((جاده بی انتها))

1400/03/25

<<جاده بی انتها>> رو تا حالا جایی یا با کسی به اشتراک نزاشتم. بعد از کلی کلنجار تصمیم گرفتم به جای انتشار در صفحه اصلی داستان ،اینجا و به عنوان یه داستان آرشیوی با همین معدود دوستان به اشتراک بزارم.
ایام به کام - DIEREYTOR

5440 👀
5 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-06-15 15:13:25 +0430 +0430

برش اول : دیدار
میگن لحظه مرگ کل زندگیت رو مثل یه فیلم میبینی.اما من فقط یک روز آخرش رودیدم…
بارون بی امان میباره.انگار که یه حرصی تو وجودشه.شاید یکی میخواد یه چیزی رو از روی زمین پاک کنه.مثلا" یه اشتباه، اما قطعا" قرار نبود اشتباهات من پاک بشه.
گوشیم زنگ میخوره،بر ف پاک کن و روی دور تند میزارم و جواب میدم.صداش توی فضای ماشین میپیچه.

  • سلام
  • سلام عزیزم
  • کجایی؟؟
  • توی راهم ، بارون و میبینی ؟؟ انگار آسمون سوراخ شده…
  • آره… واسه همین زنگ زدم… مراقب باش … کی میرسی ؟؟
  • احتمالا" یه ربع دیگه…
  • باشه عزیزم… بیا منتظرم… بای
  • خداحافظ
    کمی جلوتر ترافیک سنگینی ایجاد شده ، انگار تصادفی شده که خوب تو این شرایط ، هوا و وضعیت جاده ها دور از ذهن نیست. امیدوارم گیر نیوفتم. نگاهی به ساعت میکنم .استرس دارم مثل همیشه ، مثل دفعات قبلی که به دیدندش میرفتم.
    کمی بعد ترافیک آروم شروع به حرکت میکنه ،حدسم درست بود تصادف شده بود.بعد از عبور از گلولگاه ایجاد شده سعی میکنم سرعتم رو بیشتر کنم تا تاخیر رو جبران کنم.
    گوشیم دوباره زنگ میخوره.طنین صداش دوباره توی ماشین میپیچه.
  • سلام … کجایی پس؟؟
  • سلام عزیزم … تصادف شده بود… نزدیکم … 5 دقیقه پیشتم.
  • بیا دیگه
  • قهوه و ردیف کنی رسیدم.
  • ردیفه جوجو… تو فقط بیا…
  • اومدم
    همزمان با تمام شدن تماس وارد پارکینگ طبقاتی نزدیک خونه اش میشم. همیشه ماشین رو میزاشتم اینجا تا جلوی احتمالات دیده شدن ماشین دم درب خونه رو بگیرم.
    کیف و موبایلم رو بر میدارم و از ماشین خارج میشم. کلاه کاپشنم رو در میارم تا خیس نشم. از پارکینگ تا خونه راهی نیست. شمارش رو میگیرم…
  • کجایی؟؟
  • در و بزن…
  • یادت نره از پله بیا
  • باشه.
    نفهمیدم چرا گفته باید از پله برم تا طبقه پنجم. اما چون اون میخواست منم انجام میدام.احساس میکردم فکر میکنه اینجوری خیلی داره رعایت میکنه.
    با چرخش تو هر پاگرد و روشن شدن چراغ ، ضربان منم تند تر و تند تر میشه.درست مثل همیشه و من عاشق همین هیجان نهفته بودم عاشق همین شهوت آمیخته با ترس.
    در باز بود. رفتم داخل . پشت در منتظرم بود.بغلش کردم و گم شدم در عمق این آغوش و بوی مسحورکننده اش.صورتم و رو بوسید.
  • دلم تنگ شده بود برای این بو و این بغل لعنتی
  • (کنار گوشم نجوا میکنه) عزیزم اجازه میدی در و ببندم…
    از این همه هول بودن خودم خنده ام میگیره.میرم کنار و اون در و میبنده ، قفل میکنه وبعد به سمت اتاق خواب میره.
  • کجا میری؟
  • قهوه آماده است ، برای خودت بریز…
    کیف و موبایلم رو ،روی کانتر آشپزخونه میزارم و کاپشن خیس شدم رو در میارم و به دسته صندلی آویزون میکنم. بوی قهوه اینجا تند تر میشه و منِ معتاد قهوه رو به سمت خودش میکشه.
    از کابینت دوتا فنجون بر میدارم و قهوه میریزم.بعد میرم پشت پنجره قدی آشپزخونه که با پرده پوشیده شده.با گوشه دستم مقداریش رو کنار میزنم با اینکه پشتم به فضای هالِ ولی اومدنش رو حس میکنم.بر میگردم و اومدنش از راهروی سمت اتاق خوابها رو میبینم.
    یه لباس مشکی یقه باز با جوراب شلواری مشبک پوشیده و موهاش رو پشت سرش بسته شده.کنتراست سفیدی پوستش بالای سینه هاش با سیاهی پیراهن و دیدن پاهای کشیده اش تو او جوراب شلواری، شهوتم رو چند برابر میکنه.متوجه میخکوب شدنم روی خودش شده دستش رو به کمرش میزنه و پیچ و تاپی هوس انگیز به خودش میده.
  • چطوره؟؟
    محو دیدنش هستم. همیشه عاشق انتخابها و سلیقه اشم.
  • جوجو … با توام…ها… کجایی؟؟
  • جونم
  • میگم چطور شدم.
  • عالی
    میرم سمتش بوی عطر میس دیور ش هوش و از سرم میبره.بهش که میرسم دستم و پشتش قفل میکنم،حالا اسیر شده تو چنگالم.
  • خوب… کی بود که دلش این قرار رو نمیخواست.
  • نه خیرم… میخواست ، فقط میگفت باید مراقب بود.
  • مگه نرفته مسافرت…
  • چرا… ولی خوب بازم حق بده که استرس داشته باشم.همه اینجا تو رو میشناسن…
  • اتفاقا" چون من و میشناسن گفتم اینجا از هر جایی بهتره… کسی اگر هم من و اینجا ببینیه چرا باید براش سوال پیش بیاد؟؟
  • آره عزیزم … اما شما همیشه با …
    با دستم جلوی دهنش رو آروم میگیرم.
  • خواهش میکنم دوباره شروع نکن. حداقل نه امروز … نه الان
    با باز و بسته کردن چشماش موافقتش با حرفهام رو اعلام میکنه.دستم رو بر میدارم و لبهام رو میدوزم به لبهای خوش فرم و برجسته اش.دستام و رو آروم میبرم پایین روی کونش و آروم نوازشش میکنم. جنس پارچه پیراهنش شهوت لمس تنش رو چند برابر کرده.کمی پایین تر لبه لباسش رو میگیرم و میارمش بال و روی کمرش جمع میکنم.با دستش من و از خودش دور میکنه.
  • چیکار میکنی؟؟
  • معلوم نیست؟؟
  • معلومه … ولی قرار بود اول حرف بزنیم…
    میرم سمتش و اون هم در حالی که لبه جمع شده پیراهنش رو درست میکنه زیر چشمی نگاهی به من میکنه و میره عقب.بهش میرسم و سینه به سینه میشم باهاش. سرش رو میاره بالا.
  • عزیزم… میدونی چقدر میخوامت ولی باید قبلش حرف بزنیم.
    احساس کردم صداش کمی میلرزه. در حالی که زل زده بودم تو چشماش دستم رو بردم بین پاهاش ، پیراهن رو رد کردم و دستم شورت توریش رو لمس کرد.از بغل شورت دستم بردم تو و انگشت وسط و بردم کشیدم لای کسش ، خیسه …
  • خواهش کردم… (صداش میلرزید)
  • (انگشتم رو آروم توی کسش میچرخونم و با انگشت اشاره لبه بالای کسش رو ماساژ میدم) یعنی ادامه ندم؟؟
    تو چشماش التماس و شهوت موج میزنه.سرم و میبرم کنار گوشش
  • نگفتی … ادامه ندم
    سرش عقب میده و گردن زیباش رو به روم قرار میده شروع میکنم به خوردن گردنش و کند و کاو انگشهام هم ادامه داره.کمی میره عقب و به دیوار تکیه میده.میرم پایین تر و بالای سینه ها و تنش رومیخورم.
  • بریم رو تخت لطفا"… دیگه نمیتونم واسم.
    دستم رو از توی کسسش در میارم و با کمک دست دیگم دو طرف پیراهنش رو میگیرم و از تنش در میارم.دستاش رو میاره بالا و کمک میکنه. میرم عقب و محو تماشا میشم. پاهای کشیده سفیدش توی اون جورابهای سکسی مشبک با اون شورت و سوتین مشکی توری ضربانم رو بالا میبره.
  • برو دیگه.
    تکیه ش رو از دیوار بر میداره و راه می افته سمت اتاق خواب، همون جوری با صورت میافته رو تخت.صداش رو میشنوم.
  • پرده ها رو بکش.
    میدونم نور رو خیلی دوست نداره.پرده های ضخمیم رو که میکشم اتاق تاریک میشه.بر میگردم سمتش پیراهنم رو در میارم….
    صداهایی رو مبهم میشنوم انگار چند نفر دارن تو فاصله دور حرف میزنن.سرمای سرامیک کف داره گرمای خونی که از سر شکافته ام بیرون میزنه رو میگیره.صداها نزدیک میشن. چند نفر بالای سرم هستن…
  • این و چیکارش کنیم؟؟
  • بپیچینش لای یکی از این فرشها … دو سر فرش رو با کیسه زباله ببندین… شب تر بیاید ببرینش پایین بعد با ماشین دختره ببریدش یه جایی آتیشش بزنین…
  • موافقم… فقط خوب بگردینش،چیزی همراهش نباشه … مثل داستان قبلی گند نزنین…
  • باشه حواسم هست خودم نظارت میکنم.
  • خوب پس حالا بریم … عصر من بر میگردم با چند تا از بچه ها برای تمیز کاری ها و حمل شون…
  • بریم…
  • صبر کنید… یه نفر یه نفر برید…
    دقایقی بعد صدای بسته شدن در رو میشنوم و بعد فقط سکوت…
    من کجام… مُردم…
    سعی میکنم تکون بخورم اما نمیتونم.سمت چپ صورتم روی زمین …پس سعی میکنم چشم راستم رو باز کنم.همه جا تقریبا" تاریکه و فقط نوری زرد از انتهای راهرو در حال حرکته.
    دست راستم رو به سختی تکون میدم.دستم ناخودآگاه و غریزی به سمت سرم میره.گرمی خون رو لمس میکنم.
    یه چیزهایی داره یادم میاد.
    ادامه دارد…
3 ❤️

2021-06-17 16:41:38 +0430 +0430

برش دوم : کما
سر من بین پاهاش بود و اون با دست بالای تخت گرفته بود و گاهی کونش رو از تخت جدا میکرد.

  • وای …خیلی دیوسی
    وقتی به فحش دادن می افتاد یعنی تو اوج لذته و این یعنی من دارم کارم رو درست انجام میدم.زبونم رو با شدت بیشتری روی چوچول اش فشار دادم،بعد بالا اومدم و خودم میزون کردم روی کسش. همیشه دوست داشت خودش کار جاگذاری رو انجام بده و من هم مخالفتی باهاش نداشتم.
  • فقط آروم
    برای اطمینان از آروم بودن من،دستش رو بین خودش و بدن من قرار داد. با وارد شدن کیرم به داخل کسش حسی وصف نشدنی تمام وجودم رو گرفت لذتی که باعث میشد آروم آروم ریتمم تند بشه.
  • آروم وحشی، جرم دادی
  • جوووون … من عاشق جردادنم
    صدای ناله های شبیه به جیغش لذتم رو بیشتر میکرد.کشیدم بیرون و گفتم بر گرده. میدونست عاشق پوزیشن داگی ام.سرش و چسبوند به تخت و پاهاش و باز کرد و کونش رو در دسترس قرار داد.کیرم و گذاشتم لای چاک کونش و با یه سُر کوچیک خودش راه رو به کسش پیدا کرد.تو این پوزیشن وحشی میشدم. موهاش رو از پشت گرفتم.و سرش رو کشیدم بالا.
  • آه…آه … مُردم … آروم حیوون… آروم باش
  • آره… آره…
    موهاش رو ول میکنم ، سرش رو میزاره روی تخت وآروم آروم به خاطر فشار من میره پایین. حالا تقریبا" به شکم خابیده روی تخت و منم کاملا" روش هستم.این کار باعث میشه تنگی کسش چند برابر بشه و من رو به نقطه پایان نزدیک کنه. صدای من داره بم و کش دار میشه.
  • کثافت آب ندی ها هنوز مونده
  • بر گرد پس
    از روش بلند میشم و اونم بر میگرده. کیرم و میگیره دستش ودوباره با دستاش میزاره تو کسش
  • کیر که نیست… کیر خره
  • نه که تو هم بدت میاد
  • خفه شو کارت و بکن.
    بعد دستش رو میاره جلوی دهنم و من خیسشون میکنم. اونم دستش و از بین خودش و من رد میکنه و میرسونه به چوچولش و با ریتم من شروع به مالوندنش میکنه.حالا دیگه صدای من که داره به سمت ناهنجار شدن میره با جیغهای ریز و بریده بریده اون یکی شده.
  • من دارم اب میدم.
  • منم … منم
    با اینجمله چند تا ضربه محکم تر میزنم و با یه داد کیرم و در میارم روی شکم و سینه اش خالی میکنم.بعد هم کنارش ولو میشم.
    چشمام رو میبندم. ضربان قلبم رو میتونم حس کنم. یه خلسه عجیب و یه حالت خوابی من و فرا گرفته.
  • بلند شو دستمال از روی پاتختی بده من ، بوش داره خفه ام میکنه.
    چشمام رو باز میکنم.بر میگردم به سمتش و در حال بلند شدن لبهاش رو میبوسم.
  • عالی بود عشقم… تو بی نظیری
    با یه چشمک و یه لبخند حاکی از رضایت پاسخم رو میده.بلند میشم و دستمال رو بر میدارم و میدم بهش،خودش و من با هم کمک میکنیم تا تمیز بشه.
    من دوباره ولو میشم روی تخت و خیره میشم به سقف.چقدر حس خوبی داره زندگی کنارش،سکس باهاش و انرژی خوبی که به آدم میده. از تخت میره پایین جوراب سکسی که چند جایی اش پاره شده رو از پاش در میاره. من دارم از آینه قدی اتاق نگاش میکنم.شورتش رو بر میداره اما نمیپوشش و میزارتش روی صندلی جلوی میز آرایش. یه تیشرت آبی کمرنگ رو از روی زمین و کنار صندلی بر میداره و میپوشش.تیشرت به وضوح چند سایز براش بزرگتره . اما حتی توی اون تیشرت گشاد هم پاهای زیبای کشیده اش خود نمایی میکنه. موهاش رو میبنده و بر میگرده سمتم.
  • نمیخوای بلند شی؟؟
  • بیا اینجا… بیا کنارم…
    میاد کنارم روی تخت و دست چپش رو میزنه زیر سرش . چشمهای گیرای عسلیش و دماغ کشیده و البته عملیش به همراه لبهای بی نقص و فرم بی نهایت شیک و سکسی صورتش من و برای هزارمین بار مبهوت خودش کرده.
  • نمیخوای این و جمعش کنی…
    با پشت دست ضربه ایی به کیر خوابیده من میزنه و با این حرکت کیرم تکون میخوره.
  • وای چقدر این بی جنبه است… مگه این زنیکه بهت…
    نمیزارم حرفش تموم شه و لبم رو میزارم رو لبهاش و بعد از چند ثانیه ازش جدا میشم .
  • امروز فقط راجع به خودمون حرف میزنیم.باشه ؟؟
    لبخند محوی میزنه. از تخت میام پایین و دنبال شورتم میگردم.
  • اما خودت خوب میدونی حرف نزدن چیزی رو عوض نمیکنه!!!
    شورتم رو پیدا میکنم. میپوشمش .
  • عوض نمیکنه ولی اذیت که میکنه…
    راه می افتم سمت هال و از توی کیفم سیگار و فندکم رو بر میدارم.از روی کانتر آشپزخانه زیر سیگاری رو میگیرم و میرم سمت اتاق.برگشته سمتم و داره نگاهم میکنه.میرم روی تخت و سیگاری در میارم و به اونم تعارف میکنم. بر میداره. اول سیگار اون و بعد مال خودم رو روشن میکنم.پک عمیقی به سیگارم میزنم.سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکنم.سرم و میچرخونم طرفش.در حالی که چشماش رو باریک کرده و دود سیگار از بین لبهای زیباش بیرون میزنه به من خیره شده
  • چیه ؟؟
  • خیلی قشنگ سیگار میکشی … دوست دارم نگاه کنم…
    با این حرف لبخندی میزنم و پکی دیگه به سیگارم میزنم.
  • حالا میشه حرف بزنیم؟؟
  • برو قهوه ساز بزن . منم سیگارم تموم شه یه سرویس میرم و میام پیشت.
    لبخندی میزنه… از اونهایی که میشه فهمید معنیش چیزی شبیه :خیلی دیوسی. سیگارش رو تو جا سیگاری دست من خاموش میکنه گونه ام رو میبوسه و توی گوشم میگه:
  • خیلی خری… خیلی
    از روی تخت میره پایین و کمی میگرده تا دمپایی های لا انگشتیش رو پیدا کنه. و بعد میره سمت هال و من از پشت نگاهش میکنم. زنی که دل و عقل من رو برده.
    سیگارم که تموم شده رو خاموش میکنم و جاسیگاری رو میزارم روی پاتختی. از تخت میام پایین و میرم سرویس داخل اتاق. جلوی آینه روشویی نگاهی به خودم میکنم. صدای موزیک توی خونه بلند میشه ،دستی به موهای به هم ریخته ام میکشم. حجم موهای سفیدم داره زیاد میشه.آبی به صورتم میزنم و بعد از سرویس میزنم بیرون. پیراهن و شلوارم رو از زمین بر میدارم و میپوشم.
  • راستی داستان جابه جایی ات تو شرکت به کجا رسید؟؟؟
    لباسم رو جلوی آینه قدی اتاق مرتب میکنم. کمی بلند تر دوباره تکرار میکنم.
  • عزیزم با شمام میگم انتقالت تو شرکت به کجا رسید؟؟
    دستی به موهام میکشم و از مرتب بودن همه چی مطمئن میشم.جواب ندادنش با عث میشه سرم و کمی به عقب خم کنم و نگاهی به هال بندازم.هیچی نیست جز صدای موزیک.
  • جوجه کجایی؟؟
    جواب نمیاد ،به سمت هال میرم.از کنار در ورودی که رد میشم چشمم به قفل در می افته که کلید پشتش نیست.لحظه ورودم رو یادم میاد که پشتم در و قفل کرد.همینطور که به سمت کانتر آشپزخانه میرم یک لنگه از دمپایی آبی لا انگشتیش توجه ام و جلب میکنه.
    استرسی عجیب وجودم و میگیره ضربانم میره بالا .حس میکنم کسی پشت سرمِ.چرخش سرم کامل نشده که با برخورد چیزی به سرم همه چیز سیاه میشه.
    مرور اتفاقات باعث میشه یادم بی افته هنوز نمیدونم سارا کجاست و از همه مهمتر نمیدونم ماجرا چیه؟؟؟
    دست راستم رو ستون میکنم و سعی میکنم بلند شم.ضربه به سمت چپ سر و صورتم خورده، با بلند شدن سر و تنه ام از زمین میفهمم که خون یا تورم ضربه باعث شده چشم چپم درست نبینه.با کلی تقلا خودم به دیوار کانتر آشپزخانه میرسونم و بهش تکیه میدم. حال میتونم منبع نور رو ببینم. تمام خونه تاریک جز اتاق خواب و منبع نور هم چیزی نیست جز همون آباژوری که سارا موقع سکس روشن کرده بود.
    نمیدونم ساعت چنده ،دست چپم رو میارم بالا بدجور درد میکنه شیشه ساعتم شکسته و ساعت روی 10:20 ایستاده.با توجه به ساعت اومدنم باید زمانی باشه که خوردم زمین.دستم رو میارم بالا و با کمک لبه کانتر از جام بلند میشم.تموم بدنم درد میکنه خصوصا" سمت چپم.میرم سمت میز ناهارخوری. کیفم هنوز روی میزه.بارونی ام هم از صندلی آویزون.از جیب بغل بارونی موبایلم رو در میارم.اولین چیز ساعته 18:20 .طبق روالی که پیش سارا بودم گوشیم رو حالت پرواز .
    گوشی رو میزارم جیبم و میرم تا دنبال سارا بگردم. از هال به سمت اتاق خوابها یه راهرو هست که سمت چپش سرویس ،با اینکه میدونم سارا هیچ وقت از سرویس مهمان استفاده نمیکرده درش رو باز میکنم. همونطور که حدس میزدم خالیه.
    بعد ادامه راهرو رو میرم که انتهاش سه تا اتاق خواب هست .سمت راست هم حمام. به حمام هم سر میزنم.اونجام خالیه.
    اتاق خواب اصلی که از همه جا روشنتره هم خالیه. سرویسش رو هم چک میکنم. بعد اتاق خواب وسط ،اونجام کسی نیست.به سمت اتاق خواب آخر که میرم دچار یه جور دلشوره میشم. در اتاق بر خلاف دو تا اتاق قبلی بسته است. دستگیره رو که میگیرم دلم میخواد سارا اینجا هم نباشه. در باز نمیشه. با کمی فشار در از چهار چوب جدا میشه. معلومه که چیزی پشتشه،بیشتر فشار میدم و در بیشتر باز میشه.میشینم و از فاصله باز شده دستم رو میدم داخل بدن سارا پشت در افتاده. سعی میکنم کمی هلش بدم و از در دورش کنم.
  • سارا… سارا…
    جوابی نیست. بیشتر سعی میکنم. چون نمیدونم چطور پشت در زمین خورده نمیتونم به در فشار بیارم ممکنه بیشتر بهش آسیب بزنم.هر جوری که هست کمی از در دورش میکنم و با فشارهای کوچیک معبری به اندازه تنه ام بین در و چهار چوب باز میکنم.
    با فشار خودم رو از اون فاصله رد میکنم. درد توی سر و قفسه سینم پیچیده اما برام مهم نیست. چراغ اتاق رو روشن میکنم حالا سارا رو کامل و واضح میبنم.خونی اطرافش نیست.با صورت روی زمین و موهای لخت خرماییش ریخته اطرافش. تیشرت آبی تنش بالا رفته و پاهای زیبای کشیده اش با اون کون خوش فرمش افتاده بیرون.برش میگردونم.نفسی به راحتی میکشم وقتی میبینم نفس میکشه و صورتش آسیب ندیده.تکونش میدم.
  • سارا… سارا…
    کاملا" بی هوشه.دستی به صورت زیباش میکشم که انگار مثل فرشته ها خوابیده.سر و نیم تنه سارا رو بغل میکنم و به دیوار کناری تکیه میدم.خدایا چی شده،من خوابم یا بیدار؟؟؟
    صدای چرخیدن کلید رو توی سکوت خونه میشنوم.

ادامه دارد…

2 ❤️

2021-06-23 14:34:14 +0430 +0430

برش سوم : سارا

توی سکوت خونه رو به روی آینه قدی ایستاده بود و در حال آرایش بود. همیشه دوست داشت ایستاده آرایش کنه. صدای موبایل سکوت رو شکست. گوشی رو برداشت و نگاهی به صفحه کرد.

  • چه میکنی با تنهایی ؟؟ جای همسرجان خالی نباشه!!
    لبخدی زد و مداد آرایش رو گذاشت بین لبهاش و شروع به تایپ کرد.
  • قاب عکسش رو گرفتم بغلم و دارم اشک میریزم از دوریش
    فرستاد و دوباره مشغول شد.
    حوصله تیکه و کنایه هاش رو نداشت.اماعلی رغم تمام بد قلقی ها خوب میدونست که عاشقشه.

یک ماه از نامزدیش میگذشت.قرار بود چون به خاطر فوت خاله مهرداد مراسم نگرفته بودن یه مهمونی کوچیک بگیرن و دوستاشون رو دعوت کنن.همون شب کذایی که توش سردار رو بعد از سالها دیده بود.
دی جی داشت سعی میکرد جمعیت متفرق شده رو دوباره به پیست رقص بکشونه.برای همین با پلی کردن آهنگهای نوستالژی قدیمی داشت شور از دست رفته رو به سالن بر میگردوند. دست مهرداد تو دستش بود و با هم سالن رو میچرخیدن و دوستاشون رو به رقصیدن تشویق میکردن.
همونجا بود که سردار رو دید و دلش لرزید. این لرزش نه برای این بود که مهرداد بفهمه سردار دوست پسر سالهای قبلش بوده بلکه برای خواستن دلش بود. دلش سردار رو میخواست.
به ببین کی اینجاست.مهرداد کمی سارا رو کشید جلو :
سارا جانم اینم سالار خان که برات تعریف کرده بودم.ایشون هم فرشته جون خانوم سالار جان و البته با حضور افتخاری دوک ادینبرو سردار … ایشون برادر کوچیک سالار خان هستن و البته این خانوم زیبا که متاسفانه نمیشناسم.
سالار در حالی که با مهرداد و سارا دست میداد :
افسانه جون دوست سردار جان
سارا در حالی که لبخندی مصنوعی روی لب داشت شروع به دست دادن و خوش و بش کردن با دوستای مهرداد شد.به سردار که رسید باهاش چشم تو چشم شد.صورت سردار اما سرد بود همراه با لبخند .
شب بعد از مهمونی کنار مهرداد روی تخت دراز کشیده بود.مهرداد بعد از سکس خوابیده بود اما سارا نمیتونست بخوابه.تمام مدت چهره سردار جلوی چشاش بود و این موضوع اذیتش میکرد.خودش خوب میدونست که چرا …


چشم هاش رو که باز کرد ،توی نور کم صورت سردار رو تشخیص داد.تموم بدنش درد میکرد هنوز چشماش به تاریکی عادت نکرده بود اما وقتی چشمش به سر شکافته و چشم ورم کرده سردار افتاد دردش یادش رفت و خواست فریاد بزنه که سردار فورا" جلوی دهنش رو گرفت.سریع خم شد و کنار گوشش نجوا کرد:

  • آروم باش… یکی تو خونه است. میخوام دستم رو از جلوی دهانت بردارم. حرف نزن و فقط برو توی کمد.فهمیدی؟
    سارا گریه اش گرفته بود.انگار داشت یادش می اومد که چه اتفاقاتی افتاده و چرا با سردار این گوشه تو تاریکی نشسته.
  • سارا میخوام دستم و بردارم باید از اتاق برم بیرون…اگه حرفهام و متوجه شدی چشمات و باز و بسته کن.
    سارا با باز و بسته کردن چشماش بهش فهموند که فهمیده.سردار آروم دستش رو برداشت. سارا خواست حرفی بزنه که سردار دوباره محکم دهانش و گرفت.
  • هیچ حرفی الان نمیزنی سارا فقط خودت رو بکش توی کمد.فهمیدی یا نه؟؟
    سارا دوباره سر تکون داد.اینبار با رها کردن دست سردار از جلوی دهنش خودش رو آروم روی زمین کشید به سمت کمد دیواری اتاق.درش رو باز کرد و چمباتمه زد توی طبقه پایین.سردار هم پشت سرش در رو بست.با بسته شدن در کمد تاریکی همه جا رو گرفت و همون نور اندک اتاق هم کم شد.وقتی یاد شرایطش افتاد دوباره گریه بود که سرازیر شد.یادش افتاد که توی آشپزخونه با روشن شدن موسیقی یکی از پشت گرفتش و اون که فکر میکرد سردار، بدون مقاومت خودش رو به اون سپرد. چون اون لحظه فکر میکرد اینم یکی از اون فانتزی های سردار. اما وقتی دست دور گردنش حلقه شد وفشار دست زیاد شد و یه دست هم جلو دهانش رو گرفت دیگه برای تقلا دیر شده بود و بعد لحظاتی بیهوش شده بود.
    صدای شکسته شدن شیشه سارا رو از فکر خارج کرد و ناخودآگاه از ترس لرزید با دو دستش جلوی دهانش رو گرفت که از روی ترس جیغ نزنه.صدای باز شدن در اتاق رو شنید.سعی میکرد جلوی لرزش تنش رو بگیره اما نمیتونست.چراغ اتاق روشن شد.مطمئن شد که سردار نیست. گریه اش شدید تر شد. در کمد باز شد و پاهای مردی رو دید.
  • به … جنده خانوم
    مرد روی دو پاش نشست. حالا صورتش رو سارا میدید.لبخندی کریه به صورت داشت.دستش رو دراز کرد و پای سارا رو گرفت و کشید بیرون.سر سارا خورد به کمد و همراه با درد جیغ کشید.
  • ببینش شورتم نپوشیده…
    مرد هنگام کشیدن بیرون سارا چون تیشرت تنش بالارفته بود میتونست نیم تنه پایین سارا رو ببینه.حالا ایستاده بود و سارا جلوش رو زمین از ترس کپ کرده بود.تیشرتش تا زیر شکمش جمع شده بود و پاهای لخت و سکسیش و بخشی از کونش جلوی چشم مرد بود.
    مرد دست به کمربند که برد سارا به خودش اومد. اما انگار مرد از نیت داد زدن سارا آگاه شد و چنان لگدی بهش زد که صدا توی سینه سارا خفه شد. شلوارش رو که باز کرد بود رو ول کرد تا بیفته پایین. کیرش با دیدن بدن سکسی سارا آماده بود.روی زانوش نشست.پاهای سارا رو گرفت و باز کرد.دستش رو تفی کرد و کشید روی چاک کسش.
    سارا که تازه نفسش از ضربه ایی که بهش زده بود جا اومده بود با چشمایی که از درد رو به بسته شدن میرفت نگاهی به مرد کرد وخواست تکونی به خودش بده اما جونی نداشت اما با تتمه رمقش شروع به تکون دادن خودش و پاهاش کرد تا از دست مرد خلاص شه.
    با تکون خوردن سارا ،مرد که خنده ایی شهوانی روی لبش بود اخمی کرد. دستش رو بلند کرد و چکی روانه صورت سارا کرد. دستش اونقدر سنگین بود که سارا تقریبا" از حال رفت. مرد سارا رو که به خاطر تکونها نامیزون شده بود زیر خودش میزون کرد و دوباره دستش رو تفی کرد و به کس سارا کشید و بعد کیرش رو میزون کرد و خودش رو کمی روی سارا خم کرد. با داخلش شدن کیرش صدایی از سر کیف از خودش خارج کرد.
    سارا هم که توی مرز هوشیاری و بی هوشی بود از درد ناله کرد. مرد اما انگار از ناله دردناک سارا بیشتر حشری شده بود و ضربه های محکم تری میزد.
  • جون… جون … آه … آه… چه کسی داری تو… انگار تا حالا ندادی…
    سارا دستهاش رو بی هدف به سمت مرد پرت کرد مرد دستهاش رو گرفت و بیشتر کیرش و فشار داد.
    مرد داشت به نقطه ارضا شدن نزدیک میشد و تصمیمی هم برای خارج کردن کیرش نداشت سارا هم متوجه شد. سعی میکرد با تکون دادن بدنش مرد رو منصرف کنه اما بدن نحیف سارا زیر اون تنه بزرگ شانسی نداشت.
    سارا ناامید فقط بی صدا اشک میریخت زیر شکمش میسوخت و اون حتی قدرت فریاد نداشت. سارا چشماش رو بست انگار تسلیم شده بود.توی همین لحظه صدایی اومد و مرد هم صدا رو شنید از روی سارا خودش رو بلند کرد اما قبل از اینکه فرصت کنه کاری کنه لوله جارو برقی خورد توی سرش و کنار سارا روی زمین افتاد.
    سارا گیج و مبهوت چشمهاش رو بسته بود.با برداشته شدن وزن مرد از روی خودش چشمهاش رو باز کرد. چشمهاش به خاطر گریه دیدش کم شده بود اما توی همون حال هم میتونست سردار رو تشخیص بده.
    سردار اومد کنارش سرش رو بلند کرد. سارا انگار دیگه خیالش راحت شده بود.چشمهاش رو بست.
  • سارا … سارا… نه … الان نه … خواهش میکنم.

بارون صبح شدید تر هم شده.دور تند برف پاک کن رو میزنم.دوباره نگاهی به عقب میندازم تا از بابت حال سارا مطمئن شم. پتو رو پیچیده دور خودش و روی صندلی عقب مچاله خوابیده.تاریکی هوا ، بارون ، جاده و وضعیت چشم چپم همه با هم باعث شده که آروم رانندگی کنم.با دیدن تابلو نوشهر میفهمم که نزدیک شدم.
یک ماه پیش این ویلا رو سر یک معامله به جای بخشی از پولم برداشتم. تا حالا به جز روز تحویلش نیومدم اینجا.تو وضعیتی که توش بودم به نظرم اینجا مطمئن ترین جای ممکنه بود.از خونه سارا که بیرون اومدم سیم کارتم رو هم انداختم دور.گوشی رو هم خاموش کردم و گذاشتم توی داشبورد.
از کنسول وسط سیگاری روشن میکنم و بعد آدرس رو به مسیر یاب ماشین میدم.
جلوی در ویلا ماشین رو نگه میدارم ،از ماشین پیاده میشم و ماشین رو میبرم داخل.وقتی بر میگردم تو ماشین صدای خفه سارا من و به خودم میاره.

  • کجاییم…
  • ویلای من…
  • کجاست؟؟
  • نوشهر
    بر میگردم عقب و نگاهش میکنم.چشمهاش به خاطر گریه و فشار متورم و سرخ شده. لبخندی بهش میزنم.ماشین و میبرم تو.پارکینگ زیر خونه است.پیاده میشم در ویلا رو باز میکنم چراغ رو میزنم. بعد بر میگردم و سارا رو بغل میکنم.میارمش داخل و میبرمش اتاق خواب و میزارمش روی تخت.یه پتو هم از روی تخت میندازم روش. به خاطر عجله در خروج و وضعیت سارا فقط سارا رو توی یه پتو پیچیده بودم و آورده بودمش .
  • الان میخوای چیکار کنی؟
  • هیچی فعلا" فقط استراحت کن.
  • تو چی؟؟
  • من یه کوچولو کاردارم بعد میام پیشت.
  • میترسم نرو
  • نترس من همینجام.حواسم هست.
  • نرو… خواهش میکنم.
    سری تکون میدم و با همون وضعیت میرم کنارش زیر پتو.خودم هم از اونی که فکر میکردم خسته ترم.با صدای زنگ در خونه از خواب میپرم.نگاهی به سارا میندازم. آروم از تخت میام پایین و از پنجره مشرف به حیاط نگاهی به در میکنم. یه مرد با دوچرخه است.با زنگ بعدی گوشی رو بر میدارم.
  • بله
  • سلام آقا
  • سلام
  • ببخشید… شاهینم آقا … سرایدار و باغبون جناب اشرفی
  • خوب
  • اون روز … موقع تحویل ویلا فرموده بودید میتونم برای شما هم کار کنم؟؟
  • آهان… یادم اومد
  • ببخشید من خونم ته همین خیابونه رد میشدم دیدم در ویلا بازه و ماشین داخله گفتم بیام اگه کاری هست انجام بدم؟
  • آهان… باشه… فعلا برو از سوپرمارکت برای خونه خرید کن.بیا تو بهت کارت بدم.
  • چشم
    سوییچ و میگیرم و میرم پارکینگ و از داخل ماشین کیفم رو بر میدارم. پسره هم رسیده.
  • سلام آقا
  • سلام
    حالا قشنگ یادم میاد. روز تحویل ویلا ،صاحبش راجع به اون به من گفته بود.یادم میاد که سفارشش رو کرده بود که اگه برام مقدوره با توجه به وضعیت زندگیش و سالم بودنش نگهش دارم منم قبول کرده بودم.
  • گفتی اسمت چی بود؟
  • کوچیک شما شاهین
  • شاهین چی؟؟
  • شاهین حسین پور … آقا
  • اینقدر آقا … آقا نکن . من اسمم سردار… سردار صدام کنی کافیه.
  • چشم آقا…
    کارت و پیدا میکنم و میگیرم طرفش ، نگاش میکنم.یه جوری نگاهم میکنه. تازه یاد صورتم می افتم.
  • چیزی نیست دیروز توی جاده یه تصادف کوچیک داشتم.
  • ای بابا خدا بد نده آقا…
  • بگیر کارتو… اسمم چی بود؟
  • سردار خان
    خنده ام میگیره…
  • باشه برو
  • چشم
    راه میافته بره سمت در.چشمم به دو چرخه اش می افته.هوا به شدت سرده.
  • شاهین!!
    سریع بر میگرده سمتم
  • جانم آقا…
    نگاهی بهش میکنم و خودش میفهمه…
  • ببخشید سردار خان… جانم
  • میدونی چی بگیری؟؟
  • نه والا
  • پس داری کجا میری ؟
  • آخه … آقا یا خانوم به من برگه میدادن چیزهایی که میخواستن.
  • تا سوپر چقدرراهه؟؟
  • والا این نزدیکی یه دو تا مغازه هست ولی چیزهایی که خانوم یا آقا میخواستن رو نداره برای همین معمولا" میرفم مرکز شهر
  • با چی میری؟؟
    نگاهش رو سمت در میکنه…
  • با دوچرخه سردار خان
  • گواهی نامه داری؟؟
  • بله آقا… قبل خدمت گرفتم… تو خدمت راننده بودم.
  • با ماشین اتومات بلدی رانندگی کنی ؟
  • بله… ماشین آقا رو هم گاهی میبردم کارواش…
  • خوبه … بیا این سوییچ …برو خرید کن… صبر کن
    از توی ماشین یه برگه بر میدارم و خریدها رو براش مینویسم.
  • بیا …برو…
  • چشم سردار خان
    لبخنی بهش میزنم و میرم داخل. رفتنش رو از پشت پنجره میبینم. بعد میرم سراغ سارا… هنوز خوابیده.بر میگردم و تلفن رو از روی شارژر برمیدارم.شماره میگیرم.
    ادامه دارد…
1 ❤️

2021-06-27 16:41:02 +0430 +0430

برش چهارم : شیدا

روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود.پاهای کشیده اش رو انداخته بود روی هم،عصبانی بود این رو از مدل سیگار کشیدنش میشد فهمید.پیمان روبه روش ایستاده بود سرش رو انداخته بود پایین و دو دستش رو به نشانه احترام و شاید استیصال روی هم گذاشته بود.گاهی زیر چشمی نگاهی به شیدا میکرد.از وقتی خبر رو داده بود حرفی نزده بود و فقط سیگار میکشید.پک آخر رو که گرفت سیگار رو تو جا سیگاری رو به روش با حرص خاموش کرد.

  • اگه اون آدمهای مزخرف هیکل گنده ات مثل خودت هول و کف کس نبودن الان اینجوری لازم نبود مثل مادر مرده ها واسی جلوم گردن کج کنی…
  • خانوم به خدا …
  • خفه شو پیمان… فقط خفه شو …به جای زر مفت و توجیه کردن یکم فکر کن ببین کجا میتونن رفته باشن؟؟
  • خانوم به خدا همه جا رو چک کردیم…خونه پدرو مادر دختره،دوستاش ،خونه سردار و هر جایی که فکر میکردیم ممکنه رفته باشه.
  • دادی بچه ها رد موبایل هاشون رو بزنن
  • موبایل دختره که مونده خونه خانوم… سردار هم که فکر کنم گوشیش رو خاموش کرده…
  • معلومه که خاموش میکنه… اگه تا 24 ساعت دیگه سردار و پیدا نکنی مطمئن باش اون پیدات میکنه…اونوقت ممکنه ننت هم نتونه جنازت رو تشخیص بده.
    مرد میخواد حرفی بزنه اما مردد …
  • چیه زیر لفظی میخوای؟؟
  • نه خانوم… ولی شما زیادی این سردار رو گنده کردین… شاپور میگفت با یه ضربه کارش رو ساخته…
  • جدی…
  • آره خانوم … شاپور …
    شیدا از جاش بلند میشه و پاکت سیگارش رو پرت میکنه سمت پیمان.
  • خفه شو.نره خر احمق… یواشکی رفتین تو خونه طرف و ناغافل از پشت زدین تو سرش بعد میگی گنده اش نکنم.الاغ مگه بهت نگفتم برای کشتن سردار یه بار فرصت داری
    رگهای گردن شیدا موقع گفتن این جملات زده بود بیرون و پیمان بیشتر از قبل داشت تو خودش فرو میرفت.
  • بهت گفتم سردار نقطه ضعفش این دختره است.گفتم یه بار فرصت داری کارش و تموم کنی اگه نکنی اون کارت تموم میکنه.
    پیمان با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت:
  • بله خانوم گفتین… البته الان هم داغون شده و فرار کرده
  • فرار کرده… اون فقط رفته تا بفهمه چی شده برای این کار هم چند ساعت بیشتر وقت لازم نداره ،اونوقت بهت میگم کی فرار میکنه…
  • خانوم شما هم به جای اینقدر زدن تو سر ما بگید چیکار کنیم… ما خنگیم درست… اونم زرنگه درست … اما ما هم شما رو داریم … همونجوری که یه بار با نقشه بی نقص شما زدیمش بازم میتونیم بزنیمش…
    شیدا سرش رو میبره بالا و نفسی عمیق میکشه.پیمان هم از این فرصت استفاده میکنه و نگاهی تحسین برانگیز به شیدا میکنه.
  • آره نقشه ام بی نقص بود اگه شما گوه نمیزدین بهش…
  • حالا بگید چیکار کنیم خانوم؟؟
  • باید فکر کنم…میتونی بگی حداقل کی رفتن؟؟
  • کی ش رو که دقیق نمیدونم ولی صادق ساعت یک ربع به هفت به من زنگ زد گفت دم خونه دختره است.اگه پنج دقیقه بعد رفته باشه بالا …
  • خوب حالا اصلا" میگیم ساعت هفت!
  • منم هشت ،هشت و نیم رسیدم و کله ترکیده صادق رو دیدم.
  • یعنی بین هفت تا هشت و نیم
  • بله خانوم
  • اون سیگار و بده من
    پیمان خم میشه و اززیر صندلی پاکت سیگار رو بر میداره و دو دستی تقدیم خانوم میکنه.شیدا سیگاری از پاکت بر میداره و پیمان سریعتر از اونی که فکر کنه فندک روشن رو جلوی سیگارش میگیره. شیدا که از حرکت پیمان خوشش اومده لبخندی بهش میزنه. دود سیگار رو با ولع میکشه داخل ریه هاش و خرامان میره سمت پنجره.میدونه که الان پیمان داره از پشت اون و با نگاه میخوره .گاهی انگار دوست داره اذیتش کنه.
  • باشه برو حالا… اما گوش به زنگ باش تا خبرت کنم.
  • چشم خانوم… امری نیست؟
  • نه برو
    لحظاتی بعد صدای در رو میشنوه و از پنجره رفتن پیمان رو به سمت در ورودی میبینه.گوشیش رو از جیب دامنش در میاره و شماره رو میگیره میزارش روی حالت بلند گو و کام دیگه ایی از سیگارش میگیره.
  • سلام
  • به به شیدا خانوم…بنده نوازی فرمودین…میگفتین خودم میرسیدم خدمتتون
  • باشه … دفعه بعد میگم
  • (خنده بلند) چی شده باز که شما شاکی هستی؟؟
  • سردار
    با آوردن اسم سردار صدای خنده های اون طرف خط هم قطع میشه.
  • میبینی اسمش همه رو آتیشی میکنه.
  • با اون چیکار داری…مگه با هم توافق نکرده بودیم
  • کدوم توافق… فکر میکنی من میشینم تا سردار خان جای من رو هم بگیره…
  • شیدا ما راجع به این موضوع حرف زدیم…
  • آره حرف زدیم … اما قرار بود هر کی سرش به کار خودش باشه… نه ؟؟
  • حالا مگه چی شده… یکی از مشتری هات رفته سراغ سردار…
  • چرند نگو…
  • باشه … حالا عصبانی نباش … یه قراری میزارم سه نفری بشینیم دوباره صحبت کنیم. فقط شیدا یه وقت خر نشی کار احمقانه ایی بکنی…
    شیدا با شنیدن این جمله دوباره همه چیز یادش میاد.
  • با توام شیدا … نکنه کاری کنی ها… میدونی که …
    نمیزاره جمله اش کامل شه.
  • زدمش… تو خونه همون دختره که عقل و هوشش رو برده بود…
  • چی…چیکار کردی؟؟
    شیدا لحنش رو محکم تر میکنه.
  • مگه کر شدی… میگم سردار رو تو خونه اون دختره جنده ،زدم اما سگ جون فرار کرد.
  • وای شیدا… وای شیدا … تو چیکار کردی…
  • کاری که شما ها عرضه اش رو نداشتین.
    صدای مرد اونور خط بلند میشه و شیدا کمی گوشی رو از گوشش دور میکنه:
  • دختره احمق معلوم هست داری سر خود چه غلطی میکنی…
  • داد نزن … اگه یه ماه پیش که اون باج خواهی رو از همه کرد طرف ما ایستاده بودی الان اینجوری نمیشد.
  • الان با خودت چی فکر کردی… فکر کردی تموم شد… دلت به چی خوش … هان… به اون چهار تا نر خر دور و برت که حتی بلد نیستن یه کار رو درست انجام بدن…
  • تو لازم نیست نگران من باشی
  • معلومه که نگران تو نیستم… هر کسی باید پاسخگوی حماقتهای خودش باشه.من نگران این آتیشی هستم که تو روشن کردی.این کار تو میتونه برای همه ما گرون تموم بشه…
  • یه لحظه گوش کن ببین چی میگم … من سردار رو زدم و اون زخمی و داغون فرار کرده برای اینکه بفهمه چی شده و از کجا خورده حداقل 24 ساعت وقت داریم اگه کمک کنی تا قبل از این تایم پیداش کنم کارش رو تموم میکنم اونوقت میدونی چی میشه دیگه نه… مطمئنم تو هم بیشتر از من نخوای کمتر از من نمیخوای که اون نباشه…درسته؟
    مرد سکوت میکنه…
  • میدونم جیگرش رو نداری … نمیخوام هم تو تموم کردن کارش کنارم باشی ،کاری که شروع کردم رو خودم تمومش میکنم تو فقط کمک کن پیداش کنم.
    مرد باز هم ساکته و شیدا خوب این حرومزاده طمعکار رو میشناسه و فهمیده سکوتش یعنی تجزیه و تحلیل
  • اگه موفق نشی … خودت حذف میشی دیگه … میدونی
  • کمکم کنی… کارش تمومه … الان زخمی و داغون فرار کرده یه جایی… باید قبل از اینکه خودش رو پیدا کنه کارش رو بسازم.
  • باشه … چیزی پیدا کردم بهت خبر میدم.
  • آره … کار درست همینه.
    تماس که قطع میشه.میشینه روی مبل و سرش رو تکیه میده به عقب.
    به این فکر میکنه که اگر بچه ها کمی دقت کرده بودن الان داشت به همه خبر حذف سردار رو میداد و قطعا" با این خبر بقیه حساب کار حسابی دستشون می اومد.
    دستاش رو گذاشت رو شقیقه هاش …دوباره این میگرن عود کرده بود…

روی ایوان نشستم و دارم فکر میکنم.از دیشب که راه افتادیم تا حالا هزار بار این سوال رو از خودم پرسیدم. کار کی بوده؟؟؟
کار هر کدوم از گروههای رقیب میتونست باشه. خیلی ها از نبود من خوشحال میشدن اما فقط تعداد کمی بودن که با نبود من هم خوشحال میشدن و هم نفع میبردن.توی ذهنم دارم دسته بندی ها رو مشخص میکنم.شیدا و اریک محتمل ترین گزینه ها هستن.
توی افکارم غرق شدم که صدای پای کسی رو میشنوم. بر میگردم و سارا رو با پوششی از پتو پشت سرم میبینم. با دیدنش خنده ام میگیره.

  • ساعت خواب
  • ساعت چنده… چرا توی این ویلا یه ساعتی چیزی نیست…
  • ساعت نزدیک ده
  • میشه یه فکری برای من بکنی
    بعد پتو رو با دستاش باز میکنه. همون تیشرت تنش فقط.یادم میاد که شرت هم پاش نیست.با دیدن کبودی پاهاش یاد دیشب می افتم.پتو رو جمع میکنه دوباره دور خودش و میاد نزدیک من میشینه.
  • سردار …اونا کی بودن
    خیره میشم به چشمهاش که داغونه. غم توی چشمهاش درونم وآتیش میزنه.
  • با تو ام عزیزم
  • جانم
  • میگم اونا کی بودن … چی میخواستن از ما
    سرم میندازم پایین.
  • از تو چیزی نمیخواستن… همش تقصیر منه… خودمم درستش میکنم…
  • یعنی چی… درست حرف بزن ببینم.چرا نمیگی چی شده…
  • میگم برات
  • خوب بگو دیگه دارم گوش میدم
    جدی شده،لبخندی بهش میزنم.قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم صدای بوق ماشین توجه هر دوی مارو به سمت خودش جلب میکنه.از جام بلند میشم. شاهین…
  • ماشین تو نیست؟؟
  • چرا؟؟
  • دست کیه؟
  • سرایدار… خواب بودی رفت کمی خرید کنه…
    از جاش بلند میشه و میره داخل .

اریک توی صندلی بزرگ گردونش فرو رفته بود و با دستش داشت با پایین ریش پرفسوریش بازی میکرد.حرفهای شیدا قل قلکش داده بود.داشت توی ذهنش فایده و ضرر کاری که میخواست بکنه رو می سنجید.صدای در رشته افکارش رو پاره میکنه.

  • بیا تو
    در باز میشه و مردی مرتب با کت و شلوار وارد میشه.
  • سلام قربان
  • سلام رفیعی
  • فرموده بودید بیام خدمتتون
  • آره… ببین رفیعی میخوام از اون رفیقت توی اداره ثبت استفاده کنی و هرچی ملک توی ایران به نام سردار سرحدی هست رو برام در بیاری؟؟
  • چشم قربان … میگم تا آخر هفته برامون جمعش کنه…
  • نه…آخر هفته به دردم نمیخوره تا یه ساعت دیگه میخوامش…
  • ولی قربان…
  • ولی و اما نداره… مگه نگفتی پول خوبی بهش میدی… پس قراره کجا به دردمون بخوره…
  • بله آقا ولی تایمش خیلی کمه…
  • همون که گفتم… تا یک ساعت دیگه…
    رفیعی درمونده چشمی میگه و خارج میشه.
    ادامه دارد…
0 ❤️

2021-07-02 11:34:14 +0430 +0430

برش پنجم : سردار

  • عزیزم سکوتت داره اذیتم میکنه.
    سرم و برمیگردونم طرفش لبخندی میزنم و صندلی رو میکشم و رو به روش میشینم.
  • چی رو میخوای بدونی ؟؟
  • همه چی رو
    پام و میندازم روی پام و خیره میشم به چشماش.
    تابستون سال 79 بالاخره خانواده ام راضی شدن که من برای ادامه تحصیل برم انگلیس.البته که اتفاقات یک سال گذشته دانشگاهها درتصمیمشون بی تاثیر نبود.
    من پسر دوم و کوچیک خانواده سرحدی بودم. پدرم کارمند شرکت نفت بود و مادرم پزشک .وضع زندگی ما به نسبت بقیه بهتر بود البته که توی دهه شصت اختلاف طبقاتی به شکل امروز نبود .
    پدرم عاشق مهندسی بود و مادرم عاشق پزشکی… برای همین هم من و هم سالار برادر بزرگترم دبیرستان ریاضی خوندیم ولی توی کنکور تجربی شرکت کردیم.اونموقع ها برای بچهای درسخون ریاضی مد بود.
    سال 73 سالار که از من سه سال بزرگتر بود پزشکی دانشگاه تهران قبول شد.مادرم اونوقتا خوشحال ترین آدم خانواده بود.با قبول شدن سالار فشار تا حدی از روی من برداشته شد اما نتونستم از زیر بار کنکور تجربی فرار کنم چون حرف اول و آخر رو توی خونه ما مادرم میزد.سال 76 توی کنکور تجربی شرکت کردم و در کمال ناباوری قبول نشدم.
    قبول نشدن توی کنکور اولین ضربه سخت زندگیم بود.یک ماه خودم رو حبس کرده بودم و فکر میکردم دنیا برام به پایان رسیده.با کمک مامان ، بابا و سالار تونستم از فرصت سال بعدم استفاده کنم اما اینبار دیگه پزشکی شرکت نکردم و سال 77 برق خواجه نصیر قبول شدم. اینبار پدرم به همراه من خوشحال بود. مادرم هرچند در ظاهر خوشحال بود اما در باطن هیچ چیز رو جز پزشکی جزو تحصیلات عالیه حساب نمیکرد.
    سال 78 با شلوغ شدن دانشگاهها خانواده من مثل خیلی از خانواده ها که اون روزها نگران بچه ها شون بودن نگران من و سالار بودن. یادمه مادرم بعضی روزها میومد دانشگاه دنبالم تا مثلا" جای اشتباهی نرم.
    اما عصر یکی از روزهای تابستون من خیلی بی دلیل همراه چند نفر دیگه دستگیر شدیم. به جرم اجتماع بیش از سه نفر!!!
    بعد از اون داستان که با یک شب بازداشت و تعهد حل شد زندگی من هیچ وقت به روال عادی برنگشت.آخرش هم یه روز اوایل تیرماه من لای گریه های مامان ، سیگارهای بابا و نگاههای سالار از مهرآباد به سمت لندن پرواز کردم.
    با اینکه سه ترم برق خونده بودم اما توی دانشگاه منچستر مهندسی شیمی رو انتخاب کردم چون اولین گزینه ایی بود که پذیرش داشت.
    چهار سال بعد با مدرک مهندسی شیمی از یکی از معتبر ترین داشگاههای مهندسی اروپا فارغ التحصیل شدم.اما پایان تحصیلات در واقع آغاز زندگی جدید من بود.
    من توی دانشگاه با چند ایرانی دیگه دوست شده بودم که اونها هم با من هم رشته بودن. بعد از پایان درسمون من و یکی از بچه ها موندیم و توی یه شرکت چند ملیتی استخدام شدیم. این شرکت یه کمپانی بزرگ تولید کننده مواد شیمیایی بود هرچیزی که فکرش رو بکنی.از مواد شوینده تا مواد لازم برای سلاح های شیمیایی. من خیلی زود توی این شرکت مدارج ترقی رو طی کردم و یکسال بعد شدم مدیر بخش آزمایشگاهی و کنترل کیفی توی جمهوری چک.
    عاشق کارم بودم و رویاهای بزرگی توی سرم بود اما خوب همیشه زندگی اونجوری که دوست داری پیش نمیره.یه روز پلیس مرزی آلمان یه ماشین از ماشینهای شرکت ما که حامل بشکه های مواد شیمیایی بود رو توقیف میکنه.آزمایش مواد داخل بشکه ها غلظت بیش از حد مجاز رو نشون میده و من هم به بعنوان مدیر کیفی شدم متهم و بعد مجرم.
    یک سال توی زندان چک موندم.بالاخره تونستم ثابت کنم که کاره ایی نیستم و آزاد شدم.
    توی اون یکسال خیلی چیزها یاد گرفتم و با خیلی ها آشنا شدم.وقتی آزاد شدم برگشتم ایران و سعی کردم زندگی جدیدی برای خودم درست کنم. اوایل اومدنم بود که با هم آشنا شدیم.
    اما خوب تو دختر رویاهای خیلی ها بودی.!!
    دستم و دراز میکنم و از روی میز لیوان چای رو بر میدارم.
  • خوب… تا اینجا رو که تقریبا" خودم میدونستم البته به جز زندان رفتنت که بهم نگفته بودی.
    جرعه ایی از چای مینوشم و بعد لیوان رو روی میز میزارم.
  • سردار … چیزایی رو بگو که نمیدونم …نگفتم طریقه آشناییت با من رو توضیح بده.
    از جام بلند میشم و از جعبه سیگار یه نخ سیگار برمیدارم.روشن میکنم و کام اول رو سنگین میگیرم.
  • چیه … طبق معمول داری فکر میکنی چه دروغی سر هم کنی؟؟؟
    لبخندی میزنم…
  • دروغ… اونم به تو
  • کم به من دروغ نگفتی
    جوابش رو نمیدم و میرم سمت تلفن. آخرین شماره رو دوباره میگیرم.
  • کجایین؟
  • سلام آقا… نزدیکای سیاه بیشه
  • رسیدی نوشهر به همین شماره زنگ بزن.
    گوشی رو قطع میکنم سیگار رو خاموش میکنم و بر میگردم سمتش…
  • عجله نکن … میفهمی
    عصبانی میشه… چیزی که کمتر ازش دیدم. میاد سمت من و سینه به سینه من می ایسته.از من کوتاه تره پس سرش رو میاره بالا تا چشم تو چشم بشیم. میتونم عصبانیت رو از چشماش بخونم.دندوناش رو به هم فشار میده…
  • میدونی اگه مهرداد مسافرت نبود الان چی میشد؟؟
    با دستام دو طرف صورت زیباش رو میگیرم.
  • عزیزم اگه مهرداد مسافرت نبود من هم نمیومدم خونه شما، درسته؟ یعنی شما اجازه نمیدادی؟؟
  • وای سردار… چرا داری من و میپیچونی… چرا مثل آدم نمیگی چی شده…اگه تا الان هم صدام در نیومده چون هم توی شک بودم و هم به تو اعتماد دارم… اما میخوام بدونم چی شده… این حقم هست نه؟؟
  • قطعا" حقته سارا … اما مطمئن باش من کارِدرست رو انجام میدم.
  • کارِدرست؟؟
    با دستام صورتش رو نوازش میکنم.
  • سارا … من هرچی که باشم و هر کاری که کرده باشم ولی حاضر نیستم به تو آسیبی برسه…
  • گرفتی منُ؟؟؟الان جواب سوال من اینه…
    خودش رو از دستهای من خارج میکنه و میره سمت پنجره…من اما برای لحظاتی چشمهام رو میبندم. بین گفتن و نگفتن ماجرا به سارا گیر کردم. دیشب توی مسیر کنار تمام فکرهایی که مثل خوره من و میخورد اینکه به سارا چه توضیحی بدم هم جزو سوالات اساسی بود.بر میگردم سمتش.
  • سارا …
    بر نمیگرده سمتم. این یعنی از دستم ناراحته.تمام اکشن هاش رو از بر بودم.
  • من مشکلی برای گفتن داستان بهت ندارم اما بدون بعد از شنیدنش دیگه زندگیت به حالت عادی بر نمیگرده…
  • (بر میگرده سمتم) مگه چیه این داستان کوفتی تو؟؟
    میرم و سیگار دیگه ایی روشن میکنم.
  • ببین نمیخوام زیاد پیچیده اش کنم …
    هنوز هم از حرفی که میخوام بزنم مطمئن نیستم اما نگاه گیرای سارا رو که میبینم مطمئن میشم.
  • سارا من توی کار تولید یه جور ماده محرک از خانواده آمفتامین هستم. یه چیزی که خودم درستش کردم
    حالت چشماش عوض میشه…
  • چی ؟؟ چی گفتی؟؟
  • ببین توضیحش کمی سخته اما ما یه چیزی…
  • شما شیشه تولید میکنید …درسته ؟؟؟
    از لحنش خوشم نمیاد ولی از اینکه راحت رفت سر اصل داستان نفسی به راحتی میکشم.
    با تکون دادن سرم حرفهاش رو تایید میکنم.
    خیره مونده به من. انگار خشک شده،حالش رو درک میکنم میرم نزدیکش و میخوام بغلش کنم اما با دست من و پس میزنه و با عجله میره سمت پله هاو میره بالا.کامی دیگه از سیگارم میگیرم و بالا رفتنش رو تماشا میکنم. میتونم درک کنم که هضم این داستان چقدر براش سخته.باید بهش فرصت بدم.
    میرم سمت نایلون خرید که شاهین آورده.
    بهش گفته بودم یه سیمکارت اعتباری با یه گوشی ساده برام بگیره.سیم کارت رو داخل گوشی میزارم و روشنش میکنم.شماره شیدا رو میگیرم.با بوق دهم صداش رو اونور خط میشنوم.
  • بله
  • قبل تر ها شماره های ناشناس رو جواب نمیدادی،اما انگار الان منتظر خبری و هرکی زنگ بزنه جواب میدی؟؟
  • سردار تویی؟؟؟
  • آره منم… تعجب کردی؟؟
  • آره خوب … سردار خان و تماس از خط اعتباری؟؟
  • آها… پس دلیلش اینه… ببین زنگ زدم بگم فردا عصر ساعت 5 جای همیشگی…به اریک هم اطلاع بده…
  • چیزی شده؟؟
  • ببینمتون بهتون میگم…
  • باشه… پس فردا میبینمت…
    قطع میکنم… یه چیزی درونم رو آشوب کرده.باید تمرکز کنم.کاغذ و خودکار بر میدارم و میرم روی ایوان و شروع میکنم.

شیدا توی استخر در حال شناست که خدمتکارش با گوشی به استخر نزدیک میشه.

  • خانوم گوشیتون زنگ میخوره…
    به سمت لبه استخر شنا میکنه.دستاش رو میزاره لبه استخر و خودش رو از آب میکشه بیرون.نگاهی به صفحه میکنه و جواب میده.
  • بله
  • قبل تر ها شماره های ناشناس رو جواب نمیدادی،اما انگار الان منتظر خبری و هرکی زنگ بزنه جواب میدی؟؟
    با شنیدن صدای سردار ترس عجیبی درونش رو فرا میگیره.اما خودش رو نمیبازه.
  • سردار تویی؟؟؟
  • آره منم … تعجب کردی؟؟
    دستش شروع به لرزش میکنه.
  • آره خوب … سردار خان و تماس از خط اعتباری؟؟
  • آها… پس دلیلش اینه… ببین زنگ زدم بگم فردا عصر ساعت 5 جای همیشگی…به اریک هم اطلاع بده…
    با این حرف سردار انگار از داخل تهی میشه.
  • چیزی شده؟؟
  • ببینمتون بهتون میگم…
  • باشه… پس فردا میبینمت…
    با قطع شدن تماس همون جا روی صندلی کنار استخر میشینه.
  • یه چیز شیرین برام بیار
  • نوشیدنی باشه خانوم؟؟
  • آره
    زن به سرعت میره تا دستور شیدا رو اجرا کنه.شیدا مستاصل به گوشی نگاه میکنه.بعد از کمی فکر شماره میگیره.گوشی طرف مقابل زنگ میخوره اما کسی جواب نمیده.
  • جواب بده لعنتی
    چند تا بوق دیگه اما باز هم بی پاسخ و در نهایت تماس قطع میشه. دوباره میگیره. بعد از چند تا بوق صدای اریک رو میشنوه…
  • بله شیدا؟
  • الان بهم زنگ زد؟؟؟
  • کی؟؟
  • چقدر آخه تو خری اریک … ما الان درگیر کی هستیم…
  • آهان … سردار زنگ زد؟؟
  • آره… از یه خط اعتباری… یه جوری بود…انگار میدونه کار ماست؟؟
  • کار ما نه شیدا جان… کار شماست
  • باشه ترسو خان…انگار میدونست کار منه… یه جوری حرف میزد… برای فردا ساعت 5 کارخونه قرار گذاشت.گفت به توهم بگم که بیای.
  • لعنتی…
  • تو چیزی پیدا نکردی؟؟
  • نه هنوز
  • باشه خبری شد به منم خبر بده…
  • حتما"
    خدمتکار با یه سینی برگشته که توش یه شیشه و یه جام هست.شیدا با دیدن شیشه شراب عصبانی میشه.
  • مگه نگفتم یه چیز شیرین بیار…
    زن که متوجه اشتباه شده سریع بر میگرده.
  • یه مشت احمق دور من جمع شدن…
  • ادامه دارد…
0 ❤️

2021-07-08 12:07:16 +0430 +0430

برش ششم : آغاز ماجرا

((هشت سال قبل ))
روی توالت فرنگی نشستم و خیره شدم به کاشی کاری روبه رو.برای فرار از فشار جلسه و گرفتن تصمیم به دستشویی متوسل شدم.حرفهای بچه ها توی سرم رژه میرن.

  • سردار اگه قبول کنی میتونیم بریم اون بالاها…
    توی افکارم غوطه ورم که که صدای زدن به در دستشویی من و به خودم میاره.
  • سردار چیکار میکنی یه ساعت تو مستراح؟؟ بیا بیرون دیگه؟؟
  • چیکار میخوای بکنم؟؟ میام الان…
    از دستشویی که میام بیرون شیدا رو مبل نشسته و اریک پشت پنجره داره سیگار میکشه.شیدا با دیدن من خنده بلندی میکنه…
  • زنده ایی؟؟
    لبخندی میزنم.اریک بر میگرده سمتم.
  • فکرات و کردی؟؟
  • آره…
    شیدا از جاش بلند میشه و میاد نزدیک. بوی عطرش رو میکشم داخل ریه هام.
  • خوب … چیکار میکنی؟؟ هستی یا نه؟؟
    نگاهی به اریک میکنم که مثل شیدا خیره شده به من
  • هستم…
    از خنده مستانه شیدا و حرکت دست اریک به نشانه لایک مشخصه که چقدر از جواب من خوشحال هستن.
  • اما یه شرط هم دارم.
    شیدا میره سمت میز و لیوانش رو با شراب پر میکنه .
  • بگو…
  • رییس منم… تمام کار تولید با منه… بقیه کارها با شماست.
    شیدا لیوان و بلند میکنه و میگیره زیر دماغش… داره بوی شراب رو تست میکنه یا به حرفهای من فکر میکنه؟
  • قبوله…
  • اریک هر چی بخوای رو برات تهیه میکنه… نگران نباش ما کارمون رو بلدیم.تو هم کارت رو بلدی…
    اریک نگاهی به شیدا میکنه و سیگارش رو توی جاسیگاری روی میز خاموش میکنه.
  • شیدا هم کارای توزیع رو انجام میده و هر سه به نسبت مساوی سود میبریم چطوره.؟؟؟
    حالا نوبت من بود.
  • باشه.من از فردا شروع میکنم.

روی تخت دارز کشیدم و خیره شدم به سقف.کام دیگه ایی از سیگارم میگیرم و به اتفاقات امروز فکر میکنم.
دو ماه پیش بعد از اینکه تونستم به بد بختی از زندان چک بیام بیرون برگشتم ایران.البته چاره ایی هم نداشتم ویزای کارم باطل شده بود.درست چند روز بعد از اومدنم اریک از بچه های دوره دانشگاه تو منچستر اومد دیدنم. اولش از دیدنش خیلی خوشحال شدم اما بعد فهمیدم که اون همه داستان من و اتفاقاتی که برای من افتاده رو میدونه.حتی فهمیدم دوست مشترک دیگه ما یعنی شیدا هم میدونه.
همه چیز از همون روز شروع شد.

  • اینا رو از کجا میدونی ؟؟
    اریک خنده ایی میکنه و بلند میشه در اتاق رو میبنده.
  • سردار جان ما هم تو اون خراب شده درس خوندیم دیگه…
  • چه ربطی داره… میگم چطوری داستان من و فهمیدین
    از کنارم رد میشه و میاد سمت پنجره و بازش میکنه…
  • اینجا میشه سیگار کشید…
    با تکون دادن سرم میفهمه که میتونه.بسته سیگار COLT رو در میاره و میگیره سمت من.با دیدن سیگار لبخندی از روی شوق میزنم. من عاشق این سیگار بودم.
  • از کجا آوردی اینو؟؟
  • فکر نمیکردم اینقدر خوشحالت کنه… بیا پیشت باشه…
    بسته سیگار رو از دستش میگیرم و یه دونه از توش در میارم و بعد میگیرم سمت اریک
  • مگه خودت نمیکشی؟؟
  • نه … تو بکش تو ماشین دارم
    سیگار رو روشن میکنم و با ولع دودش رو میکشم توی ریه هام.چشمام رو میبندم
  • وای چقدر خوبه این لعنتی
    اریک صندلی پشت میز تحریرم رو میکشه و میاره رو به روی من که لبه تخت نشستم.بر عکس مثل بازجوها میشینه روی صندلی
  • ببین سردار
    دود توی ریه هام رو میدم سمتش.
  • بگو
  • ما میتونیم همون کار شرکت شما رو اینجا بکنیم…
  • کار شرکت مارو… کدوم کارش رو…
  • تولید دیگه…
  • تولید… تولید چی؟؟
  • بسه تو رو خدا … نمیخواد برای من ادای آدمهای ساده رو بازی کنی.من همه چیز و میدونم.
    در حالی که کامی دیگه میگیرم چشام وریز میکنم
  • چی و میدونی؟؟
  • (صداش رو میاره پایین) میدونم که اون شرکت فقط یه پوشش بود برای کارهاش…
  • اریک من از حرفات سر در نمیارم.
  • سردار جون… من میدونم شما یکی از نفرات اصلی برای تولید کریستال بودی؟؟
    دود سیگار گیر میکنه و به سرفه میندازتم.اریک بلند میشه و ضربه ایی به پشتم میزنه.
  • چیه فکرش و نمیکردی؟؟
  • چی میگی تو… خفه شدم بابا… با این سیگار مزخرف تقلبیت
    اریک صندلی رو میزاره سر جاش و بر میگرده سمت من.
  • خوب به حرفهام فکر کن … من و تو و شیدا میتونیم همون کاررو اینجا بکنیم.فقط فرقش اینه که اونجا برای کسی دیگه کار میکردی و اینجا برای خودت.
    میاد جلو و دو ضربه روی شونه هام میزنه.
  • میتونیم خدایی کنیم.این بازار بکر بکر مهندس
    حرفی نمیزنم و فقط نگاهش میکنم.کارتی از جیبش در میاره و میگیره سمت من.
  • این کارت مطب منه…
    چون نمیگیرمش میزاره توی جیبم و با یه خداحافظ کشیده از اتاق خارج میشه…
    از اون روز جنگ بین سردار ها شروع شد. یه طرف وجودم تشنه پول و قدرت بود و نیمه دیگه وجودم میترسید.یعنی نیمه دوم وجودم هم دوست داشت فقط میترسید.
    مشابه این اتفاق رو من قبلا" هم تجربه کرده بودم اونم وقتی که لبرون دنیل پیشنهاد کار توی شرکتشون رو به من داد.هرچند اون موقع مثل الان نمیدونستم ته این داستان میتونه تا کجاها بره.
    سیگارم رو خاموش کردم و سعی کردم بخوابم.چون فردا ساعت 8 صبح قرار بود شیدا بیاد دنبالم تا با هم بریم برای شروع کار.ظاهرا" اونها چند ماه بعد از اومدنشون به ایران این کار رو شروع کرده بودن.یعنی اونها هم مثل من با کریستال اونور آشنا شده بودن.اما توی این مدت هیچ وقت نتونسته بودن چیزبدرد بخوری درست کنن.
    با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم و از خونه زدم بیرون.جلوی در گوشیم رو از جیبم در میارم که زنگ بزنم که یه ماشین جلوی در خونه میزنه روی ترمز.صدای ترمز توجه ام رو جلب میکنه.نگاهی میکنم و متوجه تکون دادن دست راننده زن میشم.هاج و واج دارم نگاش میکنم شیشه سمت شاگرد و میده پایین…
  • سلام سردار
    کمی جلوتر میرم،حالا واضح میبینمش.شیداست.
  • سلام…
  • چیه چرا مثل برق گرفته ها من و نگاه میکنی مگه جن دیدی؟؟
  • ههه … نه بابا … تازه میخواستم بهت زنگ بزنم. از این هم زمانی تعجب کردم.
  • سوار نمیشی؟؟
    میرم جلو و سوار میشم.دست میدیم و راه می افته.
  • فکر نمیکردم سحرخیز باشی؟؟
    جوابش رو نمیدم.سیگارم رو در میارم که بکشم اما یادم میاد هنوز چیزی نخوردم.دوباره میزارمش سر جاش.شیدا نگاهی میندازه به من.
  • چیه ؟؟ هنوزم شکم خالی سیگار نمیکشی؟؟
    نگاهی میندازم بهش.یه مانتو قهوه ایی با شلوار تقریبا" همرنگ و مقنعه مشکی و یه آرایش ملایم…
  • چیه؟؟ چرا خیره شدی به من…
    این حرفها رو بدون اینکه برگرده سمت من میزنه.
  • عادتهای من خوب یادته؟؟
  • خیلی چیزهای دیگه شما هم یادمه؟؟
  • جدی… فکر میکردم چیز بدرد بخوری نداشتم که…
    حرفم و میخورم ،بر میگرده و پوزخندی میزنه.
  • جلوتر یه کافه است که صبحونه هم میده.میریم اونجا و بعد کارخونه.
  • کارخونه؟؟؟
  • حالا بریم سر صبحونه برات توضیح میدم.
    کمی بعد میرسیم کافه .یه جای دنج پیدا میکنیم و میشینیم رو به روی هم.
  • خوب چی میخوری؟؟
  • مهم نیست… هرچی برای خودت سفارش میدی برای منم سفارش بده.
  • هنوز هم شکم برات مهم نیست.
    بلند میشه میره تا سفارش رو بده.حالا فرصت میکنم تا قشنگ براندازش کنم.بیشتر از دو ساله که ندیدمش. قدش نه خیلی بلنده و نه کوتاه یه جورایی برای یه زن اندازه است.حدس میزنم کمی چاق شده نزدیک 65 رو باید داشته باشه.من وشیدا تو یه مقطعی توی زمان دانشگاه باهم رابطه داشتیم. اما شیدا به خاطر یه نفر دیگه به رابطه مون پایان داد.
    بر میگرده و میبنه که دارم نگاش میکنم.با لبخندی به من نزدیک میشه و میشینه سر جاش.
  • چیه؟؟ به چی نگاه میکردی؟؟
  • هیچی … داشتم به فضا و دکور این بار دقت میکردم…
  • اولا" اینجا بار نیست دوما" دکور اینجا در کون منه؟؟
  • (لبخندی میزنم ) خیلی تغییر نکردی؟؟
  • باید میکردم؟؟
  • نمیدونم… چون من نتونستم این مدل حرف زدنت رو تغییر بدم اما امیدوارم بودم نفر جدید زندگیت بتونه که میبینم ظاهر" اونم نتونسته؟؟
    پوزخندی میزنه.
  • چرا هیچ وقت ازم نپرسیدی؟؟
  • چیو؟؟
  • که چرا ترکت کردم؟؟
  • خوب شاید یه دلیلی داشتی؟؟
  • همین؟؟
  • منظورت و نمیفهمم باید چیکار میکردم؟؟
  • بی خیال سردار…
  • نه بگو… الان دوست دارم واقعا" بدونم…
    نگاهی جدی بهم میکنه.
  • یعنی خودت نمیدونی …
  • مطمئن باش میدونستم ازت سوال نمیکردم.
  • اولین بار توی اون شب کذایی توی محوطه کتابخونه “john rylands” دیدمت یادته؟؟
  • خوب؟؟
  • میبینی یادت نیست! اما من لحظه به لحظه اش یادمه.من داشتم از سالن میومدم بیرون که یه پسر قد بلند با موهای پر و مجعد مشکی که داشت آروم با یه نفر دیگه فارسی حرف میزد توجه ام رو جلب کرد. یعنی اول فارسی حرف زدنش جلبم کرد.بعد که خوب براندازش کردم دیدم چه خوشتیپه این پدرسگ…
    پوزخندی میزنم.
  • اونقدر محوت شده بودم که پاشنه کفش کوفتیم گیر کرد به فضای بین سنگ کف و شکست، ولو شدم رو زمین.صدای جیغ من توجه شما رو جلب کرد.برگشتی نگاهی کردی اما جلو نیومدی.دوستت دوید سمت من.خیلی های دیگه هم اومدن اما من چشمم به تو بود به تو لعنتی.اما تو نه تنها نیومدی بلکه راهت رو هم کشیدی و رفتی…
    صبحانه میرسه.مرد کافه چی مشغول چیدن میشه.کمی خودم رو به راست کج میکنم تا ببینمش.
  • اینها رو تا حالا نگفته بودی؟؟
  • مثلا" حالا که گفتم چی شد…
    کمی روی صندلی جا به جا میشم…
  • درست حرف بزن ببینم چی میگی؟؟باید چیکار میکردم؟
  • هیچی بابا صبحونه ات رو بخور…
  • ای بابا …یه چیزی میگی و بعد نصفه ولش میکنی… بگو دیگه
  • سردار جان بر خلاف ظاهرت باطنت عین یخ میمونه… تو اصلا" حس داری؟؟
    متوجه منظورش میشم.
  • که اینطور…
  • بخور…بخور که دیرمون نشه… اریک منتظرمونه…
    صبحانه رو تو سکوت میخوریم.بعد راه می افتیم سمت بیرون شهر.توی مسیر من سیگار میکشم و خیره شدم بیرون .یه ربع از شهر خارج میشیم که شیدا وارد یه فرعی میشه.
  • اینجا کجاست؟؟
  • اینجا جاده پارک جنگلی
  • کارخونه اینجاست…
  • نه صبر کن یکم دیگه مونده تا برسیم.
  • قرار بود راجع به کارخونه برام بگی…
    با یه حالت عاقل اندر سفیهی نگاهم میکنه…
  • چقدر هم توی راه حرف زدی و پرسیدی؟
    جوابش رو نمیدم .چند کیلومتر جلوتر وارد یه فرعی خاکی میشه.یک ده دقیقه که میریم میرسیم به کارگاه چوب بری.شیدا جلوی در چند تا بوق میزنه.چند لحظه بعد در باز میشه، ماشین رو میبره داخل .محوطه بزرگی داره،سمت راست در ورودی یه پارکینگ مسقف هست که یک ماشین هم توش پارکه.شیدا ماشین رو کنارش پارک میکنه.
  • خوب رسیدیم.
    پیاده میشم بزرگی محوطه کارگاه توجه ام رو جلب میکنه.یه ساختمان دو طبقه تقریبا" وسط هست.یه ساختمان نسبتا" بزرگ مسقف دیگه کنارش.چند تا کانکس سفید شیش متری هم در انتها هست.صدای اریک من و به خودم میاره.
  • سلام مهندس
    به سمتش بر میگردم که داره از پله های ساختمون پایین میاد.
  • سلام…
  • چقدر دیر اومدین…
    قبل از اینکه حرفی بزنم.شیدا که داره از صندلی عقب ماشین چیزی بر میداره جوابش رو میده…
  • شازده بدون صبحانه نمیتونه سیگار بکشه…بردمش یه چیزی بخوره…
  • کار خوبی کردی…خوب بریم یه راست آزمایشگاه… یا دفتر؟
  • بریم اول آزمایشگاه رو ببینم…
    شیدا سمت ساختمان دوطبقه،منم میرم دنبالش…
  • سردار آزمایشگاه اینوره…
    اینو اریک میگه. و من بر میگردم سمتش.شیدا هم بر میگرده.
  • من آزمایشگاه رو خودم ساختم پس نیازی نیست بیام تو با اریک برو…منم چند تا زنگ باید بزنم اینجا موبایل آنتن نمیده.
    با تکون دادن سرم حرفهاش رو میپذیرم و همراه اریک به سمت ساختمان کناری میرم.یه ساختمان مستطیل شکل با دیوارهای آجری و سقف قدیمی فلزی…
  • اینجا مال خودتونه یا اجاره است…
  • اینجا سابقا" کارخونه تولید الواربوده.مال عموی شیداست.
  • آهان…
    به در ساختمان که نزدیک میشیم اریک در ریلی بزرگش رو به دو طرف باز میکنه.یه پیش ورودی داره که دو تا در داره.وارد پیش ورودی میشیم. و در سمت چپ رو باز میکنه.تاریکه.اریک میره داخل و از جعبه روی دیوار فیوزها رو میزنه.سالن روشن میشه.برخلاف بیرون ساختمان داخل یه فضای بازسازی شده و کاشی شده است.دور تا دور کانترهای آزمایشگاهی و لوازم چیده شده.هودها و سینکها و کوره ها هم معلومه که تازه است.
  • چطوره؟
  • خوبه… اینا رو چطوری آوردین اینجا؟؟
  • خوش یه پروژه شش ماهه بود.تا تو یه چرخی بزنی و لوازم رو چک کنی و کسری های احتمالی رو بگی من یه کاری دارم بر میگردم.
  • باشه
    اریک با ضربه ایی به شانه من به سمت در میره و من رو توی آزمایشگاه تنها میزاره…
    ادامه دارد…
0 ❤️

2021-07-15 10:02:22 +0430 +0430

**برش هفتم : پیدایش هیولا **

پخت اونروز رو از کوره در میارم و میدم صادق برای شکست و توزین.خسته ام. بلند میشم و میرم تا لباس عوض کنم.از آزمایشگاه که میزنم بیرون هوا تاریکه.به سمت پارکینگ میرم که متوجه ماشین شیدا توی پارکینگ میشم.نگاهی به ساعت و بعد نگاهی به پنجره اتاقش میندازم ، چراغش روشنه.موندنش تا اون ساعت برام عجیبه .معمولا" جز من و صادق کسی نمیمونه …
یه چیزی توی وجودم من و به سمت دفترش هل میده. توی این شش ماه که کار رو شروع کردیم یکباررفتم توی این ساختمان.
دفترش طبقه دوم ، با پنجره ایی رو به حیاط که میتونست تموم محوطه رو ببینه. قبلا" دفتر کار عموش بوده.
رفتم بالا صداش رو میشنیدم انگار داشت با کسی حرف میزد.

  • این آخرین پولی که بهت میدم.
    صدای خنده یه مرد رو حالا به وضوح میشنوم.
    آروم از پله ها بالا میرم.رسیدم بالا و تقریبا میتونم ببینمش.اتاقش یه پنجره بزرگ با شیشه ثابت به سمت راهرو داره بایه پرده کرکره ایی قهوه ایی که تا نیمه جمع شده.دو تا پله مونده تا انتها ، من از فاصله بین پرده با پایین پنجره نیم رخ یک مرد نشسته و نیم تنه شیدا رو با فاصله ازش میبینم.
  • باشه این آخرین پول.بقیش رو جور دیگه ایی باهات حساب میکنم…
    و دوباره میزنه زیر خنده.شیدا نوشتنش تموم میشه و یه برگه که فکر میکنم چک بباشه رو میگیره سمتش.
  • بیا بگیرش.
  • چقدری نوشتی؟؟ جون من خانوم دکتر خساست نکن.
  • اونقدری هست که بتونی برای خودت یه زندگی راه بندازی.
    مرد از جاش بلند میشه و میره سمت میز، قدی متوسط و هیکلی پر داره، یه بارونی آمریکایی هم تنشه. کرد حالا روبه روی شیدا و اینور میز ایستاده دستش رو دراز میکنه تا چک رو بگیره.شیدا چک رو کمی میکشه عقب…
  • فرهاد… این آخریه…
  • باشه بابا… چند بار میگی…
    شیدا چک رو به سمتش میگیره و مرد چک رو میگیره.نگاهی بهش میندازه.
  • چی … چهارصد میلیون تومن… مسخره کردی منُ؟؟؟
  • چیه کمه؟؟
  • معلومه که کمه…
  • فرهاد تو تا حالا میدونی چقدر از من گرفتی؟؟
  • نمیدونم… مهم هم نیست… این پولا برای تو که پولی نیست… بیا بگیر بکنش یه میلیارد!
    چک رو میگیره سمت شیدا…
  • ببین فرهاد داری دیگه شورش رو در میاری…
  • زر نزن بابا…بگیر بنویس
    شیدا قیافش بر افروخته شده.چک رو میگیره و شروع به نوشتن میکنه.
  • چقدر نوشتی؟؟
  • 500 تومن… فرهاد این تمام موجودی منه…
  • جنده خانوم … هیشکی تو رو نشناسه من تو رو خوب میشناسم.پس برای من لاشی بازی در نیار و مثل آدم بگیر بنویس تا اون روی سگ من بالا نیومده…
    شیدا ناگهان عصبانی میشه و یه چیزی رو از روی میز بر میداره و پرت میکنه سمتش
  • جنده اون ننه جاکش توئه…
    فرهاد کمی خودش رو خم میکنه و شی پرتاب شده میخوره به دیوار پشتی و با صدای بدی میشکنه.
  • چیکار میکنی زنیکه پتیاره…
    فرهاد با گفتن این جمله به سمت شیدا حمله ور میشه.شیدا تا میخواد از اونورمیز فرار کنه بهش میرسه و میندازتش روی صندلی.
  • دستت به من بخوره جیغ میزنم
  • جیغ بزن ببینم کی میاد… آهان نکنه منظورت اون دوتا نگهبان مفنگی دم در …راستی اگه اومدن میخوای بهشون چی بگی؟؟ میگی زنگ بزنن به پلیس تا بیاد من و بگیره… نه عزیزم فکر نمیکنم شما همچین کاری بکنی…
    شیدا وحشت زده خودش رو توی صندلی بزرگ گردون جمع کرده.فرهاد بارونیش رو در میاره.
  • اصلا" میدونی چیه… من امشب اومده بودم تا پول بگیرم اما حالا نظرم عوض شد هم پول میخوام و هم اون کون خوشگلتُ
    شیدا با شنیدن این حرف لگدی با سمتش پرتاب میکنه ولی فرهاد پاش رو توی هوا میگیره…
    وسط پله ها میخکوب شدم.نمیدونم باید چیکار کنم.آروم و خم میرم کنار دیوار میشینم.حالا هم اتاق رو به خوبی میبینم و اگه به هر دلیلی فرهاد و شیدا برگردن سمت پنجره من و نمیبینن.
    مرد پای شیدا رو گرفته دستش ومثل یه جنس با ارزش داره بهش نگاه میکنه.
  • میدونی من عاشق جنده های وحشیم… هیچ وقت از کردنت سیر نشدم…
  • گمشو فرهاد…به خدا بهم دست بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی؟؟
    فرهاد با خونسردی تموم کفش پاشنه بلند شیدا رو از پاش در آورد و دستش رو از توی پاچه شلوار گشادش کرد تو . جورابش رو هم از پاش کند و شروع کرد به بو کردن پای شیدا .
    برام جالب بود که شیدا به جز همون چند جمله و یه لگد هیچ کاری نمیکنه.انگار خودش رو گذاشته در اختیار فرهاد.
    فرهاد انگشت های پای شیدا رو کرد توی دهنش.شیدا صدای خفه ایی ازش خارج شدو سرش رو به عقب خم کرد.دیگه مطمئن شدم خودش هم داره باهاش همراهی میکنه.فرهاد دست انداخت تا شلوارش رو هم در بیاره و با کمکی که شیدا کرد تونست به راحتی اینکار رو بکنه. حالا شیدا با بالاتنه ایی پوشیده از یه پلیور قهوه ایی و پایین تنه ایی پوشیده از یک شورت سفید جلوی فرهاد بود.فرهاد از روی شرت دستی به کس شیدا کشید.از پیچشی که شیدا به خودش میداد میشد حدس زد فرهاد داره چیکار میکنه.کم کم حرکاتش صدا دار هم شد.
  • تمومش کن…
    فرهاد پلیورش رو هم بالا زد و روش خم شد.سر شیدا از کنار هیکل فرهاد بیرون بود وچشمهاش یه جوری شده بودن.فرهاد تو همون حالت با دستاش شلوارش رو باز کرد و بدون ذره ایی جابه جاشدن با دستش تنظیمات رو انجام داد.
    با باز شدن چشمهای شیدا و جیغ خفیفش فهمیدم که فرهاد کیرش رو فرستاده داخل.صندلی چرخدار بود و حرکت میکرد با حرکت صندلی فرهاد هم باهاش میرفت جلوتر .اونقدر رفتن تا با رسیدن صندلی به دیوار حرکتش متوقف شد و ضربات فرهاد هم شدیدتر.فرهاد صداهای عجیبی از خودش در میاورد.یکی دو دقیقه بعد فرهاد نعره ایی زد و بی حرکت موند.
    حدود سی ثانیه جفتشون بی حرکت بودن.بعد فرهاد خودش رو از روی شیدا بلند کرد و پشتش رو بهش کرد و شلوارش رو کشید بالا.
    حرکت صندلی و ایستادن فرهاد باعث شده بود شیدا رو نبینم.
  • پاشو جمع کن خودتو.چک رو هم بنویس میخوام برم.
    مدل حرف زدنش و سکسش همه نشون از تسلطش روی شیدا میدادو این موضوع با شناختی که من از شیدا داشتم جور در نمیومد.فرهاد خم شد و بارونیش رو از زمین بر داشت و شلوار شیدا رو هم پرت کرد سمتش.رفتارهای تحقیر آمیزش برام قابل هضم نبود.چرا شیدا باید بزاره یه نفر هم ازش باج بگیره و اینجوری تحقیرش کنه.داستان چی بود؟؟
    شیدا رو له و مچاله با صورتی که آرایشش به هم ریخته همراه با موهایی پریشان دیدم.معلوم بود داره شلوار میپوشه.
    فرهاد دوباره خم شد تا چیزی رو برداره.با گرفتن برگه چک سمت شیدا معلوم شد که دنبال چی بوده.
  • بگیر درستش کن…
    شیدا که داشت موهاش رو درست میکرد برگشت سمتش و گفت:
  • چرا نمیفهمی… بیشتر از این ندارم…
  • اون مشکل توئه نه من…
  • یعنی چی مشکل توئه…
  • یعنی اینکه جورش کن… قرض بگیر.بده،بمیر،نمیدونم فقط یه تومن بده تا من برم ،میخوام از ایران برم پس اگه این پول رو بدی دیگه من و نمیبینی…
  • خفه شو بابا.دفعه قبل هم اومدی 100 تومن گرفتی گفتی میخوام بدم آدم پرون تا منو ببره چی شد؟؟
  • ببین شیدا … اگه میخوای تا خودت ، زندگیت و بقیه عمرت رو نجات بدی بهتره این پول رو جور کنی… فهمیدی؟این چک رو هم من بر میدارم ولی یک هفته بهت وقت میدم تا پول رو جور کنی.
    شیدا صندلی و میکشه سرجاش پشت میز و میشینه.فرهاد هم نگاهی بهش میندازه و میاد سمت در.خودم رو پشت دیوار مخفی میکنم.
    صدای بسته شدن در پایین رو که میشنوم از پشت دیوار خودم رو میکشم بیرون.اول نگاهی به شیدا میکنم که پشت میز نشسته و سرش رو گرفته بین دستاش.از حرکت شونه هاش معلومه که داره گریه میکنه.آروم میرم پایین پله ها و با سر و صدا در و باز میکنم و از همون پایین داد میزنم.
  • شیدا هنوز اینجایی؟؟
    جوابی نمیشنوم و آروم از پله ها میام بالا.
  • شیدا هستی؟؟
  • آره…بیا بالا
    میرسم بالای پله ها و از پنجره میبینمش.میرسم پشت در و ضربه ایی به در میزنم و داخل میشم. خودش رو مشغول نوشتن نشون میده
  • نرفتی چرا؟؟
  • یکم کارها مونده بود وایسادم اونا رو جمع و جور کنم.کار شما تموم شد؟؟
    تو حین گفتن این حرفها با من چشم تو چشم نشده.انگار فقط فرصت کرده موهاش رو ببنده.
  • آره تموم شد…
  • ماشین که داری برو … منم یکم کار دارم بعدا" میام.
  • حالت خوبه شیدا؟؟
    سرش رو بلند میکنه و با من چشم تو چشم میشه.چشماش قرمز و متورمه اما بیشتر از اینها خشم توش موج میزنه.
  • خودت چی فکر میکنی؟؟
  • اتفاقی افتاده؟؟گریه کردی؟؟
  • نه … چیزی نیست یکم سرم درد میکنه.
  • پاشو جمع کن با هم بریم.
  • نه برو کار دارم.
  • آخه تابلوئه که حالت خوب نیست؟
  • به تو چه؟ تو چیکاره منی که الان نگران من شدی؟؟
    تقریبا" داره سرم داد میزنه.
  • باشه فهمیدم.
    بدون اینکه حرفی بزنه مشغول کارش میشه.حدود یک دقیقه همینطور میگذره.سرش میاره بالا و نگاهی به من میندازه.
  • چرا نمیری؟
  • این فرهاد کیه؟؟ چرا بهش باج میدی؟؟
  • چی؟؟ چی گفتی؟؟
  • میگم این پسره کیه؟؟ چی میدونه ازت؟؟
    میتونم یخ زدن رو توی چهرش حس کنم.چند ثانیه طول میکشه تا بتونه به خودش و اوضاع مسلط بشه.
  • تو از کی اینجایی؟؟
  • الان این مهمه ؟؟
    دوباره داد میزنه:
  • معلومه که مهمه…
  • اومدم توی سالن شنیدم میگفت پول جور کن…
  • خوب…
  • همین دیگه…
  • دید تورو؟؟
  • نه … راستش من دیدم دارین بحث میکنین رفتم بیرون. بعد که رفت گفتم ببینم حالت خوبه یا نه؟
    حرفی نمیزنه و روی صندلی چرخدار میچرخه و پشتش رو به من میکنه.
  • یک سال پیش باهاش آشنا شدم.اوایل پسر خوب و موجهی بود و تونست اعتماد من رو جلب کنه بعد…
  • بعد چی؟
  • بعدش کم کم شروع کرد از من پول گرفتن.اوایلش به صورت قرض بود بعد کم کم فهمیدم اگه پول ندم برام دردسر درست میکنه.
  • تا کی میخوای ادامه بدی؟
    بر میگرده و ملتمسانه نگاهم میکنه.
  • میخواد از اینجا بره… بره راحت میشم…
  • هیچ جا نمیره…
  • یعنی چی؟
  • برای چی باید بره خارج از کشور تا جون بکنه برای زندگی.وقتی اینجا یه عابر بانک داره که هروقت دلش بخواد ازش پول میکشه.شیدا خودت هم خوب میدونی اون هیچ جا نمیره.
    دوباره سرش رو میگیره بین دستش.
  • باشه حالا پاشو لباس بپوش بریم.
  • کجا؟؟
  • با اینجا نشستن چیزی درست نمیشه ،پاشو
    بلند میشه و شروع به پوشیدن بارونیش میکنه.

  • سردار من فکر میکنم بهتره بیشتر فکر کنیم.
  • خیلی خوب بابا جلو رونگاه کن لازم نیست بترسی ،تا الان هم ریسک بزرگی کردیم.فقط مطمئنی که برمیگرده ؟؟
  • آره بابا … اون برای پول همه کار میکنه.
    دیگه حرفی نمیزنم.ساعت حوالی یازده شبه ،من و شیدا توی ماشینش نزدیک خونه فرهاد هستیم.شیدا بهش زنگ زد و گفت جلوی خونه اونه و اون که بیرون بود برای گرفتن پول داره بر میگرده خونه.
    توی ذهنم دارم به کاری که میخوایم بکنیم فکر میکنم.پشت صندلی های ماشین شیدا مخفی شدم تا هنگام ورود ،فرهاد من و نبینه.
  • ببین فقط یادت نره.بعد از فرهاد میری تو این خیلی مهمه.کمی با فاصله و مهمه که لاستیکی که بهت دادم رو بچسبونی به زبونه.
  • باشه …باشه… اینقدر نگو…تمرکزم رو از دست میدم.
  • میگم …چون اگه اشتباه کنی و این لاستیک لعنتی رو درست نچسبونی تنها میمونی و باید چک رو بدی و شاید هم ایشون بازم هوس کنه…
    حرفم رو میخورم.شیدا بر میگرده کامل پشت…
  • چی گفتی؟؟
  • چیکار میکنی… برگرد ببینم…
    همون لحظه نور چراغ یه ماشین رو میبینیم.
  • خونسرد باش
    نور ماشین رو به رو به ما نزدیک تر میشه.ماشین کنار ما متوقف میشه و من تا جایی که میشد خودم و میکشم پایین تر.صدای فرهاد رو میشنوم.
  • به … خانوم دکتر… چقدر خوش قول
  • سلام …برو بالا تا منم بیام.
  • بالا چرا… چک و بده تا برم ،کار دارم… دوستم همراهمه باید سریع برم
    برای یه لحظه هنگ کردم.راست میگفت برای گرفتن یه برگ چک چرا باید با شیدا میرفت توی خونه.صدای شیدا رشته افکارم رو پاره کرد.
  • مگه نگفتی میخوای بری …میخوام یه سری وسایلم که توی خونت هست رو هم بردارم…
  • بابا چرت نگو … چک و بده من برم بچه ها منتظرن…
    چند لحظه سکوت میشه و من نمیدونم چه اتفاقی داره می افته.
  • ای شیطون… باشه پارک کن بیا بالا…فقط زود باش باید سریع برم.
    حالا میتونم حدس بزنم که چی شده.صدای رفتن ماشین فرهاد رو میشنوم.
  • سردار داره پارک میکنه …دوستش هم هست،چیکار کنیم.
    فرصتی برای فکر کردن و تغییر برنامه نیست.
  • برو… فقط در و باز بزار ،من هستم.
    شیدا کیفش رو از صندلی بغل بر میداره و در حالی که نگاهی به عقب میندازه میگه:
  • دوستش هم هست سردار،زیاده روی نکن فقط بترسونش
  • برو…
    شیدا با صورتی ترسیده و مستاصل پیاده میشه.صداهاشون رو میشنوم.چند دقیقه صبر میکنم تا سکوت به خیابون بر گرده بعد آروم سرم رو میارم بالا و مطمئن میشم که رفتن داخل.سریع پیاده میشم و میرم سمت در ورودی و فقط دعا میکنم که در باز مونده باشه.به در که میرسم یه لحظه چشمهام رو میبندم و در رو فشار میدم.با باز شدن در لبخندی از رضایت میزنم.توی دلم آفرینی به شیدا میگم.اول نگاهی میندازم و بعد با سرعت به سمت در خونه که تو فاصله چند قدمی از در حیاط هستش میرم.
    وقتی میرسم پشت در متوجه باز بودن اون هم میشم.طمع و شهوت هر مغزی رو از کار میندازه.
    کنار در با فاصله یه پنجره است که احتمالا" به فضای هال دید داره.آروم و درحالی که پشتم به دیواره نگاهی به داخل میندازم.شیدا نشسته و فرهاد هم روی مبل بغلیش نشسته.
    دوستش داره روی کانتر آشپزخانه برای خودش نوشیدنی میریزه.سریع براندازش میکنم.کمی از من کوتاه تر و لاغرتره.از جایی که شیدا و فرهاد نشستن نمیتونن متوجه ورود من به داخل بشن ولی اگه وارد بشم دوست فرهاد قطعا" من و میبینه ، کانتر مستقیم جلوی ورودی در هال.
    میرم پشت در.با انگشتم آروم در رو هل میدم تا فاصله بیشتر بشه و بهتر بشنوم.
  • چیزی میخوری؟
  • نه ممنون…
  • خوب …منتظر چی هستی … چک و بده دیگه…
  • باشه… ولی اول برو چک قبلی رو بیار … من یه چک کامل برات نوشتم.اون قبلی دوبار هم خط خورده.
    توی دلم به شیدا دوباره آفرین میگم. احتمالا" شیدا هم متوجه موقعیت ایستادن دوست فرهاد شده.بر میگردم سمت پنجره تا ببینم چه خبره.
    فرهاد بلند میشه و به سمت راهرو مقابلش میره.دوست فرهاد هم لیوان به دست میاد سمت شیدا.حالا وقتشه.سریع بر میگردم و خیلی آروم در رو باز میکنم و میرم داخل.ضربانم رفته بالا.نفس عمیقی میکشم.صدای دوست فرهاد رو میشنوم.
  • چیزی نمیخورید شما ، تا براتون بریزم…
  • نه ممنون
  • چه چشمهای زیبایی دارید شما…
  • مرسی… لطف دارید.
    نگاهی به درون هال میندازم.دوست فرهاد پشتش به منه و نزدیک شیدا روی دسته مبل نشسته.چاقوم رو در میارم .مثل باد میرم سمتش و دست چپم رو میندازم جلوی دهنش و قبل از اینکه بخواد بفهمه چی شده چند ضربه توی گردنش فرو میکنم.خون فواره میزنه.
    لیوان از دستش می افته.شیدا مثل گچ سفید شده و دست کمی از مردی که داره توی بغلم جون میده نداره.
  • چی شده؟؟
    صدای فرهاد،با سر و با عصبانیت به شیدا میفهمونم که باید بهش جواب بده.شیدا با صدایی که انگار از ته چاه میاد جوابش رو میده.
  • لیوان از دست دوستت افتاد…
  • شیطونی نکنید تا منم بیام…
    دوست فرهاد تموم کرده میکشمش پشت مبل میزارمش روی زمین. همچنان از گردنش داره خون بیرون میزنه.تمام دستام و لباسم خونی شده.سریع میرم کنار دیوار روبه رو تا وقتی فرهاد میاد غافلگیرش کنم.شیدا مسخ شده نگام میکنه.با خشم بهش نگاه میکنم و دستم رو به نشانه سکوت میگیرم جلوی صورتم.
    صدای پاهای فرهاد رو میشنوم.
  • میدونی دکتر جون… خیلی از شما برای هانی تعریف کردم.ندیده عاشقت شده.
    حالا تقریبا" رسیده و اولین چیز صورت خونی شیداست که میبینه.شوکه شده،قبل از اینکه بفهمه چی شده از بغل ضربه ایی با چاقو به پهلوش میزنم.با صدای دلخراشی به سمت من بر میگرده و با من چشم تو چشم میشه.حالا با خشمی که برای خودم هم عجیبه ضربات بعدی رو روانه سینه و شکمش میکنم.جلوی پاهام زانو میزنه و پخش زمین میشه.چند ثانیه نگاهش میکنم و بر میگردم سمت شیدا. خشک شده.
  • دست به جایی که نزدی…
    همینطور مبهوت داره به تکون خوردن فرهاد نگاه میکنه.
  • با توام شیدا… به جایی دست که نزدی.
    در حالی که قطرات اشک از کنار چشماش سرازیر شده سرش رو به چپ و راست تکون میده.
  • خیلی خوب … بلند شو باید بریم…
    خم میشم و چک رو از دست فرهاد میگیرم.بعد تموم خونه رو میگردم.این کار هم شکل کاررو شبیه سرقت میکنه و هم من رو از بودن هرگونه دوربینی مطمئن میکنه.

هوا روشن شده و من روی صندلی پشت پنجره نشستم.جاسیگاری پر شده از ته سیگارهایی که از دیشب کشیدم.شیدا مچاله روی کاناپه اتاقش خوابیده ،بعد از کلی حالت تهوع و گریه با چند تا مسکن قوی.تصویری مبهم از خودم رو توی شیشه پنجره میبینم.
من کی هستم. انگار خودم رو نمیشناسم.کسی که بدون ذره ایی تردید و ترس دیشب دو نفر رو کشته.یاد حرفهای دیشب شیدا می افتم.صداش توی سرم میپیچه.“نمیشناسمت سردار ،این هیولایی که کنارم نشسته رو نمیشناسم”
خودم هم نمیشناسمش.
نگاهی به شیدا میکنم و به خاطر نداشتن هیچ حس و حال بدی خنده ام میگیره.بلند میشم و از دفتر میزنم بیرون.از کارخونه خارج میشم و پیاده مسیر رو به سمت جاده میرم.
ادامه دارد…

0 ❤️

2021-07-16 08:53:50 +0430 +0430

↩ Yapram
ممنون عزیزم ❤️

1 ❤️

2021-07-29 12:27:58 +0430 +0430

سلام
متاسفانه الگوریتم سایت به بعضی از کلمات حساسه و جلوی آپلود رو میگیره مسخره تر اینکه معلوم نیست چیه باید داستان رو کم کم بزاری تا بفهمی به چه کلمه ایی ایراد گرفته شده.

0 ❤️

2021-07-29 12:36:57 +0430 +0430

برش هشتم : بازی بزرگان

بخش اول:

یک ماه از اون شب میگذره.من دچار هیچ حس خاصی نشدم.مطلقا" هیچ تغییری در من رخ نداده.فقط انگار دارم زوایای جدیدی از خودم رو کشف میکنم.
بعد از اون شب فقط یک بار در حضور اریک،شیدا رو دیدم.نمیدونم ولی حس میکنم داره از من فرار میکنه.
یازده زنگ ساعت دیواری نصب شده در آزمایشگاه ساعت رو اعلام میکنه.صادق مثل همیشه یه تیکه از کریستال رو انداخته توی کیسه پلاستیکی زیپ دار کوچیک و برام آورده.

  • مهندس این کار امشبه… نمیدونم اما انگار یکم کدر شده… نظر شما چیه؟؟
    نایلون رو از صادق میگیرم و میگیرمش جلوی نور.منم کمی کدری رو درش حس میکنم .
  • الان که حسش نیست فردا بده چکش کنیم ببینیم چش شده.
  • باشه…چشم
  • بریم
  • بریم آقا
    بلند میشم و همراه صادق وسایلمون رو جمع میکنیم و از آزمایشگاه میزنیم بیرون.هوا سوز وحشتناکی داره.
  • میخوای موتورت رو بزار با من بیا
  • نه آقا چند جا کار دارم…خیلی ممنون
  • باشه.
    سوار ماشین میشم ،صادق هم سوار موتورش میشه و زودتر از من میزنه بیرون.میخوام ماشین رو روشن کنم که چشمم به کاغذ کوچیک زیر برف پاک کن میافته.نگاهی به ساختمان میندازم.همه چراغها خاموشه.پیاده میشم و کاغذ رو بر میدارم.میشینم داخل ماشین و تای کاغذ رو باز میکنم.
    “یک ماهه که نخوابیدم،چشمام رو که میبندم صورتش میاد جلوی چشمام،دیگه نمیتونم سردار.من دیگه نمیتونم ادامه بدم.خواستم بدونی که دوستت داشتم- شیدا”
    دوباره و سه باره متن رو میخونم.ماشین رو روشن میکنم و شماره شیدا رو هم میگیرم.
    “دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد”
    با سرعت راه می افتم جلوی کانکس نگهبانی ترمزی میزنم.بوق میزنم تا نگهبان بیاد.
  • سلام آقا
  • سلام…خانوم امشب کی رفت…
  • عصری رفتن … حوالی شش اینا
    پام رو روی گاز فشار میدم و جاده خاکی رو با سرعت طی میکنم.وارد جاده آسفالت که میشم سرعتم رو بیشتر میکنم.
    یک بامداد پایین خونه شیدا هستم.اما موضوع اصلی اینه که این ساعت چطوری وارد آپارتمانش بشم.دوباره شماره اش رو میگیرم بازم خاموشه.از ماشین پیاده میشم.چراغ طبقه ششم روشنه.درست توی همون لحظه در بزرگ آپارتمان باز میشه یه مرد و زن جوان با یک B.M.W مشکی میخوان برن داخل خونه.توی اون لحظه فقط امیدوارم پارکینگشون همکف نباشه.که نیست ،ماشین که به سمت پایین رمپ میره گوشی رو میزارم تو جیبم و قبل از بسته شدن در ،وارد پارکینگ میشم.نمیخوام با زن و مرد روبه رو بشم برای همین میرم سمت پله ها.با سرعت پله ها رو میرم بالا پشت در واحد شیدا که میرسم نفس نفس میزنم.لحظه ایی می ایستم تا حالم جا بیاد.توی اون پاگرد بزرگ دو واحد دیگه هم هست.نزدیک در خونه که میشم صدای ضعیف موسیقی رو میشنوم.راهی ندارم زنگ واحد رو میزنم.بعد از سومین بار از تغییر نور چشمی متوجه میشم کسی پشت در.در خونه کمی باز میشه در حالی که زنجیر حفاظتیش بسته است.
  • بله
  • سلام… من سردار هستم دوست شیدا
  • شیدا خانوم حالش خوب نیست داره استراحت میکنه.
    از مدل حرف زدنش متوجه میشم که از خانواده و بستگان شیدا نیست.لحن صحبتم رو کمی محکم تر میکنم.
  • خانوم عزیز… شیدا خانوم بفهمه من اومدم اینجا و شما من و داخل راه ندادید خیلی ناراحت میشه ضمن اینکه من فکر میکنم شیدا احتیاج به کمک ما داره.شما برو از خودشون بپرس.
  • نمیتونم…منم نگرانشونم ولی در اتاق رو قفل کردن.
  • پس لطفا" در رو باز کنید تا من بیام داخل کمک کنم.
    چند لحظه ساکت میشه معلومه که مردد.بعد با صدای باز شدن زنجیر میفهمم که تصمیمش رو گرفته.در باز میشه و من میرم داخل، کنار در یه دختر جوان حوالی 30 سال ایستاده با شلوارک برمودا مشکی ،یه تاپ کرم و دمپایی لای انگشت و ناخن های لاک زده اگه شیدا رو نمیشناختم فکر میکردم همخونه اش باشه .آرایش ملایمی داره و موهاش رو دم اسبی بسته .با دست من رو دعوت به داخل میکنه. اولین باریه که وارد خونه شیدا میشم.یه خونه بزرگ با چیدمان مدرن .
  • از این طرف لطفا"
    پشتش راه می افتم. از هال بزرگ ال شکل رد میشیم و وارد فضای جلوی اتاق خوابها میشیم.
  • اتاق خوابشون اینه.
    به در اتاق نزدیک میشم و با پشت دستم چند ضربه بهش میزنم.
  • شیدا… شیدا… شیدا بیداری؟؟
    صدایی نمیاد.
  • شیدا خانوم از ساعت 8 رفتن اتاق و گفت مزاحم نشو.برای دم نوش آخر شب هم صداشون کردم جواب ندادن.
    دوباره چند ضربه میزنم و اینبار با شدت بیشتر.
  • شیدا…شیدا … لطف کن در و باز کن باید با هم حرف بزنیم.
    باز هم هیچی.بر میگردم سمت دختر .در چهره ساده و گیراش استرس موج میزنه .
  • از این در کلیدی چیزی ندارین.
  • نه این اتاق و اتاق کار قفلشون کلید خور نیست با اثر انگشت خانوم باز میشه.
    با حرفهای دختر توجه ام به قفل در جلب میشه . یه قفل اکسس داره.
  • پیچ گوشی یا ابزاری توی خونه دارید…
  • نه متاسفانه
  • من نگرانشم.فرصت برای اینکه کسی رو بیاریم تا در رو باز کنیم نداریم.
  • خوب باید چیکار کنیم…
  • نمیدونم …باید یه جوری این در لعنتی رو باز کنیم…این اتاق به بیرون پنجره داره؟
  • داره ولی از روی تراس باید رفت …توی ارتفاع و خیلی خطر ناکه
  • میشه ببینمش
    من و به سمت تراس راهنمایی میکنه.وارد تراس میشیم پنجره تقریبا" یک متری از لبه تراس فاصله داره.پنجره بازه.
  • خیلی فاصله داره… گفتم که …
  • تنها راه همینه…
    بعد از گفتن این جمله در مقابل چشمهای از حدقه در اومده دختر میرم روی لبه دیوار جان پناه تراس…
  • اسمتون چی بود…
    دختر که از وحشت حرکت من دستاش رو جلوی صورتش گرفته بود گفت:
  • نجمه
  • خوشبختم …اسم منم سردار
    لبخندی بهش میزنم دست راستم رو بالای در تراس قفل میکنم و تا جایی که میشه خم میشم تا لبه پنجره رو بگیرم.وقتی دستم لبه پنجره رو میگیره پای چپم رو هم میارم بالا تا بزارم لبه پنجره.یه لحظه چشمم به پایین می افته و وحشت میکنم.
    من برای چی دارم اینکارها رو میکنم.دوباره روی کارم تمرکز میکنم و با یه جهش بالا تنم رو به سمت پنجره پرت میکنم.همزمان با جیغ نجمه خودم رو توی پنجره جا میدم.نفس عمیقی میکشم.ضربانم به حدی بالاست که دارم زیر گردنم حسش میکنم.
    پرده رو کنار میزنم و وارد اتاق میشم.دوباره یه نفسی میکشم تا هم حالم جا بیاد و هم چشمام به تاریکی عادت کنه.آروم به سمت در میرم و کلید چراغ رو میزنم باروشن شدن اتاق شیدا رو ولو روی تخت میبینم.
  • شیدا… شیدا…شیدا با توام …صدام رو میشنوی؟؟
    موهاش پخشه دور سرش ، صورتش انگار کبود شده.یه سوتین توری سفید فقط تنشه با یه شلوارک سورمه ایی.حالتش جوری که انگار از حال رفته.نزدیکش میشم.نبضش رو چک میکنم،میزنه اما خیلی ضعیف،به پیشونیش دست میزنم بدنش سرد سرد.
    سریع میرم سمت در ،بازش میکنم ،نجمه پشت در بهت زده منتظره…
  • چی شده؟
  • فکر کنم از حال رفته؟؟
  • چراباید از حال بره … اون که عصری حالش خوب بود…
  • نمیدونم الان وقت این حرفها نیست بیا کمک کن یه چیزی بپوشونیمش ببریمش بیمارستان؟؟
  • بیمارستان چرا؟
  • چقدر تو سوال میپرسی؟؟ نمیبینی حالشو؟؟بیا کمک کن
    همراه من کمک میکنه تا یه مانتو تن شیدا کنیم.بعد هم من شیدا رو بغل میکنم و میبرمش پایین و با کمک نجمه میبریمش بیمارستان.
    ساعت حوالی 6 بامداد حال عمومی شیدا تثبیت میشه.بعد از شستشوی معده و آزمایشات با دستور دکتر از اورژانس به بخش منتقلش میکنن.نجمه قراره همراهش بره بالا توی بخش.
  • خوب من کم کم میرم.اگه کاری چیزی بود به من زنگ بزنید.
  • ببخشید ولی من شماره شما رو ندارم.
  • گوشیت و بده.
    از داخل کیف گوشیش رو در میاره.شماره ام رو میگیرم و با اسم خودم براش ذخیره میکنم.
  • به هوش اومد به من خبر بده…
  • باشه حتما"
  • خیلی خوب من میرم.تا بعد
  • خداحافظ
    از اتاق خارج میشم و به سمت در خروج میرم.از ساختمان بیمارستان که خارج میشم هوا در حال روشن شدنه.نگاهی به آسمون میکنم و به اتفاقات عجیب امشب فکر میکنم.صدایی از پشت سر اسمم رو صدا میکنه.به سمت صدا بر میگردم نجمه است.
  • اتفاقی افتاده؟؟
  • نه…نه … فقط وقتی شما شیدا جون رو بغل کردین ببرین پایین روی میز یه پاکت بود که روش نوشته شده بود برای سردار عزیز، منم برداشتمش…فکر کنم برای شماست.
    بعد دست کرد توی کیفش و یه پاکت رو گرفت سمت من.پاکت رو ازش گرفتم.همانطور که میگفت روش درشت نوشته شده بود" برای سردار عزیز" درش بسته بود.
  • مرسی
    دختر لبخندی زد و زیر لب خداحافظی کرد و رفت.رفتن دختر رو تا داخل اورژانس تماشا میکنم.دوباره نگاهی به نامه میندازم .فرضیه دکترها هم خودکشی بود چیزی که حالا با این نامه داره به واقعیت تبدیل میشه.پاکت رو میزارم جیبم و راه میافتم سمت ماشین.
    خونه که میرسم خسته ام و حال عوض کردن لباسهام رو هم ندارم همونجوری ولو میشم رو تخت.چند لحظه بعد یاد نامه می افتم.
    پاکت رو پاره میکنم.یه برگ نامه داخلشه و یه عکس دو نفره از من و شیدا…عکس رو یادم میاد مال زمان دانشجویی ،وقتی که من و شیدا با هم رابطه داشتیم.تای نامه رو باز میکنم و چشمای خسته ام رو میکشم روی سطور نامه…
    “سردار عزیزم،احتمالا” وقتی این نامه رو میخونی من از کنارت رفتم.راستش بعد از اتفاقات اون شب فهمیدم که اشتباه بزرگی کردم که ترکت کردم.توشاید زبانی برای گفتم احساسات نداشته باشی اما همان کسی هستی که من همیشه خلاء اش رو توی زندگیم حس کردم.تحمل یه چیزهایی برام سخت شده،کم آوردم،اما بدون دوران زندگی کنار تو جزء بهترین روزهای زندگی منه"
    کاغذ رو دوباره تا میکنم و میزارم روی میز کنار تخت.خواب من و با خودش میبره.

صدای زنگ تلفن باعث میشه از نوشتن دست بردارم .گوشی و بر میدارم و جواب میدم.

  • سلام آقا …
  • سلام ،رسیدین؟
  • بله آقا …ما الان میدون انتهای کمربندی چالوسیم…
  • آدرس رو برات میفرستم.فقط خط خودم نیست یه خط اعتباری
  • باشه …بفرستید ما هم سریع میاییم.
    گوشی رو قطع میکنم و از گوشی آدرس رو براش میفرستم.دوباره به نوشته هام خیره میشم.

شیدا نشسته روی صندلی کنار استخر و با عصبانیت سیگار میکشه.موبایلش زنگ میخوره…

  • بله
  • پیداش کردم شیدا!
  • چی رو پیدا کردی؟
  • اینکه سردار کجا رفته؟
  • جدی؟
  • آره…
  • خوب!!
  • یک ماه پیش یه ملک جدید به نامش شده توی یه دفترخونه توی نوشهر.
  • خوب!!
  • ملک مورد نظر یه ویلای نوساز که میتونه همون جایی باشه که ما دنبالشیم.
  • ممکنه
  • این الان تنها گزینه ایی که داریم…
  • باشه آدرس و برام بفرست.
  • میخوای چیکار کنی؟؟
  • میخوام برم ازش عذرخواهی کنم!!!..این چه سوالیه تو میپرسی؟؟
  • شیدا اگه حدسمون درست باشه میتونیم حواسمون بهش باشه.اما درگیر شدن باهاش اصلا" درست نیست…
  • باشه اریک ممنون از مشاوره ات.منتظر آدرسم…بای.
    تلفن رو قطع میکنه و لبخندی هیستریک روی لباش نقش میبنده.
  • کارت اینبار تمومه کثافت…
    از جاش بلند میشه و میره سمت داخل.

دوماه بعد از ماجرای خودکشی شیدا همه چیز به روال عادی برگشته.من صبح تا شب توی آزمایشگاهم و فقط پنج شنبه شبها برای تقسیم پول با شیدا و اریک روبه رو میشم.توی این مدت هیچ اتفاقی نیوفتاده.
پنج شنبه است و مطابق روال ساعت 8 از سوله آزمایشگاه میام بیرون و میرم سمت دفتر.ماشین شیدا توی پارکینگ ولی ماشین اریک نیست.وارد ساختمان اداری که میشم صدای ملایم موزیک از بالا به گوش میرسه.پله ها رو میرم بالا تا به دفتر میرسم ،شیدا رو میبینم که داره سیگار میکشه و از پنجره به بیرون نگاه میکنه.
با دست ضربه ایی به در میزنم و وارد میشم.

  • سلام
    بر میگرده سمتم و با لبخندی جوابم رو میده.
  • به …سلام …سردار خان
  • چطوری؟؟
  • میبینی که … خوبم…
  • چه خوب
    میرم و روی مبل روبه روی میزش میشینم.
  • اریک نیومده؟؟
  • دیر تر میاد …شاید هم نیاد…
  • که اینطور… پس تقسیم پول میمونه برای کی؟؟
  • پول ها رو تقسیم کردم.سهم تو اینجاست…
    با سر اشاره به یه کیسه مشکی گوشه اتاق میکنه.از جام بلند میشم و میرم سمت کیسه مشکی و برش میدارم.درش رو باز میکنم و نگاهی به داخلش میکنم.دوباره درش رو میبندم و به سمت در میرم.
  • اونشب چرا اومدی خونه؟؟
    بر میگردم سمتش و خیره میشم تو چشماش…
  • مگه خودت برام یادداشت نذاشته بودی؟
  • مگه برات مهمه…
  • خودت چی فکر میکنی؟؟
  • نمیدونم سردار… من از کارهای تو سر در نمیارم من نمیدونم چی تو سرت میگذره.
  • زیادی داری من و پیچیده میکنی.
  • نیستی؟
  • نه… من کاری رو کردم که هر کس دیگه ایی هم میکرد.
  • همه دوست پسر ،دوست دختر سابقشون رو .
    حرفش رو میخوره.
  • چی … میکشن؟ نه نمیکشن…
  • پس تو چرا اون کارو کردی…
  • فکر نمیکردم اینقدر خنگ باشی…
  • من خنگم…بگو لعنتی … دوست دارم از دهن خودت بشنوم.
    پوزخندی میزنم و سری تکون میدم.میرم سمت در و در حالی که نگاه شیدا رو روی خودم حس میکنم از اتاق خارج میشم.پایین پله ها اریک رو میبینم که داره از ماشینش پیاده میشه.
  • سلام سردار
  • سلام
  • چقدر زود داری میری…
  • شیدا پولها رو قسمت کرده بود.سهمم رو گرفتم.کار دیگه ایی هم هست.
    اریک متعجب نگام میکنه.
  • نه…خداحافظ
    بدون جواب راه می افتم سمت ماشینم و از کارخونه خارج میشم.
    توی سکوت خونه دارم شام میخورم که صدای زنگ خونه آرامشم رو بهم میزنه.بلند میشم میرم سمت اتاق.نگاهی به مانیتور روی میز میکنم که 16 دوربین رو داره نشون میده.دوربینی که درخونه رو نشون میده رو میارم بالا.شیداست.نگاهی به بقیه دوربینهای پیرامونی میندازم.تنهاست.در رو براش باز میکنم،ورودش رو میبینم و بعد بسته شدن در رو هم چک میکنم بعدبر میگردم توی هال …
    ورودی هال منتظر شیدا هستم.
    وارد میشه.در رو پشت سرش میبنده و همونجا با من چشم تو چشم میشه.
  • این بازی ها چیه سردار؟؟
  • سلام
  • من و تا مرز جنون بردی بگو دیگه…
    از دم ورودی راه می افتم سمت بارکوچکی که کنار شومینه برای خودم ساختم.دو تا لیوان بر میدارم.
  • هنوز هم توی سلیقت ویسکی هست؟
  • سردار با من بازی نکن!
    توی دو تا لیوان ویسکی میریزم.
  • با یخ یا سودا
  • سردار لطفا"
  • بیا بشین…
    راه می افته میاد .یه چکمه پاشنه دار قهوه ایی پاشه با یه بارونی تا روی زانو و شالی که از سرش افتاده دور گردنش.توی دوتا لیوان یخ میندازم و میام سمت مبل نشیمن و اونم میاد روبه روی من میشینه.لیوانش رو براش میزارم روی میز و خودم روی مبل روبه روش میشینم.
  • خوب ، حالا بگو گوش میدم…
  • چرا فرهاد رو کشتی؟
    دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم کمی تند میشم.
  • واقعا" دلیلش رو نمیدونی؟؟ ما داریم چیکار میکنیم شیدا؟؟ ما داریم چی درست میکنیم؟؟ جرمش چقدره … ها…
  • میدونم
  • اگه میدونی چرا سوال میپرسی… به نظرت جور دیگه ایی میشد اون پسر رو خفه کرد… اگه میشد که میکردی… نکردی؟؟
    سرش رو میندازه پایین…
  • به هر حال من فکر میکنم بهترین کار رو کردم.اما واقعا رفتارهای تورو نمیفهمم … این همه بچه بازی و قرص خوردن و اینکارها برای چیه؟؟ خدای نکرده تو یه زن قوی هستی که داری یه تشکیلات رو اداره میکنه…
  • این زن قوی دل نداره، آدم نیست …
    سرش همچنان پایینه و صداش به سختی در میاد.
  • شیدا … توی داستان ما جایی برای دلدادگی و این حرفها نیست…
  • این همه استرس و ریسک و قمار سر زندگیمون پس واسه چیه؟؟
    جوابی ندارم براش.کمی از ویسکی توی لیوانم رو مینوشم.
  • شاید گفتن این حرفم درست نباشه اما من دوست دارم سردار … یعنی دوستت داشتم… از همون اول …اما این بی تفاوتیت من و اذیت میکرد.
    پوزخندی میزنم…
  • الان دیگه اذیتت نمیکنه…
    سرش و بالا میاره چشماش یه جوریه انگار…
  • چیزی زدی شیدا؟؟
    بلند میشه و همینجوری که داره نگام میکنه شالش رو از دور گردنش باز میکنه و میندازتش روی مبل کنارش.لیوان ویسکی رو بر میداره و یه ضرب تمومش رو سر میکشه.من مات و مبهوت نگاش میکنم.میاد جلو،حال جلوی من ایستاده و من برای دیدنش باید سرم رو بیارم بالا…
  • حالت خوبه ؟؟میزونی؟؟
    پای راستش رو بلند میکنه و میزاره روی زانوی چپ من…
  • هنوز هم بازی دوست داری؟؟
    لبخندی محو ناخواسته روی لبهام شکل میگیره و انگار شیدا همین رو نشانه تایید از سمت من میدونه.شروع به باز کردن دکمه های بارونیش میکنه.با حالتی عشوه گرانه بارونی رو در میاره و اون رو هم پرت میکنه.پاش رو از روی زانوم بر میداره و یه قدم به عقب میره.
  • استایلم چطوره می پسندی؟؟
    یه بافت یقه باز قرمز پوشیده که بند سوتین قرمزش هم از کنارش مشخصه.دیگه نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم و خنده ام میگیره ولی خنده من اون رو جری میکنه.با یه لبخند عصبی میاد سمتم.لیوان رو از دستم میگیره و میازه روی میز و پاهاش باز میکنه و میشینه روی پاهای من.
  • چیکار میکنی شیدا؟؟
  • معلوم نیست؟
  • چرا معلومه ولی باید بگم شرمنده ، آدرس رو اشتباهی اومدی؟؟
  • عه… چرا اونوقت…
  • چون من …
    نمیزاره حرفهام تموم شه و مثل وحشی ها به لبهام حمله میکنه.مقاومتی نمیکنم و باهاش همراه میشم.
    لبهامون تو هم قفله و دستهای من زیر بافتش پستی و بلندی های بدنش رو کاوش میکنه.از زیر سوتینش نوک سینهاش رو میگیرم و میمالم.کمی بعد از بوسه و کاوش بلندش میکنم و بافتش رو در میارم.ستوین قرمز رو پوست سبزه اش قشنگ و تحریک کننده است.لبه ای شرت قرمزش هم از کنار شلوارش پیداست.هلش میدم روی مبل سه نفره و چکمه هاش رو از پاش در میارم و بعد میرم سراغ شلوارش.حالا با شرت و سوتین قرمز روی مبل.از چشماش شهوت داره فوران میکنه.
  • به چی خیره شدی… حواست کجاست؟
  • به تو … به خودم … به اینجا…
  • زر نزن سردار… اون لباسهای کوفتی رو دربیار تا نیومدم تو تنت جرش بدم…
    میرم نزدیکش و از بغل شرتش دستم رو میرسونم به کسش. سرش هل میده به عقب و یه چیز نامفهوم میگه.پاهاش رو باز میکنه و من شروع میکنم.
    با صدای زنگ ساعتم از خواب میپرم.مچ دستم رو میارم بالا و چراغ ساعتم رو روشن میکنم. ساعت نزدیک 5 صبح.تازه یاد شیدا می افتم.نگاهی به کنارم میکنم.شیدا خودش رو جمع کرده و مثل یه بچه خوابیده.پیچ و تابی به خودم میدم و سعی میکنم دوباره بخوابم.
0 ❤️

2021-07-29 12:38:34 +0430 +0430

برش هشتم : بازی بزرگان

بخش دوم

بعد از اون شب رابطه من و شیدا بدون اینکه حرفی بینمون زده شه وارد فصل جدیدی شد.شیدا تقریبا " تمام آخر هفته ها و تعطیلات به جز وقتایی که با خانواده ام بودم رو پیش من بود. خیلی تغییر کرده بود و من این موضوع رو خوب میفهمیدم.اما برای من شیدا فقط یه دوست خوب و یه شریک جنسی بود.
کارمون به لطف محصول خوب من و مدیریت بی نقص شیدا روز به روز بهتر میشد.تا اینکه طمع و حرص بی حد اریک کار دستمون داد.
اون روز هم مثل باقی پنج شنبه ها بعد از تموم شدن پخت ، جمع آوری و توزین لباس پوشیدم و از سالن زدم بیرون، هوای خنک اردیبهشت ماه لذت بخش بود.وارد محوطه کارخونه که شدم سه تا ماشین شاسی بلند مشکی توجه ام رو جلب کرد.ناخودآگاه ترسیدم.ضربانم رفت بالا و دهنم خشک شد.
ماشین اریک و شیدا هم توی پارکینگ بود .توی حیاط خشکم زده بود که صدای زنگ موبایل من و به خودم آورد.

  • چرا نمیای بالا…
  • چیزی شده شیدا؟؟
  • نه … مهمون داریم بیا بالا…
    از حرف زدن شیدا چیزی نفهمیدم اما همچنان ترسیده بودم.گیج و گنگ با استرس زیاد راه افتادم سمت ساختمان اداری. در رو که باز کردم یه نفر رو پایین و یه نفر رو بالای پله ها دیدم.اونها اما اومدن من براشون مهم نبود.از کنار نفر پایین پله ها گذشتم و خودم رو به بالای پله ها رسوندم.نفر بالای پله هم توجهی به من نکرد.از شیشه بزرگ داخل رو دیدم.شیدا،اریک و چند مرد دیگه.یکی از مردها که جثه ریزی هم داشت نشسته بود و سه مرد دیگه که مثل نفرات توی راه پله درشت و تنومند بودند پشتش ایستاده بودند.
    اریک با دیدن من از جاش بلند شد و دررو برای من باز کرد.
  • سلام سردار خان…بیا…بیا تو
    من نگاهی به شیدا کردم که لبخندی عصبی روی لب داشت و بعد نگاهم به مرد روی مبل گره خورد.
    مرد عینک زردی روی صورتش داشت.
  • ایشون همون سردار خانی هستن که تعریفشون رو خدمتتون گفتم قربان.
    بر میگردم سمت اریک…
  • اینجا چه خبره اریک؟؟
  • بیا بشین سردار جان…
    این جمله رو شیدا با آرامش خاصی ادا کرد.انگار میخواست چیزی بگه به من…میرم روی صندلی کنار شیدا میشینم.
    اریک که همچنان ایستاده شروع به حرف زدن میکنه.
  • خوب … سردار جان ما منتظر شما بودیم و چون میدونستم دوست نداری موقع کار کسی وارد آزمایشگاه بشه صبر کردیم تا کارتون تموم بشه. ایشون دکتر صبری هستن که به ما افتخار دادن تا از تشکیلات ما بازدید کنن.
    اسم صبری رو شنیده بودم.دکتر صبری (که البته مطمئن بودم هم لقب و هم اسمش مستعار) رییس بزرگترین کارتل مواد ایرانه.اینکه پاشده تا بیاد ما رو ببینه و اینکه اصولا" ما رو به حساب آورده باشه برام جالب وصد البته کمی عجیب بود.
    صبری بلافاصله بعد از اریک گفت:
  • من کار شما رو دیدم… خوبه… از این به بعد برای ما کار میکنید.به رفقات هم گفتم اینجوری به نفعتونه…
    نگاهی به شیدا و اریک میندازم که به من نگاه میکنند. شیدا کاملا" مضطربه این رو از تکون دادن های پای راستش میشه حدس زد اما اریک هیچ ری اکشنی نداره و انگار منتظر جواب منه.
  • اول اینکه خیلی خوشحالم شما رو از نزدیک میبینم.کارکردن با شما برای ما هم افتخاریه جناب دکتر اما اجازه بدید من و شرکام یه مشورتی بکنیم و به شما خبر بدیم.
    صبری که انگار بهش بر خورده چند بار با دستش به لبه مبل میزنه و بعد از جاش بلند میشه.
  • باشه …تا فردا عصر به من خبر بدید اما به نفعتونه که جوابتون مثبت باشه…
    قبل از هر عکس العملی از طرف ما راه می افته و همراه آدمهاش از اتاق خارج میشه.من اما مغزم پر شده از سوال …
    خروج سه ماشین رو از محوطه میبینیم.اریک که انگار با رفتن صبری به خودش مسلط شده با لبخند نگاهی به من میکنه…
  • نظرت چیه سردار؟؟
    از جیبم سیگاری در میارم و اتیش میزنم.عصبانی ام ،شیدا رو صندلی نشسته و سرش رو به بالا گرفته و به سقف خیره شده…
  • نظر ؟؟ نظر من رو الان میپرسی؟؟
  • چطور مگه… چی شده حالا؟
    دندون هام و از عصبانیت رو هم فشار میدم…
  • فکر کدوم احمقی بود که با صبری توی محل پختمون قرار بزاره… ها؟؟
    اریک نگاهی به شیدا میکنه…
  • بهش نگفتی شیدا؟؟
  • چی و باید میگفت؟؟
  • زمانی که شما دوتا قمری عاشق دنبال عشق و حال بودین صبری چند بار پیغام فرستاد که دارین تو محدوده من جنس میفروشین،شیدا در جریانه…قرار بود بهت بگه…
    نگاهی خشم آلود به اریک میکنم و اون هم به نشانه اینکه بی تقصیره دستهاش رو بالا میاره…
  • شیدا خانوم کی قرار بود پس من بدونم…
    شیدا از روی صندلی بلند میشه و از پاکت روی میز سیگاری بر میداره و روشن میکنه اولین کام رو میگیره.
  • الان فهمیدی دیگه…
  • مسخره کردی من ؟؟
  • نه سردار جان… از روز اول هم شما کارت مدیریت آزمایشگاه بود کار من هم مدیریت توزیع یادت که نرفته؟؟
    دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم…
  • چرا زر مفت میزنی … نفهمیدی صبری داشت تهدیدمون میکرد احمق…
  • چرا فکر میکنی از بقیه بیشتر میفهمی سردار؟؟ معلومه که فهمیدم اما دیر یازود این اتفاق می افتاد… این نشونه بدی نیست…
  • شیدا راست میگه سردار نشونه بدی نیست ،درسته مرتیکه داره ما رو تهدید میکنه اما این یعنی ما داریم وارد بازی بزرگان میشیم…
    تو اوج عصبانیت از حرفهاشون خنده ام میگیره…
  • چرا میخندی؟ اریک راست میگه… صبری چند بار از طریق یکی از واسطه های ما پیغام فرستاد ولی ما جدی نگرفتیم تا اینکه امروز پاشد اومد اینجا… کسی باهاش اینجا قرار نذاشته بود.خودش اومد میفهمی … خودش … این یعنی میدونه ما کجا هستیم…
  • این الان بازی بزرگان ؟؟ احمقها اگه صبری تونسته ما رو با دو تا چک از یه واسطه پیدا کنه چطور پلیس نمیتونه؟؟ اصلا" چرا یه واسطه باید بدونه ما کجا هستیم.؟؟
  • کی گفت واسطه آدرس ما رو داده؟؟
  • خودت گفتی؟
  • گفتم از طریق واسطه پیام فرستاد… هیچ کسی جز ما 6 نفر نمیدونه ما کجا هستیم سردار… صبری هم نمیدونم چطوری فهمیده اما صبری نمیزاره کسی جز خودش این بازار رو بگردونه…
    حرفهای شیدا درست بود.صبری نمیزاشت این بازار حتی بخش کوچکیش دست کس دیگه ایی بی افته…نگاهم رو به سمت اریک میکنم که داره به مشاجره من و شیدا نگاه میکنه…
  • چرا احساس میکنم تو خوشحالی اریک؟؟
  • الان نوبته نوازش کردن من رسیده سردار جان؟؟
  • نه واقعا" تو انگار خیلی از این موضوع ناراحت نیستی؟؟
  • معلومه که هستم…اما سردار جان ما توان مقابله با صبری رو نداریم.یا با اونیم یا کلا حذف میشیم.
  • تو از کجا صبری رو میشناختی؟؟
  • کی من… کی گفته من صبری رو میشناختم؟؟
  • تو میشناختیش شیدا؟؟
  • نه
  • الان پس از کجا میدونین این بابا خود صبری بوده…
  • نمیدونیم سردار … فکر هم نمیکنیم که صبری بوده باشه…
  • ببین سردار شیدا درست میگه… صبری یه اسمه… کسی ندیدتش تا حالا چند بار هم گفتن گرفتنش بعد هر بار معلوم شده که خودش نیست.این شبکه بزرگتر از این حرفهاست که یه شخص اداره اش کنه…
    اریک راست میگفت.
  • حوب حالا باید چیکار کرد؟؟
  • ببین این بابا صبری یا حالا هر خری از طرف شبکه است پس ما یا باید پیشنهادشون رو قبول کنیم و بشیم یکی از صدها آزمایشگاه اونا یا …
    سرم رو به نشانه تایید تکون میدم.سیگارم رو توی جاسیگاری روی میز خاموش میکنم.
  • پیشنهادشون چی بود؟؟
    شیدا هم پشت من سیگارش رو خاموش میکنه.
  • تولید با حمایت اونا از ما توزیع از اونا.
  • چی گیر ما میاد؟؟
  • مواد اولیه…حمایت و امنیت از طرف شبکه که خوب ما الان تقریبا" نداریم…
  • و اینها رو برای چی انجام میدن…
  • 50 درصد فروش رو هم میخوان سردار
  • چی؟؟ 50 درصد… مسخره کردین … خوب بگید داریم حمالی میکنیم دیگه،جمع کنید بابا…
    اریک به من نزدیک میشه…
  • حق با توئه سردار ولی دو تا نکته رو در نظر بگیر با جفت شدن با شبکه ،فروش ما به مراتب بالاتر میره که فروش بالاتر میتونه تا حدی کاهش سود رو جبران کنه و نکته دوم اینکه ما حق انتخابی نداریم…
    حرفهاش درست بود.
  • نظرت چیه؟؟
    شیدا زل زده بود به من.
  • باید فکر کنم… تا فردا عصر فرصت داریم،باید فکر کنم…
  • باشه موافقم فکرات رو بکن فردا صبح صبحانه کافه موکا،نظر تو چیه اریک
  • باشه منم موافقم…من میرم کاردارم.
    بعد موبایلش رو از روی میز برداشت و رفت.با رفتن اریک نگاهی به شیدا کردم، دست به سینه پشت شیشه ایستاده بود و نظاره گر رفتن اریک بود.
  • منم میرم…
  • از دست من ناراحتی سردار
    پوزخندی میزنم و باسوییچ توی دستم بازی میکنم.
  • نه… باید ناراحت باشم؟؟
  • حس کردم بابت اینکه موضوع تماس صدری رو نگفتم ناراحت شدی از دستم…
  • نه، تو کارت رو کردی …
  • ببین سردار… خودت هم خوب میدونی که من فقط یه پارتنر سکس هستم برات که البته من باهاش مشکلی ندارم.من خیلی سعی کردم بهت بفهمونم که دوستت دارم اما ظاهرا" من هیچ شانسی برای ورود به قلبت ندارم.پس من هم سعی کردم بخش خصوصی روابطمون رو از بخش کاری جدا کنم.
  • خوب کاری کردی… اما چرا به اریک گفتی … لازم بود اونم بدونه…
  • نه شاید لازم نبود اما یه بار که زنگ زده بودی برای اینکه بگی شب خونه نیستی اریک اینجا بود و خوب ترجیح دادم بهش بگم دوباره باهم تورابطه هستیم.
  • که اینطور… من میرم…
  • امشب خونه ایی؟؟
  • خونم اما میخوام تنها باشم و فکر کنم…
  • آهان…باشه…مزاحمت نمیشم…فردا صبح میبینمت…
  • باشه.خداحافظ
  • خداحافظ
    از اتاق خارج میشم و از پله ها میرم پایین.حرفهای صدری توی سرمه." تا فردا عصر به من خبر بدید اما به نفعتونه که جوابتون مثبت باشه"
    ما چطوری باید به صدری خبر میدادیم؟؟ مگه بچه ها نگفتن که اون خودش اومده سراغ ما؟؟یه چیزی درست نیست توی این ماجرا.
    بر میگردم و نگاهی به پنجره دفتر شیدا میکنم.بعد هم سوار میشم و میرم سمت خونه.
1 ❤️

2021-07-30 12:36:28 +0430 +0430

برش هشتم : بازی بزرگان

بخش سوم

توی خونه صد بار اتفاقات و حرفهای توی کارخونه رو مرور کردم.سعی کردم تک تک حرفها و حرکات رو تحلیل کنم تا بتونم برای موضوع شراکت با صدری و دار و دسته اش یک جوابی پیدا کنم.اما هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر نتیجه میگرفتم. صدای زنگ موبایل رشته افکارم رو پاره میکنه.از جام بلند میشم و گوشی رو بر میدارم.شماره یک خط اعتباری روی صفحه است.مرددم که جواب بدم یا نه اما یک چیزی درونم من و وادار به پاسخ میکنه.

  • بله؟
  • جناب آقای سرحدی
  • بله بفرمایید؟
  • یه ماشین بیرون جلوی در منتظر شماست. خوشحال میشم چند دقیقه باهم حرف بزنیم.
  • ببخشید شما
  • یه دوست که درست تو شرایط بحرانی میخواد بهت کمک کنه
  • ولی من شما رو به جا نیاوردم؟
  • بله … شما من رو نمیشناسید ولی میدونم امشب سوالات زیادی توی سرتون هست که من میتونم به خیلی هاش پاسخ بدم.
    همزمان که داره حرف میزنه میرم سمت اتاق و از طرق مانیتور ،دوربین جلوی در رو چک میکنم یه ماشین شاسی مشکی جلوی در ایستاده.
  • شما از طرف دکتر اومدید؟
  • مهندس میتونم حال الانتون رو درک کنم اما مطمئن باشید این دیدار در پاسخ فرداتون میتونه خیلی تاثیر گذار باشه.
    با هر جمله اش استرس و ترس درونم بیشتر میشد.صدای زن پشت خط اما یه آرامش خاصی داره.
  • جناب مهندس من همچنان منتظر جواب شمام…
  • بله …ببخشید الان حاضر میشم میام.
  • متشکرم …منتظرتون هستم…
  • ببخشید فقط من تنها هستم شما هم اگه مایل باشید میتونید تشریف بیارید داخل
  • ممنونم آقای سرحدی…ترجیح میدم توی ماشین شما رو ببینم.
  • باشه … میرسم خدممتون.
    تماس قطع میشه و من همچنان مثل کل زمان مکالمه خیره شدم به صفحه مانیتور.چه خبره واقعا"؟؟ حس میکنم قدرت تشخیصم رو دارم از دست میدم.با استرس و ترسی که کل وجودم رو گرفته لباس میپوشم قبل از پایین رفتن برای برادرم یه فایل صوتی پر میکنم و تنظیم ارسال رو برای فردا ساعت 9 صبح میزارم.
    بعد از خونه خارج میشم.پشت در حیاط یه نفس عمیق میکشم و در رو باز میکنم.ماشین مشکی جلوی در پارکینگ ایستاده و از بیرون داخلش معلوم نیست.شیشه هاش هم دودی و سیاه.همین لحظه شیشه سمت راننده میاد پایین و یه مرد از پشت شیشه نمایان میشه.
  • از اون طرف لطفا" سوار شید.
    با تکون دادن سرم راه می افتم سمت دیگه ماشین.لحظه باز کردن در ضربان قلبم به حدی زیاد شده که میتونم صداش رو بشنوم.با باز کردن در اولین چیزی که میبنم یه مرد دیگست که عقب نشسته.روی صندلی کنارش میشینم.مرد کناری یه پارچه سیاه دستشه.
  • ببخشید آقای سرحدی ولی باید این رو بکشم روی سرتون
    من هنوز نتونستم به خودم مسلط بشم و فقط به زور با تکون دادن سرم موافقتم رو اعلام میکنم.مرد بلافاصله به من نزدیک میشه و کیسه سیاه رو میکشه روی سر من.بعد بلافاصله صداش رو میشنوم.
  • آقای سر حدی لطفا" سرتون رو به جلو خم کنید.
    بدون هیچ حرفی دستورش رو اجرا میکنم.ماشین راه می افته. اونقدر گیجم و آدرنالین تمام وجودم رو گرفته که از تشخیص چپ و راست هم عاجز شدم.ماشین بعد از حدود 10 دقیقه می ایسته. چند لحظه بعد دوباره راه میافته اما با سرعت کم و بعد از طی یه مسافت کوتاهی می ایسته.منتظرم تا نفر کناری به من دستور بده.که چند لحظه بعد همین اتفاق می افته.
  • سرتون رو بیارید بالا لطفا"
    دوباره به حالت نشسته بر میگردم و مرد کیسه پارچه ای مشکی رو از روی سرم بر میداره.
  • چند لحظه منتظر بمونید.
    بعد خودش پیاده میشه.با یه لحظه باز شدن در میتونم بفهمم که احتمالا" توی پارکینگ یا چیزی شبیه به اون هستیم.بین ردیف عقب و صندلیهای جلوی ماشین هم یه صفحه شیشه ایی کشیده شده که وسطش یه دریچه داره که اونم بسته است.توی همین لحظه در سمت من باز میشه
  • بفرمایید لطفا"
    به آرامی و در حالی که دارم اطراف رو برانداز میکنم پیاده میشم.حدسم درست بود یه پارکینگ بزرگه.چیزی شبیه به پارکینگ یه مجتمع بزرگ یا فروشگاه به جز یه ون مشکی هیچ ماشینی دیگه ایی نیست.مرد من رو به سمت ون راهنمایی میکنه.در برقی ون باز میشه و اولین چیز یه خانوم با لباس کرم رنگه که توی اون همه سیاهی میدرخشه.
  • سلام مهندس سرحدی
    با صدایی که انگار از ته چاه در میاد جوابش رو میدم.
  • سلام
  • بفرمایید … بفرمایید داخل
  • سوار ماشین میشم و روی صندلی روبه رویی اش میشینم.
    در ماشین بسته میشه .حالا فرصتی دست میده تا خوب نگاش کنم یه زن بین سی تا چهل سال با صورتی کشیده و نگاهی نافذ یه روسری رنگی زیبا سرشه که با موهای بلوندش همخوانی داره.مانتو و شلوار کرم رنگش هم خیلی خوش دوخت و زیبا هستن .پاهای کشیده و بلندش رو ،روی هم انداخته و پای راستش رو به همراه کفش پاشنه بلندش تکون میده.نگاهم بر میگرده روی صورتش که با لبخند به من خیره شده.
  • خوب مهندس اول از همه به خاطر اینکه با ما تو رعایت مسائل امنیتی همکاری کردید تشکر میکنم.چیزی میل دارید براتون بریزم.
  • نه ممنونم…
  • میدونم الان تو چه حالی هستید این میتونه کمک کنه…
    بعد از بار کوچک کنارش دو تا لیوان بر میداره و از کنسول وسط تو هر کدومش دو تا یخ میندازه و شیشه ویسکی رو میگیره و توی هر دو میریزه و بعد یکی رو به سمت من میگیره.
  • بفرمایید
    لیوان رو از دستش میگیرم و سعی میکنم لرزش دستم استرس و ترسم رو لو نده.سردی لیوان رو با دو دستم تقسیم میکنم بعد کمی از ویسکی رو مینوشم.
  • خوب جناب مهندس سرحدی من کتی هستم.کسی که قراره به شما کمک کنه…
    یه جرعه دیگه از ویسکی مینوشم.
  • ببخشید ولی من نمیدونم اصلا " موضوع چیه؟؟
  • آهان موضوع … ببینید مهندس ،شما یه مهندس شیمی قابل هستید چیزی که درست میکنید هم بسیار بین مصرف کننده ها طرفدار داره و این یعنی پول اما شریک طمعکار شما داره گند میزنه به همه چی ،این واضحترین و سریعترین تعریفی که میتونم برات بکنم.
  • کدوم شریک من ؟؟
  • اریک کاشانی
  • اما اریک که توی فروش دخالتی نداره…
  • این چیزی که شما فکر میکنید.من شنیدم کار تولید با شماست و کار تهیه و توزیع با اونهاست پس طبیعیه که شما از چیزی خبر نداشته باشین…
  • من از حرفهای شما سر در نمیارم.
  • آقای مهندس شما تا حالافکر کردید که دو نفر مثل شیدا رضایی و اریک کاشانی چطور کریستال مرغوبی که شما درست میکنید رو میفروشن؟؟
  • نه چون قرارمون از روز اول این بوده هر کسی کار خودش رو بکنه…
  • درسته… این دو نفر قبل از اضافه شدن شما هم این دم و دستگاه رو داشتن اما خوب به خاطر کیفیت پایین چیز دندون گیری براشون نداشت.با اومدن شما و با توجه به سابقه شما که دوستان هم ازش با خبر بودن اونها هم خیلی زود خودشون رو بالا کشیدن.
    از حرفهاش چیزی نمیفهمم.زن دوباره لبخندی به من میزنه.جرعه ایی از ویسکیش مینوشه و پاش رو میزاره پایین و به سمت جلو خم میشه انگار میخواد با من صمیمی تر برخورد کنه.
  • ببین مهندس … میتونم سردار صدات کنم؟
  • بله حتما"
  • خوب خیلی بهتر شد … این مهندس توی دهنم نمیچرخید… ببین سردار جان بزار شفاف برات صحبت کنم.این دوستان شما یعنی شیدا و اریک الان چند سالی میشه که برای من کار میکنن یعنی همیشه توی اون خراب شده کریستال تولید کردن و دادن به من همین.هیچ وقت هیچ واسطه یا توزیعی براشون نبوده
  • ببخشید ولی من متوجه نمیشم.
    یه لبخند دیگه میزنه.
  • فکر میکردم خیلی باهوش تر از این حرفها باشی… ببین یعنی این دوستان شما پول چیزی که شما تولید میکنی و مواد اولیه اش رو هم من تامین میکنم رو تقسیم بر سه میکنن بدون اینکه کار خاصی بکنن…
    برای یک لحظه هنگ میکنم.سعی میکنم حرفهاش رو توی ذهنم تجزیه و تحلیل کنم.
  • میدونم الان خیلی برات سخته که حرفهای من رو بپذیری اما باور کن اگر طمع این اریک لاشخور نبود میزاشتم این روال باقی بمونه چون ظاهرا" خودت هم راضی بودی…اما امروز وقتی فهمیدم اریک پای صبری رو کشیده وسط و میخواد به پشتوانه محصولی که تو درست میکنی نصف سهم فروش رو خودش و شیدا بردارن دیگه نتونستم تحمل کنم.
  • مگه شما از طرف صبری نیستین…
  • سردار جان واقعا" داری ناامیدم میکنی …
  • ببخشید ولی من اصلا" نمیفهمم یعنی ما تا حالا برای شما کار میکردیم و الان شیدا و اریک میخوان برای سود بیشتر برن سمت صبری؟؟
  • یه چیزی تو همین مایه ها
  • خوب الان من باید چیکار کنم…
    شیشه ویسکی رو بر میداره و لیوان من رو دوباره پر میکنه برای خودش هم میریزه.
  • الان اولین قدم اینه که تو بفهمی داستان چیه!!
  • کدوم داستان؟؟
  • ببین سردار داستان اینه که شما داری کریستال تولید میکنی یعنی سرآشپز شمایی اگه هر اتفاقی بیفته شمایی که میری بالای دار چون اصولا" دوستان شما میتونن بگن خبر نداشتن شما چیکار میکنی،در توزیع و تهیه مواد اولیه هم که نقشی ندارن پس شما داری یه کار با ریسک بالا رو انجام میدی ولی پولش بین شما تقسیم میشه.
    هاج و واج نگاش میکنم.
  • ببین میدونم الان چی توی سرته اما قسمت غم انگیزش اینجاست که به همین هم قانع نبودن و من رو هم دور زدن و رفتن سمت صبری تا سود بیشتری گیرشون بیاد یعنی رسما" اگه این اتفاق بی افته شما براشون بیگاری میکنی…
  • ببخشید ولی مگه نمیگی اریک و شیدا از خیلی قبل برای شما کار میکردن پس چرا باهشون برخورد نمیکنی؟
  • ببین شبکه صبری خیلی بزرگ و پیچیده است و من ترجیح میدم قید شما رو بزنم تا اینکه بخوام با اون درگیر شم.اون اریک حروم زاده هم این و خوب میدونه.
  • اگه قراره قید ما رو بزنید پس چرا اومدین سراغ من؟؟
  • آهان این شد سوال درست … ببین سردار … مغز اون تشکیلات تویی یعنی تو نباشی اون دوتا انگل برای صدری یه پول سیاه هم نمی ارزن.پس هر طوریه باید تو رو راضی به ادامه کنن.من اومدم سراغت تا هم واقعیتها رو بدونی و هم من یه شیمیدان خوب رو از دست ندم.
  • گیرم که من با اونا کار نکردم به نظرت با تعاریفی که خودم از باند صبری شنیدم و الان شما هم تاییدش کردی میزارن من با شما کار کنم.
  • آفرین نه انگار همانطوری که میگفتن آدم باهوشی هستی… ببین سردار اگه میگم ترجیح میدم با شبکه صدری درگیر نشم نه به خاطر اینه که ازش میترسم یا قدرتش رو ندارم… نه … منم روابط و نفوذ خودم رو دارم اما وقتی یه تیم تصمیم میگیره دیگه برام کار نکنه من یا باید حذفشون کنم یا به خاطر حفظشون با یه شبکه دیگه در گیر شم.هر دو حالتش برای من هزینه زیادی داره و من اینجاست که میگم ترجیحم اینه که قید اون تیم رو بزنم.اما اگه اون تیم خودش بخواد با من ادامه بده به همین دلایل شبکه صبری هم هزینه حذف شما یا درگیری با من رو نمیده.اصولا" یه آشپزخونه اینقدر ارزش هزینه رو نداره…الان تونستم جوابت رو بدم یا نه.
  • آره متوجه شدم…ولی بازم نفهمیدم من باید چیکار کنم…
  • خوب تو الان میدونی بازی چیه دست حرف رو خوندی دیگه باید بتونی بازی رو برگردونی و مطمئن باش اونا هرجا تو بری میان شک نکن…
  • نمیدونم
  • من میدونم… شک نکن.ضمنا" من ریسک بزرگی کردم که تصمیم گرفتم خودم شخصا" باهات حرف بزنم و امیدوارم بعدا" از این کار پشیمان نشم.
    سرم و میندازم پایین انگار از این قسمت حرفش مطمئن نیستم.
  • سردار … میدونم امشب با حرفهای من خیلی گیج و سردرگمی اما بدون کاری که تو داخلش هستی چیزی به اسم صداقت و حقیقت توش وجود نداره.فقط منافع آدمها رو به هم وصل میکنه نه روابط عاطفی و این حرفها…
    احساس میکنم از زدن این حرفش منظور خاصی داره…
  • متوجه منظورتون نمیشم…
  • شیدا منظورمه …
  • خوب
  • اون خیلی سعی کرد بهت نزدیک بشه تا بتونه تو شرایط مهم مثل امشب روت تاثیر گذار باشه اما نتونست…
  • چیزی هم هست شما ندونی؟؟
  • توی این کار باید پشت سرت هم چشم داشته باشی وگرنه دوام نمیاری…خوب حرفهای ما تمومه …دیگه باقیش با خودته که جهتی که فکر میکنی به نفعت هست رو انتخاب کنی.از این به بعد اگه کاری داشتی میتونی مستقیما" با خودم تماس بگیری.
  • چطوری؟؟
  • یه اکانت تلگرام برات میفرستم. هر وقت کار مهم و واجب داشتی یه ایموجی قلب قرمز میفرستی و هر وقت هم خواستی صحبت کنی یه ایموجی قلب آبی و اگر احیانا" در خطر بودی ایموجی قلب سیاه.البته همه اینها مال وقتی که طرف من واستی.
1 ❤️

2021-07-31 14:23:06 +0430 +0430

↩ Yapram
منتظر شنیدن نظرات دوستان هستم.

1 ❤️

2021-08-01 14:58:45 +0430 +0430

برش هشتم :بازی بزرگان

بخش چهارم

توی مسیر برگشتم سرم زیر کیسه سیاه و پایین نگه داشتمش، تمام فکرم فقط و فقط حرفهای کتی.اتفاقات این مدت با جزییات از جلوی چشمام رد میشه.خیلی از چیزها و اتفاقاتی که براش جواب نداشتم حالا توضیح منطقی پیدا کرده بودن.
اومدن شیدا و اریک درست بعد از برگشتن من و پیشنهاد کار،پانزاشتن توی آزمایشگاه با دلایلی مثل احترام به من و هزارتا چیز کوچیک و بزرگ دیگه …
نمیدونم من که داشتم فکر میکردم متوجه نشدم یا واقعا" مسیر برگشت طولانی تر بود ولی بالاخره رسیدن جلوی خونه و پیادم کردن.وارد خونه میشم ساعت حوالی یک بعد از نیمه شبه.مغزم از پردازش این حجم از اطلاعات عاجز شده.روی مبل ولو میشم و نمیدونم کی خوابم میبره.با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم نگاهی به گوشی میکنم.شیداست.

  • بله
  • هنوز خوابی؟؟
  • آره دیشب دیر خوابیدم
  • باشه… ساعت 8… من دارم راه می افتم سمت کافه اگه حالش و نداری میخوای بیام دنبالت…
  • باشه بیا
  • پس تا یه آبی بزنی به خودت اومدم
  • بیا
  • فعلا"
    تلفن رو که قطع میکنم متوجه یه پیام تلگرام میشم.بازش میکنم ،سه تاایموجی قلب به رنگهای قرمز،آبی و سیاه فرستاده شده.
    آبی به سر و صورتم میزنم،لباس عوض میکنم و منتظر شیدا میشم.چند دقیقه بعد موبایلم زنگ میخوره با دیدن اسم شیدا تماس رو رد میکنم و میرم بیرون.به در نرسیده یاد پیام دیشبم به سالار می افتم.با دست اشاره ایی به شیدا میکنم که الان بر میگردم. با عجله بر میگردم داخل خونه و ایمیل رو پاک میکنم.
    شیدا توی ماشین منتظر منه،از دور با دیدنم لبخند میزنه و منم لبخند زنان به سمتش میرم و سوار میشم.
  • اوه … آفتاب از کدوم طرف در اومده که سردار خان صبح لبخند میزنه…
    نگاهی بهش میندازم.
  • اذیتت میکنه…
  • نه عزیزم … متعجبم میکنه
  • گفتم امروز قرار فصل جدید در کار ما باشه با لبخند شروعش کنیم.
    اینبار نوبت اونه که متعجب نگاهم کنه.
  • نه دیگه مطمئن شدم دیشب یه بلایی سرت اومده…چیزی شده؟؟
    سوالش رو جدی میپرسه و دیگه رنگی از شوخی توش نیست.انگار خیلی تابلو دارم رفتار میکنم.برای همین جدی میشم و با دست اشاره میکنم راه بیافته.
  • دارم مسخره ات میکنم نفهمیدی؟؟
  • آهان … میگم این حرفها از تو بعیده
    راه میافته حس میکنم هنوز داره به رفتارم فکر میکنه برای همین مثل همیشه صدای پخش ماشین رو میبرم بالا. چند لحظه بعد صدای پخش رو کم میکنه ، بدون اینکه نگاهم کنه .
  • خوب نظرت چیه ؟؟
    توی دلم از این همه عجله برای متقاعد کردنم خنده ام میگیره اما سعی میکنم رفتارم عادی باشه.
  • در چه موردی ؟؟
    اینبار بر میگرده و نگاهی به من میکنه.من اما خیره شدم به روبه رو.
  • دیشب به چی قرار بود فکر کنی؟؟
  • آهان،شراکت با باند صبری ؟؟
  • آره دیگه
  • خوب راستش من خیلی فکر کردم اما به نظرم این کار هیچ سودی برامون نداره.
  • چی؟؟
    به وضوح معلومه که از جواب من شوکه شده.
  • چه کاریه… من حاضر نیستم برای فروش بیشتر نصف سهم فروش رو بدم به اونا…
  • مثلا" الان فکر کردی…
  • آره … خیلی هم زیاد
    دیگه تا زمان رسیدن به کافه حرفی بینمون رد و بدل نمیشه.توی کافه اریک روی میز مشرف به خیابون منتظرمونه.
  • به به … مادام …موسیو…
    نگاهی به اریک میکنم ،اونم انگار فهمیده اتفاقی افتاده .
  • شما دو تا چِتون شده، تو ماشین با هم دعوا کردین…
    بدون اینکه جوابش رو بدیم میشینیم. شیدا فورا" منو را بر میداره.
  • قرار هم نیست به من بگین دیگه ،درسته؟؟
  • ایشون نظرش منفی اریک جان…
  • چی …
    تعجب اریک اونقدر مسخره است که ناخودآگاه خنده ام میگیره.
  • کجاش خنده داره سردار؟؟
  • هیچ کجاش… فقط نمیفهمم چرا اینقدر این موضوع برای شما مهمه؟؟
    شیدا که تا حالا سرش توی منو بود به بحث اضافه میشه.
  • سردار واقعا" نمیفهمی یا خودت رو میزنی به نفهمی.ما اگه با این بابا شریک نشیم و با شرایطش موافقت نکنیم باید جمع کنیم ،میفهمی.دیگه نمیزاره خودمون بفروشیم.
  • خوب جمع میکنیم.چی میشه… فکر کردین با چیزی که این بابا قراره بندازه جلوی ما اوضاعمون خیلی با جمع کردن فرقی داره ،فقط حمالی و ریسکش مال ماست… البته مال ما که نه مال من…
    بعد از حرفم نگاهشون میکنم تا عکس العملشون رو ببینم.
    شیدا مشهود عصبانی شده و داره خودش رو کنترل میکنه.اریک هم مثل برق گرفته ها داره نگاهم میکنه.
  • منظورت دقیقا" از این حرف چیه سردار…
  • منظورم واضح شیدا جان…شما کجای این حمالی و ریسکش هستین هان …
  • خیلی وقیحی سردار… خیلی …
    بعد بلند میشه کیفش رو از صندلی بغلش با عصبانیت بر میداره و جلوی چشمان متعجب اریک کافه رو ترک میکنه.
  • سردار چت شده تو؟؟ حالت خوبه ؟؟ این حرفها چیه میزنی ؟؟
  • حقیقته برادر … قبول دارم که شنیدنش سخته.
    سرش رو تکون میده و زیر لب یه چیزهایی میگه که نمیتونم بشنوم.
  • نمیخوای چیزی سفارش بدی؟؟
  • نه … تو سفارش بده … من میرم دنبال شیدا.دختر بیچاره را ناراحتش کردی؟؟
  • دختر بیچاره که ماشین داشت رفت…
  • سردار چته چرا اینقدر تلخ شدی؟؟
  • تلخ … نه اریک فقط یکم واقع بین شدم…
  • مرده شور واقع بینیت را ببرم.الان وقت این حرفهاست بعد از این همه زحمتی که کشیدی و کشیدیم…الان باید بگی که میزاریم کنار ، اونم وقتی خودشون اومدن دنبال ما
  • بی خیال اریک جان یه جوری حرف نزن که به شعور من توهین بشه.کدوم دنبال اومدن…اینکه سهم من قراره از اونی که بوده هم کوچیک تر شه به نظرت جایی برای خوشحالی میزاره؟؟
  • آهان پس مشکل تو سهم… این و از اول بگو
  • آره یکی از دلایل مخالفتم سهم…
  • تازه یکی از دلایلت؟؟
  • آره اریک جان…یکی از دلایل …
    بعد دستم رو برای سفارش بلند میکنم.اریک عصبی نشسته کنارم و توی فکره.چند لحظه بعد یکی از نفرات کافه برای گرفتن سفارش میاد من سفارشم رو میدم.
  • تو چی میخوری اریک ؟؟
  • نه مرسی …من باید برم
    از سفارش گیرنده تشکر میکنم.
  • کجا ،مگه صبحانه خوردی؟؟
  • نه بابا…ریدی به روزمون
  • مودب باش…
  • خفه شو بابا
    بعد هم بدون هیچ حرفی بلند میشه میره.
    صبحانه ام رو تو آرامش میخورم، بعدش گوشیم رو در میارم و یه قلب آبی میفرستم برای کتی…بعد از حساب کردن میز و خروج از کافه چون ماشین ندارم هوس میکنم کمی پیاده قدم بزنم.هنوز زیاد از کافه دور نشدم که یه تماس اینترنتی دارم.
  • بله
  • فکر نمیکردم به این زودی بخوای با من حرف بزنی
  • سلام… خواستم اطلاع بدم که قدم اول با موفقیت انجام شد…
  • یعنی چی اونوقت؟؟
  • به شرکام اطلاع دادم که نیستم…
  • که اینطور… و عکس العمل دوستان ؟؟
  • شوکه شدن… حتی صبحانه نخوردن… قهر کردن و رفتن…
  • خوبه… منتظر شو تا باهات تماس بگیرن…این ماجرا تازه شروع شده…
  • آره خودم هم میدونم،اما خواستم بگم برگردوندن دوستان با من اما شما هم باید برای من یه کاری بکنید…
  • اوه…نه بابا … سردار خان زود خودمونی شدی…
  • من که حرف بدی نزدم خواستم بگم من مجموعه رو به سمت شما میارم ولی شما هم باید مدیریت من رو به رسمیت بشناسید؟
  • نه … خوشم اومد میبینم که تمام تحلیل هام در موردت درسته؟؟ شما دوستات رو برای مدیریت راضی کن من مشکلی با این قضیه ندارم ولی من نمیتونم توی موضوع دخالتی داشته باشم… میفهمی که؟؟
  • بله …متوجهم
  • خوب من دیگه باید برم.دفعه بعد هم فقط وقتی کارت تموم شد تماس بگیر.باید یاد بگیری که اعتبارت رو درست خرج کنی…
    تماس قطع میشه.یه جور حس سرخوشی ناشی از پیروزی درونم موج میزنه سیگاری در میارم و آتیش میزنم.
    عصر همون روز حوالی ساعت 6 زنگ خونم به صدا در میاد. از مبل جلوی تلویزیون بلند میشم و میرم اتاق و از مانیتور دوربین در ورودی رو میارم بالا.با دیدن اریک و شیدا ناخودآگاه خنده ام میگیره.در رو باز میکنم و ورودشون و بسته شدن در رو کنترل میکنم.
    بعد به استقبالشون میرم و نزدیک در ورودی می ایستم. اول شیدا و بعد اریک میاد تو باهاشون دست میدم و دعوت به نشستن میکنم.
  • خوش اومدین بچه ها،چیزی میخورین بریزم؟؟
  • نه سردار بیا بشین، میخوایم باهات حرف بزنیم.
    با لبخندی بر لب میام روی مبل تک نفره مقابلشون میشینم.
  • سردار من و اریک با هم حرف زدیم…حق با توئه.بیشتر زحمات این کار مال توئه پس من و اریک 15 درصد از سهممون رو میدیم به تو تا اون موضوع هم حل بشه اینجوری… نظرت چیه؟؟
    نمیتونم جلوی خنده ام رو بگیرم.خنده من شیدا رو عصبی میکنه.
  • به چی میخندی؟؟
  • ببخشید واقعا" اما گفتی 15 درصد از سهمتون؟؟
  • آره
  • وای شیدا …شیدا … این همه دست و دل بازی از کجا میاد… نصف هر مقداری مال صدری…نصف دیگش یک سومش مال خودمه یعنی به عبارتی یک سوم از نصف که به عبارتی میشه یک ششم حالا شما میخواد 15 درصد از یک ششم تون رو به من بدید؟مسخره کردید منُ؟؟
    اریک نگاهی به شیدا میکنه.
  • خوب نظر خودت چیه؟؟
  • آهان … این شد یه حرفی … من با صبری کار نمیکنم.با همون روال قبل کار میکنیم ولی اینبار 60 درصد مال من 40 درصد مال شما
    شیدا بر افروخته میشه و از جاش بلند میشه…
  • جمع کن مسخره بازیتُ… پاشو اریک … ما کارمون با سردار کلا" تمومه…
    بعد با عصبانیت میره سمت در خروج.
  • شیدا …شیدا …ای بابا سردار تو که هر بار خراب ترش میکنی…
  • پیشنهاد من این اریک جان
  • مرده شور خودت و پیشنهادات رو ببرن.
    اونم با عجله میره دنبال شیدا.منم بلند میشم و از پشت پنجره خروجشون رو از حیاط تماشا میکنم.
    شاد و سرحال آهنگ مورد علاقه ام رو زمزمه میکنم غافل از اینکه همون لحظه تخم یه نفرت و دشمنی رو با دست خودم کاشتم و آب دادم.
    ادامه دارد…
2 ❤️

2021-08-02 12:06:46 +0430 +0430

دوستان خوبم سلام
روزی که تصمیم گرفتم " جاده بی انتها" رو اینجا با شما به اشتراک بزارم برای خودم دلایلی داشتم که الان مطمئن هستم انتخاب درستی کردم.این دست نوشته یه داستان صرفا" سکسی نیست( همانطور که “تباهی” هم نبود ) و میدانستم در صفحه اصلی اولا" خواننده خط روایی داستان را گم میکنه و دوما" نظر یک سری از دوستان را هم جلب نمیکنه.
طی چند روز گذشته سعی کردم هر روز یک قسمت بزارم اما از شما دوستان یک خواهش دارم لطفا" نظراتتون رو تا اینجای کار با من در میان بگذارید.
بی صبرانه منتظر خواندن نقدهای شما عزیزان هستم.
ارادتمند شما : diereytor
ایام به کام

0 ❤️

2021-08-02 18:26:43 +0430 +0430

↩ Madam_li
مرسی که وقت گذاشتی و خوندی
دوست عزیز خیلی از اتفاقات رو نباید با روال عقلانی بهش نگاه کرد مخصوصا" یک داستان
اما در مورد طولانی بودن باید بگم روال نگارش توی سایت گاهی باعث طولانی شدن خرده پیرنگ ها میشه که حق با شماست.
نمیدونم که این دست نوشته شبیه اون هست یا نه اما تا جایی که خودم میدونم سی برش داره و با اون داستان که یک داستان عاطفی بود فرق داره.
به هر حال ممنونم از دقت نظری که داشتی و وقتی که گذاشتی.
ارادت.
ایام به کام

1 ❤️

2021-08-02 18:28:21 +0430 +0430

**برش نهم : تولد یک حرامزاده **

بخش اول

یک ماه از اون جمعه گذشته.نه تماسی با من گرفتن و نه من به کسی زنگ زدم.یه زندگی روتین برای من در جریان.صبح بلند میشم صبحانه میخورم میرم بیرون قدم میزنم بر میگردم خونه و بعدش تمام وقتم رو توی باشگاهی که توی یکی از اتاقهای خونه ساختم میگذرونم.
یه شب تابستانی که من مادر ، پدر ، برادرم به همراه همسرش رو شام دعوت کردم موبایلم زنگ میخوره.فرشته با صدای بلند اسمم رو صدا میزنه…

  • سردار تلفن…
  • اومدم
    به فرشته که میرسم موبایلم که دستش گرفته رو پشتش قایم میکنه. سعی میکنه آروم حرف بزنه.
  • شیطون…تو که میگی کسی تو زندگیت نیست پس این شیدا کیه دوبار تا الان زنگ زده…
  • بده من گوشی
    با خنده و شوخی گوشی رو از فرشته میگیرم.
  • بله
  • سردار باید باهات حرف بزنم.
  • سلام
  • ببخشید سلام … بیام الان پیشت؟
  • نه
  • سردار میدونم که رفتارم قشنگ نبوده ولی بزار بیام باهم حرف بزنیم.برات توضیح میدم.
  • گفتم که نه
    همون لحظه فرشته برای شام صدام میکنه.
  • ببخشید مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم.
  • آره مهمون دارم…
    شیدا برای لحظاتی سکوت میکنه.
  • باشه پس فردا مزاحمت میشم.
  • باشه ولی قبلش زنگ بزن.
  • حتما"
  • خداحافظ
  • خداحافظ
    ناخودآگاه از تماس شیدا لبخندی رو لبم ظاهر میشه.
  • سالار ببین چطوری میخنده؟
  • چیکار داری داداش بیچاره من
  • آخی چقدر هم این بیچاره است.
    همون موقع مادرم فرشته رو برای کمک صدا میکنه.
  • بدو تا خانوم دکتر دعوات نکرده…
  • نه خیر … خانوم دکتر از شما ناراحته سردار جون
    بعد هم میره سمت آشپزخانه. شام رو توی فضای شاد خانوادگی میخوریم.بعد از شام سالار و فرشته مشغول فیلم میشن و من ،بابا و مامان روی ایوان میشینیم.
  • وای مامان من عاشق این باقالی پلو با گوشت های شمام.
  • نوش جونت
    پدر نگاهی به مامان میکنه.من این نگاهها رو خوب میشناختم.
  • سردار ،تو چیکار میکنی پسرم
  • بابا باز شروع شد… چند بار تا حالا توضیح دادم مدیر کنترل کیفی یه شرکت هستم.
  • آخه پسرم مدیر کنترل کیفی چطور ظرف یک سال و نیم تونسته هم خونه ویلایی ، هم ماشین هم این هم بریز و به پاش داشته باشه… به نظرت یکم عجیب نیست…
  • آخ بابا…آخ از دست شما که تا من رو نابود نکنین ول نمی کنین.مگه براتون توضیح ندادم این یه شرکت نیمه دولتی که یه ماده مخصوص شیمیایی تولید میکنه…مگه نگفتم حقوقش خیلی خوبه و به پرسنلش وامهای خوبی میده تا از لحاظ مادی و رفاهی تو آسایش باشن.
  • خوب این شرکت چیه؟؟ اسم نداره؟؟
  • ده بار تا حالا پرسیدین ده بار هم من گفتم که نمیتونم بگم.تا همین جا هم نباید میگفتم.
  • باشه مادر جان خودت رو ناراحت نکن…ما فقط نگرانتیم…
  • نگران چرا؟؟ مگه من چیکار میکنم؟
  • چه میدونم پسرم … حالا دیگه مهم نیست بیا برات میوه پوست گرفتم.
    اون شب هم مثل شبهای دیگه زیر سوالهای بیشمار پدر و مادرم بودم برای کار،درآمد و نحوه زندگی ،باید یه فکری براش میکردم.
    فردای اون شب حوالی ساعت 10 صبح و زودتر از اونچه فکرش رو میکردم شیدا زنگ زد و برای عصر قرار گذاشت.عصر هم بر خلاف انتظار من که فکر میکردم با اریک بیاد تنها اومد.
    خیلی به خودش رسیده بود.بوی عطرش با ورودش خونه رو پر کرد.به محض ورود شال دور گردنش رو برداشت و آویزون کرد بعد هم مانتوی سفیدش رو که از نازکی میشد پشتش رو دید در آورد.یه جین چسبون با یه تاپ بندی آبی تنش بود.
  • وای چقدر گرم
  • بیا برات یه نوشیدنی خنک بریزم
  • وای مرسی …سردار
    مشغول درست کردن نوشیدنی میشم و همزمان زیر چشمی حواسم بهش هست.یه پیام داد و گوشیش رو گذاشت توی کیفش.بعد میاد میشینه روی مبل و پاهاش رو میندازه روی هم.
  • دیشب مهمون داشتی ؟؟
  • با اجازه تون
  • معلومه این یکماهی خیلی هم بهت بد نگذشته هیکلت که رو فرم اومده
  • مگه شکست عشقی خورده بودم که باید حالم بد باشه.یه شراکتی داشتم که تموم شد.
  • تموم نشده
  • خودت اونروز گفتی کارتون کلا" با من تمومه…
  • تو عصبانیت حالا من یه چیزی گفتم
  • اونوقت چرا باید عصبانی میشدی؟؟
    لیوان نوشیدنی ها رو میگیرم و میام توی هال ، لیوان شیدا رو میزارم رو به روش،خودم هم میشینم جلوش.
  • سردار من خیلی به حرفات فکر کردم حق با توئه.من و اریک شرایطت رو قبول داریم.60 درصد تو و 40 درصد ما
  • و دیگه با صبری هم کار نمیکنیم.
    لیوانم رو بر میدارم و چند جرعه مینوشم.
  • اما یه شرط دارم سردار؟؟
    همون جور خیره نگاهش میکنم.
  • شرطمم اینه که تحت هیچ شرایطی دیگه این توافق و درصد ها به هم نخوره.
    از جام بلند میشم و میرم سمت آشپزخانه تا لیوانم رو دوباره پر کنم.
  • نظرت چیه ؟؟
  • خوب در مورد درصدها که اگه اتفاق خاصی نیوفته چیزی تغییر نمیکنه اما …
  • اما چی ؟؟
  • تو هم میخوری بریزم برات
  • نه مرسی… اما چی سردار؟؟
  • اما من خودم باید با پخش کننده ارتباط بگیرم…
  • چرا اونوقت؟
  • برای اینکه میخوام بدونم با کی دارم کار میکنم،میخوام بدونم ریسکی که دارم سر زندگیم میکنم رو کی داره اداره میکنه…
  • یعنی چی متوجه حرفات نمیشم… خوب ما داریم اداره میکنیم دیگه!!!
  • نه …نه شیدا… بعد از ماجرای دکتر صبری من یه چیزی رو خوب متوجه شدم و اونم اینه که ما تا حالا هم با یکی در قد قواره صبری کار میکردیم… اشتباه که نمیکنم؟؟
  • سردار تو دنبال چی هستی؟؟
  • دنبال چیزی نیستم،اما دیگه نمیخوام مثل یه احمق باشم.میخوام به عنوان یکی از نفرات اصلی این قضیه از تمام جریانات باخبر باشم.مثل شما ها … ایرادی داره؟؟
    شیدا لبخندی عصبی به من میزنه میتونم حالش رو پشت اون لبخند حس کنم.
  • باشه … فردا ساعت 8 شب کارخونه باش.
    بعد هم بلند میشه و کیفش رو از کنارش بر میداره.
  • کجا؟؟
  • من دیگه باید برم.اما سردار این حرفها فقط و فقط بوی بی اعتمادی میده.
  • نه عزیزم…اتفاقا" بوی عقلانیت میده
    میره سمت ورودی مانتوش رو میپوشه و شالش رو میندازه بعد بر میگرده سمت من.
  • خیلی دوست دارم بفهمم اونشب که خواستی فکر کنی چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردی…
    بلند میخندم.
  • به هر حال سردار امیدوارم از چند روز آینده بتونیم کار رو شروع کنیم.
  • امیدوارم
  • خداحافظ
  • بای
    شیدا از در خارج میشه و من بر حسب عادت از پشت پنجره خارج شدنش از خونه رو دنبال میکنم.

شیدا ماشین رو توی پارکینگ پارک میکنه و با عصبانیت ازش پیاده میشه.ماشین اریک توی پارکینگ ،با عجله پله ها رو بالا میره وارد میشه کیف و شالش رو پرت میکنه روی صندلی…

  • سلام… چته …چی شده
    این سوال رو اریک با تعجب از شیدا میکنه…
  • حرومزاده…
  • میخوای بگی چی شده یا نه؟؟
  • دیدی بهت گفتم این بی شرف یه مرگش هست هرچی بهش بدی بیشتر میخواد؟؟
  • درست حرف بزن ببینم چی شده ،سهم بیشتری میخواد بازم ؟؟؟
  • نه
  • پس چی؟؟
    شیدا از کیفش پاکت سیگارش رو در میاره و یه نخ روشن میکنه.
  • میخواد بدونه ما با کی طرف هستیم و اونم باهاش طرف بشه…
  • چی… یعنی میخواد کتی رو ببینه …مگه اصلا" میدونه داستان کتی ؟؟
  • نمیدونم ولی …
  • ولی چی … چی گفت درست بگو ببینم چی شده؟؟
  • کثافت میگه منم مثل شما باید بدونم جنس ها رو به کی میدیم و داستان چی… ریسکش با منه و از همین کس و شعرهایی که جدیدا" تف میده…
  • این دیوس یهو چش شد؟؟ یهو چطوری اینقدر تغییر کرد؟؟
  • هیچ فایده ای نداره اریک … ما با سردار به جایی نمیرسیم.چه تضمینی هست دوباره فردا نیاد بگه من من 80 درصد میخوام؟؟ این اگه با کتی آشنا شه و بدونه ما رسما" کاری نمیکنیم شک نکن یه داستان جدید درست میکنه…
    اریک با تکون داد سر حرفهای شیدا رو تایید کرد.
  • خوب پس چیکار کنیم؟؟
  • همون که دیشب گفتم؟؟
  • زنگ میزنیم به کتی میگیم آشپزمون دیگه نیست… باید صبر کنه تا یکی دیگه رو پیدا کنیم؟؟
  • کی ؟؟
  • نمیدونم اریک … هر کسی جز این حرومزاده
  • چرا چرند میگی شیدا… این همه ارج و قرب برای جنسمونه که اگه سردار نباشه یعنی کشک…یادته قبلا کتی حتی خودش با ما حرف نمیزد…
  • میدونم اما تحمل این سردار دیگه برام غیر ممکن شده…
    اریک عرض اتاق رو مدام طی میکنه.
  • بگیر بشین سرم درد گرفت.چقدر راه میری ؟؟
  • دارم فکر میکنم…
  • من که دیگه دارم خل میشم بس که فکر کردم.
  • ما باید به کتی زنگ بزنیم و داستان رو براش بگیم؟؟
  • یعنی چی داستان رو بگیم؟؟
  • یعنی بگیم شیمی دان ما میخواد با شما حرف بزنه تا اعتمادش جلب بشه.شمام باهاش حرف بزن و بزار آروم شه…چه میدونم یه چیزی مثل این؟؟
  • چرا چرت و پرت میگی اریک … انگار داری راجع به دوست دخترت حرف میزنی اون جنده که اول مکالمه فقط وزن میپرسه و تایم تحویل …کی به ما اجازه حرف زدن داده که بشینیم براش توضیح بدیم…نکنه تو باهاش حرف میزنی و من خبر ندارم…
  • چرا چرند میگی… خوب میگی چیکارش کنیم؟
  • نمیدونم… همه این کثافت کاریها تقصیر توئه…با اون فکرهای مزخرفت…پسره داشت مثل ماشین برامون کارمیکرد…
  • نه که تو هم از پول بدت میومد؟؟ خوب اگه فکر من بد بود چرا مخالفت نکردی؟؟
  • خفه شو اریک…خفه شو
  • والا راست میگم دیگه… تازه مگه نگفتی رامش کردم و به خودم وابسته اش کردم پس چی شد؟؟
    شیدا عصبانی میشه و از روی میز جاسیگاری رو برمیداره و پرت میکنه سمت اریک.اریک که متوجه شده خم میشه و شیشه پنجره پشت سرش با صدای بلندی میشکنه.
  • وافعا" که خری شیدا… زنیکه روانی

حوالی ساعت 8 میرسم کارخونه. ماشین اریک و شیدا توی پارکینگ.میرم داخل ،طبق معمول صدای موزیک ملایمی به گوش میرسه.بالای پله ها اریک رو میبینم که نشسته و شیدا که روبه روش به میز تکیه داده.
نرسیده به در میفهمم شیشه پنجره سالن شکسته.با تعجب و در حالی که به پنجره بی شیشه نگاه میکنم وارد میشم.

  • سلام سردار
  • سلام شیدا
  • چطوری؟؟
  • خوبم…تو چطوری اریک …
  • قربونت منم خوبم
  • بگیر بشین.
    میشینم کنار اریک.شیدا رو به روی ماست.یه کفش پاشنه بلند با یه شلوار از بالا گشاد قهوه ایی پوشیده که به پاهای کشیده اش میاد.یه پیراهن سفید دکمه دار تن کرده و موهایی که از پشت بسته.اریک هم مثل همیشه بوت ، شلوار جین و یه پیراهن چهارخونه به همراه عینکی که بالای کله کچلش گذاشته.
    شیدا لبخندی میزنه…
  • خوب گفتی میخوای واسطه رو ببینی؟؟
  • آره
  • اون راس 8:15 خودش زنگ میزنه…
  • زیاد سوال نپرس فقط … خوشش نمیاد
  • یعنی چی؟؟
    اریک بر میگرده سمت من…
  • سردار جان … اون به مسائل امنیتیش خیلی اهمیت میده بنا بر این تماس از طرف خودشه و نهایت 5 دقیقه.
  • من توی 5 دقیقه چطوری سوالهام رو بپرسم
  • مگه میخوای بگیریش؟؟ سوال چی؟؟
  • زن؟؟؟
  • بله زن
    شیدا ادامه میده…
  • تو فقط قراره بدونی واسطه کیه که الان میفهمی…بقیه سوالاتت رو از خودم بپرس…
    هنوز حرف شیدا تموم نشده که موبایلش زنگ میخوره موبایل رو بر میداره میزاره روی میز گرذ جلوی مبل و جواب میده…
  • سلام کتی جان
  • سلام
  • کتی جان امشب علاوه بر اریک ،سردار شریک دیگه ما یا بهتره بگم شیمی دان ما هم اینجاست و اگه اجازه بدید میخواد با شما چند کلمه حرف بزنه…
  • من برای این کارها وقت ندارم… این هفته چیزی دارید یا نه؟؟
  • نه ولی …
  • ببین شیدا این آخرین فرصته…اگه هفته بعد چیزی داشتید که حرف میزنیم اگر نه که دیگه تماسی نخواهد بود…
    اریک دستپاچه میپره تو حرفهای کتی…
  • سلام کتی جان … ببخشید ولی برای سردار یه مشکلی پیش اومده بود که حل شد و از فردا شروع میکنیم.
  • نه… اگه من باهاتون حرف نزنم شروعی در کار نخواهد بود.
    با این حرف من اریک و شیدا مثل مجسمه خشک شدن.
  • خانوم…من باید بدونم جنسی که درست میکنم رو کی میخره و چند میخره…
  • نه بابا…
  • بله شرایط من اینه…اگه جنس من رو میخواید باید شرایطم رو بپذیرید اگر هم نه که مشتری برای جنس ما زیاده…
  • این چی میگه شیدا…
    تا شیدا میاد حرف بزنه خودم جوابش رو میدم.
  • الان هم بهتره فکراتون رو بکنید و اگه جوابتون مثبت بود تا 5 دقیقه دیگه به ما زنگ میزنید تا سر شرایط با هم صحبت کنیم اگر هم نه که خوب معلوم که جوابتون منفیه…زمان شما از الان شروع شد…
    خم میشم و تماس رو قطع میکنم.
  • تو دقیقا" الان چه غلطی کردی ؟؟
    از جیبم سیگارم رو در میارم و آتیش میزنم.لبخندی میزنم و به مبل تکیه میدم.
  • با توام میگم کی به تو گفت حرف بزنی… وای …وای …سردار
    اریک هنوز مات و مبهوت فقط نگام میکنه.
2 ❤️

2021-08-08 15:44:11 +0430 +0430

**برش نهم : تولد یک حرامزاده **

بخش دوم :

از حرکت لب و دهن شیدا میتونم بفهمم چقدر عصبانیه…

  • نگران نباشین زنگ میزنه…
  • نه واقعا" چی فکر کردی با خودت،چرا یهو دچار این حد از خودشیفتگی شدی؟؟
  • خودشیفتگی نیست شیدا جان…خود شما چشمهای من رو به روی این موارد باز کردین.روزی که صبری اومد اینجا فهمیدم محصول ما اونقدر خوب هست که این بابا یا هر خر دیگه ایی رو بیاره اینجا پس ما باید از این شرایط نهایت استفاده رو ببریم.
  • نه خیر… اونا صدتا مثل من و تو دارن … چرا فکر میکنی کارت خیلی درسته؟؟
  • باشه …دو،سه دقیقه دیگه معلوم میشه.
  • باشه بشین تا بهت زنگ بزنه.
    بعد میره سمت صندلیش و خودش رو میندازه روش ،روی صندلی گردون میچرخه ، پشت به ما وسمت پنجره رو به حیاط میشینه.سیگارم رو توی جاسیگاری خاموش میکنم که تلفن روی میز زنگ میخوره.شیدا بر میگرده و از جاش بلند میشه و میاد سمت ما.اریک هم زل زده به من.گوشی رو جواب میدم و میزارمش روی اسپیکر
  • بله
  • دو دقیقه فرصت داری که سوالاتت رو بپرسی؟؟
  • سلام… تصمیم درستی گرفتید برای ادامه این همکاری … میخوام از این به بعد تحویل جنس و پول همزمان و در حضور من باشه.
  • خوب؟؟
  • هر تصمیمی که گرفته بشه و من ازش با خبر نباشم از نظر من باطله.از این به بعد هر روز تحویل جنس داریم،پس پول هات رو جمع کن و مواد مورد نیاز رو هم به ما برسون…
  • دیگه فرمایشی ندارین…
  • فعلا" حرفی نیست… راستی دفعه بعد تصویری تماس میگیرم میخوام چهره این صدای زیبا رو هم ببینم…
  • دیگه روت رو زیاد نکن … شیدا ،اریک شما هم هستین؟؟
  • بله خانوم من اینجام
  • من هستم کتی جان
  • خوب پس تمومه… از این به بعد ایشون رئیس … موارد داخلیتون هم به من ربطی نداره.
    تماس از طرف کتی قطع میشه.اریک دستاش رو میزاره روی پیشونیش و شیدا خصمانه نگاهم میکنه.
  • به چیزی که میخواستی رسیدی؟؟
  • به چیزی که میخواستیم رسیدیم شیدا جان…
  • و اون چی بود؟؟
  • احترام
  • اوه…
  • خوب دیگه من برم. از فردا با تمام قدرت شروع میکنیم.فعلا" بچه ها
  • خیلی بی شرفی سردار … میدونستی
  • این و به حساب تعریفت میزارم…
    با لبخند اتاق رو ترک میکنم.

توی خونه یه جشن یک نفره گرفتم که یه پیام برام میاد.

  • آماده باش یه ماشین میاد دنبالت.
    پیام از آیدی متعلق به کتی اومده بود.منتظرش بودم.نمیدونم باید جواب بدم یا حضوری حرف بزنم.بعد از چند دقیقه تصمیم میگیرم آماده شم و حرفهام رودررو بهش بزنم.
    درست راس ساعت یازده پیام دیگه ایی میاد.
  • ماشین رسید.
    روال رو میدونم پس با خیالی راحت تر از دفعه قبل میرم .پروتکل های امنیتی همچنان بر قراره اما فرقش با دفعه قبل مسافت و زمانیِ که طی میشه.بالاخره بعد از حدود یک ساعت رانندگی با سرعت بالا میرسیم .اینبار به محض توقف پیاده میشیم.
    یه باغ بزرگ که وسطش یه عمارت زیبا قرارداره.از جایی که ایستادیم در دوردست یه سری چراغ سوسو میزنه.انگار یه شهری یا روستایی باشه.مرد کنارم در ماشین، من رو به سمت عمارت راهنمایی میکنه.نزدیک ساختمان یه استخر بزرگ وجود داره که شکوه عمارت رو دو چندان کرده.
    چراغهای عمارت روشنه و صدای موزیکی هم به گوش میرسه.پایین پله ها مرد بر میگرده،حالا من نمیدونم که باید برم یا بمونم.صدای بازشدن دربزرگ ورودی به دودلی من پایان میده.
  • به… آقای زرنگ
    کتی رو میبینم با شلوار پارچه ایی مشکی و پیراهن کرم رنگ یقه باز.بر خلاف چهره جدی دفعه قبل لبخندی زیبا بر لب داره
  • سلام
  • سلام… چرا ایستادی بیا تو
    از پله ها بالا میرم و میرم سمت کتی و با تردید باهاش دست میدم.من رو به داخل دعوت میکنه.پشت سرش وارد میشم.تو این فاصله و به دلیل نبود استرس دفعه قبل فرصت میکنم خوب هیکلش رو برانداز کنم.
  • بار اونجاست.هرچی میخوای برای خودت بریز
  • مرسی
    خودش میره و روی یه مبل نزدیک پنجره بزرگ مشرف به باغ میشینه.چراغهای داخل باغ زیبایی خاصی رو ایجاد کرده.
  • میدونی امشب چرا اینجایی؟؟
    من که مردد رفتن به سمت بار بودم با این حرف به سمت کتی بر میگردم.
  • نه … شاید صحبت در مورد جلسه عصر
  • چه صحبتی همه حرفها رو به بهترین شکلی زدی…
    از تعریفش خوشم میاد.بر میگرده سمتم…
  • نه … به دلیل خاصی گفتم بیای اینجا…بشین…
    میرم میشینم کنارش و سعی میکنم رفتاربهتری نسبت به دفعه قبل داشته باشم.
  • ازت خوشم اومده… جوون با عرضه و باهوشی هستی…چند سالته؟؟
  • (با لبخند) سی و هفت سال
  • چی خوندی دقیقا"؟؟
  • والا دقیقش میشه مهندسی داروسازی
  • نشنیدم
  • بله من انگلیس درس خوندم گرایشها یه خورده با اینجا متفاوته…
  • اوه … پس همونجا با این دو تا نابغه آشنا شدی…
  • فکر میکردم میدونید…
  • ببین من فرصت برای اینکه جزییات آدمهایی که برام کار میکنن رو بدونم،ندارم اما کلیات همه چی رو میدونم…
    با این حرفهاش داره به من میفهمونه مکالمه عصر تنها یه بازی بوده.
  • خوب سردار …ببین من بعد از مرگ همسرم این تشکیلات رو سرپا نگه داشتم…اما خوب همیشه دنبال یکی بودم که چند تا توانایی رو باهم داشته باشه یه آدم که در عین مطمئن بودن با هوش و با جربزه باشه یکی که بتونه در مواقع لزوم تصمیم های درست رو بگیره مثل تصمیم هایی که تو گرفتی !!
    این قسمت حرفش رو با یه حالتی ادا میکنه انگار که میخواد یه چیزی رو به من بفهمونه…
  • متوجه منظورتون نمیشم…
  • یکی مثل تو که هم جوون باشه… هم مسلط به این کار باشه خودش تا در مواقع لزوم کسی نتونه براش زیر و رو بکشه… و از همه مهمتر یه حرومزادگی و جاه طلبی ذاتی داشته باشه…چیزایی که تو وجود تو هست…
    مدل حرف زدنش کمی تو ذوقم میزنه.
  • بازم نمیفهمم
  • تو یه جاه طلب و یه بلند پرواز مادرزادی ، یه جرقه برات کافی بود برای به هم زدن بازی دوستات …تو خیلی راحت تر از اونی که فکر میکردم پرونده این دوتا رو بستی،تو بدون کمک کسی درست ترین رفتار رو انجام دادی
  • بله …ولی اگه صحبتهای شما نبود شاید من همچنان داشتم برای اون دوتا بیگاری میکردم…
  • درسته ولی این فرصت نصیب خیلیها میشه ولی فقط آدمهایی که ژن رهبری تو خونشون دارن میتونن ازش استفاده کنن،دیدم که میگم…
    گیج شدم نمیدونم داره چی میگه.
  • شما لطف دارین…
  • یه بار بهت گفتم تو این کار لطفی وجود نداره…هر کسی به قد لیاقتش پیشرفت میکنه ،تو خیلی باهوش و جاه طلب هستی اما هنوز باید خیلی تجربه کنی، میخوام از اون آزمایشگاه بیارمت بیرون… نظرت چیه؟؟
  • پس تولید چی میشه… سهمم رو تازه زیاد کرده بودم!!
  • دیدی گفتم یه خودخواه بالفطره هستی… الان فقط به جنس و پول فکر کردی
  • به چیز دیگه ایی هم باید فکر میکردم؟؟؟
    بلند میخنده…از جاش بلند میشه و میره سمت بار…
  • منظورم اریک و شیدا بود
  • بله متوجه شدم…
    از پشت بار در حالی که دو لیوان بر میداره و یخ میندازه با من حرف میزنه…
  • خوب نگفتی نظرت چیه؟؟
  • راستش خیلی دقیق متوجه منظورتون نشدم.
  • ببین من نزدیک به سه تا آزمایشگاه یا همون آشپزخونه دارم.اما فقط خلوص محصول شما خوب و بدردبخور بوده برای همین میخوام تو به همشون نظارت کنی یه جورایی بشی دست راست من، در مورد سهم هم فکر کن حداقل 10 تا 20 برابر چیزی که تا حالا در می آوردی!!!
    یه لحظه توی مغزم میخوام صفرهای عدد حاصل ضرب رو بشمرم.
  • اما خوب باید بگم ریسکش هم به مراتب بالاتره…خوب چی میگی؟؟
    نمیدونم باید چی بگم.انگار مغزم رو میخونه…
  • نمیخواد حالا زیاد به خودت فشار بیاری… این اتفاق آروم آروم می افته تا بتونی با روال آشنا بشی… اما
    راه میافته میاد سمتم و یکی از لیوانهای دستش رو میگیره سمتم.
  • اما یادت باشه که حدت رو بدونی…برای من مهمترین فاکتور وفاداری و اعتماد …
    لیوان رو میگیرم و با تکون دادن سرم حرفهاش رو تایید میکنم.
  • میخوریم به سلامتی فصل جدید
  • به سلامتی

با صدای تلفن به خودم میام.

  • بله
  • آقا ما رسیدیم کوچه گلرخ
  • بیا انتهای کوچه ویلای سمت راست.
  • چشم.
    چند لحظه بعد دو تا ماشین میان توی حیاط.صدای سارا رو از داخل میشنوم.
  • سردار …سردار
  • جانم عزیزم
    با دست به بچه ها خوش آمد میگم.میرم داخل .سارا کنار نرده های بالا ایستاده…
  • اینا کی هستن؟؟
  • نگران نباش… با من کار دارن… اومدن که از من تو محافظت کنن…تو یکم دیگه استراحت کن میام پیشت.
    بدون جواب بر میگرده میره داخل اتاقش. میتونم حالش رو درک کنم.
    بر میگردم بیرون.
    بهروز خودش رو به من میرسونه و با لبخند دستش رو سمتم دراز میکنه.
  • خیلی خوشحالم که سالم میبینمتون
  • مرسی بهروز
  • آقا اینا مطمئن ترین آدمهایی بودن که میشد توی این تایم جمع کرد.کلا" 7 نفریم
  • خوبه
  • سرتون چطوره؟؟
  • بهترم… دیشب موقع رانندگی خیلی اذیت شدم.
  • آقا یه خبر بدم دارم…
    از حرفش خنده ام میگیره.
  • خبر خوب به من حرام…بگو!!
  • دیشب ریختن تو گاوداری … دو تا از بچه تو درگیری کشته شدن… یکی هم زخمی فرار کرده که حالش خوب نیست.
  • پلیس
  • نه …پلیس نبودن…میگه لباس شخصی بودن زدن همه چی رو نابود کردن آخرش هم نزدیک یک کیلو جنس بوده که بردن
    کلاف سر در گم توی ذهنم پیچیده تر میشه…

پنج ماه بعد از اون شب توی باغ من مصداق بارز "یک شبه ره صد ساله " شدم.اریک و شیدا اوایل نفهمیده بودن اما کم کم با سناریویی که کتی چید متوجه تغییرات شدن.پشت لبخندهاشون میتونستم نفرت رو بخونم .
مثل روزهای قبل همراه بهروز رسیدم خونه.بهروز در حیاط رو بار ریموت باز کرد و ماشین رو آورد داخل.من پیاده شدم.چند دقیقه بعد صدای بهروز رو شنیدم.

  • آقا وسایل رو براتون جابه جا کردم… اگه اوامری نیست من میرم…
  • پس کی کارت تموم میشه که منتقل شی اینجا…بهت که گفتم پایین یه واحد کامل هست
  • میدنم سردار خان… لطف شما به من ثابت شده …اما تا این عمل مادرم تموم نشه و برگردونمش شهرستان نمیتونم… ببخشید
  • نه…به خاطر راحتی خودت و مسیری که هر روز باید بری میگم…
  • نه آقا …بعد لطفی که کردین و ماشینی که برام خریدین دیگه سخت نیست…
  • باشه…برو
    بهروز راه می افته ومیره سمت ماشین.چند قدم که میره می ایسته و بر میگرده سمتم.
  • چی شد؟؟
  • هیچی آقا…خواستم بگم من تا عمر دارم مدیون شما و لطفی که به من و خانواده ام کردین هستم.
  • باشه بهروز برو…دیگه فیلم هندی اش نکن…
  • نه بخدا آقا… راست میگم…
    چشمکی بهش میزنم.
  • باشه برو دیگه…کار دارم
    با لبخند چشمی میگه و میره سوار ماشینش میشه .موبایلم زنگ میخوره شماره کتی، جواب میدم.
  • سلام
  • سلام سردار…کجایی؟؟
  • تازه رسیدم خونه… چیزی شده ؟؟
  • نه … امشب یه مهمونی مهم دعوتم… میخوام همراهم باشی…
  • من… همراه شما؟؟
  • آره… چته مگه؟؟؟ مشکلی داری؟؟
  • نه…ولی، به نظرتون کار درستیه؟؟
  • درستی و غلطیش به تو مربوط نیست.حاضر شو…مثل یه جنتلمن… ساعت 8 یکی از بچه ها رو میفرستم دنبالت…
  • باشه چشم
  • آفرین…وقتی چشم میگی جذاب تر میشی
    بعد بلند شروع به خندیدن میکنه.بعد هم مثل خیلی از اوقات بدون هیچ حرفی تماس رو قطع میکنه.این رفتارهاش روی اعصاب منه.
0 ❤️

2021-08-14 15:41:30 +0430 +0430

برش نهم : تولد یک حرامزاده

بخش سوم:

ساعت 8 ون لاکچری کتی جلوی خونم بود. سوار میشم و همراهش به سمت محل مهمونی میریم.راننده ون و بهرام (محافظ شخصی کتی ) هم مثل همیشه ما را همراهی می کنن.توی مسیر از کتی راجع به مهمانی و مهمان ها سوالاتی میپرسم.

  • حالا این آقای یوسفیان کی هست؟؟
  • از دوستان قدیمی فریدون ،از بعد از مرگ فریدون هم خیلی هوای من رو داشته… معمولا سالی یه بار به یه بهونه ایی مهمونی میگیره…امسال خواستم که تو هم باشی
  • از کارهای شما خبر داره؟؟
  • کدوم کارها؟؟
  • همین کارهایی که باهم میکنیم دیگه…
  • شوخی میکنی دیگه… معلومه که نه؟؟ به نظرت این چیزی که بشه به همه گفت؟؟تو خودت خانواده ات میدونن؟؟
  • نه!!
  • پس این سوال مسخره چی بود پرسیدی؟؟
    کمی عصبانی شده و من از حرفی که زدم خجالت کشیدم.
  • یادت باشه سردار برای همه من همسر فریدون شهریاری یکی از تجار خوش نام عرصه نهاده های دامی هستم که دارم بیزنس شوهرم رو میچرخونم…
  • و من الان چه نقشی دارم ؟
  • شما هم مهندس سردار سرحدی هستی دیگه یعنی چی نقشم چیه؟؟ مگه داری نقش بازی میکنی؟
  • یه داروساز تو شرکت نهاده های دامی یکم عجیب نیست؟؟
    چشماش رو کمی تنگ میکنه ،نگاهش یه جوری شده.
  • من اینجوری احساس میکنم یا تو واقعا" خنگ شدی؟؟ الان همه مدیران شرکتها مدرک مرتبط دارن ؟؟ ضمنا" اینجا ایران عزیزم نه انگلیس… اینجا طرف با مدرک پزشکی میشه شهردار
  • درسته ولی خواستم بدونم…
  • لازم نیست چیزی رو بدونی… نگران نباش…شما فعلا " برای کسی مهم نیستی که حالا اینقدر بخوان در موردت کنکاش کنن.اگر دیده بشی که میشی صرفا" به عنوان همراه کتایون شهریاری.
    دوباره همون حس تحقیر شدن به من دست داد.اما سعی میکنم پشت لبخند تلخم پنهانش کنم.
    محل مهمانی یک ویلای بزرگ حوالی کرج. ،در بدو ورودمون مردی که کتی، جمشید صدایش میکرد به استقبالمان آمد که حدس میزدم باید همان یوسفیان باشد.مردی حدود 60 سال سن با موهای کم پشت سفید ولی سرحال و خوشتیپ با کت و شلوار مشکی و یه کروات آبی خوشرنگ .کتی رو بغل کرد و باهام روبوسی کردند.بعد هم کتی من را بهش معرفی کرد.
  • جمشید جون اینم سردار که برات گفته بودم.
  • بله …بله … آقا سردار …کتی جون خیلی ازتون تعریف میکنه…
    دستم رو به سمتش دراز میکنم.
  • از آشنایی با شما خیلی خوشبختم…
  • منم عزیزم …بفرمایید داخل …
    بعد به یکی دو نفر که با لباس فرم دم در ایستاده بودن (من حدس میزدم از بچه های کیتیرینگ مراسم باشند) اشاره کرد و بلند گفت:
  • خانوم رو به قسمت تعویض لباس و آقا رو هم به داخل باغ راهنمایی کنید.
    من همراه کتی وارد باغ میشم.باغی بزرگ با درختکاری هایی منظم و گلهایی زیبا…
  • شما برو داخل منم لباس عوض کنم میام.
  • باشه …ولی من کسی رو نمیشناسم
  • لازم نیست کسی رو بشناسی …برو تا یه چیزی برداری برای نوشیدن منم اومدم.
    از کتی جدا میشم و مسیر درختکاری رو ادامه میدم تا جایی که محوطه باز میشه ،یک فضای بزرگ که اطرافش رو درختهای بلند پوشنده، مهمونها تو دستهای چند نفری کنار میزهای کوچیک ولی بلند ایستاده بودن.یک گوشه هم گروه نوازنده بودن و گوشه دیگه یک میز بزرگ که روش نوشیدنی و غذا دیده میشد و نفراتی که مشغول پذیرایی بودند.
    بر خلاف انتظار من مهمانی شلوغی نبود چیزی نزدیک به 30 نفر مرد و زن.کنار یک میز خالی ایستادم.چند لحظه بعد مردی با همان لباس فرم به من نزدیک شد با لبخندی روی لب.
  • خوش اومدین قربان ، چیزی میل دارید براتون بیارم ؟؟؟
  • نه ممنون منتظر کسی هستم…
    با همون لبخند از من دور شد.با اینکه اصلا" کسی حواسش به من نبود اما به شدت احساس ناخوشایندی داشتم.
  • شما چیزی میل ندارید؟؟
    با شنیدن این حرف به عقب بر میگردم،خانومی جوان با لبخندی زیبا و گیرا پشت من بود.کامل بر میگردم و مقابلش قرار میگیرم.در حالی که محو زیبایی اش شدم لبخندی میزنم.
  • سلام … نه ممنون …منتظر کسی هستم…
  • منتظر کتی جون هستید؟؟
  • (با تعجب) بله … ببخشید ولی شما رو به جا نیاوردم.
    با همون لبخند و نگاه جذابش دستش رو به سمتم دراز میکنه.
  • ببخشید … من افسانه هستم ، دختر آقای یوسفیان
  • اوه بله … ببخشید
    دستم رو دراز میکنم و باهاش دست میدم.
  • خوش اومدین … کتی جون داره با پدر صحبت میکنه … اگه چیزی میل دارید بگم براتون بیارن
  • نه ممنون منتظر کتی جان میمونم
  • بله هر جور راحتید
    بعد با یک لبخند و چشمکی زیبا از کنارم رد میشه.بوی عطرش و جذابیت رفتاریش باعث میشه خیره حرکتش رو دنبال کنم. لباس بلند مجلسی اش هیکل کشیده اش رو زیباتر کرده لباسش در عین پوشیدگی به نظر من به شدت سکسی میاد.
    صدای خنده های کتی من رو از فکر دختر یوسفیان خارج میکنه.به سمت صدا بر میگردم.کتی رو به همراه جمشید و یک مرد دیگه میبینم.کتی با دیدن من برام دست تکون میده.چند لحظه بعد کتی که هنوز لبخند بر لب داره از اونها جدا میشه و به سمت من میاد.
  • در چه حالی سردار ؟؟ چرا چیزی نخوردی؟؟
  • منتظر شما بودم
  • اوه چه جنتلمن
  • شما چی میخورید؟؟
    کتی دستش رو بلند میکنه و یکی از همون نفرات پذیرایی به ما نزدیک میشه.
  • چیزی میل دارید؟؟
  • برای من شراب قرمز و برای آقا… چی میخوری سردار؟؟
  • نمیدونم
  • یه چیزی انتخاب کن دیگه …ویسکی ،کنیاک ، ودکا، تکیلا … چی میخوای
  • تکیلا
    مرد از ما دور میشه.
  • دختر جمشید رو دیدی؟؟
  • بله
  • خوب به نظرت چطور بود؟؟
  • به نظر من؟؟
  • سردار امشب تو چته؟؟چرا اینقدر سوالهای چرت و پرت میپرسی؟؟ خوب معلومه که نظر تو دیگه؟
  • ببخشید متوجه شدم که منظورتون با منه فقط نفهمیدم نظرم راجع به چی باید بگم؟؟
  • در مورد افسانه…میگم دیدیش به نظرت چطور بود.
    تا میام جواب بدم گروه موزیک شروع به نواختن یه آهنگ میکنه.نوشیدنی های ما هم میرسه و کتی پیگیر جوابش نمیشه.چند نفر میان و شروع به رقصیدن میکنن.
    یک ساعتی میشه که موزیک و رقص ادامه داره و توی این مدت یکی دو نفری از جمله جمشید خان با کتی رقصیدن.کتی یه لباس دکلته تا روی زانو تنشه و زیبا تر از همیشه شده.من هم فقط نوشیدم …بالاخره موزیک قطع میشه و همه برای تجدید قوا به کنار میزهاشون برگشتن.کتی همراه دو زن دیگه برای تجدید آرایش به خارج از محوطه میرن.
  • مثل اینکه خیلی اهل رقصیدن نیستین؟؟
    به طرف صدا بر میگردم.مردی که یک بار هم با کتی رقصیده بود رو نزدیک خودم میبینم.لبخندی میزنم.
  • بله… راستش رو بخواید بلد نیستم
  • منم بلد نبودم اما فهمیدم که باید چیکار کنم.کافیه یه پارتنر زیبا برای رقصتون انتخاب کنید بعد دو دستتون رو مشت کنید و نود درجه اطراف بدنتون نگه دارید بعد هم پایین تنه رو با ریتم پارتنر تون تکون بدید …همین…
  • (با لبخند) چه جالب!!
  • (دستش رو به سمتم دراز میکنه) کاووسی هستم
  • خوشبختم…منم سرحدی هستم
  • بله … من تعریف شما رو از کتایون زیاد شنیدم…
  • کتی جان به من لطف دارن…
  • لطف … اونم کتایون… بعید میدونم … بگذریم…
    من از حرفهاش کمی جا خوردم.متوجه حال من شده.دست میکنه توی جیبش و یه کارت رو میاره بیرون.
  • این کارت منه ،فردا با من تماس بگیر تا…
  • فکر میکردم واضح نظرم رو گفتم…
    صدای کتی رو میشنوم و هر دو به سمتش بر میگردیم.کاووسی که بر خلاف من خونسرد و اصلا" دستپاچه نشده لبخندی به کتی که داره خصمانه نگاهش میکنه میزنه.
  • کتایون … بهتره در این مورد تابع نظر جمع باشی
    بعد با همون خونسردی کارت رو میگیره سمتم.
  • فردا منتظر تماست هستم.
    با کتی چشم تو چشم میشم تا شاید بتونه کمکم کمه.اما بر خلاف انتظار من سری تکون میده و بر میگرده.
  • بگیرش…نگران کتایون هم نباش.
    با شک کارت رو از دستش میگیرم.لبخندی به من میزنه و با تاکید دوباره اینکه فردا منتظر تماس منه از من دور میشه.من از شدت الکل و فشاری که بهم وارد شده احساس گرمای عجیبی میکنم.کمی گره کرواتم رو شل میکنم و از یکی از افراد پذیرایی آدرس سرویس رو میپرسم.از لا به لای درختها به طرف جایی که آدرس داده میرم. کرواتم رو کامل باز میکنم و میزارم جیبم،دکمه پراهنم رو باز میکنم و بعد از خارج شدن نفری که داخل بود وارد سرویس میشم.آبی به سر صورتم میزنم.کمی حالم جا میاد.از در که خارج میشم به خاطر خیسی صورتم حس خنکای لذت بخشی به من دست میده.
  • حالتون خوبه؟؟؟
    به سمت صدا بر میگردم.افسانه دختر یوسفیان رو پشتم میبینم.اولین سوال توی ذهنم این که " اینجا چیکار میکنه"
  • آره خوبم
  • مطمئنید؟؟ حالت چشماتون یه طوریه؟؟
  • نه فکر میکنم یکم زیادی خوردم…
  • لطفا" همراه من بیایید… یه قهوه میتونه ادامه مهمونی رو براتون لذت بخش تر کنه…
    با تکون دادن سرم حرفهاش رو تایید میکنم.کمی دورتر دو آلاچیق کنار هم رو میبینم.افسانه که از من جلوتر با دست اشاره میکنه که بشینم.روی یکی از صندلی های زیر آلاچیق میشینم.سرم رو به عقب خم میکنم و چشمام رو میبندم.کاش میتونستم الان بخوابم.نمیدونم چقدر اونجام که صدای افسانه من و به خودم میاره…
  • اینم یه قهوه قوی برای شما
    چشمام رو باز میکنم و صورت زیبای افسانه رو نزدیک خودم میبینم.فنجون رو ازش میگیرم .یه صندلی رو میکشه و نزدیک من میشینه.
  • چی خوردین؟؟
  • تکیلا…
  • عجب…
    قهوه ام رو میخورم.
  • چیش عجیبه؟؟
  • انتخاب تکیلا
    متوجه منظورش میشم.حالم یکم بهتر شده.لبخندی بهش میزنم و بابت قهوه ازش تشکر میکنم.
  • جالبه ولی من هنوز اسمتون رو هم نمیدونم…
  • ببخشید واقعا"…من سردار هستم…سردار سرحدی
  • کتی خیلی ازت تعریف میکنه… اما نمیدونم چرا توی تصوراتم فکر میکردم یه جور دیگه باشی…
    با تعجب نگاش میکنم.
  • جالبه انگار خیلی راجع به من صحبت شده… امشب یک نفر دیگه هم این حرف رو به من زد.
  • میدونی با توجه به حرفهای کتی فکر میکردم با یه مرد زمخت و خشن طرف باشم وقتی فهمیدم دستیار کتی شما هستی راستش رو بخوای کمی جا خوردم.
  • طرف باشی؟؟ مگه قراره با من طرف شی؟؟
  • (لبخندی میزنه) پس هنوز کتی چیزی بهت نگفته؟؟
  • باید چیزی به من میگفت؟؟
  • نه… چیز خاصی هم نیست به موقعش میفهمی…
  • موقعش کی؟؟؟ وقتی که شما تصمیم بگیرین؟؟
    از حرفم کمی جا میخوره…
  • نه … اشتباه فهمیدی …منظورم این بود که …
    از جام بلند میشم و فنجون توی دستم رو میزارم روی میز وسط آلاچیق،نگاهی به افسانه میکنم.
  • نه اتفاقا" درست فهمیدم.ببین من نمیدونم کتی به شما راجع به من چی گفته اما من قرار نیست عروسک خیمه شب بازی شماها باشم.
    بعد در حالی که کمی ازش دور میشم گوشیم رو در میارم تا به بهروز زنگ بزنم.شمارش رو میگیرم.با زنگ اول گوشی رو بر میداره.
  • سلام آقا …
  • سلام بهروز… یه آدرس برات میفرستم بیا دنبالم.بهت نزدیکه…
  • رو چشم …الان راه می افتم.
    بعد نگاهی به افسانه میکنم که یه لبخند گوشه لبشه.
  • من آدم کسی نیستم.
    بعد راه میافتم و سعی میکنم کمی سر و وضع بهم ریخته ام رو مرتب کنم.بالاخره راه خروج به سمت در باغ رو پیدا میکنم.جلوی در بهرام با دین من از ماشین پیاده میشه و با عجله میاد سمت من.
  • سلام…اتفاقی افتاده؟؟؟
  • نه بهرام…شما منتظر خانوم باشید…
    منتظر جوابش نمیشم و راه می افتم به سمت پایین جاده.باد خنکی در حال وزشه.قهوه حالم رو جا آورده و مستیم متعادل شده سلولهای مغزم در حال پردازش اتفاقات امشب.جاده تاریکه و گاهی ماشینی عبور میکنه.چون جاده خیلی روشن نیست تا جایی که ممکنه از کنار جاده حرکت میکنم.نور یه ماشین رو که داره از پشت سرم به من نزدیک میشه میبینم.کنارم سرعتش کم میشه.
  • سوار شو…باید با هم حرف بزنیم
    به سمت ماشین نگاه میکنم.افسانه رو پشت فرمان میبینم.
  • خواهش میکنم ازت …به حرفهام گوش بده…
    توی صداش یه جور التماس هست.میرم سمت ماشینش و سوار میشم.
  • من هر جایی بخوای میبرمت…
  • لازم نیست دارن میان دنبالم
  • میشه کنسلش کنی… من میخوام باهات حرف بزنم…
    نگاهی بهش میندازم یه مانتوی کوتاه پوشیده روی همون لباسش و شالی سبزرنگ که به صورتش میاد.متوجه نگاه من روی خودش میشه.
  • با عجله اومدم دنبالت… هرچی دم دستم بود برداشتم…
  • سیگار داری تو ماشینت…من سیگارم رو روی میز جا گذاشتم…
  • نه …من سیگاری نیستم …میشه رانندگی کنی من با کفش پاشنه بلند عادت به رانندگی ندارم.
    با سر موافقت میکنم.ماشین رو کنار جاده نگه میداره.حین پیاده شدن به بهروز زنگ میزنم و میگم که نیاد.سوار میشم و راه می افتم.
  • راستی ،حالت برای رانندگی مساعد هست؟؟
  • نگران نباش… حالم خوبه
    به سمت من بر میگرده.
  • وقتی داستانت رو از زبان کتی شنیدم حس کردم که تو هم مثل منی…
    نگاهی بهش میندازم و پوزخندی میزنم.
  • میدونم … درکش برات سخته…
  • چطوری حساب کردی که ما شبیه به هم شدیم؟؟
  • (آهی میکشه) نه سالم که بود پدرم فوت کرد،مادرم که زندگی بدون پول براش بی معنی بود با جمشید ازدواج کرد
  • خیلی متاسفم
  • ممنون … من شدم دختر خانواده… از بیرون یه شاهزاده و از داخل یه برده بودم… کم کم بزرگتر شدم و از کارهای جمشید بیشتر سر درآوردم.اوایل فکر میکردم کارخونه دار اما بعدا" فهمیدم ثروتش از قاچاق مواد و کم کم منم واردش شدم.
    دوباره نگاهی بهش میکنم.
  • اینا رو چرا داری به من میگی؟؟
  • میگم چون حس میکنم تو هم مثل من مجبور شدی وارد بازی کتی بشی… درسته؟؟
  • بازی کتی ؟؟ کدوم بازی؟؟
  • لازم نیست جلوی من انکار کنی …من از همه چی خبر دارم…
  • از چی حرف میزنی متوجه نمیشم…
  • ببین بهت گفتم که لازم نیست زور بزنی کتی خودش برای یوسفیان کار میکنه و یوسفیان هم برای یکی دیگه… این زنجیر تهش به خیلی گنده تر از امثال کتی و یوسفیان وصله…
    از حرفهای افسانه تعجب نمیکنم. ولی حرفهای کتی رو توی راه به خاطر میارم.
  • خوب؟؟
  • خوب نداره… خواستم بهت بگم که این راهی که من و تو داخلش اومدیم دیگه خروجی توش نیست… اینجوری نیست که بگی من آدم کسی نیستم و بعد هم راهت رو بکشی و بری؟؟
  • الان داری نصیحتم میکنی یا داری تهدیدم میکنی؟؟
  • هیچکدوم …دارم بهت میگم که یک جمله غلط یا یک تصمیم اشتباه میتونه سرنوشت زندگیت رو تباه کنه این تشکیلات وابسته به کسی نیست و کسی هم براش مهم نیست…
  • تشکیلات… کدوم تشکیلات …من برای کتی کار میکنم…
  • آره…تو برای کتی کار میکنی …کتی هم برای جمشید ، جمشید هم برای یکی دیگه … هرچی بالاتر میری دامنه قدرت و نفوذ افراد افزایش پیدا میکنه.کتی تو رو از یه آزمایشگاه کوچیک ته ناکجاآباد پیدا میکنه ،بهت قدرت میده و بعد هم میارتت مهمونی جمشید که مثلا" به تو خوش بگذره؟؟ همین؟؟نه… امشب آوردت اینجا تا با توجه به صحبتهایی که کرده بود ببیننت و در مورد آینده کاریت تصمیم بگیرن؟؟
  • کیا؟؟؟
  • تشکیلات
    ماشین رو کنار اتوبان نگه میدارم.کامل بر میگردم سمتش…
  • الان اینا رو چرا داری به من میگی؟؟
  • چون حس کردم هیچی نمیدونی و لازمه که چشمات رو باز کنی
  • چرا اونوقت؟؟
  • چون کاووسی انتخابت کرد…
  • ببین به خدا من گیج شدم نمیفهمم
  • میدونم … اما لازم بود که بدونی … چون از فردا بعد از تماست باهاش دنیات تغییر میکنه.حالا هم راه بیفت فکر برگشتن من رو هم بکن…
    راه میافتم در حالی که سرم داره از این همه اتفاق منفجر میشه.
  • حالا چرا من برای این سیستم مهم شدم.
  • مهم نشدی؟؟ این یک روش معمول برای پیدا کردن آدمهایی که ذاتا" یه چیزهایی توی وجودشون دارن…
  • نمیفهمم
  • ببین … تو حتما" یه چیزی داشتی یا یه کاری کردی که شاخکهای کتی رو جنبوندی…
  • چه چیزی مثلا"
  • تو باید به من بگی که چیکار کردی که اینطور از کتی دلبری کردی
  • نمیدونم …راستش کار خاصی نکردم…
  • میشه برام تعریف کنی… شاید بهتر بتونم کمکت کنم
    دودلم اما حرفهاش و رفتارش تونسته اعتمادم رو جلب کنه.
  • من انگلیس درس خوندم … شیمی … اونجا با چند نفر رفیق شدم…
    تمام ماجرا رو براش تعریف میکنم.البته به جز قتل مهران.بعد از تموم شدن حرفهام یه جا نگه میدارم و سیگار میخرم.وقتی به ماشین بر میگردم به بیرون خیره شده.راه می افتم سمت خونه.
0 ❤️

2021-08-14 16:39:10 +0430 +0430

سلام و ارادت
پوزش بابت تاخیر و پوزش بابت اینکه داستان باب دل بعضی از دوستان پیش نمیره.(سکسی نیست)
امیدوارم در انتها بتونه رضایتتون رو جلب کنه.
ایام به کام
*خیلی مراقبت کنید از خودتون *

1 ❤️

2021-08-16 17:48:26 +0430 +0430

برش نهم : تولد یک حرامزاده

بخش چهارم:

واقعا" نمیدونستم چی داره اتفاق می افته.انگار وسط یه بازی هستم که خودم هیچ کنترلی روش ندارم.از یک طرف حرفها و ژست های کتی و از یک طرف حرفهای افسانه ، نمیدونستم کدومش درسته و یا کی بیشتر با من صادق؟
روی تخت دراز کشیدم و خیره شدم به سقف.حرفهای افسانه توی سرم میچرخه.
“ببین سردار جان شاید برات عجیب باشه اما تشکیلات به این بزرگی احتیاج به سرباز داره ،احتیاج به فیل داره،احتیاج به رخ داره و حتی شاه و وزیر اما همه مهره ان اون کسی که پشت بازی نشسته تصمیم میگیره کی سرباز باشه و کی شاه،هر وقت هم بخواد با یه کیش و مات شاه و حذف میکنه و یه دست دیگه میچینه با مهره های جدید”
“خوب توی این سیستم یه عده همیشه سرباز می مونن.اما یه عده هم رشد میکنن.شاید بپرسی چرا؟جوابش ساده است چون مدام یه عده نقششون رو بنا به هزار دلیل از دست میدن.یکی طمع میکنه ، یکی میخواد تشکیلات رو دور بزنه، یکی میسوزه، یکی تاریخ مصرفش تموم میشه … خلاصه این سیستم پست خالی زیاد داره و خوب چطوری باید جاهای خالی رو پر کنه؟؟؟ معرفی نفرات به هم ،اونم نفراتی که نشون دادن میتونند در شرایط سخت تصمیمات درست بگیرن ،به همین سادگی”
" سردار یادت باشه ورود به این بازی دست خودته اما خروجش و از همه مهمتر چگونگی خروجش دست خودت نیست، درست بازی کنی و مهره با ارزشی بشی شاید بتونی بازنشستگیت رو هم ببینی"
این حرفها مدام توی سرم رژه میرن.نمیدونم کی خوابم میبره.
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار میشم.گوشی رو بر میدارم شماره کتی…

  • بله
  • خوابی؟؟میدونی ساعت چنده؟؟
  • دیر خوابیدم؟؟
  • این مسخره بازیها چی بود دیشب در آوردی؟؟
    یه لحظه از حرفش جا میخورم.افسانه به من گفته بود که به همه میگه من به خاطر مستی و خراب شدن حالم مهمونی رو ترک کردم.
  • چیکار کردم مگه؟؟
  • فکر نمیکردم اینقدر بی جنبه باشی؟؟ هنوز نمیدونی ظرفیتت چقدر؟؟ هنوز نمیدونی توی مهمونی چقدر باید بخوری؟؟
  • معذرت میخوام… از دستم در رفت
  • حواست رو جمع کن … دوست ندارم دیگه از اینجور بی کلاسی ها ازت ببینم.
  • باشه
  • حالا هم بلند شو دوش بگیر تا سرحال شی… تلفن به کاووسی هم یادت نره…
  • نه زنگ میزنم.ولی احساس کردم دیشب شما دوست نداشتین با من…
    نمیزاره حرفم تموم شه…
  • اون قسمت هاش به تو ربطی نداره …زودتر اینکار رو بکن…با اینکه اصلا" دوست ندارم این و بگم ولی باید اعتراف کنم خوش شانس هم هستی…
  • چرا؟
  • مهم نیست…با کاووسی حرف زدی به منم خبر بده.
  • باشه حتما"
    و باز بدون خداحافظی تلفن رو قطع میکنه.
    دوش میگیرم و یه چیزی میخورم.کارت کاووسی رو پیدا میکنم و شمارش رو میگیرم.بعد از چند بوق گوشی رو یه خانوم بر میداره.
  • بله…بفرمایید
  • سلام
  • سلام…بفرمایید
  • وقتتون بخیر …من سرحدی هستم و آقای کاووسی فرموده بودند باهاشون تماس بگیرم…
  • بله … چند لحظه منتظر بمونید لطفا"
  • حتما"
    نزدیک به یک دقیقه پشت خط منتظر میمونم.تا صدای خانوم رو دوباره میشنوم.
  • ببخشید … دکتر فرمودن تشریف بیارید کلینیک
  • کلینیک؟؟
  • بله … آدرسش رو ندارین؟؟
  • نه متاسفانه
  • یادداشت بفرمایید: خیابان شریعتی…
  • ممنون …فقط چه ساعتی ؟؟
  • دکتر تا 8 اینجاست.
  • مرسی.
  • خواهش میکنم.
    تلفن رو قطع میکنم.“کاووسی دکتر؟؟؟” این اولین چیزیه که به ذهنم میاد.
    دو ساعت بعد ،بعد از کلی تقلا یه جای پارک نزدیک کلینیک پیدا میکنم و میرم سمت آدرسی که منشی داده بود.یه کلینیک دندان پزشکی با معماری و فضایی لاکچری به همراه پرسنل و مشتریانی سطح بالا.
    به سمت کانتری که یک دختر زیبا با روپوش سفید پشتش ایستاده میرم.
  • سلام… ببخشید من میخواستم دکتر کاووسی رو ببینم…
  • سلام…خوش اومدین… وقت قبلی داشتین؟؟
  • بله سرحدی هستم.
    با شنیدن اسمم لبخندی از سر ذوق میزنه انگار خیلی وقته منتظر من بوده.
  • وای آقای سرحدی …دکتر خیلی وقته منتظر شماست…بفرمایید.
    با دست من رو به سمت راست سالن هدایت میکنه.
  • من راهنماییتون میکنم…
  • ممنونم
    خودش جلو میره و من هم پشت سرش راه می افتم.از فضای عمومی خارج میشیم و وارد یک لابی میشیم که سه در بهش باز میشه.جلوی یکی از دربها می ایسته و چند ضربه به در میزنه.
  • چند لحظه لطفا"
    میره داخل و وقتی برمیگرده من رو به داخل هدایت میکنه.از یک راهرو کوتاه عبور میکنم و بعد وارد یک فضای بزرگ میشیم.میز دکتر در کنار پنجره های بلند اتاق قرار گرفته.
  • سلام
  • سلام …سلام …بفرمایید …بفرمایید …خیلی خوش اومدی
  • ممنون
  • خوب خیلی خوش اومدی…اینجا رو راحت پیدا کردی؟؟
  • بله…
  • خوبه… چی میخوری ؟؟ چای یا قهوه؟؟
  • ممنون میل ندارم…
  • بهت نمیخوره تعارفی باشی؟؟
  • نه ممنونم تعارف نمیکنم
  • باشه … پس میرم سر اصل داستان… راستی یه سوال قبل از اومدن به کتایون اطلاع دادی؟؟
    نمیدونستم چی باید بگم…ترجیح دادم صادق باشم.
  • نه صبح تماس گرفتن و بابت تماس با شما یادآوری کردن…
  • و؟؟
    آبروهاش رو داده بالا وبا یه لبخند مزورانه نگام میکنه…
  • گفتن بعدش بهش اطلاع بدم.
  • خوبه؟؟بزار از همین جا شروع کنیم ؟؟چقدر به کتایون اعتماد داری؟؟
  • چقدر … که راستش من برای ایشون کار میکنم و شاید استفاده از این جمله که من چقدر به ایشون اعتماد دارم درست نباشه.
  • چرا؟؟ ربطی به هم نداره؟؟ شما میتونی برای هر کسی کار کنی ولی به صاحبکارت اعتماد نداشته باشی؟
  • من به ایشون اعتماد دارم…
  • چه خوب … میتونم بپرسم چند وقته که برای کتایون کار میکنی؟؟
  • راستش خیلی وقته ولی …
  • نه اون موقع ها رو نمیگم از وقتی که شدی نفر اصلی منظورمه؟؟
  • آهان… یه چیزی نزدیک به چند ماه
  • و توی این چند ماه چی شما رو به این اعتماد رسونده؟
  • خوب در اصل کتی بود که کمکم کرد تا پیشرفت کنم ، یه جورای چشمم رو باز کرد وگرنه شاید من هنوز یه آشپز درجه چندم بودم … اون بود که سهم بیشتری به من داده !! با این همه چرا نباید بهش اعتماد داشته باشم.
  • درسته… اینها از زاویه نگاه شماست… حالا میخوام یک زاویه نگاه دیگه بهت بدم… ببین کتایون متوجه میشه که توی نفراتش یکی هست که کارش رو بلده اما توسط دوستاش داره استثمار میشه یه تحقیق کوچیک میکنه و میفهمه این آدم میتونه خودش رو از این بهره کشی نجات بده فقط احتیاج به یک هل داره و بعد چیکار میکنه… یه هل کوچیک میده…همین … بقیش کار خودت بوده.در مورد سهم هم بهتره بدونی خیلی خیلی بیشتر از اونی که سهم تو بشه سهم و منزلت کتایون بود که توی تشکیلات رشد کرد.
  • نمیدونم
  • ببین من هیچ وقت بر اساس حدس و گمان حرف نمیزنم … من وقتی کاری رو میکنم و حرفی رو میزنم که در موردش مطمئن باشم.
    از لبخند روی چهره اش دیگه خبری نیست،صورتش خشک و بی روح شده. از جاش بلند میشه و میاد جلوی میزش، می ایسته مقابل من و تکیه میده به میز.
  • تو همون شبی که تصمیم گرفتی اون پسره باج بگیر رو حذف کنی از نظر من نشون دادی که چقدر برای حفظ و حراست از موقعیتت محکمی نشون دادی که میشه بهت فضای بیشتری داد.
    میخوام حرفی بزنم اما با دست من رو وادار به سکوت میکنه.
  • الان هم من برات دو تا گزینه دارم… البته که آزادی انتخاب کنی اما بهت بگم قبلش خوب به پیشنهاداتم فکر کن.
  • بله
  • خوب گزینه اول اینه که میتونی به عنوان نفر کتایون باقی بمونی و گزینه دوم اینه که خودت بشی یکی مثل کتایون…
    از شنیدن حرفش یک لحظه خشک میشم انگار به من برق وصل شده.
  • لازم هم نیست به کسی جواب بدی … هر انتخابی بکنی،چیزی تغییر نمیکنه
    من همچنان بهت زده فقط نگاهش میکنم.
  • خوب دیگه… برای امروز کافیه.
  • بله
  • همیشه از دیدن جوونهای با انگیزه لذت میبرم.
    به سمتم میاد و دستش رو به سمتم دراز میکنه.از جام بلند میشم و باهاش دست میدم.
    از ساختمون که خارج میشم همچنان در شوک حرفهای کاووسی هستم.کم کم انگار دارم عمق این چیزی که درونش پاگذاشتم رو میفهمم.سوال پشت سوال داره توی ذهنم شکل میگیره.
    یعنی شیدا به اینها داستان قتل مهران رو گفته؟؟
    هدفش از بی ارزش جلوه دادن کارهای کتی چی بود؟؟
    به ماشینم میرسم و سوار میشم.تلفنم زنگ میخوره.
  • سلام
  • سلام … به کاووسی زنگ زدی؟؟
  • آره
  • خوب ؟؟ چی گفت ؟؟
  • چیز خاصی نگفت … همون چیزهایی که تو بار اول به من گفتی؟؟
  • یعنی چی …مثل آدم حرف بزن ببینم چی گفت؟؟
  • بابا میگم چیز خاصی نگفت کتی جان… یکم تعریف و اینکه کنار شما میتونم خیلی پیشرفت کنم … همین
  • همین!!
  • آره دیگه… مگه قرار بود کار دیگه ایی بکنه…
  • این که دیشب داشت برای جابه جایی تو خودش …
    حرفش رو میخوره.
  • باشه … حالا فردا میبینمت حرف میزنیم.
  • باشه حتما".
    و باز بدون خداحافظی قطع میکنه. زیر لب فحشی بهش میدم.
    اون شب فقط داشتم به اتفاقات ،حرفها و رفتارها فکر میکردم.درس بزرگی که گرفته بودم این بود “جز خودم به هیچ احدی اطمینان ندارم”
    برام یه پیام میاد.گوشی رو برمیدارم.
  • بیداری؟
    افسانه است.
  • سلام…بیدارم
  • حوصله حرف زدن داری؟؟
    با اینکه واقعا" حوصله ندارم اما شماره اش رو میگیرم.
  • سلام… چیزی شده؟؟
  • سلام …نه … گفتم خبری بگیرم ازت …بهتر شدی؟؟
  • مگه چیزیم شده بود؟؟
  • دیشب و میگم…
  • آهان… یه مستی ریز بود که همونجا با قهوه حل شد…
  • خوبه
    میدونستم برای پرسیدن حال من زنگ نزده برای همین تصمیم گرفتم اینبار من بازی رو شروع کنم.
  • امروز به کاووسی زنگ زدم
  • خوب…چی شد؟؟
  • هیچی …
  • هیچی …یعنی چی هیچی
  • ای بابا تو هم مثل کتی حرف میزنی که … خوب هیچی نشد دیگه!!
  • سردار جان من اگه میگم هیچی دلایلم با کتی جون شما قطعا" فرق میکنه
  • کتی جون من؟؟؟؟
  • سردار میشه دقیق بگی بین شما و کاووسی چه حرفهای رد و بدل شد
  • چرا اینقدر مهمه؟؟
    چند لحظه سکوت بین ما بر قرار میشه.
  • سردار اگه کاووسی چیز بدرد بخوری بهت نگفته باشه یعنی از دید اون تو …
  • من بدرد نمیخورم؟؟؟ منظورت اینه؟؟
  • معذرت میخوام منظوری نداشتم…خواستم بگم نشانه خوبی نیست
  • خوب به درک … حالا از نظر اون من به دردش نخورم چیکارم میکنه ،من کار خودم رو میکنم
    دوباره ساکت میشه.
  • سردار … اینجوری نیست…
  • یعنی چی اینجوری نیست …خوب مثل آدم بگو دیگه…
  • وای از دست تو سردار …من اصلا" چرا به تو پیام دادم.
  • ناراحتی قطع کنم…
  • حالا لوس نکن خودت …ببین کسی که به اون مهمونی میاد و معرفی میشه یعنی یه سری فاکتورها رو داره حالا اگه یکی مثل کاووسی بهش پیشنهادی نده یعنی از دید کاووسی انتخابش اشتباه بوده و چون آدم اشتباه نمیتونه تا این مراحل بالا بیاد برای امنیت تشکیلات …
  • حذف میشه…
  • نه همیشه ولی خوب در کل خوب نیست.
  • نگران نباش
  • یعنی چی نگران نباش؟؟
  • یعنی کاووسی از من خوشش اومده …
  • آهان …اونوقت خودش این و بهت گفت؟؟
  • آره
  • مسخره بازی در نیار سردار حرفهام کاملا" جدی بود…
  • حرفهای منم کاملا" جدی بود.خودش توی کلینیک به من گفت…
    و دوباره سکوت ولی اینبار من لبخند بر لب دارم.دارم قیافش رو تجسم میکنم.
  • تو کاووسی رو حضوری دیدی …اونم تو محل کارش؟؟
  • من و دستم گرفتی…
  • آره مثل اینکه دست کم گرفتمت.
  • ما اینیم
  • خوبه … برات خوشحالم…لیاقتش رو داری…
  • خوب دیگه … خیالت راحت شد…حالا برو بخواب …خداروشکر خطری هم من و تهدید نمیکنه پس منم بگیرم بخوابم.
  • بی مزه…شبت بخیر
  • شب خوش
    تلفن رو میزارم روی میز و لبخندی از رضایت میزنم.چشمام رو میبندم و سعی میکنم بخوابم.

بعد از یک ماه تلاش آزمایشگاه یا آشپزخانه جدید رو راه انداخته بودم ،ساعت حوالی نه شب بود که بالاخره تنها شدم.گوشی رو برداشتم و به کتی زنگ زدم.

  • سلام
  • سلام،رفتن؟؟
  • آره دیگه…میتونید بیایید
  • اومدیم.
    نیم ساعت بعد با زنگ تلفن به سمت حیاط میرم و در بزرگ ورودی رو باز میکنم.ماشین کتی میاد داخل.بهرام پشت فرمان و کتی هم با یه کلاه گپ و هیبت مردانه در کنارش نشسته.
  • به به …مبارکه سردار خان
  • مرسی بهرام
  • سردار چطوری…
  • سلام کتی جان…قربونت خوبم…خوب … چطوره؟؟
    داره خریدارانه به اطراف نگاه میندازه
  • خوبه…فقط هنوزم معتقدم زیادی وسط شهر…
  • نگران نباش …اینجا سالهاست که قالی شویی بوده …پس همه به بودنش اینجا و بو و سر و صداش عادت کردن.از جایی مشرف نداره و از همه مهمتر یه زیر زمین خوب داشت.با یه در پشتی.بریم ببینیم.
    کتی به همراه بهرام با من همراه میشه و من تمام جاهای قالی شویی رو بهش نشون میدم.بعد از قالی شویی میریم به سمت اتاق سرایداری گوشه حیاط.
  • اینجا سابقا" اتاق سرایداری بوده زیر اتاق یه مخزن بتنی آب بوده که بعدها تبدیل به زیر زمین شده.
    وارد اتاق سرایداری میشیم.گوشه اتاق یه میز هست که بلندش میکنم و همراه میز دریچه ورودی به زیر زمین هم باز میشه.
  • بفرمایید
    کتی و بهرام و پشت سرشون من وارد زیر زمین میشم.کتی از دیدن آزمایشگاه یه لبخند رضایت روی لبهاش نقش میبنده…
  • چطوره؟؟
  • خوبه
  • خوبه…عالیه… اینجا رو ببین
    به سمت انتهای زیر زمین میرم و به در توی دیوار اشاره میکنم.
  • و اما سوپرایز ما.
    در رو باز میکنم یک در دیگه پشتشه.چند ضربه به در میزنم.در دوم باز میشه.کتی با دیدن بهروز شوکه شده.
  • اینجا کجاست…
  • اینجا همون ساختمان دو طبقه انتهای کوچه پشتیه.همون که ماه قبل خریدیم.
  • همون که به ما انداختش…
  • مهم نیست …برای ما بیشتر از این حرفها می ارزه…
    لبخند رضایت کتی نشان از موفقیت من داره.با اشاره من بهروز در رو میبنده و من هم در در این سمت رو میبندم و قفل میکنم.
  • ماجرای این در و خونه پشتی رو کیا میدونن.
  • من و بهروز و شماها
  • نمیخوام هیچ عهدی بدونه…مخصوصا" بچه های خودمون… هیچ کسی سردار هیچ کس
  • باشه…
  • هیچ کس شامل افسانه هم میشه،سردار
  • باشه … با اون تاکید شما متوجه منظورتون شدم.
  • خوبه
    راه می افته سمت راه پله .
  • کتی جان …من چند لحظه باهات کار دارم
  • بگو
    بر میگرده نگاهم میکنه.
  • بهرام شما بالا منتظر باش
    بهرام اول پله ها بر میگرده و نگاهی به کتی میکنه.کتی با اشاره سر تایید میکنه.
  • من تو ماشین منتظرم خانوم
    بهرام از پله ها بالا میره.کتی راه می افته توی آزمایشگاه و گه گداری دستی به لوازم میزنه.
  • خوب گوش میدم سردار
  • کتی جان… امروز کاووسی زنگ زده بود
    کتی با شنیدن اسم کاووسی ، بشر توی دستش رو میزاره روی میز و بر میگرده سمت من،نگاه خشمگینی به من میکنه.
  • خوب؟؟
  • راستش نمیدونم چطوری بگم…
  • خودت و لوس نکن سردار … بگو ببینم چی گفت؟؟
  • راستش از من خواست یه کاری بکنم…
  • چرا مسخره بازی در میاری درست بگو ببینم اون حروم زاده چی گفته؟؟
    کتی عصبانی روبه روی من ایستاده.سرم رو میندازم پایین…
  • سردار دیگه داری اعصاب من رو خورد میکنی.
    سرم رو میارم بالا و باهاش چشم تو چشم میشم.
  • راستش و بخوای از من خواست که کارت و ازت بگیرم…
  • چی؟؟
    فرصت هضم جمله رو بهش نمیدم و سرنگ توی دستم رو توی گردنش فرو میکنم.اونقدر سریع اینکار رو میکنم که فرصت هیچ عکس العملی نداره.با چشمان از حدقه در اومده و وحشت زده به من خیره شده.دستاش رو میاره بالا و شونه های من رو میگیره چند لحظه بعد پاهاش از زانو خم میشه و من کمک میکنم تا کف سالن دراز بکشه.بدنش دچار رعشه خفیفی ناشی از تزریق شده.قطره اشکی رو کنار چشمش میبینم.
  • متاسفم کتی… واقعا" متاسفم
    میرم سمت در ،قفل رو باز میکنم و چند ضربه به در میزنم.بهروز سریع در رو باز میکنه. بدون هیچ حرفی میاد داخل زیر زمین.با اینکه مراحل رو ده بار براش توضیح دادم اما همانطور که حدس میزدم با دیدن کتی دچار یه جور کپ کردن میشه.
  • بهرام…بهرام حواست کجاست؟؟
  • خوبم آقا
  • حواست رو جمع کن… دارم میرم سراغ بهروز … میدونی باید چیکار کنی دیگه.
    سریع میره و از انتهای میز دستمال و شیشه کلروفرم
    رو بر میداره.
  • جلو تر از من میاد…رسید بالای سر کتی انجامش بده…
  • باشه آقا
  • بهروز … اون مسلحه ،گند بزنی کار جفتمون تمومه…فهمیدی؟؟
  • آره
    میرم کنار کتی و نگاهی بهش میندازم.بعد از پله ها میرم بالا.بالای پله یه نفس عمیق میکشم و شروع به دویدن به سمت ماشین میکنم.
    همانطور که حدس میزدم بهرام با دیدن من از ماشین پیاده میشه.
  • چی شده؟؟
  • کیف کتی کجاست؟؟حالش بد شده افتاد کف سالن؟؟ دارویی ،چیزی داره؟؟
  • نه
    بعد بدون توجه به من با عجله میره سمت اتاق سرایداری.من هم پشت سرش میرم.از پله ها میره پایین.کتی رو میبینه و با عجله میره سمتش.سر کتی رو میگیره
  • خانوم …خانوم…چی شده…
    هنوز جملش تموم نشده که بهروز خراب میشه روی سرش.اونقدر ناگهانی که بهرام علی رغم مقاومت خیلی زود تسلیم میشه.سرنگ دوم رو بر میدارم و به بهرام تزریق میکنم.
    بهرام و کتی هر دو کنار هم کف سالن دراز کشیدند.بهروز ایستاده و مبهوت به هر دو نفر نگاه میکنه.
  • ببرشون اونطرف و کاری رو که گفتم رو انجام بده.
  • چشم
    از پله ها بالا میرم ،گوشیم رو در میارم و یه پیام میدم.
  • از الان من جای کتی هستم.
1 ❤️

2021-08-23 11:00:44 +0430 +0430

برش دهم : هزارتو

بخش اول:

کاووسی نشسته بود روی صندلی ، کف دو دستش رو چسبونده بود به هم و گذاشته بود جلوی صورتش،روی صندلی کناریش جمشید یوسفیان داشت قهوه اش رو مینوشید و نیم نگاهی هم به کاووسی داشت.قهوه اش رو تمام کرد و فنجان رو گذاشت روی میز.

  • من هنوزم نگرانی تو رو درک نمیکنم. چی شده مگه؟؟
  • تازه میگی چی شده؟؟صادرات گوشت دست کی افتاده؟؟
  • آهان …دلیل این همه کج خلقیت اینه… اردلان جان پارسال که داشتی به این پسر راه و چاه نشون میدادی باید فکر این روزها رو هم میکردی؟؟
  • جمشید این جمله رو دیگه تکرار نکن… من هر کاری کردم نظر جمع بوده
  • بله نظر جمع بوده اما نظری که شما به جمع تحمیل کردین…شما بودی که گفتی کتی دیگه بدرد نمیخوره و باید یه نیروی جوان بیاد جاش… خوب اینم همون نیروی جوان دیگه… از چی شاکی هستی…ضمنا" این پسر هم که تا حالا خوب کار کرده وگرنه تشکیلات صادرات گوشت رو با اون همه گردش مالی بهش نمیداد!!
  • همین نگرانم میکنه جمشید… این که ما هم نتونیم به پای این بشر برسیم و تشکیلات یه روز تصمیم به …
  • باز تو بدبین شدی؟؟من تو نزدیک به سی ساله تو این کاریم،کم از این آدمها ندیدیم که اومدن و رفتن.
  • آره ولی این فرق داره جمشید…این حرومزاده بشر نیست یه هیولاست…خیلی خطرناکه…متاسفانه روز به روز هم داره بزرگتر میشه البته که خودمون هم مقصریم.
  • نگران نباش…اون تو مشت ماست…
    از جاش بلند میشه و میره سمت جالباسی تا کتش رو برداره…
  • منظورت چیه؟
  • ما مردها هر چقدر هم که زرنگ و باهوش و حرامزاده بشیم باز جلوی یه زن وا میدیم…
  • به نظرت افسانه از پسش بر میاد؟؟
  • افسانه واسه همین کارها آموزش دیده ،نگران نباش…من میرم،تو هم به جای گیر دادن به سردار بهتره به کارهای خودت برسی…
    یوسفیان با یه خداحافظ کشیده از اتاق خارج میشه و کاووسی رو با افکارش تنها میزاره…

تلفن روی میزم زنگ میخوره.گوشی رو بر میدارم.

  • بله
  • جناب مهندس ،برادرتون تشریف آوردن…
  • راهنماییشون کنید خانم
  • بله …چشم
    چند لحظه بعد در اتاق باز میشه و منشی ،سالار رو به داخل راهنمایی میکنه.
  • به…سلام خان داداش
    سالار کاملا" مبهوت اندازه و وسایل دفتر شده…نزدیکش میشم و باهاش دست میدم.
  • چطوری سالار …خوبی …فرشته خوبه؟؟
  • خوبه…همه خوبن… تو چیکار میکنی دقیقا" لعنتی!!
    منتظر این سوالش بودم.میخندم به حرفش.
  • معلوم نیست؟؟
  • نه والا… یه دفتر 300 متری توی الهیه… با کلی پرسنل … دست مارو هم بگیر داداش؟؟
  • اول که قابل شما رو نداره دکتر جون …دوم اینکه اینها مال من نیست و برای هلدینگی که من براش کار میکنم…احتمالا" باید اسمش رو شنیده باشی…هلدینگ باران… توی خیلی از زمینه ها فعالیت میکنه از جمله واردات دارو و تجهیزات پزشکی ولی شاخه فعالیت ما دام و خوراک دام هستش البته جدیدا" صادرات گوشت هم داریم به کشورهای آسیای میانه و ترکیه…
    امیدوار بودم توضیحاتم بتونه تا حدودی کنجکاوی بی حد ومرزش رو پاسخ بده…
  • راستی مامان میگفت ماشینت رو هم عوض کردی،مبارکه!
  • آره. عزیزم عوضش کردم… مال خودته…
  • ما که نمی بینیمت سردار جان… گه گاهی خبرت رو از مامان میگیرم که اونم میگه ماهی یه بار هم به زور به اون بدبخت ها هم سر میزنی…
  • آره سرم یک کم شلوغه…مسافرت خارجی هم زیاد میرم به خاطر کارم…
  • به سلامتی …
  • خوب چی شد افتخار دادی تشریف آوردی اینجا خان داداش…
  • راستش شب جمعه عروسی مهرداد…کارت تو را هم داد به من و خوب خیلی تاکید داشت که شما هم بیای این شد که آدرس دفترت رو از مامان گرفتم گفتم خودم بیام بهت بدم…
    میدونستم داره چرت میگه و خودش یا با هماهنگی مامان و بابا اومده به بهونه دعوت ، تا محل کار من رو ببینه و یه جورایی عطش فضولیش کمی فروکش کنه.
  • حالا عروسی کی هست ،کجا هست؟؟ ببینیم اصلا" اون موقع من هستم یا نه؟؟
  • ها
  • حواست کجاست … میگم تایم عروسی کی؟؟
    کارت رو میگیره سمتم.
  • توی این هلدینگ شما وسایل پذیرایی از مهمان نیست…
    لبخندی روی لبشه بعد از این حرف.
  • چرا دکتر جون …من اینقدر ذوق زده حضور شما شده بودم که یادم رفت … الان ترتیبش رو میدم.
    گوشی رو برمیدارم و ترتیب پذیرایی رو میدم.

رابطه من و افسانه با گذشت زمان خیلی نزدیک شده بود، تقریبا" از اکثر مسائل باخبر بود توی بیشتر موارد باهاش مشورت میکردم.برخلاف نظر من افسانه معتقد بود با شرکت توی این عروسی میتونیم فاصله ایجاد شده با خانواده ام رو ترمیم کنیم.
میتونستم اشتیاقش رو برای دیدن خانواده ام حس کنم. تصمیم گرفتم قبل از اینکه با برادرم و همسرش آشنا شه یه سری از مسائل رو براش توضیح بدم.اون شب به پیشنهاد من برای شام رفتیم شام بیرون.

  • چه کار خوبی کردی که اینجا را برای امشب انتخاب کردی ،من عاشق این فضا و موسیقی زنده اش هستم.
  • خوب که دوستش داری
  • وای سردار برای عروسی خیلی استرس دارم…
  • چرا؟؟
  • واقعا" تو چرا اینقدر یخ و بی ذوقی …
  • نمیدونم فکر کنم ژنتیکی باشه به بابام رفتم.یادمه مامانم هم از دستش شاکی بود.
  • واقعا" که …
  • باشه حالا قهر نکن…بگو ببینم چرا استرس داری؟؟
  • خوب برای اولین بار میخوام خانواده ات رو ببینم… این هیجان نداره؟؟
  • اول اینکه فقط برادرم و همسرشه … دوما" چرا دیدن خانواده من اینقدر هیجان انگیزه…
    لبخند روی لباش میماسه…برای لحظاتی نگاهمون در هم گره خورده باقی میمونه.سری تکون میده و از جاش بلند میشه.کیفش رو از روی صندلی بغل برمیداره.
  • افسانه بچه بازی در نیار…
  • برای خودم متاسفم
    بعد راه می افته و میره.واقعا" نمیدونم باید چیکار کنم.از جام بلند میشم و میرم دنبالش.بیرون در ایستاده و داره با گوشی اش ور میره از پشت بهش نزدیک میشم.
  • من واقعا" منظوری نداشتم…
    برمیگرده سمتم.چشماش غمگینه.
  • بر خلاف ظاهرت خیلی سنگ دلی سردار…خیلی …
  • باشه … بیا حالا بریم شام بخوریم من خیلی گرسنه ام…
  • من حالم خوش نیست… حوصله رستوران ندارم … تو برو شامت رو بخور… میرم خونه
  • یعنی چی؟؟
  • من خودم میرم …تو هم برو شامت رو بخور…
    تا میخواد بره دستش رو میگیرم.
  • بچه بازی در نیار…من که گفتم منظوری نداشتم…
  • میمیری عذر خواهی کنی…به اون غرور گوهت بر میخوره.
    لحن حرف زدنش عصبیم کرده. سعی میکنم خودم رو کنترل کنم.
  • باشه باهم میریم…
    بدون هیچ حرفی راه می افته سمت پارکینگ.
    توی ماشین سکوت حاکم.افسانه از پنجره بغل خیره شده به بیرون.
  • میشه از توی داشبورد سیگار به من بدی.
    جوابم رو نمیده.
  • افسانه جان … من واقعا" منظوری نداشتم … فقط برام جالب بود .همین.
  • هردومون خوب میدونیم که منظورت چی بود.منتها ما زنها یه وقتهایی نمیخوایم واقعیتهای مغایر با خواسته هامون رو بپذیریم.
  • بی خیال افسانه داری خیلی بزرگش میکنی؟؟
    بر میگرده سمت من.در داشبورد رو باز میکنه و پاکت سیگاررا در میاره.بازش میکنه و یه نخ سیگار بر میداره و فندک ماشین رو هم میزنه.
  • چون بزرگ هست سردار … من یکساله دارم تلاش میکنم حس و حالم رو بهت بفهمونم،تو اصلا" چیزی فهمیدی؟
  • چرا فکر میکنی نفهمیدم
  • خوب پس میفهمی…
    فندک داغ شده رو بر میداره و سیگارش رو روشن میکنه.نگاهی متعجب بهش میکنم.
  • کجا داری میری… من میرم خونه…
    بی توجه به حرفش پام رو روی پدال گاز فشار میدم.تا خونه حرفی نمیزنیم.
    وارد پارکینگ که میشیم.متعجب نگاهم میکنه.
  • فکر میکنم گفتم میرم خونه…
  • بیا پایین فعلا" کارت دارم.
    منتظر جوابش نمیشم از ماشین پیاده میشم و میرم سمت ساختمان.با فاصله پشت سر من میاد.عصبانیم ،پس مستقیم میرم سمت بار و یه لیوان ویسکی برای خودم میریزم.میاد داخل و کیفش رو میزاره روی اولین مبل و میاد رو به روی من و تکیه میده به دیوار.
  • میخوری؟
  • نه… گفتی کار داری؟؟
    لیوان رو سر میکشم و دوباره برای خودم میریزم.
  • از زمان دبیرستان بر خلاف دوستان و پسرهای هم دوره ام دختر باز نبودم.راستش هیچ وقت بلد نبودم با کسی که دوستش نداشتم در مورد احساساتم حرف بزنم.آخه چطور میتونستم به دختری که هیچ حسی بهش نداشتم ابراز علاقه الکی بکنم.کاری که خیلی ها میکردن و میکنن تا فقط به سکس برسن.
    لیوان دوم رو هم سر میکشم.معده خالی وجودم رو داغ میکنه.افسانه اما همانطور خیره شده به من.میرم سمت شیشه و لیوانم رو دوباره پر میکنم.
  • نمیخوام بگم سکس برام مهم نیست اما طرف مقابلش برام مهمتر از خود سکس…قبل از رفتنم به انگلیس با یه دختر دوست شدم همه چیزش با معیارهای من جور بود بار اولی که لمسش کردم خوب یادمه از شدت هیجان میلرزیدم.اون لحظه یاد حرفهای دوستام افتادم که اولین بوسه یا سکس هاشون رو یه جور ماورایی تعریف میکردن ،اونجا بود که فهمیدم بوسه و لمس کسی که دوستش داری چه حسی داره و چه لذت و آرامشی رو بهت منتقل میکنه.بعد از جدا شدن از اون دختر هر کسی که توی زندگیم میدیدم ناخودآگاه با اون مقایسه اش میکردم.
    لیوان سوم رو هم سر میکشم و بعد میزارم روی میز …
  • اگه مرور خاطراتتون تموم شد لطف کنید یه ماشین بگیرید من برم.
    میام نزدیکتر و روبه روش می ایستم.از این فاصله بوی عطرش رو به خوبی حس میکنم.
  • توی انگلیس یه مدتی با یه دختر ایرانی در رابطه بودم.اونم دوستم داشت اما من با خودم درگیر بودم که چرا نمیتونم اون حس و حال رو دوباره تکرار کنم پس شاید این دختر اونی نیست که من دنبالش هستم پس بی دلیل اون دختر رو درگیر خودم نکنم.
  • سردار شکم خالیت کمک کرده با سه تا شات مست شی…
  • اون شب توی باغ وقتی دیدمت یه چیزی توی دلم تکون خورد،نمیدونم چه حسی بود اما میتونستم بفهمم که فرق داره
    میاد جلو و با دستش چند ضربه آروم روی سینه من میزنه.
  • اون شب هم زیاد خورده بودی…جدی نگیر
    بر میگرده تا از من دور شه که شونه اش رو میگیرم و به سمت خودم میچرخونمش.به خاطر اینکه انتظار این حرکت رو نداشته تعادلش رو از دست میده ، میگیرمش.حالا تقریبا" توی بغل منه.
  • تو رویای هر مردی میتونی باشی… اونقدر باهوش هستی که این رو بفهمی… من حس و نظرت رو به خودم میدونم اما دارم سعی میکنم اگه وارد زندگیم میشی جایگاه خودت رو داشته باشی…
  • باشه حالا ولم کن.
    رهاش میکنم.کمی از من فاصله میگیره.انگار میخواد حرفی بزنه اما چیزی نمیگه.بر میگرده و میره سمت کیفش.
  • یه لطفی هم بکن و تا این شناخت مسخره ات تموم نشده از من فاصله بگیر.
    راه می افته سمت در.چقدر این صحنه برام آشناست.دوباره زنی که بهش علاقه دارم رو از خودم راندم.صدای بسته شدن در انگار یه چیزی رو درونم آزاد میکنه.به سرعت میرم سمت در،بازش میکنم و افسانه رو پایین پله های منتهی به حیاط میبینم.
  • افسانه…
    بر میگرده سمت من.میرم سمتش و وقتی بهش میرسم سرش رو با دو دستم میگیرم و لبهام رو وصل میکنم به لبهاش.جریانی از شهوت با مستی درونم آمیخته میشه.
    افسانه که اولش هنگ کرده بود داره با من تو کام گرفتن از لب ها همکاری میکنه.
    ازش جدا میشم یه دستم رو میزارم پشت کمرش و یه دست هم زیر زانوهاش و بغلش میکنم.خودش رو توی بغلم جمع میکنه.بر میگردم و میبرمش سمت اتاق خواب.میزارمش روی تخت.نگاهی از سر خواستن به هم میکنیم.
    کتونی های سفیدش رو از پاش در میارم.شال حلقه شده دور گردنش رو باز میکنم.دوباره خم میشم روش تا ببوسمش که من رو میکشه و کنار خودش رو تخت میندازه.در حال بوسیدن از هم مانتوش رو در میاره و پرتش میکنه.یه تاپ بندی سفید تنشه .دستم رو میرسونم روی شکمش بعد با پشت دست تاپ رو به بالا جمع میکنم.یه سوتین سفید توری سینه های خوش فرمش رو احاطه کرده.
    از لبش جدا میشم و با بوسه های ریز به سمت چونه و زیر گردنش میرم.چشماش رو بسته و فقط صدای نفسهاش به گوش میرسه.با دستم یه سینه ا ش رو میمالم.سوتینش رو میزنم بالا .دو تا سینه خوش فرم با نوک صورتی خودنمایی میکنه.نوک یکی رو میگیرم و دومی رو میسپرم به لبهام.نفسهاش تند تر شده و دستش لای موهای من سرگردانه.
    دست روی سینه ام رو از فاصله بین شکم و شلوار جینش میفرستم داخل،سخته پس دکمه های شلوارش رو باز میکنم با دیدن شورت سفیدش شهوتم چند برابر میشه.دستم رو وارد شورتش میکنم ،با برخورد نوک انگشتم با بالای کسش قوسی به کمرش میده و جیغ ریزی میزنه.
    با انگشت شصتم بالای کسش رو میمالم و انگشت فاکم رو وارد کسش میکنم.نفس هاش نا منظم شده.با دستش سرم رو به پایین هل میده.خودم رو میکشم پایین.شلوارش رو در میارم.توی رون هاش رو میبوسم و دماغم رو روی پوستش میکشم.بعد از روی شورت چند گاز کوچک به کسش میزنم.کونش رو روی پاهاش بلند کرده.با دستم شورتش رو کنار میزنم و زبونم رو میزارم روی کسش.با برخورد زبانم با کسش انگار جریانی از بینمون رد میشه . جیغی میزنه و با دستهاش بالای تخت رو میگیره. منم وحشیانه زبونم رو میکنم توی کسش و با دستم چوچوله اش رو میمالم.لحظاتی بعد مابین جیغهای بریده و نامنظمش ارضا میشه این رو از فشاری که با پاهاش به سرم میده میفهمم.بعد انگار به خلسه رفته باشه شل میشه.
    پیراهنم رو در میارم و بعد هم شلوارم.میخوام شورتم رو در بیارم که چشمهاش رو باز میکنه.
  • صبر کن…نوبت منه.
    بلند میشه و من رو پرت میکنه رو تخت و اینبار اونه که میاد بین پاهای من.شورتم رو در میاره.با برخورد لبهاش با کلاهک کیرم حس میکنم روی ابرهام.جوری برام ساک میزنه و با دست هاش تخم ها رو میماله که کمتر از دو دقیقه با نعره بلندی ارضا میشم.افسانه که توی لحظه آخر کیرم رو از دهانش در آورده با پشت دست مقداری از آبم که روی صورتش هست رو پاک میکنه.
  • زود تسلیم شدی…
  • میدونی چند وقته ارضا نشدم.
  • پس یعنی برای راند دوم هم آب داری
  • آره فکر کنم باشه…
    لبخندی میزنه و با دستش با قیمانده آب رو از توی کیرم میکشه بیرون و دوباره لبهای برجسته اش رو میکشه روی کیرم.انگار نه انگار که تازه ارضا شدم دوباره تحریک میشم.افسانه کارش رو خوب بلده.حالا نوبت منه با دستهام افسانه رو از کیرم جدا میکنم و میخوابونمش روی تخت شورتش رو که همچنان پاشه در میارم بعد خودم رو باهاش میزون میکنم وبا فشاری خیلی کم کسش ،کیرم رو تا ته میبلعه… دستهاش رو دور من حلقه میکنه و صداهای نامفهومی ازش خارج میشه.نمیفهمم اما هر چی که هست انگار کارم رو درست دارم انجام میدم.بعد از دقایقی چشمهای بسته اش رو باز میکنه.
  • میخوام بیام روت…
    ازش جدا میشم و دراز میکشم.میاد روی من خودش کیرم رو میگیره دستش و مثل یه اسباب بازی شروع به مالیدنش به بالا تا پایین کسش میکنه من با این کارش حشری تر میشم.
    بالاخره رضایت میده و میفرسته داخل ، نبض و ریتم حرکات رو به دست میگیره.دستاش رو توی دستای من قفل میکنه .دیدنش با اون سینه های خوش فرم و موهای پریشان روی صورت من رو به مرز ارضا شدن میبره.انگار داره میرقصه تکونهاش و حرکات سرش دیدنیه.
    با درخواست من پوزیشن داگ استایل رو برای بخش پایانی سکسمون انتخاب میکنیم.همزمان با ورود کیرم دستهاش خم میشه و سرش به تخت میچسبه حالا کون خوش فرمش جلوی منه با شدت گرفتن ضربات من صدای افسانه دوباره بریده بریده میشه با دستهاش پارچه روی تخت رو توی مشتاش میگیره چند ضربه به کونش میزنم ، صداهاش من و به مرز جنون میرسونه و توی همون حالت و قبل از اینکه فرصت خارج کردن کیرم رو پیدا کنم آبم میاد.
1 ❤️

2021-09-17 08:34:59 +0430 +0430

سلام خدمت همه دوستان
درگیر بیماری کرونا شدم.پوزش بابت تاخیر.از هفته بعد در خدمت خواهم بود.
ارادت.ایام به کام

1 ❤️

2021-09-20 19:12:55 +0430 +0430

برش دهم : هزارتو

بخش دوم

همیشه خنکای صبحگاهی رو دوست داشتم.چای به دست تو ایوان نشستم و با گرمای لیوان توی دستم بازی میکنم.صدای در ،خلوتم رو بهم میزنه.به سمت صدا بر میگردم.در سوییت پایین باز شده ، بهروز با اون لبخند همیشگیش توی آستانه در ایستاده.با دیدن من روی ایوان جلو میاد.

  • سلام آقا
  • سلام بهروز
  • چقدر زود بیدار شدین؟؟
  • دیشب قبل از خواب چند تا شات ویسکی خوردم احتمالا" واسه اون باشه … دیشب اومدم نبودین …کجا بودین؟؟
  • نفرمایید… جایی نبودیم.از اتاق دوربین دیدیم مهمون دارید …این بود که مزاحم نشدیم.خیالتون راحت سردار خان … من هم نباشم صابر ،بیست و چهاری پشت مانیتور نشسته و حواسش به همه جا هست.اون دوربین رو هم چند شب قبل بردیم روی تیر سر کوچه نصب کردیم.به خاطر نزدیکیش به ترانس برق یکم نویز داره ولی الان کسی بپیچه توی کوچه ما باخبر شدیم.خیلی با کیفیته پلاک رو هم میشه باهاش دید.
  • خوبه… فقط یه جوری نصب کردید که دیده نشه؟؟؟
  • آره آقا هم کوچیکه هم توی باکس استتارش کردیم.
  • بهروز این شش،هفت تا خونه این کوچه رو هم میخوام آمارشون رو داشته باشیم.
  • بله آقا …اون بار هم گفتین داریم روش کار میکنیم…
  • موردی بود منم در جریان بزارید…
  • بله… حتما"
    از جام بلند میشم و میرم داخل. سری به اتاق خواب میزنم افسانه هنوز خوابه.یادداشتی براش روی پاتختی میزارم و میرم.

توی مسیر برگشت از عروسی مهرداد خبری از حال و هوای مسیر رفت نیست.ساعت حوالی دو بعد از نیمه شب .سالار و فرشته رو پیاده میکنم.افسانه بعد از خداحافظی از فرشته و سالار میاد جلو و کنار من میشینه.
سیگاری روشن میکنم.

  • خوب چطور بودن؟؟
  • کیا؟؟
  • سالار و فرشته دیگه؟؟
  • وای فرشته که ماه سردار… داداشت هم خیلی پسر باکلاسی
  • خوبه…
  • میشه ازت یه سوال بپرسم؟؟
  • آره …بپرس
  • تو عروس رو از قبل میشناختی؟؟
    با این حرف افسانه ناخودآگاه به سمتش بر میگردم.
  • پس حدسم درست بود…
    سعی میکنم بخندم تا اضطراب ناشی از سوالش رو پشتش پنهان کنم.
  • چی میگی واسه خودت؟؟
    پوزخندی میزنه…
  • با تو هستم افسانه میگم داستان چیه…
  • عاشقش بودی نه؟؟
  • افسانه دیگه داری اعصابم رو خورد میکنی ها…
    یهو انگار منفجر میشه.
  • خفه شو سردار … خفه شو… به شعور من توهین نکن…
    از این حجم از خشم متعجبم…مات و مبهوت نگاهش میکنم.ماشین رو کنار خیابون نگه میدارم…
  • افسانه چته؟؟
    بر میگرده سمتم و با چشمای خیس شده نگاهم میکنه…
  • من یه زنم سردار … من عشق رو از نگاه یه مرد میخونم … حتی اگه اون مرد یه سنگ دلی مثل تو باشه…
  • افسانه…
  • سردار خواهش میکنم فقط با من صادق باش.من از همون لحظه ورود عروس و داماد متوجه تغییر حال تو شدم اما موقعی که آقای داماد داشت ما رو به عروس معرفی میکرد من نگاه بین شما دو نفر رو دیدم و مطمئن شدم …اون نگاه هیچی جز عشق نبود سردار…
  • بس کن دیگه… داری گند میزنی به شبمون افسانه… اول اینکه من زن مهرداد رو نمیشناسم… حالا گیرم که اصلا" میشناختمش الان دیگه ازدواج کرده رفته…واقعا" داری راجع به چی کولی بازی در میاری… از همه مهمتر من انتخابم رو کردم افسانه و فکر میکردم با رفتار امشبم یه چیزهایی رو دارم بهت میفهمونم …
    افسانه از موضع حمله خارج شده،دستم رو میگیره…
  • سردار …قسم بخور که اون زن رو نمیشناختی…
    دستهاش رو فشار میدم و گونه اش رو میبوسم.
  • قسم میخورم که من انتخابم رو کردم.
    لبخند محوی میزنه.ماشین رو روشن میکنم و به سمت خونه میرم.

با صدای منشی به خودم میام.

  • مهندس جسارتا" من چیکار کنم؟؟
  • بگید اسناد رو بفرستن تا بچه ها یه دور دیگه چک کنن نمیخوام داستان بلغارستان دوباره تکرار بشه.
  • چشم …حتما"
  • بگو برام قهوه بیارن…
  • چشم… دیگه امری نیست؟؟
  • نه … فقط نیم ساعت نه تلفن وصل کن و نه کسی بیاد…
  • بله چشم
    با رفتن منشی دوباره صندلی ام رو به سمت شیشه های نمای پشت سرم میچرخونم.چند روزی از عروسی مهرداد گذشته و من همچنان درگیرم.
    مدتی بعد از اینکه برگشتم ایران با دختری آشنا شدم به نام سارا و تو مدت کوتاهی رابطه ما به یک عشق آتشین تبدیل شد.اما غرور و بلند پروازی من باعث شد دختری که باهاش معنی خیلی چیزها رو فهمیده بودم رو از دست بدم.
    بر میگردم ،گوشی رو از روی میز بر میدارم و شماره سارا رو میگیرم و باز مثل هزاران بار این روزها پشیمون میشم. بعد از شب عروسی انگار قرار نیست مغز من به شرایط عادی بر گرده.دوباره شماره رو میارم روی صفحه و اینبار در یک حرکت شجاعانه تماس رو بر قرار میکنم.تماس رو میزارم رو اسپیکر.بعد از چند بوق تماس بر قرار میشه…
  • الو…بفرمایید؟؟
    صداش ضربانم رو برده بالا ،نمیدونم انگار ترسیدم، جرات قطع کردن تماس رو هم ندارم.
  • الو…الو… بفرمایید؟؟
    دستم رو دراز میکنم و تماس رو قطع میکنم.“خدایا … سردار داری چیکار میکنی…اون زن ازدواج کرده”… تراوشات ذهنم درست بود.گوشی وکمی به عقب هل میدم و دوباره صندلی رو به سمت شهر میچرخونم.
    ته دلم اما انگار منتظرم اون زنگ بزنه. تلفنم زنگ میخوره … بر میگردم و گوشی رو بر میدارم شماره افسانه است…
  • سلام
  • سلام سردار
  • چطوری؟؟
  • اگه گاهی خبری از ما هم بگیری بهتر هم میشم…
  • عزیزم ما دیشب با هم حرف زدیم…
  • اون تماس سر شب منظورته…
  • افسانه جان ما که پسر و دختر 20 ساله نیستیم… چیه دوست داری دیشب تا صبح باهات تلفنی حرف میزدم ؟؟؟
  • بگذریم… برنامه ات برای شب چیه؟؟
  • برنامه خاصی ندارم…
  • بریم با هم یه چرخی بزنیم؟؟
  • یعنی چی چرخی بزنیم؟؟
  • بریم توی شهر دوری بزنیم،قدمی بزنیم ،مرکز خریدی ، سینمایی …خلاصه با هم وقت بگذرونیم
  • باشه…
  • پس ساعت 8 بیا دنبالم…
  • باشه.
  • پس میبینمت.
  • خداحافظ
  • بای
    افسانه بعد از ماجرای اون شب داره سعی میکنه به من نزدیک شه و من نمیدونم چرا نمیتونم … باید این فکر کشنده سارا رو از ذهنم بیرون کنم.با منشی تماس میگیرم و ازش میخوام کارتابل روزانه رو بیاره.کار بهترین دوا برای فراموشی.
    حوالی ساعت 6 از جلسه میام بیرون.اولین کار بعد از جلسه نگاه کردن به موبایل برای دیدن تماسها و پیامهاست.3 تماس از دست رفته و یک پیام. با دیدن شماره سارا دوباره هیجان زده میشم.پیام رو باز میکنم… از طرف ساراست
    “شما ؟؟؟”
    نگاهی به زمان تماس میکنم یک ساعت پیش بوده.توی برزخ اینم که تماس بگیرم یا نه که شماره اش روی تلفن سایلنتم ظاهر میشه…گلویی صاف میکنم.
  • بله …
  • سلام… شما صبح با من تماس گرفته بودید؟؟
  • بله
  • ببخشید ولی من شما رو به جا نیاوردم.
  • ولی من شما رو خوب به یاد دارم…
    صدای نفسهاش رو میتونم از پشت خط بشنوم.نفسهایی که مثل من به شماره افتاده.جریان لعنتی عشق برقرار شده بود.
  • چی میخوای؟؟
  • نمیدونم … فقط انگار یه چیزهایی با دیدنت تغییر کرده…
  • من ازدواج کردم… برای این تغییرات کمی دیر شده
  • میدونم… من اشتباه کردم. میخواستم فقط بدونی !
  • دونستنش کمکی به شرایط نمیکنه.
  • چرا میکنه… باعث میشه هر روز با حسرت از خواب بیدار شم… با حسرت اینکه …
  • بس کن… این حرفها چیزی رو برای ما عوض نمیکنه.
  • اگه عوض نمیکنه پس تو چرا زنگ زدی…
  • خداحافظ
  • من هنوز هم با تو حالم خوب میشه.
    چند ثانیه بعد تماس قطع میشه.حالم خوب نیست یه چیزی مثل خفگی …خودم رو با اتاقم میرسونم.سیگاری روشن میکنم و به بیرون خیره میشم.
    نمیدونم چقد رتوی این حالم که در اتاق باز میشه.توان بر گشتن به سمت در رو ندارم.صدای شیدا اما من رو انگار از رویاهام به بیرون پرت میکنه.
  • سردار حالت خوبه… چرا تلفن جواب نمیدی؟؟
  • تو اینجا چیکار میکنی؟؟
  • سردار چی شده…
  • موبایلم سایلنت بود…
  • همین… از ساعت 7 دارم بهت زنگ میزنم.نگران شدم خودم اومدم ببینم چی شده اما مثل اینکه خلوتت رو بهم زدم…
    این جمله آخر رو با لحن بدی میگه.
  • افسانه الان حوصله ندارم…
  • آره…از جا سیگاریتون معلومه…
    نگاهم میره به سمت جاسیگاری بزرگ روی میز که پر شده از ته سیگار…“اینها رو من کشیدم” یادم نمیاد.نگاهی به صفحه موبایلم میکنم چندین تماس از دست رفته از افسانه با کلی پیام.اما من دنبال یه شماره ام …
  • نمیخوای بگی چی شده؟؟
    با دیدن شماره سارا گوشیم رو بر میدارم و از جام بلند میشم.
  • چیزی نیست فقط یکم ذهنم درگیر شده بود.
  • خوب چرا درست نمیگی چی شده؟؟ مربوط به کار؟؟
    نگاهی به افسانه میکنم و امیدوارم معنی “خفو شو” رو بفهمه…
  • ظاهرا" برنامه امشب هم کنسله…
  • نه …چه ربطی داره… پاشو بریم…
    اینبار اون که نگاهی عاقل اندر سفیه به من بکنه.
  • باشه برای یه شب دیگه… خداحافظ
    بر میگرده و از اتاق خارج میشه و من انگار منتظر که فقط بره.دوباره میشینم روی صندلی و نگاهی به گوشیم میندازم.تماس سارا برای نیم ساعت پیش بوده.اول چک میکنم که پیامی نداده باشه و بعد شمارش رو میگیرم.امیدوارم که جواب بده.
  • بله…
    با شنیدن صداش انگار جریانی از بدنم رد میشه.
  • تماس گرفته بودی؟؟
  • خواستم بگم شماره من رو از توی گوشیت پاک کن و دیگه به من زنگ نزن.خواهش میکنم ازت …میخوام زندگی کنم سردار
  • منم میخوام زندگی کنم
  • چه خوب… پس برو و زندگی کن… خدا رو شکر که دور برت هم شلوغه.افسانه جون هم که خیلی …
    بقیه حرفهاش رو نمیشنوم…با شنیدن اسم افسانه انگار یک سرخوشی طبیعی به من دست میده… میپرم وسط حرفهاش…
  • سارا…من عاشقتم…من میخوامت لعنتی
    تلفن رو قطع میکنم و پرتش میکنم روی میز… کف دستام یخ شده.منتظرم و انتظارم فقط چند لحظه طول میکشه.شماره سارا روی صفخه ظاهر میشه.
  • بله
  • چرا تلفن رو قطع کردی داشتم باهات حرف میزدم.
  • الان کجایی؟؟
  • به تو چه… چرا به حرفهای من توجه نمیکنی…دارم میگم …
  • سارا میگم کجایی؟؟
  • سردار من دارم میگم میخوام زندگی کنم…
  • خوب زندگی کن… این چه ربطی به من داره…
  • نباید دیگه به من زنگ بزنی …
  • چرا …مگه چی میشه…
  • احمق من ازدواج کردم…این دیگه یه رابطه دوست پسر و دوست دختری نیست…
  • میدونم…
  • پس من و هرچی بین ما بوده رو فراموش کن…
  • مگه بین ما چی بوده؟
  • سردار ازت خواهش کردم…
  • باشه … دیگه زنگ نمیزنم ،شماره ات رو هم از توی گوشیم پاک میکنم فقط بگو بین ما چی بوده…
    صدای نفسهای نامنظمش رو میشنوم.میتونستم حالش رو با جزییات از اونور خط تجسم کنم.
  • سردار خواهش میکنم…
  • این تنها شرط من
  • عاشق هم بودیم…
    میتونستم بغض توی صداش رو حس کنم. دست مثل خودم.برای خودم این سردار کمی ناشناس بود اما میخواستم با سردار جدید همراه شم و زندگی کنم.
  • ما عاشق هم بودیم و الان هم هستیم سارا جان…عشق چیزی نیست که بشه تغییرش داد.
  • قولت یادت نره…
  • نه خیالت راحت…
  • ممنون
  • مراقب خودت باش…
  • توهم.
    تماس قطع میشه و من انگار از یه دنیا دیگه خارج میشم.این من بودم.
    وسایلم رو جمع میکنم و از دفتر خارج میشم.سوار آسانسور میرم سمت پارکینگ که موبایلم زنگ میخوره.افسانه است.جوابش رو نمیدم.سوار ماشین میشم و میرم سمت خونه.
    به محض رسیدن به خونه یه لیوان ویسکی خودم رو مهمون میکنم.تلویزیون رو روشن میکنم و میزارمش روی یه شبکه موزیک و بعد از مدتها خودم رو همراه با موزیک تکون میدم.این همه سرخوشی برای خودم هم عجیبه اما دارم ازش لذت میبرم.
    ساعت 2 شده و من دارم همچنان نرم و آرام مینوشم و از موسیقی لذت میبرم که انگار یه حسی بهم میگه نگاهی به گوشیم بندازم.چند تماس از دست رفته و چند پیام که به خاطر صدای موزیک متوجه اش نشدم.با دیدن شماره موبایل سارا اونم سه بار انگار سطح مستی ام به طرز چشمگیری افزایش پیدا میکنه.پیام هم داده…
    " لطفا" جواب بده"
    با لبخندی بر لب براش تایپ میکنم.
    " ببخشید متوجه تماست نشدم"
    و در حالی که سرم رو با موسیقی حرکت میدم به صفحه موبایل خیره شدم.
    " میتونی حرف بزنی؟؟"
    با دیدن پیامش شماره اش رو میگیرم.با اولین بوق جواب میده.آروم صحبت میکنه.
  • سلام
  • سلام…چیزی شده
  • نه ولی انگار پیش شما خبریه…
  • آره …اینجا جشن
  • ببخشید پس من مزاحم جشن تون شدم…
  • جشن یک نفره است.
  • چه جالب … به چه مناسبتی
  • قطعا" زنگ نزده بودی این سوال رو بپرسی؟؟
    جوابی نمیده…
  • چرا داری خودت رو اذیت میکنی سارا…
  • نمیدونم… راستش خواستم ازت خواهش کنم من رو بلاک کنی
    سعی میکردم با اون حالم جلوی خنده ام رو بگیرم.
  • کجایی سارا؟؟
  • آخه به تو چه که من کجام…
  • چون داری آروم حرف میزنی پس حتما" خونه مامانت هستی …
  • نخیر…
  • باشه … اینجوریه.
  • آره… اینجوریاست
    تلفن رو قطع میکنم. بلند میشم ، سوییچ رو بر میدارم و از خونه میرم بیرون.ماشین خودش میدونه باید کجا بره.سارا دو بار تماس گرفت ولی بعد دیگه زنگ نزد انگار میخواست ببینه من بلاکش کردم یا نه.
    میرسم و ماشین رو خاموش میکنم.شماره سارا رو میگیرم باز هم سریع جواب میده.
  • خیلی بیشعوری داشتم حرف میزدم.
  • بیا دم در…من پایین خونه مامانت هستم…
  • چی؟؟
    روشن شدن چراغ اتاقش رو میبینم.دستم رو از پنجره راننده میبرم بیرون و تکون میدم.
  • برای این کارها دیر شده سردار
  • بیا پایین حرف بزنیم
  • سردار جان … شنیدی چی گفتم… ضمنا" جهت اطلاع ساعت 3:15
  • بیا پایین سارا وگرنه زنگ خونه رو میزنم…
  • چرند نگو سردار…
  • باشه… پس میخوای امتحانم کنی…
    از ماشین پیاده میشم و میرم سمت در …
  • سردار چیکار میکنی…
  • یا بیا پایین یا من میام بالا
  • چی فکر کردی با خودت… این کارها اصلا" قشنگ نیست…
  • باشه … پس لطفا" خودت آیفون رو جواب بده که خانواده بیدار نشن.
  • سردار مستی نه…
  • اگه تو جواب شما تاثیر داره … بله …گفتم که جشن گرفتم…
  • برو تو ماشین الان میام.
  • حالا شدی دختر خوب…
    تلفن رو قطع میکنم.سیگاری روشن میکنم و میرم سمت ماشین.فاتحانه از سیگار کام میگیرم.چند دقیقه بعد در باز میشه و من سارا رو میبینم. میاد سمت ماشین و در باز میکنه و میشینه.
  • تو واقعا" با خودت چی فکر کردی ها…
    من حرف نمیزنم تو زمانی که برام متوقف شده سرش رو با دستام میگیرم و لباهم رو به لب هاش میرسونم.
3 ❤️

2021-09-29 08:42:11 +0330 +0330

**برش دهم : هزار تو **

بخش سوم:

  • واقعا" ناامیدم کردی افسانه… فکر نمیکردم مردی بتونه کنار تو به زن دیگه ایی فکر کنه.
  • اشتباه کردی… چون اصولا" همه شما سردار رو دست کم گرفتین…
  • خواهش میکنم بی خودی گنده اش نکن… اشتباهات خودمون رو قبول دارم ولی بابتش امتیازی برای سردار قائل نیستم.
  • مهم نیست که من و شما برای سردار امتیازی قائل باشیم یا نه مهم این که یه شیمیدان ساده از کف یه آشپزخانه دوزاری شده رئیس یه هولدینگی که همه شما آرزوش و داشتین.
  • اشتباهت همین جاست دختر… تشکیلات اگه به سردار بها داده حتما" یه دلیلی داشته…
  • باشه بشینید تا بفهمین دلیلش چی بوده،فقط امیدوارم تا شما میفهمی سردار کل تشکیلات رو قبضه نکرده باشه…من دیگه باید برم…
  • کجا؟؟
  • میرم دفتر پیش سردار…
  • مگه نگفتی امروز با اون دختر است؟؟؟چی بود اسمش؟؟
  • سارا… چرا گفتم اما دلیل نمیشه خودم رو ازش دور نگه دارم…
    افسانه از جاش بلند میشه و مانتوش رو میپوشه.فنجون چای رو از روی میز بر میداره و سر میکشه.
  • راستی افسانه نفهمیدی بارهای اروپا رو چطوری جابه جا میکنه… این موضوع میتونه برگ برنده ما باشه!
  • نه… این بشر پشت سرش هم چشم داره…ولی بالاخره میفهمم.
  • خیلی مهم افسانه… ما باید سردار رو بکشیم پایین و برای این کار باید سر از کارهاش در بیاریم…
  • جمشید میدونی اگه یه وقت شبکه بفهمه که تو سردار رو لو دادی باهات چیکار میکنه؟؟
  • حالا تو اول چیزی که باید پیدا کنی رو پیدا کن بعد میشینیم برای اون هم یه راهی پیدا میکنیم… هر چند من یه فکرهایی تو سرم هست…
  • باشه من میرم دیرم شد…
  • مراقب باش دخترم
    افسانه چشمکی به جمشید میزنه ، کیفش رو بر میداره و از اتاق خارج میشه.

نگاهم روی سارا است.چشمهاش رو بسته و سرش رو به پشت سری صندلی ماشین تکیه داده.عاشق این مدل فکر کردنش هستم که معمولا" هم چیزی ازش در نمیاد.
انگار حس کرده بهش خیره شدم.چشم هاش رو باز میکنه و سرش رو میچرخونه سمت من.

  • به چی خیره شدی؟؟
  • عاشق این مدل فیلسوف گونه فکر کردنتم.
  • سردار …
    از صداش خواهش و التماس موج میزنه و من میدونم چی میخواد بگه…
  • جونم…
  • من نمیتونم سردار … من میترسم… میدونی اگه مهرداد بفهمه چی میشه…
  • چی میشه؟؟
  • مهرداد با همه کارهایی که در حق من کرده آدم بدی نیست ولی خانواده خوبی نداره… دو تا برادر شر داره…من از اونها بیشتر از خود مهرداد میترسم…
  • میفهمم؟؟
  • نمیفهمی سردار … نمیفهمی چون هیچ وقت جای من نبودی …برادر کوچیکش از اون لات و لوت هاست البته از نوع مثلا" با کلاسش.نمیدونم شب عروسی یادت هست یانه یه عده پسر گنده بودن که با مسخره بازی هاشون داشتن مهمونی رو به گند میکشیدن اونها رفیقای مجید برادر مهرداد بودن.این آدم نگاهش کثیف و هیز…همیشه به بهانه های مختلف لمسم میکنه… میدونی هر بار فکرش رو میکنم تنم میلرزه.
    صداش بغض آلود شده و من دارم خودم رو برای ول کردن این دختر و هل دادنش به سمت این باتلاق سرزنش میکنم.
  • من درستش میکنم سارا…به من اعتماد کن…
    پوزخندی میزنه و سرش رو به سمت پنجره میچرخونه.
  • زندگی الانم هم حاصل اعتمادم به شماست سردار جان…
    این حرفش مثل یه خنجر تو قلبم فرو میره.یاد روزی می افتم که توی ماشین بابام (که اون روزها دستم بود) با خودخواهی تمام از رویاهام و آرزوهام باهاش حرف زدم.برنامه هایی که توش جایی برای سارا نبود.اون روزها تازه ماه های اول کارم با اریک و شیدا بود و فکر میکردم دارم با این کارم سارا رو از زندگی پر ریسک خودم دور میکنم اما در واقع یه جور دیگه بدبختش کردم.
  • درسته سارا…اما بهت قول میدم اینبار ازت محافظت کنم… فقط باید یه چیزی رو بدونم،مهرداد رو دوست داری یا از سر ناچاری باهاش ازدواج کردی…
    بر میگرده سمت من و با حالتی عصبی نگاهم میکنه…
  • خودت چی فکر میکنی؟؟
  • نمیخوام با فکر و خیال برم جلو میخوام از زبان خودت بشنوم…
  • چی رو؟؟؟
  • اینکه دوسش داری یا نه؟؟
  • اگه دوستش داشتم الان تو ماشین تو چه غلطی میکردم.
  • میدونم عزیزم ولی …
  • ولی چی… فکر کردی من یک هرزه ام نه.یه زن متاهل که از سر هوس و خوشگذرانی اومده دوست پسر قبلیش رو ببینه.نه سردار جان،من اینجام چون توی کثافت با اون تلفن هات آتش عشقی که من به بدبختی تونسته بودم زیر خاکستر قایمش کنم رو دوباره شعله ورش کردی.حالا اینجا نشستی از من اصول دین میپرسی؟؟
  • من منظوری نداشتم
  • خیلی خوب هم منظور داشتی.باز هم میخواستی ببینی اصلا" نگه داشتن من برات منفعت داره یا نه؟؟
  • سارا خواهش میکنم ادامه نده این حرفها رو…
    با دستش قطره اشک گوشه چشمش رو پاک میکنه. خم میشه از صندلی عقب کیفش رو بر میداره و در رو باز میکنه.دیگه نمی زارم ادامه بده و دستش رو میگیرم.
  • سارا چرا بچه بازی در میاری داریم حرف میزنیم…
  • حرف میزنی ؟؟؟ نه عزیزم داری با حرفهات به من توهین میکنی…
  • چه توهینی عزیزم، تمام حرف من اینه که شما با توجه به اینکه الان ازدواج کردید آیا مایل هستید این زندگی که تازه شروع کردید رو تموم کنید و یه زندگی جدید با من شروع کنید؟؟ همین…
  • گفتنش راحته سردار …اما همه چیز به دل من نیست، جدا شدن از مهرداد به این راحتی ها که تو فکر میکنی نیست…
  • چرا؟؟
  • یک ماه بعد از اون سخنرانی مزخرفت در باب پیشرفت و نداشتن آینده روشن که سعی میکردی شبیه یک جدا شدن متمدنانه به نظر بیاد من به شدت دچار افسردگی شدم.میدونی من توی یک خانواده سنتی بزرگ شده بودم و نمیدونستم چطوری باید با موضوع تابویی مثل از دست دادن پرده بکارت کنار بیام.توی لعنتی اولین عشق زندگی من بودی که من همه چیزم رو به پات ریختم ،چون آینده ام رو کنار تو میدیدم.اما تو چیکار کردی ، من و مثل یه دستمال پرت کردی و رفتی.
    نگاهش میکنم ،به اشکهایی که داره میریزه و تمام لحظات اون روز کذایی از جلوی چشمام رد میشه.روزی که فکر میکردم دارم در حق عشقم یک از خود گذشتگی بزرگ میکنم که بعد ها خواهد فهمید.
  • حالت خوبه؟
    دستمالی بر میداره و اشکهاش رو پاک میکنه.
  • فکر میکردم اگه یه کاری پیدا کنم راحت تر میتونم تمرکز کنم و از فکر و خیال تو بیرون بیام اما نمیدونستم دارم از چاله می افتم توی چاه.چند جا رفتم برای مصاحبه تا بتونم کار پیدا کنم تا بالاخره توی شرکتی که مهرداد یکی از مدیر پروژه هاش بود تونستم کاری متناسب با رشته ام پیدا کنم.کم کم به من نزدیک شد ولی من مدام پس میزدمش.تو شرایطی نبودم که بتونم یه رابطه جدید رو شروع کنم.اما …
    شدت گریه اش بیشتر میشه…
  • اما چی؟؟
  • یه روز بالاخره بعد از کلی خواهش قبول کردم باهاش یه قرار شام بزارم.با خودم گفتم میرم شام میخورم و محکم بهش میگم که شرایط شروع یک رابطه رو ندارم.اما بیشرف توی رستوران چیز خورم کرد و بعد به بهونه اینکه حالم بده و خودش من رو میرسونه من برد خونش و بهم…
    فقط صدای هق هق گریه های سارا بود که میشنیدم.بغلش میکنم ولی نمیدونم چی بگم که بتونه حجم این درد رو براش کم کنه.فقط محکم به خودم فشارش میدم.
  • دوست دارم سارا… دوستت دارم… من ببخش.

با صدای باز شدن در سرم رو بلند میکنم تا ببینم کی اومده داخل.افسانه با لبخندی ملیح میاد سمتم.سعی میکنم منم لبخندی بهش بزنم.بوی عطر بولگاری اتاق رو پر کرده.
مثل همیشه مانتوش رو در میاره و میاد رو به روی من میشینه.پاش رو میندازه رو اون یکی پاش و با لوندی خاصی گردنش رو کج میکنه.

  • دوک ادینبرو چطوره؟؟؟ لقبت همین بود دیگه نه؟؟
  • خوبم
  • خوب که نیستی ،ادای حال خوبا رو داری در میاری…
  • شما دکتری؟؟
  • نه عزیزم اما میتونم حال عشقم رو از پشت تلفن هم تشخیص بدم چه برسه به اینکه الان جلوش نشستم.
  • چه خوب… چه خبر ؟؟جمشید خوب بود،دیدیش؟
  • آره … ببین سردار من فکر میکنم بهتره دست از لجاجت برداری و اینا رو هم بازی بدی بالاخره هرچی باشه اینها قدیمی اینکار هستن.
  • عجب…
  • سردار واقعا" چه اشکالی داره اونها هم از پروسه کار با اطلاع باشن.ما همه با هم توی یک قایق نشستیم.
    حرفهاش داره اعصابم رو بهم میریزه.نمیخوام عصبانی بشم، سیگاری بر میدارم و سعی میکنم خونسرد باشم.
  • میدونی روزی که قرار شد توزیع اروپا رو شروع کنم شرطم چی بود؟؟
  • آره …صدبار گفتی
  • اگه گفتم چرا باز همچین حرفی میزنی…
  • سردار من برام اصلا" مهم نیست و فقط داشتن تو برام مهمه اما نمیخوام جمشید رو هم ناراحت ببینم پس لطف کن اونها رو هم بازی بده،هر جور خودت صلاح میدونی … ببین…
    نمیزارم ادامه بده و با دستم دعوت به سکوتش میکنم.بعد سیگارم رو روشن میکنم.کامی میگیرم و به سارا نزدیک میشم.
  • شبی که من تو با هم آشنا شدیم رو که یادته…
    با تکون دادن سرش همراه لبخند حرفم رو تایید میکنه.
  • افسانه من تو قرار گذاشتیم کارمون از رابطه مون جدا باشه.اما چرا الان چند وقته فکر میکنم داری مدام راجع به کار با من حرف میزنی…
  • نه سردار اشتباه میکنی…
  • ببین افسانه جان … رابطه بین من و شما هیچ ارتباطی به شرایط کاری من و پدر خوانده شما نداره پس بهتره به جای حمایتهای الکی از جمشید بهش بگی پاش رو از بیزنس من بکشه بیرون،تا الان هم به خاطر تو کاری باهاش نداشتم اما الان دارم با شما که ظاهرا" نماینده ایشون هستی حجت رو تمام میکنم.
  • نه سردار …اشتباه متوجه شدی
  • امیدوارم اینجوری باشه که تو میگی…
    بعد بهش نزدیک میشم و گونه اش رو که از ترس و شاید استرس یخ شده میبوسم و اون هم لبخندی زورکی میزنه.به سمت در اتاق میرم و خارج میشم.تو مسیر پارکینگ به بهروز زنگ میزنم.
  • سلام سردار خان
  • چطوری بهروز؟ کجایی؟؟
  • ما تو پارکینگ منتظر شما هستیم.
  • باشه منم دارم میام.فقط بهروز میخوام از الان یک نفر مثل سایه همراه افسانه خانوم باشه.فقط نباید بفهمه که داریم تعقیبش میکنیم.یکی از بچه های خیلی مورد اعتمادت رو بزار .
  • چشم آقا خیالتون راحت
  • بهروز فقط تعقیب و مراقبت،هیچ کار اضافه ایی انجام نشه
  • بله چشم، حواسم هست.
  • الان هم یکی از بچه ها رو بگو بشینه تو ماشین جای من و مثل هرروز مسیر خونه رو برید.
  • شما چی آقا
  • من میرم جایی کار دارم…
  • تنها میرید؟؟ بزارید حداقل من باهاتون بیام.
  • نه نمیخوام کسی متوجه بشه.تو کاری که میگم رو بکن.
  • چشم
    تلفن رو قطع میکنم. میرم طبقه سوم پارکینگ .انتهای پارکینگ درب موتورخانه رو باز میکنم و از توی تابلو برق سوییچ موتور پارک شده رو بر میدارم زیپ کاپشنم رو میکشم بالا کلاه رو میزارم سرم ، سوار میشم و از ساختمان میزنم بیرون.

روبه روی لپ تاپ میشینم و خودم رو برای جلسه ویدیو کنفرانس آماده میکنم.مثل دفعات قبل سر ساعت صفحه جلسه باز میشه و صفحه رو به روی من به شش قسمت تقسیم میشه.شش نفری که نمیشناسمشون و هر هفته همین ساعت از طریق ویدیو کنفرانس بهشون گزارش میدم.صداها همه تغییر میکنه و چهره ها مشخص نیست.
طبق معمول شماره یک صحبت میکنه.

  • خوب سردار چه خبر؟؟
  • خبری نیست قربان
  • منظورت از خبری نیست دقیقا" چیه… شنیدم این هفته هیچ باری نفرستادی؟؟
  • بله قربان نفرستادم…
  • از کی تا حالا راجع به اینکه یه پارت جنس رو بفرستی یا نه تنها تصمیم میگیری.
  • درست می فرمایید قربان…اما متاسفانه یک شرایط اورژانسی پیش اومد و چون تماس از سمت شماست ،من نمیتونستم تا امروز صبر کنم به همین دلیل تصمیم گرفتم ارسال رو کنسل کنم.
  • خوب حالا که ما هستیم ،شرایط اورژانسی رو توضیح بده ببینیم چی بوده داستان؟
  • بله… چند شب قبل از ارسال ،طبق معمول پروتکل هایی که برای خودم دارم از رابطمون توی ستاد مواد استعلام کردم. این کار رو به طور معمول قبل از هر ارسالی انجام میدیم.تا اگه طرحی یا اتفاق خاصی افتاده با خبر بشیم و یهو توی مرز آچمز نشیم.اما اون روز رابطمون جواب نداد.اتفاق افتاده بود که یک بار جواب نده اما وقتی چند پیغام بی جواب موند من مشکوک شدم.با یکم پرس و جو متوجه شدم که بازداشت شده.
  • خوب بعد؟؟
  • بازداشتش نگرانم نکرد چون اون کسی رو نمیشناخت از طریق یک حساب براش ارز دیجیتال میریختیم و اون هم به پیام های یک شماره خارجی از طریق سیگنال جواب میداد و بعد ما از رابط خودمون پیام رو میگرفتیم.نگرانی من بازداشت این آدم درست قبل از ارسال بزرگترین محموله ما بود.
  • همین
  • نه قربان… ما قرار بود از مرز آذربایجان استفاده کنیم و از این موضوع فقط چند نفر اطلاع داشتن اما شب قبل از ارسال بار ما یه محموله بزرگ هرویین از شبکه صدری توی آذربایجان توقیف شد که احتمالا" خبرش رو شنیدید،اون خبر من رو مطمئن کرد که هدف ما بودیم نه صدری.به همین دلیل تا لحظه ارسال صبر کردم و درست توی تبریز به ماشینها دستور دادم که برگردن.قربان من الان مطمئن هستم ما یک نفوذی بین خودمون توی رده های بالا داریم.هر کسی هست نخواسته بار رو توی ایران لو بده چون احتمال اینکه خودش هم لو بره زیاد بوده…
  • اتهام بزرگی سردار اماحتما" باید بررسی بشه.از این لحظه اختیار تام داری …هر کاری لازمه بکن تا بفهمیم این موش کثیف کیه…برای راه ارتباط با ما توی شرایط مشابه هم یه فکری برات میکنیم.دوستان کسی سوالی یا حرفی با سردار نداره…
    چند ثانیه سوکت بر قرار میشه و بعد شماره 6 سوال میپرسه:
  • به نظرت این کار گروه های رقیب نمیتونه باشه؟
  • هر احتمالی رو میشه بررسی کرد اما گروه های دیگه تا حالا سابقه نداشته با ما درگیر شن.اونم توی این سطح چون خودشون بهتر میدونن که به راحتی میتونیم تلافی کنیم.
    شماره یک دوباره صحبت میکنه.
  • منم با سردار موافقم.این ماجرا خوشبینانه اش یک اتفاق ساده است و بدبینانه اش وجود یک خائن.بنابر این تا روشن شدن ماجرا بهتره محتاط عمل کنیم.
  • قطعا" پیداش میکنیم قربان…
  • تا هفته بعد سردار… هفته بعد میخوام با جواب اینجا باشی
  • بله حتما"…خیالیتون راحت.
    بعد مطابق معمول تماس قطع میشه.روی صندلی ولو میشم و برای هزارمین بار اتفاقات رو مرور میکنم.تمام نفراتی که ساعت حرکت و کشور ثالت رو میدونستن رو توی ذهنم ردیف میکنم.تو افکارم غوطه ورم که سارا زنگ میزنه.با لبخندی بر لب جواب میدم.
  • سلام عزیزم
  • سلام سردار…چطوری؟؟
    از آهنگ صداش فهمیدم که اتفاقی افتاده…
  • چیزی شده؟؟
  • چند روزی هست صبح بعد از رفتن مهرداد یکی مدام به من زنگ میزنه ولی حرف نمیزنه…من خیلی میترسم سردار
  • یعنی مزاحم تلفنی داری؟؟چرا پس تا حالا چیزی نگفتی؟؟
  • فکر نمیکردم چیز مهمی باشه،تا امروز فقط روزی یک بار بود اما از امروز صبح چند بار زنگ زده، سردار اگه مهرداد بیاد و این بخواد به کارش ادامه بده چیکار کنم…
  • به شماره اش زنگ زدی؟
  • یه شماره اعتباری … جواب نمیده…
  • شماره رو برای من بفرست…
  • باشه ولی من خیلی میترسم.میگم نکنه کسی فهمیده…
  • خوب به نظرت کسی فهمیده باشه چیکار میکنه ،اگه هدفش اطلاع به شوهرت بود که تا حالا اطلاع میداد ولی به نظرم هدف این مزاحم چیز دیگه است…
  • چی مثلا"؟؟
  • میفهمیم.شماره رو بفرست.خودم بهت خبر میدم.
  • باشه
    تماس رو که قطع میکنه از عصبانیت مشت محکمی به میز میکوبم.پیام سارا حاوی شماره مزاحم هم میرسه.شماره رو روی کاغذ یادداشت میکنم.و بعد شماره یکی از دوستان رو میگیرم.
  • سلام هومن جان
  • به سلام سردار عزیز چه عجب آقا یادی از فقیر فقرا کردید؟
  • چه حرفی میزنی شما عزیز مایی
  • قربونت برم سردار جان.چه خبر چه میکنی؟
  • قربونت برم …هومن یه خواهشی دارم ازت؟؟
  • تو جون بخواه
  • مردش هم هستی…یه شماره دارم میخوام مالکینش ، تاریخ فعال سازی و خلاصه هر کوفتی میشه رو برام در بیاری…
  • چشم ،بفرستش
  • مرسی برادر برات جبران میکنم…
  • شما ثابت شده ایی
  • قربونت فقط خیلی عجله دارم.
  • اونم به چشم سردار خان…
  • ممنونتم
  • خداحافظ
  • بای برادر
    شماره رو برای هومن میفرستم.
0 ❤️

2021-09-29 15:32:47 +0330 +0330

↩ saeid 75
سعید عزیز ممنون از راهنماییت…
من هم میخواستم هر برش توی یک پست ارسال بشه اما متاسفانه محدودیت ارسال وجود داره.الان همین پست آخر مجبور شدم یک بخشی رو بزارم برای قسمت بعد چون اجازه آپلود نمیداد. ❤️

1 ❤️

2021-09-29 15:47:06 +0330 +0330

↩ saeid 75
اگه درست متوجه شده باشم منظورت اینه که بخش های یک برش رو در چند پست ولی در یک زمان ارسال کنم که خط روایی داستان رو خواننده گم نکنه… حق با شماست.اینکار رو در پستهای بعدی خواهم کرد.
ممنون از توجه ات.
قلمت پایدار…من یکی از فن های شما هستم ❤️

1 ❤️

2021-10-02 11:51:24 +0330 +0330

**برش دهم : هزار تو **

بخش چهارم :

افسانه ماشین رو میبره داخل خونه ، از ماشین پیاده میشه و با عجله میره سمت ساختمان.توی سرسرا جمشید با یه مرد دیگه نشستن.مرد با دیدن افسانه از جاش بلند میشه با جمشید دست میده و با عجله به سمت بیرون میره،افسانه و مرد توی مسیر برای یک لحظه با هم چشم تو چشم میشن.

  • سلام… نگفتی مهمون داری
  • سلام … تو هم قرار بود هر وقت میای خبر بدی
  • نمیدونستم باید برای اومدن به خونه خودمون هماهنگ کنم.کی بود حالا،ندیده بودمش؟؟ مگه جن دید تا من اومدم رفت؟؟
  • با من کار داشت…
  • باشه خوب بگو به من ربطی نداره.خوب چی بود کار مهمت؟؟
  • سردار دیشب دقیقه نود محموله اروپا رو کنسل کرده؟؟
  • چی؟؟؟
  • همین که شنیدی؟؟
  • یعنی چی کنسل کرده؟؟
  • یعنی شک کرده و کل بار رو از تبریز گم و گور کرده
  • حرومزاده…حتما" به چیزی شک کرده…این کثافت مثل سگ بو میکشه…
  • تشکیلات بهش اختیار تام داده
  • یعنی چی؟؟
  • یعنی الان سردار میتونه هر کسی رو به بهانه اینکه بهش مشکوک شده حذف کنه…آب از آب هم تکون نمیخوره…اشتباه کردیم افسانه ،باید همینجا ترتیبش رو میدادیم.
  • باز خیالاتی شدی،گیرم توی ایران محموله اش رو لو میدای ،چی میشد ،هیچی ،نمیتونستی به سردار ربطش بدی و بعد به یک روز نشده با اون همه جیره خوری که تشکیلات داره میفهمیدن کی لوشون داده…
  • نمیدونم دیگه چیکار کنم…
  • فعلا" هیچ کاری نکن لطفا" … بزار اوضاع عادی شه تا ببینیم چطور میشه…
  • نمیدونم
  • خیلی خوب من میرم… جمشید جان لطفا" یکم استراحت کن
  • باشه دخترم
  • فعلا"
  • کجا میری؟؟
  • بهتر توی این شرایط کنار سردار باشم.
  • مراقب باش…
    افسانه بر میگرده ، سوار ماشینش میشه و از خونه میزنه بیرون.

تلفنم که زنگ میخوره عین یه پلنگ زخمی میپرم و برش میدارم.

  • سلام هومن جان
  • سلام سردار عزیز
  • چه خبر؟؟
  • آمار شماره ایی که گفتی رو گرفتم این خط اعتباری مال یه خانوم به نام ناهید فاضلی که بر اساس مدارک هویتی توی پرونده اش باید 68 سالش باشه.دو سال پیش فعال شده ولی به جز فعال سازی اولیه تا یک هفته پیش تو شبکه فعال نبوده.
  • خوب دیگه؟؟
  • از یک هفته پیش روشن شده و فقط با یک شماره تماس های کوتاه زیر یک دقیقه گرفته.شماره ای که گرفته رو هم الان برات میفرستم.
  • ممنونم واقعا" هومن جان
  • خواهش میکنم برادر ما خیلی به شما بدهکاریم،خوشحال میشم کاری بتونم برات بکنم
  • بی خیال بابا … هومن راستی یه سوال؟؟
  • جانم
  • این خط الان روشن؟
  • تا لحظه ایی که ما چک کردیم روشن بود؟چطور؟؟
  • میتونی محلش و برام پیدا کنی؟
  • اتفاقا" به فکر خودم رسید اما گوشی که استفاده میکنه gps نداره ولی میشه محدوده اش رو از روی آنتنی که بهش متصل مشخص کرد.
  • عالی …همین رو هم برام بفرستی ممنونت میشم
  • اونم به چشم
  • ممنونم
  • شب خوش
    بعد از مدتها ناخودآگاه لبخند میزنم.اطلاعاتی که هومن فرستاده رو روی لپ تاپ باز میکنم.به سارا پیام میدم،چند دقیقه بعد خودش زنگ میزنه.
  • سلام سارا جان
  • سلام سردار … تونستی چیزی بفهمی
  • خط مال یه خانومی به نام ناهید فاضلی ،میشناسیش؟؟
  • یا امام هشتم
  • چی شد،میشناسیش
  • بدبخت شدم سردار …بدبخت شدم…
  • درست حرف بزن ببینم
  • این خط مال مامان مهرداد …وای سردار
  • خیلی خوب حالا…چرا کولی بازی در میاری
  • دستام داره میلرزه سردار
    همون لحظه یه پیام دیگه برام میاد …
  • یه لحظه گوشی رو نگهدار سارا
    پیام هومن رو توی لپ تاپ باز میکنم محدوده سیگنال گوشی
  • سارا ، خونه مادر شوهرت کجاست؟؟
  • تهرانپارس، چطور؟
  • ولی این خط الان یک هفته است که روشن شده و کل مدت توی محدوده بازار بوده
  • دیگه شک ندارم که بدبخت شدم…خدایا خودت به من رحم کن
  • چیزی فهمیدی؟
  • اگه خط به نام مامان مهرداد و آدرسش هم بازار باشه پس مجید داره به من زنگ میزنه سردار…
    بعد میزنه زیر گریه…
  • سارا خواهش میکنم به خودت مسلط باش،بزار درست فکر کنم
  • حتما" مجید فهمیده سردار
  • نه…مطمئنم تماسهای این بشر ربطی به موضوع ما نداره،دیگه الان شک ندارم این لاشخور چشمش دنبال تو.
  • چه فرقی میکنه…مهم اینه که من بدبخت شدم
  • یعنی چی بدبخت شدی…پس من چیکاره ام… اصلا" چرا به مهرداد نمیگی؟؟
  • چی بگم… بگم برادرت به من نظر داره؟ میدونی این حرف یعنی چی ؟؟ یعنی من یه کرمی ریختم … سردار تو اینها رو نمیشناسی …من شانسی ندارم.اینها هیچ وقت برادرشون رو ول نمیکنن من و بچسبن…
  • سارا تو زن مهرداد هستی …یعنی چی این حرف
  • تو هیچی نمیدونی سردار…ولم کن بزار به در خودم بمیرم… الان هم قطع کن دیگه نزدیک اومدن مهرداد…
  • باشه …فقط آدرس محل کار برادر شوهرت رو داری؟؟
  • وای سردار …میخوای چیکار کنی…اوضاع رو از اینی که هست خراب تر نکن
    نمیتونم عصبانیتم رو کنترل کنم و انگار تمام دق و دلی 48 ساعت گذشته رو میخوام خالی کنم.
  • چرا مزخرف میگی تو،یک ساعته داری گریه میکنی که بدبخت شدم بعد حالا میگی اوضاع رو از این بدتر نکنم.زود باش آدرس رو برام بفرست ببینم…
    انگار از برخورد و صدای من جا خورده.دیگه صدای گریه اش نمیاد.
  • الان برات میفرستم.
    بدون خداحافظی تلفن رو قطع میکنم.اونقدر عصبانیم که مطمئنم هر تصمیمی بگیرم اشتباه.برای همین از دفتر میزنم بیرون و میرم روی بام.صدای باد با هیاهوی شهر ادغام شده،سیگاری روشن میکنم.باید فکر کنم.

پشت در صدای موزیک به گوش میرسه.وارد خونه نمیشم و میرم سمت واحد بهروز.قبل از رسیدنم در باز میشه و بهروز در چهاچوب در نمایان میشه.

  • جانم آقا…کاری داشتین
  • خانوم کی اومده؟؟
  • یک ساعتی میشه
  • خوب؟؟ چه کردن امروز؟؟
  • کار خاصی نکردن مثل هر روز،خونه خودشون و یه سری هم به همون دوستی که عرض کردم خدمتتون زدن
  • تازگی خیلی به این دختر سر میزنه یه آماری ازش در بیار
  • چشم،بعد هم شرکت و آخر هم اومدن اینجا
  • باشه.
    از بهروز جدا میشم و میرم سمت خونه با نزدیک شدن به در صدای موسیقی بلند تر میشه.در و باز میکنم و وارد میشم.افسانه جلوی تلویزیون روی مبل نشسته.پشتش به من و به خاطر صدای زیاد متوجه اومدن من نشده.گوشیش دستشه.کنجکاوم ببینم داره چیکار میکنه.بهش نزدیک میشم ،تقریبا" تو فاصله یک متریش ایستادم.داره پیام میده.نمیتونم ببینم یکم جلوتر میرم حالا میتونم ببینم.
    انگار متوجه حضور من شده برمیگرده.
  • وای سردار…ترسیدم…کی اومدی؟؟
  • سلام…همین الان… دیدم توی گوشی غرق شدی میخواستم بیام گوشیت رو بگیرم که فهمیدی…
  • از کارها هم بلدی؟؟
    از کنارش رد میشم و میرم سمت اتاق خواب.جلوی آینه قدی اتاق می ایستم.برای اولین بار دچار یکجور پارادکس دورنی شدم.لباسم و عوض میکنم و بر میگردم.
  • چیزی میخوری برات بیارم؟؟
  • نه ممنون
  • میگم بهتر نیست برای خونه یه خدمتکار بگیری؟؟
    نگاهی بهش میکنم.الان راحت تر میتونم منظور پشت بعضی از حرفهاش رو بفهمم.
  • بد فکری هم نیست
  • من یه خانومی رو میشناسم،مطمئن و نیازمند
    پوزخندی بهش میزنم.
  • کسی که نیازمند باشه مطمئن نیست…
  • وا…این دیگه چجور طرز تفکری؟؟
  • بر اساس تجربه میگم
    جوابم رو نمیده…بلند میشه تا بره سمت اتاق.از کنارم که رد میشه چشمکی به من میزنه.بوی عطرش توی ریه هام پر میشه.بر میگردم و از پشت بغلش میکنم.
  • وای سردار چیکار میکنی…
    دستم رو از روی پیراهن حریرش تکون میدم برجستگی های سینه اش میاد توی دستام.میدونم که میتونه برجسته شدن کیرم رو از پشت حس کنه.با صدایی همراه با شهوت میگه:
  • امروز عجیب شدی
    دستم رو آروم میبرم پایین و از فاصله بین شلوار و تنش ردش میکنم.با برخورد دستم به تنش انگار دچار برق گرفتگی شده.
  • سردار یا همین الان ولم کن یا بریم اتاق خواب
    فشار دستم رو بیشتر میکنم افسانه پیچ و تابی به خودش میده.لبهام و روی گردنش قرار میدم و با بوسه های ریز به سمت لاله گوشش میرم.
    صدای چند ضربه به در اتاق هردوی ما رو از فاز شهوت خارج میکنه.
  • بر خرمگس معرکه لعنت
    از حرفش خنده ام میگیره و با بوسه ایی ازش جدا میشم.دستی به لباس و موهام میکشم و میرم سمت در.در زدن بهروز برام عجیبِ ولی شک ندارم کار مهمی باید باشه.بهروز کمی با فاصله از در ایستاده.
  • ببخشید سردار خان…موبایل رو جواب ندادین ،آقا صالح زنگ زدن به من
  • چی شده؟؟
  • نمیدونم فقط گفتن فوری باهاش تماس بگیرین.
  • باشه…
    با کلی سوال توی سرم در رو میبندم و نگاهم می افته به افسانه که دست به کمر با فاصله کمی از من ایستاده.
  • چی شده؟؟
  • هیچی …تلفنم سایلنت بوده …ظاهرا زنگ زدن به بهروز
  • کی؟
  • صالح
    میرم سمت اتاق خواب و گوشی رو از روی میز توالت بر میدارم.چند تماس و یک پیام.تماسها همه از گوشی صالح بوده و پیام هم از سارا.اول پیام سارا رو باز میکنم.
  • (سلام ، برادر مهرداد بیمارستان فعلا" فقط پیام بده)
    شماره صالح رو میگیرم.
  • سلام قربان
  • سلام صالح چه خبر؟؟
  • قربان دستورات اجرا شد.جزییات رو هم فرستادم براتون ،گوشیتون رو چک کنید.
  • باشه.
    تماس را قطع میکنم و تلگرام رو چک میکنم.یه وویس برام فوروارد شده.اجراش میکنم و گوشی رو میچسبونم به گوشم.
  • سلام آقا.امشب حوالی ساعت 7 توی خیابون پشت چراغ قرمز یه دعوای ساختگی راه انداختیم و توی اون نزاع نفر مورد نظر را با چاقو زدیم، فتاح اومده بود مرخصی بعد از فرار از صحنه هم برگشت زندان.اگه مرحمت کنین پول رو بریزین تا برای بچه ها بزنم ممنون میشم.
    به سارا پیام میدم.
  • سلام ،بیمارستان چرا؟؟
    هنوز گوشی توی دستم هست که جواب میده.
  • سلام.برادر مهرداد امشب توی راه برگشت با چند نفر دعواش شده و توی دعوا چاقو خورده
  • عجب!! کدوم برادرش؟؟
  • مجید
  • حالش چطوره؟؟
  • خوب نیست.دکترها خیلی امیدی ندارن.
  • باشه کاری از دست من بر میاد.
  • نه مرسی.
  • پس تابعد.مراقب خودت باش.
  • تو هم.خداحافظ
    بعد از پایان چت با سارا.یه پیام به صالح میدم .
  • دستمزد بچه ها واریز شود.
    گوشی رو میزارم جیبم و بر میگردم پیش افسانه که لم داده روی مبل.
  • برنامه شام چیه؟؟
  • بعد از ضد حال شما من اشتها ندارم.
  • چیکار کنم.مگه من مقصرم.
  • نه شما توی اتفاق مقصر نیستی اما توی شروع بی موقع کارها مقصری…
    خنده ام میگیره و نمیتونم جلوی خنده ام رو بگیرم.
1 ❤️

2021-11-20 18:01:24 +0330 +0330

**برش دهم : هزار تو **

بخش پنجم:

کاووسی به زور خودش رو روی تخت بالا میکشه.همین کارش باعث میشه نفسش به شماره بی افته.جمشید بهش نزدیک میشه و میخواد کمکش کنه که کاووسی با دست بهش می فهمونه که کمک نمیخواد.

  • حالت خوبه؟
    با نفسهای به شماره افتاده سری به نشونه تایید تکون میده.
  • با این حال نباید بر میگشتی.
  • دوست دارم تو خونه خودم بمیرم.
    سرفه های خشک و پشت هم حرفهاش رو قطع میکنه.دستش رو دراز میکنه و از روی میز آب رو بر میداره.یه جرعه مینوشه.
  • خوب داشتی میگفتی؟؟
  • همین دیگه. خلاصه که موفق نبود.
  • جمشید قبلا" هم بهت گفتم با این کار موافق نیستم.هر چند دیگه اداره امور دست خودت اما به عنوان کسی که سالها توی این کار بوده میگم رمز موفقیت در آرامش.بیخود این پسر رو با خودت دشمن نکن.
  • دیگه از این حرفها گذشته
  • میدونی اگه یک درصد بهت شک کنه کار خودت و دخترت تمومه
  • میدونم اما نمیزارم به اونجا برسه.قبلش کارش رو تموم میکنم.
  • ما اشتباه کردیم جمشید…ما خودمون این هیولا رو آوردیم و وارد این معرکه کردیم که حالا خودمون هم از پسش بر نمیاییم.
    دوباره سرفه حرفهاش رو قطع میکنه.اما اینبار پشت سر هم

هوا تاریک شده، بارون نم نم روی شیشه نشسته و عملا" دیگه دیدی به بیرون وجود نداره.شکست نور باعث میشه اشباح نورانی رو در حال حرکت ببینی.دست سارا توی دست های من مونده.

  • باورم نمیشه سردار … مردن چقدر راحت…
  • آره متـاسفانه…
  • مهرداد خیلی داغون شده…اصلا" باورش نمیشه… دلم خیلی براش میسوزه،منم با اینکه ازش متنفر بودم ولی حالا که مرده میفهمم اصلا" از مردن کسی مثل مجید هم خوشحال نیستم.
    حرفی برای گفتن ندارم.
  • به مهرداد تسلیت گفتی؟؟
  • نه…ولی با سالار هماهنگ میکنم میریم ختم…میدونی مهرداد دوست دبیرستان سالار بود.زمان کنکور با هم میرفتن کتابخانه درس می خوندن منم گاهی خونمون میدیدمش در همین حد باهاش رفاقت داشتم.
  • باشه …من دیگه باید برم.ممنون که اومدی…
    چشمکی بهش میزنم.خم میشم و گونه اش رو میبوسم.با دستش صورتم رو نوازش میکنه.
  • ممنون که هستی.
    بعد در و باز میکنه
  • چه بارونی
  • آره حیف که وقت نداریم.
    بعد کیفش رو میزاره روی سرش و با عجله میره سمت ماشین خودش که پشت ماشین من پارک شده.بارون شدید تر شده.برف پاک کن رو میزنم و راه می افتم سمت اتوبان همت.میشه حدس زد که با این بارون ترافیک سنگین،گوشیم زنگ میخوره.جواب میدم صدای بهروز توی ماشین میپیچه.
  • سلام سردار خان
  • سلام بهروز… لحن صدات میگه که دست پر برگشتی،درسته؟
  • درسته آقا… حدس شما درست بود.دوست افسانه خانوم با جمشید خان رابطه داره… حدود یکسالی میشه که با هم هستن
  • جالبه … اونوقت این همه اطلاعات رو چطوری به دست آوردی؟
  • آقا ما پیش شما شاگردی کردیم بالاخره یه چیز هایی از شما یاد گرفتیم دیگه…
  • باشه …حالا تعریف کن ببینم؟؟
  • آقا این خانوم قبلا" ظاهرا" با یه آقایی نامزد بوده …چند روز پیش هم جلوی آپارتمان سر یه موضوع شراکتی ومالی قدیمی با نامزد سابقش درگیر میشه و کارشون به کلانتری کشیده میشه.بعد هم ما این آقا داماد را آوردیم بیرون و خوب به اطلاعات خوبی رسیدیم.
  • آفرین
  • ما مخلص شما هستیم آقا…
  • باشه چیز جدیدی بود به من خبر بده.
    تلفن رو قطع میکنم و احساس میکنم این هزارتو داره هر لحظه بزرگتر میشه.گوشی را بر میدارم و به هومن زنگ میزنم.بعد دو تا زنگ جواب میده.
  • سلام سردار جان
  • سلام هومن جون چطوری برادر؟؟
  • خوبم و شرمنده محبت شما هستم.اصلا" انتظار همچین هدیه ایی رو برای اون کار کوچیکی که کرده بودم نداشتم.من انجام وظیفه کرده بودم به خدا
  • کارت برای من خیلی با ارزش بود.هومن یه کار دیگه برات دارم؟؟
  • امر کن شما
  • میخوام به چت های یک نفر توی تلگرام دسترسی داشته باشم.میشه؟؟
  • یعنی بدون داشتن گوشی خود طرف؟؟
  • آره
  • نه متاسفانه امکانش نیست
  • یعنی هیچ راهی نیست؟؟
  • راه که داره ولی بدون داشتن گوشی اون فرد تقریبا" غیر ممکنه.تازه با داشتن گوشی هم اگه رمز دو مرحله ایی فعال نباشه شانس داریم…
  • آهان…ممنون از راهنمایی که کردی …حالا باهات در تماسم.
    بعد از صحبت های بهروز احتمال اینکه جواب همه سوال ها پیش افسانه باشه بیشتر شده بود.اما چطوری میشد به یقین رسید؟؟افسانه دختر زرنگی بود و اگر حدس من درست بوده باشه هیچ ردی از خودش باقی نمیزاره.توی این سالها یاد گرفته بودم که همیشه یه چیزی برای پیدا کردن هست همیشه اتفاقات بزرگ از یک جرقه کوچیک شروع میشن.
    توی مسیر تا خونه تمام مدت داشتم تیکه های پازل به هم ریخته را کنار هم میزاشتم.خونه که رسیدم دوباره از اول شروع کردم.به تک تک نفرات پیام دادم و ازشون خواستم یک گزارش صوتی از اتفاقات رو برای من بفرستن.بعد شروع کردم به گوش کردن.
    خوشبختانه افسانه امشب قرار بود شام را با خانوادش بخوره .حوالی ساعت 12 تمام وویس ها رو با دقت گوش کرده بودم.نت برداری کرده بودم اما تقریبا" هیچی…
    سیگاری روشن کردم و گوشی را از روی میز برداشتم.دو تماس از دست رفته و یک پیام از افسانه داشتم.پیامش رو باز کردم.
  • “در چه حالی دوک؟؟ خبری ازت نیست؟؟”
    دیدن کلمه دوک انگار یه جرقه ای توی ذهنم میزنه.یاد چت اون شبش می افتم.
  • " خبری نیست ، کنارم که نیستی خوابم نمیبره"
    پیام رو برای افسانه میفرستم و به هومن زنگ میزنم.با دومین بوق گوشی رو بر میداره.
  • سلام هومن جان
  • ارادت داریم سردار جان
  • ببخشید که بد موقع مزاحمت شدم اما واجب
  • جان در خدمتم
  • یادته برای دسترسی به تلگرام باهات حرف زدم؟؟
  • آره
  • میخوام بیدار باشی و گوش به زنگ ،من احتمالا" اون گوشی که میخوایم تلگرامش رو بررسی کنیم رو امشب خواهم داشت پس به محض اینکه بهت پیام دادم شماره رو وارد کن منم کد رو برات میفرستم و امیدوارم تایید دو مرحله ایی براش فعال نشده باشه.
  • باشه خیالت راحت من oncall میمونم.
  • مرسی
  • قربونت فعلا"
    تماس رو که قطع میکنم گوشی رو چک میکنم.با دیدن پیام افسانه لبخندی میزنم.
  • " سردار ادا در نیار … "
    چت رو باهاش شروع میکنم.
  • ادا کدوم… میگم نیستی خوابم نمیبره
  • پس چرا وقتی هستم مثل خرس میخوابی
  • چون میدونم هستی خیالم راحته
  • ای بابا… حالا امشب رو بد بگذرون فردا شب میام تا جنابعالی راحت خوابتون ببره…
  • ولی کاش امشب اینجا بودی…
  • چرا چه خبر ؟؟؟
  • گفتنی نیست…باید بودی و می دیدی؟؟
  • چِته سردار؟؟ چِت شده؟؟
  • نمیدونم ولی بدجوری امشب دلم برای بوی تنت تنگ شده…
  • مرده شورت رو ببرن که حرف عاشقانه زدن هم بلد نیستی…
  • آره من بیشتر مرد عمل هستم!!
  • باز تو کوچه رو خلوت دیدی لات شدی؟؟؟
  • خوب چرا نمیای تو کوچه تا ببینیم کت تن کیه؟؟؟
  • جدی میگی سردار یا مست کردی ایستگاه من و گرفتی؟؟
  • بیای میفهمی چقدر جدی هستم تازه دیگه خرمگس معرکه هم نداریم…شروع کنیم تا تهش میریم…
  • نه تو کلا" یه چیزیت شده امشب
  • میای یا نه؟؟
    جواب نمیده و از برنامه چت خارج میشه.چند دقیقه بعد یه پیام جدید همراه با یه عکس میفرسته.عکس سلفی داخل ماشین.
  • دارم میام تا کار نیمه کاره رو تموم کنیم.
    همراه با لبخند بلند میشم و میرم سمت بار .خودم رو به تکیلا مهمون میکنم وتا اومدن افسانه ادامه میدم.صدای ماشین رو که از حیاط میشنوم یه شات دیگه پر میکنم.در رو که باز میکنه شات رو میگیرم بالا
  • به سلامتی پایه ترین دختر این شهر
  • نوش عزیزم
    کیف و شالش رو همون جا دم در میزاره و مانتوش رو هم در حال اومدن سمت من در میاره و میندازه روی مبل.یه تاپ بندی مشکی تنشه که سفیدی بالای سینه اش رو به طور حیرت آوری سکسی تر میکنه.شلوار پارچه ایی مشکی از بالا گشاد همراه با کفشهای پاشنه بلند به کشیدگی و جذابیتش کمک زیادی کرده.میرسه کنارم و مطابق معمول اولین چیز بوی عطرش که زودتر از خودش مغزت رو درگیر میکنه.
  • من چند راند عقبم
  • میرسی نگران نباش
  • پس شروع کن
    خودم رو میبرم جلو تا ببوسمش ، خودش رو عقب میکشه و همراه با تکون دادن انگشت اشاره اش به چپ و راست،پیچ و تابی به خودش میده
  • نه عزیزم… اینجوری فُل حساب میشه بزار ما هم بیایم بالا.
    لبخندی میزنم و شاتش رو پر میکنم.شیشه رو هم هل میدم سمتش…
  • بزن تا من یه موسیقی آروم پیدا کنم.
    با یه لبخند وچشمک ریز جوابم رو میده.
    وقتی دارم میرم برای پلی موسیقی نگاهم رو میندازم به جلوی آینه دم در که افسانه سوئیچ و موبایلش رو گذاشته روی میز مقابلش.آهنگ رو پلی میکنم و همراه خواننده شعر رو زیر لب زمزمه میکنم.افسانه نشسته روی صندلی بار و پشتش به من.بهش نزدیک میشم و از پشت بغلش میکنم.دستهام رو از جلو میزارم روی سینه هاش .سرش رو کمی به عقب میچرخونه،من لاله گوشش رو وارد دهانم میکنم
    سعی میکنه از دستم خلاص شه.
  • نامرد من دو تا شات بیشتر نزدم.
    از حرفش خنده ام میگیره.رهاش میکنم و میرم اونور میز و میشینم رو به روش.یه زیتون از توی ظرف بر میدارم میزارم دهنم گوشیم رو بر میدارم و به بهروز پیام میدم بعد گوشیم رو میزارم کنارو نگاهم را روش قفل میکنم.
  • یکی داره زیر گوش من برای من زیر و رو میکشه…
    چشماش و تنگ میکنه با تعجب نگاهم میکنه.
  • چی؟؟
  • حس میکنم یکی داره به من خیانت میکنه
  • چی میگی تو …حالت خوبه …
  • حالم که خوبه
    شاتش رو بلند میکنه …
  • نوش
    بعد خوردن نمک در حالی که قیافش از نوشیدن تکیلا کج و کوله شده بلند میشه و آروم شروع به تکون دادن خودش میکنه.
  • کی جرأت داره؟؟
    از جام بلند میشم و میرم سمتش.میاد جلو و لبهام رو میبوسه.دستم رو میگره و من رو با خودش همراه میکنه.
  • چی شد آتیشت خوابید؟؟
    همراه با ریتم آهنگ میکشمش سمت خودم و میندازمش روی شونه هام، شروع به زدن کمرم میکنه.
  • بی جنبه باهات شوخی کردم.
  • دست به مهره حرکته…
    میرم سمت اتاق و پرتش میکنم روی تخت.بعد خودم کنارش دارز میکشم.
  • کنارت چیزهای خوبی رو تجربه کردم میدونستی؟؟
    بر میگرده سمتم و دستش رو میزاره زیر سرش:
  • تو از این حرفها هم بلدی سردار جان
    من همانطور که خیره شدم به سقف جوابش رو میدم.
  • چیه به من نمیاد؟؟
  • نه معلومه که نمیاد…
    بر میگردم سمتش و مثل خودش دستم رو میزارم زیر سرم.صورتم رو میبرم جلو و لبهاش رو میبوسم.حس خوبی ندارم یاد سارا افتادم اما شهوت راه رو میبنده.
    با اتصال لبهامون به هم دیگه یادم میره چرا کارم با افسانه امشب به اینجا کشیده شده.با دست راستم که آزاد پایین تاپش را به بالا میدم و روشنایی تنش از زیر اون سیاهی بیرون میزنه.آروم دستم رو به دکمه شلوارش میرسونم. اما قبل از هر کاری افسانه خودش رو از من جدا میکنه.
  • نه دیگه اینبار با روش من بازی میکنیم.
    بعد خیلی سکسی و ریتمیک تاپش رو از بالای سرش در میاره و با تکون دادن سرش به اطراف موهاش رو مرتب میکنه.حالا با یه سوتین گلبهی زیبا جلوم ایستاده.میاد نزدیک من و با یه حرکت هرچی بین پام هست رو چنگ میزنه. صدام از شهوت و درد با هم قاطی شده.دکمه شلوارم را باز میکنه و شلوار و شورتم و با هم از پام در میاره.همونجا لبه تخت زانو میزنه و با برخورد لبهاش با کلاهک کیرم جریان شهوت درونم چند برابر میه.چشمام رو میبندم و خودم رو میسپارم به لبهای افسانه.
    اونقدر خوب ساک میزنه که میدونم نمیتونم مدت زیادی در مقابلش مقاومت کنم.با دستام سرش رو به عقب هول میدم.با پشت دستش با قیمونده آب دهانش رو پاک میکنه.
  • حالا نوبت منه…
    بلند میشم و درحالی که لبهاش رو میبوسم شلوارش رو در میارم و با ضربه ای به باسنش به سمت تخت هلش میدم.خودش انگار میدونه من چی میخوام.میره روی تخت و حالت داگی به خودش میگیره. منم میرم پشتش و زانو میزنم.حال چاک کون و کسش جلومه .کمی با دستم کسش رو که خیس خیس میمالم. صداهای نامفهومی از افسانه بیرون میاد.کیرم رو از بالای چاکش آروم به سمت پایین میکشم با رسیدن کیرم به کسش انگار خودش راه رو پیدا کرده باشه به داخل میره و صدای جیغ ضعیفی از افسانه میشنوم.
    حالا دیگه منم که به آرومی ریتم رو تنظیم کردم میدونم در مقابل این گرما و تنگی زیاد نمیشه مقاومت کرد پس روش خم میشم و از زیر دستم رو به بالای کسش میرسونم و همزمان با با ضربه هام بالای کسش رو میمالم.
    داره ناله میکنه و گه گاهی فحش های رو نثار من میکنه.با تند شدن حرکاتم صداهای اونم شدت میگیره و چند لحظه بعد من خودم رو داخل افسانه خالی میکنم.بعد بی حال کنارش ولو میشم.
    افسانه همونجوری بی حال به شکم روی تخت خوابیده و موهاش نمیزارن صورتش رو ببینم.
    از کنارش بلند میشم و میرم از توی هال سیگارم رو برمیدارم.وقتی بر میگردم نگاه من به آب سفیدی که بین پاهای افسانه داره به بیرون سر میخوره.دوباره یادم میاد که چیکار کردم.سیگاری روشن میکنم و کنارش دراز میکشم.

صبح با صدای زنگ ساعت بیدار میشم.افسانه تو خواب عمیق.از کنارش بلند میشم لباس میپوشم و از خونه میرم بیرون. طبق معمول به در واحد بهروز نرسیدم در باز میشه و بهروز لبخند زنان جلوم ظاهر میشه.

  • سلام آقا صبح بخیر
  • سلام بهروز … چه خبر شیری یا روباه؟؟
  • شیرم آقا… شیر شیر…
  • مرسی بهروز جان
    از همون جا بر میگردم و میرم سمت حیاط. نگاهی به ساعت میکنم و شماره هومن رو میگیرم.با بوق اول گوشی رو بر میداره.
  • سلام هومن جان
  • سلام سردار جان… خوبی شما؟؟
  • مرسی عزیزم…ممنونم بابت زحماتت، چی شد؟؟
  • والا دیشب بعد از تماس بهروز که گفت گوشی دستشه من دست به کار شدم و خوشبختانه تایید مرحله دوم هم نداشت.
  • مرسی هومن جان کارت درسته…
  • چاکریم برادر به بهروز گفتم پیام اومدن کد رو هم پاک کنه.الان من تلگرامش رو دارم دنبال چی باید بگردم.
  • راستش رو بخوای خودم هم نمیدونم.بزار میام پیشت …
  • باشه منتظرم…
    تماس را قطع میکنم ، بر میگردم داخل تا لباس بپوشم و برم پیش هومن.استرس عجیبی همراهم شده که دلیلش رو نمیدونم.

حوالی ساعت ده آفتاب کامل بالا اومده و باریکه های نور از کنار پرده ضخیم اتاق خواب به داخل نفوذ میکنه.افسانه چشماش رو باز میکنه.باز هم مثل همیشه جای خالی سردار اولین چیزی که جلب توجه میکنه.کش و قوسی به تنش میده از جاش بلند میشه.بعد از سکس دیشب لخت خوابیده بود از اطراف تخت شورت سوتینش رو پیدا میکنه و میپوشه.موهاش رو با کش پشت سرش میبنده و نگاهی به خودش توی آینه قدی اتاق میکنه. از دیدن خودش حس خوبی بهش دست میده.دستی بین پاهاش میکشه و با یاد آوری دیشب و اینکه سردار باهاش چیکار کرده به وجد میاد.
همونجوری راه می افته سمت هال و موزیکی پلی میکنه .قهوه ساز را روشن میکنه بعد طبق معمول سری به اتاق سردار میزنه.میزش مثل همیشه شلوغ و نامنظم.لبخند زنان میخواد خارج شه که چشمش به مانیتور روشن روی میز و تصاویر دوربین می افته.
یه چیزی توی سرش جرقه میزنه. دنبال گوشیش میگرده.دم در جلوی آینه پیداش میکنه.


روی صندلی نشستم و خیره شدم به نمای غبار گرفته شهر.چیزهایی رو که دیروز توی تلگرام افسانه دیدم مدام از جلوی چشمهام رژه میره.چطور میشه این همه نفرت و حسادت رو پنهان کرد.ساعت دستم زنگ میزنه و یادآوری میکنه که تا 5 دقیقه دیگه جلسه ویدیو کنفرانس شروع میشه.
خودم رو مرتب میکنم و آماده میشم.دقایقی بعد راس ساعت صفحه باز میشه و شش مربع کوچک ایجاد میشه.طبق روال شماره یک شروع میکنه.

  • خوب سردار ما آماده شنیدن گزارش هات هستیم.
  • سلام قربان وقت بخیر. دو تا خبر دارم قربان … خبر اول اینکه تونستم بفهمم کی ما رو فروخته و خبر دوم اینکه اون نفر از به ظاهر دوستان خودمونه…
  • واضح توضیح بده ببینم…
  • بله… همانطور که دفعه قبل عرض کردم حسم و شواهد ماجرا حکایت از یک خیانت داخلی داشت اما نمیشد بدون مدرک به کسی انگ زد اما بعد از هک گوشی یکی دو نفر فهمیدیم اصل ماجرا چیه…
  • سردار ما نیومدیم اینجا داستان بشنویم اسم بگو با دلایل
  • بله… قربان متاسفانه اطلاعات از طریق دختر جمشید که با من کار میکرد و رابطه نزدیکی با من داشت در اختیار ایشون قرار داده شده و ایشون هم از طریق یک رابط خانم اون رو در اختیار شخص دیگری توی تشکیلات رقیب قرار داده و اونها هم به واسطه نفوذی که داشتند ما رو لو دادند.
    برای لحظاتی فقط سکوته که حاکم بین ما،بعد شماره پنج با لحنی تهاجمی شروع به صحبت میکنه.
  • فکر میکنم شما فیلم زیاد میبینی … اتهاماتی که داری میزنی فراتر از قد و قواره شماست؟؟
    قبل از اینکه بخوام جواب بدم شماره یک شروع میکنه.
  • برای حرفات مستنداتی هم داری…
  • قربان اگر اجازه بدید یکی از ویس های رد بدل شده بین این پدر و دختر رو براتون پخش کنم.
  • پخش کن…
    گوشی رو بر میدارم صدا رو پخش میکنم.
  • جمشید چیزی که دنبالش بودی رو پیدا کردم.کاروان فردا عازم مرز.از آذربایجان قرار ترانزیت بشه.بقیش با خودت فقط یادت باشه باید بی نقص انجامش بدی چون اگه محاسباتت درست در نیاد علاوه بر سردار ،تشکیلات هم می افته دنبالت.
  • آفرین افسانه جان…میدونستم از پسش بر میای.نگران هم نباش.جوری این حرومزاده عوضی رو نابود میکنم که نفهمه از کجا خورده.تشکیلات هم مجبور میشه دوباره این کارها رو بسپاره به ما.بعد از این همه زحمتی که من و کاووسی برای اینها کشیدیم حقمون این نبود.
    پخش صدا رو متوقف میکنم .
    شماره یک دوباره شروع میکنه.
  • فکر میکنم همه واضح شنیدیم.سردار این لکه های ننگ رو پاک کن.
  • بله قربان
  • کسی حرفی داره…
    با نشنیدن هیچ جوابی خودش ختم جلسه رو اعلام میکنه.لب تاپ رو میبندم و سیگاری روشن میکنم.
0 ❤️

2021-11-21 12:05:59 +0330 +0330

↩ diereytor
ممنون خسته نباشی.
حیف بود این داستان ادامه نداشته باشه.
خیلی وقت بود که نبودید.
اوضاع خوبه؟!

1 ❤️

2021-11-21 16:04:08 +0330 +0330

↩ mr. darvish
سلام وعرض ارادت
ممنونم از لطفی که به من داشتید.
این داستان که قطعا" تموم میشه.چون خودم هم علاقه زیادی بهش دارم.
خوشحالم که دوستانی به خوبی شما ها دارم.
ایام به کام.

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «