دستش بین زمین و آسمون خشک شد، نگاهی به من انداخت.
متعجب و کمی مشکوک، عرق سردی روی تنم نشست.
گند زدم.
فکر کردم حالا قضاوتم میکنه، شاید حتی به شوهرم بگه، بعدش چی میشه؟
حتی به این فکر کردم که شاید شب توی خیابون بمونم.
اما عجیب احساس سبکی میکردم، اون هسته بزرگ هلو که توی گلوم گیر کرده بود، اون بارِ بزرگِ اعتراف، دیگه نبود و راحت شده بودم.
فنجان رو توی سینی گذاشت، نزدیکتر اومد و بغلم کرد، گرم و طولانی و بدون هیچ حرفی. دستهای آویزونم رو دور کمرش حلقه کردم.
تمام وجودم پر از بوی یاس شده بود.
کمی عقب کشید و نگاهم کرد: پس چرا شوهر کردی؟
-:نمیدونستم، اینکه هیچ وقت به پسرا حسی نداشتم رو به حساب حیا و تربیت درست میذاشتم و حسی که به دخترا داشتم رو به حساب حسودی. با خوندن مطالب تو بود که فهمیدم .
گونهام رو محکم بوسید و باز هم بغلم کرد.
اون شب تا دم صبح، حرف زدیم. از همه چیز از تجربیاتمون، احساستمون.
میخواست کمکم کنه، هر طور شده.
پرسید: میتونم به شوهرم بگم؟
-:نمیدونم، خجالت میکشم، لازمه بدونه!؟
چشمهاش برقی زد: یه نقشه دارم! نزدیکتر اومد: ببین، مشکل باید از تو باشه، فهمیدی، یعنی تو نازا باشی و نتونی بچه بیاری.
چشمای گشاد منو که دید، توضیح داد: مگه نمیگی مادر شوهرت همش طعنه میزنه؟ خب! توهم که گرایشت اینه و میگی شوهرم مَرد خوبیه و…،
ببین، اگه تو شهرستان همچین موضوعی رو بفهمن، نه تنها برای تو و خونوادت، برای شوهرتم خیلی سخت میشه، عواقب سنگینی داره. باید یه کاری کنیم به نفع هر دوتون باشه. نقشه اینه، تو نازایی، شوهر من مدام تو گوش شوهرت میخونه و خونوادشم که بفهمن قطعا شاکی میشن، اونا نوه میخوان وشوهرت هم مرد دوتا زن گرفتن و این مدل زندگی نیست. پس چی؟ نهایتا مجبور می شین جدا شین، همه هم می فهمن تو نازایی و این دلیل جدایی بوده و خانوادت اذیت نمیشن، امّا بعد از اونم کسی حاضر نمیشه باهات ازدواج کنه، پس میتونیم راضیشون کنیم، بیایی اینجا و درستو ادامه بدی، کار کنی و یه پارتنر خوب هم پیدا کنی.
تمام اینها را یک نفس گفت، در سکوت به هم نگاه میکردیم و پقی زدیم زیر خنده، جلوی دهنمون رو گرفتیم که صدا بیرون نره: هیچوقت فکرشم نمیکردم از نازا بودن و طلاق انقدر خوشحال بشم، نقشهت عالیه…
سپیده، مثل بچّه ای که داستان تخیلی جن و پری رو گوش میکنه، چشمهاش برق زد، مدام با ذوق جیغ های کوتاه میکشید و گردنم رو برای بوسههای صدا دارش فشار میداد…
بخت با من یار بود، نیازی به دکتر آشنا و رشوه و پارتی و این حرفها نبود. مشکل از من بود، شوهرم کاملا سالم بود وحالا وارد فاز دوم نقشه میشدیم.
مادرشوهرم در عرض دو ماه، پروژه رو به نتیجه رسوند، اونقدر صبح و شب، حضوری و تلفنی، با تهدید و اشک، گفت و گفت و گفت که شوهرم راضی شد.
گفته بود: شما دخالت نکنین، خودم باهاش حرف میزنم.
برخلاف همیشه، ناراحت و معذّب بود، میخواست سر صحبت رو باز کنه، از هوا میگفت، از اوضاع مملکت، از گرونی، کارهای اداره و…
دیدم اینطور نمیشه، باید کمکش میکردم: میدونم میخوای در چه موردی حرف بزنی، مادرت یه چیزایی بهم گفته.
براق شد: گفته بودم اونا کاری نداشته باشن؛ خودم حرف میزنم
-:چیز خاصی نگفت بنده خدا، حرفاش درست بود.
+:یعنی تو حاضری من یه زن دیگه بگیرم؟ ناراحت نمیشی؟
-:من حاضرم تو یه زن دیگه بگیری، ناراحت هم نمیشم، این حق توئه که بچه داشته باشی؛ اما زنت نمیمونم، اینو نمیتونم تحمل کنم.
+:من نمیخوام تو رو طلاق بدم، مشکلی باهات ندارم.
-:میدونم تو آدم خوبی هستی، اما واقعا یه مشکلی هست. منم به طلاق راضیم و مشکلی ندارم.
چند هفته طول کشید، بدون اینکه به خانواده ام چیزی بگم، طلاق گرفتیم.
مبلغی بعنوان مهریه، جهاز و لباس هام رو جمع کردم و به خونه برگشتم.
جنگ تازه شروع شده بود، اما چاره ای نداشتم. اگر میفهمیدند، مانع اینکار میشدند، مخصوصا مادرم با التماس هم شده، نمیذاشت از اون خونه بیرون بیام.
استقبالِ خونه ی پدری گرم بود، پدرم با غیظ نگام کرد: دختری که سر خود طلاق بگیره و برگرده دیگه دختر من نیست، تف به حیثیتت که حیثتمونو بردی.
برادرم به حرف اکتفا نکرد و اگر مادرم با گریه و تمنا، دستش رو نمیگرفت شاید زندگی ام تموم میشد.
همینطور که منو نفرین میکرد، قربون صدقه برادرم میرفت و التماس میکرد این بی آبرویی رو ببخشه: دورت بگردم مادر، دست خودتو به خون این آلوده نکن؛ بخاطر این بی آبرو جوونیتو تباه نکن، اصلا فکر کن مرده؛ راحت.
همون شب من برای خانواده ام مردم، اونا هم برای من.
مدت کوتاهی که اونجا بودم، نه کسی با من حرف میزد، نه من با کسی، انگار که نباشم، مثل یک روح. مادرم کمی غذا ته قابلمه برام میذاشت و بعد از اینکه همه غذا میخوردند و میرفتند پیِ کارشون، توی آشپزخونه و یه گوشه که در دید نباشم، غذا رو قورت میدادم، بعدش ظرف ها رو میشستم، چای دم میکردم و باز گم میشدم.
پولی که شوهرم داده بود، خیلی به دردم خورد، شبی که خونوادهام دعوت شده بودند عقد دختر عموم و اکیدا سپرده بودند من نَرَم! هم بخاطر آبرو توی فامیل، هم بدشگونی حضورِ یک زنِ مطلقه در مراسم، از قبل با یک وانت هماهنگ کردم، وسایلم رو که کارتنپیچ همونطور گوشه حیاط بود، بار زدم و برای همیشه، شهر و خونوادهام رو ترک کردم.
هرگز برنگشتم و اگه گاهی دلم تنگ شد، یاد کتکهای برادرم و حرفای مادرم تسکینم میداد.
تهران، این شهر شلوغ و ترسناک و قشنگ و خسته، من رو هم توی یه زیر زمین کوچک، در محلههای پایین شهر پذیرفت.
هر کسی در زندگیش یه فرشته داره ، فرشته ناجی من، زن همکار شوهرم بود.
با کمک و راهنماییهای او، دانشگاه رفتم و کار پیدا کردم و آدمهای جدیدی رو شناختم که چیزهای زیادی یادم دادند و عشقم، گنج زندگیم رو، توی گروهی که اسمشون رو گذاشته بودند «پیله های رنگین کمان» پیدا کردم.
جمعی که مثل من بودند، متفاوت از تعریفهای متدوال، زن و مردهای مهربونی که من رو حمایت کردند و نذاشتند تنهایی رو حس کنم.
سپیده حتی اسمم رو عوض کرد: اصلا باید برات تولد بگیریم، تو انگار تازه بدنیا اومدی از اول شروع میکنیم! با هم.
مهمونی کوچکی برام گرفت، یه جمع دوستانه.
مثل بچهها ذوق کرده بود، از چند روز قبل مشغول برنامهریزی بود و مدام می پرسید: "جان من، اگه اون روز من از خنده خودمو خیس نمیکردم عاشقم نمیشدی؟ خدایا شکرتتت، به این میگن شاشِ خوششگون.
شبِ قبل از مراسم توی رختخواب وول میخورد : سایه چته؟ خوابت نمیگیره؟
-نه هیجان دارم
نیمخیز شد و روی آرنجش تکیه داد، صورتم رو چرخوند سمت خودش:میخوام فردا شب خیلی متفاوت باشی، یه زن دیگه.
+میشم دیگه، میخوای اسممو عوض کنی، چیکار کنم؟
-بگم میکنی؟
+تا چی باشه!
-جون من بگو باشه.
+باشه عشقم، حالا چه خوابی برام دیدی؟
-فردا میگم.
شب مهمونی، اونقدر تغییر کرده بودم که هیچکس اصلا منو نشناخت، موهای بلند و مشکیم رو کوتاه کردم و بلوند.
لباس رو که رو کرد معذب شدم: سپیده اینو دیگه ازم نخواه، خیلی سخته، اصلا نمیتونم همچین چیزی بپوشم.
-ببین تو امشب آدم جدیدی میشی، یه زن دیگه پس از فعل گذشته استفاده نکن. میدونی که عاشق پاهاتم تو باید یا کوتاه بپوشی یا مثه این چاکدار، حرفم نباشه.
شمع رو که فوت کردم سپیده دستم رو آروم فشار داد: الان میام عشقم و در هیاهوی تبریک و دست زدن غیب شد.
جیغ سرخوشانه مهمونها، توجّهم رو به سمت در جلب کرد.
با یه گربهی بزرگ خاکستری در بغل به سمت من اومد: تولد یکسالگیت مبارک "رها"ی من، اینم دخترمون.
من از شدت هیجان و خوشحالی خشکم زده بود، گربه رو دراز کرد سمتم: نمیگیریش؟ بذارمش توی خیابون؟ صاحب بیشعورش اینکارو کرده بود، منم بیشعور بشم؟
اشک میریختم و یکی در میون سپیده و گربه رو میبوسیدم.
سپیده رفت روی صندلی، سرفه ای نمایشی کرد: خانمها و آقایان، معرفی میکنم، عشقِ من، رها خانم و عشق ایشون تافی خانم، عشقم و عشقِ عشقم .
خم شد و پشت گردنم رو بوسید: اِوااا، کسی نمیخواد از این خونواده قشنگ یه عکس خوشگل بگیره؟
حالا من یک خونواده داشتم، یه خونواده کوچک که خودم انتخابشون کرده بودم و عاشقشون بودم .
مثل کسی که جواهر گرونقیمتی داشته باشه و از گم شدن یا دزدیده شدنش بترسه از نبودنِ سپیده میترسیدم …
هرروز با خودم فکر میکردم آیا تمام دختران با گرایش من به خوش شانسی من خواهند بود؟
پایان
سپیده🎈
↩ sepideh58
اینقدر خوب مینویسی ادم تو فضای داستان قرار میگیره
ظاهر شخصیتای داستان میاد جلوی چشمم 😍😍
↩ Saraaajooon
مرسی که انقدر انرژی مثبتی زیبا جان
چقدر دلم میخواد از نزدیک ببینمت و لپای خوشگلتو ببوسم😘
اینجا هم باید گفت :
حسابی خسته نباشید سپیده خانم، چه پایان خوبی.
ممنون از به اشتراک گذاری شما. 🙏 🌹
↩ sepideh58
قربون شما عزیزم. مرسی که اینقدر زیبا می نویسی ❤️ ❤️ ❤️
↩ be=to=che
فدات شم من .مرسی از تو که میخونی و حس خوب میدی با کامنتت😘🎈
↩ sepideh58
فدات بشم مهربون
منم خیلی دوست دارم ببینمت
بنظرم از این دخملای نازی که ادم همش دوس داره بچلونتت 😋😋😍
↩ sepideh58
من یکی رو زور زدم سینه سوختم (😉) برا جشنواره نوشتم، فعلا تا اطلاع ثانوی داستان دونم پاره اس. باید وام بگیرم بدوزمش