آنسو تویی و خرمن گیسوی کمندت
اینسو منم و این دلِ افتاده به بندت
همواره شبیخون زده بر ملک وجودم
چشمان تو در مَعیتِ مژگان بلندت
در جمع بَدَم گویی و در گوش زِ حُسنم
پنهان رِسَدَم نوش وعیان نیش وگزندت
بی نقش و نگاری و دل آرایی و ساده
مانند همان دامن و تنپوش پرندت
شیرینی دنیا همه زهرَست وهلاهل
در محضر لبهای عسل باره ی قندت
کام از تو طلب کردم و صبرم طلبیدی
دردا که اثر نیست دراین چاره و پندت
سخت است که تیمار کنی باغچه ها را
خواهنده ی گل باشی و امّا ندهندت
دریایی و آرامش تو، گرچه که زیباست
ای وای از آن لحظه ی طوفان نژندت
گفتی که چو دیوانه شوی دل بسپارم
“ای من به فدای دل دیوانه پسندت”