«دختر پسرنما»

1400/07/25

سلام و‌ درود🤠

نام:دختر پسرنما
نویسنده:نیلوفر.ن

خلاصه: در يه شب زمستون پسري در حال که عصبانيه پاي پياده از خونه مادر و پدرش بیرون میزنه
و به سمت خونه خودش ميره نزديک خونه که میرسه متوجه صدایی ميشه میره ببينه چه خبریه
که با صحنه دعوا رو به رو ميشه همون طورکه به سمت طرفین دعوا میدوعه حاضرین
با ديدن اون پا به فرار ميذارن و تنها يه نفر رو زمین افتاده پسر لاغر و نحيف که چاقو خورده
اونو به خونش ميبره و اونجاس که ميفهمه پسري که اورده خونش يه دختره……

16 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-10-17 05:12:26 +0330 +0330

(قسمت اول)

من:همین که گفتم! یه بار دیگه اسم زن و زن گرفتن تو این خونه بیارین به خداوندی خدا میرم و دیگه برنمیگردم!خدا رو شکر دستم به دهنم میرسه که نخوام محتاج پولتون یا ارثیه یا هرکوفت و زهر مار دیگه ای باشم! یه دفعه داغی سیلی بابا رو روی صورتم حس کردم درحال که از عصبانیت میلرزید گفت:پسره نمک نشناس!برو گورتو گم کن از این خونه تا زن نگرفتی بر نمیگردی و اگر نه هیچوقت حلالت نمیکنم هیچوقت… پوزخندی نثارش کردم و گفتم:معلومه که میرم فکرکردی اینجا میمونم؟ با حرص به سمت در رفتم صدای هق هق
مامان تو گوشم بیشتر عصبیم میکرد . از خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشینم اومدم
سوارش شم که دیدم لاستیک جلوشو پنچر کرده بودن با تمام توانم بهش لگد زدم و گفتم:بر مردم ازار لعنت! همون طور پیاده راه افتادم نیم ساعت طول کشید تا برسم خونه لباسام زیاد نبود از سوز هوا خودمو تو کتم جمع کرده بودم. بالاخره رسیدم تو کوچه . به خاطر مسیری که طی کرده بودم یه کم اروم شدم. با خودم فکرکردم برای این که از فکر اون شب در بیام به مهسا زنگ بزنم که شب بیاد پیشم. داشتم شماره مهسا رو میگرفتم که صدای داد
و فریاد شنیدم:پولا رو میدی یا به زور بگیريم ازت بچه؟
ــ مردی بیا بگرش مفت خورد من به تو یونجه هم نمیدم ! ـ:دیگه زیادی داری حرف میزنی!محسن بگیرش
ـ ولم کن کثافت!
صدای فریاد بلند شد گوشیم رو گذاشتم تو جیبم بدو بدو رفتم سمت سه نفری که تو تاریکی با هم درگیر شده بودن هنوز خیلی باهاشون فاصله داشتم ولی برق چاقویی که تو دست یکیشون بود زیر نور دیدم قدمامو تند ترکردم که صدای فریاد دیگه ای پیچید تو کوچه یه دفعه یکیشو سرشو برگردوند وگفت:فرنود بدو یکی داره میاد! شخص سوم که روی
دستاشون بیحال شده بود رو زمین پرت کردن و سوار یکی از موتورا شدن که اونجا پارک
بود سرعتمو زیاد کردم ول بهشون نرسیدم. جلو رفتم یه پسر ریزه میزه افتاده بود رو زمین با
دیدن رنگ خون رولباسش رفتم سمتشو گفتم:پسرجون حالت خوبه؟ سالمی خدا
میدونه این وقت شب اینجا چیکار میکنه.ناله خفی کرد چشماش نیمه باز بود به زور سنش به کار
می کرد؟جوابمو نداد چند بار اروم زدم توگوشش تا به هوش بیاد ول فایده ای نداشت بدتر
چشماش بسته شد! اروم بلندش کردم بر خلاف تصورم خیلی سبک بود باید م ريسوندمش
بیمارستان ول ماشین نداشتم خون همین طور از پهلوش پایین میریخت لباسای منم خونی کرده بود به موتوری که کنار پارک شده بود نگاه کردم پس طرف پیک موتوریه!ولی با موتور که نمیشد بردش بیخیال بیمارستان شدم تصمیم گرفتم ببرمش خونه و خودم پانسمانش کنم! تا خونه راه زیادی نبود بدو بدو بردمش خونه ! در خونه رو باز کردم .یه نگاه بهش کردم رنگش کبود شده بود دستمو گذاشتم رو زخمشو با صدای بلندی گفتم:مش رحیم!
مش رحیم! مش رحیم خودشون از زیرزمین به من رسوند با دیدن پسره رنگش پرید و
گفت:چ شده اقا؟
من:هیچ چاقو خورده ! وقت نیست ببرمش بیمارستان خودم پانسمانش میکنم! تو فقط
برو موتورشو از توکوچه بیار!
ـ:باشه اقا چیز دیگه لازم ندارین؟
من:نه! ـ:باشه الان میرم اقا!
برگشتم سمتش و گفتم:مش رحیم! ـ:جانم اقا؟ من:یه سرم قندی با مسکن هم بگیر! ـ:چشم
اقا! رفتم بالا وقت نبود چیزی بندازم زیرش گذاشتمش رو تخت! رفتم کیفمو با جعبه کمک
های اولیه اوردم . کاپشنشو از تنش بیرون اوردم و نبضشو گرفتم کند میزد. رفتم سمت دکمه
های لباسشو و بازشون کردم تا خواستم لباسشو در بیارم چشمم روش ثابت موند!چند لحظه گیج و مبهوت زل زدم بهش وقت نبود لباسشو باز تنش کنم سریــــع رفتم سراغ زخمش
که سمت چپ شکمکش خورده بود! خدا رو شکر چون از روی کاپشن بود زیاد عمیق نشده بود ول خون زیادی ازش رفته بود.زخمشو ضد عفونی کردمو و بعد بخیش زدم لباساشو باز تنش کردم . کلافه شده بودم فکر نمیکردم دختر باشه اخه به این نیمچه سیبیل پشت لبش و این ریخت و قیافه اصلا نمی اومد که دختر باشه! مش رحیم یه ربــع بعد اومد واسه دختره سرم زدمو از اتاق رفتم بیرون.
درو باز گذاشتم که اگه بیدار شد بفهمم. نمیتونستم به مهسا بگم بیاد به احتمال زیاد این دختره تا صبح نمیتونست از جاش تکون بخوره! رفتم سره یخچال غذای دیشب که مونده بود رو گذاشتم تو ماکروویو و تکیه دادم به کابینتا. فکرم کشیده شد سمت دعواهای این چند وقت از وقتی جشن تولد گرفتم یه شب اروم نداشتم هر روز مامان یه نفرو پیدا میکرد بریم خواستگاری اما من زرنگ تر از این حرفا بودم عمرا اگه زیر بار مسئولیت زن و بچه میرفتم! من یه پزشک موفق بودم یه زندگ خوب داشتم کلی دختره جور واجور جون میدادن برام هر کاری دلم میخواد میکنم هر جایی دلم بخواد میرم چرا باید خودمو محدود کنم محدود یه زندگی فقط با یه زن وقتی الان میتونم راحت هر شب یکیشونو امتحان کنم؟!نفسمو فوت کردم صدای زنگ ماکروویو هم
در اومد بی خیال از همه اتفاقات که افتاده بشقاب غذاموگذاشتم رو میز و شروع کردم به خوردن.
صدای ناله خفیفی از تو اتاق شنیدم دست از غذا خوردن کشیدم بر عکس صدای زمختی که تو کوچه داشت از صدای ناله هاش میشد تشخیص داد که دختره! از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق دستشو گذاشته بود رو بخیه هاشو از درد به خودش میپیچید! رفتم کنار تخت و گفتم:اروم باش چاقو خوردی! با شنیدن صدای من یه دفعه برگشت سمتم و در حال که سعی میکرد دردشو پنهان کنه گفت:تو کی هستی؟ به اطرافش نگاه کرد و ادامه داد: منوکجا اوردی؟


2021-10-17 06:17:42 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
به به منتظر ادامشم

2 ❤️

2021-10-17 08:41:05 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
خوب بقیه اش ☹️☹️

1 ❤️

2021-10-17 10:04:56 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
خیلی خیلی آشنا بود حس میکنم قبلا خونده بودم

1 ❤️

2021-10-17 11:15:44 +0330 +0330

↩ polsarx
اسمش رمان (دختری که من باشم )
تو گوگل سرچ کن میاد

2 ❤️

2021-10-17 11:17:17 +0330 +0330

↩ حسینی بای
اگه خیلی عجله داری
گوگل سرچ کن (دختری که من باشم )

3 ❤️

2021-10-17 11:26:21 +0330 +0330

(قسمت دوم)

خواست سمتم حمله ور شه اما درد بهش اجازه نداد! دستشو گذاشت رو شکمشو اخ بلندی
گفت! از جام بلند شدم که براش ارامبخش بیارم با صدای عصبي گفت :جوابمو ندای!
دختره پررو هیچکس تا حالا جرات نکرده بود با من اینجوری حرف بزنه! با صدايي عصبي تر
از خودش گفتم:بهت لطف کردم نذاشتم بميري طلب کارم هستي؟ با این که دردش شدید
بود ول کوتاه نمی اومد نیم خيز شد و گفت:مگه من گفتم نجاتم بده؟میذاشتي میمردم!ببين
اقا من نه اعضای بدنم سالمه نه کسی رو دارم که بخواد واسم پول بده نمیدونم چرا منو اوردی اینجا! یه ذره به دورو برش نگاه کرد و ادامه داد:ول زدی به کاهدون! از تفکرش خندم
گرفت. سری با تاسف تکون دادم وگفتم:ببين دختر جون اگه یه نگاه به اطرافت بندازی
میفهمی من اصلا به اون چندرغاز پول که توداری ازش حرف ميزني احتياج ندارم!بااین
حرفم چشماش گرد تر شد خودشو جمع کرد و صداشو کلفت کرد و گفت:كي گفته من
دخترم؟ خنده هام به قهقهه تبدیل شد. اخمی کرد وگفت:کوفت!من پسرم! سرمو تکون
دادم و چشمکی بهش زدم وگفتم:ولي من مطمئنم دختري! جیغ خفیفي کشید و خواست از
جاش بلند شه که رفتم جلو وگرفتمش با حرص گفت:ولم کن! همون طورکه میخندیدم
گفتم:اروم باش من که چيزي نگفتم زل زد تو چشمامو با نفرت گفت:اشتباه گرفتي من از
اوناش نیستم! ولم کن برم! وای خدایا این چ میگه بعد عمری خواستیم یه کمکی در راه خدا
کرده باشیم! زل زدم رو سیبیلاش و گفتم:اره میدونم از قیافت معلومه! همون طور که دستو پا ميزد گفت:پس واسه چ منو اوردی خونت؟ولم کن ولم کن میخوام برم! چشماشو بست
و با صدای بلندی تو گوشم گفت:آآآآی! گفتم:چ شدی؟ نگاه کردم دیدم داره از زخمش
خون میاد! از درد اروم گرفت دوباره بتادین و بانداژ برداشتم و گفتم:حالا ببين میتون
خودتو بکشی گناهت بیفته گردن من یا نه! تکیه داد به تخت وگفت:خیلی درد میکنه تورو خدا یه کاری کن! بتادینو ریختم روش جیغش رفت هوا. یه ذره دستمو نگه داشتم تا خونش بند بیاد. از فرط درد بي حال شده بود. از جام بلند شدم وگفتم:ميرم مسکن بیارم! با صدای گرفته ای گفت:نمیخواد! من:چ چيزي نمیخوام داری از درد میم ريی! ـ:نمیخوام تحملش میکنم! با مسکن ممکنه خوابم ببره! خندیدم و گفتم:نترس کاریت ندارم! با درموندگ گفت:اقای محترم میگم نمیخوام !
از دستش لجم گرفته بود اگه حالش بد نبود صد باره از خونه پرتش کرده بودم بيرون! چند تا
نفس عمیق کشید و گفت:کجا پیدام کردی؟ دستمو که خوني شده بود با دستمال پاک
کردمو گفتم:تو کوچه !چاقو زدن و در رفتن! با حرص گفت:نامردا!حروم خورا! الهی اون پول
که براش خون دل خوردم از تو چشمشون دراد! من:مگه چقدر بود؟ با بي حال
گفت:پنجاه هزار تومن! من:هه واسه پنجاه تومن اینقد ناله و نفرین میکني؟ چشماشو باز
کرد و گفت:شاید واسه تو هیچ نباشه ول واسه من خرج یه هفتس! من:باشه باشه حرص
نخور باز خونریزی میکنه زخمت!خب چزي نیست که به خونوادت بگو ریختن سرت حتما
درک میکنن با این حرفم انگار داغ دلش تازه شد گفت:هه خونواده؟کدوم خونواده اقا دلت
خوشه ها با تعجب نگاهش کردم یه نگاه به دستمال خوني کردم و با ترس گفتم:ببینم ایدز و هپاتیت که نداری؟ لبخند تلخي زد و گفت:نترس من پاک پاکم! لحنش اونقدر دردمند بود که حرفش و باور کردم. گفتم: تنها زندگي ميكني؟سرش و به علامت مثبت تكون داد! من :چرا خودتو عين پسرا كردي؟
ـ:تواین دوره زمونه كي به ي دختر جوون بي سواد و بي كس و كار،كار ميده؟
تازه اگه فکر کنن پسرم امنیتم بیشتره!
من:خونوادت کجان؟ یه کم جا به جا شد و
گفت:من چه میدونم!
من:فرار کردی؟ دستشو گذاشت زیر سرش بهم خيره شد و گفت:نوچ!
من:پس چي؟
خندید و گفت:عادت داری تو زندگ مردم فوضول کني؟
از این حرفش جا خوردم خودمو جمع و جور کردم به همون مهران درونم برگشتم و گفتم:نه فقط
پرسیدم که درد یادت بره! خندید و گفت:اره جون خودت واسه همين سرتا پا گوش شده
بودی! ای دختره پررو شیطونه میگه بزنم چشاشو از جا در بیارم که دیگه اینجوری نگام نکنه! خنده ای کرد و گفت:خب حالا چرا جوش میاری؟ از کجا فهمید؟اخم کردمو و گفتم:جوش نیاوردم! چشمکی زد و گفت:اوردی! از جام بلند شدم و گفتم:مثه این که تو یه چيزيت هست !
لبخندی زد وگفت:من در طول روز با هزار تا ادم سر وکار دارم اگه نتونم از تو چشمای
طرفم بخونم چ تو سرشه که کارو کاسبیم راه نمی افته. حالا اگه میخوای بدوني كيو راه دادی تو خونت بیا بش برات میگم فقط فکر نمیکنم به مزاجت خوش بیاد! با دست که بهش سرم وصل بود یه گوشه تخت اشاره کرد!
گفتم:نه دختر من علاقه ای به زندگ تو ندارم!
یه تای ابروشو بالا انداخت وگفت:باشه بابا مغرور! بیا بشين دو دقیقه به درد و دل یه ادم
مریض گوش کن! بدون این که نگاهش کنم از اتاق اومدم بيرون!اعصابم خورد شده بود ادم
عجیب و ترسناکی بود تا حالا همچين دختري ندیده بودم!واقعا کنجکاو بودم ببینم کیه اما
عمرا اگه برمیگشتم تو اون اتاق.
زنگ زدم به مش رحیم و گفتم بره ماشینمو بیاره
خودمم رفتم درازکشیدم روکاناپه هر چ خودمو روی کاناپه جا به جا کردم نتونستم بخوام من هیچ جا به جز تو تختم راحت نبودم که اونم این دخيه تصاحب کرده بود! از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق چراغو روشن کردم .یه دفعه گفت:اه! کور شدم! نگاهش کردم چشماشو محکم رو هم گذاشته بود گفتم:بیداری؟
ـ نه خوابم خودمو زدم به بیداری!
من:دیشب تو شیشه خیار شور خوابیدی؟
ـ شیشه خیار شور خیلی بهتر از بعضي جاهای دیگس! منظورشو فهمیدم ول به روی خودم نیاوردم راست میگفت دختري مثه اون خیلی راحت تر از این که بخوان تغیير قیافه بدن میتونستن پول دربیارن.اروم چشماشو باز کرد نشستم رو تخت و گفتم:میشه بری تو حال
بخوابي؟ یه ذره نگاهم کرد!سرمشو که تموم شده بود از دستش باز کردم و گفتم:من فقط رو تختم خوابم میبره! لبخندی زد و به زور خودشو کشید بالا و گفت:واقعا شرمندم!یه نگاه به ملافه خوني انداخت و گفت:کجا باید برم؟ من:شرمنده من نمیتونم بخوابم فردا هم کلی کار دارم! سرشو تکون داد وگفت:همين که نذاشت بميرم باید یه عمر دولا و راست شم واست !
به سختي نشست سر جاش عجب غلطی کردم دختره بیچاره نمیتونست جم بخوره بعد من میخواستم بفرسمتش بره یه جا بدتر از اینجا بخوابه!یه ذره نگاهش کردمو گفتم:نمیخواد بگير بخواب من يه فكري ميكنم! پاهاشو از تخت اورد بيرون و گفت: اگه ميخواستي فكري بكني تا حالا كرده بودي! همونطور که خم شده بود و دستش رو شکمش بود گفت : کجا باید برم؟! رفتم جلو دستشو بگريم دستمو پس زد وگفت:د یالا ! نکنه میخوای تا صبح سر پا نگهم داری! به ب بيرون اتاق اشاره کردمو و گفتم:وسط حال رو به روی تلوزیون یه مبل بزرگ سه نفره هست اونجا راحتي! پتويي که رو تخت بود رو برداشتم و گفتم:بیا ببرمت! پتو رو از دستم گرفت و گفت:خودم ميرم ممنون! لحنش ناراحت نبود نفهمیدم بهش برخورده یا نه!اونقدر خسته بودم که تا رفت لباسامو عوض کردمو افتادم رو تخت….

2 ❤️

2021-10-17 12:08:51 +0330 +0330

(قسمت سوم)

الارم گوشيو روشن کردم و از اتاق رفتم بيرون صبح با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم!
گوشیو برداشتم دیدم دختره پتو رو پهن کرده و خوابیده رو سرامیکا!ز سرما خودشو جمع کرده بود! رفتم بالا سرش یه ذره تکونش دادم وگفت:دختر جون!پاشو هنوز اسمشم نمیدونستم! اروم اروم چشماشو بازکرد تازه متوجه چشمای درشت و مشکی تیله ایش شدم که زیر اون مژه های پر پشت خودنمايي میکرد. ابروهاش صاف بود ولي زیر ابرو زیاد داشت! یه ذره نگاهم کرد انگار تازه فهمیده بود کجاس! گفتم:چرا اینجا خوابیدی؟مگه نگفتم رو مبل بخواب؟موهای کوتاه مشکیشو با یه دست داد بالا و بهم خيره شد دقیقا همون کاری که وقتي یه نفر بیدارم میکنه انجام میدم!هنوزگیج و منگ بود با صدای خواب الودش گفت:چ؟
من:ناراحت شدی گفتم برو بيرون بخواب؟! با سختي از جاش بلند شد تکیه داد به دیوار و به زخمش اشاره کرد و گفت:نه بابا ناراحت چیه من عادت ندارم رو تخت بخوابم
دستشو محکم زد رو زمين و با رضایت گفت:یار قدیمی و صمیمی من اینجاس!
من:خب
ممکن بود بخیه هات باز شه!
ـ ترسیدم مبلتم مثه رو تختیت کثیف کنم! این همه
تواضع رو من کجا جا بدم؟خجالت زدم کردی دختر!گفتم:بذار زخمتو ببینم! اروم گوشه
لباسشو دادم بالا خون روش خشک شده بود گفتم:بیا بریم روشو واست تميز كنم! اروم
گفت:تو دکتري؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم وگفتم:متخصص داخلی! یه ذره نگاهم کرد ول متوجه نشد با تعجب گفت:یعني تو ایران درس خوندی؟ از حرفش خندم گرفت
دستشو گرفتم و در حال که از جا بلندش میکردم گفتم:نه اون داخلی!منظورم داخل بدنه. لبشوگزید وگفت:اها!ببخشید من حواسم یه کم سرجاش نیست قاطی کردم. همون طورکه می بردمش سمت حمام گفتم:چقد درس خوندی؟
ـ تا سوم راهنمايي؟کجا ميريم؟ من:ميريم تو
حموم! با این حرفم رنگش پرید میتونستم کامل توضیح بدم چرا ول دلم میخواست اذیتش کنم! خندیدم و گفتم:میخوام زخمتو بشورم وسط خونه که نمیشه! باز نگاهم کرد
گفتم:فقط رو زخمتو!
با مشت زد تو سرمو و گفت:مثه این که خیلی با این چيزا حال میکني!
منو زد؟این دختره منو زد؟یه دفعه جوش اوردم با خشم گفتم:چه غلطی کردی؟ اون که از عکس العمل من تعجب کرده بود تو چشمام زل زد و لباشو جمع کرد! با عصبانیت داد زدم :چ کار کردی الان؟ نزدیک بود از ترس خودشو خیس کنه خواست بکشه عقب محکم گرفتمش!با صدای لرزو زن گفت:ببخشید!من که اروم زدم !
تو صورتش فریاد کشیدم:تو خیلی بیجا کردی! بیچاره جمع شد!اخ که چقد من از قدرت
نمايي لذت می برم. اشک تو چشاش جمع شد و گفت:نامرد داد نزن!مریض و علیل گير
اوردی؟ضعیف گير اوردی؟ مات نگاهش کردم دستشو از تو دستم کشید و با بغض
گفت:ببخشید اقای محترم فکر کنم خیلی مزاحمتون شدم! من برم ديگه! ممنون بابت
پانسمان خدا هر چ میخواین بهتون بده! برگشت بره که مونده بودم چ بگم!چ داشتم که
بگم؟حالا میگیم انسانیت ندارم. از نظر کاری هم این طرز برخورد با بیمار نبود. با کلافکی
دستي تو موهام کشیدم . بعد رفتم طرفش با اون بخیه دو سه قدمم به زور برداشته بود
دستشوگرفتم وگفتم:خب حالا! بیا بریم زخمتو تميز كنم بعد هر جا خواست برو! اشکاشو
با استینش پاک کرد و دنبالم راه افتاد نشوندمش روی سکوی وان یه کلمه حرف نميزد . یه
ذره اب ولرم و صابون یا یه ذره بتادین درست کردم یه دستمال برداشتم و باهاش خیسش کردم رفتم جلو و گفتم:لباستو بده بالا! دستشو دراز کرد و گفت:بدین خودم ميتونم!دستمو كشيدم عقب و گفتم:نميتوني درد داره گير بالا لباستو!گوشه لباسشو زد بالا تا دقیقا بالای زخمش! با حرص دستشوگرفتم بلوزشوکشیدم بالا تا بتونم درست و حسابي زخمی که رو شکمش خشک شده بود رو پاک کنم! تا دستم رفت رو بخیه ها دادش در اومد!کاری نمیشد کرد باید تحمل میکرد اروم گفت:دق و دلیتو رو زخمم خالي نکن! همون طور که دستمالو میکشیدم رو زخمش گفتم:افکارت خرابه ها! خب چ کار کنم درد میگيره! صورتشو جمع کرد و گفت:ازشون نمیگذرم!الهی صد برابر این تنشون بخیه بخوره!
زخمشوکه تميز كردم از جاش پرید وگفت:خب من دیگه ميرم! من:بگو مراقبت باشن!
پوزخندی زد و گفت:کیا؟ شونه هامو انداختم بالا و گفتم:چه میدونم همونا ين که باهاشون زندگ میکني! یه پوزخند دیگه ای زد و گفت:باشه حتما! پيراهن خونیشو داد تو شلوار لي کهنش و زیپ کاپشنشو بالا کشید . خداییش هیچکس نمیتونست بفهمه دختره!نه این که زشت باشه اتفاقا اگه از اون سیبیلای بلند و ابرو های پر پشت و صورت اصلاح نکردن چشم پوش میکردی صورت لاغر و کشید و لبای غنچه ای قرمزش واقعا خواستني بود!اون چشماش!وای چشماش خیلی خوشگل بود من همش دنبال دختراي بور و چشم رنگی بود
هیچوقت فکر نمیکردم یه جفت چشم سیاه چنين جذابیت داشته باشه! گفتم:با كي ميري؟
اين تعداد بخيه چيز كمي نيس!نفس عميقي كشيد ميخاست سره حال و سالم ب نظر برسه ولي
من که میدونستم گفت:با كي نه! با چي؟!
سرمو تکون دادم و گفتم:خب با چي؟
سوییچ موتورشو از جیبش در اورد و گفت:با رخش! با تعجب گفتم:چي؟ خندید و گفت:با موتورم دیگه! اخم کردمو و گفتم:اره با این حالت بشين ترک موتور تا از خونریزی بميري!نمیتونم کارو زندگیمو ول کنم كه!کسی نیست باد منو بزنه درد اینم قابل تحمله اخمی
کرد وگفت:از خیلی دردای دیگه قابل تحمل تره! چقدر نا مفهوم حرف ميزد .
بیخیال عمق کلامش شدم و گفتم:بیا بریم من ميرسونمت!
ـ نه نمیخواد! خیلی زحمتت دادم! کیه که تو این دوره زمونه یه ادم غریبه رو اینجوری راه بده تو خونش بدون هیچ چشم داشتي زخم واسش بخیه بزنه و جای خواب بهش بده؟ ازکجا معلوم شاید دزد بود روش باز میشد .خوبم که اینجا رو دید زده بودم شبونه ميريختن تو خونه تورو ميكشتن و خونه رو
خال میکردن! گفتم:اگه حالت اینجوری نبود عمرا راهت میدادم! سرشو تکون داد و
گفت:میدونم! به هر حال ممنون! از حمام رفت بيرون رفتم دنبالشو گفتم:گفتم ميرسونمت! ایستاد سر جاشو گفت:تا حالا کسی رو حرفت حرف نزده نه؟ سرمو به علامت منفي تکون دادم و در حال که ميرفتم سمت اتاقم گفتم:صبر كن لباسامو عوض کنم خنده ای کرد و گفت:از اخلاقت معلومه!مغرورو ازخودراضي!چه ادم ركي بود كي میتونه صاف
صاف وایسه بگه هی یارو تو مغروری! بر عکس همیشه که تا یه چ يزي بهم میگفتن سریــــع
پاچشونو میگرفتم اینبار اصلا به دل نگرفتم! یه شلوارکتون با لباس بافت توش تنم کردم
کتمو برداشتم و از اتاق اومدم بيرون دیدم تکیه داده به دیوار و شکمشو گرفته! گفتم:خوبي؟
تا منو دید دوباره صاف واستاد. یه تای ابرومو دادم بالا و با خودم گفتم:چه محکم! با هم
واردحیاط شدیم نگاهشو دور حیاط چرخوند و گفت:خونه خوشگلی داریا! درو بستمو
گفتم:قابل نداره! ماشين تو پارکینگ بود رفتم سمت ماشين به دختره گفتم:میتوني بيرون
وایسی تا ماشینو از پارک در بیارم؟! سرشو به علامت مثبت تکون داد رو از در رفت بيرون! خدا رو شکر پنجریشو هم گرفته بود! ماشینو بردم تو کوچه دیدم دخيه رفت سمت در سرمو از پنجره بيرون اوردم وگفتم:چ کار میکني تو؟
ـ برم درو ببندم! خندیدم و گفتم:اتوماتیکه! یه نگاه کرد به در که داشت بسته میشد لبخندی زد و اومد سمت ماشين و گفت:موتورم چي؟
من:سوار شو میدم برات میارنش! رو صندل جلو نشست….

1 ❤️

2021-10-17 15:08:22 +0330 +0330

(قسمت چهارم)

گفت:ماشینت چیه؟
من:هیوندا کوپه!
ـ:هیوندا چ چ؟
من:همون هیوندا! ـ:هان! میگما!
من:چي ميگي؟ یه نگاه به ماشين کرد و گفت:میگم خوشگله! خندیدم و گفتم:ادرستو بده!
داشت ادرس میداد کم کم از شهر دور شدیم! دروغ چرا ترسیده بودم اگه بيرون شهر یه گله بشن بریزن رو سرم چي؟ همون طور با احتیاط هر جايي میگفت ميرفتم بالاخره پشت یه سری ساختمون مسکوني درحال ساخت بودگفت:همینجاس! یه نگاه به دوروبرکردم جز منطقه ای که ساخت و ساز میکردن بقیش زمين خاکی بود! گفتم:خونت اینجاس؟ به
تپه خاکی که سمت چپ بود اشاره کرد و گفت اونجاس! من:بیام باهات؟ شونه هاشو
انداخت بالا و گفت:میخوای بیای بیا! هر دوتامون از ماشين پیاده شدیم! اون جلو ميرفت
منم اروم اروم پشتش یه نگاه به کارگرايي که تو ساختمونا بودن کردم! اگه بخواد بلايي سرم
بیاره داد ميزنم میان کمکم! جلو رفتیم پشت تپه ایستاد و گفت:رسیدیم! به لونه موش من
خوش امدید! همچين با غرور میگفت که خندم گرفت!رفتم جلو تر چيزي که میدیدمو باور
نمیکردم! یه اتاقک اهني کوچیک رو به روم بود دورشو با پلاستیکو چوب پوشونده بودن!
رفت جلو یه گوشه پلاستیکو داد بالا وگفت:ببخشید دیگه با خونه شما خیلی فرق داره! یه
سرک کشیدم توش رو زمين هم با پلاستیک فرش شده بود یه حصير درب و داغون هم رو
زمين بود یه طرف یه تشک و پتوی قدیمی گذاشته بود و یه پیکنیک کوچیک ظرفاشو چیده
بود کنار پیکنیکش اون طرفشم یه سبد لباس بود! اتاقکه اندازش به زور به سه در چهار
ميرسيد! یه نگاه بهش کردم ایستاده بود وسط اتاق و لبخند ميزد! ناخوداگاه اشک تو چشمام
جمع شد. انتظار چنين چيزي رو نداشتم!بدون هیچ حرف با عصبانیت رفتم ب ريون و به
سمت ماشینم رفتم! همون طور که پشت سرم م اومد گفت:به خدا همه چيز اینجا تميزه!
دلم میخواست همون وسط زار بزنم!جوابشو ندادم! ایستاد و گفت:باشه هر جور خودت راحتي!ممنون بابت پانسمان !
منتظر بود جوابشو بدم!ولي من هیچ نگفتم یه کلمه حرف ميزدم به هق هق مي افتادم!سوار ماشينم شدم و دوباره نگاهش کردم یه دستشو تو بغل گرفته بودو با لبخند برام
دست تکون میداد! دلم میخواست هر چه زود تر از اونجا دور شدم ماشینو روشن کردمو با اخرین سرعتم حرکت کردم.
از اونجا یه راست رفتم بیمارستان تمام روزکلافه بودم خدا رو شکر زیاد مریض نداشتم!فکرم مشغول دختره بود.يعني واقعا اونجا زندگ میکرد؟اصلا اونجا میشد زندگي کرد؟اگه زخمش عفونت کنه چ؟راهش از شهر دور بود و نیم مریض اون طرفا هم کسی نبود!باید به یه بهونه ای ميرفتم اونجا!تا شب تو مطب ارومو قرار نداشتم و به سمت خونه راه افتادم رسیدم خونه مش رحیمو صدا زدم و گفتم موتورو بیاره تا سر اتوبان که داشتن ساختمون سازی میکردن . خودمم
رفتم دو پرس جلو کباب گرفتم تا برم اونجا! نزدیک تپه ای که صبح نشونم داده بود پارک کردم رفتم از مش رحیم موتورو گرفتم و بهش پول دادم تا برگرده! موتورو بردم بالا .یه نور
ضعیف از تو اتاقک سوسو ميكرد! اروم رفتم دمش و پلاستیک کلفت رو کنار زدم صدای
دختره رو بدون این که ببینمش شنیدنم:سلام! سرمو بردم تو تشکشو پهن کرده بود و نشسته بود روش پتوشو انداخته بود رو پاهاش و داشت بافتني ميبافت با دیدنش لبخندی زدم و گفتم:سلام! خواست از جاش بلند شه سریــــع رفتم بالا سرشو گفتم:زخمت چطوره؟ چشم از بافنتیش برداشت و گفت:نمیدونم درد که نمیکنه! زانو زدم کنارشو گفتم:ببینم! پتوشو زد کنار یه پلیور بافت خیلی گشاد مردونه تنش کرده بود به زخمش یه نگاهی انداختمو و گفتم:خوب میشه!پنج شیش روز دیگه میام بخیه هاشو میکشم! سرشو تکون داد و گفت:صبر كن چاي بریزم! دستموگذاشتم روشونشوگفتم:نمیخواد حالت خوب نیس!
خندید و گفت:جايي که نمیخوام برم همين بغل دستمه! به پیک نیکش که گوشه اتاقک بود
اشاره کرد یه کتري و قوری کوچیک روش بود! بهم نگاه کرد و گفت:نمیخوای؟ سرمو به علامت من منفي تکون دادم وگفتم:شام داری؟ دستشوکشید پشت گردنشو با شرمندگي گفت:با این حالم نشد برم بيرون موتورمم که پیش تو بود!اگه گرسنته نون و پنير دارم! من:نه! شام گرفتم! ـ:شام گرفتي؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم! پتوشو جمع کرد و گفت:تورو خدا دیگه این کارو نکن! با تعجب گفتم: چرا؟ با نگراني گفت:نمیتونم پولشو پس بدم! خندیدم وگفتم:پولشو نخواستم این چه حرفیه!به عنوان یه پزشک باید حواسم به مریضم باشه !
یه ذره خيره نگاهم کرد یعني خر خودتي کدوم دکتري واسه مریضش غذا میگيره!بعد گفت:رخشو اوردی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم! خندید و گفت:خب امروز که منو از کار بیکار کردی ولي عوضش وقت کردم اینو ببافم! بعد از توی ساکش یه شال گردن طوسي و مشکی در اورد و گرفت سمتم؟ من:این چیه؟ صورتشو جمع کرد و گفت:شیشه نوشابس!بگيرش دیگه
من:مال منه؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:یه جوری باید جبران میشد که مدیون نباشم! من هم همين از دستم بر میاد! شال گردنو گرفتمو گفتم:ممنون!
لبخندی زد و گفت:نری بندازیش دور! به شال گردن نگاه کردم همیشه وقتي مدرسه ميرفتم دلم میخواست مامانم برام شال گردن ببافه همه دوستام لباس و شال و کلاهای بافتني مامانا و مامان بزرگاشونو میپوشیدن ولي مامان من از این عرضه ها نداشت یاد گرفته بود فقط خانومي کنه!گفتم :ممنون لبخندی زد و گفت:اومدی بقیه سوالاتو بشنوي؟ نگاهش کردم!چ میگفتم؟اره تو سرم پر از سوال شده بود با دیدن زندگیش یه روزه منو به هم ریخته بود. سرشو تکون داد و گفت:فهمیدم!شامتو بیار بخوریم تا برات تعریف کنم! بلند شدم رفتم از
تو ماشين غذاها رو اوردم تا برگردم دیدم یه سفره کوچولو انداخته و توش قاشق و اب
گذاشته! خندیدم و گفتم:خوب فرزی! خندید و گفت:بیا بش بيرون هوا سرده! نشستم رو تشک
پتو رو داد دستمو گفت :بنداز دورت! من:خودت چ؟ ـ:این هوا واسه من خوبه عادت دارم! غذا ها رو گذاشتم تو سفره یه نگاهی کرد و گفت:اخ اخ اخ خیلی وقت بود دلم کباب میخواست! خیلی وقت بود؟من هر شب داشتم همینا رو میخوردم دیگه از دیدنشون حالم به هم میخورد! به قاشق و لیوان که جلوم بود اشاره کرد و گفت:ببين همه این چيزا که
میبيني تميزه تميزه با اب گرم و مایع شستمش خیالت راحت باشه! از کجا فهمیده بود یه کم
وسواس دارم؟ به هر حال به روی خودم نیاوردم اون با ولع شروع کرد به خوردن غذاش!من
ساکت بودم فقط زیر چشمی نگاهش میکردم!همون طور که لقمه تو دهنش بود
گفت: راستي تو اسمت چيه؟
من: مهران! دستشو سمتم دراز كرد و گفت: منم آوام!البته صدام میکنن ارمان!دستشو فشردم و گفتم:خوشبختم! سرشو تکون داد و گفت:منم همينطور
لقمه ها رو دهنشو میذاشت و قورت قورت اب میخورد !
خندم گرفته بود من هنوز نصفه غذامنو نخورده بودم که گفت:اخیش تموم شد! دست کشید رو شکمش وگفت:دستت درد نکنه مهران خان واقعاکه اقاين! لبخندی تحویلش دادم وگفتم:نوش جان! با دست زد تو صورتش وگفت:ای وای ببخشید جلو مهمون نباید تند تند غذا خورد!تورو خدا تعارف نکنیا راحت غذاتو بخور ! سرمو تکون دادم .پاهاشو تو بغلش جمع کرد و بهم خيره شد و با ذوق گفت:برای من هیچوقت مهمون نمیاد! زیر چشمی نگاهش کردمو و گفتم:من اولیم؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد!سرشوگذاشت رو زانوشو یه ذره به غذا خوردنم نگاه کرد وگفت:زن داری؟ سرمو به علامت منفي تکون دادم با دلخوری گفت: چرا؟ من:ندارم دیگه موقعیتش پیش نیومده! چشاشو ریز کرد و گفت: دنبال عشقو حالي نه؟ من:منظور؟ بدون این که خجالت بکشه صداشو صاف کرد وگفت:هر شب با یه دختري! با این حرفش غذا پرید توگلوم!یه لیوان اب داد دستموگفت:من باید هول کنم و بترسم تو چته؟ ابو خوردم و گفتم:از چي بترسي؟ خندید و گفت:خب از تو!
من:ميترسي؟ زل زد تو چشمامو و گفت:کسی که این سوالو ميپرسه یعني انصاف حالیشه اهلشو از نااهلش میشناسه پس نباید ازش ترسید!
لبخند زدم وگفتم:من دیگه نمیخورم!
ـ:جمع کنم؟….

1 ❤️

2021-10-17 16:44:58 +0330 +0330

(قسمت پنجم)

سرمو به علامت مثبت تکون دادم! یه دختره فهمیده با اخلاق بچگونه این اولين توصیف بود
که واسش تو ذهنم اومد .سفره رو با ظرافت جمع کرد و گفت:بعدا ظرفاشو میشورم!چاي میخوای؟ من:نه! با دلخوری گفت:لیوانام تميزه!
من:من كي گفتم کثیفه؟!
ـ:اخه انگار اینجا معذبي گفتم شاید فکر میکني اینجا کثیفه به خدا من هر روز اینجا رو پاک
میکنم خودمم هفته ای سه بار حموم ميرم لباسامم همیشه میشورم! با این حرفش خندیم و
به دیوار تکیه دادم! یه پشتي گذاشت پشتم . گفتم:من نگفتم تو کثيفي خانوم! راستي کجا
ميري حمام؟ خندید و گفت:ميرم حموم عمومي! من:کجاس؟
ـ:از اینجا دوره دو ساعت با موتور راهه!
من:اب چي؟اب ازکجا میاری؟
ـ:این نزدیکیا یه شير اب هست قابل خوردنه از
اونجا میارم! نگاهش کردمو گفتم:دستشويي چي؟ خندید و گفت:چ کار به این چيزا داری؟نکنه میخوای بری دستشويي؟اونا مقدمه چیني بود؟ من:نه بابا فقط سوال بود!
همين جا هست همون جايي که دارن خونه میسازن! یه نگاهی اطرافم کردمو و گفتم:چند
وقته اینجاين!-یه ذره فکرکرد وگفت:حدودا چند ساله اینجا زندگ میکنه؟اخه این چه زندگیه؟- خدای من گفتم:خونوادت چ شدن! خنده ای کرد وگفت:اها بریم سر اصل کاری!خلاصش میکنم که سرت دردنیاد ! سرمو تکون دادم!
ـ:میوه هم هست اگه میخوری؟ من:نه هیچ نمیخوام الان شام خوردیم! یه نگاه به ظرف غذای من کرد و گفت:غذا رو اینجوری حیف و میل نکن گناهه!
من:من منتظرم!
اومد نشست کنارمو و گفت:خب داداش جونم برات بگه که یه روزی روزگاری توی یه روستای قشنگ توکویر تو یه خونواده از کدخدای ده پنجمين دختر خونواده به دنیا اومد!از اونجا ين که این بچه
پنجم دختر بود و با اومدنش هم بد قدمي اورده بود و همون روز تولدش باباشو ماشين زیر
گرفته بود. قرار بر این شد که هیچ جا فاش نشه که این بچه دختره همه گفتن اینجوری کل
دختراي فامیل بد نام میشن میگن کل خونواده نحسی دارن از طرفي ممکنه
همشون دختر زا باشن و اینجوری نسل پسراشون از بين ميره پس کسی دیگه حاضر نبود با
اون خونواده وصلت کنه پس قرار بر این شد که این دختر بچه اسمش توشناسنامه آوا باشه
و تو خونه ارمان خان صداش کنن! یه ذره نگاهم کرد وقت دید دارم گوش میدم ادامه داد:این
ارمان خان بزرگ شد به عنوان یه پسر بزرگ شد با اسم پسرونه با لباسای پسرونه با
تفریحات پسرونه!کسی بهش دختر بودنو یاد نداد بهش نگفت چطور باید یه خانوم باشه.
جايي كه دختراي ديگه که دور هم ميشستن و خاله بازی میکردن نداشت تفریحاتش خلاصه
میشد تو یه توپ و پسرايي که تو کوچه باهاشون بازی میکرد. با این که طبع دخترونش بهش
میگفت باید مثه دختر بچه های دیگه باشه ولي اونقدر سمت پسرا هولش دادن که یادش رفت
دختره. از طرفي هم هیچکس دوسش نداشت خب طبیعی بود دخيا دور پسرا نمیگشتن و
پسرا هم با پسری که اخلاق دخترونه داشته باشه جور نمیشدن.پيش بزرگترا هم جايي
نداشت وقتي حتي مادرش ازش دوری میکرد از دیگران انتظاری نميرفت البته رفتار بد بابا برزگش
هم روش اثر میذاشت. اون بود که از اون دخي بچه یه پسر تنها ساخته بود پسری که
بي دلیل باید کتک میخورد و تنبیه میشد و از محبت محروم میموند. کم کم این دختر پسر نما بزرگ شد دیگه کم کم ظاهرش داشت نشون میداد دختره اگه اهل روستا میفهمیدن ابروی کل خاندان ميرفت!باید یه جوری از دستش راحت میشدن این بود که یه روز عمو جونش بي مقدمه اومد سراغش بهش گفت که میخواد ببرتش مسافرت تا با هم خوش بگذرونن ازش خواست تا با هیچکس در این باره حرف نزنه بهش گفت این یه رازه و اگه بابا بزرگ بفهمه نمیذاره که برن! اوا هم ساده بود محبت ندیده بود سریــــع حرف عموشو باور کردو خوشحال شد قول داد که هیچکس خبر دار نشه وسایلشو واسه سفر جمع کرد و شبونه با عموش راهی شدن وقتي آوا چشم بازکرد دید صبح شده تنها بود فقط خودش بود و ساکش با یه ظرف غذا تو جايي که اصلا نمیدونست کجاست!اول صبر كرد تا عموش برگرده از صبح تا شب همون جا نشست و صبر كرد اما خبري از عمو نشد . ازگرسنکی غذاشو برداشت
بخوره اما چيزي که دید برای همیشه غذا خورنو بهش زهر کرد. تو پلاستیک غذاش
شناسنامه و یه کم پول براش گذاشته بود و ازش خواسته بودن دیگه دنبال نه عموش
باشه و نه خونوادش بهش گفته بودن که دیگه نمیخوانش . اما اوا نمیتونست اینو قبول کنه
راه افتاد تا عموشو پیدا کنه اما هر ساله چقدر اینطرف رو گشت اون طرفو گشت خبري از عمو
جون نشد!ناچار گریون راه افتاد تو خیابون! از یه دخي تو یه شهر غریب و بزرگ چيزي بر
نمی اومد! به اینجا که رسید با بغض گفت:یه دختره کوچیکو ول کردن و رفتن! نگفتن ميميره؟
یا زنده میمونه ؟! چه بلايي قراره سرش بیاد. دختر کوچیک ما دنبال یه سر پناه گشت وگشت
وگشت تا رسید به بچه های دیگه ای که تو خیابون گل و ادامس میفروختن! یه مدت
واسه صاحب کارشون کار کردم به عنوان یه پسر تقریبا یه سال وقتي فهمید که من دخترم میخواست منو بفروشه منم از خونه و سر پناهی که بهم داده بود فرار کردم بعد یه سال دوباره اواره خیابون شدم!چند شب رو تو پارک گذروندم که یه روز یه خانوم اومد تو پارک نشست کنارمو و شروع کرد ازم دلجويي کردن منم که تنها بودم سفره دلمو واسش باز کردم و
همه چ ريو مثله الان که دارم واسه تو میگم واسه اونم گفتم!بهم گفت برام جا جور میکنه
زندگي و خونه واسم میسازه فقط گفت باید خودم کار کنم و خرجمو در بیارم منو برد تو یه خونه پر از دختراي هم سن و بزرگتر و حتي كوچيكتر از من اما ي نفر اونجا چشممو باز كرد و بهم خبر داد چه بلايي قراره سرم بیاد منم رفتمو و گفتم:نمیخوام اینجا بمونم! اونم با کمال میل منو از اونجا پرت کرد بيرون و
تهدیدم کرد اگه دربارش چيزي به کسی بگم تنمو تیکه تیکه میکنه بهم گفت روزی رو میبینه
که برمیگردمو التماسش میکنم ولي اون دیگه منو نمیخواد ولي هیچوقت برنگشتم حتي به اون راه فکرم نکردم اشکاشو که سرازیر شده بودن با تمام قدرت پاک کرد وگفت: اون موقع
تازه فهمیدم دختر بودن اونم تو این شهر اصلا کار عاقلانه ای نیست برای همين به پسر
بودنم ادامه دادم! دروغ چرا یه مدت دزدی کردم تا نون شبمو گير بیارم که زنده بمونم و
نميرم!بعد کم کم رفتم دنبال کار نمیخواستم پا بذارم تو کار خلاف تا این که بالاخره یه دست
مهربون از یه جايي کمکم کرد یه زن پيري بود که ميرفتم و براش بافتني هاشو تو شهر میفروختم
سود کاراشو نصف نصف تقسیم میکردیم به یه سال نکشیده پولامو جمع کردمو یه موتور
خریدم چون جای خوابم تو پارک بود واسه پیدا کردن یه جا شروع کردم به گشتن تو شهر از
شهرکه نا امید شدم اومدم این طرفا!اینجا رو پیدا کردم از اون موقع اینجا خونم شد دیگه با موتور ميرفتم کار مسافر کشی میکردم بار جا به جا میکردم!حالا هم شدم پیک موتوری روزا
هم مسافرکشی میکنم زندگیمم میگذرونم گله و شکایتي هم ندارم.خودم تنهام ولي خدامو دارم راضیه راضیم نه به فساد کشیده شدم نه به گناه صدقه هر چقد دزدی هم که کرده بودم دادم خدا کنه صاحباشون منو ببخشن! نگاهم کرد و در حال که میون اشکاش میخندید گفت:سرتو درداوردم؟ زل زده بودم بهش زبونم بند اومده بود خدایا چي میشنیدم.
چیو میخوای بهم ثابت کني؟این دختر كيه؟چطور سر راه من سبز شد؟چطوری تا حالا دووم
اورده؟عجب صبري داره! بي اختیار اشکام سرخورد رو گونه هام من کسی نبودم که جلوی
کسی حتي بي تابي كنم چه برسه به گریه ولي جلوی اون من ضعیف بودم خیلی ضعیف
بودم. وقتي دید دارم گریه میکنم دستپاچه شد و گفت:چ شد؟ زبونم تو دهنم نمیچرخید
فقط زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم به زندگیش! اصلا میشه اسم اینو زندگي
گذاشت؟بیچاره چ کشیده؟! یه دستمال گرفت سمتمو گفت:ببخشید تورو خدا ببخشید
نمیخواستم ناراحتت کنم! دیدم داره اذیت میشه سریــــع اشکامو پاک کردم و گفتم:هیچ
نشد! ـ:چرا شد! من:نشد دختره خوب نشد ! با بغض گفتم:چاي داری؟ لبخندی زد و
گفت:میخوری؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم انگار نه انگار داشت عين ابر بهاری گریه
میکرد سریــــع دوتا چاي ریخت وگذاشت جلوی منوگفت:خب حالاکنجکاویت ارضا شد؟ چاي رو برداشتم و گفتم:اینجا شبا نمیترسي؟ در حال که داشت چاییشو فوت میکرد گفت:از چ بترسم؟ من:نمیدونم گرگي روباهی ماری… خندید وگفت:این حیوونای وحشي شرف دارن به خیلی ادما ترجیح میدم بين اینا باشم تا بين اون ادما !

3 ❤️

2021-10-17 19:42:45 +0330 +0330

(قسمت ششم)

یه ساعت اونجا بودم اون همین طوری زبون میریخت گاهی وقتا اصلا نمیشنیدم چ میگه
حرفاش تموم ذهنمو درگیر کرده بود….
به طوری که اون شب اصلا خوابم نبرد….
ساعت دوعو نیم بود که زنگ زدم به مهسا چند تا زنگ خورد بالاخره جوابمو داد:هاااان؟ من:پاشو بیا اینجا!
ـ شما؟
من:مهسا منم مهران پاشو بیا اینجا!
ـ:اه ول کن بابا میدونی ساعت چنده؟
من:میای یا بیام دنبالت!
ـ:ایش باشه بابا تا نیم ساعت دیگه اونجام !
صب بود چشمامو بازکردم مهسا تو بغلم خوابیده بود دست بردم روی میز کنار تخت و
گوشیمو برداشتم. ساعت عین برق گرفته ها از جام پریدم در حال که سعی میکردم مهسا رو
جا به جا کنم گفتم:بلند شو مهسا!پاشو دیرم شد! با همون حالت خواب الود گفت:اه بابا بذا بخوابیم دو دقیقه!
من:بذار من برم بعد بگیر هر چقد خواستی بخواب! دستشو محکم دورکمرم حلقه کرد وگفت:صبح جمعه ای کجا میخوای بری! تو هم بخواب! من:مگه امروز جمعس؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد! با شیطنت گفتم:خب ولی بازم وقت خواب نیست! کشیدمش بالاتر با بی حوصلگی گفت:به خدا خستم! کلی از من پول میگیری که خسته باشی؟ اینو که گفت از کوره در رفتم هلش دادم اون طرف و گفتم:ماهی گیج و منگ سرشو اورد بالا وگفت:دیشب تا حالا خسته نشدی؟ با حرص گفتم:پاشو بروگمشو بیرون! نشست سر جاش و گفت:چته حالا؟باشه بابا نمیخوابم! بازوشو گرفتمو و از رو تخت بلندش کردمو وگفتم:نه دیگه راس میگی من خسته شدم دیگه نمیخوام اون روی نحستو ببینم گمشو بیرون از این خونه! در حال که سعی میکرد خودشو بهم نزدیک کنه گفت:چرا اینقد زود ناراحت میشی؟ یه سیلی جانانه نثار گوشش کردمو و گفتم:مگه با تو نیستم؟ لباهاشو جمع کرد و گفت:باشه شب میبینمت! پشتمو کردم بهش و گفتم:بیخود دیگه منو نمیبینی! با ناراحتی گفت:چی میگی؟ من:دیگه پول مفت ندارم بهت برم برو رو سر یکی دیگه خراب شو!من احساسمو واست گذاشتم!
-اینقد پول پول نکن….
برگشتم سمتش پوزخندی زدم و گفتم:تو خیلی بیجا کردی! از جوابم جا خورد در حالی که واسش خط و خشون میکشیدم گفتم:نکنه فکرکردی قراره زنم بشی؟ قیافه ناراحت به خودش گرفت و گفت:ولی من دوست دارم! پوفی کردمو و گفتم:مشکل توئه من یه زن خیابونی رو خانوم خونم نمیکنم! حالا هم هری!دیگه نبینمت! با غیض گفت:حرف اخرته؟
خندیدم و گفتم:نه پس میخوای همین الان ازت خواستگاری کنم! با حرص گفت:هوسباز!
منی که میبینی واسه این این کارا رو میکنم که خرج زندگیمو در بیارم اما تو چی؟تسلیم جسمت شدی خیلی بد بختی! مثلا میخواست منو عصبی کنه با خونسردی گفتم:به تو ربطی نداره من چه جور ادمیم! یه کارمند بودی که حالا اخراج شدی!با پوزخند ادامه دادم:این از بی عرضگیته که به این روز افتادی! لباساشو پوشید و گفت:یه روز پشیمون میشی؟
من:هه نکنه به خاطر از دست دادن تو؟ با حرص نگاهم کرد واقعا که بعضیا چقد رو دارن! کیفشو برداشت و گفت:خدافظ!
من:دیگه از این طرفا رد نمیشیا و اگر نه واست گرون تموم میشه!خدا رو شکرکسی رو هم نداری اگه مردی بفهمن! با این حرفم رنگش پرید اهل کشتن
کسی نبودم ولی این جور دخيا که توکارشون از این چیزا زیاد دیده بودن هم واسه ترسوندنش
کافی بود!بدون حتی یه کلمه دیگه از خونه بیرون رفت! حولمو برداشتم و رفتم سمت حمام باید یه دختری دیگه واسه خودم جور میکردم!
.
آوا:
خودمو زیر پتو جمع کردم چقد امروز هوا سرد شده بود! خوابم نمی اومد همون جا زیر پتو چهار زانو نشستم یه نگاه به زخمم انداختم چسب بانداژروش داشت کنده میشد به ناچار با چسب نواری سر جاشمحکمش کردم. الهی دستشون بشکنه ببین چه بلا ين سر شکم نازنین من در اوردن! پتو رو
پیچیدم دور خودمو و زیر کتری رو روشن کردم یه نگاه به غذای نصفه نیمه دیشب مهران انداختم لبخند رو لبم نشست مهمون نداشتیم و نداشتیم حالا که مهمون اومد یه درست و حسابیش اومد! قیافه مهربونی داشت ولی نمیدونم چرا میخواست خودشو خشک و مغرور و جدی نشون بده.با این حال دیدم که گریه کرد پس بر خلاف ظاهرش دلش نازک بود.اصلا چرا دارم به اون فکر میکنم مهمون بود دیگه اومد و رفت با این غذا ين که نخورده بود دیگه ناهار امروزمم جور بود! با رضایت از جام بلند شدم کاپشنمو پوشیدم رو پلیور یه شوار بافت زیرش هم پام کردمو و شلوار کتونیمو روش پوشیدم! کلاهمم گذاشتم رو سرمو از جام بلند شدم که برم دستشویی،جای زخمم خیلی درد میکرد. بی توجه بهش صبحونمو خوردمو و اماده شدم که برم حمام
بعد از اونم باید میرفتم سره کار! ظرف غذای مهرانو گذاشتم تو جعبه پشت موتور و به راه افتادم!
قبل رسیدم اونجا تنها چندتا مسافر هم سوار کردم قبل از این که وارد شم یه چادر مشکی سرم کردمو رفتم داخل! کارم که تموم شد دوباره رفتم واسه مسافرکسی تا عصر ! بعد از این که غذامو خوردم باید میرفتم رستوران خدا خدا میکردم صاحب کارم غیبت دیروزمو نادیده بگیره! خداروشکر ادم منصفی بود ماجرا رو که بهش گفتم قبول کرد فقط به این شرط که یه هفته ظهرا هم براش کار کنم البته گفت حقوقمو تمام و کمال میده!چ بهتر از این حاضر بودم همیشه ظهر و شب واسش کار کنم !
وقتی که رسیدم خونه جای زخمم به شدت درد م کرد. لباسامو عوض کردم و نشستم اروم چسب رو شو باز کردم خون با یه مایع سفید رنگی ازش میچکید دورو برش هم حسابی باد کرده بود از دردش حتی نمیتونستم دراز بکشم. اگه میرفتم بیمارستان با این وضعم حتما می بردنم پاسگاه لباس زنونه هم نداشتم که بپوشمو برم!به ناچار یه دستمال انداختم تو ابجوش و فشار دادم روش با درد شدیدی خون و چرک ازش بیرون میریخت خیلی ترسیده بودم….
هر چ بیتسر فشارش میدادم بیشتر باد میکرد. کم کم سرم شروع کرد به گیج رفتن کرد تکیه دادم
به دیوار حس میکردم تمام بدنم یخ زده اروم اروم چشمام رو هم رفت….
.
مهران:
دوباره صبح شده بود با صدای زنگ الارم از جا پریدم! عمل داشتم. پاشدم یه دوش گرفتم
یه صبحونه سر پایی خوردمو لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون هوا به شدت سرد شده بود و برف م اومده روی درختای حیاط سفید شده بود. ناخوداگاه ذهنم کشیده شد
سمت آوا دختره بیچاره تو این سرما چ کار میکرد؟با اون زخمش حتما خیلی بهش سخت
میگذشت! تصمیم گرفتم بعد از عمل برم بهش سر بزنم!
وارد بیمارستان شدم وقتی رفتم بخش به پرستارگفتم اتاقو واسه مریضم که یه پسر اماده کنه و بعد ارجاعش دادم به متخصص عروق تا عملش کنه خدا رو شکر بعد از دو ساعت کارتموم شد و عملش هم موفقیت امیز بود داشتم میرفتم سمت اتاقم که پرستار بخش که یه دخي جوون و قد
بلند و چاق بود اومد سمتم و گفت:دکتر! نگاهش کردم اومد جلو با ناز یه پرونده داد دستم و گفت:این لیست بیماراییه که تو نوبت عملن! لبخند خشکی تحویلش دادم پرونده رو گرفتم سمتش و گفتم:اگه زحمت نیست بذارینش تو اتاقم من باید برم جایی کار دارم! از قیافش کاملا معلوم بود خر کیف شده! شونه هاشو یه کم تکون دادوگفت:حتما دکتر شما امر بفرمایید! سرمو کج کردمو و گفتم:شما لطف دارین….

1 ❤️

2021-10-18 00:24:04 +0330 +0330

(قسمت هفتم)

پرونده رو از دستم گرفت و رفت.
خندیدم و زیر لب گفتم:من این همه واسه خودم سختی نکشیدم هیکل به هم بزنم که بیام یکی مثه تورو بگیرم! لباسامو عوض کردمو از بیمارستان زدم بیرون.از مغازه چند دست لباس بافت با رنگای تیره گرفتم تا بتونه هر جا میخواد بپوشه.
برف هم سنگین شده بود. خودمو رسوندم به خونش هیچکس نبود کارگرا هم به خاطر هوا
کارو تعطیل کرده بودن با دیدن موتورش فهمیدم جایی نرفته اروم نزدیک شدم و پلاستیک
جلوی درو کنار زدم و گفتم:مهمون نمیخوای؟ سرمو بردم تو دیدم وسط اتاق ولو شده
رنگش ع ري کچ شده بود. لباسا رو گذاشتم گوشه اتاقش و رفتم سراغش یه نگاه به لباسش
کردم و دیدم لباسش با خون یکی شده بود.
چند باز دم تو گوشش ولی بلند نشد لباسشو
دادم بالا بادیدن عفونت شدید رو بخیه ها رنگم پرید سریــــع بلندش کردمو بردمش تو ماشین
بدنش کاملا یخ زده بود همون طور که سمت بیمارستان میرفتم با یه دست نبظشو گرفتم
اونقدر اروم میزد که هر لحظه ممکن بود بمیره! رسوندمش به اورژانس . سریــــع بردنش! خدا
میدونست چند ساعته تو این وضعیته! دنبالش رفتم دیدم دوستم فرنود که پزشک اورژانس
بود ایستاده بالا سرش قبل از این که برسم بهش گفت:ببرینش بخش مراقبت های ویژه
سریــــع بهش خون وصل کنید! وقتی داشتن تختو جا به جا میکردن به پرستار گفت:همراه
داشت؟ رفتم جلو وگفتم:منم! سرشو سمتم چرخوند یه تای ابروشو داد بالا وگفت:با توئه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:چ شد؟ پوزخندی زد و گفت:بهت نمیاد با اینجور ادمای خز و خیل بگردی! اخمی کردمو و گفتم:پرسیدم حالش چطوره؟! جدی شد و
گفت:عفونتش سطحیه ولی خیلی خون ازش رفته سرما هم کار خودشو کرده وضعیتش الان
زیاد خوب نیست ولی بالاخره سر حال میاد!چون تو باهاشی دیگه نمیخواد فرم بستری و اینا
پر کنی خودت برو بالا سرش! سرمو تکون دادم وگفتم:خوبه بردنش بخش مراقبت های
ویژه؟عینکشو رو صورتش جا به جا کرد و گفت:اره ! ی چشمکی زدو گفت: کجا پیداش کردی ؟
گنگ نگاهش کردم. شونه هاشو بالا انداخت و گفت:بهش میاد خلاف باشه تو خیابون
پیداش کردی؟دردسر نشه واست ؟! این روزا دخترا هم تو باند قاچاق و دزدی زیادن! اخمی
کردمو وگفتم:دوستمه! خندید وگفت:ا… پس موضوع از این قراره مردیه واسه خودش! با
این حرفش زد زیر خنده . چشم غره ای بهش رفتم و رفتم تو بخش! داشتن می ريدنش تو اتاق
دنبالش رفتم یکی از پرستارا گفت:اقا لطفا بیرون بمون! زل زدم تو چشاش لبشو گزید و
گفت:دکتر شمایید؟ببخشید نشناختم!مریض با شماست؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: شما کم و کسری براش نذارین .خودمم بهش
رسیدگ میکنم! چشمی گفت و رفت منم رفتم تو اتاق داشتن بهش خون تزریق میکردن
نگاهش کردم بیهوش بود علائم حیاطیشو چک کردم و از پرستار خواستم بره خودم نشستم بالای سرش! من هنوز تو اتاق نشسته بودم ضربان قلب و فشارش عادی شده بود خطر از بیخ گوشش گذشته بود اگه نمیرفتم اونجا حتما میمرد! تکیه دادم به صندل شماره امیر رو گرفتم جواب نمیداد تا اومدم قطع کنم صداشو شنیدم:جانم؟ صدای موسیقی و همهمه می اومد گفتم:کجایی؟ خندید و گفت:همون جایی که همیشه هستم نمیای ؟نیم نگاهی به اوا کردم و گفتم:نه دستم بنده! ـ : دستت به کی بنده؟با خنده گفتم :
مریض دارم!ببین میخوام یکی دیگه رو واسم جورکنی!
ـ:مهسا چی؟
من:مهسا هیچ! دیگه
بسشه خسته شدم ازش!
ـ:والا منم دیدم از دو ماه رد شد بیخیالش نشدی فکرکردم دیگه گلوت داره پیشش گیر میکنه! من:گلوی من غلط کرده پیش اینا گیر کنه! ـ:باشه ببینم چ کار میکنم من:وقت ندارم خودم ببرمش! ازمایش ایدز و هپاتیتشو بگیر و ببرش معاینه بعد
خبرشو بهم بده! صدای ضعیفی از اوا در اومد اروم سرشو تکون داد از جام بلند شدم و
گفتم:ببین باید برم جورش کن دیگه!
ـ:باشه خیالت راحت دخيه رو با پرونده سلامتش میدم دستت!
من:خدافظ
ـ:به سلامت!
گوش رو قطع کردم و رفتم بالا سر اوا .چشماشو رو هم فشار داد مطمئن بودم از درده و اب دهنشو قورت داد. دستمو کشیدم رو پیشونیش و گفتم:خوبی؟ بی رمق چشماشو باز کرد.یه ذره نگاهش کردم نمیتونستم چشم از چشماش بردارم . یه چیزی گفت ولی نشنیدم اروم ماسک اکسیژنو از رو صورتش برداشتم و گفتم:یه بار دیگه بگو! باز یه چیزی گفت نفهمیدم گوشمو بردم سمت دهنش با صدای خفه ای
گفت:کجام؟من کجام؟ لبخندی زدم و گفتم:بیمارستان صورتش جمع شد با همون صدای خفه گفت:میخوام برم!
ـ:ماسکوگذاشتم سر جاشو نشستم کنار تختشوگفتم:نمیتون بری حالت خیلی بده!
دستشو اورد بالا با تمام توانش سعی کرد ماسکشو برداره ول نتونست باز ماسکو برداشتم وگفتم:نباید حرف بز زن واست خوب نیست !
صداش به زحمت به گوشم میرسید با بغض گفت:اگه منو اینجا ببینن میگیرنم! میگن بی کس
وکاره فکر میکي دزدم یا…
حرفشو ادامه نداد وگفت: حالم خوبه بذار برم! دوباره ماسکو
گذاشتم سر جاش و گفتم:نگران نباش گفتم همراه منی!من اینجا کار میکنم مشکلی واست پیش نمیاد! اگه میخواست هم توان مخالفت نداشت چشماشو بست یه قطره اشک از کنار چشمش سر خورد پایین به روی خودم نیاوردم گفتم:میرم برات ارامبخش بیارم! و از جام بلند شدم
بعد از دو سه روز حالش خوب شد و منتقلش کردن بخش!یه روز دیگه هم مرخص میشد . نمیتونستم بذارم بره خونه خودش باید یه فکری براش میکردم. شیفتم تموم شده بود لباسامو عوض کردمورفتم بهش سر بزنم در اتاقو بازکردم داشت غذاشو میخورد و با زن پیری که رو تخت کناریش بود حرف میزد. رفتم جلو وگفتم:خوب شدی؟ پیر زنه یه لبخند مهربون بهش زد و گفت:خوشگل خانوم تو که گفتی کسی رو نداری؟! سرشو تکون داد و گفت:دروغ نگفتم این اقا دکترمه! نشستم گوشه تختشوگفتم:غذای بیمارستانو میتونی بخوری؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:چرا نتونم؟ من:نمیدونم گفتم شاید دوس نداشته باش لیوان ابشو سرکشید وگفت: نه اتفاقا دست اشپزش درد نکنه !دست رو شکمش کشید و گفت:به لطف این دزدا چند روزی شاهانه زندگ کردیم خندیدم و گفتم:از این جا مرخص شدی میخوای چ کار کنی؟ شونه هاشو انداخت بالا و گفت:کاری ندارم
بکنم زندگ میکنم! میزشو حل داد عقب و دراز کشید رو تخت و گفت:دلم واسه رخت
خوابم تنگ شده اینجا احساس راحتی نمیکنم! من:میخوای باز بری اونجا؟ خندید و
گفت:خونمه خب! جای دیگه ای سراغ داری؟ من:میخوای بیای پیش من؟ دستاشو گذاشت زیر سرشوگفت:نه ممنون! هر جا برم اخرش باید برگردم خونه خودم مهمون یه روز دو روز سه روز اصن گريیم یه هفته بعدش چ؟تازه جای زخمم که داره خوب میشه نمیتونم تا اخر عمر بشینم بگم من تو چاقو خوردم دیگه علیلم و چلاقم!اینا به کنار
من توان جبران همین کارایی که کردی رو داشته باشم خیلیه! اخمی کردمو گفتم:جبران لازم
نیست! نگاهی بهم کرد وگفت:لازمه!تو نه داداشمی نه بابام نه فامیلمی نه اشنام ! نمیخوام فردا پس فردا دینی بهت داشته باشم . من:فکرکن به عنوان یه دوست کمکت کردم! یه تای ابروشو داد بالا وگفت:من کی دوست به این خوشتیپی پیدا کردم و یادم نیست؟

2 ❤️

2021-10-18 16:22:32 +0330 +0330

(قسمت هشتم)

خندیدم و گفتم:لطف داری!از همین الان خوبه؟ سرشو به علامت منفی تکون داد دستشو
گذاشت رو دستمو گفت:دکي جون تو خیلی خوبی خیلی جوونمردی! تو این دوره زمونه ادم
مثه تو کم هست قدر خودتو بدون! خدا رو شکر میکنم اون روز تو کوچه شما چاقو خوردم
و اگر نه الان سینه قبرستون بودم!ولی من هیچ دوستی ندارم هیچوقتم نداشتم اینا رو
میزارم پای انسان دوستیت با این حال تا جبرانش نکردم نمیتونم سرمو راحت رو بالشت بذارم
باور کن شده خورد خورد پول که واسم خرج کردینو بهتون پس میکنم ولی ازم قبول کن
میدونم اینا واستون چیزی نیست ولی برای من زیاده خیلیم زیاده! حرفاش تکونم داد
جوونمرد؟من؟یاد رفتارم با مهسا افتادم.نگاهی به اوا کردم چرا این ادم اینقدر مظلومه؟
دستشو گرفتم تو دستم و محکم فشردم و گفتم:هر جور خودت راحتی! پیرزنه یه نگاهی به
دست منو آوا کرد لبشو گزید و گفت:مادر شما به هم محرمید؟ اه از ادمای فضول منتفرم! آوا خنده بلندی سر داد وگفت:نه مادر جون ولی من از این اقا مطمئنم برم تو بغلشم میدونم بهم نظر نداره! چشمکی به من زد وگفت:مگه نه؟ نگاهش کردم واقعا هم بهش نظر نداشتم سرمو به علامت من منفی تکون دادم. تو صورتش نگاه کردم نگاهم کشیده شد رو بدنش تو لباس بیمارستان ظریف تر شده بود خیلی لاغر بود ادم حس میکرد هر لحظه داره میشکنه قدش هم زیاد بلند نبود تا به حال دختری به این ظریفی ندیده بودم با این که لباسای بیمارستان به تنش زار میزد ولی چون خوابیده بود
اندامشو واضح میشد دید یه لحظه به خودم اومدم به چ داشتم نگاه میکردم؟!خوبه همین
الان تایید کردم نظری بهش ندارم!پوفی کردمو سرمو گرفتم اون طرف تقصیر خودش بود من اصلا بهش فکرم نکرده بودم!با حرص نگاه کردم به پیرزنه نه تقصیر اونم نیست تقصیر این پیریه فضوله!اخم کردم بهش فهمید ولی به روی خودش نیاورد آوا گفت:چ شد؟اگه منصرف شدی تا دستتو ول کنم؟ برگشتم سمتشو لبخند زدم و گفتم:منو بزار جای کسی که اصلا نفهمیده تو دخيی! لبشو گزید و یه نگاه به پیرزنه زنه کرد و گفت:بیا جلو؟ سرمو تکون
دادم همون طور که با شیطنت میخندید گفت:سرتو بیار جلو؟ سرمو بهش نزدیک کردم اروم در حال که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:با پسرا که نمیپری؟ با این حرفش زدم زیر خنده پیرزنه یه چشم غره ای بهم رفت ول محلش نداشتم اونم داشت لباشو میگزید و میخندید چشمکی بهش زدم و گفتم:اگه همه پسرا مثه تو بودن چرا که نه! با پاش منو حل داد از روی تختش پایینو گفت:ای چشم چرون! از جام بلند شدمو گفتم:میخوای پیشت بمونم یا برم؟! لبخندی زد و گفت:برو به کارات برس من اینجا دورو برم شلوغه همون طور
که به سمت در م ريفتم گفتم:راستی اومده بودم بگم فردا صبح مرخصی! باش تا خودم بیام ! سرشو تکون داد وگفت:باشه ممنون !
.
آوا:
بالبخند همراهیش کردم تا از اتاق ب ريون رفت یه نگاه به پیرزنه که داشت با اخم منو برانداز میکرد کردمو و با مهربونی گفتم:مادرجون دکتر ادم بهش محرمه!سخت نگیرین سرشو تکون داد وگفت:دکتر محرمه دخترم ولی اینجوری که این اقا داشت براندازت میکرد حتما یه قصدی داره! خندیدم وگفتم:نه مادر جون نگران نباشید خودش از ما بهترون داره! لبشو گزید و گفت:خاک برسرم یه زن داره و چشمش دنبال توئه؟ یه نگاه غضب ناک به من کرد وگفت:لا اله الا الله! اینم حرف بود من زدم؟حالا بدتر فکر میکرد من چه جور ادمیم! خندیدم وگفتم:نه مادر جون زن نداره! یه کم فکرکردمو وگفتم:خودش یکی رو دوست داره! چشم غره ای به من رفت وگفت:دختر پاتو از زندگیش بکش بیرون این کارا اخر عاقبت نداره! دیگه بهم برخورد. با حرص گفتم:من کاری به زندگ این اقا ندارم ! فقط داره بهم کمک میکنه! با نفرت نگاهی به من کرد و گفت: بی کس و کاری مگه نه؟این چند روز ندیدم کسی بیاد عیادتت! یکی از امثال تو زندگ دختر منم ریخته به هم! فکر کردی باهاش خوشبخت میشی؟از خدا بترس دختر برو توبه کن!اه یه زن دیگه دامن گیرت میشه از کوره در رفتم با صدای نسبتا بلندی گفتم:خانوم محترم شما باید از خدا بترسی اونم با این سن و تو این احوال مریض. به مردم تهمت زدن گناهه میدونستی که!اگه نبخشمتون باید جواب
پس بدین او زن که اهش دامن گیر میشه اه دختر آبرو داریه که امثال شما با قضاوت غلط ‌بهش تهمت ناروا میزنین! با این حرفم خفه شد با غیض روشو از من گرفت و یه چیزایی زیر
لبش گفت منم عصبی تر از اون رومو کردم اون طرف که چشمم به جمالش متبرک نشه.حالم از اینجور ادما به هم میخورد. برای این که زهر خودمو کامل ریخته باشم با صدایی که اونم بشنوه گفتم:بی عرضگی از دخترش بوده و الا این همه زن و مرد دارن زندگیشونو میکنن! با این که خودمم میدونستم حرفم اشتباهه ول حرفش خیلی عصبیم
کرده بود باید یه جوری جوابشو میدادم. با شنیدن چیزی که من گفتم اونم گفت:خدایا توبه!
استغفرالله! عصر بود که خونوادش اومدن برای این که ببرنش خدا میدونست چقد خوشحال بودم. هر لحظه تحمل کردنش تو اتاق برام عین جهنم بود با اون نگاهای معنا دارش موقع نماز خوندنم و اون فکرای غلطی که داشت درباره من میکرد دلم میخواست از این که خونوادگ با نگاهاشون به اندازه کاف منو تحقیر کردم از اتاق رفتن! من موندم و
غمی که از نگاهاشون تو دلم سنگینی میکرد! خزیدم زیر پتو و به حال خودم گریه کردم! هنوز زیر پتو بودم که صدای پرستارو شنیدم اروم دستشو گذاشت رو شونمو و گفت:داری گریه میکنی خانوم؟ صورتمو همون زیر پاک کردمو و نگاهش کردمو و گفتم:نه !
لبخند مهربو زن زد وگفت:اگه مشکلی داری میتونی ب من بگی؟! سرمو به علامت منفی تکون
دادم وگفتم:چیزی نیست! یه نگاه به بیرون کردم هوا تاریک بود خدایا من چند ساعت بود
داشتم گریه میکردم؟ پوشه کنار تختمو برداشت و همون طورکه داشت میخوندش
گفت:دلتنکی نکن فردا صبح مرخصی! دلتنگی؟دلتنگ چ؟دلتنگ کی؟دلش خوش بودا!سرمو
تکون دادم و گفتم:سعی میکنم! پوشه رو گذاشت کنار تختمو و گفت:چیزی لازم نداری؟
من:نه فقط اگه میشه میخوام برم وضو بگیرم! ـ:خودت میتونی بری؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم وگفتم:دیگه کارامو خودم انجام میدم بخیه هام خوب شدن! لبخندی زد و گفت:خب خدا رو شکر! نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی. نمازم که تموم شد از جام بلند شدم خواستم برم رو تختم که دیدم مهران ایستاده تو چهارچوب در و با حالت خاصی داره نگاهم میکنه! لبخند زدم وگفتم:از کی اینجایی؟ صدامو نشنید انگار اینجا نبود! یه نگاه سر تا پاش انداختم مرد ورزیده و قد بلندی بود از هیکلش معلوم بود زیاد ورزش میکنه یه کم زیادی قوی بود. موهاش خرمایی رنگ بود این چند وقت که دیدمش همیشه موهاشو بالا میزد!صورت کشیده ای هم داشت با چونه مربــع شکل که
صورتشو مستطیلی کرده بود .لبای صاف بینی قلمی چشمای مشکی رنگ با مژه های فر با ابروهای پرپشت حالت دار که جدیت خاصی به چهرش میدادن و پیشونی نسبتا بلند. برای یه مرد قیافش کاملا ایده ال بود . اگه من دختر نمیشدم دوست داشتم پسری با قیافه اون میشدم! خوب که بر اندازش کردم دوباره گفتم:اقا مهران! اون که هنوز به رو به روش خیره شده بود تازه به خودش اومد وگفت:ا… نمازت تموم شد؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم وگفتم:تو فکری!؟ اومد جلو وگفت:نه! فقط نماز خوندنو یادم رفته بود! سرمو تکون دادم و گفتم:مشکلی نیست هر وقت اراده کردی که شروعش کنی خودش میاد تو یادت! لبخندی زد وگفت:شنیدم گریه میکردی؟ ابروهامو دادم بالا وگفتم:پرستارگفت؟ نشست رو تخت کناری که خالی بود و گفت:اره! بینیمو جمع کردمو و گفتم:نمیدونستم خبرچینی هم جزو وظایفشونه! گفت:ناراحتی برم؟! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نه ولی اینجوری عادت میکنم همیشه ببینمتون! خندید وگفت:دلت نمیخواد ببینی؟ من:نه منظورم این نبود !
چشماشو بست و باز کرد و گفت:میدونم منظورت چ بود!

2 ❤️

2021-10-18 19:40:43 +0330 +0330

(قسمت نهم)

با دستش زد رو تخت وگفت:این خانومه رفت؟ تازه فراموشش کرده بودم ! اهی کشیدمو و گفتم:اره هر چ دلش خواست گفت و رفت!
ـ:چ گفت؟ سرمو انداختم پای ري و گفتم:مهم نیست!
_:نکنه واسه
حرفای اون گریه کردی؟
من:نه بابا! ادم بعضی وقتا دلش میگیره خب! یه ذره نگاهم کرد از این نگاها متنفر بودم پر از دلسوزی و ترحم! گفتم:اگه کار دارین میتونی برین من حالم خوبه نمیخوام مزاحم شما بشم! این چند وقت خیلی بهتون زحمت دادم! لبخندی زد وگفت:نه
بیکار بودم امشبم کسی پیشم نبود گفتم بیام اینجا تو هم تنهایی! یه تای ابرومو دادم بالا و
گفتم:من که عادت دارم روز و شب تنها باشم ول فکر کنم شما عادت ندارین شبتونو تنهایی سر کنی! از رک بودن من جا خورد .برام مهم نبود درباره این چیزا حرف بزنم چون هیچ
حسی به رابطه با پسرا نداشتم خجالت هم نمیکشیدم و صد در صد مطمئن بودم با اون قیافه ای که من واسه خودم درست کردم هیچ پسری حتی حاضر نیست منو ببوسه! ول اون انگار از حرف که زده بود پشیمون شده بود و معذب بودش دستی تو موهاش کشید و گفت:اونجوری هم که فکر میکنی نیست! شونه هامو بالا انداختم وگفتم:به هر حال اصلا به من چه ربطی داره! فقط یه سوال بود !
نیشخندی زد وگفت:خوب راحتیا! خندیدم وگفتم:نباشم؟نصف حرفای روزانه پسرا درباره
این چیزاس مخصوصا پسرایی به سن من !خب منم با اونا میگردم دیگه وقت از یه چیزی زیاد
حرف زده بشه دیگه عادی میشه!حالا اگه ناراحتی شرمنده من نمیتونم تریپ عشوه خرکی
بیام تظاهرکنم هیچ نمیدونم!چون همون دخترایی هم که حرفشو نمیزنم اندازه من که هیچ
بیشتر هم این چیزارو شنیدن! سرشو تکون دادوگفت فکرکنم تو اشتباهی دختر شدی از
اول باید پسر میشدی! شونه هامو انداختم بالا وگفتم:نمیگم از دختر بودنم راضیم ول ناراضی هم نیستم! خدا بهتر از منو تو میدونه. کفشاشو در اورد و دراز کشید روی تخت . صاف نشستم سر جامو و گفتم:میخوای بمونی اینجا؟ روشو کرد به من ارنجشو تکیه داد به تخت و سرشو گذاشت رو دستش و گفت:اره دیگه اومدم شب بمونم! خندیدم و گفتم:گفتی جایی به جز تختت خوابت نميبره؟! لبخندی زد و گفت:خب نمیخوابم! روسریم که حسابی اذیتم میکرد دوتا گره زدم تا دوباره شل نشه و گفتم:میدونی که اینجا بیمارستانه!منم همونیم که هنوز نمیدونی دخترم!
خندید و گفت:اره میدونم!چرا روسریتو اینجوری گره زدی؟ با حرص دستمو کشیدم رو سرم که باعث شد موهام و روسری بریزه به هم گفتم:خب چ کار کنم عادت ندارم! _:خب برش دار پوفی کردمو و گفتم:یه بار خواستم برش دارم پرستار اینقد سرم داد کشید که نگو!
_:الان من اینجام پرستارا نمیان اگه میخوای درش بیار! نیشم باز شد با خوشحال گفتم واقعا؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد با یه حرکت روسری رو از سرم کشیدم و پرت کردم اون سر تخت! با تمام احساس گفتم:اخیش …ازادی! از حرفم خندش گرفت . من :چیه خب؟خودت فکر
کن صبح تا شب باز صب تا شب یه لچک دوره سرت! حوصله ادم تنگ میشه
خب دستی کشیدم تو موهامو با انگشتام شونشون کردم.
_:اخه من از اول زندگیم روسری سرم نکردم من:فکرکردی من سرم کردم؟خب منم مثه تو! فقط چادر سرم میکنم اونم اونقد میکشم جلو تا خودش پوشیده باشه تازه گره هم نداره! _:راس میکی خب! یه ذره نگاهم کرد وگفت:گوشات بلبلیه!(گوش که یه کم بزرگه و به سمت بيرون متمایله) دستی کشیدم رو گوشمو وگفتم:خب هر خوشگلی یه عیبی داره خندید وگفت:صد البته! تکیه دادم به بالشتمو وگفتم:راستی تو هیچ از خودت به من نگفتی ! من تموم زنگیموگفتم!
_:خب تو
کار بدی کردی ادم برای هرکسی هر چیزی رو نمیگه! راستم میگفت بیخودی جو گیر شده
بودم چون یه ذره روی خوش بهم نشون داد هر چ بود براش گفتم! سرموتکون دادم و
گفتم:اره خب راست میگی! اونم نیم خیز شد وگفت:شوخی کردم! چی میخوای بدونی؟
من:اگه نمیخوای بگی اشکال نداره!
گفتم:خب از اول بگو دیگه مثه من که از اول گفتم! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:اومم زندگی من یکی بود یکی نبود نداره ها!من تک فرزندم‌ مامانم خونهداره چند سالی هست ازشون جدا شدم همون موقه ها بود با یه پسری به اسم امیر اشنا شدم که تو بیمارستان پرستار بود با ورود اون تو زندگیم پای دخترهای زیادی هم تو زندگیم باز شد ولی هیچوقت رابطه جدی با کسی نداشتم. یعنی نخواستم که داشته باشم .
من:از تعهد میترسی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:وقتی ادم میتونه هر روز یکی رو امتحان کنه چرا
باید زندگیشو بذاره پای یه نفر؟!
من:به خاطر احساسات به خاطر عشق به خاطر حس پدر
شدن !به خاطر این که زندگیت هدف دار میشه! یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم
انداخت و گفت:زندگ من هدف داره! بعدم من کلا از درگیر شدن با احساسات بدم میاد .
تازه پدر شدن همش مسئولیت و درد سره! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:هیچ حسی بهتر
از این نیست که بدونی یه نفر دوستت داره !این که بدونی یه زن هست که تورو تکیه
گاه میدونه. بسی قهرمان بزرگ زندگیشون بشی پناهشون. بدونن وقتی تو رو دارن یعنی هر
مشکلی رو میشه از سر راه برداشت! اهی کشیدم و گفتم:شاید اگه بابام زنده بود من الان یه
خونه داشتم و یه خونواده که نگرانم میشدن به فکرم بودن و دوسم داشتن!حتی حاضر بودم
محدودم کنن ولی باشن،باشن که سرم داد بکشن بزنن توگوشم بدونم که براشون مهممم!
همون طور که ناباورانه نگاهم میکرد گفت:خب خودت یه خونواده بساز تو تازه اول راهی!
میتونی بچه داشته باش!عشق بورزی یه خونه داشته باشی و یه خونواده خوب! لباسمو با
دستم کشیدم جلو وگفتم:خودت بگو کی به یه ادم بیکار بیسواد بی خونه و ماشین زن میده اخه؟
خندید و گفت:دیوونه! منم خندیدم مثل همیشه که به تمام مشکلاتم میخندم اونا رو میکنم ی شوخی و بهشون میخندم !میخندم تا بتونم زنده بمونم که کمرم خم نشه که کم نیارم
صبح شده بود . نمیدونستم چقد خوابیدم شب قبل موقع حرف زدن با مهران خوابم برده
بود! از جام بلند شدم مهران تو اتاق نبود نیم خیز
شدم نور قرمز رنگ افتاب از پنجره رو
پاهام افتاده بود. کش و قوش به خودم دادم . از امروز دوباره زندگی معمولی من شروع
میشد! همون طور که گردنمو به عقب میکشیدم گفتم:خدایا شکرت! همون موقع مهران
اومد تو! روپوش سفید تنش بود. گفت:صبح به خیر‌! سرمو تکون دادم و گفتم:صبح به خیر!
کی مرخص میشم؟ اومد جلو و گفت:اومدم بخیه هاتو بکشم بعد می برمت! من:ممنون
خودم دیگه میتونم برم !تازشم الان سرکاری! اومد نشست رو‌ تخت و گفت :مطمئنی خودت میتوني بری؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:فقط یه جوری باید لباسای
خودمو بپوشمو برم ولی میترسم بهم چیزی بگن لبخندی زد و گفت:اما لباسات خونی بود
انداختم دور!میخواستم برم برات لباس بگیرم من:نه نمیخواد!
_:پس میخوای چ کار کنی؟
من:لباس مردونه میخوام
_:خب برات مردونه میخرم
من:نه اصلا حرفشم نزن اونوقت کل
در امد یه سالمو باید بهت بدم!
خندید وگفت:من یه دست لباس اضافه دارم میخوای اونا
رو بپوش؟ ابروهامو دادم بالا وگفتم:نیس سایزمونم خیلی یکیه! همون طورکه بخیه هامو
میکشید گفت:حالا یه کاریش میکنیم دیگه! بعد از این که کارش تموم شد برگه ترخیصمو
امضا کرد و منو برد تو اتاقش.از تو کمد یه پلیور و یه شلوار بیرون اورد و گفت:بیا اینا رو
بپوش! یه نگاه به لباسا انداختم و گفتم:ممنون! همون طور که از اتاق بیرون میرفت
گفت:پشت در منتظرم لباسا رو عوض کردم خیلی بد بود پلیورو کرده بودم تو شلوارم بازم
باید با دست م گرفتمش تا بالا بمونه! رفتم پشت درو با خجالت گفتم:اقا مهران
_:بله؟
درو تا نصفه باز کردم و گفتم:کمربند داری؟
یه کم فکر کرد و گفت:اره! بعد کمر بند خودشو
در اورد و داد بهم منم باهاش شلوارمو محکم کردم! یه نگاه به خودم کردم واقعا مسخره
شده بودم استینای لباسمو دو دور بالا زده بودم کمر شلوارمم زیر کمر بند چین افتاده بود درو
بازکردمو وگفتم:من امادم مهران اومد تو با دیدن من یه دفعه زد زیر خنده! اخمی کردمو
گفتم:چیه؟ در حال که سعی میکرد جلوی خندشو بگیره گفت:خیلی خوشگل شدی! باز
شروع کرد به ریز ریز خندیدن! دست به سینه جلوش ایستادم وگفتم: ِد اگه اینقد غول
نبودی که لباسات اندازم میشد!نیشخندی زد و گفت:شرمنده نمیدونستم یه
روزی باید لباسامو بدم به یه دختر دستمو زدم به کمرم و گفتم:حالا خوشتیپ شدم؟
انگشت اشاره و شصتشوگذاشت رو هم و در حال که چشمک میزد گفت:ای مردی شدی برا خودت!
خندیدم وگفتم:خب من دیگه برم
_:پول داری؟
من:پیاده میرم!
سرشو تکون داد و
گفت:صبر کن!
من:نمیخواد… رفت سمت پیشخان گفت:حرف نباشه! زنگ زد به اژانس .
دنبالم اومد و پول اژانسو خودش حساب کرد و رفت تو اتوبان پیاده شدم بیچاره راننده با خودش فکر میکرد من اینجا چ کار دارم؟!

2 ❤️

2021-10-18 21:39:09 +0330 +0330

(قسمت دهم)

سریــــع رفتم خونه و لباسامو عوض کردم لباسای مهرانو تا کردم گذاشتم تو پلاستیک تا بهش بدم. که چشمم خورد به جعبه ای که گوشه اتاقم افتاده بود!حتما کار مهران بود ول هر چ بود نمیتونستم قبول کنم بدون این که نگاه کنم توش چیه جعبه رو هم گذاشتم تو پلاستیک. خون رو زم ري رو پاک کردمو یه چیزی خوردم و اماده شدم تا برم سرکار !
.
مهران:
خسته وکوفته رسیدم خونه .گوش تلفنو برداشتم و رفتم سمت یخچال همون طور
که شماره امیر رو میگرفتم یه سیب برداشتم . تا اومدم بشورمش امیر جواب داد:بله؟
من:سلام! _:سلام خوبی؟ من:چ شد؟ _:جوابای ازمایشش اومد امشب بفرستمش؟
من:باشه خوبه !راستی همون جوری که گفتم چشاش مشکیه دیگه؟
_:نه چشماش قهوه ایه!
من:ای بابا مگه بهت نگفتم؟ نشستم روی مبل. _:خب دیرگفتی !حالا واسه دفعه بعد یه چشم و ابرو مشکی واست جور میکنم! من:پس زودتر جور کن! _:حالا چی شد یهو سلیقت عوض شد؟ پاهامو گذاشتم رو
زمیم و گفتم:تو کاریت نباشه چیزی که میخامو جور کن! _:باشه بسپارش به من!
من:خب دیگه کاری نداری؟ _:نه داداش شب میبینمت من:باشه فعلا! بدون این که صبر کنم خداحافظی کنه گوش رو قطع کردم . سیبمو خوردم و رفتم یه دوش گرفتم و خوابیدم! با صدای زنگ در از جام پا شدم. فکرکردم امیره لباسامو عوض کردم بدون این که به ایفون نگاه کنم رفتم پایین مش رحیم داشت میرفت درو باز کنه که گفتم:مش رحیم شما بفرمای ري من خودم باز میکنم! چشمی گفت و همون راهی که داشت م رفتو برگشت !
سرم پایین بود درو بازکردم و رفتم سمت خونه . به پله ها که رسیدم دیدم امیر نیومد داخل
برگشتم دم در و گفتم:چته خب؟بیاین تو دیگه! _:منتظر کسی بودی؟ سرمو اوردم بالا آوا ایستاده بود رو به روم! لبخندی زدم و گفتم:اره! تو اینجا چ کار میکنی؟ یه پلاستیک مشکی گرفت جلومو و گفت:اومدم اینا رو بدم و برم! یه نگاه بهش کردم و گفتم:این چیه؟ دستشو جلوتر اورد وگفت:لباساته دیگه! من:لازم نیست مال خودت! پلاستیکو هل داد تو بغلم و گفت:اخه اینا به چه درد من میخوره؟ازم بزرگه! توشو نگاه کردم لباسایی که واسش خریده بودم هم گذاشته بود تو پلاستیک درش اوردم و گفتم:اینا رو چرا اوردی؟ همون طور که میرفت سمت موتورش گفت:لازمشون ندارم! من:اینا رو واسه تو خریده بودم! از رو موتورش یه پلاستیک دیگه هم اورد وگفت:نمیخوامشون!
من:ادم هدیه رو پس نمیده! اون یکی پلاستیکم گرفت جلومو گفت:من هدیه هیچکسی رو قبول نمیکنم! به پلاستیک نگاه کردم یه ظرف غذا با نوشابه بود گفتم: این دیگه چیه؟خندید و گفت: غذا! پولتو نمیتونستم پس بدم به جاش شبا واست غذا میارم! لبخندی زدم و گفتم:این کارا لازم نیست _:چرا هست!لطفا با من اینقد تعارف نکن! اون یکی پلاستیکو هم ازش گرفتمو وگفتم:بیا تو با هم بخوریم همون موقع صدای امیر رو شنیدم:به به سلام شازده !
یه نگاه بهش انداختم دستاش تو جیبش بود با فاصله کمی از آوا با یه دختری قد بلند ایستاده
بود. دختره موهای شرابیشو از شالش ریخته بود ب ريون ارایش غلیظی هم کرده بود یه مانتوی
تنگ و کوتاه با کفش پاشه بلند هم پوشیده بود و بهم لبخند میزد. سرممو به علامت سلام
تکون دادم به آوا نگاه کردم داشت دختر رو با چشاش اسکن میکرد. دلم نمیخواست تو این شرایط منو ببینه! ازش خجالت میکشیدم شاید تنها کسی بود که ازش خجالت میکشیدم. امیر اشاره ای به پلاستیک غذا کرد و گفت:هنوز شامتو نخوردی؟ بعد یه نگاه به ساعتش کرد. آوا دستاشو گذاشت پشتشو چند قدم رفت عقب. چشم غره ای به امیر رفتم و گفتم:برین تو! امیر گفت:نه دیگه من میرم فقط اومدم ثمینو برسونم !
اه حالا اگه نمیگفتم عین گاو سرشو مینداخت پایین و میرفت تو!به ثمین اشاره کرد اومد
داخل آوا با بیخیالی داشت نگاهم میکرد بیخیال که منو از خجالت اب میکرد امیر رفت
سمت آوا و گفت:بچه جون چندساله؟ !آوا صداشو کلفت کرد و گفت:خندم میگرفت
نفس عمیق کشیدم ثمین اومد واستاد رو به روم اخمی کردمو و گفتم:برو تو! پشت چشمی
نازک کرد و رفت! امیر چونه آوا روگرفت بالا و یه ذره نگاهش کرد وگفت:من به یه پسر جوون نیاز دارم میخوای واسه من کار کنی! آوا دستشو پس زد و گفت:نه من خودم کار دارم! میبینی که! امیر زل زد تو چشاشو گفت:پول خوبی بهت میدم! آوا با حرص گفت:ولم کن آقا جون! امیر ولش کرد و رو به من کرد وگفت:پسر خوشگلیه ها!مگه نه؟ به من چشمک زد سرمو تکون دادم وگفتم:چ کارش داری بچه مردمو! خندید و روکرد بهشوگفت:اگه دختر
بودی همین جا ترتیبتو میدادم! چشاشو ریز کرد و گفت:خواهر نداری؟ یه دفعه صدای
سیلی پیچید تو کوچه!امیرو دیدم که یه طرف صورتشو گرفته اوا یقشو چسبید و
گفت:نشنیدم! هم از حرف امیر عصبی شده بودم هم ازکار آوا تعجب کرده بودم. امیر که
انتظار چنین عکس العملی رو نداشت با زور دست آوا رو پس زد وگفت:چته بابا؟بی جنبه
آوا باز یقشوگرفت وگفت:ببین آشغال این جور شغلا به درد ننه بابات میخوره!میخوای تو
خواهرتو بیار من ترتیبشو بدم هان؟ بعد با تمام زورش امیرو حل داد عقب. فکر نمیکردم اینقد زور داشته باشه! با حرص نگاهش کرد و رفت سمت موتورش بدون این که حتی به من هم نگاه کنه موتورشو روشن کرد! رفتم سمت امیر و یکی زدم پس کلش آوا یه نگاه به من کرد و پوزخند زد وکارش از صد تا فحش بدتر بود. از اونجا دور شد. ام ريگفت:پسره ی …قبل
از این که حرفشو ادامه بده گفتم:خاک بر سرت فکر کردی همه مثه توان؟
با حرص گفت:هوووی تو چرا جوش میاری حالا؟اون که رفت! یقشو صاف کرد و گفت:من
رفتم! بدون این که جوابشو بدم رفتم تو و درو بستم ثمینو دیدم که ایستاده تو پله ها با صدای بلندی گفتم:مگه نگفتم برو تو؟ با صدای ظریف گفت:در قفله! رفتم درو باز کردم و گفتم:برو تو اتاق تا من شاممو بخورم و بیام! بدون هیچ حرفی رفت همون طور که با ظرف غذام میرفتم تو آشپزخونه گفتم:آرایش صورتتم پاک کن !
ظرف غذا رو از پلاستیک در اوردم با دست خط بامزه ای روش نوشته بود با ته دیگ اضافه مخصوص دکتر! خندیدم و ظرفو باز کردم برام جوجه کباب اورده بود . غذامو خوردم. همش یاد کاری افتادم که کرد. خوب میدونست چطور باید از پس خودش بر بیاد.تا به حال دختری با این جرات ندیده بودم. همون طورکه غذامو میخوردم برگه های پزشکی ثمینو چک کردم.مشکلی نداشت. با خیال راحت از جام بلند شدم. یه نگاه به پلاستیک لباسا کردم انداختمشون رو مبل و رفتم تو اتاق. چند روز گذشته بود .با این که آوا گفته بود هر شب برام غذا میاره ول ازش خبری نبود. بی دلیل دلم میخواست ببینمش اون با همه ادمای اطراف من فرق داشت این باعث میشد دربارش کنجکاو باشم دلم میخواست بدونم هر روز چ کار میکنه و کجا ها میره. شب بعد از این که مطبو تعطیل کردم رفتم سمت خونش. چراغ اتاقکش روشن بود موتورش هم بیرون گذاشته بود.کتمو صاف کردمو و رفتم جلو نمیدونستم به چه بهونه ای باید برم برای همین براش یه پماد گرفته بودم تا بزنه جای بخیه
هاش. سرک کشیدم تو اتاقش کسی نبود اومدم بیرون ولی خبری ازش نبود . احتمال دادم رفته باشه دست شویی رفتم بیرون و یه گوشه ایستادم که بیاد! داشتم موتورشو وارش میکردم. روش با ماژیک نقاش کشیده بود داشتم نقاشیا رو میدیم که یه نفر منو از پشت گرفت! از هیکل کوچیکش فهمیدم آواست. دروغ چرا خوشحال شدم که این کاروکرد همین که خواستم برگردم سمتش چاقو روگرفت جلوی گلوموگفت:اینجا چ کار داری؟ دستمو اروم بردم بالا با صدای بلندی گفت:تکون نخور! سرشو اورده بود بالا چونش چسبیده بود به کمرم با ارامش گفتم:آوا منم مهران! همون طور که سعی میکرد دهنشو به سرم نزدیک کنه با حرص گفت:میدونم! کسی جز تو اینجا رو بلد نیست! خواستم برگردم گفت:پس چرا اینجوری … چاقو رو بیشتر فشار داد وگفت:تکون بخوری گلوتو پاره میکنم! دیگه قضیه داشت جدی میشد دستشو محکم گرفتم وگفتم:چه مرگته؟ هرکاری کردم دستش از جلو
گلوم تکون نمیخورد. با عصبانیت گفت:دیگه دورو بر من نمیپلکی شیر فهم شدی! هیچ نگفتم دنبال یه راه واسه فرار بودم. چاقو رو چسبوند به چونمو وگفت:فهمیدی چ میگم یا نه؟ من:این چاقو رو بذار کنار خطر ناکه! _:اتفاقا چون خطر ناکه گذاشتم رو گلوت!فکر نکن من جون تنهام کاری از دستم بر نمیاد با این کارا ين که میکنی هم خر نمیشم. دیگه حتی اسم منم نمیاری فهمیدی؟! چاره ای نداشتم با ارنج زدم تو شکمش دقیقا جا ين که بخیه خورده بود جیغ بلندی کشید و جمع شد برگشتم طرفش چاقو رو از دستش کشیدم . این
دفعه من بودم که اونو گرفته بود….

2 ❤️

2021-10-18 22:47:35 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود منتظر ادامه شم

1 ❤️

2021-10-19 00:27:03 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
سلام رفيق
اگه داستانارو خودت مینویسی ی دست خوش داری ❤
من از سال ۹۴ میام شهوانی ولی عضوش نبودم نیازی نمیدیدم
ولی امشب به خاطر تو عضو شدم بیام بگم دس خوش چقدر خوب مینویسی چقد شخصیتای توی داستاناتو خوب روایت میکنی قشنگ میشه تجسمشونم کرد چندتا از داستاناتو خوندم شخصیتای مختلفی دارن همشون ،ک هیچکدوم شکل هم نیستن با یه ظرافتی ی جاهای نوشتی ک قشنگ انگار من دارم اون صحنه میبینم شخصیت پردازیتو دوس دارم بعد لاکردار تو چقدر تخیلت قوی که داری چندتا داستانو باهم میبری جلو یکیش اینه یکش اون دانشجوعه یکشم اسمش الان یادم رفت خلاصه که حاجی تو یکی کارت خیلی درسته تو فقط بنویس استاد
❤❤❤❤❤❤

1 ❤️

2021-10-19 01:15:03 +0330 +0330

↩ Farmer12
درود بر شما🤠

ممنونم از نظر و همراهی گرمت دوسته عزیز🌹
من به عشق شماها فقط اینجا فعالیت میکنم و همین که ببینم مخاطبم حال میکنه عشق میکنم انرژی میگیرم

_بعضی از کارها قلم خودمه بعضی از کارها جمع اوری شده و باز نویسی و تحریر شده امیدوارم همچنان مورد پسند همه دوستان واقع بشه

با آرزوی بهترین ها براتون🌹

2 ❤️

2021-10-19 02:08:33 +0330 +0330

(قسمت یازدهم)

همون طور که از درد به خودش میپیچید با فریاد گفت:عوضی ولم کن! چسبوندمش به
خودم و گفتم:زور هر کسی رو داشته باش جلوی من نمیتو در بیای اینو تو گوشت فرو کن. همون طور که با دوتا دستش سعی میکرد دستمو کنار بکشه گفت:خوب شد دوستتو دیدم زود فهمیدم چه جور ادم هستی !خوب شد زود فهمیدم خوبیات بی دلیل نبوده!یادم رفته بود این روزا کسی مهربونی مفت مفت خرج کسی نمیکنه!با خودت چ فکر کردی؟
هان؟فکرکردی با این کارا خر میشم و سر از تخت خوابت در میارم؟که بعد عین یه آشغال زندگ کنم ؟هان؟ سرمو چسبوندم به گردنشو تو گوشش گفتم:ببین کوچولو ! من اگه بخوام
اذیتت کنم نیازی به اون کارا نداشتم . فکر نکن قلدر بازیات میتونه از دست من نجاتت بده
من اگه اراده کنم همین الان تموم استخوناتو خورد میکنم فهمیدی؟ سرشو برد پایین و با
تمام توانش دندوناشو فرو کرد تو دستم!از درد هولش دادم یه طرف دستمو که میسوخت گرفتم . همون طور که میلرزید گفت:ببین دیگه این طرفا پیدات نشه و اگر نه بد میبینی! به سمتش حمله کردم عقب عقب رفت و خورد به دیوار اتاقش! دستمو مشت کردمو بردم بالا تا بزنم تو دهنش! با ترس بهم نگاه میکرد . لحظه اخر منصرف شدم. با عصبانیت نفسمو تو صورتش فوت کردمو و رفتم سمت ماشینم…
سوار ماشین شدم و با مشت کوبیدم رو فرمون.دختره نمک نشناس فکر کرده کیه که روی
من چاقو میکشه؟ بیا و خوبی کن! حقش بود کاری میکردم از زنده بودن پشیمون بشه.
ماشینو روشن کردم کرم که خریده بودم از ماشین پرت کردم ب ريون و رفتم! مگه من چ کار
کردم که اینجوری دربارم حرف میزنه؟!اصلا به اون چه ربطی داره! تواناییشو دارم دلم
میخواد . تمام عصبانیتمو رو پدال گاز خالی کردم . از شانسم پلیس تو اتوبان نگهم داشت! دیگه واقعا کفری شده بودم ! داشتم میرسیدم خونه که فرشاد پسر داییم زنگ زد!گوش رو گذاشتم رو بلند گو و گفتم:بله؟ _:سلام!خوبی؟کجایی تو؟هر چ زنگ زدم خونه نبودی! دندونامو رو هم فشار دادم وگفتم:ب ريونم بگو چ کار داری دستم بنده! _:میخوام بگم تولد نادیا رو یادت نره! من:نادیا کدوم خریه؟ خندید و گفت:دختر خالتم نمیشناسی؟ببینم اصلا منو یادت میاد؟ پوفی کردمو و گفتم: زهر مار!من تولد اون دختره نمیام! _:یعنی چی چرا نمیای؟زنگ زدم مامانت گفت چند وقتیه ازت خبری نداره حالا با مامان و بابات قهری تولدم نمیای؟ من:همین که گفتم بیام باز این دخيه بیاد جا خوش کنه تو بغلم؟خیلی ازش خوشم میاد! _:بابا بیا دیگه خداییش تو نباشی اصلا خوش نمیگذره! من:قول نمیدم! _:باشه ول منتظرتیم !
من:باشه ببینم چ کارش میکنم. گوش رو قطع کردم همینو کم داشتم که برم تولد نادیا میدونستم بازم نقشه مامان و خالس و اگر نه هیچوقت کسی منو تولد نادیا دعوت نمیکرد همیشه به زور مامان میرفتم.از بچگی همش جلوش میگفت عروس خودم عروس خودم اینم فکرکرده بود خبریه! میدونستم دردشون چیه فکرکرده بودن من بایه تولد خر میشم. عمرا اگه با اون ازدواج میکردم حاضر بودم برم زیر تریلی تا با اون دختره دورو ازدواج کنم. از روزی که تو مهمونی خونه ام ري دیده بودمش نفرتم نسبت بهش چند برابر شده بود. حتی یه لحظه هم تحملشو نداشتم! یه لحظه یاد حرفای اوا افتادم. چه انتظاراتی داشتم یکی مثل خودم به درد من میخورد نه اینکه منتظر بودم یه ادم پاک بیاد تو زندگیم؟یکی مثل آوا!؟ با یاد آوری اسمش باز سیمام قاطی کرد. محکم زدم تو پیشونیم تا فکر اون دختره رو از سرم ب ريون کنم .
.
آوا:
با پام لگد محکمی به موتورم زدم که باعث شد پام درد بگیره! قلبم از ترس تند تند میزد.وقتی زد تو پهلوم حس کردم کارم تمومه خدا بهم رحم کرد. اگه باز برمیگشت باید چه خاکی به سرم م ريیختم؟! حماقت کردم که جامو بهش نشون دادم. از به
یاد اوردن چشمای خشمگینش تنم به لرزه م افتاد. باید میرفتم سرکار رفتم کاپشنمو برداشتم
و سوار موتور شدم. صبر کردم تا از اونجا دور شه رفتم جلوتر دیدم یه پماد افتاده رو زمین. با
فکر این که میخواسته باهاش گولم بزنه ان چنان پامو روش کوبیدم که درش باز شد و کل محتویاتش ب ريون پاشید. رفتم دم رستوران.وارد شدم. امید نشسته بود پشت میز منوکه دید
از جاش بلند شد براش دست تکون دادم و رفتم پیشش باهاش دست دادم وگفتم:سفارش
نداشتیم؟ _:نه نداشتیم!چیزی شده؟ من:نه چ بشه؟ _:نمیدونم انگار ناراحتی! لبخند
تصنعی زدم وگفتم:نه بابا توام اتفاقا امروز سر حال سرحالم! خندید وزگفت:خوش به حالت پسر! من:چرا خوش به حالم! اهی کشید و گفت:ای بابا داداش نمیدون چ میکشم! زدم رو شونشو و گفتم: بسوزه پدر عشق باز بهاره حرفت شده؟
با درموندگی نگاهم کرد و گفت:بهش میگم بیام خواستگاریت میگه نه! اعصابمو خورد کرده به خدا. میگه میترسم بابام قبولت نکنه صبر کنیم درست تموم شه ولی من دیگه نمیتونم صبر کنم! چشمکی زدم وگفت:آی آی پس موضوع از این قراره! اهی کشید وگفت:اره! چ کارکنم؟خیلی میخوامش یعنی یه جوراين عاشقشم!ولی اذیتم میکنه بهش گفتم هروقت راضی شدی بیام خواستگاریت خبرم کن! اخمی کردمو و گفتم:اخه این چه کاریه؟ _:میگی چ کار کنم وقتی راضی نمیشه! گفتم شاید منو نمیخواد با این کار بدون رو درواش راه خودشو بره من:موندم این چطور دختریه که تورو تاحالا ولت نکرده _:چرا؟مگه من چمه؟ من:چت نیس؟اخه این چه کاریه؟همون طورکه تو این فکرو پیش خودت کردی اونم پیش خودش فکرکرده تو با این که میدونی نمیشه فعلا حرف از ازدواج زد اینا رو گفتی که از سرش خلاص شی با نگرانی گفت:نه جون داداش… من:باشه واسه من چرا توضیح میدی؟ دستشو کشید تو موهاشو گفت :نمیدونم! من:برو بهش زنگ بزن یه کم باهاش راه بیا دختره دیگه میترسه خونوادش بفهمن دوس پسر داره عکس العمل خوبی نشون ندن! خودتو بذار جای اون
اینطوری که تو میکی توخونوادشون رسم این چیزا نیس! _:باور کن قصد ما از اولم ازدواج
بوده! من:میدونم اگه واقعا دوسش داری یه ذره صبر کن دست ازپا خطا نکنید وکمکم
مشکلو حل کن!نمیگم زیاد صبر کنید ولی کم کم خونواده ها رو بکشین وسط که هم تو به
خواستت برسی هم اون اذیت نشه! چشمکی زد و گفت:خوب تو این کارا سر رشته داریا
خندیدم وگفتم:نه والا اصلا به من میاد؟
نیشخندی زد و گفت:نه نمیاد ول نمیدونم این همه تجربه رو از کجا آوردی! ابروهامو دادم بالا
وگفتم:بعضی استعدادا ذاتیه! _:جونم! تا باشه از این استعدادا! تلفن زنگ زد . _:فکرکنم
سفارش داریم! سرموتکون دادم. منتظر شدم تا تلفن رو جواب بده! یه نگاه بهش کردم امید
پسر خوبی بود دانشجوی رشته مکانیک بود ول به خاطر بیماری باباش واسه این که زیاد
بهش فشار نیاد خودش کار میکرد.دخيی که دوست داشت هم دختر خوبی بود . از چیزایی
که واسم تعریف میکرد معلوم بود هر دوتاشون ادمای ساده و پاکی هستن . انتظارشون از
هم یه عشق پاک بود. درست برعکس خیلیای دیگه. برعکس مهران و ادمایی مثل اون !

3 ❤️

2021-10-19 03:14:14 +0330 +0330

(قسمت دوازدهم)

ارزو داشتم جای اون دختر بودم. دختري که خونواده داشت یه عشق فوق العاده داشت و
یه اینده خوب. درست برعکس من. من حتي نمیدونستم فردا چه بلاين قراره سرم بیاد .
اونشب کارم دیر تر تموم شد همیشه شبای جمعه چون همه دور هم جمع میشدن سفارشا
هم بیشتر میشد. رسیدم خونه ولي خوابم نمی اومد. جامو پهن کردمو و رادیو رو روشن کردم
همون طور که داشتم به داستان پلیسی که پخش میشد گوش میدادم اینه و قیچ رو برداشتم تا موهامو کوتاه کنم. موهای من خیلی پر پشت بود ول در عين حال لخت و بي
حالت.با این حال دوسشون داشتم. همیشه برای خودم یه خط فرضي در نظر میگرفتم و از همون جا کوتاهش میکردم قدش به اندازه ای بود که راحت دستمو بکنم توش. موهامو کوتاه کردمو و درازکشیدم تو جام داستان هم دیگه تموم شده بود. به فکر این بودم که یه جوری برای مهران پول جورکنم وخرجي که تو بیمارستان به خاطرم کرده رو پسش بدم و اگر نه میخواست هر بار به یه بهونه جلوی راهم سبز بشه،
.
مهران :
سه چهار روز بود که از اون ماجرا میگذشت ول من هنوز دنبال یه فرصت بودم تا کار اوا رو تلاف
کنم. این چند روز هیچکسی رو خونه نياوردم. تقصير خودم بود که هر کسی به خود
اجازه میداد بهم توهين کنه!اگه روابطموکم تر میکردم اونوقت هیچکس حق
نداشت دربارم قضاوت بکنه!ي دختر بچه اون روز تولد نادیا بود. طبیعتا دلم نمیخواست برم اما مامان زنگ زد که ترجیح دادم اون یه شبو تحمل کنم تا یه ماه غر غرای مامانو! يه هديه ارزون واسه نادیا خریدم تا بفهمه ارزشش دقیقا پیش من چقدره اونوقت شاید دیگه پا پیچم نمیشد. لباسمو پوشیدم و از خونه زدم بيرون مش رحیم وقتي دید من دارم ميرم اومد سمتم و گفت:آقا مهران؟ سمتش و گفتم:سلام مش رحیم
خسته نباش
_:درمونده نباش پسرم!
من:خیلی ممنون.چيزي شده؟
یه کم این پا و اون پا کرد
وگفت راستش میخواستم یه چند روزی برم شهرمون!
من:خير باشه لبخندی زد و گفت:خيره پسرم.
نون دختريم داره عروس میشه. منم با لبخند گفتم:به سلامتي مبارک باشه
_:ممنون اقا انشا الله عروسي خودتون!
من:ممنون مش رحیم!
خب چند روز میخوای بری؟
٧روز!- _:با اجازتون
دستموگذاشتم رو شونشو وگفتم:برین و یه هفته خوش باشين! سرشو اورد بالا با
خوشحال گفت:دستت درد نکنه پسرم من:خواهش میکنم از طرف من به خانواده تبريك بگو
كي راه ميوفتين؟ همين امشب
لطفا اگه میشه قبل از رفتن یه دست به سر و روی خونه بکش! سرشو تکون داد و
گفت:حتما!
من:خداحافظ از خونه زدم بيرون.
ادکلن نادیا رو که حتي کادو پیچ هم نکرده بودم انداختم رو صندل و راه افتادم. هنوز نصفه راهو نرفته بودم که تلفنم زنگ خورد
من:بله؟
_:سلام اقای مجد
من:سلام خانوم رفعی
_:دکتر باید همين الان بیاین بیمارستان
یکی از بیماراتون حالش بد شده . از خوشحال داشتم بال در م اوردم. خدایا قربونت برم اخه خوش موقع تر از اين امكان نداشت…
خودمو ميرسونم شماهم حواستون باشه…
راهمو به سمت بیمارستان کج کردمو
قبل از خداحافطی کردنش قطع کردم! همون جا وسط خیابون ادکلن رو از پنجره انداختم
بيرون و با خوشحال رفتم سمت بیمارستان! کارم تموم شد. مریض مشكل خاصي نداشت ولي هرچي بود منو از دست اون مهموني راحت كرده بود…
كلي ميسكال از بابا داشتم . صد در صد مربوط میشد به نرفتنم رفتم تو اتاقم
بیخیال شدم خواستم گوش رو بذارم تو جیبم که باز زنگ خورد!
با بي حوصلگ گفتم:بله؟ صدای خشمگين بابا تو گوشم پیچید
_:کجايي دو ساعته دارم زنگ ميزنم من:عمل داشتم حالا مگه چ شده؟
_:مامانت حالش بد شده اوردیمش بیمارستان !
من:چ؟چش شده؟
_:ادرس میدم خودت بیا ادرسو ازش گرفتم خودمو سریــــع رسوندم با تمام دلخوریام دلم نمیخواست اتفاف واسه مامان بیفته!
سراسیمه رسیدم تو بیمارستان وقتي دیدم مامان تو اورژانسه خیالم راحت شد که مشکل خاض نداره .
مامان خوابیده بود و تو دستش سرم بود هی اه و ناله میکرد . رو به باباب کردمو و گفتم:شما
که منو نصفه جون کردین خب میگفتي مامان چ ريیش نیست بابا چشم غره ای به من رفت
وگفت:دیگه میخواستي چي بشه؟ رفتم بالا سر مامان وگفتم:خوبي؟ همون موقع پرستار
اومد و گفت:چيزي نیست اقا نگران نباشید فقط فشارشون افتاده مامانم همون طور که
مینالید گفت:چرا با من این کارو میکني پسر؟چرا با ابروی من بازی میکني؟ با تعجب گفتم:مگه چ شده؟ اهی کشید و گفت:کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم میدوني چقد جلوی خواهرم خجالت کشیدم! پوفي کردمو و گفتم:پس موضوع از این قراره. همش نمایش بود تا باز شروع کني! مامان دستمو گرفت و گفت:چرا با نادیا سردی پسرم؟ما که رو هر دختري دست گذاشتیم گفتي نه ول نادیا فرق داره عين دختر خودمه خانومو با وقاره دیگه
چ میخوای؟چرا اینجوری رفتار میکني من:مامان باز شروع نکن! واست خوب نیست اروم باش!
_:خوبو بد منو تو تایين نکن اگه نگران مني یه ذره به حرفم گوش کن! نشستم رو صندلي وگفتم:میشه یه بار من بیام پیش شما و بحث ازدواجو وسط نکشي؟ مامان روکرد به بابا و گفت:میبيني منصور؟میبيني چه بلايي سرم اومد؟چه ارزوها ين واسه این پسر داشتم چه خوابا که دیده بودم. خدایا من چه گناهی کردم اخه؟ بابا اومد بالا سر مامان دستاشو
گرفت و گفت:عزیزم نگران نباش من خودم باهاش حرف ميزنم. تو استراحت کن . دست
منو کشید و برد تو راهرو و گفت:نمیبیني حالش بده؟چرا باهاش یکی به دو میکني؟ خندیدم و
گفتم:بابا عاشقیا! مامان چيزيش نیست فقط فشارش افتاده سرمش که تموم شه حالش
خوب میشه بابا با حرص گفت:پسره چشم سفید . من دارم باهات جدی حرف ميزنم! مچ
دستمو محکم گرفت و گفت:شنیدم بي آبرويي ميكني؟!گفتم:یعني چي؟
_:خودت میدون یعني چي؟!
فکر کردی در و همسایه کورن ؟
نمیبینن هر شب یه دختر میاد تو خونت؟حالا مش رحیم دهنش قرصه جلو دهن اونا رو نمیشه گرفت! من:اها در و همسایه اومدن زنگ زدن به شما که من دست از پا خطا میکنم بله؟
_:هر کسی که گفته مهم اینه که راسته!
یادت باشه ما ابرو داریم نمیذارم ابروی چندید و چند ساله منو با ندونم کاریات ببري .
من:شما نگران ابروتون نباشين.
ابروی شما مال شماست ابروی منم مال خودم! _:خجالت بکش پسر برو خدا رو شکرکن فرشاد امد و بهم خبر داد. اگه این کاراتو تمومش نکني به خدا کاری میکنم پشیمون ش
من:اها پس کلاغ جدیدی که استخدام کردین بپای من باشه فرشاده!
میگم چرا چند وقته به پر و پای من میپیچه نگو میخواسته اطلاعات جمع کنه
بابا با عصبانیت گفت:واقعا که به حال تو باید تاسف خورد. نفسمو فوت کردمو و گفتم:من
باید برم خیلی خستم.از مامان خداحافطی كردم با اجازه و سریــــع از جلوی چشمای خشمناک
بابا رد شدم هنوز نفهمیده بود پسرش از اون ادماییه که با زور نمیتونه روشون اثر بذاره شاید
اگه یه بار مثله یه پدر م اومد و مردونه باهام حرف م ريد هر چ میگفت قبول میکرد ول با
این کاراش من بیش ري تحریک میشدم که لجبازی کنم .
صبح بیکار بودم ول زود بیدار شدم. چون مش رحیم نبود خودم باید م ريفتم نون بخرم! لباسامو پوشیدم و پیاده از خونه زدم ب ريون. نیم ساعت تو صف نون معطل شدم ول عوضش دوتا نون سنگک تازه گيرم اومد خیلی وقت بود که نون سنگک نخورده بودم باید به مش رحیم میگفتم از این به بعد صبحا نون سنگک بگيره! داشتم م ريفتم توکوچه که موتور آوا رو دم در دیدم! اروم اروم از پشت درختا جلو رفتم دیدم یه پاکت دستشه و داره زنگ خونه رو م رينه! پس دلش واسم تنگ شدهو اگر نه دلیلی نداشت بیاد اونجا! حالا نوبت من
بود تا کارشو تلا زف کنم. اروم اروم رفتم جلو. از زنگ زدن خسته شده بود چند بار کوبید به
در و گفت:کسی خونه نیست؟ یواش رفتم و دقیقا پشت سرش ایستادم. پاکتو گذاشت تو
صندوق پشت خونه همين که خواست برگرده با من سینه به سینه شد. با ترس نفس عمیق
کشید و به من نگاه کرد وقتي دید منم ترسش بیشتر شد اروم رفتم سمتش وگفتم:میبینم که اومدی در خونه من! همون طورکه به اطراف نگاه میکرد تا از زیر دستم در بره گفت:اومدم پولتو بهت بدم! هیچ گفتم فقط جلو جلو رفتم تا خورد به در. زل زد تو چشامو و گفت:چ کار ميكني؟برو کنار میخوام برم! خواست بره کنار با دستم مانع شدم با اون یکی دستم در خونه رو بازکردم و هولش دادم تو! خواست در بره گرفتمش و درو بستم . با مشت کوبید تو سینم و گفتم:ولم کن دیوونه! سینم درد گرفت ول به روی خودم نیاوردم گفتم:کجا ؟من
تازه گيرت اوردم! با حرص گفت:اگه درو باز نکني جیغ ميزنم! رفتم سمت صندوق پولو از
توش در اوردم وگفتم:این چقده؟… تومن!از من فاصله گرفت وگفت:… تومن
شده!
تازه دیه گازی که رو دستم گرفتي رو
پوزخندی زد وگفت:… تومن؟
خرج بیمارستانت حساب نکردم. اهی کشید وگفت:اینقد پول ندارم جور میکنم همشو برات
میارم! نونا رو گذاشتم رو سکوی گوشه حیاط و گفتم:ولي من پولمو همين الان میخوام! با
صدای بلندی گفت:ندارم! همون طورکه سمتش ميرفتم گفتم:یه جوردیگه ازت میگيرم!

2 ❤️

2021-10-19 18:20:32 +0330 +0330

(قسمت سیزدهم)

میدونست میخوام بترسونمش زرنگ تر از این حرفا بود اومد رو به روم ایستاد دستاشو زد به کمرشو وگفت:مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟
من:هه … خوبه! افرین! ببینم تا چند ساعت دیگه هم اینقد شجاعی! رفت سمت دروگفت:خوشبختانه تا چند ساعت دیگه لازم نیست روی نحس تورو تحمل کنم! لباسشو از پشت کشیدم شروع کرد جیغ زدن . دهنشو محکم گرفتم فکشو فشار میدادم که نتونه باز دستموگاز بگیره و در حالی که تقلا میکرد کشیدمش تو خونه. پشت در نگهش داشتم و درو قفل کردم. دیگه نمیتونست از دستم در بره. مشتای سنگینش رو دستم دیگه قابل تحمل نبود. ولش کردم همون طورکه نفس نفس میزد گفت:چه غلطی داری میکنی؟
من:غلطو توکردی وقت اومده بودم بهت سربزنم! فکر کردی چی؟از مادر زاده نشده کسی که روی من چاقو بکشه فهمیدی! دستاشو مشت کرد و گفت:لیاقتت چاقوئه! رفتم سمتشو و گفتم میدونی لیاقت تو چیه؟ رفت عقب بهش حمله کردم و شونه هاشو گرفتم و گفتم:میدونی یا نشونت بدم؟ با حرص گفت:ولم کن! بعد با تمام قدرتش با زانو زد وسط پام. انچنان دردی گرفت که کن کنترلمو از دست دادم ولی همون موقه یه مشت حوله شکمش کردم حس کردم یکی از دنده هاش زیر مشتم شکست! از درد
جیعی کشید و افتاد رو زمین! من زودتر از اون خودمو جمع و جورکردم رفتم بالا سرشو رو
گفتم:جواب تک تک این کاراتو پس میدی عزیزم! اب دهنشو پاشید تو صورتم دیگه کنترلم دست خودم نبود. سرمو بردم جلو تا ببوسمش اما اونم سرسخت تر از این حرفا بود
صورتشو کوبید تو دماغم! یه لحظه صورتم سر شد بعد حس کردم که خون از دماغم سرازیر
شده. با تمام توانم بلندش کردم وکوبیدمش رو زم ري!لرزش شدیدی تو بدنش به وجود اومد
و بیهوش شد .
هنوز دلم خنک نشده بود ولی از جام بلند شدم و رفتم سمت دستشویی و خون بینیمو پاک
کردم.نمیدونستم شکسته یا نه! از دستشویی بیرون اومدم حال آوا هم خوب نبود. از
شکستگي دندش مطمئن بودم ول نمیدونستم شدت صربه که به سرش خورده چقدره.هر
وقت عصبی میشدم اختیارم دیگه دست خودم نبود. نمیخواستم خونش گردنم بیفته باید میبردمش بیمارستان. خواستم برم بالا سر آوا که زنگ در به صدا در اومد. به آوا نگاه کردمو و رفتم سمت ایفون! بابا پشت در بود.فقط همینوکم داشتم گوش رو برداشتم وگفتم:بله؟ _:منم درو بازکن….
من:بابا اینجا چ کار میکنی؟
_:درو بازکن باید با هم حرف بزننیم! یه نگاه به آوا انداختم و
گفتم:الان میام دم در! آوا رو بلند کردم و بردمش تو اتاق و روی تخت خوابوندمش و از خونه اومدم بیرون . رفتم دم در در حال که دروگرفته بودم که بابا خیال تو اومدن به سرش نزنه گفتم:بله؟ منو هل داد و وارد حیاط شد. اگه آوا به هوش می اومد بیچاره میشدم! از پله
ها رفت بالا سمت در ورودی گفتم:میشه بگی این وقت صبح اینجا چ کار داری بابا جون؟
رفت سمت در و گفت:رفتم بیمارستان گفتن امروز خونه ای ! به در اشاره کردم وگفتم:خب
بفرمایید!داخل! چشم غره ای به من رفت وگفت:نمیدونستم برای وارد شدن به خونه پسرمم اجازه لازم دارن! باکلافکی رفتم بالا و درو براش باز کردم. یه نگاهم به بابا بود و یه
نگاهم به اتاق! بابا رفت سمت مبلا سریــــع رفتم در اتاقمو بستم و برگشتم و گفتم:خب؟
_:صبحونه خوردی؟
من:بله خوردم!
پوزخندی زد وگفت:نونات ب ريون جا مونده بود! تازه
یادم افتاد نونا رو بیرون جا گذاشتم! گفتم:اه راست میگی ! اینجا بشین من برم نونا رو بیارم!
رفتم بیرون نونا یخ کرده بود . درو که باز کردم دیدم بابا داره میره سمت در اتاقم تا خودم بهش برشونم درو باز کرد! خودمو رسوندم بهش. نگاهش رو تخت ثابت موند . رو کرد به منو و گفت:این پسره کیه؟ من:یکی از دوستامه!حالش خوب نبود دیشب اینجا خوابیده! بابا رفت جلو وگفت:رو تخت تو؟ همون موقع آوا ناله کرد. هرکسی بود از صدای ظریفش میفهمید که دختره چه برسه به بابا که با منظور اومده بود اونجا! بابا نگاهی به من کرد و گفت:که پسره!
رفت سمتشو روشو برگردوند طرف خودش.
آوا دوباره ناله کرد.خدا میدونست چ شده که اینقدر درد داشت.
بابا گوشیشو در اورد و گفت:میدونستم اینجا چه
خبره ولی فکر نمیکردم با همچین دختری بپلکی! یه شماره گرفت نگاهش کردمو گفتم:به کی
زنگ میزنی؟ !باخونسردی گفت:پلیس،!
نفهمیدم چجوری گوشی از دستش گرفتم سریــــع
قطعش کردمو و گفتم:این کارا یعنی چ بابا؟
با عصبانیت گفت:یکیشونو که ببرن حساب کار دست بقیشونم میاد!
با وحشت نگاهش کردم و گفتم:دیوونه شدین؟ _:چیه؟نکنه دلت واسش میسوزه؟مگه بیشتر از یه شب باهاشون کار داری؟نترس اگه ببرنش زندگیشون خیلی راحت تر از الانه! حالا هم اون گوشی
رو بده به من! پاشد که بیاد سمتم گوشیشو گرفتم بالا و گفتم:اشتباه شده بابا اونی که فکر
میکنی نیست !بابا با حرص گفت : پس چیه؟ یه دختری که از هوش رفته و از قصا رو تخته توعه…
چی داری بکی هان؟
نگاهی به آواکردموگفتم:نمیشه! با عصبانیت گفت:نمیشه؟یعنی چی؟
نمیشه! در حال که به سمت در میرفت گفت:اگه اینجا نشه از بیرون خونه زنگ میزنم یکی
باید جلوی اینا رو بگیره! دستشو گرفتم و گفتم:من مادر بچمو نمیفرستم پیش پلیس
بابا با تعجب برگشت سمتم خودمم داشتم از حرفی که زده بودم شاخ در می اوردم. اب دهنمو قورت دادم و گفتم:به زور آوردمش اینجا میخواست بره بچه رو بندازه الانم بیهوشه چون وسط دعوا به سرش ضربه خورد! دوباره سیلی جانانه ای از بابا خوردم تو این یه ماه برعکس تمام عمرم دوبار از بابا سیلی خوردم.
_:تو چ کار کردی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:میخوام بچمو نگه دارم بابا! با فریاد گفت:خفه شو!چطور میتونی اینقد وقیح باشی؟تو هیچ میدونی چ کار کردی؟اون یه بچه نامشروعه اونم از یه زن خیابونی! خدایا منو ببخش به خاطر حرفی که زدم آوا باید متهم بشه. چند ماه گذشته من نمیخوام قاتل بچم باشم.
گفتم:نمیتونم بذارم سقطش کنه
_:بابا اومد یه چیزی بگه که مانعش شدم و گفتم:حالا وقت این حرفا نیست فکرکنم حالش خیلی بد باشه باید برسونیمش بیمارستان! بدون توجه به بابا رفتم و آوا رو از روی تخت بلند کردم در حال که سعی میکرد خونسردیش‌ حفظ کنه
گفت:ماشین من بیرونخ با اون میرسونیمش! آوا رو بردیم بیمارستان خوابوندمش رو تخت و
گفتم:فکرکنم دندش شکسته! پرستار نگاهی به من کرد وگفت:باشه شما نگران نباشید! خواستم دنبالش برم که بابا دستمو گرفت و گفت:چند وقته؟ سرمو تکون دادم. پوفی کرد و گفت:چند وقته باهاشی؟ ….ماه
_:خونوادش چی؟
سرمو انداختم پایین وگفتم:خونواده نداره !
دستاشو گذاشت رو شقیقه هاشو و گفت:ابرومو بردی پسر! من:اونجوری که شما فکر میکنید نیست!اون دختره خوبیه! پوزخندی زد و گفت:چه دختره خوب و محجوبیه که ازت حامله شده نه؟باید بچشو بندازه!خودم دیه بچه رو میدم! من:اون بچه منه و منم تصمیم میگیرم که باهاش چ کار کنم بابا لطفا شما دخالت نکنید و با عجله رفتم سمت اتاق عکس برداری!پرستار بیرون ایستاده بود . رفتم جلو وگفتم:حالشون خوبه؟ _:سرشو تکون داد و
گفت:دارن از دنده هاش عکس میگیرن انشالله که مشکل حادی نیست! صاف ایستادم و
کارت نظام پزشکیمو در اوردم و نشوندش دادم وگفتم:من جراحم خانوم. سرشو تکون داد و
گفت:مطمئن باشید اقای دکتر ما حواسمون بهش هست! گفتم:لطف میکنی ولی یه چیز
دیگه ازتون میخوام! سرشو تکون داد گفتم:وقت ازش ازمایش گرفتی!میخوام جواب
حاملگیش مثبت باشه! ….تومن گذاشتم کف دستش و گفتم:خواهش میکنم مسئله مهمه گنگ نگاهم کرد. کیف پولمو در اوردم پاشیدن یه خونوادس نگاهی به پولا کرد و گفت:خیالتون راحت باشه دکتر! با رضایت لبخندی زدم و گفتم:ممنون! بعد اروم رفتم کنار اوا اونو از اتاق بیرون اوردن و بردن تو بخش! درست حدس زده بودم یکی از دنده هاش شکسته بود ولی دکتر گفت که شکستکی خفیف بوده. آوا به خاطر تزریق مرفین بیهوش بود.
نشسته بودم کنار تختش که بابا اومد تو اتاق یه نگاه به آوا کرد و گفت:میخوای چ کار کنی؟
شونه هامو بالا انداختم وگفتم: مشکلی واسه بچه پیش نیومده! اهی کشید و
گفت:یعنی تصمیمتو گرفتی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. گفت:جواب بقیه رو چی میدی؟ من:کسی حق نداره به بچه من توهین کنه!اینو همه باید بدونن. بابا باز یه نگاه به آوا
کرد و گفت:چند سالشه؟
عجب گندی بالا اورده بودم اگه آوا بیدار میشد بیچاره میشدم چطور دهن اونو باید بسته نگه میداشتم؟ !
دستشرو کشید تو اون نیمچه موينکه براش مونده بود وگفت:تو مگه وجدان نداری؟
من:اتفافی پیش اومد!
_:به من نگو اینا اتفاقیه؟چطور میتونه اتفاقی باشه؟یعنی وقتی باهاش بودی نمیدونستی چند سالشه؟خیر سرت دکتری نمیتونستی یه کاری کنی حامله نشه؟ سرمو انداختم پایین و برای کاری که نکرده
بودم خجالت میکشیدم! بابا اروم گفت:باید عقدش کنی! من:چه فرقی داره صیغش کنم یا نه؟به هر حال اون… قبل از این که حرفم تموم شه گفت:مثه این که نفهمیدی چ گفتم؟منظورم عقد دائمه! من:چی میگی بابا؟من گفتم بچمو میخوام نه مادرشو !
:_خفه شو! باید پای کاری که کردین وایسین !
به آوا اشاره کرد و گفت:دوتاتون !
من:اخه…
_:اخه نداره یا اون بچه سقط میشه و این دخترو تحویل پلیس میدی یا کاری که گفتمو
میکنی!بعد از به دنیا اومدن بچه هرکاری دلتون خواست بکنید.میتونید راحت جدا بشین
اما من نمیذارم کسی پشت سر خونودام ! پسرم … با اکراه ادامه داد:و َنوم حرف بزنه! خندم
گرفت هنوز هیچ نشده چه نوه نوه ای میکنه؟ نگاهم کشیده شد سمت آوا! باز نیشم
بسته شد حالا باید باهاش چ کار میکردم؟! آوا چشمامو باز کرد.
.
اوا:
حس میکردم از زمین جدا شدم. کاملا میفهمیدم که روی تختم ولی روی تخت کجا؟ تا اومدم سرمو تکون بدم مهران اومد بالای سرم!یه ذره نگاهش کردم گفت:بیدار شدی؟درد نداری؟ یاد اتفاق صبح افتادم با عصبانیت گفتم:عوضی! خواستم به سمتش حمله ور شدم که درد شدیدی پیچید تو شکم! مهران اروم هلم داد رو تخت وگفت:عزیزم دندت شکسته اروم باش نباید تکون بخوری! با تعجب نگاهش کردم لبخند زد اعصابم بیشتر خورد شد با حرص گفتم:من عزیز تو نیستم عزیز هیچکس نیستم اینو توگوشت فروکن. حتی با حرف زدن هم دلم درد میگرفت لبم و گزیدم و گفتم:اخ! با خونسردی دستی رو گونم کشید و گفت:حالت خوب نیست نباید به خودت فشار بیاری! دندونامو رو هم فشار دادم وگفتم:بروگمشو! اون دستای کثیفتو به من نزن! همون موقع صدای پرستارو شنیدم:اوو چه مامان غر غرو ين! مامان؟با من بود؟نگاهش کردم داشت سمت من می اومد یعنی طرفش من بودم؟منظورش از مامان چ بود؟! سرمم رو از دستم در اورد و گفت:بهتره اروم باشی خانوم این همه فشار واسه اون کوچولوی تو
شکمت زیادیه!نمیخوای که زندگیش به خطر بیفته؟! اولین چیزی که به ذهنم رسید به زبون
اوردم:مهران؟!
نیشخندی به پرستار زد وگفت:جانم؟
با عصبانیت گفتم:با من چ کار کردی؟
من چند وقته بیهوشم؟
هیچ نگفت به پرستار نگاه کرد. با تمام دردی که داشتم خودمو کشیدم سمتش و یقشو گرفتم و گفتم:چه بلایی سرم اوردی؟
پرستار گفت:اروم باش دختر جون دندت شکسته! من:به جهنم که شکسته .
مهران به پرستار اشاره کرد که بره بیرون پرستار هم سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون از
رفتارش ترسیده بودم نکنه چیزی که فکر میکردم درست بود. لبخند شیطنت امیزی زد و
گفت:اگه اخلاق بچمون به تو بره رو دستمون میمونه! انگار دنیا رو رو. سرم خراب کردن . دستم شل شد درحالکه اشک توچشمام جمع شده بودگفتم:یعنی چی؟ با صدايی که شبیه نعره بود گفتم: یعنی چی؟دوباره درد تو شکمم پیچید!مهران دستشو گرفت جلو دهنم و گفت:اروم باش اینجا بیمارستانه.
همون طور که اشکام رو دستش م ريیخت تقلا میکردم که دستشو پس بزنم!همون طور که دستشو رو صورتم نگه داشته بود زل زد تو چشمامو و گفت:خانوم باهوش! تو حاملگیت مثبت نمیشه تازه من هیچوقت با یه دختره سیبیلو نمیخوابم پس اروم باش! فقط تحقیر کرپن یادش داده بودن. هنوزم قانع نشده بودم از ادم مثله اون هرکاری بر می اومد ولی اروم شدم تا شاید یه امیدی بهم بده! گفت:تو بیهوش شدی بابام اومد خونه فکر کرد منو و تو باهم بودیم میخواست زنگ بزنه به پلیس که بیان ببرنت تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهش بگم حامله ای! اروم دستشو برداشت وگفت:به پرستارم پول دادم تا جواب ازمایش خونتو مثبت برام
بیاره! نیشخندی زد وگفت:چه خوبم نقش بازی میکنه ! با تمام توانم سیلی زدم توگوشش
و با عصبانیت گفتم:به چه حقی چنین حرفی به بابات زدی؟ دستشوگذاشت رو لپش و در
حال که سعی میکرد خشمشو کنترل کنه گفت:میخواست تورو بده دست پلیس میفهمی؟
من:تو یه ادم… نه نه اصلاح میکنم تو ادمم نیستی تو یه موجود پست فطرت عوضی
هستی. چطور میتونی با ابروی ادما بازی کنی؟ در حالی که سعی میکردم جلوی اشکامو بگیرم
گفتم:چطور منو با یه هرزه یکی کردی؟ نفس عمیقی کشید وگفت:احمق به خاطر خودت
بود نمیخواستم بیخودی کارت به پاسگاه بکشه!بیخود شلوغش نکن من فقط به بابام این
حرفو زدم . چقدر این ادم نفهم بود. سرافت چند سالمو تو چند دقیقه به باد دادی!ب
ا خودت چ فکری کردی….
چشمامو بستم و با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:تو اصلا فکر کردی ؟بابات یا هر
کس دیگه!چطور میتونم این خفت و خواری رو تحمل کنم چرا به خودت اجازه میدی غرور
ادما رو زیر پات له کنی؟
فکر کردی چون بی کس و کارم چون بیچارم غرور ندارم؟فکر کردی ادم نیستم؟هر بلایی خواستی میتونی سرم بیاری؟ چشمامو بازکردم و ادامه دادم:حالم از ادمایی مثله تو به هم میخوره!
کسایی که تا یه ادم بی دفاعو مظلومو میبینن فکر میکنن چون
کسی بالای سرشون نیست حق دارن هر جوری که میخوان باهاشون رفتار کنن! تند تند
اشکامو پاک کردمو و گفتم:ترجیح میدادم اون شب بمیرم تا این که حالا تو ذهن یه مرد غریبه هرزه خطاب بشم!….

3 ❤️

2021-10-20 15:11:13 +0330 +0330

(قسمت چهاردهم)

نگاهش کردم. شرمنده بود ولي این شرمندگ به چه درد من میخورد. اهی کشید و گفت:ببين
من نمیخواستم…
من:خواسته یا ناخواسته کار خودتو کردی!اونقدر ضعیفي که نتونستي راستشو بگی !نتونستي بگی میخواستي بهم تجاوز کني نه؟ همون موقع صدای نا اشنا ين به گوشم خورد:چي دارین میگين؟! هردومون با هم برگشتیم سمت صدا. مرد مسني تو چهار
چوب در ایستاده بود . درست شبیه مهران بود فقط مو نداشت و پير شده بود. احتمال
دادم باباش باشه! سرمو انداختم پایين. اومد جلو و گفت:این دختر چي میگه؟ مهران هیچ
نگفت! با عصبانمیت گفت:گفتم چي داره میگه! مهران منو نگاه کرد. باید از خودم دفاع میکردم. سرموگرفتم بالا وگفتم:درست شنیدین اقا! حرفای اقا زادتون دروغ بوده من نه حاملم نه با این اقا پسر رابطه ای دارم! بهم اخم کرد . با جدیت تمام گفتم:اگرم ميبينيد بینید به این روز افتادم واسه اینه که داشتم از خودم دفاع میکردم! نمیدونم چ به شما گفته اما واقعا باید خجالت بکشید که همچين پسری بزرگ کردین و تحویل جامعه دادین . اگه ادما
بي فکری مثه شما نبودن حالا جامعه ما اینقد خراب نمیشد. اون که انتظار نداشت چنين
حر زف بزنم گفت:دختره پر رو دهنتو ببند! من:دهنمو ببنندم که چي؟ادمايي مثه شما حقمو
بخورن؟ مهران گفت:اروم باش!
من:نمیخوام اروم باشم!بذار ببینم حرف حساب این اقا که خودشو پدر میدونه چیه؟!
رو کردم بهش و به چشمای غضبناکش خيره شدم و
گفتم:چیه؟حرف حق تلخه نه؟فکرکردین یه دکتر بزرگ کردین کار خیلی مهمی انجام دادین؟
نفهمیدین که باید اول یه انسان بزرگ کنيد!
_:ببين دختره ي بي حیا بهتره خفه شي و اگر
نه میدمت دست پلیس!
من:هه پلیس! باشه بدینم دست پلیس من نه نگراني دارم نه ترس!
اون که باید بترسه شمایيد شما باید از خدا بترسيد فردا جواب گناهای پسرتونو شما باید پس بدین! شکمم که از درد داشت دیوونم میکرد محکم فشار دادم و گفتم:از ادمايي مثل شما متنفرم! روکرد به مهران وگفت:ببين منو به چه روزی انداختي یه دختر خیابوني داره بهم میگه باید چطور بچمو بزرگ کنم! من:اقای محترم حرف دهنتو بفهم من دارم با ابرو و شرف زندگ میکنم!
پوزخندی زد وگفت:اگه ریگی به کفشت نبود مثه پسرا خودتو درست نمیکردی!
من:یکی مثله امثال پسر تو باعث میشن من مجبور باشم مثه پسرا بگردم اقا! دیگه
داشت جوش مي اورد مهران که تا اون موقع ساکت بود از جاش بلند شد و باباشو که داشت بهم فوحش میداد رو از اتاق برد بيرون! احساس تنهايي میکردم. بي کسی بدترین درد دنیاست .
دوباره اشکام سرازیر شد….
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که مهران با عصبانیت اومد داخل و گفت:حتما باید ابروی منو می بردي؟ با حرص گفتم:دلیلی نمی دیدم که بخوام ازت دفاع کنم !
:_واقعا بي چشم و رويي
من:من بي چشم و رو ام؟منو به زود کشوندی تو خونت یه فس كتكم زدی ابرومو جلو پدرت بردی بعدم بهم میگي بي چشمو رو؟واقعا نو بره والا!
پوفي کرد و گفت:منو باش خواستم کاری کنم واسه تو مشکلی پیش نیاد حالا اگه بابا بره پیش پلیس چي؟
من:ترجیح میدم پلیس بگيرتم تا این که ادمايي مثله شما رو تحمل کنم!
خواستم از جام بلند شم اومد سمتم و گفت:چ کار میکني؟ همون طور که دستم رو شکمم بود گفتم:من پول اینجا رو ندارم نمیتونم بمونم باید برم! به زور منو برگردوند توتخت وگفت:با خودت لج نکن! چشمامو از درد رو هم گذاشتمو وگفتم:نمیخوام باز به بهونه پول کتک بخورم!دیگه تحمل نداشتم با تمام توانم از درد فریاد زدم! مهران گفت:از جات تکون نخور تا برم پرستارو صدا کنم! اگه میخواستمم نمیتونستم تکون بخورم! پرستار اومد بهم ارامبخش زد . بعد از چند دقیقه پلکام سنگين شد!
.
مهران:
نشستم روی صندلي به اوا که خوابیده بود نگاه کردم . میدونستم کارم اشتباه بوده ول نمیتونستم زیر بار برم! زنگ زدم به بابا
من:سلام
_:چ میخوای؟
من:میخواستم بگم ي موقع زنگ نزني به پلیس! _:ن نترس ب اون عروسک کوچولوت کاری ندارم! من:بابا بس کن!
_:واقعا باید خجالت بکشی پسر چطور روت میشه با من حرف بزني؟
من:بابا بس کن تورو خدا
_:حسابتو ميرسم! به وقتش حساب اون دختره بي چشم وروهم ميرسم! اینوگفت وقطعکرد.
ازجام بلند شدم واز اتاق رفتم بيرون به پرستارگفتم مراقب آوا باشه که نخواد از بیمارستان بره خودمم رفتم
سمت خونه خیلی اعصابم به هم ریخته بود به ثمين زنگ زدم تا بیاد پیشم! چشمامو باز
کردم نمیدونستم ساعت چنده ثمين کنارم خوابیده بود. از جام بلند شدم بعد از یه مدت
خیلی بهم چسبید . حولمو برداشتم و رفتم سمت حموم! این چند روزی که آوا بیمارستان بود اصلا بهش سر نزدم. هم از دستش ناراحت بودم هم ازش خجالت میکشیدم از طرفي هم حس میکردم زیادی بهش رو دادم. فقط پول بیمارستانو داده بودم.حتي نفهمیدم كي باید مرخص بشه !
یه هفته ای گذشته بود دیگه بابا کاری به کارم نداشت مش رحیمم یه هفته دیگه ازم وقت
خواسته بود تا برگرده. بیخیال اوا شده بودم. اون شب داشتم شام میخوردم. که ایفون زنگ
خورد. هیچوقت این وقت شب کسی نمی اومد دم خونمون. رفتم سمت ایفون دیدم یه
مامور پلیس پشت دره. نمیدونستم چه خبريه گوشي رو برداشتم و گفتم:بله؟
_:اقای….؟
من:بله خودم هستم!
_:یه لحظه تشریف میارین دم در؟
من:اتفافي افتاده؟
_:بیاین دم در توضیح میدم! درو باز کردم رفتم جلو اینه موهامو صاف کردم و رفتم پایين! یه سرباز و یه
سرگرد دم در بودن! صدامو صاف کردمو وگفتم:بفرمایید! سرگرده گفت:سلام اقا خسته
نباشید! من:سلامت باشید!
_:باید با ما بیاین اداره اگاهی! یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:چرا؟
_:خانوم آوا…. تو بازداشتگاهه باید به قید ضمانت ازاد شه ادرس شمارو
دادن شماره تماس ازتون نداشتيم!
من:آوا؟
_:نمیشناسين؟
_:چرا… چرا فقط واسه چي بردنش؟ براتون توضیح میدم فقط مدارکتونو بیارین لطفا! سرمو تکون دادم و رفتم داخل خونه . مونده بودم چ شده که اوا رو گرفتن! شناسنامه و سند ویلا رو برداشتم و از خونه
زدم بيرون با ماشين خودم رفتم کلانتري. وارد اتاق شدم .آوا یه گوشه ایستاده بود یه چادر سیاه
انداخته بود رو سرش و سرشو انداخته بود پایين! سرگرد نگاهی بهش کرد و گفت:بیا اینجا!
همون طورکه سرش پایين بود امد جلو.قیافش واقعا خنده دار شده بود.زیر چشمی نگاهش
کردم برای اولين بار خجالت کشیدنشو دیدم!
سرگرد اشاره کرد بهشو و گفت:شما چه نسبت
باهاش دارین؟
من:از اشناهای پدرشم!
سرشو تکون داد آوا سرشو اورد بالا و خندید لابد خودشم همینوگفته بوده !
:_خبر دارین خونوادش کجان؟
من:شهرستانن!
سرشو تکون داد و رو به اوا کرد و گفت:این دفعه رو میبخشم ولي به قید تعهد و ضمانت و البته دیگه طرفای اون مخفیگاهت هم نميري لباس پسرونه هم نمی پوشي! چون مدركي علیهت نداشتیم میتون بری و اگر نه الان بايد ميرفتي بازداشتگاه ميخوابيدي! آوا سرشو تكون داد ولي چيزي نگفت ! سرگرد گفت: شما ي لحظه اینجا باشید من الان برمیگردم !
سرمو تکون دادم اون رفت بيرون.یه نگاه به سرگرمي
جدیدم انداختم!
گرو گذاشتن سند بهترين موقعیت بود تا بتونم گستاخیاشو جبران کنم.
اروم بهش گفتم:از اینجا اوردمت بيرون هر چي من گفتم همونه! یه نگاه بهم کرد.
گفتم:میخوای برم! دندوناشو رو هم فشرد و گفت:اگه کسی رو داشتم بهت رو نميزدم!
من:کاری که میکنم شرط داره یا قبول میکني یا من ميرم.
اب دهنشو قورت داد وگفت:قرار نیست اذیتم کني كه!
خندیدم. بعد از این که کارايي که لازم بود رو انجام دادیم از کلانتري بيرون اومدیم.
اینجورکه معلوم بود یکی جای آوا روگفته بود و خواسته بود بگيرنش!
آوا همون طور که دنبال من م اومد گفت:کار بابات بود!
برگشتم سمتش و گفتم:دیگه چي؟
با حرص گفت:به خاطرش منو با خفت و خواری بردن پزشکی قانوني.
من:تو از کجا میدوني کار بابای من بوده! ن
گاهم کرد وگفت:پس کار خودت بوده!
من:ببين اون روی منو بالا نیار!
_:صبح
که مرخص شدم بابات اومده بود دنبالم فکرکرد نمیبینمش ولي من حواسم بهش بود!یا تو
بودی یا بابات چون فقط شما جای خونمو میدونستي!
من:بابای من هیچوقت همچين کاری نمیکنه! دست به سینه ایستاد جلومو و گفت:زنگ بزن ازش بپرس! احتمال میدادم که کار
بابا باشه ول نمیخواستم جلوی آوا چيزي بگم گفتم:باشه حالا سوار شو!
_:چي؟
من:سوار ماشين شو!
_:واسه چ سوار شم؟
من:باهوش! که ببرمت خونه !
اخم کرد وگفت:من با تو هیچ جا نمیام!
چشم غره ای بهش رفتم وگفتم:انگار یادت رفت با چه شرطی اوردمت بيرون!
_:مگه مغز خر خوردم دنبالت بیام؟
من:میای یا برت گردونم!
اخمی کرد وگفت:اگه بخوای اذیتم کني ایندفعه واقعا دماغتو میشکنم!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:سوار شو! بدون هیچ حرف اومد نشست تو ماشين! منم خوشحال از این که دهنشو بستم راه افتادم سمت خونه ولي این تازه اول کار بود .
رسیدیم خونه ماشینو تو حیاط پارک کردم آوا چادرش که تو دستش مچاله کرده بود انداخت گوشه حیاطو واسش زبون در اورد! با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:دیوونه ایا! دستي تو موهاش کشید و گفت:من گشنمه! یه تای برومو دادم بالا و گفتم:یعني ادم به پر رويي تو ندیدم! اهی کشید و گفت:خب گشنم نیست! من:بیا برو تو بابا!لوس… نگاهی به من کرد وگفت:بیام تو؟
من:باراولت نیستکه میای اینجا! نکنه میخوای شب تو حیاط بخوابي؟
_:مگه قراره من اینجا بمونم؟
من:مگه ندیدی چي گفت؟گفت اونجا نرو!
_:اینو گفت من بترسم!
من:به هر حال امشب اینجا میموني!
صاف ایستاد و نگاهم کرد .
من:بیا برو من کاریت ندارم!
_:از کجا معلوم!
من:منو نگاه کن!
من یه ادمم فهم و درک دارم نه
حیوونم نه وحشی به کسی هم حمله نمیکنم! ابروهاشو برد بالا و گفت:کاری که هفته پیش
کردی اسمش چي بود؟! حس بدی داشتم که نمیتونم جوابشو بدم اینجاست که قدرت
مردونه به کار ادم میاد رفتم سمتش گوششوگرفتم و در حالي که میکشیدمش گفتم:کاریت ندارم سیبیلو!
بیا بریم!
_:آی آی آی ای گوشمو کندی!
دستمو گرفته بود و چنگ ميزد تا
ولش کنم ول چون ناخون نداشت چيزي حس نمیکردم کشیدم و بردمش تو خونه! گوششو
ول کردم .
دستشو گذاشت رو گوشش و گفت:وحشی! رفت جلوی اینه ای که دم ورودی بود و
گفت:ببين چه بلا ين سر گوش نازنینم اوردي!
زدم رو شونشو و همون طور که ميرفتم سمت
اشپز خونه گفتم:گوشتو هر چقد بکشن از این که بزرگ تر نمیشه! هیچ نگفت رفتم سر یخچال وگفتم:سوسیس میخوری؟
اومد تو حال و سرشو به علامت مثبت تکون داد! یه ذره نگاهش کردم نمیدونم چرا دیدم نسبت بهش با دختراي دیگه فرق داشت.نمیشد به عنوان یه دختر بهش نگاه کرد شاید به خاطر ظاهر پسرونش بود ولي به هر حال با این که باهاش احساس راحتي میکردم ول هیچ کششی نسبت بهش احساس نمیکردم! نشست روی مبل و گفت:سختت نیست تو خونه به این بزرگ زندگ میکني؟ ماهیتابه رو گذاشتم رو گاز و گفتم:چطور؟
_حوصلت سر نميره؟اصلا وقت میکني این همه جا رو تميز كني؟
من:مش رحیم تميز میکنه کار من نیست!
_:پس تو چي کار میکني؟فقط میخوری و میخوابي؟
من:این زبونت اخرکار دستت میده ها! از جاش پاشد اومد اویزون اپن شد وگفت:پسرا باید پر رو باشن! سوسیسايي که خورد کرده بودم ریختم تو ماهیتابه و گفتم:تو دختري!
_:فقط تو میدوني که من دخترم! راست میگفت شونه هامو انداختم بالا! کاپشنشو در اورد و
گفت:میخوای جای کاری که واسم کردی هر روز بیام خونتو واست تميز کنم؟ برگشتم
سمتش و گفتم:نوچ! ابروهاشو داد بالا و گفت:پس چي؟ لبخند شیطنت اميزي زدم و
گفتم:برات یه فکر دیگه دارم!
_:مثلا؟
دستمو گذاشتم زیر چونمو و گفتم:حالا بذا بعد از
شام سر فرصت بهت میگم!
مشکوک نگاهم کرد.
من:مغزت منحرفه ها!
_:وقتي با ادمای منحرف سر وکار دارم نا خوداگاه ذهنم افكار منفي میاد!
من:نيس راحت باش!گفتم
که با سیبیلوها کاری ندارم!
لباشو جمع کرد زیر بینیشو و گفت:تو چرا گير دادي به سیبیلای من؟بابا اینا که زیاد نیست!یه جوری میکی انگار سیبیل چخماخي درست کردم واسه خودم!
کارم تموم شد سوسیسا رو ریختم تو بشقاب و گذاشتم رو ميز و گفتم:هر چ میخوای از تو
یخچال بردار من یه دقیقه کار دارم! اومد تو اشپزخونه و گفت:چ کار داری؟
گوشیمو از تو جیبم در اوردم و گفتم:فوضولو بردن جهنم! نفسشو فوت کرد ورفت سمت یخچالو وگفت:خونه خودمه دیگه!؟ راحت باشم؟ خندیدم وگفتم:اره
هر چي خاستي بردار بچه پر رو!
شماره بابا روگرفتم و رفتم تو اتاق .
چند بار بوق خورد بالاخره جواب داد باید یه جوری بهش یه دست م ريدم تا خودش لو بده اون بوده که پلیسو خبر کرده يا نه ؟!گوشي و كه جواب داد گفتم:مگه نگفتم بيخيال پليس شو؟صداشو و صاف كرد و گفت:علیک سلام پسرم !
چه عجب از این طرفا کم پیدايي!
من:چرا زنگ زدی اوا رو ببرن!
_:پس اومده گزارش داده! اون روز که میگفت من کارو به پسر شما ندارم!
من:میفهمی چ کارکردی؟یه دختري تنها و بي دفاع رو چرا تو درد سر مي ندازی؟
_:حالا چ شده سنگ اونو به سینه ميزني؟
من:بابا بذار یه چيزي بهت بگم تو زندگي من دخالت نکن !به کارای منم کاری نداشته باش وگرنه دیگه پسری به اسم مهران نداری.
اینوگفتم وگوش رو قطع کردم! دختره بیچاره به خاطر بابای من همون یه نیمچه سر پناهشم از دست داده بود.
لباسامو عوض کردم و از اتاق اومدم بيرون دیدم چهار زانو نشسته رو اپن و داره غذاشو میخوره!
خندیدم! دلم براش میسوخت از این همه تنهايي و بي کسی اون !خیلی سر سخت تر از اوني
بود که باید باشه! دستامو کردم تو جیب شلوار گرم کنمو گفتم:چرا اونجا نشستي؟ همون
طور که ساندویجشو دو لپي میخورد گفت:راحتم! رفتم پشت ميز تو اشپز خونه نشستم و
گفتم:کار بابام بود!
سرشو تکون داد وگفت:من که گفتم!
من:نمیتوني دیگه برگردی خونت
اذیتت میکنه!
شونه هاشو انداخت بالا وگفت:چ کارکنم؟برم تو پارک بخوابم؟
من:طبقه ی بالا یه سوییته تا یه جايي پیدا میکني بیا این بالا! نگاهم کرد و گفت:سلام گرگ از طمع
نیست!
من:تنها دلیلش اینه که تقصير بابام بوده!
بعدم نگران نباش اجارشو ازت میگيرم!
تکیه داد به دیوار و گفت:چقدرم که من دارم پول اجاره یه خونه رو بدم! من:از حقوقت کم
میکنم خندید وگفت:کدوم حقوق؟ نیشخندی زدم وگفتم:به هر حال از فردا باید واسه من
کار كني! اینوکه گفتم غذا پرید توگلوش لیوان نوشابشو یه نفس سرکشید نفس عمیقي
کشید و گفت:چه کاری؟
ایستادم و گفتم:تو قراره منشی مطبم بشی!
البته یه چيزايي هست
که قبلش باید یاد بگيري!
از رو اپن پرید پایين و گفت:برو بابا دلت خوشه….

2 ❤️

2021-10-21 00:44:50 +0330 +0330

(قسمت پانزدهم)

من:یادت نره تو پول دوبار بیمارستانتو به من به اضافه پول دیه دستم و
دماغ نازنینم و همچنين هم پول اون ویلاییه که سندشو واست دادم باید پس بدی حالا
گيريم دیه دنده هاتم که ازش کم کنیم بازم خیلی میشه!حالا اگه بخاي یه جور دیگم میتونم باهات حساب کنم!
بعد به اتاقم اشاره کردم ایستاد با لب و لوچه اویزون نگاهم کرد و گفت:از كي باید کارمو شروع کنم؟
نگاهی سر تا پاش کردم و گفتم:اول باید یه فکری به حال سر و وضعت کنیم! دست به سینه
ایستاد وگفت:مگه قیافم چشه؟خیلیم خوبه! من:من منشی مرد استخدام نمیکنم!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یعني میخوای…
قبل از این که حرفشو کامل بزنه گفتم:اره باید
لباس دخترونه بپوشي ! سیبیلا و زیر ابروهاتم برداری! دستشوگذاشت روی دماغ و دهنشو
و گفت:اگه سيبيلامو بردارم ديگه نميتونم به تو اعتماد كنم!با اين حرفش خندم گرفت….
!اخمی کرد وگفت:خودت گفتي تا وقت سیبیل داری کاریت ندارم! من:ببين من بهت
تعهد نامه میدم تا وقتي منشی من باشي و اینجا زندگي میکني باهات کاری ندارم!خوبه؟
ابروهاشو داد بالا و گفت:نوچ!مثلا اگه این کارو کردی چي؟ یه نگاه به اطراف کردمو و
گفتم:این خونه مال تو! یه ذره فکر کرد و گفت:یعني الان این خونه مهم ترين چيزيه كه
داری؟ دستمو کردم تو جیبم و گفتم:یه خونه یک و نیم میلیاردی واست کمه؟
انگشت
اشارشو گرفت سمت منو و گفت:یادت باشه من خر نیستم!
من:باشه بابا مگه من چ گفتم؟ یه ذره فکرکرد وگفت:نه! اخمی کردمو وگفتم:همين که گفتم! خواست یه چيزي
بگه که گفتم:یادت باشه خیلی بهم بدهکاری! رفت نشست رو مبل و گفت:حالا هی اینو بگو! رفتم کنارش نشستم و گفتم:خیلی دلم میخواد بدونم چه شکلی میشی! اخمی کرد و گفت:مطمئنا خیلی خوشگل میشم! ابرومو دادم بالا وگفتم:اون که بله! روکرد به منو با هیجان گفت:من هیچوقت لباس دخترونه نپوشیدم!
خندیدم و گفتم:مثه این که خوشت میاد؟! خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه که خوشم بیاد! خب همه تغييرو دوست دارن مگه نه؟همين تو! فکرکردی نمیدونم چرا گير دادی به من؟
من:چرا گير دادم؟
قیافه حق به جانب گرفت و گفت:چون من فرق دارم!
از اونجايي که متفاوتم یه جورايي جذابم! البته نه اون جذابي که تو فکر میکنیا! منظورم اینه که ذهنتو مشغول میکنم.
میخوای سردر بیاری که یه دختري مثله من چطور زندگ میکنه و چ کارا میکنه؟!چ بلده!؟ چطوریه که نمیتونه مثل دختراي دیگه باشه؟! با تعجب نگاهش کردم. حرفي نداشتم حدسش درست بود. با رضایت لبخندی زد و گفت:دیدی درست گفتم! من:خب چطوری فهمیدی؟
خندید و گفت:فکر میکني من وقتي بیکارم و تنهام چ کار میکنم؟میشینم واسه زندگیم غصه میخورم؟ شونه هامو انداختم بالا ! یه کارت از تو جیبش در اورد و گفت:نه اقا!کتاب میخونم! کارت عضویت کتابخونشو گرفت جلومو گفت:کلی کتاب خوندم! وقتي ادم کتابای زیادی میخونه با شخصیتای مختلف اشنا میشه اخلاقو رفتارای دیگرانو راحت تر درک میکنه!از اون گذشته وقتي با مردم زیاد در ارتباط باش با همه قشری سر و کار داشته باشي بعضي از نگاها رو میفهمی!فکرکردی اگه تو چشمات هوس میدیدم الان اینجا بودم؟من تو چشمات یه برقي میبینم که وقتي به من نگاه میکني از کنجکاوی مي درخشه!تمام حرکاتمو یه جور خاص زیر نظر میگيري! طوری بهم نگاه میکني که انگار داری به یه دختر بچه بازیگوش نگاه میكني نه یه دختر نو جوان به جذابیت های ظاهری ! خندیدم و گفتم:داری ترسناک میشیا!
با خنده گفت:چرا؟
ن ريس من توانا ين خوندن ذهنو ندارم! من:شناسنامت پیشته؟
_:شناسنامم؟من:شکدارم ….سالت باشه!اما روزگاربا من طوری رفتار کرده که مجبور بودم به اندازه سن سختي بكشم لبخند تلخي زد و گفت:تو دنیای من جايي واسه بچگی کردن و جووني کردن نیست.
به من نگاه كرد و تو چشماش ي دنيا غم بود !
اگه قیافمو عوض کنن نمیتون منو تبدیل كنن به چيزي که یه عمر ازش محروم بودم….
خودش برای این که جو رو عوض کنه خندید وگفت:خب حالا كي قرار دادتو مینویسی؟
خندیدم وگفتم:همين الان! چهار زانو نشست رو مبل وگفت:برو قلم کاغذ بیار! خندیدم و
گفتم:باشه! اوردم و گذاشتم روميز و گفتم:خب چ بنویسم؟از جام بلند شدم و
رفتم از تو اتاق یه برگه آوردم فکرکردم وگفت:بنویس اینجانب مهری مجد… با چشم غره نگاهش کردم نیشش تا بناگوش باز شد. گفتم:كي؟
در حال که سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت: اقای مهران خان مجد! من:اها حالا شد!
_:زیر لب گفت:همون مهری خودمون! شنیدم ولي چيزي نگفتم. ادامه داد:تعهد میدهم!که
به هیچ وجه به سرکار خانوم آوا کریمی نگاه کج نکرده… زدم زیر خنده و
گفتم:اخه اینا رو بنویسم؟میخوام بدم دست وکیلم! اخم کرد و گفت:فردا میکی این تو قرار
داد نبود اون تو قرار داد نبود! من:باشه ولي همون نگاه کج معني میده دیگه! _:خب حالا
اونو ننویس! صداشو صاف کرد و گفت:تا عمر دارم به این بانوی گران قدر به چشم ابزار و
هوس نگاه نکنم! همون طورکه مینوشنم گفتم:اوووف چه خود شیفه! اخمی کرد و
گفت:خانوما همشون محترمن! من:باشه بگو _:تا وقتي نزد من مهمان است مانند یک گوهر
گرانبها از او نگه داری کرده و به او دست درازی نکنم و پیش خدا امانت دار خوبي باشم در
غير این صورت ملک مسکوني خود را با سند منگوله دار به اسمش خواهم زد! همچنين.…
من:نه دیگه همچنيم نداره!
_:چرا داره هميم که من میگم… همچنين در صورت شکایت خود را به هیچ وجه طبرئه نکنم وگناه کبيره خود را گردن بگيرم! سرمو تکون دادم و گفتم:چشم دیگه؟
دستاشو زد به هم وگفت:نوشتي؟ برگه روگرفتم جلوش! لباشو جمع کرد و گفت:دست خطت دكتريه!
من : عمت بد خطه! با دقت به برگه نگاه كرد و گفن: واي
به حالت اگه یه چيز دیگه نوشته باشي! م
ن:نه چيز دیگه این نبود! خودکارو از دستم گرفت
انگشتشو با خودکار رنگی کرد و گفت:امضا بلد نيستم انگشت ميزنم! یه انگشت زد پایینه
برگه یه نگاه کردم و منم انگشت زدم! نفس عمیقي کشید وگفت:مرده و قولش!
بعد دستشو دراز کرد جلوم باهاش دست دادم و گفتم:قولم قوله!
از جاش بلند شد و کش و قوش به
خودش داد یه دفعه جمع شد و گفت:ای ای… ببين چ کار کردی با این دنده دیگه تکونم
نمیشه خورد!
من:تقصير خودت بود!
_:خیلی روت زیاده!
خودم درستت میکنم!
چشمکی زد وگفت:خودم روتوکم میکنم !
خندیدم و گفتم:پیاده شو با هم بریم! صداشو کلفت کرد و گفت:بخند عزیزم بخند…
من:گمشو اه! ادم فکر میکنه واقعا پسری… خندید وگفت:من کجا باید بخوابم؟
من:اینجا دوتا اتاق بیشتر نداره یکیش پر از وسیلس یکیشم اتاقه منه! سرشو تکون داد دوباره به همون حالت جدی که همیشه داشت برگشت و گفت:خب یه پتو و بالشت بده من ميرم تو همون اتاقه میخوابم! من:نه تو برو تو اتاقه من بخواب من اینجا میخوابم! خندید و گفت:تو جايي غير از روی تختت خوابت نمیره!دوما یادت باشه محبت زیادی باعث میشه دیگران سوارت بشن!حالا به من یا هرکس دیگه ای . لبخند زدم وگفتم:باشه!تو اتاق رخت خواب هست خودت هر چي خاستي بردار! یه نگاه به ساعت پلاستیکی پسرونه ای که رو دستش بود کرد وگفت:خب دیگه من ميرم بخوابم! مسواکمم که نیاوردم!فقط بیا بگو اتاقه من کو؟ بردمش تو راهرو در اتاقي که تبدیل به انباری کرده بودمش رو باز کردم و گفتم:میتوني تو این شلوغي بخوابي؟ _:نمیخوام اینجا زندگ کنم که میخوام بخوابم! یه نگاه به اطراف کرد و
گفت:نیگا کن ببين چقد پول حروم میکنه! نشست روی کاناپه قدیمی من و گفت:این که
سالمه چرا انداختي این تو؟ من:خب دیگه کهنه شده! یه دست کشید روشو گفت:لابد دیگه! لبخندی تو صورتم پاشید و گفت:کلید اتاقو بده و دیگه شب به خير! کلید و انداختم طرفش و از اتاق اومدم بيرون!رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز كشيدم اميرو وگرفتم….
من:الو؟
_:الو؟
من:سلام خوبي؟
امير میخوام یه دختر واسم جور كني
_:چشد؟ثمين باب میلت نبود؟
من:نه واسه خودم نمیخوام یکی رو میخوام که ارایشگری بلد باشه!
_:چ؟
من:نشنیدی مگه میگم ارایشگری…
_:شنیدم! میخوای چ کار؟مثه این که
خوشت اومده میخوای موهاتم دخيا واست کوتاه کنن؟ایول بابا چرا به فکر خودم نرسید؟!
از طرز تفکرش خندم گرفت. گفتم:ازمایشم نمیخواد بده فقط تر و تميز باشه میخوام فردا
صبح بفرستیش!
_:خبريه؟
من:به تو چه کارتو بکن!
_:یه جوری میگی انگار در عوض کارام بهم حقوق میدی!
من:فکر
کردی نمیدونم بیست درصد پولي که به دخترا میدمو میگيري؟
تو گربه ای نیستي که محض رضای خدا موش بگيره :خب بابا فهمیدیم میدوني! جورش میکنم امشب …
چشمو ابرو مشکی دیگه!
من:قیافش مهم نیست فقط ارایشگری رو خوب بلد باشه!
صبح دم در خونتونم! :باشه شب خوش!
گوشي رو قطع کردم و شماره ثمين رو گرفتم.
خیلی بوق خورد ولي بالاخره جواب داد .
من:سلام عزیزم!
:سلام مهران جان خوبي؟
من:قربونت برم تو چطوری؟
:منم خوبم!اگه منتظری من تا نیم ساعت دیگه خودمو ميرسونم! غلطي تو جام زدم و گفتم:نه گلم امشب میخوام تلفني باهات حرف بزنم …
.
آوا:
چشمامو باز کردم هوا روشن شده بود با کلافکی از جام بلند شدم. نمازم هم قضا شده بود.
جامو جمع کردم و درو باز کردم هنوز در کامل باز نشده بود که دیدم مهران با همون پسری
که اون روز دم در دیده بودمش نشستن تو حال !
دلم ریخت خدایا این اینجا چ کار میکرد؟
نکنه میخوان دو نفری یه بلايي سرم بیارن؟
یه نگاه به اطراف کردم تا یه چيزي واسه دفاع از خودم پیدا کنم.
گوشامو هم تيز کردم تا ببینم چ میگن
:اخه من که دختر ارایشگر دورو برم نیست میدوني که همشون رنتين وگرنه پیش من نمی اومدن !
چشمم خورد به چوب لباش توکمد! با رضایت لبخندی زدم و ازگوشه در بقیه حرفاشونو گوش دادم .
:
باشه باشه نشد ما یه کاری بدیم دستت تو درست انجامش بدی !
امير پاشو انداخت رو اون يكي پاش و گفت: خب نگفتي واسه چي ميخاستي ؟ مهران با کلافکی گفت:به تو چه !
:
امير ابروهاشو داد بالا برگه ای که روی ميز بود برداشت و شروع کرد به خوندن:اینجانب
مهران مجد …
مهران برگه رو از دستش قاپید و گفت:فضول شدی!پاشو برو من هزار تا کار دارم ! امير نیش خندی زد و گفت:تعهد نامه واسه كي نوشته بودی؟ مهران از جاش بلند شد و گفت:بلند شو بلند شو ببینم !
:
بگو ببینم اوا کیه؟
مهران با حرص گفت:به تو ربطی نداره !
خیالم راحت شد این یعني حداقل با هم دست به یکی نکردن ! امير از جاش بلند شد وگفت:دیگه تكو تنها ميري سراغ دخترا؟باشه با مرام !
:
پاشو برم حوصلتو ندارم ! :
_ ببینم نکنه الان اینجاست؟
سرك کشید تو راهروگفت:آوا خانوم؟
حتي لحنشم ترسناک بود.
از کنار در رفتم عقب که مبادا منو ببینه ! مهران:کسی اینجا نیست!
اونجوری هم که تو فکر میکني نیست چقد ذهنت منحرفه !
:
اخه تو با دختر چه کار دیگه ای میتوني داشته باشي؟
_ داری عصبانیم میکني گفتم که کار دارم تو که نتونستي باید خودم یکی رو پیدا کنم
همون موقع گوش مهران زنگ خود یه نگاه به گوشیش کرد و گفت:تا من اینو جواب میدم تو هم اومدی بيرون !
بعد رفت سمت در خروجي! قبلم شروع کرد به تند تند زدن !
امير یه چند ثانیه صبر كرد صدای بسته شدن درکه اومد اروم اروم اومد سمت راه رو گفت:اوا کوچولو !
اروم ارو رفتم سمت کمد.
با صدای بلندی گفت:نترس بابا کاریت ندارم!
باورکن من از مهران خیلی باحال ترم!ب
یا ب ريون ببینمت این دختره کیه که از مهران تعهد نامه میگيره!؟
بعد شروع کرد به حرف خودش خندیدن !
رفتم توکمد و چوبشو از جا در اوردم….

2 ❤️

2021-10-21 11:45:02 +0330 +0330

(قسمت شانزدهم)

همون موقع یهو گفت:اها پیدات کردم !
دستم گذاشتم رو قلبم هنوز تو اتاق نیومده بود لابد رفته بود تو اتاق مهران! در کمدو اروم
بستم و حالت اماده باش گرفتم که تا اومد سمت کمد با چون بزنم تو سرش .
یه در دیگه رو بازکرد وگفت:اینجايي؟ :_ اخ اخ اخ توحموممکه نیستي! پس تودستشوين؟
تو دلم داشتم بهش فحش میدادم. یه دستمو محکم گرفته بودم رو دماغ و دهنم تا صدای نفس های بلندم که نشونه ترس بود بيرون نره !
حس کردم در اتاق باز شد. صدای امير توگوشم پیچید:اینجايي؟کجا قایم شدی؟پشت وسیله ها؟؟بیا بيرون عزیزم کاری باهات ندارم! فقط یه بوس کوچولو صدای قدماش هر لحظه نزدیک تر میشد دیگه نفسام به شمارش افتاده بود که یه دفعه صدای بلند مهرانو شنیدم:از خونه من گمشو بيرون. با خیال راحت چشمامو بستم! صدای امير بود:چته بابا ترسیدم! :به چه حقي تو خونه منو میگردی هان؟ صدای عصبي مهران بهم ارامش میداد!
:باشه باشه رفتم بابا! فقط میخواستم این عروسکتو پیدا کنم! :بروگمشو تا نزدم شل و
پلت کنم! مثه این که خیلی بهت رو دادم! :چرا داد ميزني؟
_ مهران با صدای بلند تری گفت:بيرون!
فهمیدم امير از اتاق رفت . مهران اروم گفت:بیا ب ريون رفت! بعد در اتاقو بست با احتیاط از کمد اومدم بيرون با خیال راحت نفس عمیقي کشیدم و از ته دلم لبخند زدم. دستمو رو سینم مشت کردم و گفتم:عوضي! عوضي!عوضي!
بعد سرمو بالا گرفتم و گفتم:خدایا اینا چه موجوداتين که تو افریدی .
تو حال خودم بودم که یه دفعه در باز شد نا خود اگاه حالت تدافعی به خودم گرفتم مهران اومد تو و گفت :نترس منم!
با خیال راحت نگاهش کردم .
سرشو تکون داد وگفت:خوب شد نیومدی بيرون! هر چند با این قیافه قابل تشخیص
نیست ولي امير خیلی تيزه!
من:صد رحمت به گرگ !
خندید و گفت:خب حالا که رفت ولي کلا یادت باشه دورو بر امير نباش اون واسش مهم نیست دختر باشي یا پسر تو راهی میکشونتت که دیگه نمیتوني ازش بيرون بیای !
من:پس چرا باهاش دوستي؟ خندید و گفت:یه جورايي کارم پیشش گيره! شونه هامو انداختم بالا و گفتم:بپا نندازتت تو اون راها !
سرشو تکون داد و گفت:خب بیا برو یه چيزي بخور !
یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:امروز خیلی کار داریم !
یه نگاه به لباسام انداختم و گفتم:چيزي شده؟
همون طور که از اتاق ميرفت بيرون گفت:باید بریم واست لباس بخریم اینجوری نمیتوني بیای مطب من !
دنبالش راه افتادم و گفتم:راستي من كي وسایلمو بیارم؟ همون طور که به سمت اشپزخونه خونه ميرفت گفت:اونا به دردت نمیخوره!باید نو بخری ! من:اما همونا واسه من کافیه ! برگشت سمتم و گفت:میخوای بری بالا رو ببني؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم !
به ميز اشاره کرد و گفت:تا یه چيزي میخوری منم ميرم اماده میشم باید بعدش بریم بيرون
به سمت در رفتم و گفتم:سرکار نميري؟
:
نه مرخصي گرفتم !
پاکت شيرو برداشتم و یه لیوان شير برای خودم ریختم و خوردم!یه لقمه کوچیک هم نون و پنير درست کردم !
بعد ميزو جمع کردمو و از اشپز خونه اومدم بيرون. مهران لباساشو عوض کرده بود. مونده
بودم این ادم چقد لباس داره که هیچوقت تکراری نمیپوشه عوضش من همیشه یه دست لباس تنم بود !
همون طور که یقه کاپشنشو صاف میکرد گفت:اه دور لبتو پاک کن ! چشمامو لوچ کردم سمت لبمو گفتم:چیه مگه؟ صورتشو جمع کرد و گفت:با دهنت شير میخوری یا با صورتت؟ پشت دستمو کشیدم رو لبم و گفتم:پاک شد؟ دندوناشو فشرد رو همو گفت:دختره ي کثیف برو صورتتو بشو حالمو به هم زدی ! بعد بدون این که بهم نگاه کنه به دستشويي اشاره کرد ! خندیدم و رفتم تو دستشويي! صورتمو شستم بعد تو اینه به خودم نگاه کردم دستمو کشیدم تو موهام و مثل
موهای ارمان بردمشون بالا ول باز ریخت! پوف کردمو با دستام کشیدمشون سمت چپ. یه
چشمکو بوس واسه خودم تو اینه فرستادم وگفتم:جونم به این قیافه دختر كشيم واسه خودم !
از دستشويي بيرون اومدم . مهران دم در ایستاده بود. یه نیم نگاهی به من کرد و گفت:شستي؟
صورتمو گرفتم جلو و گفتم:ایناها ببين خیسه!به حولتم دست نزدم !
سرشو کج کرد و گفت:زیپ کاپشنتو بکش بالا سرده !
درو باز کرد سرمای بيرون خورد تو صورت خیسم یه دفعه تمام بدنم لرز کرد دستامو بغل گرفتم و دنبال مهران که داشت از پله های تو ایون خونش بالا ميرفت راه افتادم !
رسیدیم طبقه ی دوم !
با ذوق خونه رو نگاه کردم مهران به در اشاره کرد وگفت:کوچیکه ول خب فکرکنم به دردت بخوره !
یه حیاط بزرگ بالا بود که میشد پشت بوم خونه مهران و با دیوارای نیم متري احاطه شده بود در شیشه ای خونه هم تو حیاط باز میشد کنار در هم دوتا پنجره بود. مهران رفت جلو کلید انداخت تو در رفتم جلو یه سرك تو خونه کشیدم یه سالن بزرگ بود یه طرفش اشپزخونه بود و یه طرفشم با دکور یه اتاق بدون در کار کرده بودن !
با ذوق رفتم تو با این که اندازه یک چهارم خونه مهرانم نبود ول از جايي که توش زندگ میکردم خیلی بزرگ تر بود !
یه دوری اطراف زدم کنار اتاق یه حمام و دستشويي بود ! دستامو گذاشتم رو گونه هامو گفتم:واقعا میخوای اینجا رو بدی به من؟
مهران سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اجارش میشه ماهی دویست تومن که از
حقوقت کم میکنم !
من:مگه چقد بهم حقوق میدی؟
لبخندی زد وگفت:به منشی قبلی هشتصد میدادم ولي تو چون تحصیلات نداری و تازه همه کاری رو هم باید خودم بهت یاد بدم پس شش صد تومن میگيري!
من:واقعا؟یعني ماهی سیصد تومن بهم میدی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:اره ! من:به عبارتي یعني روزی بیست هزار تومن ! خندیدم و گفتم:اونوقت چند ساعت کاره؟
من:یعني با کار کردن اندازه یک چهارم کاری که قبلا میکردم دو برابر اون موقع پول در میارم
تازه دیگه پول به و تعمير موتورمم نمیخواد بدم !
دستامو زدم به همو گفتم:همچين بدم نشد بهت بدهکار شدما !
برگشتم سمتش و گفتم:پس پول که باید بهت بدم چ؟
لبخندی زد وگفت با اون دویست تومن که از حقوقت کم کردم جبران میشه کم کم !
من:فقط یه چيزي !
:
چ؟ با ناراحتي گفتم:حالا چطوری اینجا رو پر کنم !
مهران:مهم نیست ميريم هر چي لازم داشتي بخر !
جیبامو از تو شلوارم دادم بيرون گفتم:من پول ندارم !
:
بهت قرض میدم !
من:نه! همين الانشم کلی پوله !
یه کم فکر کرد و گفت:میخوای وسایل پایینو که تو اتاق بودن بیاری بالا؟به هر حال اونا بي استفادن !
من:مطمئني؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد گفتم:باشه ! لبخندی زد وگفت:عصر میگم کارگر بیاد ! سرمو تکون دادم و گفتم:اونوقت بابتشون چقد باید پول بدم؟ یه ذره نگاهم کرد و گفت:هر چقد میخوای !
يكم پول تو خونه دارم بريم برش داريم
لبخندی زد و گفت:باشه ميريم فعلا باید یه وقت ارایشگاه بگيري! من:واسه چي؟ اشاره کرد به صورتمو و گفت:نگو که میخوای با این قیافه … من:باشه باشه!ولي اخه من به این قیافه عادت دارم ! با نگراني گفتم:دوست ندارم شبیه دخترا بشم ! همون طور که به سمت خروجي ميرفت گفت:یه مدت عوض شد بعد نخواستي باز بذار
همين شكلي بشي !
دنبالش راه افتادم وگفتم:باشه !
لبخندی زد وگفت:خب پس بیا بریم !
با هم سوار ماشين شدیم سر کوچه یه ارایشگاه زنونه بود مهران رفت دم در زنگ زد یه
خانوم بيرون اومد داشتم به مهران و اون خانومه نگاه میکردم که دلم شروع کرد به شور زدن. میترسيدم دختر بودن کار سختي بود !
بعد از اون دم یه مغازه ایستادیم مهران رفت تو بعد از ده دقیقه با یه پلاستیک برگشت و گفت:بیا بگير!
من:اینا چیه؟ :
مانتو و شلوار و شال !
من:واسه چ؟ :_ میخوای با این تیپت بیای لباس بخری؟
یه نگاه داخل پلاستیک کردم مانتو مشکی که توش بودو اوردم بيرون! بزرگ بود ول خوشگل بود !
یه لبخند زدم و به شال و شلوار توش که تو پلاستیک بود نگاه کردم !
رفتیم دم خونم! یا بهتره بگم خونه قدیمیم! کیف کولمو برداشتم رادیو مدارک و پولامو ریختم توش مهران گفت که هیچکدوم از وسایلمو لباسامو نيارم ول بازم لباسايي که ضروري بودو همراه خودم بردم !
ایستادم از خونه قدیمیم خدا حافظي کردم و موتورمو گذاشتم تو خونه مهران گفت فردا یکی رو میفرسته برای خریدن موتور !
سوار ماشين شدم پولامو در اوردم و دادم دست مهران یه نگاهی بهشون کرد و
گفت:نصفشو نگه میدارم واسه خرید نصفشم پول وسایل !
من:ول اخه اونا خیلی گرون ترن !
مهران پولو گذاشت تو جیبش و گفت:سمساری هم بود همين قد میخریدشون هر چقدرم
نو باشن دست دومن !
میدونستم کاراش به خاطر دلسوزیه ول همين کار رو هم تا به حال کسی برام انجام نداده بود برای همين با این که شرمنده میشدم ول حس خوبي هم داشتم با خودم عهد کردم تمام
پولشو هر وقت که تونستم بهش پس بدم !
لباسامو عوض کرده بودم داشتم تو اینه با شالم ور ميرفتم که مهران گفت:لباسا خیلی برات بزرگه !
من:اشکال نداره ! مهران:سایزت مگه چنده؟ گوشه کاپشنمو گوشید تا ببینم سایزش چند ولي هیچ ننوشته بود گفتم:نمیدونم !
باز زل زدم تو اینه ! خندید و گفت:بیام کم کم داره خودشو نشون میده ! من:چ؟
:_ اخلاق دخترونت! برگشتم سمتش وگفتم:چرا؟ گفت:از بس تو اینه نگاه میکني !
من:اخه ببين!
شالو در اوردمو گفتم:این چیه؟!اه !
:_ باید برات روسری میخریدم !
ببين وسطشون بنداز رو سرت بعد پایینشو یه گره بزن !
کاری که گفت کردم ! به گره شالم اشاره کرد و گفت:یه ذره بیارش پایين ! کاری که گفت کردم!از خودم خجالت کشیدم اون بیشتر از من بلد بود که باید چ کار کرد ! تو پارکینگ پاساژ پیاده شدیم! وارد پاساژکه شدیم برق ازکلم پرید ! رفتم کنارشو گفتم:اینجا که گرونه ! سرشو به علامت منفي تکون داد وگفت:نه نیس!بیا بریم ! وارد یه مانتو فروش شدیم . فروشنده یه نگاه به من کرد بعد با تعجب رو کرد به مهران و گفت:خانوم با شمان؟
میدونستم قیافم خیلی زايس! مخصوصا که گوشه های شالمو تا اونجا که میشد تا کرده بودم که از سرم نیفته! مهران بدون توجه به نگاهای فروشنده گفت:بله با منه یه پالتو میخواستیم !
فروشنده اشاره کرد به یه سمت مغاره و گفت:پالتو های جدیدمون اونجاست….

2 ❤️

2021-10-22 02:52:03 +0330 +0330

(قسمت هفدهم)

با مهران رفتم سمت پالتو ها !
با دقت تمام همه مدلا رو نگاه میکردم مهران گفت:از چيزي خوشت اومد؟ اخرش یه پالتوی سورمه ای دیدم یقه و استینش خز داشت از پاییت کلوش میشد روی دکمه هاشم زنجير داشت رفتم !با ذوق گفتم این !
اومد جلو بدون این که نگاه کنه چي انتخاب کردم گفت:اقا لطفا این مدلو سایز ایشون بیارین!پالتو رو داد دستم رفتم تو اتاق پرو و با دقت خاصي لباسو پوشیدم !
واقعا قشنگ بود!برعکس اون لباسای پسرونه این یکی اندامموکاملا رو فرم اصلیش نشون میداد! با این حال خجالت میکشیدم که به مهران نشونش بدم دره پرو رو بازکردم و گفتم:خوبه !
:_ باشه! درش بیار! سایزش خوبه؟ خوشحال شدم که خواست ببینتم . گفتم:اره خوبه ! باشه بیارش حسابش کنم ! لباسو در اوردم دیدم مهران سر صندوق ایستاده چند تا پاکت بزرگ هم دستشه! همون
طور که دستم به شالم بود گفتم:اینا چیه؟
:_ اینا مال منه تو کاریت نباشه!پالتو رو از دست من گرفت و گفت:برو بيرون کفشا رو ببين
تا من بیام !
رفتم سمت کفش فروش که رو به روی اون مغازه بود. چند دقیقه بعد مهران هم اومد !
من از هر چيزي که مهران میگفت باید بخرم یه دونه بر میداشتم ولي مهران اندازه ده برابر
من واسه خودش خرید کرده بود !
اخر سر با کلی جعبه و پلاستیک از پاساژ بيرون اومدیم!همشون به زور پشت ماشين جا
شدن . دیگه نزدیکای ظهر بود مهران گفت:ساعت یک و نیمه بریم یه جايي یه چيزي بخوریم
بعدم برو ارایشگاه واسه ساعت سه وقت گرفتم تا تو میای منم وسیله ها رو میبرم بالا ! من:تنهايي؟ ماشینو روشن کرد و گفت:من که نه کارگر میاد! میزارن بالا خودت هر جور خواستي بچینش !
به اسرار من رفتیم و تو یه رستوران معمولي غذا خوردیم نمیخواستم خودمو بد عادت کنم !
بعد از اون منو دم ارایشگاه پیاده کرد یکی از جعبه ها رو داد دستمو و گفت:لباساتم عوض کن ! من باشه
یه نگاه به لباس زیرايي که خریده بودم انداختم و گفتم:میشه اون یکی رو هم بدي؟
نمیخواستم چشمش به اونا بیفته
سرشو به علامت مثبت تکون داد!با خیال راحت برش داشتم و پیاده شدم شمارشو برام نوشت روی کاغذ و گفت هر موقع کارم تموم شد بهش زنگ بزنم !
وارد ارایشگاه شدم جايي که هیچوقت تا به حال پامو نداشته بودم روی دیوار عکسای مدلای مختلف گذاشه بودن یه طرف سالن مبل راحتي چیده بودن و رو به روش چند تا اینه با چند مدل صندلي مختلف که به نظر ميرسيد هر کدوم برای یه کاریه !
یه طرف یه سری دستگاه عين کلاه کاسکت در ابعاد بزرگ روی یه پايه بود که زیرشونم
صندل گذاشته بودن…
به پایين پله رسیدم . دختره اومد رو به روم ایستاد قد بلندی داشت موهاشم بلند بود و
رنگشون کرده بود و همشو داده بود بالا یه ادامس گوشه لپش بود ارایش ملیح هم داشت. دست به سینه ایستاد رو به روم گفت:خانوم ما کارگر نمیخوایم !
با تعجب نگاهش کردمو و گفتم:من اینجا وقت داشتم !
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه !
لبخندی زد وگفت:فرزانه جون شما کارگر گرفتي؟یعني وضعم اینقد بد بود؟ یه خانوم مسن تر اومد و یه نگاه به من کر وگفت ک نه! کاری دارین خانوم! با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:من اوا کریمیم اینجا وقت ارایشگاه گرفته بودم! با شنيدن اسمم اون خانوم که مسني بود گفت:اها! اشنای اقای مجد!بفرمایيد!
به دخي پوزخندی زدم و وارد شدم بنا ب چيزي که خواسته بودن مانتو شال وکاپشنمو در
اوردم !
بود!دختره داشت با حرص موهامو اب میکشید . همين یه ذره مويي هم که داشتم داشت ميكند…
حوله گرفت دورشون و گفت:بلند شين
بیاین تا واستون سشوارش کنم !
هنوز می ترسيدم تو اینه نگاه کنم . گرمای شسوار تو موهام حس خیلی خوبي داشت ! بالاخره دختره گفت:خب دیگه تموم شد !
سرمو اوردم بالا بدون این که با اینه نگاه کنم برگشتم سمتش ایندفعه برعکس وقتي که وارد شده بودم لبخندی پاشید تو صورتمو و گفت:خوشگل شدی…
بعد گفت:مبارکه!ببين خوبه؟
با اکراه تو اینه نگاه کردم! از چيزي که میدیدم داشتم شاخ در میاوردم…
دست کشیدم رو صورتم . خیلی نرم شده بود انگار پوستم روشن تر شده بود ابروهامو
صاف کرده بودن و دیگه خبري از اون سیبیلا نبود! لبای کوچیکم حالا بیشتر تو چشم
بودن!همينطور چشمای درشت و مشکیم !
موهامو به طرز ماهرانه ای با همون قد کوتاهش دیگه مدل دترونه داده بودن و رنگشم روشن شده بود !
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:ممنون ! دختره ایستاد رو به رومو به شاهکارش نگاه کرد وگفت:فکر نمیکردم این شکلی بشی ! لبخند زدم رفتم سمت پاکت لباسامو و گفتم:میشه لباسامو عوض کنم؟ دختره سرشو تکون داد و ب پرده ای که یه طرف کشیده بودن اشاره کرد وگفت:میتوني
اونجا عوض كني!
رفتم پشت پرده لباسارو از تو پاکت بيرون ریختم! یه شلوار کتون مشکي با پالتويي که خریده بودم و یه شال سورمه ای یه جفت کفش دخترونه با یه سوتين تو دل بسته تو پاکت بود مونده بودم این لباسا از کجا اومده! برام مهم نبود با ذوق عوضشون کردم از اونجا بيرون اومدم! دختره دست زد وگفت:چه اثری خلق کردم! نگاه کن فرزانه جون !
اون خانوم مسن جلو اومد وگفت:شوهرت خیلی خوشش میاد عزیزم . شوهرم؟شوهرکجا بود ! شماره مهرانودادم وگفتم:میشه زنگ بزني بیان دنبالم؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت البته !
دختره دستمو کشید و گفت:بیا خودتو ببين! منو برد رو به روی اینه قدی !
یه نگاه به خودم کردم !
دیگه اثری از پسری که صبح از خواب پا شده بود نبود. با ترس یه نگاه به اندامم انداختم.
دلم نمیخواست چيزي معلوم باشه. خیلی معذب بودم. دخيه گفت:ریزه ميزه اي ولي خوشگلی !
تو اینه دیدم خانومه گوش رو گذاشت رو کرد به منو از تو اینه گفت:برو بالا مثله این که منتظرتن
نفس عمیقي کشیدم وسایلمو برداشتم و از اونجا ب ريون اومدم
.
مهران
تکیه داده بودم به در ماشين و منتظر بودم که اوا بیاد بيرون! حوصلم سر رفته بود
خواستم شماره ثمینو بگيرم که یکی از در ارایشگاه اومد بيرون! نگاهش کردم. خودش بود؟لباسايي که بهش دادم که همونا بود! یه نگاهی سر تا پاش کردم لاغریش با قد کوتاهش تناسب داشت. نمیدونستم هیکلش اینقدر دخترونس! یه نگاه به صورتش کردم منو دید لبخند زد و برام دست تکون داد راه رفتنش عصبي بود همون طورکه مي اومد سمتم داشتم به صورتش نگاه میکردم. چشمای درشت مشکیش زیر اون ابروهايي که واسش درست کرده بودن بیشتر خودشو نشون میداد. ص ورتش روشن تر شده بود حالا راحت تر میشد گونه ها و لبای کوچیکشو دید! رسید بهم قبل از این که بیاد سمت در با لحن جدی گفتم:وایسا عقب ببینم!
یه ذره با تعجب نگاهم کرد دو قدم عقب رفت سر تا پاشو برانداز کردم و گفتم:این هیکلو کجا قايم کرده بودی؟
دندوناشو با خشم روی هم فشرد و گفت:اینجوری به من نگاه نکن!
بعد با حرص در ماشینو بازکرد و نشست توش! همون طور که نگاهش میکردم سوار ماشين شدم! دست به سینه نشست وگفت:هیچ عوض نشده!
یه تای ابرومو دادم بالا وگفتم:ولي خیلی عوض شده! برگشت سمتم وگفت:ببين!فکر
بیخود به سرت نزنه ها من هنوز همون قد زور دارم! خندیدم و گفتم:باشه بابا چقد خشني تو!
ارایشگاه زیاد با خونه فاصله ای نداشت چند ثانیه بیشتر طول نکشید که رسیدیم دم
خونه . آوا سریــــع از ماش ري پیاده شد همون طور که ميرفت سمت پله ها گفت:بردیشون
بالا؟ در ماشینو قفل کردمو و گفتم:اره! از روی پله ها رفت طبقه دوم منم دنبالش رفتم!در باز بود و چراغا هم روشن بودن. آوا وارد خونه شد. بعد یه دفعه ایستاد یه نگاه به وسایلی که وسط هال بودن کرد و گفت:تو همه اینا رو تو خونه داشتي؟ نگاهی به یخچال کوچیک و گاز و تلوزیو زن که تازه خریده بودم انداختم و گفتم:اره! برگشت سمتم اخمی کرد و گفت:دروغ که نمیگی؟ من:نه اصلا! چرا باید دروغ بگم؟
خودمم نمیدونستم چرا نسبت به اون احساس مسئولیت میکردم! شالشو از سرش در اورد
دستاشو به هم زد و گفت:خب خیلی کار داریم! یه نگاه به موهاش کردم . همون قد کوتاه
بودن اما خورد شده بود و به زیبايي هم سشوارشون کرده بودن . رنگ بلوطی که بهش زده
بودن واقعا به آوا مي اومد.با خودم فکرکردم چرا به ارایشگر نگفتم یه ذره ارایشش کنه . از
فکر خودم خندم گرفت حالا مگه چه خبري بود؟من فقط یه منشی ترو تميز میخواستم.
شالشو انداخت روکاناپه و پالتوشو هم در اورد. اب دهنمو قورت دادم! با این که لباسش
گشاد بود ول تن خورش خیلی با لباسا ين که قبلا تنش دیده بودم فرق داشت! خودش
لباسشو گشید پایين و رو کرد به من که داشتم دیدش ميزدم! ابروشو داد بالا و گفت:میخوای
توبرو من خودم به اینجا ميرسم!خودمو جمع وجور کردم.این دختري نبود كه فكر ظاهرش باشم. اون بهم اعتماد کرده بود. درست مثله خیلی از کسايي که بهم اعتماد میکنن . اون چه فرقي با بقیه داشت؟چون یه دختر تنها بود دلیل نمیشد ازش سو استفاده کنم. کافي بود اراده کنم اونوقت هر جور دختري که میخواستم جلوم تسلیم میشد اما آوا جزو اونا نبود! دستامو کردم تو جیبم و گفتم:نه!خسته میشی اینا زیاده! خندید و گفت:نگران نباش من شیش ماه تو بار بری کار میکردم! من:واقعا؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اینا زیاد واسم کاری نداره! من:نیس خیلی با اون دندت میتوني كار كني؟ سرشون تکون داد وگفت:راس میگي خودت منو ناکارکردی خودتم باید واسم کارکني! یه نگاه به اطرف
کرد وگفت:اینجا که دیگه تميزکاری نمیخواد به اندازه کافي تميز هست!يعني کار سخت
نبود.به علاوه که آوا با این که حالش خوب نبود اندازه یه مرد کار میکرد. هیچوقت فکر نمیکردم این بالا به درد زندگي کردن بخوره! یادم بود وقتي
مهندس میخواست این بالا رو بسازه کلی مخالفت کردم ول اخر قبول کردم تا ساخته بشه
که اگه یه روزی یه مهموني به پستم خورد ببرمش اون بالا! یخچال و گازو گذاشتیم تو اشپزخونه
کاناپه ها رو هم به شکل ال رو به روی اپن چیدیم و تلوزیون رو هم چسبوندیم به
دیوار چند تا از قاب های دیواری که به رنگ دکوراسیون جدید خونم نمیخورد رو هم زدیم
به دیوار! طوری چیدیم که نورکاملا همه جا رو بگيره تو اتاقش هم تخت یه نفره قدیمیو
گذاشتیم. تخت که یادگار دوراني بود که درس میخوندم!یا بهتره بگم دوران جاهلیت. یه کمد
بزرگ هم بود که توش اینه داشت اونم تو اتاق گذاشتیم. چون اتاق کوچیک بود با همين
تخت و کمد پر شد! لباسايي که واسه آوا خریده بودمو هم از طبقه پایين اوردم خیلی غر غر
کرد ولي چون به درد خودم نمیخورد مجبور شد قبولشون کنه! طاق باز دراز کشیده بودم وسط خونه واقعا خسته بودم.
آوا کارش تو اشپزخونه تموم شد اومد تو جهت برعکس من خوابید طوری که سرش کنار سر من بود رو کرد به منو و گفت:ممنون! یه نگاه به اطراف کرد و گفت:توخوابم نمیدیدم
همچين جايي زندگي کنم!روشوکرد سمت سقف و نفس عمیقي کشید.
برگشتم سمتش و لبخند زدم.روشو کرد به من! حدودا خندید و گفت:چیه؟ من:هیچ خسته شدم! از جاش بلند شد نشست و گفت:شامم نخوردیم! بعد دستشو گذاشت رو شکمش.
من:دندت درد نگرفت؟ سرشون به علامت منفي تکون داد و گفت:قرص مسکن خوردم اگه خورد شده باشه هم من دردی احساس نکردم! دستامو گذاشتم زیر سرموگفتم:حالا چ بخوریم؟ بشکني زد وگفت:تخم مرغ داری؟
چشمامو بستم و بازکردم یعني اره! خندید وگفت:اگه به کلاست بر نمیخوره نیمرو! چشمامو بستم و گفتم:املت!
بازومو کشید و گفت:خب پس پاشو!
واقعا خسته بودم!خودمو سفت گرفتم و گفتم:کجا؟
اونقدر فشار اورد که دستمو از زیر سرم کشید و گفت:پاشو برو درست کن دیگه!
چشمامو باز کردم و نگاه کردم!
خندید و گفت:میخوام بیام خونتون مهموني دیگه! بعد یه بار من دعوتت میکنم! از جام بلند شدم وگفتم:اصلا من میخوام برم بخوابم! فکر میکردم مقاومت کنه لبخندی زد و گفت:راست میگی خیلی خسته شدی. فکر کنم تا حالا از این کارا نکرده بودی! راست میگفت همیشه یکی بود واسم کار کنه. رفتم سمت در اومد دنبالم و تکیه داد به چهار چوب در وگفت:شب بخير! یه ذره نگاهش کردموگفتم:ده
دقیقه دیگه امادس بیا پایين! لبخند محوی زد وگفت:اشکال نداره اگه خوابت میاد! من شبا
یا غذا نمیخورم یا غذای سبک میخورم! با یه شب بي غذايي نميميريم! شونه هامو انداختم بالا و گفتم: من گرسنمه واسه خودم بايد درست كنم اگه خاستي بيا! سرشو تكون داد وگفت:ممنون !
وارد خونه شدم و رفتم سمت اشپزخونه . تو این فکر بودم که گلسا با آوردن اوا تو مطبم قراره چکارکنه؟
یادم افتاد به روزی که بهش پیشنهاد دادم بیاد و اونجا باهام همکاری کنه به ميز نهار خوري
نگاه کردم درست همون جا بود. بعد از یه شب خاطره انگيز خوشحال بودم از این که
میدونستم هم سطح خودمه و یه دکتره از این که حس میکردم به خاطر پول بهم محبت نمیکنه خوشحال بودم ولي خیلی طول نکشید که فهمیدم زدم به کاهدون! ولي دیگه دیر
شده بود اون از اون ساختمون سهم داشت از سر لجبازی نه من جامو عوض کردم نه اون! تمام دخترايي که برای کار برده بودم اونجا یه جورايي وسیله ای بودن تا بهش نشون بدم واسم مهم نیست تا با پای خودش از اونجا بيرون بره ولي اون زرنگ تر از این حرفا بود هر دفعه به
یه طریقي به جای این که خودش بره منشیا یکی یکی ميرفتن! ولي اوا فرق داشت به خاطر
کاري که براش کرده بودم میدونستم هرکاری بخوام میکنه. فهمیده بودم ادم مسئولیه و حس عذاب وجدانش شدیدا فعاله اگه یه کم باهاش بازی میکردم راحت میتونستم تحت فرمان بگيرمش اینو هم میدونستم لازمه این کار اینه که ازش فاصله بگيريم اینجوری حس نمیکرد داره ازش سو استفاده میشه.اینطوری هم اون یه حامي پیدا کرده بود هم من یه مدت خلاص واسه گلسا. هر چ دم دستم بود با تخم مرغا ریختم تو ماهیتابه. خیلی زود اماده شد
ميزو چیدم ول آوا نیومد خواستم برم دنبالش که دیدم زنگ درو زد! درو براش باز کردم!
من:بیا تو! سرشو اورد داخل و گفت:اووومم بوهای خوب میاد! رفتم سمت اشپز خونه و
بدون این که نگاهش کنم لبخند زدم وگفتم:بیا سر ميز! اومد داخل وگفت:با اجازه صاحب
خونه! من:با ادب شدی! دستاشو گرفت به کمرشو گفت:خب بي اجازه صاحب خونه!
من:ببين غير از قیافت که درستش کردیم باید یه چيزايي رو هم یاد بگيري!میخوام از فردا
بیای سرکارت! نشستم سر ميز مثله دفعه قبل اویزون اپن شد وگفت:از همين فردا؟ سرمو
تکون دادم و گفتم:اره! ب
عد اشاره کردم به بشقابشو گفتم:یخ کرد!
اومد سمت ميز
گفت:همیشه رو ميز شام میخوری؟
من:رو ميز نه و پشت ميز! نشست و گفت:خب حالا
چه فرقي داره غذا که روشه! من:به هر حال اونجا هم ميز داری جلوی کسی نگی نشستم رو
ميز! پوفي کرد و گفت:الان داری جواب سوال منو میدی دیگه!
لقمه ای که گرفته بودم خوردمو گفتم:اره! اونم مشغول شد و گفت:سخته که! اینجوری بهت میچسبه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم خندید و گفت:چي؟ به دهنم که پر بود اشاره کردم !
خندید وگفت:ایش پسر تو چقد لوسي! یه لقمه بزرگ گذاشت تو دهنشوگفت:همون مهری بیشتر بهت میاد تا مهران! غذامو قورت دادم و گفتم:فقط میخوام یه بار دیگه به من بگی مهری؟ از عمد همون طور با دهن پرگفت :مهری؟! بشقابمو برداشتم و از جام بلند شدم.
هر کس دیگه ای بود م ريدم تو دهنش.ولي این یکی رو نمیشد همون یه بار که دندشو شکسته
بودم کلی وجدانم به درد اومده بود. همون طور که میخندید تکیه داد به صندل و گفت:بیا
بشين من ميرم یه جای دیگه غذامو میخورم! یه نون بزرگ برداشت كل محتویات بشقابشو
توش ریخت و لولش رکرد و گفت:من ميرم بالا ! من:بيشتر بخورو برو!
رفت سمت درو گفت:دارم میخورم نيس من از شکمم نمیگذرم!
خیلی مزاحمت شدم برو استراحت کن!
درو بازکرد قبل از این که منتظر جوابي از من باشه درو بست و رفت بيرون.
نمیدونم از محافظه کاریش بود یا از حرفا و کارام واقعا ناراحت میشد!
ظرفا رو گذاشتم همون جا و رفتم تا بخوابم !
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم هنوز به خاطر کارای دیشب بدنم کوفته بود.
بدون معطلی رفتم تو حموم .
به ده دقیقه نکشید که برگشتمو اماده شدم!
یه نگاه به ساعت کردم هفت و ربــع بود رفتم سمت اشپزخونه داشتم چايي درست میکردم که یادم افتاد آوا چيزي واسه خوردن نداره!
صبحونمو خوردم و از خونه زدم بيرون رفتم بالا یه کم پول
گذاشم تو پله ها و براش نوشتم که بره واسه خودش خوردن بخره! به پولا نگاه کردم و رفتم
سمت ماشين. برام جبران میکرد حاضر بودم تمام داراییمو ببخشم به اون دختره تا منو از
دست گلسا راحت کنه!
اینطوری هم به اوا کمک میکردم هم کار خودم راه م افتاد از بیمارستان اومدم باید یه سرم ميرفتم مطب. وارد ساختمون که شدم دیدم یه دختره جوون
نشسته پشت ميز منشی رفتم سمتش و گفتم:شما؟ سرشو گرفت بالا لبخندی تو صورتم
پاشید و از جاش بلند شد و گفت:سلام شما باید اقا دکي مجد باشين!من تقوی هستم منشی
جدیدتون! یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:با اجازه گ
كي؟ متوجه منظورم نشد گفت:بله؟
من:من منشی جدید استخدام نکردم!
دختره اومد جوابمو بده که صدای گلسا رو از پشت سرم شنیدم:من! برگشتم سمتش پوزخندی زدم و گفتم:با اجازه كي؟
دست به سینه ايستاد رو به رومو گفت:با اجازه خودم!
من که نمیتونم لنگ تو باشم منشی احتیاج دارم! من:من خودم یکی رو استخدام کرد بدون این که به دختره نگاه کنم گفتم:زودتر ردش کن بره داشتم
مريفتم سمت اتاقم که گلساگفت:باز یکی دیگه؟فکرکردی دووم میاره…

3 ❤️

2021-10-22 11:39:23 +0330 +0330

(قسمت هجدهم)

برگشتم سمت منشي و با صدای بلندی گفتم:همين الان وسایلتو جمع میکني و ميري شير فهم شد؟
دختره قیافه حق به جانبي گرفت وگفت:شما منو استخدام نکردین که اخراجم كنيد اقا!
برگشتم سمت گلسا وگفتم:خانوم علوی لطفا منشی استخدامیتونو بيرون کنید….
میدونید که من از این مطب سهم بيشتري دارم. دیگه هم سر خود واسه من کسی رو اینجا استخدام نمیکني!
بدون هیچ حرف رفتم سمت اتاقم.
ساعت هفت و نیم بود که کارم تموم شد .
از اتاقم اومدم بيرون دیدم دختره داره وسایلشو جمع میکنه!
گفتم:از فردا اینجا نبینمت!
برگشت سمتم و با حرص گفت:اقای محترم من دختر خالتون نیستم که اینقد زود باهام صمیمی میشی بعدم خودم میدونم که فردا نباید بیام!
لبخند رضایتمندی زدم و گفتم:خوبه!
بعد از مطب بيرون اومدم و رفتم خونه!
داشتم وارد خونه مشیدم که چشمم افتاد به پولای روی پله ها برشون داشتم یه هزاری هم ازش کم نشده بود!يعني اين دختر از صبح تا حالا چيزي نخورده؟
رفتم داخل خونه لباسامو عوض کردم و رفتم بالا!
در زدم چند ثانیه بعد در باز شد.
آوا با یه شلوار مشکی رنگ و یه تیشرت سفید که روش یه سوی شرت مشکی بود درو برام بازکرد.
با این که لباساش دخترونه بود ول هنوزم سلیقه پسرونه توشون موج ميزد .
سرشو تکون داد و گفت:سلام!
بدون این که اجازه بگيرم وارد خونه شدم و
گفتم:چرا پولا رو…
با دیدن قابلمه ای که روی گاز بود گفتم:پول داشتي؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:اره داشتم یه كمي تو جیبام بود یه ذره خرت و پرت خریدم رفتم سرگاز دیدم سیب زمیني و تخم مرغ گذاشته تو قابلمه!
گفتم:اینا رو میخوای چ کار كني؟
چهار زانو نشست رو مبل و گفت:بخورم دیگه! من:همين؟
سرشو تکون داد و گفت:خیلی دوست دارم!
من:چرا پولا رو برنداشتي؟
سرشو تکون داد وگفت:لازم نداشتم!
من:خیلی لجبازی!
نگاهم کرد و گفت:من مفت خور نیستم!
من:من دارم به خواست خودم کمکت میکنم!
_:من این همه سال بدون کمک زندگ کردم از این به بعدم میتونم!
نمیدونم تو چرا میخوای نقش ناجي روبرام بازی كني؟ !
شونه هامو انداختم بالا یه ذره نگاهش کردم اون دلم براش میسوخت تا به حال کسی رو
ندیده بودم که اینجوری زندگي کرده باشه مثل تمام اون دخترايي که دلم براشون میسوخت
اما نمیتونستم کاری براشون بکنم اما این یکی فرق داشت تو تمام سختیاش سعی کرده بود
پاک بمونه حس میکردم با کمک کردن به اون گناهايي که گاهی وجدانمو به درد اوردن رو
میتونم پاک کنم به علاوه اون خودشو بهم مدیون میدونست پس نمیتونست از زیر بار
مسئوليتي که بهش میدم شونه خالي کنه . گفتم:دلایل خودمو دارم!
خندید و گفت:خب خدا رو شکر خیالم راحت شد! با تعجب نگاهش کردم گفت:خوشم نمیاد کسی دلش واسم بسوزه!
پاهاشو دراز کرد رو ميز و گفت:من از كي باید کارمو شروع کنم؟
مگه نگفتي فردا؟
من:اول باید یه چيزايي رو یادت بدم! لم داد رو مبل و گفت:خب چیا مثلا؟
رفتم کنارش نشستم و گفتم:خانوم بودن!
نگاهم کرد و گفت:فکر نکنم کار سختي باشه! من:خب حالا که سخت نیست بیا تمرین کنیم .
خودشو جمع و جور کرد و گفت:من امادم !
من خب اول باید به ظاهرت برسیم!
_:حالا قیافه اینقدر مهمه؟
من:معلومه که مهمه!
وقتي یه منشی ارایشه و مرتب و زیبا به نظر برسه یعني همه چيز رو نظم و ترتیب داره انجام
میشه! شونه هاشو انداخت بالا وگفت:باشه!
بعد از جاش بلند شد و یه چرخ زد و گفت:تیپم که خوبه! بریم بعدی!
من:اینجوری که نمیتوني بیای مطب!
_:وای شال و روسری!
من:اره دیگه!
_:نمیشه به عنوان پسر بیام!
خندیدم وگفتم:کدوم پسری اینجوری خوشگل میکنه!
نیشش باز شد وگفت:ولي خداییش قیافم خیلی خوبه ها اون موقع دختر کش بودم حالا پسرکش! بعد بهم چشمک زد و خندید.
من:برو یه شال بردار بیار تمرين کنیم!
_:تو بیا تو اتاق اینه هم هست!
با هم بلند شدیم. رفت سمت کمدش و درشو باز کرد هر چ ريی که براش خریده بودم با نظم و ترتیب چیده بود توکمدش!
از یکی از قفسه ها یه شال ساده بيرون کشید وگفت:این خوبه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نشستم رو تخت درکمدشو تا نصفه بازکرد اینش دقیقا رو به روی من بود !
رو کرد به منو و گفت:من سرم میکنم تو بگو کجاش اشکال داره شالشو سرش کرد مثله دفعه قبل پایینشوگره کرد و شروع کرد به تابیدن دو طرف شال من:صبر كن صبر كن!
_:چیه؟
من:چرا مثه بچه سه ساله سرت میكني شالو! _:خب مي افته!
من:نه نمی افته این همه دختر شال سرشون میکنن اون وقت فقط مال تو از سرت مي افته؟
شالو از سرش در اورد و
گفت:پس چه جوری پا شدم وگفتم:بیا بده من یادت بدم! شالو ازش گرفتم از عرض تا کردم و انداختم رو سرش!
همون طور که منو نگاه میکرد گفت:میای هر روز سرم كني؟
من:یعني چي؟
_:خب اینجوری که من نمیفهمم چ کار ميكني! من:تو اینه ببين یاد میگيري!
خندید و گفت:نه خیلی ریز نقشی کل اینه رو گرفتي! شالو برداشتم و گفتم:اه چقد غر ميزني!
بعد استادم رو به روی اینه و انداختم رو سرم! تو اینه دیدم آوا نیشش باز شد. با اخم
گفتم:قط میخوام بخندی اونوقت تیکه بزرگت گوشته!
لبشوگزید و تند تند سرشو تکون داد.
اونقدر دیده بودم چطور شال سرشون میکنن که یاد گرفتم تای دو طرفشو باز کردم و
انداختم رو شونه هام!
آوا در حال که داشت با دقت نگاهم میکرد از خنده سرخ شده بود
ولي هنوز داشت لبشو م گزید تا صداش در نیاد. برگشتم سمتش همين که چشم تو چشم
شدیم منفجر شد.
من:دختره پر رو مگه نگفتم نخند!
آوا همون طور که میخندید و گفت:خیلی بهت میاد! منم خندم گرفته بود با غضب گفتم:حالا چطوره ؟خوشگل شدم؟
_:خیلی !یه لحظه صبر كن!
بعد رفت سمت کیفش وگوشیشو ب ريون کشید یه موبایل قدیمی ولي نو بود!
ایستاد و دوربینشو گرفت سمتم!
رفتم جلو دستم گذاشتم رو گوش و با جدیت گفتم:چ کار میکني؟
با چشمای خندونش گفت:یه عکس!
شالو از سرم انداختم و گفتم:بي جنبه نباش دیگه! نیومدیم مسخره بازی در بیاریم اومدیم کار یاد بگير! با ناراحتي گوشیش رو گذاشت تو جیبش و گفت:باشه معذرت میخوام!
نفسمو بيرون دادم و
گفتم:سرت کن ببینم یاد گرفتي یا نه!
با اکراه شالو ازم گرفت خیلی سریــــع همون طور که من سرم کرده بودم سرش کرد.
هنوزم با نگه داشتنش مشکل داشت ولي خب حداقل یاد گرفته بود .
وقتي شال سرش میکرد قیافش دخترونه تر میشد مخصوصا الان که یه کم ناراحت شده بود و اروم گرفته بود بیشتر خانوم شده بود.
بهم نگاه کرد وگفت:خوبه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اره خوبه!افرین زود یاد گرفتي!
در جوابم به یه لبخند اکتفا کرد و گفت:خب دیگه چي این که اسون بود!
من:حالا این یعني اسون بود؟
گفت:من که زود یاد گرفتم .
من:بله اونم به چه عذابي!
_:هو حالا یه شال سرت کردیا! بد اخلاق!
خندیدم و گفتم:ناراحت شدی؟
سرشو به علامت منفي تکون داد
گفتم:ولي شدی!
_:نه نشدم!اون عکسو واسه یادگاری میخواستم. من:اخه كي از یه پسر با شال دخترونه عکس یادگاری میگيره؟یکی میبینه ابروم به باد فنا ميره!
لبخند مهربو زن زد و گفت:باشه مشکلی نیست!
هر چند من که کسی رو ندارم عکس تورو نشونش بدم. ولي به هر دلیلی بود بیخیال!
اگه ناراحت شدی ببخشید من عادت دارم از همه چي عکس بگيرم و اگر نه منظوری نداشتم. گوشیشو گرفت بالا وگفت:این گوش البوم عکس منه همه چي توش دارم!
با ذوق گفت:میخوای نشونت بدم تا حالا چه کارايي کردم؟ انچنان ذوق زده بود که نتونستم نه بگم! نشست روی تخت و اشاره کرد تا برم کنارش بشینم! نشستم کنارش دستمو از پشتش تکیه دادم به تخت!
گوشیشو گرفت سمتم و عکساشو باز کرد اولين عکسشو نشونم داد که از موتورش بود
گفت:این روز اولیه که موتور خریدم.
سرموکج کردم وگفتم:اوهوم! نگاهش به عکسا بود. تا حالا از این فاصله به صورتش نگاه نکرده بودم.
از نیمرخ با اون مژه های فرش خوشگل تر بود دلم میخواست گونشو که درست رو به روم قرار داشت محکم ببوسم!
اروم سرمو بهش نزدیک کردم.
یه دفعه با صداش به خودم اومدم در حالي که مثه دختر بچه ها جیغ میکشید
گفت:ببين ببين اینجا با بچه های رستوران بودیم! اینقد خوش گذشت که نگو تولد صاحب
رستوران بود به همه شام داد! تازه به خودم اومدم. تو حال و هوای خودم نبودم یه کم خودمو عقب کشیدم و سعی کردم توجهمو بدم به عکسا.
آوا هر عکسی روکه باز میکرد با اب و تاب توضیح میداد که چه اتفاقي افتاده . وقتي دیدم اینقدر ذوق داره بدون این که حواسش باشه شال که از روس سرش افتاده بود روی تخت رو برداشتم و سرم کردم و منتظر شدم کارش تموم شه!وقتي همه عکسا رو نشون داد برگشت سمتم با دیدن من من لبخند بزرگ رو لبش نشست! خنده هاشو دوست داشتم با احساس بود از ته دل بود. اصلا مصنوعي نمیخندید. لبشوگزید وگفت:عکس؟
سرمو تکون دادم و گفتم:خودتم برو یکی سرت کن! با ذوق یه شال مشکی برداشت و سرش کرد اومد نشست کنارم گوشیشو گرفت بالا! گوشي رو از دستش گرفتم و موبایل خودمو در اوردم!سرمو به سرش نزدیک کردم! با انگشتش به من اشاره کرد همون موقع منم یه عکس گرفتم. سریــــع گوشي رو از دستم گرفت وگفت:ببینم! یه نگاه به عکس کرد وگفت:عالي شد!فکر نمیکردم اینقدر دختر بودن بهم بیاد!
با خنده گفتم:انگار واقعا باورت شده پسری!
شونشو انداخت بالا و گفت:تو هم جای من بودی باورت میشد!
زل زدم تو چشماشو گفتم:ولي تو دختري!
واقعا یه دختر كاملي!
متوجه شد که لحنم عوض شده یه کم رفت عقب وگفت:خب حالا بي خیال برام بفرستش .
عکسو واسش فرستادم. سریــــع از جاش بلند شد وگفت:من برم ببینم سیب زمینیام پخت یا
نه! میدونستم بیشتر موندنم جایز نیست.
از جام بلند شدم و گفتم:منم دیگه باید برم! شام هم نخوردم!فردا جمعس صبح اماده شو باهم بریم مطبو نشونت بدم کاراتو بهت بگم.
فهمیدم که از این که میخوام برم خوشحال شد ولي به روش نیاورد.
لبخندی زد وگفت:میخوای بموني با هم سیب زمیني بخوریم؟
رفتم سمت در و گفتم:نه!من از این چيزا نمیخورم! نمیخواستم ناراحتش کنم ولي نباید چيزي میفهمید!
خودمو رسوندم به خونه رفتم سمت دستشويي و اب سردو باز کردم چند بار اب پاشیدم به
صورتم تا حالم اومد سر جاش!
تو اینه به خودم نگاه کردم و گفتم:خاک بر سر بي جنبت کنن پسر!
مگه تو دختر ندیده ای؟
با خودم گفتم:خب خوشگله!
باز به خودم نهیب زدم:خوشگله که باشه!
صد تا دختر خوشگل تر از این دیدی!
این یکی رو بیخیال شو حداقل فعلا!
چیه اصلا دختره زیره ميزه لاغر مردني.
با اون موهای کوتاهو پسرونش وگوشای بزرگش!
از دستشويي اومدم بيرون!
زنگ زدم برام غذا بیارن و رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم چشمم افتاد به گوشیم!
عکسی که گرفته بودیم بازکردم و درازکشیدم رو تخت.
نمیدونم این امشب خواستني شده بود یا من یه مشکلی پیدا کرده بودم.
اهی کشیدم و گوشیمو پرت کردم اون
طرف تخت. بعد از این که غذامو خوردم زنگ زدم به ثمين. یکی بایداین حسو حال منو سر
جاش مي اورد.
با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم.به ساعت نگاه کردم نه و نیم بود. یعني كي میتونست باشه صبح جمعه؟!
از جام بلند شدم شلوارمو پام کردم و رو کردم به ثمینو گفتم:پاشو یه چيزي بخور!
باز صدای زنگ در بلند شد قبل از این که ثمين از جاش بلند شه
رفتم سمت در و درو بازکردم.
دیدم آوا با خنده ایستاده دم در!
با دیدن من خندشو قورت داد یه نگاه سر تا پام کرد و ابروهاشو داد بالا!
تازه متوجه شدم لباس تنم نیست!
خودمو پشت در قایم کردم. آوا نیشخندی زد و
گفت:صبح به بخير!
با اخم گفتم:چشاتو درویش کن! خنده ای کرد و گفت:نترس!
یادت رفته من سر و کارم با پسراس؟
فقط یه چيزي اینجوری میخوابي سرما میخوریا.
یه تای ابرومو بالا دادم و گفتم:با پسرای لخت چ کار داری؟
اخمی کرد و گفت:واقعا که نادوني!
واسه پسرا مهم نیست جلوی هم دیگه بلوز تنشون نکنن!
من:باشه بابا! شوچ کردم!
با حرص گفت:با من از این شوخیا نکن!
من:چشم! بفرمایید امرتون!
_:مگه نمیخواستي بریم مطبو نشونم بدی!
من:اخ اخ پاک یادم رفته بود. همون موقع صدای ثمين بلند شد:صبحونه چ میخوری عزیزم؟
ای زهر مار تو كي از من نظر میخواستي؟! آوا لبشوگزید و سرشو انداخت پایين در حالي که سعی میکرد جلوی خندشو بگيره گفت:انگار بد موقع مزاحم شدم!
نیم نگاهی به من کرد و گفت:میگم بي دلیل نمیشه اینجوری خوابید!
بعد رو کرد به منو گفت:ميرم بعدا میام!
داشتم از خجالت اب میشدم دلم نمیخواست اوا منو تو اون وضعیت ببینه ولي رفتارش طوری بود که تحریکم کرد مثه خودش گستاخ بشم.
بازوشو گرفتم وگفتم:نه صبر كن الان اماده میشم!میخوای بیا تو! با تعجب نگاهم کرد. رفتم سمت
اتاقم. فکر نمیکردم بیاد داخل ولي پر رو تر از این حرفا بود همين که وارد اتاق شدم دیدم
گفت:یاا… خندم گرفت.
هیچ چيش شبیه دخيا نبود.
لباسامو پوشیدم و اومدم بيرون دیدم
بیخیال نشسته رو مبل! رفتم سمت اشيخونه. ثمين گفت:این دخيه کیه؟ من:همسایمه!
_:اوف چه پر رو! چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:وقتي رفتم درو ببند و برو!
_:باشه! یه لقمه کره عسل خوردم وگفتم:بیا بریم اوا! از جاش بلند شد یه نگاه عاقل اندر سفیهی به
ثمين کرد بعد روکرد به منو با تاسف اه کشید وگفت:بریم !
بعد راه افتاد سمت خروجي همون طور که داشتم با خودم کلنجار ميرفتم که چرا
باید از یه دختر خجالت بکشم دنبالش راه افتادم. سوار ماشين شدیم. بدون این که نگاهم
کنه گفت:نمیخواستي برسونیش خونش؟
اب دهنمو قورت دادم و با غیض گفتم:نه خير
خودش ميره!
فرو رفت تو صندل وگفت:خب چرا ميزني فقط سوال کردم!
من:نباید سوال کني!
هیچ نگفت حرصم در اومده بود. رو نداشتم نگاهش کنم ول دلم میخواست یه
چيزي بگه!
اینجوری حس بدی داشتم.
ماشینو روشن کردم وگفتم:تویه دختري نباید
اینجوری با این مسائل برخورد کني اینو بفهم!
با تعجب نگاهم کرد. همون طور که نگاهم رو به جلو بود با اخم گفتم:خوب نیست اینقد پر رو باشي! یه طرف لپشو باد کرد و اروم اروم
بادشو خال کرد باز هیچ نگفت! این حرف نزدنش بیشتر اعصابمو خورد میکرد.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: یه دختر باید خجالت بکشه نه این که نیشش باز شه!
روشو کرد سمت شیشه و گفت:اون که باید خجالت بکشه یکی دیگس بعد با شیطنت اضافه کرد: که
خیلی هم خجالت کشیده.
دیگه کارد ميزدي خونم در نمی اومد دلم میخواست خرخرشو بجوم. پوفي کردمو به سمت مطب راه افتادم .
.
اوا:
زیر چشمی به مهران نگاه کردم .
با اخمی که رو صورتش بود گفت:رسیدیم!
اونم پیاده شد
از تو پارکینگ پشت سرش راه افتادم. میدونستم همچين ادمیه ولي نمیدونستم اینجور ادما
خجالتم سرشون میشه .
برام مهم نبود چ کار میکنه تا وقتي کاری به کار من نداشت منم مشکلی نداشتم اصلا زندگي خصوصي اون به من ربطی نداشت!
به علاوه من یاد گرفته بودم
پر رو باشم مظلوم بازی و این چيزا به درد من نمیخورد اگه میخواستم ساده و مظلوم باشم
کلاهم پس معرکه بود.
با هم سوار اسانسور شدیم!
نگاهشو از من میدزدید.لبخندی زدم و رومو کردم اون طرف.
چند ثانیه بعد در باز شد گفت:بیا دنبالم بازم دنبالش راه افتادم تا به یه در بزرگ چوبي رسیدیم یه طرف در روی یه تابلو نوشته بود دکتر مهران مجد متخصص داخلی. طرف دیگه هم نوشته بود دکتر گلسا علوی متخصص گوش و حلق و بیني! کلیدو انداخت تو در گفتم:اون کیه؟
_:كي؟
من:گلسا علوی؟
وارد شد وگفت:درباره اون باید مفصل باهات حرف بزنم حالا فعلا بیا تو….

4 ❤️

2021-10-22 22:56:19 +0330 +0330

(قسمت نوزدهم)

وارد شدیم رو به روم یه میز بزرگ بود دو طرفش دوتا در دیگه!به میز اشاره کرد و
گفت:جات اینجاس! کنار در صندلی چیده بودن کلی عکس پزشکی زده بودن به درو و دیوار
یه گوشه هم یه ویترین بود توش چند تا لوح و کتاب گذاشته بودن یه طرفم انگار ابدار خونه
بود! رفتم سمت میز و گفتم:من عاشق کار پشت میزم!
بعد رفتم سمت صندل و نشستم
روش به اطراف نگاه کردم روی میز یه کامپیوتر بود که کنارش هم تلفن گذاشته بودن چند تا
کشو با یه کمد کوچیک هم کنار میز بود .
کنار صندلی یه قفسه کشویی بزرگ بود که روش
یه گلدون خالی گذاشته بودن! مهران گفت:خب بذار اول واست توضیح بدم که این جا چی
کار میکنی.
نشست روی میز و گفت:تو اینجا منشی دو نفری من … به در سمت راست شاره
کرد و ادامه داد:دکتر علوی!
و به در سمت چپ اشاره کرد.
تو اینجا تلفنا رو جواب میدی
وقتا رو هماهنگ میکنی!
پرونده ها رو مرتب میکنی به بیمارا نوبت میدی و همچنین کار ابدارخونه هم با توئه تمیز کردن اینجا کاره سرایداره هفته ای دوبار میاد!کیلیدا دست توئه این یعنی تو باید زودتر از همه تو مطب باشی!
یه سری کارای دیگه هم هست که کم کم یاد میگیری!
به کامپیوتر نگاه کرد و گفت:کار باهاشو بلدی؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم!
_ :خب باشه فعلا با همون دفتر کارارو انجام بده تا کم کم بهت یاد بدم باهاش کار کنی!
من:باشه! کشوی کنار میزو باز کرد و گفت:توش چیه؟
نگاه کردم و گفتم:دوتا سر رسید.
سرشو تکون داد و گفت:بیارشون بیرون!
کاری که گفت کردم:ببین این قهوه ایه مال بیمارای
منه اون بنفشه مال بیمارای گلسا!
هر کسی زنگ میزنه تو دفتر میبینی هر جا وقت اظافه بود بهش میدی!
هر روز باید لیست کسایی که تو دفتر نوشته شده رو تو یه برگه بنویسی بذاری کنار هر کسی میاد بر اساس نوبتش میفرستی داخل!
کار سختی نبود لبخند زدم.
خیلی جدی گفت:نبینم اشتباه کنیا!
من:باشه!
_:هوم خوبه!
به کشو های کناری اشاره کرد و گفت:دوتای اول مال منه دوتای دوم مال گلساس!
اینا پوشه های بیماراس کسی که میاد پوششو بهش میدی میفرستیش داخل بعدم که برگشت اخرین برگشو نگاه میکنی اگه مهر خورده میگیری میذاری سرجاش اگه نخورده میذاری کنار تا بعدا چک بشه!ترتیب پوشه ها بر اساس حروف الفبا از روی فامیلاشونه! هر کسی که جدید میاد تو جلسه دوم از پوشه های جدیدی رو که تو کشوی دومه بهش میدی میگی فرم رو پر کنه کامل بعد با پوشه
میفرستیش داخل .
من:فهمیدم!
سرشو تکون داد و گفت:وق رت بیمار تو اتاقه نه تلفن رو وصل میکنی نه خودت
میای داخل نه اجازه میدی کسی بیاد مگر اینکه از فبل خبر داده باشی!
ورودی تلفن اتاق من ستاره ستاره دو اگه کاری داشتی اینجوری خبر میدی!
من:کامل فهمیدم!
اون که انگار تازه یخاش اب شده بود لبخندی زد و از جاش بلند شد وگفت:خوبه افرین!
اگه حواست جمع باشه اصلاکار سختی نیست!
حالا بیا بریم ابدارخونه رو نشونت بدم!
از جام بلند شدم رفتیم تو ابدارخونه همون جا یه در داشت که به سمت سرویس بهداشتی باز میشد. بهم نگاه کرد و گفت:بیمارا اجازه ندارن اینجا برن
دستشویی اگه کسی خواست بره بهشون میگی برن از دستشویی تو راهرو استفاده کنن!
من:باشه!
رفت سمت دستگاهی که رو کابینتا بود گفت:اینو میدونی چیه؟
من:نه! این دستگاه قهوه جوشه.
طرزکارشو بهم گفت و بعد اضافه کرد من قهمو شیرین میخورم .
گلسا تلخ و با شیر!
تو چه جوری دوست داری؟
شونه هاموانداختم بالا و گفتم:من تا حالا نخوردم! ابروهاشو داد بالا و گفت:واقعا؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
_:میخوای امتحان کنی؟
تکیه دادم به کابینت و گفتم:چرا که نه؟!
در یکی از کابینتا رو باز کرد قهوه با یه لیوان خوشگل مه روش عکس هیولای کارتونی داشت بريون اورد وگفت:این لیوانه منه باید برای خودت لیوان بیاری ولی حالا این دفعه اشکال نداره!
قهوه رو داد بهموگفت:ببینم یاد گرفتی!
کارایی که گفته بود انجام دادم و دستگاهو زدم به برق!رو کردم بهشو گفتم:حالا باید صبر کنیم! _:افرین! خب حالا باید درباره گلسا بهت بگم! همون موقع صدای در اومد خواستم برم ببینم کیه که دستشو گرفت جلومو گفت:هیس! نگاهش کردم اومد سمتم و با صدای اروم گفت:ببین من الان یه کاری میکنم ول تو روی هیچ منظوری نگیریش بعدا برات توضیح میدم قبل از این که چیزی بگم .
ایستاد رو به روم شونه هامو گرفت سرشو بهم
نزدیک کرد و گفت:لباتو ببر تو دهنت و تا میتونی فشارشون بده!
کاری که گفت رو کردم سرشو اورد جلو طوری که میخواست منو ببوسه چشمامو محکم بستم و لبامو رو هم فشار دادم صورتش نزدیکم بود ول هیچ تماسی برقرار نشد .
یه دفعه صدای جیغ خفیفی رو شنیدم!
مهران شونه هامو ول کرد اروم لای چشممو بازکردم دختر ظریف نقشی دستشو گذاشته بود رو دهنشو به ما خیره شده بود .
مهران به من اشاره کرد که حرف نزنم!
منم ساکت شدم. دختره که قد بلند و چشمای روشن و درشت و موهای بوری داشت با حرص گفت:تو اینجا چ کار میکنی؟ مهران برگشت طرفشو گفت:نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم!
فهمیدم دعوا خونوادگیه دست به سینه
ایستادم و سرمو انداختم پایین و رفتم عقب. دختره پوزخندی به من زد وگفت:منشی
جدیدته؟
مهران:چیه فضولی؟یا حسودیت گل کرده!
_:هه حسودی؟من به یه منشی حسودی نمی کنم! پر رو چه از خود متشکرم هست !
نفسمو با حرص دادم بیرون!
مهران گفت:زود کارتو بکن و برو. رو به من کرد و گفت:بیا بریم تو اتاقم!
انچنان جدی و قاطع گفت که مطیعانه مثه بچه ای که دنبال ناظم مدرسه میره تو دفتر دنبالش راه افتادم. دختره یه نگاهی سر تا پای من کرد و بهم پوزخند زد.
منم متقابلا همون کاروکردم انتظار چنین چیزی
رو نداشت با تعجب نگاهم کرد.
چشمامو ریز کردمو و نگاهش کردم بعد وارد اتاق مهران شدم و در رو بستم!
نشست رو مبلای چرم که رو به روی میز کارش بودن رفتم جلو و با صدای خفه ای گفتم:این چه کاری بود؟حالا فکر میکنه داشتیم همون میبوسیدیم! مهران لبخندی زد و با خونسردی گفت:میخواستم همین فکرو بکنه!
با تعجب نگاهش کردم مچ
دستمو گرفت و کشید نشستم روی مبل گفت:ببین میخوام یه چیزی رو بگم تو اینجا منشی
اونم هستی کارایی که مرربوط به منشی میشه رو براش انجام میدی ولی نه باهاش قاطی شو نه
دهن به دهن!
این دخيه میخواد یه جوری خودشو به من بچسبونه! من بهش گفتم دوست دخترمو اوردم اینجا منشی بشه یه جورایی ممکنه بهت حسادت کنه ول میخوام براش نقش بازی کنی تا دست از سرم برداره ! میتونی!
به چشماش نگاه کردم و گفتم:این یکی رو قرار
نبود…
ملتمسانه بهم چشم دوخت!
انگشت اشارمو بالا اوردم که یه چیزی بگم یه دفعه
صدايی از بیرون شنیدم .
انگشتموگذاشتم روبینیم و اروم ازجام بلند شدم. مهران با تعجب گفت:چی کار میکنی؟ انگشتمو محکم تر فشار دادم رو دماغم فهمید که باید ساکت شه ایستادم پشت در و با صدای بلندی گفتم:باشه عزیزم!هر چی تو بگی.
بعد یه دفعه درو باز کردم و دختره پرت شد تو اتاق !
با دادی که مهران سر دختره کشید منم سر جام میخکوب شدم!
_:پشت در اتاق من چ کار میکنی؟
دختره به تته پته افتاده بود صاف ایستاد لباسشو مرتب کرد و گفت:من… من.
مهران رفت سمتشو و گفت:تو چی؟
بازوشو گرفت و تو صورتش فریاد کشید :چی هان؟چقد میخوای تو زندگی خصوصیه من سرک بکشی؟
دختره خودشو نباخت با تمام توانش دستشو از تو دست مهران بیرون کشید وگفت:کارای
خصوصیتو ببر تو خونت نه مطبت!
مهران دندوناشو فشرد رو همو گفت:به تو ربطی نداره!
دختره صاف ایستاد رو به روی مهران تو چشاش زل زد و گفت:ربط داره میدونی که اینجا
محل کار منم هست! بعد روکرد به من چشم غره ای به من رفت و از اتاق رفت بیرون!
به چند ثانیه نکشید که صدای به هم خوردن درو شنیدیم!
با ترس به مهران نگاه کردم. یه ذره نگاهم کرد یه نفس عمیق کشید بعد شروع کرد به خندیدن با تعجب نگاهش کردم با خنده
سرشو تکون داد و گفت:کارت عالی بود دختر!
اینو که گفت منم با خیال راحت نفس عمیقی
کشیدم و لبخند زدم.
مهران نشست روی مبل و گفت:خیلی وقت بود دلم میخواست چنین دادی سرش بکشم!
تکیه دادم به دیوار وگفتم:منم ترسیدم چه برسه به اون دختره بیچاره!
نگاهش کردم و گفتم:ولی خوشم اومد! ایول جذبه! خندید. گفتم:فکر کنم قهوه درست شد.
_:اخ پاک یادمون رفت!
با هم رفتیم تو اشپزخونه .مهران تکیه داد به در وگفت:اصلا نمیدونم روز جمعه اینجا چی کار داشت. یه ذره از قهوه رو مزه مزه کردم از تلخیش خوشم نیومد.
گفتم:هرکاری داشت با اون دادی که زدی یادش رفت! دهنمو باز کردم وگفتم:اه! چه تلخه! خندید وگفت:شکر بریز توش بعد شکر پاشو داد دستم. همون طورکه بهش شکر اضافه میکردم گفتم:بهم نگفته بودی قصدت از استخدام کردنم اینه!
من:چی؟ رو کردم بهش و گفتم:این که با این دختره در بیفتم!
_:نه نه نمیخوام باهاش درگیر شی فقط میخوام فکر کنه که…
پریدم وسط حرفشو گفتم:با این که یه عمر مثه پسرا زندگی کردم ول میدونم که دخيا واسه به دست اوردن چیزی که میخوان دست به هرکاری میزنن!
مخصوصا که اون یه پسر خوشتیپو پولدار و تحصیل کرده باشه!
_:اینا رو به ميله تعریف بگیریم؟
یه ذره از قهوه رو خوردم اینبار مزش به دلم نشست گفتم:یه جورایی!
خندید و گفت:ممنون!مزش خوب شد؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:کاش میشد خیلی تلخیای دیگه رو هم مثه این با شکر شیرین کرد .
با تعجب نگاهم کرد.لبخند ملیچ تحویلش دادم و بقیه قهوه رو خوردم. قهوه که تموم شد
مهران خواست که برگردیم.سوار ماشین شدیم یاد صبح افتادم و اون خجالت درد سر ساز .
بی اختیار لبخند زدم .مهران گفت:چیه؟
من:نمیتونم بخندم؟
_:چرا بخند!
وقتی میخندی خوشگل تر میشی!
ابروهامو دادم بالا چشمامو گرد کردمو نگاهش کردم. همون طور که جلو رو نگاه میکرد گفت:چیه؟فقط که تو نباید از من تعریف کنی!
من:نه این با تعریفای من فرق داشت!
خندید و گفت:خیلی بده که منظور ادمو متوجه میشی!
رو کردم بهشو گفتم:بپا عاشق این خندیدنام نشی! سرشو تکون داد وگفت:خیلی از خود متشکریا! من:نباشم؟ تو اینه به خودم لبخند زدم وگفتم:آی قربون این خنده هام برم .
مهران:تو واقعا عجیب غریبی میدونستی؟
من:اره خب! چند تا دخترن که موهاشونو کوتاه کنن و سوار موتور بشن بعد
منشی یه دکي بشن و بخوان واسش نقش دوست دخيشو بازی کنن؟!
_:اینم حرفیه!
من:حالا این دختره چه جوری هست؟
قبل از جنگ ادم باید دشمنشو خوب بشناسه .
یه ذره فکرکرد وگفت:اونقدر بد هست که همه ی منشی های قبلی رو بیرون کرد.
من:همشونو جای دوست دخيات جا زده بودی؟ خندید وگفت:نه ولی یه جوری نشون میدادم انگار بهشون نظر دارم.
من:خب پس مثه این که کار من سخت تر شد؟ _:چطور؟
من:خب از همین اول منو به عنوان دوست دخترت اوردی این بیشتر کفرشو در میاره!
خندید وگفت:با این کاری که تو باهاش کردی. خدا به دادت برسه!
من:منو دست کم گرفتی؟
خدا به داد اون برسه.شاید لوندی و عشوه اومدن بلد نباشم ولی من یه چیزی دارم که اون نداره!
_:چی داری؟
دستمو مشت کردم و گفتم:زور بازو!
این دختره ام که انگار ترسوئه!
خندید و گفت:نزنیش یه وقت میره شکایت میکنه! من:نه دیگه اینقدرا هم خشن نیستم!
لبخندی زد وگفت:آوا؟
من:بله؟ اب دهنشو قورت داد و گفت:موضوع صبحو فراموش کن انگار که چیزی ندیدی
خب؟
با شیطنت گفتم:ولی دیدم!
با عصبانیت گفت:آوا!
هیچوقت کسی اسم واقعیمو صدا نمیزد.
همیشه از دهن مردم به اسم آرمان خطاب میشدم.
حس خبی داشتم.برای اولین بار حس میکردم وجود دارم.
دیگه نیازی به تظاهر نبود.من آوام
آوایی که مهران اسممو صدا میزد حس میکردم تازه خودمو پیدا کردم.
مهران گفت:چیشد؟
با چشمای باز میخوابی؟
من:ها؟چ؟نه!یاد یه چ ريی افتادم!
_:چ مثلا؟ لبخندی زدم و گفتم:یاد چیزی که نه!راستش اسم آوا یه کم برام غریبه.
کسی منو به این اسم صدا نمیکنه!
خندید وگفت:خب من صدا میکنم!
من:میدونم! اسمم خیلی قشنگه نه؟
خندید و گفت:اره!
من:مهری هم اسم خوبیه!
با خنده اخم کردو گفت:اسم من مهرانه!
من:حالا هر چ!
_:خب حالا قبول؟
به اندازه کافی خجالت کشیده بود. منم همینو میخواستم که روش تو روم باز نشه….
اگه از خودم ضعف نشون میدادم پر رو میشد ولی حالا اون ضعف نشون داده بود و خودشم میخواست قایمش کنه!
گفتم:چی قبول؟
_:موضوع صبح دیگه!
من:کدوم موضوع؟
زیر چشمی نگاهم کرد بعد سریــــع لپموکشید. من:آی آی…دیگه از این کارا نداشتیما!
_:برادرانه بود.
تکیه دادم به صندل وگفتم:وقت این حرفو میزنی یعنی برادرانه نبود!
_:میشه اینقدرکارا و رفتار منو تحلیل نکنی؟
شونه هامو انداختم بالا وگفتم:خب مواظب باش چ کار میکنی!
سرشو کج کرد و گفت:چشم ببخشید خانوم !
بهش لبخند زدم. برعکس چیزی که نشون میداد ادم مهربونی بود شاید تمام کارای بدی که
میکرد یه اشتباه ساده بود چیزی که بهش عادت کرده بود نه چیزی که واقعا میخواست….

4 ❤️

2021-10-23 03:12:16 +0330 +0330

(قسمت بیستم)

از فکر خودم خندم گرفت من کی تا حالا ادم شناس شده بودم؟ رسیدیم خونه.مهران رو کرد
به منو وگفت:شناسنامتو بیار تا فرم استخدامتو برات پرکنم!
من:باشه همین الان براتمیارمش!
از مهران خداحافطی کردم و رفتم بالا! وارد اتاق شدم در کمد رو باز کردم و یه
نگاهی به خودم انداختم.یاد گلسا افتادم. لباسایی که پوشیده بود طوری که شالشو سرش
کرده بود کاملا با من فرق داشت. رنگای یه شکل و مدلا ين که به هم می اومدن.
درست برعکس من یه شال زرشکی سرم کرده بودم با مانتوی مشکی وکاپشن بنفش با شلوار لی. اونم
از وضعیت شالم که به هم ریخته بود و دور گردنم محکم شده بود. چون نمیتونستم درست
نگهش دارم ولی نمیدونم دختره چقد مو داشت که اینقد زیر شالش بالا رفته بود؟!
صورتمم برعکس اون یه ذره ارایش هم نداشت از سرما هم نوک بینی و گونه هام قرمز شده بود. کمدو زیر و رو کردم یه پلیور اجری با یه شلوار قهوه ای از تو لباسا بیرون کشیدم و پوشیدم.
موهامو کج رو صورتم شونه کردم و یه نگاهی به خودم انداختم.
دستم زدم به کمرم و گفتم:حالا شد!
رفتم سراغ کولم! گذاشتمش رو تخت شناسنامه هامو از توش ب ريون کشیدم. من دوتا
شناسنامه داشتم یکی به اسم خودم یکی به اسم آرمان نمیدونم چطور همچین کاری کرده
بودن ولی به هر حال اگه تو این موقعیت هر کدوم از اینا رو نداشتم برام یه مشکل بزرگ
بود. دوتاشو برداشتم و کیفمو گذاشتم سر جاش! رفتم سر یخچال با پولی که داشتم چیز
زیادی نتونسته بودم بخرم ولی به هر حال باید واسه ناهار یه فکری برای خودم میکردم. تن،یه تن ماهی اوردم بیرون و گذاشتم تو اب و بعدم گذاشتم روی گازو زیرشو روشن کردم بعد از
خونه اومدم بیرون! هوا ابری شده بود. یه نفس عمیق تو اون سرما کشیدم و رفتم پایین.
پشت در ایستادم و زنگ درو زدم. چند ثانیه بعد مهران اومد دم در! شانسنامه هاموگرفتم بالا! از دستم گرفتش و گفت:چرا دوتاس؟
من:چون دوتا دارم!
_:مگه میشه؟
من:حالا که شده!
یکیشو باز کرد و نگاه کرد لبخند رو لبش نشست و گفت:ارمان کریمی!
بهم پسش داد و گفت:این به درد نمیخوره!بیاتو!از‌جلوی در رفت کنار.منم وارد خونه شدم. …
روکرد به منو و نشست روی مبل و اون یکی رو باز کرد. با دقت نگاهش کرد:آوا کریمی!متولد گفت:دو ماه دیگه تولدته!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم. لبخند محوی زد وگفت:منم اردیبهشتیم !
باز دقیق شد تو شناسنامم وگفت:استان یزد! شهرستان مهر ریز… ادامه دادم:بهادران … روستای علی اباد . اهی کشیدم و ادامه دادم:بالا ده خونه ی حاج …. بازم اون خاطرات مسخره!
بغضمو خوردم ول اشک تو چشمام جمع شده بود. مهران که دید ساکت شدم سرشو گرفت بالا وگفت:چطور تو مال یزدی و لهجه… ادامه حرفشو خورد نگاهی به من کرد وگفت:چیزی شده؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم.
شاسنامه رو بست یکی از پاهاشو رو اون یکی انداخت و گفت:مطمئنی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
نمیتونستم حرف بزنم یه کلمه میگفتم اشکام میریخت پایین.
_:زبونتو موش خورده؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم. نیم رخ شد طرفمو وگفت:چرا تو چشمات اشک جمع شده؟ سرمو انداختم پایین و از جام بلند شدمو در حال که سعی میکردم صدام نلرزه گفتم:من دیگه میرم!
از جاش بلند شد و گفت:نمیخواستم… لبخند زدم و گفتم:میدونم! از جام بلند شدم و رفتم
سمت در قبل از این که چیزی بگه درو بازکردم وگفتم:خدافظ! بعد درو پشت سرم بستم!
یه نفس عمیق کشیدم و اجازه دادم اشکام سرازیر شه! اهل هق هق کردن و یه گوشه
نشستن و گریه کردن نبودم.
همیشه بی صدا فقط اشک م ريیختم چون میدونستم کسی نیست که جواب گریمو بده دست محبت بکشه رو سرمو ازم بخواد اروم باشم.
رفتم تو اشپزخونه شیر ابو باز کردم یه کم اب زدم به صورتم بعد رفتم سرمو گرفتم بالای بخاری و
چشمامو بستم تا صورتم خشک بشه. خیلی این کارو دوست داشتم برام یه جور ریلکسیشن
بود. با خودم فکر کردم چرا باید گریه کنم؟
با خودم گفتم:به این خونه نگاه کن! داری
پیشرفت میکنی یه کار خوب داری دیگه لازم نیست خودتو قایم کنی دیگه لازم نیست تظاهر کنی…
داری پیشرفت میکنی آوا به کوری چشم همه اوناينکه ندیدنت پست زدن و تنهات گذاشتن بدون کمک اونا رو پای خودت ایستادی…
وقتی خدا بهت رو کرده چه فرقی داره که بنده هاش بهت پشت کي؟! با رضایت چشمامو باز کردم
دستموگذاشتم روی صورتم که داغ شده بود و رفتم سمت اتاق بالشتمو برداشتم و انداختم
وسط خونه کنترل تلوزیون رو برداشتم و دراز کشیدم روی زمین و تلوزیون رو روشن کردم.
بدون هیچ دردی بدون هیچ ناراحتی…
خدایا ازت ممنونم….
داشتم ناهارموکه نون و تن ماهی بود میخوردم که یکی محکم زد به در همون طورکه لقمه رو تو دهنم جا میدادم رفتم سمت در میدونستم هیچکس غیر از مهران نیست که بخواد در خونه منو بزنه!
درو باز کردم چون لقمه تو دهنم بود گفتم:هوم؟ نگاه مضطربشو دوخت به منو و گفت:لباساتو بپوش !
با تعجب نگاهش کردم! منو زد کنار و اومد تو خونه یه نگاه به غذام کرد سرشو تکون داد و
رفت سمت اتاقم! لقمه رو به زور قورت دادم دنبالش راه افتادم و گفتم:چ کار میکنی؟
دیدم رفته سراغ کمدم داره لباسامو جمع میکنه! رفتم جلو لباسا رو از دستش کشیدم و گفتم:چی
کار میکنی؟
پوفی کرد و گفت:ثمین به امیر خبر داده تو اینجایی امیر به دختر خالم دختر خالم
به خالم خالم به مامانم مامانمم به بابام!
حالا اگه نمیخوای درد سر درست شه وسایلتو
جمع کن بریم!
من:کجا بریم؟
_:شمال
من:چی؟
_:باید از تو ویلا زنگ بزنم بهشون که فکر
کنن حرفای اونا دروغ بوده!
من:خب تو برو!من چرا باید بیام؟ لباسامو گرفت تو بغلشو گفت:خب عاشق! میان اینجا میفهمن! الانم بابام تو راهه من:خب میمونم تو خونه برقا رو
هم خاموش میکنم!
_:ببیم با یکی دو نفرکه طرف نیستی الان همشون میخوان بفهمن تو کی هستی!
میان تو خونه پیدات میکنن خدا میدونه دست کدومشون بیوفتی!
من:خب میریم خونه خودم!
سرشو تکون داد مچ دستمو محکم گرفت و گفت:فکر کردی بابام اینقد
خنگه؟
بهت میگم باید بریم یعنی این که باید بریم! خواست منو بکشه دنبال خودش که
گفتم:اینجوری که نمیشه بیام!
_:باشه اماده شو!فقط زود بابام داره میاد اینجا من بهش گفتم دیشب رفتم پس الان نه باید نزدیکای خونه باشم نه تو خونه! اینو گفت و با لباسام از
خونه رفت بیرون! یه مانتو تنم کردم یه شالم انداختم رو سرم سریــــع چیزایی که لازم داشتمو
برداشتم ریختم تو کولمو راه افتادم! بدو بدو از پله ها اومدم پای ري و سوار ماشین مهران شدم.
مهران ماشینو روشن کرد و گفت برو پایین دیده نشی هر وقت گفتم بیا بالا!
نشستم پایین ماشین خودمو جمع کردم قشنگ جا شدم!
مهران نگاهی به من کرد سرمو اوردم بالا
خندید و از خونه اومدیم بیرون!
همون طور که پای ري نشسته بودم سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:میخوای بری کجا؟
_:ویلام تو رامسر!
من:چقد باید بمونیم؟
_:تا ابا از اسیاب بیفته!
من:لازمه منو قایم کنی؟
:_به خاطر خودته! دیدی که بابام دفعه پیش چ کار کرد؟من که پسرشم کاری نمیتونه بکنه واسه تو درد سر درست میکنه. امیر رو هم میشناسم ادم فوضولیه تا نفهمه دختره که همسایه من شده کیه دست بر نمیداره تازه وقتی تعهد ناممونو دید دیگه بیشتر کنجکاوی میکنه.
خندیدم و گفتم:راستی انداختیش دور؟
با جدیت گفت:نه گذاشتم هر وقت وکیلمو دیدم بدم بهش!
با رضایت لبخند زدم.سرعتشو بیشتر کرد. من:حالا به کشتنمون ندی!
_:میخوام زود برسیم به اتوبان. من:یعنی الان داریم میریک شمال به خاطر منه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد!
با قدر دانی نگاهش کردم و گفتم:ولی تو مسئول مشکلات من نیستی! لازم نیست خودتو تو دردسر بندازی .
لبخندی زد و گفت:من رفیق نیمه راه نیستم . خودم اوردمت تو این خونه خودمم باید مواظبت باشم!یه نگاه به اطراف کرد و گفت:دیگه از خونه دور شدیم بیا بالا! نشستم سر جام بیخیال لباسای خاکیم شدم و گفتم:خوش به حال بچه هات!
خندید وگفت:چرا؟ تکیه دادم به صندل وگفتم:خب خیالشون راحته که خیلی مواظبشونی!
لبخندی زد و گفت:نه بابا بیچاره ها یه بابای بی مسئولیت گيرشون میاد!
من:اگه بی مسئولیت بودی الان با من تو ماشین نبودی!
زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:همون قدر که رک بودنت گاهی وقتا عذاب اوره بعضی وقتا هم خیلی دل نشینه!
من:خب حالا هول برت نداره!
منظورم این نبود که ازت خوشم میاد.
سرشو تکون داد و گفت:مطمئنی؟
اخمی کردم و گفتم:معلومه!
رومو کردم به سمت شیشه و گفتم:من زیاده
خواه نیستم به غیر ممکن ها هم دل نمیبندم! دیگه مهران چیزی نگفت. منم ساکت شدم.
همون طور که بیرون نگاه میکردم لبخند زدم.
اگه منم یکی بودم مثله گلسا میتونستم به
علاقه داشتن به مهران فکرکنم.
اما من با اونا فرق داشتم. من اصلا نباید به دوست داشتن مردی فکر میکردم.
هیچ پسری و هیچ خونواده ای دلشون نمیخواست یه عروس بی کس و کار داشته باشن.
از پدر بزرگم متنفر بودم اون مسئول زندگی غیر معمول من بود.
اون بود که حق یه زندگی عادی رو از من گرفته بود.
حق دوست داشتن حق دوست داشته شدن حق
احترام وپذیرفته شدن.
شاید اون تنها کسی بود که هیچوقت نمیبخشیدمش حتی به بخشیدنش فکر هم نمیکردم .
تمام مدت با ذوق و شوق به جاده خیره شده بودم.تمام جایی که من دیده بودم روستای
خودمون بود و شهر تهران ولی حالا اون همه زیبایی یک جا جلوی دید من بود! بارون داشت
به شدت می بارید. درختا هر کدوم یه رنگ بودن بعضیا سبز بعضیا زرد بعضیا هم بدون
برگ .
منظره کوها عین نقاش بود.
دیگه طاقتم تموم شده بود شیشه ماشینو دادم پای ري و سرمو بردم بیرون سرمای هوا هم برام دلنشین بود. انگار اومده بودم وسط بهشت.
بارون داشت صورتمو خیس میکرد.
مهران غرید :سرده شیشه رو بده بالا!
چشمامو بستم وگفتم:چه اکسیژنی!
بعد یه نفس عمیق کشیدم دیدم شیشه داره میاد بالا سرمو دزدیدم و گفتم:هوا که خوبه!
به در اشاره کرد و گفت:همه جا خیس شد!
بخار شیشه رو به رومو با استینم پاک کردم وگفتم:اینجا عالیه!
_:مگه تا حالا نیومدی؟
من:با کی اومدم؟
شونه هاشوانداخت بالا و گفت:پس تا حالا دریا رو هم ندیدی!
دستامو محکم زدم به همو و گفتم:شنیدم خیلی قشنگه!
لبخندی زد و گفت:وقتی دیدی خودت میتونی نظر بدی. با ذوق گفتم:کی میرسیم؟
_:چیزی نمونده!
یادم افتاد به خونه با نگران گفتم:اگه بیان خونه رو بگردن چی؟
_:خب
بگردن!
من:خب میفهمن یکی اون بالاس! خندید وگفت:چطوری میفهمن؟
من:غذام مونده بود رو زمین!
تازه چطور یه خونه چیده شده مشکوک نیست؟! لبخندی به من زد و
گفت:لباسات همه اینجان مگه نه؟ یادم به کمد خالیم افتاد اخرین چیزی که توش مونده
بود شالو و مانتویی بود که مهران برام گذاشت و لباسای قدیمیم.برگشتم پشت ماشینو نگاه
کردم هر چی داشتم و نداشتم رو اورده بود یه نگاه به لباسای زیرم انداختم که پخش و پلا
شده بود وسطشون!
سریــــع خودمو کشیدم پشت ماشین و همه رو جا دادم بین مانتو هام!
بعد با خجالت برگشتم سمتش و گفتم:اره ولی… ابروهاشو داد بالا و گفت:ولی بی ولی!
میدونی چی رو اپن گذاشته بودی؟
نگاهش کردم. با رضایت لبخندی زد وگفت:اون یکی شناسنامتو! نیشم باز شد.
خندید و گفت:منو دست کم گرفتی؟
با مشت زدم به بازوشو گفتم:خیلی بد جنسی! صورتش جمع شد بازوشوگرفت وگفت:میدونی دستت خیلی سنگینه؟! خندیدم.
گوشیش رو در اورد و گفت:حالا بگو میخوام چ کار کنم !
با تعجب نگاهش کردم یه شماره گرفت و گوشیشو گذاشت رو بلند گو و چند دقیقه بعد
صدای پسری پیچید تو ماشین:جانم؟
_:سلام علی جون خودم!
_:به به به!اقا مهران راه گم کردی!
_:راهو که دارم درست میریم شمارتم درست گرفتم زنگ زدم حالتو بپرسم!
_:غلط کردی!کی تا حالا حال من واست مهم شده. رو کرد به من بی صدا خندیدم.
گفت:بیا یه بار خواست حالتو بپرسم خودت نمیذاری
_:حرف مفت نزن بنال ببینم چه مرگته! ‌
_:ببین میخوام برام یه کاری بکنی هستی یا نه؟ _:اها این شد حرف حساب!چ میخوای؟
_:باید بری مطب از اقا حسن کلیدامو بگیری برو خونه من!
_:که چ بشه؟
مگه ندیدی این حسن خان دفعه قبل چطوری حالمو گرفت؟
_:نگران نباش بهش گفتم هر وقت تو رفتی کیلیدا رو بهت بده!ببین برو بالا طبقه دوم اگه کسی اومد اونجا تو اسمت ارمان کریمیه الان یه هفتس اون
بالا رو خریدی گرفتی؟
_:حالا گ هست این ارمان خان که من باید جاش نقش بازی کنم.
یه نگاه به من کرد و گفت:برمیگردم برات توضیح میدم.فردا هم برو مطب گلسا رو خر کن یه جوری حالیش کن که باید یادش بره که امروز منو با یه دختر تو مطب دیده.
_:ای بابا موضوع داره بیخ پیدا میکنه ها!
_:رومو زمین ننداز دیگه!
_:خرج داره واست!
_:باشه تو کارتو درست انجام بده من از خجالتت در میام! جلو بابام هم وا نمیدیا!
_:کی حرف پول زد شما حق اب و گل داری داداش. موضوع خونوادگیه؟
بعدا برو خونه و نیم نگاهی به من کرد وگفت:موضوعش حال گیریه تو فقط حواستو جمع کن!یه چند وقتی خونه من باش تا وقتی خبرت کنم خب؟
_:ای به روی چشم . خیالت راحت تا منو داری غم نداری.
_:خب دیگه خدافظ! خبری شد منو در جریان بذار. _:باشه خدافظ
_:به سلامت! گوشی رو قطع کرد .
مو لای درز نقشش نمیرفت.
سرمو تکون دادم و گفتم:تو شیطونم درس میدی! خندید و گفت:ما اینیم دیگه! اینو گفت بعد به یه جایی اشاره کرد و گفت:رسیدیم….

2 ❤️

2021-10-23 13:41:28 +0330 +0330

(قسمت بیست و‌یکم)

نگاهمو کشیدم سمت جایی که انگشتشو گرفته بود یه ویلای سفید رنگ بزرگ روی یه تپه بود .
همین طور که داشتم نگاه میکردم چشمم خورد به آب، که خیابون بهش منتهی میشد با
هیجان گفتم:اونجا رو! خم شدم سمت شیشه دستاموگذاشتم رو داشبورد ماشین و
گفتم:همش آبه! مهران که از عکس العمن من خندش گرفته بود گفت:از ویلا راحت میرسیم
به ساحل! بعد پیچید تو یه کوچه خالی!
یه کم سربالایی رفتیم. مهران پارک کرد رو به روی در
سیاه رنگ ویلاش و از ماشین پیاده شد.
تنها ویلای رو تپه مال اون بود اون طرف کوچه هم
دوباره کوه بود و درخت. منم از ماشین پیاده شدم مهران داشت درو باز میکرد رو به من کرد
و گفت:برو تو ماشین!همون طور که به اطراف نگاه کردم گفتم:مثه خواب میمونه!
با خنده درو باز کرد و گفت:بفرمایید!
داخلو نگاه کردم. از تو حیاط میشد از بالا کامل دریا رو دید.
دویدم تو بالای پله ها ایستادم مهران رفت سمت ماشین تا سوار شد.از هیجان سرمو گرفتم
بالا و با صدای بلندی جیغ زدم. مهران که ماشینو اورده بود داخل با تعجب پیاده شد و گفت:چی شد؟ همون طور با صدای بلند گفتم:این خیلی عالیه! محشره …
بدون توجه به صورت بهت زده مهران یه نگاه به ساختمون ویلا که چند تا پله بالا تر از حیاط بود انداختم یه ساختمون یه طبقه اما خیلی بزرگ بود دوتا رو به رو یه شیشه بزرگ بود اما داخل معلوم نبود.از پله ها رفتم بالا جلوی خونه یه استخر بود یه نگاه بهش کردم و منتظر شدم تا مهران هم بیاد همون طور که سرش تو صندوق عقب بود گفت:بیا حداقل لباساتو بردار! یاد
لباسایی افتادم که زیر مانتوم قایم کرده بودم بدو بدو برگشتم پایین چند تا شونو انداختم
دورگردنم و رو شونم بقیه رو هم جمع کردم دو تو دستم دیگه نمیشد جلومو ببینم. به مهران نگاه کردم خیلی شیک و باکلاس یه چمدون کوچیک از صندوق عقب در اورد به من نگاهی کرد وگفت:میتونی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و با احتیاط در حال که از گوشه لباسام جلو رو نگاه میکردم دنبال مهران راه افتادم.
ایستاده بودم تا مهران در ورودی رو باز کنه تازه داشتم سرما رو حس میکردم.
خودمو جمع کردم تو لباسا و گفتم:اگه بابات بیاد اینجا؟ درو بازکرد وگفت:اون از اینجا اصلا خبر نداره! قبل از این که تعارف کنه رفت تو.منم دنبالش رفتم درو بست . گفتم:یعنی نمیدونه همچین ویلایی داری؟
سرشو به علامت منفی تکون داد به راهروی سمت چپ اشاره کرد وگفت:سومين در اتاق مهمانه برو وسایلتو بذار اونجا! رفتم سمت اتاقا!
درو با پام باز کردم همین که وارد اتاق شدم لباسا رو ریختم رو زمین!
یه نگاه بهشون کردم و گفتم:اخیش! دستمو زدم به کمرم به اتاق نگاه کردم یه تخت
خواب وسط اتاق بود کنارش یه کمد تو دیوار زده بوده رو به روم هم پنجره بود .
لباسا رو با پا شوت کردم سمت تخت و از اتاق رفتم بیرون. همین که از راهرو خارج شدم
تازه چشمم خورد به فضای داخل ویلا! یه اشپزخونه تماما چوبی رو به روم بود وسط هال
هم یه دست مبل مخمل زرشکی رنگ چیده بودن یه فرش همرنگشون هم رو زمین پهن
بود.
رو به روش یه تلوزیون دو برابر چیزی که مهران تو خونش داشت بود.
مهرانو دیدم که نشسته بود رو به روی شومینه سنکی و داشت روشنتش میکرد بیشتر فضای خالی
زمین کاملا فرش شده بود.
از سقف بلندش هم چهار تا لوس اویزون بود. دستامو زدم به کمرمو رفتم سمت اشپزخونه چند تا بطری عجیب غریب گوشه اپن اشپزخونه بود.
رفتم سمتشونوگفتم:اینا چیه؟
بعد یکیشو برداشتم.
مهران همون طور که مشغول شومینه بود گفت:اینا واسه تو خوب نیس دست نزن!
بدون توجه به حرفش در بطری که دستم بود باز کردم و سرمو بردم جلو بوی تند الکل زد تو دماغم! سریــــع سرمو بردم عقب و گفتم:اه این چیه؟ مهران اومد سمتم بطری رو ازم گرفت و گفت:مگه نمیگم دست نزن؟اینا مشروبه به درد تو نمیخوره!
با کنجکاوی گفتم:این که میگن مشروب مشروب اینه؟
بطری رو ازش گرفتم و گفتم:امید میگفت خیلی خوشمزس!
خواستم ازش بخورم که بطری رو با شتاب کشید وگفت:اون غلط کرد با تو! مگه تو نماز نمیخونی؟نمیدونی حرامه نمازات باطل میشه؟
اینقدر دربارش تو رستوران شنیده بودم که یادم رفته بود یه روزی تو احکام خونده بودم خوردنش حرامه. لبامو جمع کردم در بطری رو دادم دستش چشم غره ای به من رفت و بعد از بستن درش گذاشتش سر جاش .
گفتم:خودت چرا میخوری؟
دستمو کشید و از اشپزخونه بیرون اورد و گفت:من فرق دارم تازه من همیشه نمیخورم فقط تو مهمونی اونم کم!
من:مگه کم و زیاد داره؟
دستمو ول کرد و با جدیت گفت:اینقد سوال نکن. شونه هامو انداختم بالا رو رفتم سمت پنجره .
.
مهران :
نشسته بودم رو مبل شماره گلسا رو گرفتم بعد از چند تا زنگ برداشت
_:جانم؟ پوزخند زدم. فکر میکرد با یه جونم و عزیزم باز خر میشدم؟
گفتم:گلسا من تا یه هفته نیستم منشیم هم نمیاد! _:منشیتم نمیاد؟
من:نه نمیاد!
_:پس کارای من چی؟
من:نمیدونم تا وقتی من نباشم اونم کارشو شروع نمیکنه!
به اقا حسن بگو بیاد کمکت !
:_اونوقت چرا؟ من:چراش به خودم مربوطه!
هفته دیگه با هم میایم
_:نترس نمیخورمش!
من:از تو بعید نیست از حسودی اونم بخوری!
_:اخه من به چیه اون دختره حسودی کنم اونم یکیه مثه بقیه کسایی که اوردی.
من:مطمئن باش این یکی خیلی فرق داره.
با حرص گفت:خب ؟همین؟
من:نکنه میخواست زنگ بزنم بگم دوست دارم؟ میتونستم قرمزی صورتشو کاملا تصور کنم. گفت:خداحافظ بدون این که جوابشو بدم قطع کردم. یه نگاه به آوا انداختم.رو به روی تلوزیون روی مبل سه نفره نشسته بود پاهاشو جمع کرده بود تو بغلش و سرشوگذاشته بود روشون و با دقت به فیلم ترسناکی که داشت از ماهواره پخش میشد نگاه میکرد. انگار تو جاش خشکش زده بود .
رفتم کنارش نشستم تکیه داده به مبل و دستمو از پشت سرش گذاشتم رو مبل! اصلا متوجه من نشد.سرمو نزدیک بردم و گفتم:نمیترسی؟
یه دفعه از جا پرید. خندم گرفت.
کوسنو برداشت اروم زد تو سرم و گفت:تو کی نشستی اینجا؟
من:اینقد ترسیده بودی که منو ندیدی.
چشم غره ای به من رفت و باز به تلوزیون خیره شد همون طورکه فیلمور نگاه میکرد گفت:فیلمش به اندازه تنها خوابیدن تو بیابون رو به روی یه سری ساختمون ميونه نیمه ساخته ترسناک نیست.
همون لحظه سر یکی از دخترایی که تو فیلم بود متلاشی شد.صورتشو به حالت چندش جمع کرد. من:مطمئنی میخوای ببینیش؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
دوباره محو فیلم شد. نگاهش کردم عادت نداشتم کنار دختری بشینم و اینقدر نسبت بهم بی تفاوت باشه هر چند اوا برعکس همه دخترایی که دورو برم بودن کاملا به من بی تفاوت بود ولی اون لحظه دلم میخواست اذیتش کنم.
دستمو بردم جلو گوششو کشیدم.
عکس العملی نشون نداد…
خودمو کشیدم.طرفش همچنان غرق فیلم بود.
یه نگاه به نیمرخش کردم. نمیدونم چرا از نیمرخ اینقدر جذاب میشد؟!همون طور بهش خیره شدم چشمم از روی موهاش پایین رفت نور تلوزیون
تو چشماش افتاده بود انگار یه چراغ قوه رو تو تاریکی روشن کرده باشن .
به گونش نگاه کردم گونه کوچیکش رو صورتش استخونیش واقعا بهش می اومد.
بعدم به لبهاش نگاه کردم که از نیمرخ قلوه ای تر بودن. به کل یادم رفت میخواستم چ کارکنم. پشت انگشت اشاره و وسطیمو بردم سمت صورتش و نرم کشیدم رو گونش .
غرید :نکن!
بدون توجه به حرفش اروم دستمو از رو گونم کشیدم سمت لباش!دستمو پس زد وگفت:اذیت نکن!
مسیر دستمو عوض کردم انگشتامو فرو بردم تو موهای بالای گوششو اون یه نیمچه مویی که داشت دادم عقب و باز بهش خیره شدم صورتش انگار داشت میدرخشید.
انگشتمو کشیدم پشت گوشش.
برگشت سمتم و با حرص گفت:چرا نمیذاری
فیلممو…
تن صداش رفته رفته پایین اومد و قطع شد.
یه ذره تو چشمای من که بهش خیره
شده بودم نگاه کرد اب دهنمو قورت دادم و به لباش خیره شدم.
با ترس نگاهم کرد و گفت:چته؟
دوباره به خودم اومدم.دستمو با کلافکی کشیدم رو صورتمو گفتم:هیچ!
یه ذره ازم فاصله گرفت وگفت:واسه هیچ اینجوری زل زدی به من؟
نگاهمو ازش گرفتم کننرل رو برداشتم و تلوزیون رو خاموش کردم و گفتم:خوشم نمیاد همسفرم بشینه فقط فیلم نگاه کنه!
لباشو جمع کرد و ابروهاشو داد بالا وگفت:خب چ کارکنم پس؟
از جام بلند شدم نگاهمو کامل ازش گرفتم و گفتم:چه میدونم!
تو خونه هم فقط میشینی جلوی تلوزیون؟
من جای تو حوصلم سر رفت!
پوفی کرد و گفت:اخه تفریحات تو به من نمیخوره! بعد با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:تا حالا با یه دختر اینقدر عادی مسافرت نیومدی نه؟
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:محض اطلاعت من با هیچ دختری مسافرت نرفتم!
شونه هاشو انداخت بالا. گفتم:اینم یادت باشه من هرکاری دلم بخواد انجام میدم اگه تا حالا کاری به کارت نداشتم بدون که از این به بعدم ندارم!
رفتم سمت راهرو وگفتم:من میرم واسه شام یه چیزی بخرم! دوباره صدای تلوزیون بلند شد. گفت:باشه یه چیزی بخر واسه فردا بشه غذا درست
کرد.
جوابشو ندادم رفتم تو اتاق و درو بستم!
رفتم سمت کمد و نفسمو با حرص بیرون دادم. دیگه بد جور داشت میرفت رو اعصابم.
چرا باید به یه دختر بچه جذب بشم و بعد بذارم اینجوری تحقیرم کنه؟
منی که با یه اشاره هر کسی که میخواستم به دست می اوردم.
اصلا اگه بهش نزدیک شم چی؟چی کار میخواست بکنه؟
در برابر من بی دفاع بود.
بعد از اونم کسی رو نداشت که بخواد باعث دردسرم بشه. ‌
اصلا میتونستم تا هر وقت بخوام باهاش باشم اونم نمیتونست اعتراضی بکنه…
دوباره از اتاق بیرون اومدم.
نگاهش کردم هنوز نشسته بود روی مبل نفسمو فوت کردم و رفتم سمتش
درست بالای سرش قرارگرفته بودم همین طورکه داشتم فکر میکردم چطوری باید ارومش
کنم بهش خیره شدم.
سرشو اورد بالا و گفت:باز میخوای اذیت کنی؟
به چشمای معصومش نگاه کردم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم:نه اومدم ببینم چ میخوری؟
سرشو تکیه داد به پشت مبل وهمون طورکه منونگاه میکردگفت:فرقی نداره .
من:باشه! اینوگفتم و خودممو به سرعت ازش دورکردم. ایستادم تو حیاط. مشتموکوبیدم
رو ماشین.
فکر تجاوز به سرم نزده بود که حالا زد.
سوار ماشین شدم و راه افتادم .
باید جلوی خودمو میگرفتم نه به خاطر اون به خاطر خودمم که شده باید دور آوا رو خط
میکشیدم .
این چند وقت اونقد به رابطه داشتن با دخيا عادت کرده بودم که دیگه
نمیتونستم عادی برخورد کنم!
حوصله نداشتم برم رستوران دم اولین فست فودی که دیدم
ایستادم و دوتا پیتزا خریدم. و بعد هم یه ذره خرت و پرت برای غذای فردا.
یه کم معتلش کردم تا حالم خوب بشه و بعد برگردم.
وارد خونه شدم همون موقع بود که فیلم تموم شد.
محکم درو بستم دوباره از ترس از جاش پرید! دستشو گرفت رو قلبش و گفت:چرا اینجوری میکنی؟
خندیدم و رفتم سمت شومینه به پیتزاهایی که تو دستم بود نگاه کرد و گفت:چی خریدی؟ خریدامو گذاشتم تو اشپز خونه و با جعبه های پیتزا و نوشابه نشستم رو به روی
شومینه وگفتم:پیتزا! دستموگرفتم جلوی اتیش وگفتم:بیرون خیلی سرده!
پاشد اومد نشست رو به روی من سریــــع یکی از جعبه ها روکشید سمت خودش. سرشو به دو طرف
تکون داد و گفت:به به به!اخرین باری که پیتزا خوردم دوسال پیش بود اونم نه کامل یه قاچ!
در جعبه رو باز کرد همون طور که با لذت به پیتزا ها خیره شده بود گفت:چه بویی داره!
خندیدم وگفتم:یه جوری حرف میزنی ادم فکر میکنه چی هست حالا! از جاش بلند شد
وگفت:این یکی عکس گرفي داره!
دستشوکشیدم دوباره نشست گفتم:من گوش
دارم!بشین راحت غذاتو بخور یه تیکه از پیتزا رو برداشت یه گاز کوچیک ازش زد چشماشو
بست با تمام احساش که داشت گفت:خوشمزس! چشماشو بازکرد مات این لذت بردنش شده بودم.
با هیجان سسشو خالی کرد روش و این دفعه با ولع شروع کرد به خوردن!
غش غش زدم زیر خنده!
با لب و لوچه اویزون نگاهی به من کرد و گفت:چیه؟
به جعبه دست نخورده من نگاه کرد و گفت:نمیخوری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:دختره خوب!
یه خانوم هیچوقت با هول غذاشو نمیخوره!
لقمه ای که تو دهنش بود قورت داد وگفت:چطوری
میخوره؟
یه تیکه از پیتزامو برداشتم و گفتم:اینجوری نگاه کن! یه ذره سس زدم روش و
گفتم:اولا که سس زیادی باعث میشه صورتت سسی بشه این هم منظره خوبی نیست!
بعد به گوشه لبش که سسی شده بود اشاره کردم! با انگشتش پاکش کرد.گفتم:بعدم اگه سسی بشه با دستمال باید پاکش کنی!
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:اینجا دستمال نیست !
من:باید همراهت باشه! شونه هاشو انداخت بالا و با دقت نگاهم کرد گفتم:اولا که گازاتو بزرگ نمیگیری بعدم نجویده قورتش نمیدی!
سرشو تکون داد و سعی کرد بعدی رو با اداب
بخوره!
منم مشغول شدم همون طور زیر چشمی نگاهش میکردم.
چطور میشد به یه دختر بچه دست درازی کرد.
بعد از این ک همه پیتزاشو خورد با ارنجش لبشو پاک کرد دستشوگرفتم وگفتم:نه دیگه نشد!
دیگه این کارو نکنیا!
شقیقشو خاروند وگفت:یهو بگو برم بمیرم دیگه! من:اینا مردن نیست باید یاد بگیری جلو یه نفر این کارو نکنی میگن دختره چقد بی ادبه!
نفس عمیقی کشید و گفت:باشه چشم!
به جعبش نگاه کرد وگفت:ببین اینقد خوشمزه بود که یادم رفت عکس بگیرم!
گوشیمو اوردم ب ريون وگفتم:من یکی دارم بردار باهاش عکس بگیر! خندید وگفت:باشه!
نشست رو سکوی کنار شومینه و اخرین تیکه پیتزامو گرفت دستش رو به روش نشستم تا
عکس بگیریم!
با دست زدم و گفت: خودت هم بیا!
نشستم کنارش و شروع ب عکس گرفتن کردم…
عکس سریــــع پیتزارو رو گاز زد و گفت:دهنی شد دیگه این مال من!
خندیدم و پیتزارو رو از دستش کشیدم و گفتم:هیچم دهنی نشد سرشو اورد جلو زبونشو چسبوند به پیتزا. با حرص
گرفتمش سمتشوگفتم:بیا!
همون طورکه میخندید پیتزا رو از دستم گرفت!
دو تیکش کرد و گفت:بیا بخور!
با چندش نگاهش کردم!
قیافشو مظلوم کرد و گفت:به جون خودم اینجاشو زبون نزدم!
با اکراه ازش گرفتم!
خندید وگفت:باورکن سالمه.
سرمو تکون دادم و همشو جا دادم تو دهنم!
شاید اون خوشمزه ترین تیکه ای بود که خوردم!
رو کردم بهش و گفتم:فردا
می ريمت شهرو ببینی.
با خوشحالی نفس عمیقی کشید و گفت:ممنونم! من:بابت چی؟
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:بابت این همه هیجان!
سرشو گرفت بالا و گفت:این تیکه از زندگیم
به عنوان تنها خاطره خوبی که دارم همیشه تو ذهنم میمونه!
قلبم با این حرفش فشرده شد.
حق اون نبود که چنین زندگی داشته باشه.
خیلیا بودن که اگه تو شرایط ر آوا قرار داشتن
نه تنها دلمو به درد نمی اوردن بلکه حس میکردم واقعا حقشونه اما این دختر مگه چ کار
کرده بود که تو این سن باید اینقدر زجر میکشید….

5 ❤️

2021-10-24 00:52:10 +0330 +0330

(قسمت بیست و دوم)

ی ذره نگاهم کرد وگفت:میشه یه لحظه فکر کنی من پسرم؟
با تعجب گفتم:چطور؟
_:میخوام یه دقیقه رفیقمو بغل کنم!
لرزش تلخی که تو صداش بود حس بدی بهم میداد. برای این که جو رو عوض کنم گفتم:حالا چرا پسر؟دختر باش نمیشه؟
تک خنده ای کرد و گفت:نه! دوست ندارم با اون حس بغلم کنی.
دستامو باز کردم.اومد جلو خودشو تو بغلم جا کرد!
سرشو گذاشت رو شونم منم متقابلا همین کارو کردم.
او لحظه واقعا هیچ حسی به جز ارامش دادن بهش نداشتم.
سرشو چند بار رو شونم تکون داد بعد کم کم طرز نفس کشیدنش تغییر کرد.
فهمیدم داره گریه میکنه !
خواستم بکشمش عقب حقله دستشو محکم
ترکردو سرشو فرو برد تو لباسم!
حتی نمیتونستم درست درک کنم که این دختر چ کشیده تا باهاش ابراز هم دردی کنم.
هیچ صدایی ازش در نمی اومد فقط بدنش اروم میلرزید.
از فکری که قبل از رفتنم کرده بودم پشیمون و خجالت زده شده بودم.بغضمو قورت دادم و سرمو
بردم طرف صورتش و گفتم:حالت خوبه؟
لباسمو تو مشتش گرفت و سرشو به علامت
مثبت تکون داد.
دستمو کشیدم رو سرش و گفتم:گریه کن تا سبک ش! انگار که یه عمر منتظر چنین حرف بوده باشه , نفس عمیف کشید و شدت گریش بیشتر شد.
من:همه چی تموم شد .
دیگه لازم نیس ناراحت باش خب؟
سرشو تکون داد!
من:من مواظبتم!
با صدای گرفته ای گفت:میدونم!
من:افرین دختره خوب!دیگه لازم نیست گریه کنی. خواستم بکشمش عقب ولی فایده بود. من:آوا؟ جواب نداد گریه هاش به هق هق تبدیل شده بود. دیگه تلاش واسه اروم کردنش نکردم شاید واقعا نیاز داشت که گریه کنه تا اروم شه دستامو دورکمرش حقله کردم و خیلی نرم موهاشو بوسیدم. اونقدر گریه کرد تا بالاخره خوابش برد!
بلندش کردم و بردمش تو اتاقش در اتاقو که باز کردم دیدم همه وسایلشو پخش کرده وسط اتاق! خوابوندمش روی تخت و پتو رو کشیدم روش نشستم کنار تخت دماغش و گونه هاش از بس گریه کرده بود قرمز شده بودن.اشکاشو پاک کردمو بهش نگاه کردم. به جای اینکه سعی کنم کمکش کنم به چه چیزایی که فکرنکرده بودم اهی کشیدم و ازجام
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون! رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت و شماره ثمین رو گرفتم
. خیلی زنگ خود تا جواب بده.
_:الو؟
صداش خوابالود بود به ساعت مچ رو دستم نگاه کردم تازه یازده و نیم بود.گفتم:پولتو میری از همون کسی میگیری که براش خبر بردی دیگه هم خونه من نمیای!فهمیدی؟
_:مهران من…
من:حرف نباشه بیخود خودتو توجیه نکن یه ریال پولم نمیتونی از من بگیری
_:امیر مجبورم کرد بگم اون دختره رو دیدم
من:امیر ازکجا خبر داشت اصلا دختری پیش من زندگ میکنه یا نه؟!
_:باور کن من خبر ندارم فقط از روز اول که اومدم بهم گفت… ادامه حرفشو نزد.
با تعجب گفتم:چ گفت؟
_:هیچ ولی باور کن من سر خود حرف نزدم. من:گفتم چ گفت؟ ساکت شد.
با صدای بلندی گفتم:میگی یا نه؟
_:باشه … باشه اروم باش میگم!فقط تورو خدا بهش نگو از من شنیدی.
من:د یالا بگو ببینم چ گفته!
_:روز اول بهم گفت وقتی میام خونت حواسم به تلفنا و رفت و امدات باشه اگه دختری رو دیدم بهش بگم!من:چی گفتی؟
من:یعنی تورو فرستاده جاسوسی
با لحن تهدید امیزی گفتم:یه کلمه هم با کسی درباره این تماس حرف نمیزنی فهمیدی؟
_:اگه بگم سر خودم میره! مطمي باش نمیگم! من:ول به هر حال من بهت پول نمیدم!
تا یاد بگیری خیانت کار نباشی!
همین که خواست جوابمو بده گوشی رو قطع کردم. با عصبانیت شماره امیرو گرفتم ولی قبل از این که زنگ بخوره پشیمون شدم.
باید میفهمیدم چرا واسه من بپا گذاشته!
رابطه داشتن من با یه دختر چه فرقی برای اون
داشت؟
یعنی بخاطر این لود که پول منو از دست نده؟
نه بیشتر از من مشتری داشت تازه اینقدر واسش نمی صرفم که بخواد اینکارو کنه باید میفهمیدم فقط از ثمین اینو خاسته یا نه به همه گفته!!
تو بلاک لیستمو بازکردم شماره مهسا رو از توش پیدا کردم و بهش زنگ زدم هنوز یه زنگ نخورده بود که جواب داد:الو؟مهران عشقم خودتی؟
پوفی کردم و گفتم:خودمم!
_:میدونستم دلت برام تنگ میشه عزیزم وای نمیدونی من چ کشیدم!
همون لحظه صدای مردی پیچید توگوشی:با کی حرف میزنی؟بیا دیگه!
پوزخندی زدم و گفتم:ا چ !چقدر زجر کشیدی!
گفت:اخه…من …
من:بسه بسه من اگه میخواستم گول یکی مثه تورو بخورم خیلی وقت پیش میخوردم.
حالا گوشتو بده من ببین چی میگم .
یه سوال ازت میپرسم درست و راست جوابمو میدی و گرنه بلایی سرت میارم که خودتم نفهمید از کجا خوردی!
_:چیزی شده؟
من:اره شده!
تو بابت خبر بردن از خونه من واسه امیر پول میگرفتی؟
ساکت شد.
من:چ شد؟!
_:نه! از لحنش معلوم بود دروغ میگه!
با حرص گفتم:گفتم راستشو بگو!
:باور کن نمیدونم از چ حرف میزنی! پس واسه چی پول زده بود حسابت.
حرفشو خورد
:تورو خدا
مهران اگه امیر بفهمه منو میکشه!
من:مطمئن باش اگه حرف نزنی خودم اول
میکشمت!
_:باشه میگم!فقط قول بده امیر چیزی نفهمه! من:نمیفهمه! صدای پسره بلند شد:مهسا!
_:الان میام دو دقیقه صبر کن عزیزم.
صداشو اورد پایین وگفت:بهم گفته بود
باید همه چیزو بهش بگم و نذارم دختری بهت نزدیک شه!
من:چند وقت؟
_:چ؟
من:چندوقت بود اینو بهت گفته بود؟
_:از همون روز اول!
باز صدای نکره مرده بلند شد:میای یا من بیام؟ من:برو دیگه!
_:ببخشید عزیزم!
من:فکر نکن خبریه زنگ زدم .خدافظ !
گوشی رو قطع کردم اصلا سردرنمی اوردم چه خريه؟ !
.
آوا :
چشمامو باز کردم نمیدونستم چند وقته خوابیدم .
نشستم سر جام یاد دیشب افتادم. نفسمو دادم بیرون و لبخند زدم انگار یه بار بزرگ رو از
دوشم برداشتن.
یه نگاه به اطرافم کردم من کی اومدم تو اتاق؟
یه ذره با خودم فکر کردم شاید چیزی یادم بیاد .
یه دفعه محکم زدم رو پیشونیم وگفتم:وای مهران! یه گوشه از پیشونیم درد شدیدی احساس کردم انگشتموکشیدم دیدم جوش زدم!پوفی کردم و از جام بلند شدم.
اگه کارمو رو یه منظور دیگه میگرفت چی؟
عجب حماقتی کرده بودم اون پسره چطوری میخواست احساس یه دخترو درک کنه ؟!
شاید این کارو میذاشت به حساب علاقه . ‌
باید هر جور شده بهش می فهموندم که بغل کردنش بی منظور بوده.
یه نگاه به لباسام که روی زمین ریخته بود انداختم باید جمعشوم میکردم ولی اصلا حوصلشو نداشتم. یه نگاه به لباسام کردم خوب بود .
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت دستشویی. صورتمو شستم و ی نگاه به جوش بزرگ که رو پیشونیم بود انداختم چیزی واسه فشار دادن نداشت و اگر نه تا الان دخلشو اورده بودم.
وارد پذیرایی شدم نمیخواستم دیگه حرف از دیشب زده بشه!
کمرمو صاف کردم یه ذره به اطراف نگاه کردم ولی خبری از مهران نبود خواستم برم بیرون که صدایی از پشت سرم گفت:بیدار شدی؟!
برگشتم سمت مهران که ایستاده بود تو اشپزخونه. لبخند محوی زدم و گفتم:اره! دستی تو موهام کشیدم تا مرتبشون کنم و رفتم سمتش! لیوان
چای که دستش بود گذاشت رو میز و خودشم نشست و گفت:خوب خوابیدی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره!
تکیه داد به صندل وگفت:بیا بخور! ‌
نشستم روی صندلی زیر چشمی نگاهش کردم فکرش مشغول بود نگران به نظر میرسید یعنی ربطی به دیشب داشت؟
یه لقمه کره مربا برای خودم گرفتم.
همچنان یه جای دیگه سیر میکرد جرات نداشتم
ازش چیزی بپرسم میترسیدم بحث دیشبو وسط بکشه.
سریــــع غذامو خوردمو از جام بلند شدم اون همچنان تو فکر بود.
بیخیال از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاقم تا وسایلمو مرتب کنم. داشتم لباسامو میذاشتم تو کمد که مهران اومد تو اتاق و گفت:میخوای بریم لب دریا؟
لبخندی زدم و گفتم:خیلی دلم میخواد از نزدیک ببینمش!
زیپ کاپشنشو بالا کشید و گفت:حیف هوا سرده و اگر نه میرفتیم تو اب!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:به
هر حال که من شنا بلد نیستم!
سرشو تکون داد وگفت:خب یه چیزی بپوش بیا بریم!
نگاهش کردم هنوز چهرش همون طوری بود دیگه کنجکاوی بهم غلبه کرد گفتم:اتفاقی
افتاده؟
_:نه!
من:انگار افتاده!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:چیز مهمی نیست !
پالتوی کرم رنگ کوتاهی که مهران خریده بود تنم کردم و یه شال پیچیدم دور سرم! خندید و
گفت:بازم که اینجوری شال سرت کردی!
من:مگه نمیگی سرده؟
دستم گذاشتم روگوشامو و
گفتم:من به اینا احتیاج دارم!
خندید و سرشو تکون داد و گفت:بیا بریم! دنبالش راه افتادم.همون طور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم:چقد اینجا می مونیم؟
_:نمیدونم! تا وقتی دوستم زنگ بزنه و بگه همه چ مرتبه!
شونه هامو انداختم بالا دستامو فروکردم تو جیبم و
از پله ها پایین رفتم .
به ساحل که رسیدیم دوباره هیجان دیروز اومد سراغم دویدم و خودم رسوندم لب اب!
یه نگاه به جلو کردم با این که دیدن اون همه اب منو میترسوند ولی در عین حال بهم ارامش میداد. موجا درست تا نزدیک پام می اومدن و برمیگشتن. برگشتم سمت مهران دیدم عقب ایستاده و با اخم داره با تلفن حرف میزنه!
دوباره روموکردم سمت اب!پامو اروم بردم جلو و از پنجه جلوی کفشمو زدم به اب! ولی قانع نشدم کفشمو در اوردم و این دفعه انگشتامو زدم به اب !اونقدر سرد بود که تا مغز استخونم لرزید ولی اهمیت ندادم اون یکی کفشمم در اوردم پاچه های شلوارمو تا کردم و رفتم جلو ول نه زیاد
فقط تا مچ پام تو اب بود. با هر موجی که میزد سرما رو بیشتر احساس میکردم .
تو حس و حال خودم بودم که مهران صدام زد:آوا بیا این طرف!
من:نه خیلی کیف میده!
_:سرما میخوری!
من:زیاد که جلو نرفتم!
همون لحظه یه موج زد و پاهام تا زانو خیس شد.
از ترسم برگشتم عقب مهران اومد نزدیک و دسمو گرفت و منو کشید عقب و گفت:میخوای
مریض شی؟
کفشامو برداشتم و گفتم:نمیشم!
کفشامو پام کردم و گفتم:اینجا خیلی قشنگه!
زیه نفس عمیق کشیدم مهران گفت:باید تابستون یا بهار بیای!
خندیدم و گفتم:به همین الانشم راضیم!
حصیری که دنبال خودش اورده بود روی پله ها پهن کرد ونشست روش منم رفتم و کنارش نشستم رومو کردم به دریا و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:زیاد اینجا میای؟
_:واسه تعطیلات عید با دوستام میام!
بهش نگاه کردم و گفتم:پس خونوادت چی؟
_:یعنی چی چی؟
من:خب عیدا ادم باید پیش خونوادش باشه! لبخندی زد وگفت:زندگی من از اونا جداست!
من:چرا؟ لبخندی زد و گفت:خب من …سالمه!
فکر کنم این کافی باشه تا بخوای از
خونوادت جدا شی و یه زندگی مستقل داشته باشی! من:به من ربطی نداره اما به نظرم یه کم
زیادی ازشون جدا نشدی؟
_:چطور؟ ‌
من:از صحبتای اون روزت با بابات فهمیدم ارتباط
خوبی باهاش نداری!
بعدم این که اونا حتی خبر ندارن پسرشون اینجا یه ویلا داره!دوست داری درباره کارایی که میکنی بهشون چیزی بگی… حتی تعطیلاتتم باهاشون نمی زگذرونی!
لبخندی زد و رو کرد به منو و گفت:میدونی من ذاتا ادمیم که خوشم نمیاد چیزی بهم تحمیل
بشه یا این که بخوان محدودم کنن یا حتی محبت بیجا بهم داشته باشن طوری که بشه
دخالت تو زندگیم .
چون من تک فرزندم مامانم خوشش میاد لوسم کنه و تمام ارزوهاشو به وسیله من بر اورده کنه ولی من خوشم نمیاد.
من:بهت امر و نهی میکنن؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:میخان مجبورم کنن با دختر خالم ازدواج کنم!منم اونو دوست ندارم تا وقتی که یا اون ازدواج کنه یا مامان و بابام دست از این حرفشون بکشن منم خودمو ازشون دور نگه میدارم. ‌
من:خب تو ازکجا میدونی شاید خوشبخت بشی باهاش پوزخندی زد و گفت:اولا که من قصد ازدواج ندارم دوما اگه داشته باشم عمرا دختر خالمو انتخاب کنم!
من:چرا؟
_:چون چیزایی ازش میدونم که اگه تو هم جای من بودی اونو انتخاب نمیکردی.
نگاهش کردم. گفت:بگذریم دستامو از پشت تکیه دادم رو زمیم وگفتم:خب چرا بهشون نمیگی که اون به دردت نمیخوره؟
خندید وگفت:فکر میکنی نگفتم؟
اگه تو خونه ما یکی بگه بالای چشم نادیا خانوم ابروئه چنان موضع میگیرن که فکر میکنی چیزی که چشمات دیده هم اشتباه بوده!
کاش یه بچه دیگه هم داشتن تا دست از سر من یکی بر میداشتن.
اهی کشیدم و گفتم:اگه مامان منم یه پسر داشت…
حرفمو ادامه ندادم باز رومو کردم رو به دریا این جمله خیلی ادامه داشت اگه مامانم یه پسر داشت من هیچوقت یه پسر بزرگ نمیشدم هیچوقت اواره نمیشدم هیچوقت لازم نبود از جامعه فرار کنم شاید یه ادم مهم میشدم میتونستم درس بخونم و به ارزوهام فکر کنم .
ازدواج کنم و بچه داشته باشم.
مهران انگار که ذهن منو خونده باشه گفت:فکر کنم اگه پسر داشتن اصلا تورو به دنیا م اوردن؟
ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم . نیشخند زد. سرمو تکون دادم و گفتم:اگه من به دنیا نمی اومدم هیچ از امورات دنیا کم نمیشد.
قطره های بارون کم کم صورتمو خیس کرد…

3 ❤️

2021-10-24 00:53:13 +0330 +0330

قسمت بیست و سوم)

مهران هم از جاش بلند شد وگفت:بیخیال!
هر چقدرم زندگی سخت باشه هیچکس ارزو
نمیکنه ای کاش به دنیا نمی اومد.
چشمکی زد و گفت:زندگی از هر دختری وسوسه انگیز تره!
از جام بلند شدم وگفتم:تو ام با این ذهن منحرفت . اصلا دنیا رو زیر سوال میبری!
حصیرو از رو زمين برداشتم و راه افتادیم سمت ویلا!
رفتم تو اشپزخونه تا یه چیزی واسه ظهر درست
کنم. مهران گفت:مگه اشپزی هم بلدی؟
من:اینم سواله؟
اگه بلد نبودم که میمردم از گرسنگی!
تکیه داد به کابینتا و گفت:راست میگی خب!
رفتم سراغ برنجا که تلفنش زنگ خورد.
_:اوه به به اقای خبرچین!
از لحنش معلوم بود عصبیه ولی داره خودشو کنترل
میکنه.
_:حواست به زبونت باشه که کجا ازش حرف در میره چون ممکنه دفعه بعدی خودم بیام بیخ تا بیخ ببرمش …
_:باشه بابا مهم نیست وقتی یه حرفی بی پایه و اساس باشه هر چقدرم بگرده اخرش معلوم میشه صحنه سازی بودم!
_:به اقارو یعنی تو هم باورت نمیشه طرف پسر بوده؟
خب برو خودت ببین!
_:حالا اصلا چه فرقی به حال تو داره؟
_:معلومه که دیگه نمیخوامش! دختره دروغ گو معلوم نیست چه فکری با خودش کرده و این داستانا رو سر هم کرده!
یه ذره فکر کرد و گفت:اتفاقا میخواستم بگم خیلی زود یکی دیگه رو برام پیدا کن!
میخوام زودتر از سر این دختره خلاص شم.راستی پول هم بهش نمیدم به خودشم گفتم .
_:همین که گفتم ناراحتی خودت بهش پول
بده!
دیگه هم نبینم یکی مثه این بفرستی که فکرکرده خیلی زرنگه و منو احمق فرض کنه والا
دیگه با تو هم طرف حساب نمیشم!
چقد راحت درباره دخترا حرف میزد انگار داشتن کالا مبادله میکردن.
کارای مهران خیلی ضد و نقیض بود اصلا بهش نمی اومد همچین ادمی باشه صد در صد چیزی که من ازش میدیدم کاملا با چیزی که دخترای دیگه میدیدن فرق داشت … .
:_من دیگه کار دارم این صغرا کبرا ها رو واسه من نچین یکی دیگه رو پیدا میکنی هیچ پولی هم به ثمین نمیدم!خدافظ!
گوشی رو قطع کرد و با حرص گفت:فکر کرده من احمقم!خیلی زودتر از اون که فکر کنی میفهمم چه غلطی داری میکنی اقا امیر.
این امیر اصلا به نظرم ادم جالبی نبود وقتی به من که فکر میکرد پسرم اون جوری نگاه میکرد معلوم بود چقدر وضعش خرابه.
رفیق ناباب که میگفتن همین بود مطمئن بودم مهرانو اون کشیده تو خط این جورکارا!
نفسشو با حرص فوت کرد گفتم:چیزی شده؟ دستشو کشید تو موهاش و گفت:مشکل
روی مشکل!
من:بگو شاید بتونم کمکت کنم!
سرشو تکون داد وگفت:امیر واسه تو خطر ناکه نمیخوام درگیر بشی و یه مشکلی این وسط واست پیش بیاد.
من:اصلا این امیر کی هست؟
پوزخندی زد وگفت:عامل اصلی منحرف شدن من!یکی که قبلا فکر میکردم دوستمه ولی حالا میفهمم یه کاسش زیر نیم کاسش بوده از اول!
پس حدسم درست بود.
گفتم:پس چرا دورشو خط نمیکشی؟
_:چون داغ بودم حالیم نبود ولی حالا چشمام تازه باز شده.
اول حسابشو میرسم بعدا ولش میکنم.
سرمو تکون دادم و گفتم:پس موضوع کینه های شتری پسرونس خندید وگفت:این اصطلاحاتو ازکجا میاری؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:از دورو بریام شنیدم!
فقط مواظب باش این جور مواقع یکی از دو طرف زیر اون یکی له میشه!
سرشو تکون داد و اومد جلو وگفت:فعلا تا اینجام میخوام بیخیالش بشم تا فکرم باز شه!
خب ببینم ناهار چ میخوای بهمون بدی؟
روز اونجا موندیم چون هوا خوب نبود نتونستیم زیاد بیرون بریم ولی با این حال تو این چند روز خیلی احساس خوبی داشتم حس میکردم میتونم به مهران اعتماد کنم حالا دیگه نگرانی بابت اون نداشتم.
داشتم لباسامو جمع میکردم که مهران وارد اتاق شد با دیدن چمدون بزرگ که تو دستش بود لباسا رو زمیپ گذاشتم چمدونوگذاشت رو تخت وگفت:نمیشه اینجوری بیاریشون!
نگاهی به چمدون کردم و گفتم:از کجا اوردی؟ زیپشو باز کرد و گفت:خریدم!
یه ذره نگاهش کردم و گفتم:چقد شد؟
لبخندی زد و گفت:کادوئه!
صورتمو جمع کردم و گفتم:چقدشد؟
نمیخواستم روز به روز بیشي بهش بدهکار بشم!
یه دفعه گفت:اها راست یه چیزی!
نگاهش کردم کیف پولشو از تو جیبش بیرون کشید و گفت:موتورت به فروش رفت.
خندیدم خدایا کاش یه چیزی دیگه ازت میخواستم. چند تا تراول پنجاه تومنی بیرون کشید نشمردمشون بعد گرفت طرفمو گفت:چون قدیمی بود زیاد نخریدنش ولی بازم خوبه!
نیشم باز شد. خدایا کاش یه چیزی دیگه ازت میخواستم.
بعد با خودم فکرکردم چی مهم تر از پول اونم واسه سیر کردن شکم.
گفتم:به کدوم بدبختی انداختینش؟
با خنده گفتم:من اون موتورو خبلب خاستم بفروشمش ولی خریدار پیدا نشد
لبخند محوی زد اصلا تعجب نکرده بود.
تراولا رو از دستش گرفتم پول چمدونو ازش جدا کردم و بهش پس دادم.
وسایلمو جمع کردم و سوار ماشین شدیم.
تکیه دادم به صندلی و گفتم:خیلی بهم خوش گذشت!
لبخندی زد و گفت:ما که جایی نرفتیم !
در حال که روبه رومو نگاه میکردم شروع کردم به شمردن با انگشتام وگفتم:یه روز رفتیم ساحل!
یه روز رفتیم جنگل!
یه روز ناهار رفتیم رستوران!
یه روز تمر و لواشک خوردیم!
یه شب پیتزا خوردیم!از همه مهمتر من اومدم شمال رفتم تو یه ویلای گرون قیمت چند روز زندگی کردم.
لبخندی زد وگفت:تجربه خوبی بود!
روکردم بهش وگفتم:فکر نمیکردم چنین ادمی باشی!
_:چه ادم؟
من:ارومو متین!
_:لطف داری!
من:تعریف نبود حقیقتوگفتم!
سرشو تکون داد و گفت:میدونم!تو از اون ادمایی نیستی که چاپلوسی کني!
نیشخندی زدم و گفتم:یه جوری میگی انگار از ادمای چاپلوس بدت میاد!
_:خب بدم میاد!
من:خالی نبند هیچکس از این که دیگران ازش تعریف کنن بدش نمیاد!
لبخندی زد و گفت:میدونی از حرف زدنت خوشم میاد!
من:چرا؟
_:خب نه تنها هیچ دختری بلکه هیچ پسری رو هم ندیدم که اینقدر درباره هر مسئله ای رک و دقیق حرف بزنه!
از همه مهم تر بدونه که چ میخواد بگه !
شونه هامو انداختم بالا وگفتم:خب اینقدر بیکار بودم که بشینم به حرف زدن فکرکنم!
لبخندی زد وگفت:بعضی وقتا خوبه با هم هم صحبت بشیم هوم؟
لبخندی زدم و گفتم:اگه خونت شومینه داشت از اون چای های داغ با بیسکوییت هم داشتی هر شب
مب اومدم برات حرف میزدم!
لبخندی زد و گفت:خونمم شومینه داره! من:دیدمش ولی ازش استفاده نمیکنی!
_:چرا ولی گاهی اوقات!
رو کرد به منو گفت:با این که سنت به من نمیخوره اما رفتارت جوریه که فکر میکنم ما دوستای خوبی برای هم میشیم!
لبخندی زدم و گفتم:رفقای خوبی!
نیشخندی زد و گفت:یه چیزی بهت میگم البته رو منظور بد نگیریا!
ولی تو اونقدر دختر قوی هستی که به خودم حتی اجازه نمیدم بهت نظر داشته باشم.
سرمو تکون دادم و گفتم:چرا منظور بد؟!
تازه فکر کنم اینجوری حس بهتری بهت دارم !
لبخندی زد و ضبطو روشن کرد یه اهنگ با یه ریتم اروم شروع شد و بعد خواننده شروع کرد به
خارجی خوندن!
با این که چیزی نمیفهمیدم ولی از اهنگ خوشم اومده بود سرمو تکیه دادم
به صندلی و به بیرون خیره شدم با صدای اهنگ و تکونای ماشین و جای گرم و نرمم خیلی
زود خوابم برد.
.
مهران:
یه نگاه به اوا کردم .
خوابش برده بود.
وقتی میخوابید با نمک تر میشد همون طور که اهنگو گوش میدادم نفس عمیقی کشیدم و چشممو از آوا گرفتم و به جاده خیره شدم … .
‏You make me feel like I هر وقت با تو تنهامWhenever I’m alone with you Whenever I’m alone باعث میشی حس کنم دوباره جوون شدمam young again with you
هر وقت با تو تنهام You make me feel like I am fun again باعث میشی
دوباره حس شادابی کنم However far away I will always love you هرچقدر ازت دور باشم بازم دوستت خواهم داشت However long I stay I will always love you تا هروقت زنده ام دوستت خواهم داشت Whatever words I say I will always
‏love you
با هر کلمه ای که میگم همیشه عاشقت میمونم will always love you همیشه عاشقت میمونم Whenever I’m alone with you هر وقت با تو تنهام You make me feel
‏Whenever I’m alone باعث میشی حس کنم دوباره آزاد شدمlike I am free again with youهر وقت با تو تنهام You make me feel like I am clean again باعث میشی حس کنم دوباره پاکم …
‏( adeleتکیه ای از اهنگ )love song

  • ماشینو تو حیاط پارک کردم شونه آوا رو تکون دادم و گفتم:پاشو دیگه چقد میخوابی؟!
    با چشمای نیمه باز گفت:ها؟
    در ماشینو باز کردم و گفتم:رسیدیم!
    سرمایی که از بیرون تو ماشین نفوذ کرد باعث شد چشماشو باز کنه!
    از ماشین پیاده شدم و درو بستم علی ایستاده بود رو به روی من همون طور که با کنجکاوی به اوا نگاه میکرد گفت:پس اون دختره دردسازه اینه!
    به اوا نگاه کردم داشت لباساشو مرتب میکرد.
    علی ادامه داد:فکر نمیکردم ریزه پسند باشی! دستموگذاشتم پشت کمرشوگفتم:من باهاش کاری ندارم خندید و گفت:بله نداری!
    من:فقط دارم بهش کمک میکنم! ‌
    نیشخندی زد و گفت:لابد محض رضای خدا؟ من:این همه خلاف رضای خدا کار کردم گفتم یه بار محض رضاش باشم شاید یه گوشه بهشت جامون داد.
    آوا از ماشین پیاده شد.
    چشمای خواب الودشو مالید و رو کرد به علی و گفت:سلام!
    به علی نگاه کردم نگاهش رو استخون ترقوه آوا که از یقش معلوم بود خشک شده بود.
    به آوا اشاره کردم و گفتم:شالت افتاده!
    خیلی زود منظورموگرفت یه نگاه به چشمای خیره علی کرد و شالشو پیچید دور یقه و سرش!
    علی که دیگه جلوی دیدش گرفته بود به خودش اومد دستشو درازکرد سمت آوا وگفت:سلام!
    من علی ام. آوا یه نگاه غضبناک به دستش انداخت و بدون این که دستشو بگیره گفت:منم اوام!!!
2 ❤️









تاپیک‌های تازه


‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «