پارت اول
فاسقم باش و روسپیگریام را معجزه کن. شلوارم را به جاذبه نزدیکتر کن. بر خیسی شورتم ترحّم مکن، با زبان انگشتانت مرطوب کن مرا و با هُرم نفسگیرِ نفسهایت به دوزخم انداز ای پروردگار ابلیس؛ ای مسیحای میراننده؛ ای ایّوبِ ناشکیب.در میانهی رانهایم هزار پلنگ غارنشین در کمین دستهایت نشستهاند و پلنگهای بوی خون به مشام رسیده را تنها نر وارگی دستهای تو رام میکند. فرصت، کوتاه است و سفر جانکاه. برخیز و از کنارهی اَمن شورتم عبور کن و با انگشتانت بر دهلیز لزجم شبیخون بزن. مادهگیام را خدایی نرینه شو، غنچهام را بشکاف و شکوفا کن. گُلی گوشتخوار و معصوم تشنهی حیوانیّتِ نخستینیِ توست. من دوست دارم در این میانه از تو دوستت دارم را.پیدا شدن خطوط تنت را دوست دارم. عبور دست تو از پوست به گوشت و گمشدنهای دستهایت در شمارش مهرههای کمرم را دوست دارم.رعایت عدالت دستانت در نوازش پستانهایم را و تناقض شیرخوارگی وحشیات با خونخوارگی معصومانهات را نیز.
تو کاشف گمشدهترین مثلّثِ کوچک منی. مرا ورق که میزنی، سطر در سطر جغرافیای ناشناختگیهایم را کشف میکنی؛ من هنگامهی غرور تو و در خویش پیچیدنها را در هنگامهی حرکت انگشتان وحشیات بر مثلّثِ کوچک لزج گوشتیام را دوست میدارم.اوج گرفتن را دوست دارم؛ نفس بریده شدن را؛ برق گرفته شدن را؛ حرکت مورچهگان گوشتخوار بر ساقهایم را؛ ولولهام در زمان زلزلهات را؛ عبور صاعقهوار دوانگشتیات در لزجوارگی خیسم را. نبض خون در رگهایم را؛ شبیخون آتشفشانی پوستت بر عصبهایم را؛ هجوم تمام روشناییها بر تاریکیهایم را؛ در خود پیچیدن را؛ در تو پیچیدن را؛ پیچیک شدنت گرداگرد تنم را…
پیچشهایم را؛ عبور پیچاپیچ انگشتانت در پیچهای رَحمم را؛ نفس نفس زدنهایم را؛ جیغ زدنهایم را؛ هیشششهایت را؛ نفسنفس زدنهایت را؛ جانم گفتنهایت را؛ عمرم شنیدنهایت را؛ در میانهی باران بوسهها،
چکّه چکّه چکّه
# پارت دوم