اولین قتل

1397/04/30

مدت زیادی بود که در جنگل پیاده میرفتیم، زمین از باران شب گذشته مرطوب و گل الوده بود و گل و لای چسبیده به پوتینهامان انها را سنگین کرده وعملا پیمودن مسیر را طاقت فرسا میکرد
دو روز بود که چیز درست و حسابی نخورده بودیم، ، سفیر گلوله هایی که زوزه کشان از کنارمان میگذشتند لحظه ای قطع نمیشد شرایط خیلی بدی بود، بدن هایمان خسته شده بود و فکر ها از کار افتاده بود. اسیری هم که همراه داشتیم تنها باعث عذاب بیشترمان بود، وضع ظاهریش طوری بود که خود به خود براش دل میسوزاندی، در آن سوزسرما تنها پوشش پیراهن نازکی بود که آنهم کاملا خیس و گِلی شده بود.
چنان موقع راه رفتن سینه اش خس خس میکرد که هر آن فکر میکردی می افتد و دیگر از جا بلند نمیشود، ما دونفر بودیم که به اتفاق اسیرمان میشدیم سه نفر، من و رفیقم اول که به او برخوردیم میخواستیم بکشیمش اما بعد منصرف شدیم در واقع هردو از کشتن واهمه داشتیم، نه این که کسی را نکشته باشیم، نه. با اسلحه شاید در طول جنگ بسیاری را به خاک خوابانده بودیم، اما در آن وضعیت که دشمن در چند قدمی ما حضور داشت هر صدایی برابر بود با مرگ، پس تنها راه کشتنش این بود که چاقویی را در گلویش فرو کنیم. حتی از تصور اینکه چاقو، پوست صورتیش را بشکافد هم بدنمان مور مور میشد. چند بار خواستیم ولش کنیم، اما اگر پیدایش میکردند، یا او میرفت و گزارش میداد که از کدام طرف رفته ایم کارمان ساخته بود. تنها شانس زنده بودنمان پنهان ماندن، در جنگل های گل آلود بود.
با اینکه، زبان اسیرمان را نمیفهمیدیم و نام دشمن را باید روی او میگذاشتیم به طرز عجیبی من و رفیقم دلمان برایش میسوخت حتی در طول این دو روز به او محبت میکردیم و سهمیه ی اندک آب وغذایمان را با او شریک میشدیم. درست است که هیچکداممان کتش را در نیاورد تا کاری برای تنش که در برابر سرما میلرزید انجام دهد اگرچه واقعا حاضر بودیم چنین کنیم، اگر در آن شرایط ملاقتش نمیکردیم، خوب جنگ قوانین خاص خودش را دارد، اسیر اسیر است نمیشود کاریش کرد.
درست است که شرایط هر سه مان بد بود اما این یک واقعیت غیر انکار بود که او بسیار ترحم بر انگیز تر از من و رفیقم بود. درست مثل یک جوجه بود که ما از او حمایت میکردیم. برای راه رفتن پوتین های آغشته به گل و لای را که سنگین شده بود با یک حرکت پا به جلو پرت میکرد، چنان ضعیف شده بود که هر بار بدنش در آن پیراهن، لرزشی به خود میدید و تعادلش را از دست میداد. در یکی از همین قدم برداشتن هایش بود که پای سمت راستش پیچ خورد و زمین خورد. میخواست از درد فریاد بزند که رفیقم دستش را محکم جلوی دهانش گرفت.
چشمانش را تنگ کرد، رگ روی پیشانیش خود را ظاهر ساخت و چنان پوست گلویش کشیده شد که به نظر میرسید میخواهد از هم پاره شود، چند لحظه به همین صورت ماند، سپس انگار که دردش را قورت داده چشمانش به حالت عادی برگشت. رفیقم با احتیاط دستش را از جلوی صورتش برداشت هیچ صدایی از حنجره اش بر نخواست اما درد بر صورتش گسترده شده بود و بی صدا فریاد میکشید.
همراه با رفیقم بلندش کردیم و به زیر درختی که زیر شاخه هایش خشک تر از جاهای دیگر بود گذاشتیمش، من به پای آسیب دیده اش دست زدم بی آنکه صدایی ازش در بیایید سرش را عقب برد.
پوتین و جورابش را به سختی از پایش در آوردیم بخار از پاهای لُختش بر میخواست، پاهایش سفید شده بود و نم از کفشهایش گذشته بود و به پاهایش رسیده بود. پایش پیچ خورده بود و از قوزک انحنایی رو به پای دیگرش ایجاد شده بود، نمیتوانست حرکتش دهد. دیدن فرم پایش در آن سرما و جنگل گل آلود بیشتر از قبل بدنم را مور مور کرد.
رفیقم با دیدن وضع اسیرمان نا امیدانه کنارش نشست و به من که روی دو زانو نشسته بودم نگاه کرد.
امکان نداشت با آن وضعیت بتواند قدمی دیگر به سوی نا کجا آبادی که در پیش گرفته بودیم بردارد.
ــ ما مجبوریم بکشیمش.
این جمله چنان رنگ عجیبی برایم داشت که در زمان و مکان معلق شدم، به جای دیدن صورت نیمه تراشیده ی رفیقم چهره ی شاداب برادر بزرگترم را دیدم، در اتاق ته حیاط که همیشه با نور اندکی روشن میشد، در آن نور اندک تنها پیشانی، نوک بینی و چشمانش مشخص بود. بوی نم همیشگی آن اتاق را هنوز به یاد دارم، درست مثل بوی نمی که از جنگل بر میخواست.
از آن بو و نور اندک، بدم می آمد و کمی هم میترسیدم، رو به او گفتم:ــ آخه گناه داره، ما خودمون ازش مواظبت کردیم تا بزرگ بشه، جلوی هر چیزی ایستادیم، اجازه ندادیم تا به اون آسیبی برسه حالا تو میگی بکشیمش؟؟
ــ پس تو میگی چه کار کنیم؟ خوب اگر پیشنهاد بهتری داری بگو. میدونی مردن اون چقدر به نفع ماست؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ یالا یه چیزی بگو دیگه.
نمیدانم صدای برادر بزرگترم را از آن اتاق تاریک و نم دار میشنیدم یا رفیقم با آن صورت نیمه تراشیده بود که چنین میگفت تنها میدانم که حق با آنها بود ما نمیتوانستیم همینجور دست روی دست بگذاریم و همه چیز را نادیده بگیریم.
نمیدانستم چه باید بگویم، دوست داشتم راه حلی به غیر از کشتنش پیدا کنم اما در آن لحظه هیچ راهی به نظرم نمیرسید.
گفتم:ــ نمی ذارم بُکشیش.
ــ اه…همش حرف خودتو میزنی. دارم بهت میگم مردنش بیشتر از زنده بودنش به نفع ماست.
ــ تو که اینقدر سنگدل نبودی، چه بلایی سرت امده؟
ــ سنگدل؟! فکر میکنی من بیرحمم؟
ــ اره.
ــ تو فکر میکنی برای من آسونه که تو چشماش نگاه کنم و جونش رو بگیرم؟ فکر میکنی من دوسش ندارم؟ منم مثل تو هر لحظه مراقبش بودم تا اتفاقی براش نیوفته. برای منم سخته که تیغه ی چاقو رو فرو کنم تو گردنش در حالی که با چشماش ازم خواهش میکنه که اینکار رو نکنم. اما،چاره چیِه؟ از وقتی که این فکر توی سرم افتاده همش تصویرش میاد جلوی چشمم ولی چه کاری از من و تو بر میاد؟
تمام مدتی که حرف میزد صدایش میلرزید، گفتم:ــ من میگم بیا فعلا صبر کنیم، شاید همه چیز درست شه و لازم نباشه بکشیمش.
ــ بس کن، این خوشبینیت هیچ چیز رو عوض نمیکنه، فقط باعث میشه انجام دادنش برامون سخت تر بشه.
به صورت اسیرمان نگاه کردم، چشمانش درست مثل همان چشمها بود، همان چشمهایی که در کودکیم مرا وامیداشت تا از او مواظبت کنم، اسیرمان هم چون او حرف های من و رفیقم را نمیفهمید و تنها راه ارتباطش همان چشمها بود که انگار میخواست خودش را در آغوشم پنهان کند سرش را بین بالهایش بگیرد و از هر خطری در امان باشد.
رفیقم گفت:- گوش میدی چی میگم؟
اما نه، گوش نمیدادم باز هم صورت برادرم را میدیدم، چند لحظه به چشمانش نگاه کردم او هم مثل من اشک در چشمانش جمع شده بود، دستش را گذاشت روی صورتم و گفت:ــ به مامان بابا فکر کن.
قطره های اشکم آرام ریخت روی دستانش، تا من گريه ام گرفت او هم بی سر و صدا شروع کرد به اشک ریختن مثل اینکه منتظر بود تا من اول گريه ام بگیرد، هرچه نباشه از من بزرگتر بود، برایش زشت بود که قبل از من گریه کند.
یاد این افتادم که شب قبلش وقتی که همه خواب بودند دست شوئیم گرفت، از اتاقم آمدم بیرون که مادر را دیدم، زانو هایش را بغل کرده بود و داشت گریه میکرد.
دیدن مادرم در آن حالت آزارم میداد، می خواستم پیشنهادش را قبول کنم که دوباره تصویرش آمد جلوی چشمم.
گفتم:ــ اگر میخوای واقعا این کار رو انجام بدی، چرا امدی به من میگی؟
ــ فکر میکنی من با خواست خودم میخوام بکشمش؟؟ما مجبوریم که زندگیش رو بگیریم،مجبوریم بکشیمش.
فریاد زدم:ــ من مجبور نیستم، این تویی که خودت رو مجبور به این کار میکنی.
با اعتراض گفت:ــ واقعا؟! پس میتونی ناراحتی بابا رو ببینی؟میتونی طاقت دیدن اشکای مامان رو داشته باشی؟ میبینی این توی که بیرحمی نه من.
صورت رفیقم در جنگل دوباره جلوی چشمانم آمد، خیره شده بود به من و به نظر میرسید که منتظر پاسخی از طرف من است او هم مثل من در مانده بود. دوباره گفت:- حرکتمون کند میشه، نمیتونیمم ولش کنیم مُمکنه کسی صداشو بشنوه و ما رو پیدا کنن. عذاب هم میکشه تو این سرما. حواست هست چی میگم؟
ــ میدونی مامان و بابا برای چی تا الان کاری نکردن؟
جواب سوالش را میدانستم اما سکوت کردم. از همان موقع که بابا بیکار شده بود میدانستیم که دیر یا زود این اتفاق می افتد.
بی آنکه جوابش را بدهم، گفت:- چون میدونن ما دوتا اونو دوست داریم.
ــ اگر قرار بکشیمش پس برای چی این همه مدت مراقبش بودیم؟
هیچ جوابی نشنیدم، هر دو به فکر فرو رفتیم. گفتم:ــ یادت میاد چقدر کوچیک بود؟
ــ اره یادم، تو اون اوایل ازش میترسیدی. یادته؟
ــ نوبتی نگهبانی میدادیم تا اتفاقی براش نیوفته.
بغض کرد و گفت:ــ و حالا که بزرگ شده باید…
حرفشو ادامه نداد،گفتم: ــ تو واقعا میخوای…
حرفمو قطع کرد و گفت:ــ اره.
ــ دلت میاد، مگه خاطراتمون رو فراموش کردی؟
ــ نه یادم نرفته. تو هنوز بچه ای نمیفهمی شرایط بد اقتصادی یعنی چی؟
سرم پایین بود و پاهایش را میدیدم، رفیقم سیگاری روشن کرد، پاهایش از شدت درد میلرزید. گفتم:ــ هیچ راهی به غیر از کشتنش نیست؟
با بی حوصلگی سرش را تکان داد و گفت:ــ آه نه نیست…آخه چرا اینقدر بچه بازی در میاری؟ الان مامان و بابا میان باید قبل اینکه برسن تمومش کنیم.
نمیدانستم باید چه کار کنم، از طرفی مادر و پدرم بودند و از طرف دیگر نمیتوانستم خودم را قانع کنم که یک موجود زنده را بُکشم.
گفتم:ــ چرا تنهائی این کار رو نمیکنی؟
ترس را در چهره اش میدیدم، گفت:ــ تنهایی؟!
ــ اره تنهایی.
هیچ جوابی نداد به صورتش نگاه کردم و گفتم:ــ میترسی؟
چیزی نگفت ،اما معلوم بود که ترسیده.
به گوشه ای خیره شد و باز هم چیزی نگفت، از جایش بلند شد و رفت سمت آشپز خانه میدانستم برای چه رفته، وقتی برگشت پیشم، دستش چاقویی بزرگ بود.
گفت:ــ نمیخوای برای آخرین بار ببینیش؟؟
با گریه گفتم :ــ نه.
ــ ترسو.
رفت سمت حیاط، طاقت نیاوردم بدوبدو دنبالش کردم و با گریه گفتم:ــ تو رو خدا نکشش گناه داره داداشی، تو رو خدا اینکار رو نکن.
رفت و گذاشتش زیر زانو، چاقو را برد سمت گلوی حیوان. من دیگر هیچی نمیگفتم، حتی دیگر گریه هم نمیکردم.
به مرغ بیچاره نگاه کرد، او هم مثل من و برادرم ترسیده بود.
چاقو رو برد سمت گلوی مرغ. اینبار برادرم زودتر از من گریه اش گرفت، به من نگاه کرد و گفت:ــ من نمیتونم،من دوسش دارم دلم نمیخواد بمیره.
نمیدانم چرا در آن لحظه همه ی امیدم تبدیل به نا امیدی شد، یاد اشکهای مادرم افتادم، یاد تیر هایی افتادم که سفیر کشان دنبالمان بودند، یاد سرمایی افتادم که در ان گیر افتاده بودیم ودر نهایت نا امیدی قدم بر میداشتیم برای زنده ماندن، احساس کردم، وظیفه ی من است که کار را تمام کنم.
صورت برادرم بود یا رفیقم، نمیدانم تنها طنین صدای خودم را حس کردم که گفتم :ــ تو نگهش دار.
به من با تعجب نگاه کرد، ذره ای تردید در من وجود نداشت.
با دستانی لرزان چاقوی آشپزخانه را به من داد و محکم نگهش داشت، پر سفید مرغ را کنار زدم و گوشت صورتی رنگ گردنش مشخص شد و در یک لحظه سرش را از بدنش جدا کردم.
هیچ صدایی از حنجره اش برنخاست، حتی تلاش نکرد تا خودش را از چنگم نجات دهد، تنها چشمانش بود که مثل چاقویی که در دستم بود وجودم را از هم میدرید، وقتی نوک چاقو را به گلویش فشردم، وقتی خون جهید روی دستم چشمانم را بستم اما راه فراری وجود نداشت گوش هایم چنان همه چیز را با دقت ضبط میکرد که صدای شکافته شدن پوستش و خونی که راهی به بیرون یافته بود را میشنیدم، وقتی دستم را از چاقو برداشتم که رفیقم بلندم کرد و متوجهم کرد که مرده. چشمانش هنوز باز بود و هنوز هم مرا وامیداشت تا به آغوش بگیرمش.
خون مثل فواره از گلویش بیرون زد. هر دو بلند شدیم و نگاه کردیم. مرغ ما، مرغ من و برادرم داشت بال بال میزد و از جا میپرید، در حالی که سرش جای دیگری افتاده بود.
مثل اینکه میخواست پرواز کند. بعد از چند لحظه همه چیز آرام شد، مثل سابق.
برادرم به دستم نگاه کرد و گفت:ــ دستات کثیف شده.
دستهایم خون الود شده بود، حس میکردم خونی که روی دستم لکه انداخته هرگز پاک نمیشود، دستم را به شلوارم مالاندم و با نگاهی به دستهای اوگفتم : دست تو هم خونی شده.
همراه با برادرم، دستهایمان را شستیم دیوانه وار دستم را به هم میکشیدم تا که لکه ی خون را از بین ببرم
تازه از تمیز کردن د ستهایمان فارغ شده بودیم که مادر و پدر وارد حیاط شدند هردو خوشحال بودن… مثل گذشته. از سمت جاده ی کنار جنگل صدای ماشین می آمد کسی در یک بلند گو چیزی را اعلام میکرد، رفیقم با صدایی لرزان گفت:- چی گفت؟!
وقتی بدن مرغ مان را بی سر دیدند جفتشان یکه خوردند.
من و برادرم به بابا نگاه کردیم و زدیم زیر گریه.
بابا کار پیدا کرده بود و توی دستش یک عالمه گوشت بود. شقیقه ام ضرب گرفت، آه بلندی کشیدم و با چشمهای اشک آلود رفیقم را نگاه کردم.
صدایی که از بلندگو بر میخواست تنم را میلرزاند، کابوسی بی انتها بین کودکی و جوانیم!
رفیقم خشکش زد .به اسیرمان که آرام روی زمین خوابیده بود نگاه کرد.
اولین قتل من کدام بود؟ وقتی مرغمان را میکشتم؟ یا وقتی آن فلز سرد را به گلوی اسیرمان فرو کردم؟ ویا قبل تر؟ وقتی که چاقو را به دست گرفتم و خودم را بدست فراموشی سپردم؟
من هم به او خیره شدم، طنین صدای بلند گو را که در جنگل پخش میشد میشنیدم. کسی به دو زبان میگفت :اسلحه ها را زمین بگذارید، جنگ به پایان رسیده و صلح بر قرار است
پایان

 نوشته: Tirass 
9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2018-07-21 17:40:05 +0430 +0430

اولین قتل… مرغ بیچاره یا سرباز از پا دراومده؟


اولین قتل، قتل خودش و احساسش بود.

1 ❤️

2018-07-21 17:52:35 +0430 +0430

داستان قشنگي بود
ادامه بده تو اينكار استعداد داري

1 ❤️

2018-07-21 18:20:51 +0430 +0430

نخوندم…بعدا برام تعریف کن…مرسی نوشتی خخخخخ

1 ❤️

2018-07-21 19:36:44 +0430 +0430
نقل از: کیر ابن آدم اولین قتل... مرغ بیچاره یا سرباز از پا دراومده؟

اولین قتل، قتل خودش و احساسش بود.

تعبیر قشنگی بود دوست من
مرسی واسه همراهیت ?

1 ❤️

2018-07-21 19:38:00 +0430 +0430
نقل از: koslis.nr1 داستان قشنگي بود ادامه بده تو اينكار استعداد داري

چشم…ممنونم بابت دلگرمی دادنت ?

0 ❤️

2018-07-21 19:40:19 +0430 +0430
نقل از: Snowflake

علاوه بر اینکه حس بدی روی گردنم دارم(چین خوردن چشم ها)،نمیدونم دلم بیشتر برای کی سوخت و با کی همراه شدم

استیصال محض بود.یه جون دادن مستدام برای مابقی عمر... اسارت پشت اسارت...

تیراس عزیز نمیگم نادره،ولی من با این داستان گریه کردم.شاید چون خاطرات زیادی از درموندگی و جنگ شنیدم.ولی قطعا تصویر سازی شما منو به اون حس برگردوند

بابت حس بدی که القا کردم پوزش میخوام

ممنونم بابت همراهی همیشگیت ?

1 ❤️

2018-07-21 19:42:52 +0430 +0430
نقل از: A.hatsex نخوندم....بعدا برام تعریف کن...مرسی نوشتی خخخخخ

اوه حتما دوست خسته ام

0 ❤️

2018-07-21 19:47:37 +0430 +0430
نقل از: retaired1999 بسیار زیبا بود ما(بیشتر مرد ها)وقتی بچه بودیم دل نازک بودیم و کمکم با بزرگ شدنمون سنگ دل شدیم که با هر چیزی ناراحت نمیشیم یا شاید با اولین دروغ تا چند روز ناراحت بودیم ولی الان راحت دروغ میگیم

پند اخلاقی:

یک قاتل از بچگی قاتل نبوده کمکم با انجام کار های کوچیک شروع کرده

ممنونم از تعریفت

چه خوب گفتی در باب پر رنگ شدن رزائل در گذر زمان ...ممنونم ?

1 ❤️

2018-07-22 18:35:08 +0430 +0430
نقل از: Тirass
نقل از: A.hatsex نخوندم....بعدا برام تعریف کن...مرسی نوشتی خخخخخ

اوه حتما دوست خسته ام

مرسی ک درک کردی…داستان جالبی بووود…موفق باشی.

1 ❤️

2018-07-22 19:29:19 +0430 +0430
نقل از: A.hatsex
نقل از: Тirass
نقل از: A.hatsex نخوندم....بعدا برام تعریف کن...مرسی نوشتی خخخخخ

اوه حتما دوست خسته ام

مرسی ک درک کردی…داستان جالبی بووود…موفق باشی.

ممنونم که وقت گرانبهاتو به خوندنش اختصاص دادی ?

1 ❤️

2018-07-22 19:30:49 +0430 +0430
نقل از: Тirass
نقل از: A.hatsex
نقل از: Тirass
نقل از: A.hatsex نخوندم....بعدا برام تعریف کن...مرسی نوشتی خخخخخ

اوه حتما دوست خسته ام

مرسی ک درک کردی…داستان جالبی بووود…موفق باشی.

ممنونم که وقت گرانبهاتو به خوندنش اختصاص دادی ?

?

0 ❤️

2018-07-22 19:52:55 +0430 +0430

قشنگ بود ادامه بده!موفق باشی

1 ❤️

2018-07-25 10:57:13 +0430 +0430
نقل از: santina قشنگ بود ادامه بده!موفق باشی

ممنونم دوست خوبم ?

0 ❤️

2018-07-25 11:04:40 +0430 +0430
نقل از: Snowflake
نقل از: Тirass
نقل از: Snowflake

علاوه بر اینکه حس بدی روی گردنم دارم(چین خوردن چشم ها)،نمیدونم دلم بیشتر برای کی سوخت و با کی همراه شدم

استیصال محض بود.یه جون دادن مستدام برای مابقی عمر... اسارت پشت اسارت...

تیراس عزیز نمیگم نادره،ولی من با این داستان گریه کردم.شاید چون خاطرات زیادی از درموندگی و جنگ شنیدم.ولی قطعا تصویر سازی شما منو به اون حس برگردوند

بابت حس بدی که القا کردم پوزش میخوام

ممنونم بابت همراهی همیشگیت ?

ددارم فکر میکنم که شاید نباید میگفتمش.من بابت مطرح کردنش پوزش میخوام

شما دقیقا همونطورید که باید.یه راوی خوب و کاربلد(ارکیده)

خواهش میشه دوست خوبم
راحت باش لطفا ?

1 ❤️

2018-07-25 11:06:35 +0430 +0430
نقل از: Annabanana بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم تیراس جان. توی تصویر سازی استادی واقعاً. این کشاکش درونی شخصیت اول داستان رو به بهترین نحو ممکن نشون دادی. بسیار عالی ?

مرسی از تعریفت خداکنه همونطور باشه که میگی ?

1 ❤️

2018-07-29 18:26:06 +0430 +0430

من هم به او خیره شدم، طنین صدای بلند گو را که در جنگل پخش میشد میشنیدم. کسی به دو زبان میگفت :اسلحه ها را زمین بگذارید، جنگ به پایان رسیده و صلح بر قرار است

0 ❤️

2018-07-29 18:48:51 +0430 +0430

بازم دوس داشتمم خیلی خوب مینویسی

0 ❤️

2018-07-29 18:54:10 +0430 +0430
نقل از: Alouche بازم دوس داشتمم خیلی خوب مینویسی

میخوام همین که شما نوشتی رو براش بنویسم ی چیزی تو دلم آروم نمیگیره ولی لامصب خیلی بهتره

0 ❤️

2018-07-29 19:45:25 +0430 +0430

محشر بود محشر…

0 ❤️

2018-07-30 09:48:39 +0430 +0430

میشه خلاصشو در چهار جمله بگی؟ من نفهمیجم بلاخره اون همه داستان برای کشتن مرغه بود؟ طنز بود؟

0 ❤️

2018-07-30 13:15:32 +0430 +0430
نقل از: میومیووو میشه خلاصشو در چهار جمله بگی؟ من نفهمیجم بلاخره اون همه داستان برای کشتن مرغه بود؟ طنز بود؟

🙄 🙄
پیشی برو 10سال دیگه بیا بخونش.باجه؟

1 ❤️

2022-02-27 20:19:42 +0330 +0330

چقدر نوشته‌هات رو دوست دارم من
چقدر قشنگ مینویسی تو

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «