<<جاده بی انتها>> رو تا حالا جایی یا با کسی به اشتراک نزاشتم. بعد از کلی کلنجار تصمیم گرفتم به جای انتشار در صفحه اصلی داستان ،اینجا و به عنوان یه داستان آرشیوی با همین معدود دوستان به اشتراک بزارم.
ایام به کام - DIEREYTOR
برش اول : دیدار
میگن لحظه مرگ کل زندگیت رو مثل یه فیلم میبینی.اما من فقط یک روز آخرش رودیدم…
بارون بی امان میباره.انگار که یه حرصی تو وجودشه.شاید یکی میخواد یه چیزی رو از روی زمین پاک کنه.مثلا" یه اشتباه، اما قطعا" قرار نبود اشتباهات من پاک بشه.
گوشیم زنگ میخوره،بر ف پاک کن و روی دور تند میزارم و جواب میدم.صداش توی فضای ماشین میپیچه.
برش دوم : کما
سر من بین پاهاش بود و اون با دست بالای تخت گرفته بود و گاهی کونش رو از تخت جدا میکرد.
ادامه دارد…
برش سوم : سارا
توی سکوت خونه رو به روی آینه قدی ایستاده بود و در حال آرایش بود. همیشه دوست داشت ایستاده آرایش کنه. صدای موبایل سکوت رو شکست. گوشی رو برداشت و نگاهی به صفحه کرد.
یک ماه از نامزدیش میگذشت.قرار بود چون به خاطر فوت خاله مهرداد مراسم نگرفته بودن یه مهمونی کوچیک بگیرن و دوستاشون رو دعوت کنن.همون شب کذایی که توش سردار رو بعد از سالها دیده بود.
دی جی داشت سعی میکرد جمعیت متفرق شده رو دوباره به پیست رقص بکشونه.برای همین با پلی کردن آهنگهای نوستالژی قدیمی داشت شور از دست رفته رو به سالن بر میگردوند. دست مهرداد تو دستش بود و با هم سالن رو میچرخیدن و دوستاشون رو به رقصیدن تشویق میکردن.
همونجا بود که سردار رو دید و دلش لرزید. این لرزش نه برای این بود که مهرداد بفهمه سردار دوست پسر سالهای قبلش بوده بلکه برای خواستن دلش بود. دلش سردار رو میخواست.
به ببین کی اینجاست.مهرداد کمی سارا رو کشید جلو :
سارا جانم اینم سالار خان که برات تعریف کرده بودم.ایشون هم فرشته جون خانوم سالار جان و البته با حضور افتخاری دوک ادینبرو سردار … ایشون برادر کوچیک سالار خان هستن و البته این خانوم زیبا که متاسفانه نمیشناسم.
سالار در حالی که با مهرداد و سارا دست میداد :
افسانه جون دوست سردار جان
سارا در حالی که لبخندی مصنوعی روی لب داشت شروع به دست دادن و خوش و بش کردن با دوستای مهرداد شد.به سردار که رسید باهاش چشم تو چشم شد.صورت سردار اما سرد بود همراه با لبخند .
شب بعد از مهمونی کنار مهرداد روی تخت دراز کشیده بود.مهرداد بعد از سکس خوابیده بود اما سارا نمیتونست بخوابه.تمام مدت چهره سردار جلوی چشاش بود و این موضوع اذیتش میکرد.خودش خوب میدونست که چرا …
چشم هاش رو که باز کرد ،توی نور کم صورت سردار رو تشخیص داد.تموم بدنش درد میکرد هنوز چشماش به تاریکی عادت نکرده بود اما وقتی چشمش به سر شکافته و چشم ورم کرده سردار افتاد دردش یادش رفت و خواست فریاد بزنه که سردار فورا" جلوی دهنش رو گرفت.سریع خم شد و کنار گوشش نجوا کرد:
بارون صبح شدید تر هم شده.دور تند برف پاک کن رو میزنم.دوباره نگاهی به عقب میندازم تا از بابت حال سارا مطمئن شم. پتو رو پیچیده دور خودش و روی صندلی عقب مچاله خوابیده.تاریکی هوا ، بارون ، جاده و وضعیت چشم چپم همه با هم باعث شده که آروم رانندگی کنم.با دیدن تابلو نوشهر میفهمم که نزدیک شدم.
یک ماه پیش این ویلا رو سر یک معامله به جای بخشی از پولم برداشتم. تا حالا به جز روز تحویلش نیومدم اینجا.تو وضعیتی که توش بودم به نظرم اینجا مطمئن ترین جای ممکنه بود.از خونه سارا که بیرون اومدم سیم کارتم رو هم انداختم دور.گوشی رو هم خاموش کردم و گذاشتم توی داشبورد.
از کنسول وسط سیگاری روشن میکنم و بعد آدرس رو به مسیر یاب ماشین میدم.
جلوی در ویلا ماشین رو نگه میدارم ،از ماشین پیاده میشم و ماشین رو میبرم داخل.وقتی بر میگردم تو ماشین صدای خفه سارا من و به خودم میاره.
برش چهارم : شیدا
روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود.پاهای کشیده اش رو انداخته بود روی هم،عصبانی بود این رو از مدل سیگار کشیدنش میشد فهمید.پیمان روبه روش ایستاده بود سرش رو انداخته بود پایین و دو دستش رو به نشانه احترام و شاید استیصال روی هم گذاشته بود.گاهی زیر چشمی نگاهی به شیدا میکرد.از وقتی خبر رو داده بود حرفی نزده بود و فقط سیگار میکشید.پک آخر رو که گرفت سیگار رو تو جا سیگاری رو به روش با حرص خاموش کرد.
روی ایوان نشستم و دارم فکر میکنم.از دیشب که راه افتادیم تا حالا هزار بار این سوال رو از خودم پرسیدم. کار کی بوده؟؟؟
کار هر کدوم از گروههای رقیب میتونست باشه. خیلی ها از نبود من خوشحال میشدن اما فقط تعداد کمی بودن که با نبود من هم خوشحال میشدن و هم نفع میبردن.توی ذهنم دارم دسته بندی ها رو مشخص میکنم.شیدا و اریک محتمل ترین گزینه ها هستن.
توی افکارم غرق شدم که صدای پای کسی رو میشنوم. بر میگردم و سارا رو با پوششی از پتو پشت سرم میبینم. با دیدنش خنده ام میگیره.
اریک توی صندلی بزرگ گردونش فرو رفته بود و با دستش داشت با پایین ریش پرفسوریش بازی میکرد.حرفهای شیدا قل قلکش داده بود.داشت توی ذهنش فایده و ضرر کاری که میخواست بکنه رو می سنجید.صدای در رشته افکارش رو پاره میکنه.
برش پنجم : سردار
شیدا توی استخر در حال شناست که خدمتکارش با گوشی به استخر نزدیک میشه.
برش ششم : آغاز ماجرا
((هشت سال قبل ))
روی توالت فرنگی نشستم و خیره شدم به کاشی کاری روبه رو.برای فرار از فشار جلسه و گرفتن تصمیم به دستشویی متوسل شدم.حرفهای بچه ها توی سرم رژه میرن.
روی تخت دارز کشیدم و خیره شدم به سقف.کام دیگه ایی از سیگارم میگیرم و به اتفاقات امروز فکر میکنم.
دو ماه پیش بعد از اینکه تونستم به بد بختی از زندان چک بیام بیرون برگشتم ایران.البته چاره ایی هم نداشتم ویزای کارم باطل شده بود.درست چند روز بعد از اومدنم اریک از بچه های دوره دانشگاه تو منچستر اومد دیدنم. اولش از دیدنش خیلی خوشحال شدم اما بعد فهمیدم که اون همه داستان من و اتفاقاتی که برای من افتاده رو میدونه.حتی فهمیدم دوست مشترک دیگه ما یعنی شیدا هم میدونه.
همه چیز از همون روز شروع شد.
**برش هفتم : پیدایش هیولا **
پخت اونروز رو از کوره در میارم و میدم صادق برای شکست و توزین.خسته ام. بلند میشم و میرم تا لباس عوض کنم.از آزمایشگاه که میزنم بیرون هوا تاریکه.به سمت پارکینگ میرم که متوجه ماشین شیدا توی پارکینگ میشم.نگاهی به ساعت و بعد نگاهی به پنجره اتاقش میندازم ، چراغش روشنه.موندنش تا اون ساعت برام عجیبه .معمولا" جز من و صادق کسی نمیمونه …
یه چیزی توی وجودم من و به سمت دفترش هل میده. توی این شش ماه که کار رو شروع کردیم یکباررفتم توی این ساختمان.
دفترش طبقه دوم ، با پنجره ایی رو به حیاط که میتونست تموم محوطه رو ببینه. قبلا" دفتر کار عموش بوده.
رفتم بالا صداش رو میشنیدم انگار داشت با کسی حرف میزد.
هوا روشن شده و من روی صندلی پشت پنجره نشستم.جاسیگاری پر شده از ته سیگارهایی که از دیشب کشیدم.شیدا مچاله روی کاناپه اتاقش خوابیده ،بعد از کلی حالت تهوع و گریه با چند تا مسکن قوی.تصویری مبهم از خودم رو توی شیشه پنجره میبینم.
من کی هستم. انگار خودم رو نمیشناسم.کسی که بدون ذره ایی تردید و ترس دیشب دو نفر رو کشته.یاد حرفهای دیشب شیدا می افتم.صداش توی سرم میپیچه.“نمیشناسمت سردار ،این هیولایی که کنارم نشسته رو نمیشناسم”
خودم هم نمیشناسمش.
نگاهی به شیدا میکنم و به خاطر نداشتن هیچ حس و حال بدی خنده ام میگیره.بلند میشم و از دفتر میزنم بیرون.از کارخونه خارج میشم و پیاده مسیر رو به سمت جاده میرم.
ادامه دارد…
سلام
متاسفانه الگوریتم سایت به بعضی از کلمات حساسه و جلوی آپلود رو میگیره مسخره تر اینکه معلوم نیست چیه باید داستان رو کم کم بزاری تا بفهمی به چه کلمه ایی ایراد گرفته شده.
برش هشتم : بازی بزرگان
بخش اول:
یک ماه از اون شب میگذره.من دچار هیچ حس خاصی نشدم.مطلقا" هیچ تغییری در من رخ نداده.فقط انگار دارم زوایای جدیدی از خودم رو کشف میکنم.
بعد از اون شب فقط یک بار در حضور اریک،شیدا رو دیدم.نمیدونم ولی حس میکنم داره از من فرار میکنه.
یازده زنگ ساعت دیواری نصب شده در آزمایشگاه ساعت رو اعلام میکنه.صادق مثل همیشه یه تیکه از کریستال رو انداخته توی کیسه پلاستیکی زیپ دار کوچیک و برام آورده.
صدای زنگ تلفن باعث میشه از نوشتن دست بردارم .گوشی و بر میدارم و جواب میدم.
شیدا نشسته روی صندلی کنار استخر و با عصبانیت سیگار میکشه.موبایلش زنگ میخوره…
دوماه بعد از ماجرای خودکشی شیدا همه چیز به روال عادی برگشته.من صبح تا شب توی آزمایشگاهم و فقط پنج شنبه شبها برای تقسیم پول با شیدا و اریک روبه رو میشم.توی این مدت هیچ اتفاقی نیوفتاده.
پنج شنبه است و مطابق روال ساعت 8 از سوله آزمایشگاه میام بیرون و میرم سمت دفتر.ماشین شیدا توی پارکینگ ولی ماشین اریک نیست.وارد ساختمان اداری که میشم صدای ملایم موزیک از بالا به گوش میرسه.پله ها رو میرم بالا تا به دفتر میرسم ،شیدا رو میبینم که داره سیگار میکشه و از پنجره به بیرون نگاه میکنه.
با دست ضربه ایی به در میزنم و وارد میشم.
برش هشتم : بازی بزرگان
بخش دوم
بعد از اون شب رابطه من و شیدا بدون اینکه حرفی بینمون زده شه وارد فصل جدیدی شد.شیدا تقریبا " تمام آخر هفته ها و تعطیلات به جز وقتایی که با خانواده ام بودم رو پیش من بود. خیلی تغییر کرده بود و من این موضوع رو خوب میفهمیدم.اما برای من شیدا فقط یه دوست خوب و یه شریک جنسی بود.
کارمون به لطف محصول خوب من و مدیریت بی نقص شیدا روز به روز بهتر میشد.تا اینکه طمع و حرص بی حد اریک کار دستمون داد.
اون روز هم مثل باقی پنج شنبه ها بعد از تموم شدن پخت ، جمع آوری و توزین لباس پوشیدم و از سالن زدم بیرون، هوای خنک اردیبهشت ماه لذت بخش بود.وارد محوطه کارخونه که شدم سه تا ماشین شاسی بلند مشکی توجه ام رو جلب کرد.ناخودآگاه ترسیدم.ضربانم رفت بالا و دهنم خشک شد.
ماشین اریک و شیدا هم توی پارکینگ بود .توی حیاط خشکم زده بود که صدای زنگ موبایل من و به خودم آورد.
برش هشتم : بازی بزرگان
بخش سوم
توی خونه صد بار اتفاقات و حرفهای توی کارخونه رو مرور کردم.سعی کردم تک تک حرفها و حرکات رو تحلیل کنم تا بتونم برای موضوع شراکت با صدری و دار و دسته اش یک جوابی پیدا کنم.اما هرچی بیشتر فکر میکردم کمتر نتیجه میگرفتم. صدای زنگ موبایل رشته افکارم رو پاره میکنه.از جام بلند میشم و گوشی رو بر میدارم.شماره یک خط اعتباری روی صفحه است.مرددم که جواب بدم یا نه اما یک چیزی درونم من و وادار به پاسخ میکنه.
برش هشتم :بازی بزرگان
بخش چهارم
توی مسیر برگشتم سرم زیر کیسه سیاه و پایین نگه داشتمش، تمام فکرم فقط و فقط حرفهای کتی.اتفاقات این مدت با جزییات از جلوی چشمام رد میشه.خیلی از چیزها و اتفاقاتی که براش جواب نداشتم حالا توضیح منطقی پیدا کرده بودن.
اومدن شیدا و اریک درست بعد از برگشتن من و پیشنهاد کار،پانزاشتن توی آزمایشگاه با دلایلی مثل احترام به من و هزارتا چیز کوچیک و بزرگ دیگه …
نمیدونم من که داشتم فکر میکردم متوجه نشدم یا واقعا" مسیر برگشت طولانی تر بود ولی بالاخره رسیدن جلوی خونه و پیادم کردن.وارد خونه میشم ساعت حوالی یک بعد از نیمه شبه.مغزم از پردازش این حجم از اطلاعات عاجز شده.روی مبل ولو میشم و نمیدونم کی خوابم میبره.با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم نگاهی به گوشی میکنم.شیداست.
دوستان خوبم سلام
روزی که تصمیم گرفتم " جاده بی انتها" رو اینجا با شما به اشتراک بزارم برای خودم دلایلی داشتم که الان مطمئن هستم انتخاب درستی کردم.این دست نوشته یه داستان صرفا" سکسی نیست( همانطور که “تباهی” هم نبود ) و میدانستم در صفحه اصلی اولا" خواننده خط روایی داستان را گم میکنه و دوما" نظر یک سری از دوستان را هم جلب نمیکنه.
طی چند روز گذشته سعی کردم هر روز یک قسمت بزارم اما از شما دوستان یک خواهش دارم لطفا" نظراتتون رو تا اینجای کار با من در میان بگذارید.
بی صبرانه منتظر خواندن نقدهای شما عزیزان هستم.
ارادتمند شما : diereytor
ایام به کام
↩ Madam_li
مرسی که وقت گذاشتی و خوندی
دوست عزیز خیلی از اتفاقات رو نباید با روال عقلانی بهش نگاه کرد مخصوصا" یک داستان
اما در مورد طولانی بودن باید بگم روال نگارش توی سایت گاهی باعث طولانی شدن خرده پیرنگ ها میشه که حق با شماست.
نمیدونم که این دست نوشته شبیه اون هست یا نه اما تا جایی که خودم میدونم سی برش داره و با اون داستان که یک داستان عاطفی بود فرق داره.
به هر حال ممنونم از دقت نظری که داشتی و وقتی که گذاشتی.
ارادت.
ایام به کام
**برش نهم : تولد یک حرامزاده **
بخش اول
یک ماه از اون جمعه گذشته.نه تماسی با من گرفتن و نه من به کسی زنگ زدم.یه زندگی روتین برای من در جریان.صبح بلند میشم صبحانه میخورم میرم بیرون قدم میزنم بر میگردم خونه و بعدش تمام وقتم رو توی باشگاهی که توی یکی از اتاقهای خونه ساختم میگذرونم.
یه شب تابستانی که من مادر ، پدر ، برادرم به همراه همسرش رو شام دعوت کردم موبایلم زنگ میخوره.فرشته با صدای بلند اسمم رو صدا میزنه…
شیدا ماشین رو توی پارکینگ پارک میکنه و با عصبانیت ازش پیاده میشه.ماشین اریک توی پارکینگ ،با عجله پله ها رو بالا میره وارد میشه کیف و شالش رو پرت میکنه روی صندلی…
حوالی ساعت 8 میرسم کارخونه. ماشین اریک و شیدا توی پارکینگ.میرم داخل ،طبق معمول صدای موزیک ملایمی به گوش میرسه.بالای پله ها اریک رو میبینم که نشسته و شیدا که روبه روش به میز تکیه داده.
نرسیده به در میفهمم شیشه پنجره سالن شکسته.با تعجب و در حالی که به پنجره بی شیشه نگاه میکنم وارد میشم.
**برش نهم : تولد یک حرامزاده **
بخش دوم :
از حرکت لب و دهن شیدا میتونم بفهمم چقدر عصبانیه…
توی خونه یه جشن یک نفره گرفتم که یه پیام برام میاد.
با صدای تلفن به خودم میام.
پنج ماه بعد از اون شب توی باغ من مصداق بارز "یک شبه ره صد ساله " شدم.اریک و شیدا اوایل نفهمیده بودن اما کم کم با سناریویی که کتی چید متوجه تغییرات شدن.پشت لبخندهاشون میتونستم نفرت رو بخونم .
مثل روزهای قبل همراه بهروز رسیدم خونه.بهروز در حیاط رو بار ریموت باز کرد و ماشین رو آورد داخل.من پیاده شدم.چند دقیقه بعد صدای بهروز رو شنیدم.
برش نهم : تولد یک حرامزاده
بخش سوم:
ساعت 8 ون لاکچری کتی جلوی خونم بود. سوار میشم و همراهش به سمت محل مهمونی میریم.راننده ون و بهرام (محافظ شخصی کتی ) هم مثل همیشه ما را همراهی می کنن.توی مسیر از کتی راجع به مهمانی و مهمان ها سوالاتی میپرسم.
سلام و ارادت
پوزش بابت تاخیر و پوزش بابت اینکه داستان باب دل بعضی از دوستان پیش نمیره.(سکسی نیست)
امیدوارم در انتها بتونه رضایتتون رو جلب کنه.
ایام به کام
*خیلی مراقبت کنید از خودتون *
برش نهم : تولد یک حرامزاده
بخش چهارم:
واقعا" نمیدونستم چی داره اتفاق می افته.انگار وسط یه بازی هستم که خودم هیچ کنترلی روش ندارم.از یک طرف حرفها و ژست های کتی و از یک طرف حرفهای افسانه ، نمیدونستم کدومش درسته و یا کی بیشتر با من صادق؟
روی تخت دراز کشیدم و خیره شدم به سقف.حرفهای افسانه توی سرم میچرخه.
“ببین سردار جان شاید برات عجیب باشه اما تشکیلات به این بزرگی احتیاج به سرباز داره ،احتیاج به فیل داره،احتیاج به رخ داره و حتی شاه و وزیر اما همه مهره ان اون کسی که پشت بازی نشسته تصمیم میگیره کی سرباز باشه و کی شاه،هر وقت هم بخواد با یه کیش و مات شاه و حذف میکنه و یه دست دیگه میچینه با مهره های جدید”
“خوب توی این سیستم یه عده همیشه سرباز می مونن.اما یه عده هم رشد میکنن.شاید بپرسی چرا؟جوابش ساده است چون مدام یه عده نقششون رو بنا به هزار دلیل از دست میدن.یکی طمع میکنه ، یکی میخواد تشکیلات رو دور بزنه، یکی میسوزه، یکی تاریخ مصرفش تموم میشه … خلاصه این سیستم پست خالی زیاد داره و خوب چطوری باید جاهای خالی رو پر کنه؟؟؟ معرفی نفرات به هم ،اونم نفراتی که نشون دادن میتونند در شرایط سخت تصمیمات درست بگیرن ،به همین سادگی”
" سردار یادت باشه ورود به این بازی دست خودته اما خروجش و از همه مهمتر چگونگی خروجش دست خودت نیست، درست بازی کنی و مهره با ارزشی بشی شاید بتونی بازنشستگیت رو هم ببینی"
این حرفها مدام توی سرم رژه میرن.نمیدونم کی خوابم میبره.
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار میشم.گوشی رو بر میدارم شماره کتی…
بعد از یک ماه تلاش آزمایشگاه یا آشپزخانه جدید رو راه انداخته بودم ،ساعت حوالی نه شب بود که بالاخره تنها شدم.گوشی رو برداشتم و به کتی زنگ زدم.
برش دهم : هزارتو
بخش اول:
کاووسی نشسته بود روی صندلی ، کف دو دستش رو چسبونده بود به هم و گذاشته بود جلوی صورتش،روی صندلی کناریش جمشید یوسفیان داشت قهوه اش رو مینوشید و نیم نگاهی هم به کاووسی داشت.قهوه اش رو تمام کرد و فنجان رو گذاشت روی میز.
تلفن روی میزم زنگ میخوره.گوشی رو بر میدارم.
رابطه من و افسانه با گذشت زمان خیلی نزدیک شده بود، تقریبا" از اکثر مسائل باخبر بود توی بیشتر موارد باهاش مشورت میکردم.برخلاف نظر من افسانه معتقد بود با شرکت توی این عروسی میتونیم فاصله ایجاد شده با خانواده ام رو ترمیم کنیم.
میتونستم اشتیاقش رو برای دیدن خانواده ام حس کنم. تصمیم گرفتم قبل از اینکه با برادرم و همسرش آشنا شه یه سری از مسائل رو براش توضیح بدم.اون شب به پیشنهاد من برای شام رفتیم شام بیرون.
سلام خدمت همه دوستان
درگیر بیماری کرونا شدم.پوزش بابت تاخیر.از هفته بعد در خدمت خواهم بود.
ارادت.ایام به کام
برش دهم : هزارتو
بخش دوم
همیشه خنکای صبحگاهی رو دوست داشتم.چای به دست تو ایوان نشستم و با گرمای لیوان توی دستم بازی میکنم.صدای در ،خلوتم رو بهم میزنه.به سمت صدا بر میگردم.در سوییت پایین باز شده ، بهروز با اون لبخند همیشگیش توی آستانه در ایستاده.با دیدن من روی ایوان جلو میاد.
توی مسیر برگشت از عروسی مهرداد خبری از حال و هوای مسیر رفت نیست.ساعت حوالی دو بعد از نیمه شب .سالار و فرشته رو پیاده میکنم.افسانه بعد از خداحافظی از فرشته و سالار میاد جلو و کنار من میشینه.
سیگاری روشن میکنم.
با صدای منشی به خودم میام.
**برش دهم : هزار تو **
بخش سوم:
نگاهم روی سارا است.چشمهاش رو بسته و سرش رو به پشت سری صندلی ماشین تکیه داده.عاشق این مدل فکر کردنش هستم که معمولا" هم چیزی ازش در نمیاد.
انگار حس کرده بهش خیره شدم.چشم هاش رو باز میکنه و سرش رو میچرخونه سمت من.
با صدای باز شدن در سرم رو بلند میکنم تا ببینم کی اومده داخل.افسانه با لبخندی ملیح میاد سمتم.سعی میکنم منم لبخندی بهش بزنم.بوی عطر بولگاری اتاق رو پر کرده.
مثل همیشه مانتوش رو در میاره و میاد رو به روی من میشینه.پاش رو میندازه رو اون یکی پاش و با لوندی خاصی گردنش رو کج میکنه.
روبه روی لپ تاپ میشینم و خودم رو برای جلسه ویدیو کنفرانس آماده میکنم.مثل دفعات قبل سر ساعت صفحه جلسه باز میشه و صفحه رو به روی من به شش قسمت تقسیم میشه.شش نفری که نمیشناسمشون و هر هفته همین ساعت از طریق ویدیو کنفرانس بهشون گزارش میدم.صداها همه تغییر میکنه و چهره ها مشخص نیست.
طبق معمول شماره یک صحبت میکنه.
↩ saeid 75
سعید عزیز ممنون از راهنماییت…
من هم میخواستم هر برش توی یک پست ارسال بشه اما متاسفانه محدودیت ارسال وجود داره.الان همین پست آخر مجبور شدم یک بخشی رو بزارم برای قسمت بعد چون اجازه آپلود نمیداد. ❤️
↩ saeid 75
اگه درست متوجه شده باشم منظورت اینه که بخش های یک برش رو در چند پست ولی در یک زمان ارسال کنم که خط روایی داستان رو خواننده گم نکنه… حق با شماست.اینکار رو در پستهای بعدی خواهم کرد.
ممنون از توجه ات.
قلمت پایدار…من یکی از فن های شما هستم ❤️
**برش دهم : هزار تو **
بخش چهارم :
افسانه ماشین رو میبره داخل خونه ، از ماشین پیاده میشه و با عجله میره سمت ساختمان.توی سرسرا جمشید با یه مرد دیگه نشستن.مرد با دیدن افسانه از جاش بلند میشه با جمشید دست میده و با عجله به سمت بیرون میره،افسانه و مرد توی مسیر برای یک لحظه با هم چشم تو چشم میشن.
تلفنم که زنگ میخوره عین یه پلنگ زخمی میپرم و برش میدارم.
پشت در صدای موزیک به گوش میرسه.وارد خونه نمیشم و میرم سمت واحد بهروز.قبل از رسیدنم در باز میشه و بهروز در چهاچوب در نمایان میشه.
**برش دهم : هزار تو **
بخش پنجم:
کاووسی به زور خودش رو روی تخت بالا میکشه.همین کارش باعث میشه نفسش به شماره بی افته.جمشید بهش نزدیک میشه و میخواد کمکش کنه که کاووسی با دست بهش می فهمونه که کمک نمیخواد.
هوا تاریک شده، بارون نم نم روی شیشه نشسته و عملا" دیگه دیدی به بیرون وجود نداره.شکست نور باعث میشه اشباح نورانی رو در حال حرکت ببینی.دست سارا توی دست های من مونده.
صبح با صدای زنگ ساعت بیدار میشم.افسانه تو خواب عمیق.از کنارش بلند میشم لباس میپوشم و از خونه میرم بیرون. طبق معمول به در واحد بهروز نرسیدم در باز میشه و بهروز لبخند زنان جلوم ظاهر میشه.
حوالی ساعت ده آفتاب کامل بالا اومده و باریکه های نور از کنار پرده ضخیم اتاق خواب به داخل نفوذ میکنه.افسانه چشماش رو باز میکنه.باز هم مثل همیشه جای خالی سردار اولین چیزی که جلب توجه میکنه.کش و قوسی به تنش میده از جاش بلند میشه.بعد از سکس دیشب لخت خوابیده بود از اطراف تخت شورت سوتینش رو پیدا میکنه و میپوشه.موهاش رو با کش پشت سرش میبنده و نگاهی به خودش توی آینه قدی اتاق میکنه. از دیدن خودش حس خوبی بهش دست میده.دستی بین پاهاش میکشه و با یاد آوری دیشب و اینکه سردار باهاش چیکار کرده به وجد میاد.
همونجوری راه می افته سمت هال و موزیکی پلی میکنه .قهوه ساز را روشن میکنه بعد طبق معمول سری به اتاق سردار میزنه.میزش مثل همیشه شلوغ و نامنظم.لبخند زنان میخواد خارج شه که چشمش به مانیتور روشن روی میز و تصاویر دوربین می افته.
یه چیزی توی سرش جرقه میزنه. دنبال گوشیش میگرده.دم در جلوی آینه پیداش میکنه.
روی صندلی نشستم و خیره شدم به نمای غبار گرفته شهر.چیزهایی رو که دیروز توی تلگرام افسانه دیدم مدام از جلوی چشمهام رژه میره.چطور میشه این همه نفرت و حسادت رو پنهان کرد.ساعت دستم زنگ میزنه و یادآوری میکنه که تا 5 دقیقه دیگه جلسه ویدیو کنفرانس شروع میشه.
خودم رو مرتب میکنم و آماده میشم.دقایقی بعد راس ساعت صفحه باز میشه و شش مربع کوچک ایجاد میشه.طبق روال شماره یک شروع میکنه.
↩ diereytor
ممنون خسته نباشی.
حیف بود این داستان ادامه نداشته باشه.
خیلی وقت بود که نبودید.
اوضاع خوبه؟!
↩ mr. darvish
سلام وعرض ارادت
ممنونم از لطفی که به من داشتید.
این داستان که قطعا" تموم میشه.چون خودم هم علاقه زیادی بهش دارم.
خوشحالم که دوستانی به خوبی شما ها دارم.
ایام به کام.