شیطان ده

1397/03/22

صدای شلیک گلوله در سراسر دشت پیچید.آسمان بغ کرده در غروبی سیاه رنگ غوطه ور شد و کل روستا در خاموشی غریبی فرو رفت.کسی جرات نمی کرد، به حیاط حصار کشی شده ی خانه اش حتی پا بگذارد.از وقتی در ده چو افتاده بود تن بی سر مردی ناشناس، که در آن ساعات گذرش به روستا افتاده بود، در اولین پیچ جاده ی مشرف به قبرستان پیدا شده، گرد مرگی بر جان اهالی ریخته شده بود.کسی نمی دانست آن غریبه ی بی سر که بوده و هیچ نشانی از آن سر گمشده پیدا نشد.

مرد، روی اولین پله کانی که به پشت بام متصل می شد نشسته بود و با دستمال کهنه ی عرق گیرش لوله و گلنگدن تفنگ شکاری اش را برق می انداخت.زنش زغال های نیم سوخته ی بخاری را با انبر جابه جا می کرد، چند تکه هیزم کافی بود تا آتش گر بگیرد.اواسط تابستان بود اما هر غروب ناگهان سوزی، می آمد که پَر آدم را می سوزاند.
زن، تمام مدتی که مرد سرگرم کارش بود، می پاییدش. آخرین باری که او را تفنگ به دست دیده بود، یادش می آمد، هنوز خناسی نبود تا بر زندگی شان سایه بیاندازد. توی دلش می گفت: “یعنی خودش را برای رفتن آماده می کنه؟ " چیزی افتاد توی دلش، که می سوزاندش. هر چه کرد نشد که آرام بشود. بالاخره گفت:
–“آخر کار خودت را کردی مصطفی؟”
مرد لحظه ای دست از کار کشید و به چشم های سرمه کشیده ی زنش خیره شد.
–" بالاخره یکی، باید بلند بشه تا بقیه تکونی به خودشون بدهند؟”
–" چرا اون یکی تو باشی؟"
–" چرا من نباشم؟"
مرد با نگاهی به دوقلوها که سر یک عروسک پارچه ای با هم کلنجار می رفتند، ادامه داد:" امروز توی مسجد کدخدا، گفت عروس غلام عباس برگشته…"
زن با چشم های گرد شده، روی ران هاش کوبید و گفت:
“از شب حجله تا الان کجا بوده؟!”
–" نمی دونم. می گفتند، به آدم های مسخ شده می مانست."
زن گفت:" همه ش کار خناسه. نانجیب، زیر لحاف مردم هم دست برده."
از کنار چشم نگاهش می کرد و برای اینکه بیشتر رویش اثر بگذارد، نالید:" چه جشن عروسی ای گرفته بود.هفت روز سور چرونی و بزن و بکوب…حالا زنش چی میزاد؟"
مرد با گفتن " دیگه صبوری کردن جایز نیست.کفر داره… " خشاب را از بدنه جدا کرد. جای خالی دو فشنگ یادش انداخت از آن شبی که به شکار رفته بود یک سالی، می گذشت.
زن در غرقاب دلش گرفتار بود. خرده آشغال های پخش شده روی قالی خرسک زیر پاش را که جمع می کرد به این فکر می کرد چطور مصطفی را به کوچ وادارد.
–" زن کدخدا می گفت اگه خناس ده را تصاحب کنه دیگر هیچ زن و زمینی نیست که به اختیار صاحبش باشه."
مرد همچنان گرم کارش بود. قنداق تفنگ را روی شانه گذاشت. دولول را به طرف تربتدان نشانه گرفت و با صدایی که از ورای تفنگ دورتر شنیده می شد، گفت:“باز رفتی حموم بالا محل؟”
زن جلوی تیررسش قرار گرفت و گفت:
“نذر کرده تا روزی که این طلسم باطل نشه تو خانه ش هر روز دعا و استغاثه باشه.”

مرد پوزخندی زد و در جواب گفت: “معامله ی خوبی با خدا کرده”

زن هن هن کنان هیکل چاقش را به جلو هل داد.نزدیکتر که شد به نجوا گفت:" می ترسم مصطفی. اگه یه وقت زبونم لال بیاد سراغ من چی؟"

مرد تفنگ را گوشه ای جاساز کرد و به مزاح گفت:" تو که تازه عروس نیستی؟ "
زن که به او برخورده بود پشت چشمی نازک کرد و با انداختن قری به گردنش آهسته گفت:“بر و رو که دارم.”
مرد خندید. ویرش گرفته بود از آن لپ های گندمگون گوشتالو نرمه گازی بگیرد.اما، با برخاستن آن صدای ترس انگیز که با هوهوی باد درآمیخته بود، واپس کشید.
صدا، به ناله ی گرگ نری زخم خورده می مانست که شیپور ی جلوی پوزه اش گرفته باشند.
دو قلوها کنج دیوار چمباتمه زده، مف از دماغشان آویزان بود. بغضی کودکانه روی لب هاشان جمع شده بود و قبل از اینکه به گریه تبدیل شود مرد جست زد و هر دو را در آغوش گرفت. زن قوز کرده بود و خیره به نقش چرک مرده ی قالی، تار مویی لای انگشتان لرزانش می پیچاند که نه، داشت می کند.
مرد گفت:" شام بچه ها را بده بخوابن."
زن بی چون و چرا اطاعت کرد.شلیته ی پرچین اش تابی خورد و هوای توی خانه را چرخاند. تابه ی مسی را برداشت و روغن مالش کرد.تخم مرغ ها را توی تابه ریخت.سفره ی نان را پهن کرد و در سکوتی سنگین نیمرو را لقمه گرفت و توی دهان هر دوشان چپاند.هنوز دلش از حسرتی گرفته بود که خدا خدا می کرد استخوان نشود و راه گلویش را نبندد. دیدن تفنگ توی دست های مردش بیشتر می ترساندش تا صداهایی که از بیرون می آمد. بچه ها را که خواباند، سر صحبت را گرفت و گفت:" تنهایی کوه رفتن خطر داره."
صداش مثل بادی بود که پیچ خوران از چاهی بالا می آمد.
– " قراره یکی دونفر با من بیان. فردا معلوم می شه."
–“اگر کسی نیاد چی؟”

–“باکی نیست…خودم و تفنگم باهم میریم.”
زن طاقتش طاق شده بود. به دست و پایش افتاد و گفت: “بیا از اینجا بریم مصطفی”
–" کجا بریم؟"
–“هر جا که بشه سر آسایش زمین گذاشت.”
–“بدون خانه و زندگیمان؟ زمین هامان چه می شه؟ قبر پدرم اینجاست… مادرم…پدرو مادرت…بدون این ها کجا بریم؟”
زن لابه کرد:“من فقط تو را می خوام.”
یک آن باد شدت گرفت و انگار کسی روی شیشه پنجول کشید. زن و شوهر همزمان سرشان را به طرف پنجره کج کردند.صدای زوزه بالا و پایین می شد.گاه آنقدر نزدیک بود که فکر میکردی گرگی، پشت تارمی ایوان خانه ای در همان حوالی کله می کشد و نعره می زند.مرد پیشانی زنش را بوسید و گفت:" الان بی وقتیه…بهتره کنار بچه ها بخوابی."
–" بخوابم؟!"
–“آره.من که نمی خوام امشب برم؟”
–“تو اصلا به ما فکر می کنی؟”
–“بخاطر همینه که می خوام برم.”
زن آه کشید و مثل تمام وقت هایی که کوتاه می آمد، لب فرو بست.در دلش امیدوار بود بتواند فردا او را از رفتن منصرف کند.پس به ناچار کنار بچه ها درازکش شد، اما دلش در غرقابی دست و پنجه میزد.

روز بعد، مردها توی مسجد جمع شدند.کدخدا آخر از همه داخل شد. وضو گرفته بود و آب از دستانش چکه می کرد.درست مثل سقف خشتی، مسجد که با هر بارشی آب از چند جایش چکه می کرد.مردها به احترامش بلند شدند و چاق سلامتی کردند. کدخدا تسبیح به دست با همه سلام علیک کرد. روی زیلو نشست و بقیه هم یکی یکی نشستند.نگاهش زیرک و نافذ بود.ریش حنا بسته اش که در انتها باریک می شد، شانه زده و مرتب بود.فقط مصطفی می دانست مردی که دو زانو مقابلش نشسته و یک بند ذکر می گوید، در خلوتش کارهای خاکبرسری می کند. یکبار زیر گذر پل قدیمی مخروبه ناغافل او را دیده بود که با خودش مشغول بود.
کدخدا با تک سرفه ای گلویش را صاف کرد و گفت:" کسی داوطلب همراهی با مصطفی شده؟"
مردها به همدیگر نگاه کردند. بعد به کدخدا نگاه کردند.صدا از هیچ کس درنیامد. مصطفی به صورت منگ شده ی همه شان نگاه کرد و تشر زد:" خیلی راحت میشه فهمید غیرت، خیلی وقته زیر دندون سگ های هرزه له شده."
کدخدا برآشفت:“آهای مصطفی…اون اسب سرکشت را مهار کن…آروم باش پسر جان…می خواهی ببینی چه خبره؟ برو…این گرز و این میدون.نمیشه که مردم را به زور دگنگ انداخت وسط آتیش؟”
مصطفی گفت: “آتیش توی خانه هامان افتاده کدخدا…مگه نمی بینی؟”
یکی گفت:" نمیشه که با از ما بهتران جنگید؟"
مصطفی گفت:“از ما بهتران کجا بود اخوی؟ یکی ما را بازی گرفته؟”
کدخدا تند تند تسبیح می انداخت و ذکر می گفت.یک دور کاملش را که تمام کرد، سری جنباند و گفت:“جان دوستی که گناه نیست پسرجان…این مردم پشتشان خالیه…پس حق بده برای بقای نسلشان کمی بترسن.”
–“با زیر خاک کردن زن های آبستن، دیگه باید از چی بترسن؟”
آن روز که این خبر پخش شد، زن و مرد به خانه ی رحمان هجوم بردند.
همه دیدند زن بی گناه، چطور از رعشه کف قی کرده و چشمانش سفید شده بود. هذیان که می گفت دائم از دو نقطه نور قرمز حرف میزد.سه روز تمام توی سرروضه،که یک اتاقک گلی بود نگهش داشتند.از خاک چلچراغ سر مزار هم به خوردش دادند.رحمان می گفت دکتر درمانگاه مرد است و نمی خواهد زنش زیر نگاه نامحرم باشد.
مراد نم توی چشمخانه را با پشت دست پت و پهنش پاک کرد و گفت:" قسمت دخترم همین بود.بریم از یقه ی کی چاک کنیم؟ نعوذوباله خدا؟"
نگاه مصطفی روی طاق چوبی و پوسته پوسته شده ی در مسجد ثابت ماند. همه به او نگاه می کردند.دو دستش را قلاب کرد دور زانوش که قائم بود. کدخدا گفت:" روی زخم مردم نمک نپاش پسرجان…حرف آخر را بزن و خلاص."
صورتش جمع شده بود و کوچکتر به نظر می رسید.نفس عمیقی کشید. دستش را روی زانو گذاشت و با یک “یا علی” گفتن برخاست. بقیه هم کله هاشان را بلند کردند. چشم تو چشم کدخدا گفت:" ریشه ی من اینجاست.دار و ندارم را نمیذارم که برم."
کدخدا سری تکان داد و زیر لب گفت: " لا الا اله الله "
مصطفی سینه را جلو داد و بلند گفت:" هر کی می خواد بیاد، قرارمون قبل از غروب، تو میدونچه."
این را گفت و از در مسجد بیرون رفت.

غروب نشده، خودش را به میدانچه رساند. فضای باز نسبتا وسیعی که در مرکزش کنده ی بزرگ و پوسیده ی درختی کهنسال قرار داشت. در آنجا غروب هایی را به خاطر می آورد که وقتی هوا خنک می شد،تمام مردهای ده روی این کنده می نشستند.بیشتر کارشان دید زدن و آمار دادن زن های بی شوهر دهات اطراف بود. گهگاهی هم تماشای بازی بچه ها سر کیف می آوردشان.حالا مصطفی تک و تنها آنجا نشسته بود. گاهی بر می خاست و چند قدم راه می رفت. گاهی می ایستاد و به خانه هایی که آن اطراف بود چشم می دوخت. چند نفری که پشت پنجره هاشان او را می پاییدند، جلدی سرشان را می دزدیدند.آن غروب هم مثل تمام روزهای قبل، تاریکی و سرما بر ده مسلط شد، با این تفاوت که وقتی گلوله شلیک می شد مصطفی هنوز وسط میدانچه ایستاده بود.

تفنگش را حمایل شانه کرد و پس از مرتب کردن کلاه چراغ دارش به خود جراتی داد و گفت:" خب مرد… باید یک تنه پیش بری…برو ببینم چند مرده حلاجی."
در مسیر حاشیه کوه، انبوه درختان گز تیغ کشیده بودند و بوی خونابه از لابه لاشان به مشام می رسید.تاریکی با شتابی که مه در سراشیبی گرفته بود،غلظت یافت. سرما به صورتش ضربه می زد و گل و لای حاصل از باران چند شب پیش حرکتش را کند می کرد.با نور چراغ قوه ی کلاهش فقط تا چند قدمی اش را می توانست ببیند.مصطفی انگشت روی ماشه داشت و بدون اینکه بداند مقصدش کجاست، پیش می رفت.در گذشته برای خودش بلد راهی بود اما حالا از اینکه سگی به همراه نداشت خودش را سرزنش می کرد. هرچه جلوتر می رفت سرما سوزنده تر می شد. با شنیدن صدایی غیر از شالاپ شلوپ گل زیر چکمه هاش متوقف شد و گوش تیز کرد.پژواک صدایی مردانه از مسافتی نه چندان دور توجهش را جلب کرد. فورا چراغ قوه را خاموش کرد تا استتار کند.به زحمت چند گام بلند برداشت.بوی خون مانده، زننده بود.صدا می گفت:" زوزه بکش…به تو امر می کنم.بلندتر…بلندتر…"
بلافاصله، زوزه ای شنید که تا آسمان رفت و هوا شد و قاطی نفس هاش شد.تنش شروع کرد به لرزیدن با این حال فکر کرد آن صدای اول چقدر برایش آشناست؟او که حالا چشمانش به سیاهی عادت کرده بود می توانست سایه ی ایستاده ی مردی ریز جثه و موجودی با گوش های شاخی، را ببیند که مثل آدم ها زانو زده بود.
خم شد تا پشت تپه سنگی پناه بگیرد. مرد، او را خطاب قرار داد و گفت:" بالاخره اومدی مصطفی؟"
موجود عجیب الخلقه سر بزرگ مثلثی شکلش را گرداند و مصطفی دو نقطه نور قرمزی دید که در شعاع چند متری اش به او زل زده بود.حالا دیگر صاحب صدا را می شناخت. گفت:“آره…اومدم ریشه ت را بخشکونم.”

.–" یابو برت نداره پسر جان…اینجا که اومدی جهنمه…هیچ برگشتی نیست."

مصطفی به یاد حرف های زنش افتاد که وقت رفتن، با اشک و آه می گفت تا برنگردد چشم از در برنمی دارد.با دست های کرخت شده خواست ماشه را بکشد. ولی آن موجود عجیب با اشاره ی صاحبش، برق آسا به طرفش پرید. شبحی، که وقتی بلند شد و به پرواز در آمد به گلوله ای از آتش می مانست. به خودش که آمد، میان چنگال های تیزش گرفتار بود.
ناخن های بلند تیزش، پوست گردنش را در چند جا خراشید و قطره های خون از آن جاری شد.دهانش بوی لاشه ی مرداری می داد که نفس گیر بود.مرد روبرویش ایستاد. به صورت زرد و رنگ پریده اش نگاه کرد. بر پیشانی اش زد و گفت:" این کله ی خرت بالاخره کار دستت داد…"

مصطفی دندان قروچه ای کرد و حالت هجومی گرفت.خواست حرفی بزند اما با فرو رفتن کامل چنگال ها در گردنش خون شره کرد و زبانش از تکلم افتاد.
مرد گفت:“آروم باش پسرجان…برای مردن عجله نکن.نمی خوای از ماده جن محبوبم چیزی بدونی؟”
نفس های کوتاه و مقطعش با خرخر همراه بود و هر حرکتی او را به مرگ نزدیکتر می کرد. با اینکه رمقی برایش نمانده بود تلاش می کرد همچنان سرپا بماند.مرد قهقهه ای زد که صداش تا ته دنیا رفت و گم و گور شد.
–" گمانم چند صد سالی تو بیغوله های پل قدیمی زندگی می کرد.به نفس من طلسم شد."
مرد ریز جثه دست هاش را به طرفین باز کرد، مثل کسی که چیزی در هوا قاپیده باشد، مشتشان کرد و روی سینه گذاشت و گفت:“خدا می خواست، قدرت مطلق ده و آبادی های اطراف من، باشم.تنها مالک زمین های مردم، حتی…”
مصطفی اجازه نداد بیشتر از آن حرف بزند.هوا را توی ریه هاش جمع کرد و با تمام توان خون دلمه بسته ی دهانش را تف کرد توی صورتش.با اینکه گردنش شکاف بزرگی برداشته بود ولی دیگر دردی احساس نمی کرد.مرد بهت زده چند لحظه ای به او خیره شد. دست بالا برد و به آرامی لخته خون ماسیده را پاک کرد. خرناسه ای کشید و گفت:“کاش تو هم جانت را برمی داشتی می رفتی. خیلی تلخه اینجوری زمین هات را تصاحب کنم.نه؟”
و بعد با زهرخندی،بر جانش نیش زد:
" راستی…زن و زمین هات خیلی نوبرن… "
مرد جوان حس کرد چیزی توی دلش پاره شد که دردناک تر از آن را تا به حال تجربه نکرده بود. اگر دست هاش آزاد بود می توانست او را هزار بار بکشد یا بدتر از آن…سگ کشش کند و توی تمام آبادی بچرخاندش… اما حیف که نمی شد…نمی توانست…پس با ته مانده ی غرورش فریادی کشید تا خنجر بشود و گلویش را بدرد. خون فواره زد. روی زمین سنگلاخی و پر از تپه چاله های کوهستان افتاد. تنش توی پرتگاهی که تهش به راه باریکه ای می رسید پرتاب شد و سرش، سوار بر باد شبانگاه رفت و ناپدید شد

پایان…
نوشته : Tirass

955 👀
4 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2018-06-12 19:27:47 +0430 +0430

هر چی به قصد داستان سکسی خوندیم چیزی ازش در نیومد ای بابا |: ی ماچی بوسی چیزی وسطش میذاشتی لااقل

1 ❤️

2018-06-12 19:41:27 +0430 +0430
نقل از: POOOOOKER هر چی به قصد داستان سکسی خوندیم چیزی ازش در نیومد ای بابا |: ی ماچی بوسی چیزی وسطش میذاشتی لااقل

شرمنده ات شدم دوست گلم ?

0 ❤️

2018-06-12 19:46:18 +0430 +0430
نقل از: Tirass@
نقل از: POOOOOKER هر چی به قصد داستان سکسی خوندیم چیزی ازش در نیومد ای بابا |: ی ماچی بوسی چیزی وسطش میذاشتی لااقل

شرمنده ات شدم دوست گلم ?

چقدر مودبببببببببب |: من نوکرتم حاجی |: نزن این حرف و قربونت الآن از اولشو میخونم تا آخر

1 ❤️

2018-06-12 20:02:12 +0430 +0430
نقل از: POOOOOKER
نقل از: Tirass@
نقل از: POOOOOKER هر چی به قصد داستان سکسی خوندیم چیزی ازش در نیومد ای بابا |: ی ماچی بوسی چیزی وسطش میذاشتی لااقل

شرمنده ات شدم دوست گلم ?

چقدر مودبببببببببب |: من نوکرتم حاجی |: نزن این حرف و قربونت الآن از اولشو میخونم تا آخر

قربون شما
نظر لطفته بزرگوار

0 ❤️

2018-06-12 20:05:38 +0430 +0430
نقل از: 8saeed8 مثل بقیه نوشته هات عالی بود لایک****

دوست خوش ذوقم
ممنونم بابت لطف و مهر مدامت

0 ❤️

2018-06-12 20:14:29 +0430 +0430
نقل از: شــادلــین محشـــر ? اصلا نمیدونم چی بگم!

اون صدای آشنا، کدخدا بود؟

ممنونم بابت همراهی دوست خوبم بله بی شک صدای آشنا صدای کدخدا بود و شباهت تیکه کلام اون شخص با کدخدا این نکته را به خواننده منتقل میکنه

1 ❤️

2018-06-12 21:17:49 +0430 +0430

فوق العاده بود ، من عاشق داستان های کوتاه این سبکی هستم ، داستان هاتون رو دنبال میکنم امیدوارم موفق باشید

1 ❤️

2018-06-12 21:59:57 +0430 +0430

قشنگ بود.‌کاش ادامه داشت

1 ❤️

2018-06-12 22:12:32 +0430 +0430

یکی برا منم تعریف کنه

1 ❤️

2018-06-13 00:01:19 +0430 +0430

چقدر شبیه داستان دیوانه ای بود که جای چکمه های دزد را که شکل چکمه های کدخدا بود را به مردم گفت و دیگر هیچ کس آن دیوانه را ندید . چه خوب لغات قدیمی پارسی را برایمان زنده کردی .

دست مریزاد از اینهمه تمثیل بی بدیل .

1 ❤️

2018-06-13 04:35:15 +0430 +0430
نقل از: Javadi22yazd داستان قشنگی بود مذسی❤

خوشحالم پسندیدی دوست خوبم

0 ❤️

2018-06-13 04:41:25 +0430 +0430
نقل از: Snowflake

تیراس عزیز تمام توصیفاتت مثل یه کولی ،زیبا و اصیل اند وقتشه خواهش کنم انقدر خوب ننویسی!!!من برای تشکر و تمجید کلمه ای برام نمونده(لبخند کشیده) من دو بار خوندمش و بسیار دوستش داشتم

تیراس جان فقط قبلش هشدار بده آب قند به میزان لازم بیاریم!

ارکیده ی سفید برای شما

نظر لطف شماست دوست مهربان شما که ماشالله خودتون پروردگار قلم هستید ?

1 ❤️

2018-06-13 04:44:30 +0430 +0430
نقل از: mohammad1366 فوق العاده بود ، من عاشق داستان های کوتاه این سبکی هستم ، داستان هاتون رو دنبال میکنم امیدوارم موفق باشید

ممنونم از لطف و همراهیت دوست بزرگوارم ?

0 ❤️

2018-06-13 04:47:31 +0430 +0430
نقل از: امپراطورشب الان بارفیقاکوه هستیم،بارون میزنه وهواهم کمی سرده،میخوام بگم دقیقاداستانوحس کردم.سپاس بابت به اشتراک گذاشتن داستان هات باما

…خوش بگذره دوست خوبم،خواهش میشه مایه خوشحالی مه خوندن نظرات مهربانانه تون

1 ❤️

2018-06-13 04:49:45 +0430 +0430
نقل از: سیب ترش قشنگ بود.‌کاش ادامه داشت

? خوشحالم دوست داشتین

0 ❤️

2018-06-13 05:05:56 +0430 +0430
نقل از: kshw یکی برا منم تعریف کنه

انگار محض گل روی دوستای خسته مون هم که شده باید کم کم به فکر تهیه فایل های صوتی باشم

3 ❤️

2018-06-13 05:15:10 +0430 +0430
نقل از: dickerman چقدر شبیه داستان دیوانه ای بود که جای چکمه های دزد را که شکل چکمه های کدخدا بود را به مردم گفت و دیگر هیچ کس آن دیوانه را ندید . چه خوب لغات قدیمی پارسی را برایمان زنده کردی .

دست مریزاد از اینهمه تمثیل بی بدیل .

مخلص کیوان خان گل هم هستیم
حق با شماست با اون حکایت قدیمی شباهت های زیادی داره

درس پس میدم قربان

0 ❤️

2018-06-13 09:26:48 +0430 +0430
نقل از: Tirass@
نقل از: dickerman چقدر شبیه داستان دیوانه ای بود که جای چکمه های دزد را که شکل چکمه های کدخدا بود را به مردم گفت و دیگر هیچ کس آن دیوانه را ندید . چه خوب لغات قدیمی پارسی را برایمان زنده کردی .

دست مریزاد از اینهمه تمثیل بی بدیل .

مخلص کیوان خان گل هم هستیم
حق با شماست با اون حکایت قدیمی شباهت های زیادی داره

درس پس میدم قربان

خیلی عزیز دوست خوبم شما استاد مایی تاج سری .

همیشه با نوشته هات مارو از دنیای پر غممون دور کن و مثل شهرزاد ببر تو هزار و یک شب

0 ❤️

2018-06-14 09:54:01 +0430 +0430
نقل از: eyval123412341234 عجب چيزي بود اين! اووووووف! اگه بگم عالي بود دروغه! از عالي بالاتر بود. پشمام ريخت! مگه آزار داري تيراس كه با اين ژانر پشم ريزون خفت ميكني آدمو؟

ممنونم از حمایت هات شادی عزیز فک کنم این یکی رو مخصوص خودت نوشتم
خخخخ ?

0 ❤️

2018-06-14 10:25:59 +0430 +0430
نقل از: eyval123412341234
نقل از: Tirass@
نقل از: eyval123412341234 عجب چيزي بود اين! اووووووف! اگه بگم عالي بود دروغه! از عالي بالاتر بود. پشمام ريخت! مگه آزار داري تيراس كه با اين ژانر پشم ريزون خفت ميكني آدمو؟

ممنونم از حمایت هات شادی عزیز فک کنم این یکی رو مخصوص خودت نوشتم
خخخخ ?

يه جايي خفتت كنم تك وتنها! آي جيغ تو رو در بيارم! منو ميترسوني ديگه نه؟ تو صب كن فقط. ?

من تسلیمم شادی جون
خودتو به زحمت ننداز…خخخخ

0 ❤️

2018-06-14 10:38:47 +0430 +0430

عالی بود بازم بنویس

0 ❤️

2018-06-14 13:14:55 +0430 +0430
نقل از: mosaib عالی بود بازم بنویس

خوشحالم که پسندیدی
چشم حتما ?

0 ❤️

2018-06-18 10:07:21 +0430 +0430

کاش با داستانای بی نظیرت بعد کنکور آشنا میشدم :( خیلی وقته کتاب نخوندم ... خیلی وقته چیزی نخوندم ... خیلی وقته چیزی رو تصور نکردم ... داشت تصور کردن کم کم پاک میشد از ذهنم ... عین آدم بزرگا ... تک تک خطای کتابتو که میخوندم میتونستم تصورش کنم ... اون خونه ی سرد خلوت مردونگی و ترس مصطفی که موقع پاک کردن اسلحه زنش بهش زل زده بود ... میدون سرد شهر که توی غروب ابرآلود خاکستری شده بود ... چطوری میتونی حتی لحظه مرگشم تصور کنی چی تو ذهنش بود ... یادمه یبار تا پای مرگ رفتم ... مردن و کاملا داشتم حس میکردم ... فکر نمیکردم دیگه قرار باشه سالم بمونم ... آخرین چیزی که بهش فکر میکردم کسی بود که دوستش داشتم ... حتی اونم گفتی ... حس آمیزی بی نظیر بود آدم خسته نمیشد از خوندن ... کلمات اصلا سخت نبود ... کلام ساده و دلنشین ... دوست نداشتم انقد زود تموم شه

1 ❤️

2018-06-30 00:26:31 +0430 +0430
نقل از: POOOOOKER

کاش با داستانای بی نظیرت بعد کنکور آشنا میشدم :( خیلی وقته کتاب نخوندم ... خیلی وقته چیزی نخوندم ... خیلی وقته چیزی رو تصور نکردم ... داشت تصور کردن کم کم پاک میشد از ذهنم ... عین آدم بزرگا ... تک تک خطای کتابتو که میخوندم میتونستم تصورش کنم ... اون خونه ی سرد خلوت مردونگی و ترس مصطفی که موقع پاک کردن اسلحه زنش بهش زل زده بود ... میدون سرد شهر که توی غروب ابرآلود خاکستری شده بود ... چطوری میتونی حتی لحظه مرگشم تصور کنی چی تو ذهنش بود ... یادمه یبار تا پای مرگ رفتم ... مردن و کاملا داشتم حس میکردم ... فکر نمیکردم دیگه قرار باشه سالم بمونم ... آخرین چیزی که بهش فکر میکردم کسی بود که دوستش داشتم ... حتی اونم گفتی ... حس آمیزی بی نظیر بود آدم خسته نمیشد از خوندن ... کلمات اصلا سخت نبود ... کلام ساده و دلنشین ... دوست نداشتم انقد زود تموم شه

قول میدم تا بعد از کنکور تاپیکها رو حذف نکنم…بعدها زمان زیادی واسه خوندن داستان خواهی داشت

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «