تیــــــــمور

1397/08/09

مرتیکه الان یه هفته س داری امروز و فردا می کنی منو دست انداختی؟! امروز از حلقومت میکشم بیرون پولمو!

مردی که این گونه خطاب می‌شد در حالی که یقه اش در دستان مرد مهاجم بود به سینه ی دیوار چسبانده شده بود مات و مبهوت از خشونتی که انتظارش را نداشت به فرد مهاجم خیره ماند سپس مثل اینکه تازه متوجه وضعیت خود شده باشد با حالتی وحشت زده من من کنان گفت من غلط بکنم تیمور خان!سگ کی باشم که بخواهم پول شما را بخورم خودت که خبر داری این روزها بدجور دستم خالیه و با لکنت اضافه کرد آخه ما که باهم طی کرده بودیم مگر قرار نشد یک هفته بهم فرصت بدی همین دیروز گفتی که …!که تیمور یک مرتبه میان حرف های مرد پرید و با صدای بلند گفت من این حرف‌ها حالیم نیست من پولمو می خوام همین الان، تمام و کمال!

مرد فرودست که درمانده شده بود به این فکر میکرد که چگونه باید خود را از مخمصه ای که در آن گرفتار شده بود رها سازد و با این فکر رو به تیمور کرده و گفت باشه چشم همین امروز عصر کل بدهیم را دو دستی تقدیمت می کنم سپس رو به تیمور کرده و همچون شخصی که بخواهد رشوه ای بدهد با صدای آهسته و حالت التماس گونه اصافه کردتیمور خان خیلی اقایی فقط جون عزیزت جلوی این تازه واردا خیطمون نکن الان است که سر برسند اگر من رو تو این وضعیت ببینن دیگه نمیتونم سرمو جلوشون بلند کنم و در همان حال که این را میگفت به خیال اینکه با اظهار فروتنی اخیرش دل تیمور نرم شده به آهستگی و با احتیاط دستش را روی دست های تیموری که یقه اش را محکم گرفته بود گذاشت و خواست آنها را کنار بزنند تیمور که به نظر میرسید هیچیک از حرف های مرد را متوجه نشده و قصد دارد فکر ثابتی که در مغز دارد را عملی کند خشمگینانه گفت نفهمیدم !حالا دیگه کارت به جایی رسیده که واسه من تعیین و تکلیف می‌کنی و با خشمی که کلمه به کلمه آن را شدت می داد از ما بین دندانهایش گفت پولمو که نمیدی هیچ تازه اونقدر رو پیدا کردی که داری به من میگی چیکار کنم مرد که انگار انتظار این طرز رفتار را نداشت دست و پایش را گم کرد و دوباره به وحشت افتاد احساس کرد شاید توانسته مطلب را به خوبی به او حالی کند و با این فکر سعی داشت توضیحاتش را از سر نو شروع کند لذا با همان بیان درست ادا نشده به زحمت گفت من غلط بکنم که بخوام که در همین حین مشت محکمی که تیمور بر دهانش کوفت او را از ادامه حرفش بازداشت مرد روی زمین افتاد تیمور شروع کرد به لگد زدن به مرد و در همان حال که به پشت و پهلوی او لگد می‌زد با خشم به او ناسزا می گفت صدای ناله مرد بلند شد و در همان حال سعی داشت به تیمور التماس کند که به او رحم کند در این کار موفق نبود زیرا لگد های محکم تیمور فرصت التماس کردن را به او نمی داد و فقط می توانست از درد ناله کند تیمور بعد از مدتی که احساس کرد دیگر کافی است از کتک زدن مرد دست کشید دهانش کف کرده بود و نفس نفس می زد با حالتی که انگار تازه متوجه اطرافش شده باشد به دور و بر خود نگاهی کرد از همان نخستین جرقه های درگیری عده‌ای جمع شده بودند و تقریباً معرکه ای راه افتاده بود این عده در تمام مدت فقط تماشا کرده بودند نه دستی جرات مداخله داشت و نه زبانی جرأت اعتراض راضی بودند که جای آن مرد بدبخت نیستند و همین کافی بود تیمور چشمهایش را با درندگی تهدید آمیزی روی آنها به گردش درآورد سپس همچون کسی که رجز می خواند با صدای بلند گفت اونایی که تازه اومدن خوب گوش بدن بقیه هم بشنفن تا دوباره یادشون بیاد من تیمور م ارشد این زندان یعنی همه کاره اینجام بهتره بدونین اینجا خونه خاله بیس هر غلطی بکنین و هیشکی نباشه ازتون بازخواست کنه اینجام قانون خودش رو داره رک بگم همه ملتفت شن این جا قانون منم رئیس منم هر کی بخواد زیر بار نره عاقبتش میشه مثل این حیف نون و به مرد کتک خورده ای که خونین و نالان گوشه بند افتاده بود اشاره کرد و ادامه داد:این جا جای فضولی کردن و زرنگ بازی در آوردن نیست از من گفتن بهتره سرتون به کار خودتون باشه مثل بچه ادم حبستون رو بکشین وبرین رد کارتون
در ضمن نه شب به بعد حق هیچ کاری نداری الٍّّا این که تو تختت خوابیده باشی هر کی سر جاش نباشه هر چی دید از چشم خودش دید یک کلام ،ختم کلام ۹ شب به بعد حکومت نظامیه اینجا و با صدای عربده مانندی گفت بریم و با دو گردن کلفتی که همیشه همراهش بودند از میان جمعیت رد شدند

جمعیت که در تمام مدتی که تیمور شاخ و شانه می کشید هیچ نگفته بودند و هنگامی که تیمور با نخوت و بی اعتنایی مثل اینکه اصلا وجود نداشتند از میانشان رد میشد خود را موظف می دیدند راه را برایش باز کنند و سعی می‌کردند از نگاه کردن به او اجتناب کنند مثل اینکه می‌ترسیدند تیمور گریبان آنها را هم بگیرد تیمور از سلول خارج شد و به طرف دربی که به حیاط زندان باز می‌شد راه افتاد هنگامی که تیمور به طرف درب حیاط می‌رفت درست وقتی که نگاه بی اعتنایش به درون سلولی که کنار درب حیاط بود افتاد چیزی دید که آن سرخوشی آمیخته با فروتنی معرکه گیران پیروز از سرش افتاد بی اختیار متوقف شد و نتوانست از دقیق شدن در آن اجتناب کند یک جوان، یک زندانی تازه وارد که روی تخت نشسته بود و به درب حیاط خیره مانده بود !تیمور با نگاهی کنجکاوش جوان را از نظر گذراند نهایتاً ۲۵ ساله به نظر میرسید با موهایی کوتاه و سیخ سیخ وصورتی کاملا بیرنگ همچون صورت یک مرده اما آنچه در مورد این جوان غیرعادی بود چشمانش بود چشمانی بی نهایت خاموش و سرد که به درب حیاط خیره مانده بودو این در حالی بود که ابداا به انچه در تیرس نگاهش قرار کرفته بود توجهی نشان نمیداد هیچ فروغ انسانی در آن گودی های تاریک دیده نمی‌شد هولناکی این چشم ها وقتی به اوج می رسید و تاثیرگذار میشد که با صورت سفید و بچه گانه اش می آمیخت و سرشت وحشیانه صورت های معصوم را به یاد می‌آورد تیمور که درست روبروی درب و در تیررس آن چشمها قرار داشت با مشاهده آن جوان طوری که انگار تجسم اعمال خود را در آن می بیند احساس موحش وصف ناپذیری بهش دست داد و بی اختیار بدن خود را به طرف در عقب کشید حالتی از آشنایی رعب آوری در آن چشمها می‌دید که هیچ زبان انسانی ای را یارای وصفش نیست تیمور لحظه ای به چشم های گیرنده و خاموش جوان خیره ماند اما طولی نکشید که با مشایعت دو نوچه ایکه اصلا متوجه احوال او نشده بودند بر خود مسلط شد در را باز کرد و وارد حیاط شد این برخورد چند ثانیه بیشتر طول نکشید چند ساعت بعد او تقریبا آن جوان را از یاد نبرده بود
تیمور مردی بود حدود ۵۰ ساله قد نسبتاً بلندی داشت سری از ته تراشیده با شکمی برآمده و پاهایی بلند که ابهت خاصی به او می داد سیبیل کلفت ای پشت لب و دستمال کثیف ای که همیشه روی گردنش بود او ارشد زندان بود اما نه یک ارشد معمولی!

در واقع رئیس زندان به طور غیر مستقیم اداره همه امور زندان را به او داده بود و تیمور هرگونه مایل بود با زندانیان رفتار می کرد اگر زندانی بیچاره ای بود که مورد بغض تیمور قرار می گرفت یا به هر دلیلی حضورش برای تیمور خوشایند نبود این قدرت و اختیار را داشت که به راحتی حتی برای چند روز او را به سلول انفرادی بیاندازد یا از غذا محروم اش کند و یا اینکه به تمیز کردن حمام و توالت ها که حقارت بار ترین کار در زندان محسوب می‌شد وادار کند تیمور حتی در تقسیم کردن زندانیان تازه وارد به سلول ها نیز نفوذ خود را اعمال می‌کرد در مواردی که در بین زندانیان جوان خوش آب و رنگی یافت میشد تیمور به اسانی ترتیبی می داد آن جوان به سلولی که خود او در آن بود منتقل شود و در نهایت بیشرمی از او سوء استفاده جنسی میکرد اونیز که ناگزیربود به این رذالت تن می داد

موضع‌گیری زندانیان در برابر تیمور به این صورت بود که بیشتر آنان سعی می کردند به هر طریقی شده نظر لطف تیمور را نسبت به خود جلب کند از این رو مثل یک نوکر فرمان او را می بردند و تملق او را گفتندتا مخصوصاً از آزار و اذیت و خشم او در امان باشند اگر در این مهم موفق می‌شدند و تیمور روی خوش به آنها نشان می داد در زندان بیشتر از بیرون آزادی کسب می‌کردند چرا که پشتشان به تیمور گرم بود گروه دیگری از زندانیان که تعدادشان هم کم نبود به شدت سعی می‌کردند تا آنجا که بشود از هرگونه مواجهه و همکلامی با او خودداری کنند چون به خوبی متوجه بودند که عاقبت خوشی برای شان نخواهد داشت اما از آنجا که هر چیزی دست نیافتنی و سرکش تر باشد تملک آن بیشتر طلبیده می شود این عده هرچقدر از تیمور دوری می کردند تیمور صرفنظر می کرد که آنان را به حال خود بگذارد با این وجود اگر شرایطی پیش می‌آمد که این گروه از زندانیان نمی‌توانستند کاری جز روبرو شدن با او انجام دهند با احترام احتیاط آلودی با او برخورد می‌کردند و در برابرش فرودست بودند عده ای نیز که تازه آمده بودند و هنوز به اوضاع جاری واقف نبودند به تیمور اعتراض می‌کردند و در برابرش می‌ایستادند در اینگونه موارد که البته کم اتفاق می‌افتاد تیمور اگر می‌توانست شخصاً حسابشان را کف دستشان می گذاشت اما اگر احساس می‌کرد که زورش نمی‌رسد و یا گلاویز شدن با او به زحمتش می اندازد زندانی را برای مدتی به حال خود می‌گذاشت زندانی نیز از اینکه توانسته بودروی تیمور را کم کند بخود غره میشد اما بعد از آن طولی نمی کشید که سایر زندانیان جسد نیمه جان او را در حالی که شدت کتک خورده و در گوشه ای از حمام افتاده بود می‌یافتند بعد از آن گوشمالی آن زندانی نیزحساب کار دستش می امد و می اموخت در مواجهه با تیمور چطور باید رفتار کند بدین گونه تیمور بر همه ی زندان تسلط داشت و همه اینها را از آنجا داشت که دست به دست رئیس زندان داده بود و او را از منافع اعمال خلاف خود منتفع می ساخت
تیمور از توی همان زندان هم اعمال خلاف و غیر قانونی اش را به همان کیفیت که در ازادی انجام میداد پیگیری میکرد و به همین منظور نیز تردد زندانیان را بعد از ساعت ۹ شب ممنوع کرده بود و آن ساعات را به انجام اعمال خلافی که بنا به ماهیتشان لازم بود در خفا و دور از انظار عموم انجام شوند اختصاص داده بود
ساعتی بعد از آنکه تیمور آن مرد راکتک زده بود نگهبانی سراسیمه به طرف او آمد این همان نگهبانی بود که تیمور وادارش کرده بود برای مدتی در محل حاضر نباشد تا او بتوانند به راحتی آن مرد را کتک بزند و به این شکل از تازه واردان ؛ هنوز نیامده زهر چشم بگیرد نگهبان به تیمور نزدیک شد و گفت چی شد تیمور خان دیگه باید برم سر پستم بیشتر از این نمیشه لفتش داد تیمور سرش را بالا گرفت و در حالی که لبخند رضایت آمیزی بر لبانش نقش بسته بود یک ردیف دندان های زردش را نمایان ساخت وگفت برو مرخصی و در حال پایین آوردن صدایش با حالت خوشایندی اضافه کرد انعامتم سر جاشه چهره نگهبان که تا دقایقی پیش گرفته بود باز شد لبخندی زد و با خرسندی گفت پس با اجازه تیمور خان و خواست رویش را برگرداند که برود که تیمور مجدد او را خطاب کرد راستی این تازه واردها تو چه فازی ان ؟ چه جوریان ؟نگهبان بلافاصله جواب داد : هیچی یه مشت سرباز و مواد فروش خرده پان مثل بقیه چیز خاصی تو شون نیست سپس کمی مکث کرد لحظه‌ای به حالت تردید به تیمور نگاه کرد آنگاه مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد گفت فقط یکیشون …!که تیمور با هیجان یک مرتبه پرید وسط حرفش که یکیشون چی ؟ یکیشون ادم کشته اونم پنج نفرو که اخریشم بابای خودش بوده و ادامه داد یه جوونیه آدم خوفد میکنه تو چشماش نگاه کنه از صبح که اومده یک کلمه هم با کسی حرف نزده یک جورایی انگار روانیه اگرچه پرونده پزشکیش اینو نشون نمیده قراره یه مدت نگهش دارن تا حکمش صادر بشه فکر کنم بفرستمش بالای دار نگهبان که احساس کرد کنجکاوی تیمور ارضا شده است با لحنی که بیشتر اطلاع دهنده بود تا اینکه بخواهد اجازه بگیرد گفت من دیگه برم تیمور خان و بدون اینکه منتظر اذن تیمور باشد پشت به او کرد داشت می رفت که تیمور دوباره او را خطاب کرد صبر کن و ادامه داد در مورد این یارو دیگه چی میدونی نگهبان که مشخص بود از آن که توانسته کنجکاوی تیمور را برانگیزد احساس فخر میکرد پاسخ داداسمش پیمان نادریه آقا ،شنیدم از یه خانواده درست و حسابی بوده میگن با خانواده اش خیلی اختلاف داشته یه روز که با پدرش بحثشان بالا گرفته بود پسره ناغافل چاقو میکشه میکنه تو شکمم باباش بعدشم میزنه بیرون از خونه خواهر طرف زنگ میزنه اورژانس اما دیر شده بود پدرش میمیره پسرم بعد از چند روز آوارگی گوشه کوچه خیابونا نمیدونم چطور میشه که زنگ میزنه به خواهرش تا یک پولی برسونه دستش اونم صاف میذاره کف دست پلیس و این جور میشه که دستگیرش میکنن عجیب ترین قسمتش اینه که حین بازجویی خودش به ۴ تا قتل دیگرم مقر میاد اونطور که خودش به پلیسا گفته همکلاسی های سابق خودش بودند که میونه خوبی باهاشان نداشته یه روز بهشون زنگ میزنه و به بهونه اینکه حالی ازشون بپرسه و یادی از قدیما بکنند می‌کشوندشون یک گوشه ی جنگل بعدشم با یه اسلحه که نگفته از کجا گیر آورده یکی یک گلوله حرومشون میکنه و بعد یه جا جسدا رو گم و گور میکنه البته اینا حرفهای خودشن هنوز هیچ مدرک و دلیلی در رد یا قبول اعترافاتش پیدا نشده اما پلیس هنوز داره دنبال مدرک میگرده آخرش هم قرار شد تا پیدا شدن جسدا اینجا نگهش دارن این طور که بوش میاد اعدام روی شاخشه

تیمور که با دقتی آمیخته با بهت زدگی به نگهبان گوش می‌داد با صدای نگهبان که میگفت تیمورخان اگر دیگر امر دیگری نیست ما مرخص شویم به خود آمد نگهبان را رد کرد که برود و خودش به فکر فرو رفت خودش بود شک نداشت دوباره آن جوان که امروز صبح دیده بود جلوی چشمانش مجسم شد فقط از آن چشمها برمی‌آمد این همه مرموز وجنایتکار باشند اکنون تیمور حال غریبی داشت حالی که پیش از این هرگز به او دست نداده بود نمی دانست چطور باید با این زندانی که برخورد با او را اجتناب ناپذیر می دانست رفتار کند یک ساعت تمام در حالتی از تردید و دودلی دست و پا میزد سالها بود که بدون نگرانی از اینکه به او اعتراضی بشود هر طور مایل بود با زندانیان رفتار می‌کرد و هیچ کس هم جرأت نمی‌کرد توی رویش به ایستد اما اینبار قضیه فرق داشت این زندانی تازه وارد یک قاتل روانی بود که احتمالاً خودش هم می‌دانست اعلام خواهد شد وقطعا از زندگی ناامید شده و دیگر هیچ چیز برایش اهمیت ندارد شعور چندانی لازم نبود که متوجه باشد نباید کاری به کار او داشته باشد از طرفی هم نمیخواست با محافظه‌کاری در برابر او ابهتی را که در نظر دیگران بدست اورده بود خدشه دار کند به این می اندیشید که ممکن بود زندانیان از این به بعد جرأت کنند توی رویش بایستند حتی بیم آن می‌رفت که عده‌ای که از کارهای او بو برده بودند آن را به بیرون درز دهند که اگر چنین می‌شد کارش زار بود در این اندیشه ها بود که ناگهان به یاد آور ساعت ۱۰ شب با رئیس زندان وعده دارد مدتی می‌شد رئیس طمع کرده بود و درصد بیشتری از تیمور طلب می‌کرد تیمور چاره‌ای نداشت جز اینکه با او کنار بیاید قرار بود امشب با او صحبت کند و به طریقی او را راضی نگه دارد تیمور نگاهی به ساعتش انداخت ۲۰ دقیقه از ده گذشته بود بدون اینکه شتاب‌زدگی به خود راه بدهد از جا برخاست و به طرف دربی که وارد زندان می شد به راه افتاد
ساختمان زندان عبارت بود از یک دالان عریض که سلول های زندانیان در دو طرف آن قرار داشت این دالان از هر دو طرف به درب خروجی منتهی می شد نزدیک دربی که به پله ها راه داشت بر روی دیوار یک نمایشگر بزرگ نصب شده بود که زندانیان حق استفاده از آن را فقط تا ساعت ۹ شب داشتند مگر در مواردی که تیمور به آنها اجازه می داد تیمور که از حیاط زندان به طرف درب زندان رفت و وارد راهروی زندان شد راهرو تاریک بود اما احساس کرد کمی روشن تر از قبل است به طرف درب انتهای راهرو به راه افتاد چند قدمی طول راهرو را طی نکرده بود که متوجه شد چرا راهرو روشن تر به نظر می‌رسد نمایشگر هنوز روشن بود تیمور کمی فکر کرد اما به یاد نیاورد امشب به کسی اجازه تلویزیون دیدن تا این وقت شب را داده باشد با حالت تغیر کمی پیشتر رفت کسی را پای نمایشگر دید با خود اندیشید بازم این تازه واردای زبون نفهم! معلوم نیس تا کی با اینا سر و کله بزنم؟!
سپس با حالتی ساختگی از عصبانیت قدم هایش را تندتر کرد به آن شخص رسید و در حالی که پشت آن مرد به او بود فریاد کشیدهوی یارو کر بودی صبح گفتم نه به بعد همه چی قدغنه یالا گمشو سرجات مرد که انگار صدای تیمور را نشنیده بود هیچ حرکتی نکرد همانجا روبه روی نمایشگر بدون تکیه دادن به چیزی نشسته بود زانوها را میان دستهایش گرفته به صفحه آبی نمایشگر خیره مانده بود انگار که در همان حالت به خواب رفته باشد تیمور اما که عادت نداشت نشنیده گرفته شود بیشتر از جا در رفت و با غیظ گفت الان حالیت می کنم و بدون این که راجع به اقدام دیگری تشویش به خود راه بدهد به طرف مرد رفت و لگد محکمی به بازوی او زد که در نتیجه آن مرد تعادلش را از دست داد و با سر به زمین خورد تیمور بدون اعتنا به او به طرف نمایشگر رفت دستش را دراز کرد تا آن را خاموش کند راهروی تاریک شد اگر در فرصتی دیگر می‌بود آن مرد خاطی را حسابی به باد کتک می‌گرفت اما در آن لحظه فرصت پرداختن به اورانداشت رئیس مدتی می شد منتظر او مانده بود صلاح نمی‌دید بیش از این او را منتظر نگه دارد لذا از تنبیه مرد صرف نظر کرد به طرف در رفت روبروی درب قرار گرفت درست لحظه ای که می خواست دستش را به طرف دستگیره در دراز کند سنگینی حضور شخصی را پشت سرش احساس کرد به آهستگی روی برگرداند آنچه دید در وی اثری چون یک شوک الکتریکی ایجاد کرد در آن تاریکی دو چشم چون شبه در صورتی بی رنگ همچون صورت یک مرده به او می نگریست در آن لحظه حاضر بود تمام زندگی اش را بدهد که آماج آن نگاه ها نباشد تیمور لرزان و بهت زده به او خیره مانده بود بی آنکه خود بداند چرا نمی‌توانست نگاهش را از آن چشم ها بردارد احساس کرد هر آن ممکن است قلبش از سینه در آید صدای رگ هایش را که در شقیقه ها کوبیده می شدند به وضوح میشنید آن مرد بی آنکه چشم از تیمور بردارد همچون کسی که در خواب راه می رود به طرف تیمور به راه افتاد درست روبروی تیمور متوقف شد برخورد نفسهای سرد وآرامش مو را به تن تیمور راست می کرد ناگهان تیمور دید که مرد دستانش را به طرف نمایشگر بالا برده و آن را از جا در آورد دوباره به تیمورخیره ماند تیمور خود نمی‌دانست چرا نمی تواند هیچ کاری بکند یا اینکه حداقل فریاد بزند او بر جا میخکوب مانده بود و با وحشت تماشا می‌کرد انگار که غریزه صیانت نفس در او خاموش شده بود در آن لحظه حال کسی را داشت که فیلم وحشتناکی را می بینند و ناگهان به صورتی باور نکردنی متوجه میشود آن اتفاقات برای خودش رخ می‌دهد شاید هم نوعی کنجکاوی مرگباری نسبت به کارهای آن مرد در این لحظه او را وادار کرده بود که فقط تماشا کند آن مرد چنین کرد به آهستگی و در حالی که همچنان به تیمور خیره مانده بود دستانش را که صفحه نمایشگر بزرگ در آن قرار داشت بلند کرد و با

10 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2018-10-31 22:07:15 +0330 +0330
نقل از: sina9875 خیلی عالی بود...دوستش داشتم و این اولین داستانی بود تو این سایت که کامل خوندمش......فقط کاش یکمی بعد ار قتل تیمور داستانتو ادامه میدادی و انقد سریع جمش نمیکردی.....به هر حال زیبا بود...لایک

ممنون که خوندی دوست خوبم پسندتون مایه مباهاته

0 ❤️

2018-11-01 00:21:23 +0330 +0330

داستان بسیار زیبا و با نگارشی فوق‌العاده بود، با آرزوی موفقیت هرچه بیشتر برای شما امیدوارم باز هم ادامه بدی و داستان‌های جالب بیشتری را به رشته تحریر دربیاری ?

0 ❤️

2018-11-01 05:13:22 +0330 +0330

صادقانه بگم توقع پایان خشن تری رو داشتم. با شرح بیشتر. یخده خورد تو ذوقم. ولی خوب بود. پایانش یخده هول هولکی بود. زود تمومش کردی.

1 ❤️

2018-11-01 17:29:49 +0330 +0330
نقل از: Snowflake آدم های از دست رفته،برای به دست آوردنهر چیزی،نزدیک ترین راه رو طی میکنند به هر بهایی

این عینیتیه که بارها تجربه کردم،با غلظت های مختلف!

تیراس عزیز،ترسناک بود و چیزی ورای کلمات و انتظار برای زخم و خون تیمور مخاطب رو میترسوند…

ممنون که خوندی ارکیده ی عزیز بعد از مدتها داستان نداشتن امیدوارم توقعاتو براوردن کرده باشه

2 ❤️

2018-11-01 17:31:01 +0330 +0330
نقل از: تحت-تعقیب80 پرفکت ?

ممنون از حضورتون ?

0 ❤️

2018-11-01 17:33:39 +0330 +0330
نقل از: kambiz55

داستان بسیار زیبا و با نگارشی فوق‌العاده بود، با آرزوی موفقیت هرچه بیشتر برای شما امیدوارم باز هم ادامه بدی و داستان‌های جالب بیشتری را به رشته تحریر دربیاری ?

ممنونم از لطفت دوست خوبم ?

0 ❤️

2018-11-01 17:35:36 +0330 +0330

انشا ننویسید
جوری بنویسید ما تنبلا هم بخونیم

0 ❤️

2018-11-01 17:36:40 +0330 +0330
نقل از: Zojsexyarak عالی ی داستان خوب و منطقی

سپاس از خوانشتون بزرگوار

0 ❤️

2018-11-01 17:47:52 +0330 +0330
نقل از: کیر ابن آدم صادقانه بگم توقع پایان خشن تری رو داشتم. با شرح بیشتر. یخده خورد تو ذوقم. ولی خوب بود. پایانش یخده هول هولکی بود. زود تمومش کردی.

قبول دارم داستان جای شرح و بسط بیشترو هم داشت منتها نمی خواستم از این طولانی تر بشه ممنونم از حضور و خوانش تون دوست خوبم ?

1 ❤️

2018-11-01 17:52:50 +0330 +0330
نقل از: Mrs_Secret چی بهتر از این که بیام تو سایت ببینم تیراس تاپیک جدید ایجاد کرده؟؟آخه چی بهتر از نوشته هاته تیراس؟؟ میخونم نظرمو میگم

چی از این بهتر که دوست خوبی مثل شما داستانمو بخونه و نظرشو واسم بنویسه.....

1 ❤️

2018-11-01 17:56:10 +0330 +0330
نقل از: Haamedd_MT انشا ننویسید جوری بنویسید ما تنبلا هم بخونیم

چشم

0 ❤️

2018-11-01 17:58:35 +0330 +0330
نقل از: Nafas- فقط گاهی احساس میکنم اون مرد قاتله پشت سرمه ? ? ? 🙄

خوشحالم که پسندیدی دوست عزیز ?

1 ❤️

2018-11-01 18:03:27 +0330 +0330

درجواب دوستی که گفتنداین تنها داستانی که کامل خوندنش باید بگم اکثرنوشته های تیراس مجبورت میکنه کلمه به کلمه تا آخرش بخونی، مثل سرسره ای که فقط تکان اولش دست خودته و حتی اگه نخای باز تورو تا پایینترین نقطه میبره

2 ❤️

2018-11-01 18:04:34 +0330 +0330

طولانی بود،ولی بازم نفهمیدم کی شروعش کردم و کی تمومش!عالی نبود،فوق العاده بود!ناموس وارانه!

1 ❤️

2018-11-01 19:08:59 +0330 +0330
نقل از: کوثلاو درجواب دوستی که گفتنداین تنها داستانی که کامل خوندنش باید بگم اکثرنوشته های تیراس مجبورت میکنه کلمه به کلمه تا آخرش بخونی، مثل سرسره ای که فقط تکان اولش دست خودته و حتی اگه نخای باز تورو تا پایینترین نقطه میبره

شما به بنده لطف دارین

حضورتون پایدار

0 ❤️

2018-11-01 19:35:10 +0330 +0330
نقل از: Deadlover4

طولانی بود،ولی بازم نفهمیدم کی شروعش کردم و کی تمومش!عالی نبود،فوق العاده بود!ناموس وارانه!

خوشحالم پسندیدی دوست خوبم سرت سبزو دلت خوش باد

1 ❤️

2018-11-02 13:47:15 +0330 +0330

توصیف اون قسمت مواجهه تیمور با قاتلش و حسی که بهش دست داد (بدون هیچ شناخت قبلی) از اون حساییکه آدم ی جوریش میشه بدون اینکه بفهمه چرا!!!

1 ❤️

2018-11-02 16:00:29 +0330 +0330
نقل از: Snowflake
نقل از: Тirass
نقل از: Snowflake آدم های از دست رفته،برای به دست آوردنهر چیزی،نزدیک ترین راه رو طی میکنند به هر بهایی

این عینیتیه که بارها تجربه کردم،با غلظت های مختلف!

تیراس عزیز،ترسناک بود و چیزی ورای کلمات و انتظار برای زخم و خون تیمور مخاطب رو میترسوند…

ممنون که خوندی ارکیده ی عزیز بعد از مدتها داستان نداشتن امیدوارم توقعاتو براوردن کرده باشه

دیر و زود خوندنی هستید تیراس نازنین

ممنونم…نوشته های شما هم بسیار زیبا و خواندنی اند

1 ❤️

2018-11-02 16:02:16 +0330 +0330
نقل از: joodiiabot توصیف اون قسمت مواجهه تیمور با قاتلش و حسی که بهش دست داد (بدون هیچ شناخت قبلی) از اون حساییکه آدم ی جوریش میشه بدون اینکه بفهمه چرا!!!

بله دقیقا…ممنونم از خوانش و کامنتتون دوست عزیز

0 ❤️

2018-11-02 16:08:04 +0330 +0330
نقل از: Mrs_Secret

دست بالای دست بسیار است

با کیرابن آدم موافقم...منم توقع داشتم یه کم بهتر تموم شه...انگار نصفه بود!!

امیدوارم برای کارهای بعدیم بتونم پایان جذاب‌تری را رقم بزنم
ممنونم واسه وقتی که به خوندن داستان اختصاص دادین

1 ❤️

2018-11-02 16:12:49 +0330 +0330

همیشه گفتم بازم میگم کارت حرف نداره داش

1 ❤️

2018-11-02 19:06:39 +0330 +0330
نقل از: feeeeeriiiii همیشه گفتم بازم میگم کارت حرف نداره داش

زنده باشی عزیز

ممنونم ازت

0 ❤️

2018-11-05 20:47:30 +0330 +0330

قشنگ بود کمی چاشنی فیلمفارسی اما دلچسب

0 ❤️

2018-11-05 21:07:55 +0330 +0330
نقل از: Takmard قشنگ بود کمی چاشنی فیلمفارسی اما دلچسب

حق با شماست اما باور کنید فرهنگ حاکم بر این جور محیط ها دست کمی از فیلمفارسی نداره
ممنونم از حضور گرمت گرامی رفیق

1 ❤️

2018-11-06 19:13:52 +0330 +0330
نقل از: strong_boy عالی بود به قول یه بنده خدایی که میگفت وقتی میگم میزنم میکشمت شاید بگی قدیمیه، لات بازیه و دورش تموم شده اما من میکشمت ?

ممنونم از حضور گرمتون
خوشحالم پسندیدین دوست عزیز

0 ❤️

2018-11-07 01:20:23 +0330 +0330

راستش پیامشو درک نکردم دست بالای دست بسیار است؟ دشمنتو دست کم نگیر؟ وقتی میگم صادق هدای هستید انکار نکن صد نفر کتاباشو بخونن صد تا نتیجه متفاوت میگیرن بسته به ذاتشون اما جذاب گیرا و قابل توجه بود

1 ❤️

2018-11-07 09:45:45 +0330 +0330
نقل از: shahx-1 راستش پیامشو درک نکردم دست بالای دست بسیار است؟ دشمنتو دست کم نگیر؟ وقتی میگم صادق هدای هستید انکار نکن صد نفر کتاباشو بخونن صد تا نتیجه متفاوت میگیرن بسته به ذاتشون اما جذاب گیرا و قابل توجه بود

همونطور که فرمودین هر کسی نسبت به نوع تفکر و درونیاتش با پدیده ها برخورد میکنه طبعا خط خطی های حقیر هم مستثنی نیستن…ممنونم که وقت عزیزتو صرف خوندنش کردی

1 ❤️

2021-04-25 22:30:58 +0430 +0430

لایک🌹

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «