تاپیک آزاد
در راستای هنر
تارهای طلایی
نوباوگان طرب طلب دلهامان
در پرسههای عاشقانه در تبسماند
ما را رخصت آرمیدن در یایه سبزگون درختان است
و آمیختن با نوازش نسیم
که برآن برگهای پر جلوه میدرخشند
به نظاره ماهیان رنگین میشتابیم
که بلورهای آب را گلگون میکنند
آفتاب انوارش را از تنهامان دریغ ندارد
باغ را در صبحگاهان سلام میگوییم
جوانههای نورسیده را حال میپرسیم
و به تهنیت عنکبوتی آشنا میرویم
که تارهای طلایی میتند
ناشتا را با افشرهی نارنجی پرتغالهای خانگی معطر میکنیم
روز در آرامش میخرامد
و شامگاه
منجوق ستارگان بر گیسوی شب تماشا دارد
همگام ما مکثهای آرامشاند
و لحظههای آسایش
زمان بیدغدغه
بوالهوس و سبکسار است
ساویز شفائی
هوس مردی بود بیچهره
که دست بر گردن سایهام انداخت
و سایهام گامی فراتر میرفت
و گم میشد
Va sayeam dar javani shahvatnak
Rangi dobare migereft
Man aiene ra mididam
Ke az tasvirash por mishavad
آیا سرنوشت آینه گردان
خواهشهای عصازن کور
و اضطرابهای پیر و آبستن است
آیا دانستن
تفاله تجربههاست در آغاز بویناکی
و خاکستر حوادث است
در ابتدای سرد بار فراموشی.
آیا زیستن
گم شدن در شهری غریب است
و انتظار کودک تردید بر چهارراههای تشویش
از برکهی آینهای سرد
ماهی کدام تصویر را صید خواهم کرد
تا برهنگیام را با رنگی فلسهایشان بپوشانم
در شهر وهمها
لبهایم را
کدام شبح
گرم خواهد گزید
و همزادم را
از کدام اسارت خواهم رست
تا مرا رها سازد
گامهایم
در پیچ پیچ دایرهها
خستگی میکوشد
و محبس
منشوری آینه اندود است
فریب ابعادش تا بینهایت میگسترد
اما خاطرهام میداند
که هوای تازه
خوابی در آستانهی فراموشی ست
و خون خشکیده
بر ناخن تلاش
در تقلاست.
لاشه من را بسوزانید
شعرها را نه
شاید یک پیغام
سال های سال
بعد از من
آشنا بر گوش یک نا آشنا گردد
لاشه من را بسوزانید
خواب های جوهرینم را نگه دارید
گور و بارویی نمی خواهم
مشتی خاکستر ز بودم را
بدست هرزه گردباد بسپارید
در میان بستر هیچ رود نام آور
معرفت یا عشق یا تقدیس جاری نیست
جویباری کوچک و گمنام هم کافیست
تا با زلال آب
آمیزم
گه به جنبش پای می کوبم
گه چو ماری می خزم بر خاک
گه چو کبکی بال می گیرم
گه چنان ماهی به آزادی
در بلوری از زلال آب های پاک
غوطه ور در آب بازی ها
نرم نرمک گاه
با خود می کنم نجوا
گاه چون فریادها در هر کران پیدا
غلغل رقص است که می جوشد
از تنم آتشفشانی سر کشد هر دم
هیمه های شوق چه گرما بخش
شعله های سر کش و مفتون چه پر غوغا
از مذاب وجد فرشی داغ گسترده
التهاب پایکوبی چه سوزان است
رقص پرواز است
روح پروازم چه آزاد است
…
ساویز شفائی
برتر از آنی که خدایی آفریده باشدت
نگاهت پر طمانینه تر از برف
زمستان را آرامشی سپید می بخشد
جوانه های لبخندت
بهاران را سر سبزی می آموزد
هرم خواهش تنت
تابستان را با طربی گداخته زینت می دهد
و پاییز
ترانه خش خش گام هایت است
بر براده طلایی برگ
لبا نت سکری است در عسل
شهد بوسه ات را با شراب بیامیز
و حریر داغ لذت را بر بسترمان بگستر
خدایان را در میعاد گاه ما جایی نیست