سلام به همه
**
اگر قسمت اول رو نخوندین حتما بخونینکه متوجه داستان بشید**
فصل دوم : شیطان
ازش خجالت میکشیدم و سخت بهش نگاه می کردم ، به زبان آوردن اسمش برایم دشوار بود ، لمس بدن بلوری اش جزو ناممکن های ذهنی من بود
اما
پانزده دقیقه بعد در حالی که اشک میریخت از او خجالت نکشیدم به راحتی نگاهش کردم ، لبخند زدم ، دستش را گرفتم و اسمش را زبان آوردم و به او یادآوری کردم همه چیز درست خواهد شد ، آیا من همان فرهام بودم ؟؟؟؟
بعضی موقع ها فکر میکنم هر وقت ناراحتی برای فرناز به وجود میاد من به او نزدیک میشوم و رابطه ما مستحکم تر میشه ، شاید من یه شیطانم که از ناراحتی مردم سود می برم …
ساعت ها این چیزا توی ذهن من رژه میرفت ، یعنی در تمام ساعت های این سه ماه که اورا میشناختم حتی زمانی که معلم درس میداد من در فکر فرناز بودم ( قبلا در فکر سوپر بودم 😂) ، دختری که باعث شدهبود تغییر کنم .
زیاد با هم بیرون میرفتیم طوری که همه فهمیده بودن ما با همیم ، اگه یه نفر فاحشگی بکنه شاید همه بدونن ولی چیزی نگن ، اما زمانی که یک نفر علنا بگه من امروز به بدن یک نفر زل زدم ، همه به چشم موجودی کثیف به او نگاه خواهند کرد ، این حکایت این روزهای شهرک ما بود که در حال پیشرفت بود و میخواست فرهنگ روشن فکرانه را بپذیرد و اما سنت های جاهلی از بین نمیرفتند .
رشته افکارم با صدای زنگ گوشی پاره شد ، به سمتش حرکت کردم، (( کتاب فروشی فرناز )) داشت بهم زنگ میزد ، اسم فرنازو اینجوری سیو کردم که اگه مادر پدرم ببینن نفهمن ، هرچند میدونستن اما در ظاهر همه نقش بازی میکردیم .
به تماس جواب دادم
فرناز با لحنی افسرده و آرام گفت : غروب بیکاری ؟
من : اوهوم ( من همیشه بیکار بودم )
فرناز با پوزخند : یعنی آره ؟؟
من : اوهوم
خندید و گفت باشه …
با اینکه خیلی لبخند میزد و همیشه آماده ی خندیدن بود اما معلوم بود که خنده هاش مصنوعیه ، شاید بودن با من اونو غمگین میکرد یا شایدم به خاطر گذشته سختی بود که داشت
کمد لباس هارو باز کردم ، تیپ برام خیلی مهم نبود ( داره گوه میخوره خیلی هم مهم بود )اما پوشیدن لباس تمیز و سالم برام مهم بود یه شلوار کتان با یه پیراهن معمولی و یه سوییشرت ورزشی پوشیدم گوشیمو برداشتم و زدم بیرون .
خونه ما سر چهارراه و بود فرناز اینا هم همسایه ما بودن ، پایین خیابون با هم قرار میزاشتیم که کسی بهمون گیر نده .
معمولا فقط قدم میزدیم و بعضی موقع ها هم حرف میزدیم ، اگه هوا سرد بود به بهونه گرم کردن دستش ، دستای نازشو میگرفتم و قدم میزدیم اما هر وقت اینکارو میکردم حس عجیبی داشتم که برام قابل توصیفنیست …
دستام توی جیبم بود و منتظرش بودم ، یکم نگران شدم چون دیر کرده بود ، خواستم بهش زنگ بزنم که دیدم داره میاد …
رابطه عجیبی داشتیم ، با هم صمیمی بودیم ولی هیچوقت در مورد رابطمون صحبت نمیکردیم ، هیچوقت به هم نمیگفتیم که چقدر همدیگرو دوست داریم ، ( در مورد این جور مسائل تینک نمیکردیم ) مثل یه قانون نانوشته …
عجیب و غریب بود ، آرایش کرده بود ، در حالی که اهل آرایش نبود ، توی هوای سرد یه شلوار چسبان پوشیده بود که تا قبل از مچش میومد ، یه مانتوی جلوباز مشکی پوشیده که خیلی نازک بود
یه تی شرت بلند پوشیده بود ، باعث میشد که سینه هاش برجسته بشه ، واقعیتش کمی تحریک شدم ( در حدی که مجبور شدمچند ثانیه خم شم که سالار شلوارو جر نده ) ، شاید قصدش همین بود .
موقعی که به هم نزدیک شدیم من بحث رو شروع کردم ؛
؛بد نیستم ، خودت خوبی؟
بعد از اینکه بهش جواب دادم حس کردم میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه
ازش پرسیدم + خوب شیک کردیا ، جایی میری؟
؛ نه فقط همینجوری خواستم …
موقعی که اینجوری میپیچوند برام ترسناک تر بود …
؛ اممم ، چی بگم
+ فکر کردی برای قیافه باهات دوست شدم ؟؟
فرناز تعجب کرد و یکم تته پته کرد .
بهش گفتم + آره ، چون جذاب بودی خواستم باهات دوست بشم ، پس نیازی نیست خودتو به من ثابت کنی ، یه لحظه فکر کن ببین کارات عجیب نیست؟؟؟ یه بار محل سگ نمیزاری ، الانم میری شیک میکنی .
؛ مگه پسرا خوششون نمیاد ؟
؛ چرا زیر پام گِل ریختی بیفتم ؟
؛ فکر کردی من گاوم نمیفهمم ؟! ( دقیقا )
؛ هیچی نگو ، فقط هیچی نگو
و شروع کرد به قدم زدن ، داشتم فکر میکردم که چی شد ، ولی هیچی با عقل جور در نمیومد .
قطره های اشک از صورتش پایین میریخت ولی اخم کرده بود ، خشم و غم رو توی صورتش میدیدم تصمیم گرفتم سکوت رو بشکنم
هیچ واکنشی نشون نداد ، با خودم گفتم شاید بهتره که یه حرکت بزرگتری از خودم نشون بدم …
من پشتش حرکت میکردم ، ولی رفتم جلوش ، به من نگاه کرد ، دستاشو گرفتم و کشوندمش وچسبوندمش به دیوار
جیغ زد
؛ داری چه غلطی میکنی عوضی ؟!
با نفس نفس گفتم + دوست دارم ، من عاشقتم .
به صورتش نگاه کردم ، پلکاش میپرید احتمالا عصبی شده بود .
میخواست چیزی بگه ولی بهش فرصت ندادم و سفت بغلش کردم ، بدنش خیلی نرم بود و واقعا بغل کردنش برام لذت داشت ، تازه داشتم آروم میشدم که با زانوش زد توی دَم و دستگام ، چشام سیاهی رفت و از درد به خودم پیچیدم و در نهایت افتادم رو زمین …( در کل به فنا رفتم)
؛ حقته
اینو گفت و سریع رفت طرف خونه شون ، منم که پاک گیج شده بودم با درد بسیار بلند شدم و به دنبالش رفتم ولی بهش نرسیدم . به سمت خونه رفتم از دروازه که وارد شدم ، آلفا اومد ، و پرید روم …
آلفا یه سگ دوبرمن بود ، و خیلی هم بامزه بود ، موقعی که منو میدید میومد منو لیس میزد و بازی میکرد و در نهایت آلتش شق میشد ، شاید فکر میکرد من یه سگ ماده ام 😐
بغلش کردم و سرشو ناز کردم و بهش گفتم
وارد خونه شدم ، لباسامو عوض کردم و رفتم حموم ، درد ولم نمیکرد شاید درد قلبم بود که عمیق تر میشد .
گوشی رو برداشتم وتلگرام رو باز کردم ، رفتم تو پی وی فرناز ، خواستم پیام بنویسم ، ولی بلاک بودم ، اعصابم خورد شد و گوشی رو پرت کردم ، خواهر کوچیکم که یک سال ازم کوچیک تر بود اومد توی اتاق .
شروع به حرف زدن کرد
؛ چته؟؟
؛ آخه یه چیزی رو پرت کردی طرف دیوار .
؛ اتوبوس ها هم پرواز میکنن
؛ دختر خوبیه .
؛ اینقد نقش بازی نکن .
؛ حالا یه سال ازمبزرگتریا ، بابابزرگ
اصلا یادم رفته بود که دیگه بچه نیست ، ۱۵ سالش شده بود ، یه بلوغ رسیده بود اون موقع زیاد به این قضیه فکر نمیکردم ولی فکر کنم یه عالمه دوست پسر داشت .
؛ اگه برام تعریف کنی بهتر میتونم کمکت کنم .
؛ باشه هر جور خودت راحتی ولی خب ، به نظرم دختر خوبیه .
اینو گفت و از اتاق زد بیرون .
اعصابم ته کشیده بود ، لباسمو پوشیدم و رفتم در خون فرناز اینا ، در زدم ، مادر بزرگش اومد درو باز کرد ، گفت
؛ چطور؟
؛ جزوه چی؟
؛ چه درسی؟
؛ تجربی درس تاریخ نداره
؛ کو جزوت ؟
؛ پس اومدی چیکار؟؟
؛ نفهمیدم چی گفتی ولی باشه ، بهش میگم بیاد
بعد از چند دقیقه فرناز اومد بیرون ، منو که دید تعجب نکرد ، گفت
؛ چقدر کنه ای تو .
؛ دوس دارم به تو چه ، دیگه مزاحم نشو عوضیمتجاوز
بعدش درو محکم بست و رفت داخل …
بدجور حالمو گرفت 😑 در ناامیدی بسیار به سمت خانه برگشتم وارد اتاق شدم و یه لحظه یه چیزی یادم اومد
من یه سیمکارت دیگه دارم
داخل تلگرام رفتم و این پیامو بهش دادم :
سلام ، میدونم از دستم ناراحتی ، نمیخوام کارمو توجیه کنم ، ولی دست خودم نیست ، هیچکدوم از اینا دست خودم نیست ، حس میکنم به شیطان تبدیل شدم ، ولی ازت میخوام که به من کمک کنی ، من فقط میخوام که با تو باشم ، همین ، رفتار امروز من اشتباه بود میدونم ، ولی ازت خواهش میکنم که یه فرصت دیگه به من بدی …
خیلی سریع پیامو دید و جواب داد
؛ فقط دوروز خفه شو …
یکمی حالم بهتر بود ، تحمل کردن دوروز ممکن بود ، ولی تحمل کردن رفتنش ، خیلی سخت میشد .
نمیدونم چرا اصلا به این فکر نکردم که اگه باباش درو بازی میکرد چی میشد ، یا اگه مامان بزرگش به باباش بگه چی ؟؟ اما هر چی که بود تموم شده بود و منم احساس سبکی میکردم …
این دوروز خیلی کند میگذشت ، اونایی که تجربشو دارن میدونن که موقعی که قهر باشین هر لحظه اش به اندازه صد سال طول میکشه ، اما هر چی باشه بالاخره تموم میشه …
دو روز بعد
از در خونه میومدم بیرون ، هیجان داشتم ولی استرس هم بود ، جای همیشگی مون منتظر موندم ، بعد از چند دقیقه سر و کله اش پیدا شد ، در فاصله چند متری از من وایساد ، بهش سلام کردم ولی جواب سلاممو نداد ، به جاش شروع کرد به صحبت
؛ اگه میخوای این رابطه ادامه پیداکنه چند تا قانون رو باید رعایت کنی
اول اینکه بدون اجازه به من دست نمیزنی
دوم هم اینکه نیا جلو در خونمون به بهونه جزوه ، مردم که خنگ نیستن
سوم هم اینکه از این بعد چیزی رو مخفی نمیکنی و گولم نمیزنی ، باشه ؟
«««««««««««««»»»»»»»»»»»»
بعد از این اتفاقات حدودا یک هفته ای طول کشید که همه چی یادش بره و نرمال بشه ، هرروز کار تکراری میکردیم ، قدم زدن ، حرف زدن ، و در نهایت شیر موز ، به همین دلیل تصمیم گرفتم یه تنوعی بدم …
بهش گفتم کفش و لباس کوهنوردی داری بپوش ، تعجب کرد ولی بعدش قبول کرد
بهش گفتم که بریم مهمانسرا ( یه قسمتی از شهرک هستش که برای یه کارخونه هستش و مهمان های کارخانه رو میبرن اونجا و این مهمانسرا رو وسط کوه ساختن )
حدود یک ساعت پیاده روی کردیم ، شیب نسبتا تندی داشت ، ولی خب فرناز بدن آماده ای داشت و کم نمیاورد خلاصه اینکه بالاخره به بالاترین قسمت کوه رسیدیم ، یه پارچه زیر انداز انداختم ، یکمی خوراکی هم داشتم ، که آورده بودم ، بهش تعارف کردم نخورد
آخرشم همرو خودم خوردم .
مثل این بچه های بی خانمان نشسته بودیم ، هر دومون خندهمون گرفته بود ، سکوت رو شکستم .
با خنده گفت - خیلی
خودمو بهش نزدیک کردمو و گفتم + اجازه هست ؟
بهم نگاه کرد و با یه خنده ملیح موافقت کرد ، قلبم داشت از جاش در می
اومد ، صورتمو بهش نزدیک کردم ، با دستم موهاشو نوازش کردم ، لبامونو بهم. نزدیک کردیم ، اولین بوسه زندگی من در حال شکل گیری بود که متاسفانه دماغامون خورد به هم و منم یه عطسه خیلی غلیظی کردم ، خندش گرفت ، منم ریسه رفتم ، چند دقیقه خندیدیم و بعدش دوباره جدی شدیم ایندفعه دوباره اومدم ببوسمش که وسط کار از خند ترکید و تو ذوق بنده خورد ، قیافمو دید گفت - چیکار کنم خندم میاد.
به جای اینکه جوابشو بدم زدم به سیمه آخر ، هلش دادم و خوابوندمش روی زمین کلمو کج کردم که ایندفعه دماغامون برخورد نکنه ، و مثل چسب رازی لبمو به لبش چسبوندم ، نفس گرمی داشت سه ثانیه از لب گرفتنم نگذشته بود که سالار راست شد ، و روی بدن فرناز قرار گرفت حدود هشت ثانیه طول کشید ولی من داشتم کم کم به مراحلی از ارضا میرسیدم ، بلند شدیم و چند ثانیه به هم نگاه کردیم ، ازش پرسیدم + میخوای چیزای بگی ؟؟
با علامت سر تایید کرد
گفتم + خب بپرس
ازم پرسید ؛ پیاز خورده بودی؟
چند ثانیه بهش پوکر فیس تحویل دادم 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
و بهش گفتم : حقت بود که ادامه میدادم
و بعد چند ثانیه با هم خندیدیم ، دیگه بعد از اون اتفاق کلا لب گرفتنو خز کردیم … 😂
خب قسمت دوم هم تموم شد ، منتظر نظرات دوستان گرامی هستم 💗💗🙏
↩ _00Wildcat
سلام 💗
اون جاهایی که مکالمه بود یه جوری کردم که فردی که داره صحبت میکنه معلوم شه 📜 یعنی اون علامتی که قبل از حرف زدن میاد ، مثال :
؛ سلام به تو
↩ Daniyalkoloft
نکته خیلی خوبی گفتی 👌
سعی میکنم دفعه بعدی رعایت کنم
مرسی که خوندی 💗💗🙏
پارت اول خوندم خواستم نظر بدم دیدم پارت دوم هم داره
هر دوتارو خوندم عالی بود داستانت
خوب نوشته بودی
ادامه بده 👍