لا به لای هزار جفت کفشِ میهمان
یک جفت دمپاییِ پُرگو
داشتند از بازگشتِ سندباد بحری
قصه میگفتند.
خانه پُر از همهمه بود:
حرف، حرف، حرف …!
آن شب
آخرین کشتی قاهره
برای بُردنِ سقراط آمده بود.
کرایتون گفت
ممکن است بین راه باران بیاید.
روزنامه ها نوشته بودند
عده ای در بندرِ بنارس
هنوز هم
شربتِ شوکران میفروشند.
سقراط گفت:
حیرتا … مردمانی که من دیدهام،
دیروز با گرگ گفت و گو میکردند،
امروز با چوپان!
پس چراگاهِ بزرگِ پَردیسان کجاست؟
دمپایی ها داشتند برای خودشان قصه میگفتند.
دمپایی پای راست گفت:
امشب ماه خیلی غمگین است،
به همین دلیل
آب از آب تکان نخواهد خورد.
دمپایی پای چپ گفت:
آرامتر حرف بزن دوستِ من
من به این کفشهای واکسزده مشکوکم!
عالی بود.حال و هوای این شعر من رو یاد فیلم کازابلانکا انداخت
👌👌🌹🌹
وقتی به تو فکر می کنم
تازه می فهمم چقدر بسیارم من
به این همه اندک
هرکجا کلمه کم می آورم
تورا بلند به نام کوچکت آواز می دهم
بی برو برگرد
هفت شب و هفت روز تمام
می بینی دارد از آسمان واژه می بارد
تو محشری دختر
من خسته نمی شوم
من همچنان تا آخر دنیا
با تو خواهم آمد
من همان پیاده پیشگویی هستم
که از ادامه آرام عشق
هرگز توبه نخواهم کرد
سید علی صالحی