با تیزی ناخونهای بلندش دستی به پاهای لاغرش کشید. با دستهاش باهاشون حرف میزد و نگاهش به جایی دیگه بود. بدون اینکه نگاهش رو برگردونه به سمت در اتاق رفت. انتظار داشت کسی از پشت شونههاش رو بگیره و مانع خروجش از اتاق بشه. حتا چند لحظهای هم به همین خیال منتظر موند. مثل همیشه در اتاق رو با پشت پاش بست و قفل کرد. هتل نسبتن مدرنی بود اما هنوز در اتاقهاش با کلید باز و بسته میشد. به سمت آسانسور رفت و کلید همکف رو فشار داد. هر ثانیهای که طول میکشید تا در آسانسور بسته بشه مثل پتکی بود که روی سرش کوبیده میشد. بالاخره در بسته شد و کسی هم از اتاق به دنبالش نیومد که “برگرد”؛ یا حتا برای بدرقه. از آسانسور خارج شد و به سمت پذیرش هتل قدم برداشت. کلید اتاق رو با دقت جایی پشت یک درختچهی بزرگ کنار راهرو مخفی کرد. بلافاصله حالت چهرهش رو تغییر داد و با لبخندی به پهنای صورت با دخترک روبهرو شد.
_ سلام عصرتون بخیر، چه کمکی از دستم بر میاد؟
کمی مکث کرد؛ انگار جوابهاش رو به کلی از یاد برده بود.
_کاری از دستم بر میاد جناب؟
+ســــســــسـلام، بـبـبـخشیـــیــــیـــد،…
_بفرمایید
مثل همیشه به خودش و لکنت زبونش لعنت فرستاد تا شاید دل خودش براش سوخت و تونست درخواستش رو واضح بیان کنه.
_ مــمــمن کـــکلید اتاقم، کــکـــکـــلید اتاق 21…
+کلید اتاقتون رو گم کردین؟
_بـــبـــبـــ…
+باشه به خدمتکار میگم در رو براتون باز کنه. یک ساعت دیگه برای تحویل کلید جدید تشریف بیارین، هزینهش رو هم همون موقع پرداخت کنید.
با بریده شدن حرفش لبخند هم از صورتش بریده شد. بار اول نبود که چنین برخوردی باهاش میشد ولی اینبار قصدش فقط حرف زدن با دخترک پشت میز بود و شاید هم دعوتی برای خوردن قهوه. بدون حرف دیگهای از دخترک دور شد و به سمت اتاقش برگشت. خدمتکار در رو براش باز کرد و با نیمنگاهی تلخ که به سختی میشد تشخیص داد ناشی از خستگی خودشه یا سهلانگاری ساختگی مرد تنها، به استراحتگاهش برگشت.
+مـــمـــمـــمتشکرم آااقا
وارد اتاق شد و شروع به درآوردن لباسهاش کرد. سرش رو که به سمت تخت برگردوند خشکش زد. بهسرعت پیرهنش رو پوشید و چشمهاش رو مالید تا واضحتر ببینه. کسی زیر پتو روی تخت خوابیده بود. اما کی؟ چیزی از زیر پتو معلوم نبود، به جز یک مشت موی مشکی بلند که تا پایین تخت آویزون شده بودن. با ترس چند قدم از تخت فاصله گرفت. میخواست فرار کنه که پتو تکون خورد. ایستاده یخ کرد. عرق سرد کل بدنش رو گرفته بود. کی میتونست وارد اتاق بشه و توی تخت اون بخوابه؟ تو همین لحظه حس گرمی بدنش رو فرا گرفت. یجور گرمی که فقط با آغوش بدست میاد. ولی تنها بود و ایستاده جلوی تخت. در گیر و دار شناسایی دختری بود که توی تخت خوابیده بود تا اینکه دختر روش رو برگردوند و سرش رو از زیر پتو بیرون کشید. مرد چیزی که میدید رو باور نمیکرد. غار مردمک چشمهاش هر لحظه گشادتر میشدن. خودش بود؛ دخترک؛ دخترک پشت میز. ولی چطور میتونست حقیقت داشته باشه؟ اون دخترک که تا چند لحظه پیش… تمام فکرهاش با اشارهی دست دخترک بهم ریخت. بدون کلام اشاره کرد که بهش ملحق شه. انگار اون هم به یک آغوش نیاز داشت. مرد تنها بدون فکر روی تخت پرید تا اون رو با خودش یکی کنه که به یاد سؤالهای نپرسیدهش افتاد.
+شما اینجا چیکار میکنین؟
_سلام عصرتون بخیر
مرد گیج و منگ نگاهش کرد و خواست دوباره سؤالش رو تکرار کنه اما منصرف شد. نمیخواست این شرایط تغییر کنه. دستی به موهای دخترک کشید و یک دسته ازشون رو جدا کرد و بوسید.
+شما موی زیبایی دارین خانم. شما… اسم شما چیه؟
_عصرتون بخیر. چه کمکی از دستم بر میاد؟
مرد تنها که دیگه تنها نبود حرف دخترک رو به شوخی گرفت و به شیرینزبونیش خندید.
+کمک؟ بله بله، یک آغوش لطفا
و بدون منتظر موندن برای گرفتن جواب، دستهاش رو دور کمر دخترک حلقه کرد. دلش بیشتر از اینها میخواست اما بعد از چند خمیازهی طولانی سرش رو روی سر دخترک گذاشت و خوابش برد.
_کاری از دستم بر میاد جناب؟ کلید اتاقتون رو گم کردین؟ به خدمتکار میگم در رو براتون…
اما مرد که بین خواب بیداری بود چیزی نشنید و توی افکار خودش غرق بود. تلاش میکرد تا اتفاقی که افتاده رو برای خودش هضم کنه. دلش میخواست این پدیدهی بیمنطق هرطوری که هست منطقی جلوه کنه. لااقل برای خودش. با خودش فکر میکرد؛
+تنها که میشم از تنهایی درم میاره
+خسته که بشم خستگیم رو به در میکنه
+بیرون که برم همراهیم میکنه
+حرف که بزنم حرفم رو قطع نمیکنه
+باهاش که حرف میزنم حرفم قطع نمیشه. قطع نمیشه. قطع نمیشه
خیلی قشنگ بود. همراه مرد لکنت گرفتم و غافلگیر شدم!
فقط نمی دونم چرا به خاطر یکی دو جمله ی اول داستان، فکر کردم شخصیت اصلی یک خانم هست!
↩ shahx-1
علاقهی زیادی دارم به صادق هدایت ولی تابهحال نوشتهای ازش نخوندم
متشکرم از نظرت
↩ Rabbit131313
نخونی بهتره! نوشته هاش ملاقه دست میگیره مغزو روح آدمو به هم میزنه! بوف کورشو 13 سالگی خوندم یه هفته دپرس بودم…
↩ shahx-1
فکر کنم تم نوشتههاش بیشتر دارک باشه چون چند نفر دیگه هم گفتن شبیه صادق مینویسی
اتفاقن الان نزدیک یه ساله دنبال نسخه اصلی بوف کورم ولی پیداش نمیکنم هیچ کتابخونهای
نظرتو راجع به بوف کور میگی؟
↩ Rabbit131313
سه نفر از کسایی که خوندنش خود کشی کردن. اگر تهرانی برو انقلاب دستفروشا همشون چاپ زمان شاهشو دارن. تو اینترنت هم بگردی مثلا دیوار و ایسام پیداش میکنی.نیمه خواب نیمه بیدار قتل و روانی بودن. باور کن خوشبختی که نخوندیش. بد به همت میریزه. کلا فراموشش کنی بهتره…
↩ negar93
متشکرم که خوندی
آره موقع نوشتن هم متوجه این موضوع شدم
↩ Alixxx$$$
خیلی خوشحال شدم که خوندین و دوست داشتین
چه حال عجیبی داشت این داستان…
نمیدونم چرا یاد یه سکانس از Shutter Island افتادم.
https://youtu.be/-F1-sTyGvwA
↩ IamSheida
مرسی که خوندیش
اتفاقن موقع نوشتنش تو ذهنم همش این بود که این از اون نوشتههاست که شیدا اصلن خوشش نمیاد
↩ Rabbit131313
این که بقیه بگن عالییییم خیلی حالم رو خوب میکنه 😍
هوای اینجا که فعلا خیلی خوبه. ولی کم کم داره دماش میاد پایین.
↩ IamSheida
سفارشاتمو که یادته دیگه؟؟؟
منتظرم خلاصه
اگه نیاری دعا میکنم انقد دما پایین بیاد منجمد شی😂
↩ Rabbit131313
امیر جان دلبندم 😂
به مسافر سفارش سوغاتی میدن 😂 من احتمالا عید یا تابستون ایران پیدام بشه