کنار پنجره ایستاده بودم و نگاهش میکردم، که پتو رو بغل کرده و دمر خوابیده بود.
با آرامش!
آرامشی که مدیون این شهر بودیم. هر دوی ما، شهری که هم دوستش داشتم هم نه.
دوستش داشتم، چون زن مغرور و زیبایی بود، که بوی دریا و آفتاب میداد و دوستش نداشتم، چون مجبور به زندگی کردن اونجا شدم و اجبار چیزی بود که قبلا یک زندگی رو بخاطرش ترک کرده بودم.
همیشه همینقدر پیچیده است توضیح دادن سادهترین مسائل، وقتی آدم از یادآوریشون فرار میکنه.
سیگار میکشیدم و از نقاشی آفتاب و سایه روی بدنش لذت میبردم.
فنجان چاییام رو برداشتم، برق حلقهام روی دیوار افتاد.
تافی، گربه پشمالوی تنبل؛ که با چشمهای همیشه نیمه هوشیارش منو نگاه میکرد؛ بُراق شد.
لبخند موذیانهای روی لبم نشست. توجّهش رو به انعکاس نور جلب کردم، میخواستم حسابی آماده باشه، کمی روی دیوار، حالا اینطرفتر، سرت رو بچرخون دختر خوب! کمی بالاتر؛ روی پاتختی و هدف نهایی.
تافیِ چاق و پشمالو، باز اون ژست شکارچی بزرگ که عاشقش بودم رو به خودش گرفت، روی دو دست ثابت شد و پاها و باسنش رو تکان داد و…
جیغ کشید و بالش رو به طرفم پرت کرد: وحشیِ کرمو، نمیگی میترسم و تو خواب سکته میکنم؟
بالش رو از روی زمین برداشتم و رفتم روی تخت، مگه میشد صبح رو بدون بوسه و آغوش من شروع کنه؟ پس واسه چی اینجا بودیم؟
-قربون اون نشونه گیری عالیت بشم، ببین اگه کارمون رو از دست دادیم، تو میتونی ما رو نجات بدی، تک تیر انداز ماهری میشی.
و چلوندمش، همونطور که تافی رو بغل میکرد و میچلوند.
خندید و فحش کش داری نثارم کرد.
فشارش میدادم و پوستش رو با سر ناخون نوازش میکردم: زود باش خُرخُر کن دیگه وگرنه تافی رو بغل میکنما.
نیم خیز شد و سعی کرد توی هال رو نگاه کنه: تافی، دخترکم، عشقم، ببخش جیغ زدم، بیا اینجا، بدو بیا.
-هه! اونم اومد، تو این خونه دو تا وحشی هست عشقم، دو تا وحشیِ مغرور و خودسر، که یکیشون الان باید پاشه حاضر شه، دیرش شده.
این سادیسم در من بود که با اذیتای کوچک لذّت میبردم، یکدفعه هول شد و دنبال گوشیش رختخواب رو بهم ریخت: ساعت چنده؟ چرا نمیگی خب؟
-چی بگم؟ مگه من ساعت گویام؟
از تخت بیرون رفتم، توی چارچوب اتاق شق و رق وایسادم و ادای مجری های تلویزیون رو در آوردم: بسم الله رحمن رحیم، ساعت هشت و یکمیه صبح است و امروز تعطیله.
بالشت که به در خورد، من داشتم زیر کتری رو روشن میکردم. صدای غرغر خوشحالش رو میشنیدم که همزمان تخت رو مرتب میکرد.
میدونستم همین حالا از اتاق بیرون میاد و با صورت پف کرده و موهای وز شده، تافی رو بغل میکنه وحرفایی که مخاطبشون منم رو به اون میگه.
زیر چشمی کتری را نگاه کرد، به سمت تافی رفت: نفسم، گردآلوی من، دلت میخواد بریم بیرون؟ مثلا جزیره؟ کل روز اونجا از آفتاب و آب لذت ببریم؟
-تافی جان، بهش بگو گربه ها از آب متنفرن.
+تو که نیستی
و گردنم رو محکم بوسید.
+دیروز یه جایی خوندم کبودی خطرناکه، مخصوصا تو نواحی گردن، ممکنه منجر به سکته اینا بشه، نمیری یه وقت.
و خنده بلندش رو سر داد، همون خنده ای که عاشقم کرد. همون خندهایی که دیگران با غیظ و نچ نچ گویان نگاهمون کردند.
همون روزی که زیر بارون، وسط پیاده رو؛ چندک زد و گفت: وای شاشیدم، بس کن.
من فکر کردم همزمان، اوج شادی خودش و بامزگی من رو توصیف میکنه.
همچنان به چرت گفتن درباره لباس های زشت و گرانقیمت توی ویترین ادامه میدادم، مثل همیشه جدی، بدون اینکه خودم بخندم. نشست روی پله جلوی مغازه، اشکش رو پاک کرد: توروخدا خفه شو، باید شورتمو عوض کنم.
با نگاه متعجب من، جا خورد و گفت: واااا، مگه تو تا حالا از خنده جیشت نریخته؟ من بارها سرش کتک هم خوردم تو بچگی.
و بلندتر خندید.
من هنوز هاج و واج نگاهش میکردم، بلند شد و دستم رو گرفت: هااااا،مودب، با شخصیت، جنتل، قتل که نکردم، لباسمم تیره ست، آبروت نمیره نترس.
میای بریم خونه ما؟ باید عوضش کنم، اینطوری سختمه شام بخورم.
و همین شد که گاهی بهش میگفتم: عشق شاشوی من.
سرگرمی روزهای تعطیل ما، رفتن به جزیره بود، گربهها رو نوازش کنیم و در سکوت کوچه پس کوچه ها قدم بزنیم و مثل دخترهای دبیرستانی یکریز حرف بزنیم.
از ماجراهای سر کار، از گذشته، از اشتباهاتمون، از سختی راه و… ترسهامون.
وقتی براش از گذشتهام میگفتم، دستهاش رو زیر چونش میذاشت و زل میزد توی چشمام، اشکریزان قربون صدقه ام میرفت.
زندگی برای سپیده به اندازه من سخت نبود.
امّا من…
قبل از اینکه امتحانات ترم آخرمو بدم، شیرینیام رو خوردند.
این اصطلاحی بود برای نامزدی، خانواده پسر بعد از خواستگاری و قبول، میاومدند شیرینیخوران؛ شیرینی خورده میشد و دختر نشان، با انگشتری النگویی چیزی، گاهی هم فقط حرف و سایه ی یه نام…یه مرد .
حسرت دانشگاه و تحصیلات و شغل رو لابه لای جهازم به خونه شوهر بردم.
مادرم، با شرم و سربسته، چیزهایی برام گفته بود، که خیلی شبیه خواندههام نبود. شب عروسی، وقتی دستم رو توی دست داماد گذاشتند و به خانه تزئین شده با تور و روبان پا گذاشتیم، حاج خانوم؛ مادربزرگم، از زیر چادرش یواشکی چیزی رو توی مشتم گذاشت و محکم دستم رو فشار داد و در گوشم گفت: سربلندمون کن!
استرس روانم رو آزرده کرده بود، به خونه رسیدیم و دیدن تزئینات، به جز خجالت باعث ترسم میشد!
همسرم اما بسیار هیجان زده و شاد بود. دستمال ململ سپید رو توی دستم فشردم.
جلو اومد و شنل سپید رو از روی شونه ام کنار زد. لمس دستاشو نمیخواستم!
با لبخند کمی عقب رفت و سر تا پامو نگاه کرد. روی قسمت سینه ام که بند نازک شنل روش بود، بیشتر مکث کرد. جلو اومد و بند پاپیونی شنلم رو باز کرد.
دلم استراحت میخواست! اصلا دلم هرچیزی جز این نگاه حظ کرده رو میخواست…
به نخواستنهام فکر میکردم که تماس داغیِ لبهاش با خط سینهام، از جا پراندم.
محکم بغلم کرد و بوسههاش روی سینهام عمیقتر و شبیه به مک زدن شد.
صورتش خیلی نرم نبود! کمی زبر بود! و حالت تهوع و انزجار امانمو برید!
اسمش رو صدا زدم و کمی عقب روندمش تا مجال نفس بده امّا “جون” کشداری گفت و گاز ریزش از سینه ام جیغم رو درآورد.
جیغ زدنم همانا و وحشیانه تر از قبل مک و گاز زدنش همانا… شاید فکر میکرد از لذّت به خودم میپیچم.
پاش رو بالا آورده بود و زانوش رو به وسط پاهام فشار میداد، تورهای دامنم مانع میشدند، لحظهای درنگ کرد و با دستاش به باز کردن زیپ پشت لباسم مشغول شد. باید ازش مهلتی برای تجزیه و تحلیل اوضاع میخواستم. انقدر همه چیز سریع بود که اگر خجالت مانعم نبود به عقب هلش میدادم.
با باز شدن زیپ لباس و افتادنش چشمامو بستم و لب گزیدم، با صداش که گفت: “جون! لب یادم رفته بود!”
چشامو باز کردم. فشرده شدن لب هاش و اون زبری ریش و سبیلش مشمئز کننده نبود؟!
بود!
حصار دستاش دور صورتم محکمتر از اون بود که بتونم عقب بکشم.
اون زبری! اون زبری!
لعنتی…
کجا شنیده بودم صورت زبر و ته ریش مردونه جذابه؟ برای من که فقط عذاب بود…همه چی سریع پیش میرفت.
نفهمیدم کِی لخت روی تخت افتاده بودم و اون روبه روم داشت سر آلتش را آبِ دهان میزد!
فقط و فقط و فقط انزجار یادم بود، یادم بود که ازش خواهش کردم بذاره یک شب دیگه، امّا گفت همه منتظرند، گفت درد نداره…
اما نمیدونست من از درد هراسم نیست، به حالتی از انزجار رسیده بودم که میگفت “قفل کردی از ترس!”
داخل شدنش همانا و جیغ و گریه هام همانا، انگار که اصلا واژنم قرار نبود آلتش رو جا بده، انگار براش ساخته نشده بود.
تمام واژنم درد بود و خشک و لرزان…
زود کارش رو تموم کرد و بدبو و چندش ترین مایعی که دیده بودم روی شکمم ریخت!
دستمال مل مل رو نمیدونم از کجا پیدا کرد و پاکم کرد. خونی که با عذاب از بدنم خارج شده بود رو با افتخار نگاه میکرد.
و من، زن شده بودم!
شنیده بودم از زنها، هر چه خون بیشتر و غلیظتر، بهتر، نجیبتر، دخترتر و من نجیبترین بودم.
خانوادهام رو سربلند کردم و همسرم با لبخندِ رضایت از مراسمِ مادرزن سلام به خونه برگشت.
اما چیزی این وسط درست نبود و من نمیدونستم چیه.
میتونستم تصور کنم اگر به مادرم بگم، لب میگزه و استغفارگویان میگه: مگه ما زن نبودیم؟ عادت میکنی، بچه که بیاری درست میشه و نشد …
ماجرا از جایی شروع شد که شوهرم با مهمان به خونه اومد، یک زن و شوهر جوون که برای انجام پایان نامه به شهرستان اومده بودند.
روانشناسی و جامعهشناسی میخوندند. زن روسری و مانتواش رو درآورد وبه نگاه متعجب و خیره من با لبخند جواب داد: من کلاااا به حجاب اعتقادی ندارم اما اگه شما رو اذیت میکنه میپوشم.
اولین بار بود همچین زنی رو می دیدم انقدر راحت و بی پروا؛ نمیتونستم نگاهم رو ازش بردارم .
بعد از شام نشستیم به حرف زدن در مورد موضوع تحقیقش که برای من خجالت آور بود “لذت سکس و روابط زناشویی برای زنان”
در حین صحبت بازوم رو لمس میکرد؛ دستم رو می گرفت و من حس عجیبی داشتم از این لمس های یکباره.
حرف به روابط زناشویی و دانش زنان در این زمینه رسید و من مسخ شده داستان خودم رو بازگو کردم.
اشک توی چشمش حلقه زد و بغلم کرد .نفسم بند اومد دوست داشتم زمان در همون لحظه متوقف بشه. نفسش به گردنم میخورد و من با ترس پوست برهنه بازوش رو لمس می کردم و تجربه لذت جدیدی در من شکل میگرفت.
حرفهایی که میگفت رو قبلا نشنیده بودم، برام همه چیز رو توضیح داد و روزی که رفت، یکی از جزوههاش رو برام گذاشت: امانته، هروقت دیدمت بهم پسش بده. گونمو بوسید و تنم گر گرفت.
از اون شب زن دیگری متولد شد، زنی که تازه داشت از پوسته اش بیرون می اومد.
یکسال از زندگی مشترک ما میگذشت، سوالها مدام بیشتر و بیشتر می شد.
مادر شوهرم گاهی کنایه میزد: کتاب خوندن مال بچه محصله، نه زن شوهردار؛ دختر جان باید بچتو بغل کنی دیگه.
مادرم با نگرانی میپرسید: نکنه عیب و ایرادی داری مادر؟ نکنه نمیاد پیشت ؟
شوهرم مرد آرومی بود، تقریبا با هم حرفی نمیزدیم، مگه اینکه چیزی میخواست، یا من سوالی میکردم.
برای بچه هم، نه پیشگیری میکردیم و نه برنامهریزی، اما عادت ماهانه، هر ماه به من میفهماند که هنوز هم خبری نیست.
سرگرمی تمام وقت من، بعد از انجام کارهای خونه، شده بود رفتن به کافی نت و کتابخونه عمومی کوچک شهرم.
از کتابخونه رمانهای عاشقانه امانت میگرفتم، غرق در خلسه لحظات رمانتیکشان میشدم، در اون لحظات چیزی جز لمس پوست اون زن یادم نمی اومد.
شماره اش رو گرفته بودم، علاقهام رو به خواندن که دید؛ خودش پیشنهاد داد: برات یه ایمیل درست میکنم، خب؟ و بعد مقاله و اینا میفرستم، نوشتههایی که تو این زمینهها باشه و به دردت بخوره، هر چی بیشتر بدونی مادر بهتری میشی و میتونی بچه آگاهتری رو تربیت کنی.
دلم میخواست بگم مادری که لذت رو تجربه نکرده باشه چطور میتونه فرزندش رو آگاه به لذت بردن از طبعش و طبیعتش کنه؟
به سختی کار با کامپیوتر رو یاد میگرفتم، با تلاش زیاد یکی از ایمیلها رو جواب دادم: عزیزم، ممنون بابت مقالهها. خیلی جالب هستن میخوام بازم بدونم هرچیزی که در این زمینهها باشه.
همه متوجه تغییر رفتارم شده بودند، هر کسی به نحوی به روم میآورد.
من، مالیخولیا وار، کارهامو مثل همیشه انجام میدادم، اما چیزی در من فرق کردن بود، چیزی گنگ و کمی ترسناک.
از دکترهای شهرستان قطع امید کرده بودیم، باید میرفتیم پایتخت.
اولین سفر دو نفریمان بود: میریم هتل؟
-:نمیدونم، همکارم هی اصرار میکنه بیایین، میخوان جبران کنن.
از پشت گوش به طرف نخاعم، انگار مایع مذابی ریخته شده، داغ شدم.
گونههام به گز گز افتاد.
شوهرم با بدگمانی پرسید: چت شده؟
-من؟ هیچی، چطور؟
-:رفتارت عجیب شده، انگار تو این دنیا نیستی، الکی میخندی؛ مثل الان، اصلا شبیه زنی که میخواد مادر بشه و نمیشه نیستی.
راست میگفت!!! اصلا نگران نبودم، از اینکه مدام به دکتر دیگری حواله میشدیم، از اینکه جواب آزمایشها منفی بود از اینکه مادر شوهرم مدام با طعنه حرف میزد و مادرم دنبال جادو جمبل و دعانویس بود.
خودم رو سرگرم بستن چمدون کردم: معلومه نگرانم ولی کاری از دستم برنمیاد.
به هوای چای دم کردن رفتم توی آشپزخونه، احساس میکردم افکارم با صدای بلند پخش میشه و شوهرم اونا رو میشنوه.
ازاینکه قلبا خوشحال بودم، عذاب وجدان داشتم.
در خانه رو که باز کردند، باز همون مایع داغ از پشت گوشم تا کمرم ریخت، زن پیراهن بلند و بدون آستینی پوشیده بود، گشاد و رنگی.
مثل همون دیدار اول، گرم و صمیمی بغلم کرد، اینبار کمی بیشتر بغلش کردم، بوی یاس میداد.
اصلا متوجه حرفهای سر میز نمیشدم، دل توی دلم نبود که شام تموم بشه و بتونیم دو نفری حرف بزنیم.
اینجای داستانم که رسیدم سپیده در حالیکه با پشت دست اشکهاشو پاک میکرد فین فینکنان با چشمهای گرد پرسید : واقعا بهش گفتی؟
:اوهوم
محکم بغلم کرد: من به تو افتخار میکنم؛ تو واقعا شجاعی.
من خیلی شجاع نبودم تنها ناچار بودم…
با سینی چایی کنارم نشست: بدعادتم کردی خانوم، منم بلافاصله دلم چای میخواد بعد از غذا.
و ریز خندید.
دانه های ریز عرق روی گردنش، در چندجا موهاش رو خیس و به پوستش چسبانده بود. گردنبند نازک و ظریفی که برخلاف زنجیر من سفید بود با یک فرشته کوچک براق، آشفتگی موهاش که برای فرار از گرما بالا بسته بود و راحتی و سبکی و رنگهای لباسش، همه و همه زیباترین منظره دنیا بود و من مطمئنتر شدم.
فنجان رو با احتیاط به سمت لبش برد: خب چه خبر!
مقدمهچینی جایز نبود. مثل در آوردن چاقو از یک زخم دردناک، باید یک ضرب اینکار رو میکردم.
-:من همجنسگرام.
ادامه دارد…
سپیده🎈
از این ببعد توی تاپیک مسابقه داستان نویسی ، این داستانت رو بعنوان نمونه یک داستان اروتیک معرفی کن 👌👏😍
قشنگ بود داستان سپیده عزیز 🙏🌹
اینم جایزه ات 🥰😉(نمونه دیگه ای از عکسی که قبل خودت تاپیک کرده بودی 😍):
موفق باشی سپیده عزیز 🙏🌹❤️
↩ Joseph_Cooper
به به کوپری عزیزم چطوری؟
جان دلمی😍😍😍😍
خیلی بهم لطف داری 😘😘😘
چه عکس قشنگیه ممنونم ازت 😍
اینو با اجازت میذارم تاپیک بعدی قسمت دوم همین داستان 😍😍😍
↩ sepideh58
من هستم.
بیشتر کم سعادتیه.
همه چی خوبه.
مرسی.
سایه تون کم نشه.
↩ rrahmog
شما منبع سعادتی عزیز دلم شکسته نفسی میکنی ❤
خوب باشی همیشه
↩ saeid 75
میزنمتا😐😒
دلت میاد به قلم به اون قشنگی و داستان های جذابت اینجوری بگی 😒😒😒
↩ sepideh58
ممنون خوبم ، شما خوبی سپیده جان ؟
جان دلمی😍😍😍😍 خیلی بهم لطف داری 😘😘😘خواهش ، واقعیته سپیده عزیز 🙏🌹🥰
چه عکس قشنگیه ممنونم ازت 😍 اینو با اجازت میذارم تاپیک بعدی قسمت دوم همین داستان 😍😍😍خیلی هم عالی ، خوشحالم میشم عزیزم 😍😍😍 پ.ن: پس کی نتایج جشنواره و داستان ها منتشر میکنید ، میخوام برای اول شدنم تاپیک بزنم 😌😌😁😜 همیشه روزگار به کامت باشه دوست خوبم 🙏🌹🤗
↩ Joseph_Cooper
۳_۴ تا داستان دیگه مونده بعد تاپیک اعلام نتایج و برنده شدن تو رو اعلام میکنم 😂😂😂😂
↩ sepideh58
پس برم برای خودم جایزه بخرم پیشاپیش 😂😂😂
راستی وقت داشتی یه سری به تاپیک های منم بزن 😌😁😉
↩ Joseph_Cooper
جایزشو که من باید بهت بدم طفلکم😂😂😂😂🤦♀️
چشم حتما میام😍
↩ saeid 75
اصلا هندونه نیست باور کن.
یکی از دلایل مهم برای سر زدن به سایت، تاپیک های خودته.انقدر که خوب مینویسی 😘😘😘😘
↩ sepideh58
نه جایزه که سهم بستنی طلایی شبنم و خودته😂
چشم حتما میام😍اوه اوه تاپیک بهم ریخته است، برم آب و جارو کنم و چای و کیک درست کنم برای پذیرایی 🥰🤗
↩ sepideh58
با اجازه درخواست دارم بخاطر این عکس ، معشوقه تافی را هم به داستان اضافه کنید 😍🥰😁😉:
با تشکر 🙏🌹🎈
↩ dead_general
شما لطف داری عزیز دلم .حتما منتظرم بخونی و نظر بدی 🎈