اولین و آخرین عشق من 💗 ( پارت اول )

1399/09/09

سلام به همه دوستان گرامی و عزیز

من توی یه شهرک ویلایی به دنیا اومدم
که خونه هاش دیوار نداشتن و اکثرا فنس ، نرده یا سیم خاردار گذاشته بودن .

اینجا خیلی خلوته به جز ایام تعطیل که تهرانی ها برای تفریح میان ، اینجا مثل شهر اشباحه ، تعداد ساکنان بومی خیلی کمه و تعداد همسن های من تقریبا نزدیک به صفر هستش و به جز موقعی که به مدرسه داخل شهر میرفتم تنها بودم 😑
بیشتر اوقاتم رو با دیدن فیلم یا گیم سر می کردم و بعضی موقع ها با سگمون آلفا ‌بازی میکردم …

موقعی که ابتدایی بودم‌ از نظر جنسی واقعا بوق‌بودم ( مثل‌بقیه ) و اصلا هیچی نمیدونستم ، اما موقعی که وارد راهنمایی شدیم کم کم اطلاعات میرفت بالا و مثل همه یه از خدا بی خبری به ما مفهموم خودارضایی رو توضیح داد و دیگه شیطونی های جنسی ما داشت شروع میشد ، حدودا از دوم یا سوم راهنمایی داشتم کم کم نیاز جنسی شدید تری‌ رو حس می کردم ، شق درد های موقع خواب شروع شد ، یا دیدن خواب و ارضا شدن موقع خواب که صبح پا میشدی میدیدی گند زدی به لحاف تشک 😂😂

اینترنت هم که سرعت پیشرفت رو دو برابر کرد ، صادقانه بگم همیشه یه فاز بچه مثبت داشتم به همین خاطر تا اول دبیرستان طول کشید که بتونم با قضیه نیاز های جنسی خودم کنار بیام .

اما داستان که الان براتون مینویسم جزو‌ جالب ترین روز های زندگیم بود

حدودا ۱۶ سال داشتم و و تنها پسر کلاس بودم که هیچوقت دوست دختر نداشتم ، یه جورایی میترسیدم که با یه دختر حرف بزنم یا بهش نگاه کنم ، اگه یه دختر بهم نگاه میکرد، آب میشدم میرفتم توی زمین ، خلاصه که خیلی بدبخت بودم 🤦

تابستون بود و منم بیکار توی حیاط نشسته بودم ، قرار بود که همسایه جدید برامون بیاد ، منم کنجکاو بودم و منتظر .

بالاخره اومدن ، یه ماشین چینی بود که من اسمشو بلد نبودم ، شیشه هاش خیلی کم دودی بودن و روز آفتابی هم بود و داخل ماشین دیده نمی شد ، بعد از چند ثانیه از ماشین خارج شدن .

اول یه مرد میانسال پیاده شد ، بعدش هم یه زن نسبتا پیر و یه پسر‌ چهار پنج ساله یکم دیر تر از اونا و‌بعدش یه دختر تقریبا همسن من پیاده شد .

دختره توجه من رو جلب کرد ، یه کاپشن بارونی پوشیده بود و یه شلوار جین ( توی روز آفتابی 😐) احتمالا سردشون بود ، چون گیلان حتی توی آفتاب تابستونش هم سوز هست .

دختره از ماشین پیاده شد و خیلی سلانه سلانه به طرف در خونه رفت منم قشنگ قفلی زده بودم روش و نگامو بر نمی داشتم ، خلاصه فهمید که دارم دیدش میزنم و یه کم سرشو تکون داد و لبخند خیلی خیلی ریزی زد ، از اونجور دخترایی بود که من خوشم میومد ، سایز سینه متوسط ، باسن متوسط و کلا همه چیز نرمال بود ، من همیشه از کسایی که سینه هاشون خیلی بزرگ بود بدم می‌اومد ( که داستانش طولانیه )

رفتم داخل خونه
یکمی‌گیج بودم
و به مامانم گفتم : همسایه جدید اومدن .

مامانم گفت : خب تعریف کن چجوری بودن؟؟!

من : وضعشون خوبه به نظرم …

مامانم : اگه وضعشون خوب نبود سه میلیارد نداشتن خونه رو بخرن .

من : درسته .

مامان : خب چن نفر بودن؟

من : یه زن پیر ، یه مرد ، یه پسر‌بچه ، یه دختر همسن وسال من

مامانم یه لبخند ریز زد ، احتمالا دلیل گیجی من رو فهمیده بود .
گفت : دختره خشگل‌ بود ؟؟

من : کی ؟ من از کجا بدونم ؟! من که ندیدمش 😬
مامان : پس چجوری میگی همسن تویه ؟

من : من چمیدونم خب … همینجوری گفتم

مامانم گفت : دیگه حالا از ما گفتن بود‌ ، نری آبرو ریزی‌ راه بندازی ، شاید اینا مذهبی باشن و …

من : 😐

خلاصه که کل شب رو تو نخ دختره بودم و به سختی خوابیدم و دوباره مثل روز قبل رفتم نشستم تو حیاط ، منتظر‌ بودم دوباره دختره رو ببینم .

در‌ خونه شون باز شد و دختره با لباس ورزشی اومد بیرون ، یه سوییشرت مشکلی داشت با یه شلوار استرج ، به جای روسری هم یه کلاه اسپورت گذاشته بود( کمی از موهاش زده بیرون )

( اینجا به حجاب گیر نمیدن چون محیط شهرکی هستش و اکثرا تهرانی ان و خلاصه اینکه منطقه خیلی آزادیه )

خیلی خشگل شده بود ، شروع کرد به دویدن ، بعد از چند روز توجه شدم که انگار هر روز صبح‌میره و ورزش میکنه

خلاصه اینکه به مغزم رسید که برم دوچرخه رو یه سرویسی بکنم و منم همون ساعت ورزش کنم ( بنده انسان گشادی هستم و فقط در مسیر الهی ورزش میکنم 😂)

سوار دوچرخه بودم و منتظر بودم که توی مسیر به دختره بر بخورم ، بعد از پنج دقیقه دیدم دختره از جلو داره میاد
منم از قصد شبیه این دو چرخه سوارا حرفه ای پدال زدم و لحظه ای که از کنار دختره گذشتم اینقدر محو دیدن صورتش شدم که صاف رفتم رو جدول و یه ملق خشگل زدم ، دختره که صدای افتادنم شنید برگشت طرفم و گفت : خوبی؟ چیزیت نشده؟

منم که کلم خورده بود زمینو و با‌خودم فکر کردم که حتما من به رحمت خدا رفتم و این هم حتما حوری بهشتیه 😂

بعدش حواسم جمع شد و موقعی که فهمیدم این حوری نیست مثل فنر از جام پریدم و گفتم : آره آره من اوکیم 🤕👍

گفت : باشه ( با خنده )

و بعد ادامه پیاده رویش رو رفت ، منم هم خوشحال بودم که باهاش حرف زده بودم و هم از درد داشتم به فنا می رفتم ، خلاصه که واقعا خیلی درد داشت ، اما باعث شد که یه ایده ناب و شیطانی به ذهنم بیاد 😈😈 ( کار جالبی نیست ولی خب عشق‌ بود خب )

صبح روز بعد یه سطل برداشتم و پر از گل و لای کردمش و صبح زود اونو روی جاده پخشش کردم و همونجا هم کمین کردم. تا اینکه دختره داشت نزدیک میشد و منم از کمینم زدم بیرون و مثلا داشتم پیاده روی میکردم ، تا دختره پاشو گذاشت رو گل و لای منم مثل فیلم های هندی داد زدم مواضب باش و دویدم طرفش ، دختره سر‌خورد ، منم که رفتم مثلا نجاتش بدم پخش زمین شدم 😑 صادقانه بگم ، نقشه به فاک عظمی رفت در حال که کنار هم نقش بر زمین شده بودیم بنده دوباره مثل فنر از‌جام بلند شدم و ازش پرسیدم : خوبی ؟!

گفت : به نظرت خوبم ؟

من : اینجا خیلی لیزه ، میتونی بلند شی یا کمک میخوای ؟

گفت : خودم بلند میشم ، مرسی .

و بلند شد و دوباره افتاد 😑😐

گفتم : ای وای ، خب مطمعنی کمک نمیخوای؟

گفت : باشه ‌😒

گفتم : خب اِمممممم ، اجازه هست

سرش و تکون داد و گفت اره .

زیر بازوی دستشو گرفتم و بلندش کردم و بهش کمک کردم بیاد بیرون ( لازم به ذکر نیست که اولین بار بود به یه‌دختر دست میزدم)

گفت : چرا اینجا اینقد لیزه

من گفتم : خب آخه بارون میاد گل رو میاره وسط خیابون .

گفت : چرا‌ پاکش نمیکنن ؟؟

من : نمیدونم من که روزی صد بار می افتم 😁

یه لبخند از گوشه لب زد و گفت : خب من دیگه برم ، راستی اسمت چیه ؟؟

من : فرهام ،‌ شما ؟

گفت : میتونی فرناز صدام کنی ، خب بعدا میبینمت ( رفت طرف‌خونه شون )

منم گفتم : خب فردا میخوای با هم ورزش کنیم؟

گفت : من تندم میدوما

گفتم : مشکلی نیست

گفت : پس باشه ، ساعت هفت و نیم آماده باش .

منم در حالی که به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینکارو کردم ، شاید میزدم میکشتمش و نخاعی میشد و از این حرفا که دیدم دارم فرناز رو دنبال میکنم ، موقعی که داشت میرفت داخل حیاط خونه شون من تازه متوجه شدم که دنبالش کردم ‌.

منو دید و گفت : کاری‌ داری ؟

گفتم : نه خونمون همینجاست .😬

سرشو تکون داد و رفت تو ، منم برگشتم خونه و طبق معمول مامانم اومد گفت : دوباره چی کار‌ کردی که اینقد گلی شدی …
منم به مامانم توضیح دادم که جاده لیز بود و …

دوش گرفتم ولباسامو عوض کردم و نشستم روی کاناپه و داشتم به فرناز فکر می کردم که بابام اومد و گفت : عاشق شدی ؟

منم رنگم پرید و شروع کردم به تته پته کردن

گفت : نیاز نیست چیزی بگی ، خندید و رفت توی آشپزخونه پیش مامانم .

روز بعدش سر ساعت هفت و نیم جلوی در خونه مون بودم که فرناز اومد ، سلام کردیم .

گفت : من چهل و پنج دقیقه میدویما !!

گفتم : باشه ، منم هستم .

شروع کردیم به پیاده روی آهسته و کم کم سرعتمون رو زیاد کردیم تا دیگه به سرعت دویدن رسیدیم ، نیم ساعت بدون حرف‌زدن دویدیم ، خیلی خسته شدم اما چیزی نگفتم ولی از قیافم معلوم بود 😓

یه نگاه به من انداخت و گفت : بدنت آماده نیست ، برای امروز کافیه ، کم کم بهتر میشی …

خدافظی کردیم و رفتیم خون هامون …
خلاصه یه دو سه هفته همینحوری دویدیم تا کم کم یخمون آب شد ، کم کم با هم شوخی میکردیم و بلند میخندیدیم
برام عجیب بود که چرا اینقدر با یه پسر غریبه راحته ، بعضی موقع ها زل میزدم بهش از قصد که یه واکنش ازش بگیرم ولی جواب‌ نمیداد خلاصه بعد از چند هفته بعد از ورزش‌بهش گفتم هوا گرمه ، میخوای بریم یه چیز خنک بخوریم ؟

موبایلشو و نگاه کرد و گفت من باید زود برگردم ، کار دارم و اینا …

گفتم : زیاد طول نمیکشه !

قبول کرد

راه افتادیم و رفتیم بازارچه شهرک ، تا حالا ندیده بودتش ، یه کافی شاپ بیرون بر بود ، دو تا شیر موز بستنی گرفتیم

فروشنده مغازه یکی از دوستام بود ( محسن ) و موقعی که منو‌ با فرناز دید خندش گرفته بود ، بهم گفت : مبارکه آقا فری 😀

من : 😐

فرناز : 🙄

محسن : بی جنبه نباشین دیگه 😜

من : خب مرسی ما دیگه بریم

شیر موزا رو گرفتیم رفتیم توی زمین ورزشی نشستیم ، من یکمی خجالت میکشیدم ولی فرناز انگار راحت بود داشت با حوصله موز هارو دونه دونه میخورد ، گفتم که دیگه باید یه حرکتی بزنم .

ازش پرسیدم : دوست پسر داری ؟

قیافش رفت تو همو و قاشق پلاستیکی از دستش افتاد .

با اخم‌‌ ازم پرسید : چطور ؟

من : خب خواستم فقط ، بدونم چون از تهران اومدی گفتم شاید …

گفت : ندارم .

گفتم: اگه ناراحتت کردم ببخشید آخه فکر میکردم این چیزا خیلی برات مهم نیست .

گفت : خاطره خوبی ازش ندارم ، من دیگه باید برم .

من : میخوام‌ با هم بریم ، یه وقت گم نشی .

گفت : نه تنها میرم

و شروع کرد به رفتن ، بعد از سی ثانیه برگشت ازم پرسید راه کدوم طرفیه ؟

منم لبخند زدم و گفتم : بیا دنبالم

پشت سرم‌ میومد ، موقعی که رسیدیم به طرف‌ خونه شون حرکت کرد چند متر که جلو رفت ، جوری که انگار یه چیزی‌ رو جا گذاشته باشه برگشت و گفت : مرسی بابت شیرموز‌

من : قابلی نداشت 🙂

گفت : فعلا خدافظ

منم خدافظی کردم و رفتم خونه و یکم خوابیدم

چند روزی بازم با هم ورزش میکردم و یکم خودمونی تر شدیم ، به بهونه ورزش کردن شمارش رو هم گرفتم ، کم کم هم خانواده من هم خانواده اون فهمیدن ما خیلی با همیم اما کسی به‌ رومون
نمیاورد ، هر چی میگذشت خودمونی تر میشدیم و با هم راحت تر بودیم ، چند بار در هفته میرفتیم بیرون ، کم کم چت کردنامون هم شروع شد .

متوجه یه چیز عجیبی شده بودم ، هیچوقت مادرش خونه نبود .

یه بار ازش پرسیدم : مادرت شغلش چیه ؟

فرناز رفت توی خودش و با یه حالت خیلی غمگینی بهم گفت : نمیخوام در موردش صحبت کنم .

گفتم : اگه در مورد اتفاقات بد صحبت نکنیم ، مجبوریم همیشه بهش‌ فکر کنیم ، باز اگه فکر میکنی که بهتره نگی‌‌ میتونی نگی .

با بغض گفت : راستش پدر و مادرم رابطه خیلی خوبی نداشتن الان هم چند ماهه به خاطر یه مشت چرت و پرت از هم جداشدن .

من : اوه ، واقعا متاسفم …

فرناز : مرسی که درک میکنی ولی چه فایده ای برای من داره ؟ چرا‌ برای من این اتفاقا باید بیفته ؟؟؟

من : هر چیزی که اتفاق میفته غیر قابل جبرانه ، بهترین کاری که میتونیم بکنیم اینه که بهش عادت کنیم ، به زندگی عادت کنیم .

کم کم گریش گرفت و حالش بد شد ، بهش نزدیک شدم و دستاشو گرفتم ، بهش گفتم : همه چیز درست میشه

خب بچه ها قسمت اول تموم شد ، امید وارم لذت برده باشید ، لطفا با لایک‌‌ و نظراتتون به من روحیه بدین 💗💗

دوست شما ،‌ یوناس

14 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2020-11-29 18:48:58 +0330 +0330

بچه ها اگه کسی تا آخر خونده نظر بده که ادامه بدم یا نه .

5 ❤️

2020-11-29 18:50:16 +0330 +0330

↩ Mr owl
موافقم یکم طولانی بود ، خوشحالم که‌خوشت اومد💗💗💗

4 ❤️

2020-11-29 18:51:24 +0330 +0330

↩ _00Wildcat
آره الان متوجه شدم یکم زیاده ، مرسی که وقت میزاری 💗

4 ❤️

2020-11-29 18:52:49 +0330 +0330

↩ Mr owl
مرسی 💗💗😍😍

4 ❤️

2020-11-29 18:53:12 +0330 +0330

قشنگ بود

من که خودم نوشتارم خوب نیست از چند تا از کارکشته ها کمک بگیری عالی میشه 🌹

4 ❤️

2020-11-29 18:54:28 +0330 +0330

↩ Phantom_Lady
مرسی بابت نظرت 💗

احتمالا باید با شیوا صحبت کنم .

4 ❤️

2020-11-29 19:03:45 +0330 +0330

↩ _00Wildcat
سلام بر شما ، اولا که شخصیت اول خودمم ، دوما واقعا اسم ماشین رو یادم نبود فقط میدونم از این چینیا بود …

خوبه که خوشتون اومده 💗💗😍

2 ❤️

2020-11-29 19:04:56 +0330 +0330

↩ y.m_writer2
بیشعور ، فرهام خودمم 😂😂😂😂

2 ❤️

2020-11-29 19:06:01 +0330 +0330

↩ nirad
موافقم ، کمی زیاد بود 👍

2 ❤️

2020-11-29 19:13:07 +0330 +0330

↩ y.m_writer2
صحیح 😂👍

میخوای رل بزنیم؟

1 ❤️

2020-11-29 19:21:30 +0330 +0330

↩ y.m_writer2
عجب😂😂😂

2 ❤️

2020-11-29 19:32:57 +0330 +0330

↩ y.m_writer2
حالا داستان چطول بود؟؟

اسمت چیه راستی؟

2 ❤️

2020-11-29 19:37:04 +0330 +0330

↩ y.m_writer2
آره چون واقعیه ، بعضی داستانا فیلم هندی ان 😂

2 ❤️

2020-11-29 19:38:08 +0330 +0330

↩ y.m_writer2
خوشوقتم آرش 💗💗

2 ❤️

2020-11-29 19:44:15 +0330 +0330

↩ دوست؟؟؟؟؟
سلام ، نه به نطرم برای یه نوجوون خجالتی چند روز طبیعیه.

مرسی که خوندیش 💗💗

1 ❤️

2020-11-29 19:45:41 +0330 +0330

↩ y.m_writer2
پس برا کیه؟؟؟ 🙄

1 ❤️

2020-11-29 19:50:49 +0330 +0330

↩ دوست؟؟؟؟؟
بستگی داره که بدونم منظور شما از آب شدن یخ چیه

مرسی 💗💗

1 ❤️

2020-11-29 21:56:16 +0330 +0330

↩ _00Wildcat
😐😂

2 ❤️

2020-11-29 21:58:53 +0330 +0330

↩ _00Wildcat
اوکی به کار خیرت ادامه بده 😂😂

بی زحمت اسمتم بگو ، میخوام همه ی اسمارو یاد بگیرم

2 ❤️

2020-11-30 00:42:53 +0330 +0330

↩ _00Wildcat
😂👍

1 ❤️

2020-11-30 01:02:34 +0330 +0330

↩ y.m_writer2
😂😂

2 ❤️

2020-11-30 10:02:43 +0330 +0330

↩ Oscar.and.Mokhtar
مرسی بابت نظر کارشناسانه و عالی 🙏👌

چشم ، دفعه بعد بهت پی وی میدم 💗

1 ❤️

2020-11-30 10:04:03 +0330 +0330

↩ Mahan4045
ممنونم ، خیلی خوشحالم که خوشت اومده 💗💗🙏

اگه برات کم بود قسمت بعدیش رو از دست نده ، کم کم به جاهای قشنگش میرسه

1 ❤️

2020-11-30 10:11:20 +0330 +0330

↩ Mahan4045
راستی ، چه نکته ای توی داستان برات جالب بود؟؟

که توی قسمت های بعدی بیشتر بهش بپردازم؟

1 ❤️

2020-11-30 10:16:32 +0330 +0330

↩ Mahan4045
💗👍

2 ❤️

2020-11-30 12:15:58 +0330 +0330

↩ Hossein_jalili
حتما داش👍

سه پارت دیگه آماده هستش

1 ❤️

2020-11-30 12:17:06 +0330 +0330

↩ y.m_writer2
😂😂 حاجی رو خودت کراش نزدی؟؟؟؟

3 ❤️

2020-11-30 12:26:27 +0330 +0330

داداش عالییییییییییییییئیییی این بهترین تاپیکی بود که بعد از هک شدن سایت خوندم، یه جاهاییش از خنده مردم😂😂
اگه ادامشو ننویسی جرت میدم به مولا

2 ❤️

2020-11-30 12:27:52 +0330 +0330

↩ بخوابونم_دهنت؟؟؟؟
اینم بهترین نظری بود که خونده بودم 👍😂

چشم ساعت حدودا هفت قسمت بعد رو میزارم ، خوبه خوشت اومده 💗

2 ❤️

2020-11-30 12:30:35 +0330 +0330

↩ Jonas
آره به مولا… به همین خاطر تو شدی اولین فالوشوندم😘😘

2 ❤️

2020-11-30 12:45:01 +0330 +0330

↩ بخوابونم_دهنت؟؟؟؟
💗💗 لطف داری عزیز

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «