اینجا تنگ کوچکست که هر جادهاش به روی آب میرسد. اینجا پر از جنازه هاییست که نمیمیرند.
اینجا غروب لاشهی گلوله خوردهی آسمان هست با جان کندنی تماشایی. اینجا خواب های رسیدن شبانه خون عاشقان را میمکند. اینجا صبحیست که نمیآید… صبحیست که نیامد… صبحیست که نخواهد آمد.
از پنجرهی کلبهی کوچک بدون آدمیزاد خیره به دل کندن آفتاب ماندم و جرئهای از پیک شرابم را نوشیدم.
بوی شهوت مرد غریبهای در آخرین خاطرهام مرا آزرده خاطر کرد و بدون توجه به سیما خانه را ترک کردم. شک و تردید دوباره مثل بختک گلویم را فشار میداد. برگشتم تا شک خودم را به یقین تبدیل کنم.
وارد خانه شدم و سیما را لخت جلوی میز آرایش دیدم. بوی شهوت غریبه به شدت آزارم میداد. بدون این که اجازه بدم تا کلمهای حرف بزند لبهایم را به لبهای برجستهی صورتی رنگش چسباندم.
رد دستانم بر روی پوست ظریف سفید رنگش نقش میبست. از تعجب چشم های عسلی رنگ بادامی اش از حدقه بیرون زده بود. نفس هایش ریتم منظمی نداشت. در حالی که زبانش را درون دهنم جابه جا میکرد از یقهی پیراهنم گرفت و با باز کردن چند دکمه، سرم را به لای پایش فشار داد.
چند بار زبانم را روی آلت خیس و لیزش کشیدم و با منقبض شدن بدنش و شل شدن سینه هایش کمی از سیما فاصله گرفتم.
آلتم را به انتهای وجودش فشار دادم و چند بار پشت سر هم کمر زدم. باز هم همان بوی شهوت غریبه مرا از هر حسی خالی کرد. پاهایش را به کمرم قفل کرده بود؛ با کشیدن موهای شرابی رنگ بلندش صدای جیغش کل فضای خانه را احاطه کرد.
چند قدم از سیما فاصله گرفتم و با نگاهی خیره به بدن لختش آخرین تصویر از او را در مغزم ماندگار کردم. نه چیزی از او پرسیدم و نه منتظر جوابی ماندم. سیما جزئی از خیانت و خیانت جزئی از سیما شده بود.
خورشید با آسمان قهر کرده بود و خیال آشتی کردن نداشت. چند دقیقه بعد چمنزار سر سبز تپه به رنگ سیاه مطلق تبدیل شد. زنی غریبه در گوشهی کلبه و جایی که من بتوانم او را ببینم لباس هایش را به زمین میانداخت. پیکم را کامل به سر کشیدم و به سمت زنی در گوشهی اتاق رفتم…
من جزئی از خیانت و خیانت جزئی از من شده بود.
اینجا آفتاب با قهر کردن از آسمان خودش را در پشت کوه قایم کرده است. اینجا پر از جنازه هاییست که نمیمیرند. اینجا تنگ کوچهایست که هر جادهاش به دره میرسد. اینجا غروب لاشهی گلوله خوردهی آسمان هست با جان کندنی تماشایی. اینجا خواب های رسیدن شبانه خون عاشقان را میمکند. اینجا صبحیست که نمیآید… صبحیست که نیامد… صبحیست که نخواهد آمد. اینجا غروبی را میبینم که تماشایم را به یغما میبرد.
↩ om1d00
سلام امید خان حال دلت چطوره
متنی که تو پنج دقیقه نوشته میشه همیشه شلخته و بی معنیه
دلم گرفته بود و خواستم چند خط کس شعر بنویسم
نظر لطته
↩ جادوگر قصبه۵
ممنونم دوست خوبم
پس با داستان جادوگر قصبه به شدت غافلگیر خواهید شد
↩ secretam__
وات؟😕😕😕😂😂
در شبی زمستانی، پسری تنها، خمیده بر نیمکتی، اشک هایش از روی گونه اش سر میخورد و بر روی زمین پوشیده از برف میریخت. گاهی از سیگارش کام میگرفت و بر آتش درونی اش میافزود. افکارش به هم ریخته بود و از گذر حوادث اطرافش بی خبر. سیگارش را روی زمین انداخت و از روی نیمکت بلند شد، دستانش را مشت کرد و صورتش را درهم کشید. با صدای له شدن برف ها زیر قدم هایش، یاد آخرین دیدارش با محمدرضا -رفیق صمیمی اش- افتاد. دیداری تلخ که هر شب کابوسش را میدید.
و این آخرین دیدار یاسین با محمدرضا بود. یاسین هیچ گاه نمیتوانست حدس بزند که چه شب شومی در انتظار اوست…
آسمان سرخ بود و برف به شدت می بارید. یاسین در فضای نیمه تاریک سالن، در حال رقصیدن با دختری زیبا چهره بود. با دست راستش پیک مشروب و با دست چپش کمر او را گرفته بود. نگاهش خیره به لبخند روی لب های او بود. سرش را نزدیک برد و لبش را به لب هایش گره زد. دختر کامل خود را در آغوشش رها کرده بود و از طعم لب هایش لذت می برد. دست چپش مدام بین کمر و باسن دختر در حرکت بود. سرش را عقب کشید و در چشمان سرخ شده ی او نگاه کرد. پیک مشروب را یک نفس سر کشید و سپس شروع به مکیدن گردنش کرد. دختر دست راستش را لای موهای بلند و سیاه یاسین کرده بود و سرش را به گردن خود فشار می داد. ناله های آرام و کشیده اش، در میان صدای موزیک و جمعیت گم می شد.
در همین هنگام محمدرضا با چشمانی گریان، سرش را به پنجره ی اتاقش تکیه داده بود و باریدن برف را تماشا می کرد. در ذهنش خاطرات متعددی را که با المیرا داشت، مرور می کرد. خاطراتی که برای او شیرین ترین اتفاقات زندگی بودند و حالا تحمل هم آغوشی عشقش را با فردی دیگر نداشت. تیغی را که در دست راستش داشت، بر روی شاهرگ دست چپش گذاشت و چشمانش را بست. برای آخرین بار، در ذهن آشفته اش نیمکت پارکی را تجسم کرد که اولین و آخرین دیدارش با المیرا در آنجا بود.
بیا این داستانم تم دارک داره، هر چند حوصله ش نداشتم کاملش کنم…