صبحِ رو‌سیاه

1400/02/02


کسی نمیدونست که پشت اون همه شیطونی و قلدر مأبی، چه رازی پنهان بود.
درسم خوب بود. یه جورایی سلبریتی بودم برای خودم، همه دوستم داشتن. پرانرژی و خندان بودم، تا بسته شدن در حیاط خونه؛ انگار آدم دیگه‌ای می‌شدم. تا جایی که می‌شد، سعی می‌کردم به خونه نرم، بعد از مدرسه هم اغلب روزا می‌رفتم خونه‌ی دوستام، چه چیزی رو از دست می‌دادم؟ عربده کشی و کتک‌کاری که تا آخر شب همیشه ادامه داشت.
من ته‌تغاری بودم، کتک خوردن مادر و خواهر و برادرم رو نگاه می‌کردم، بدون اینکه آسیبی ببینم.
یادم نیست چطور شد، اصلا گیرم یادم هم باشه، به چه دردی می‌خوره؟ مگه نه اینکه زندگیمون شده بود بوی الکل پدرم و صدای جیغ و گریه؟
روزی که مست افتاد توی چالِ سرویس و شاگرداش خندیده بودن و کمکش نکردن، پدرم تموم شد. نشست توی خونه و بند کرد به موهای خواهرم، به صدای برادرم و تمام مادرم.
از اینکه کتک نمی‌خوردم عذاب وجدان داشتم، توی مدرسه دعوا راه می‌انداختم که کتک بخورم.
خواهرم دورترین شهر ممکن رو برای دانشگاه انتخاب کرد و رفت. در واقع فرار کرد. آینده اش رو نجات داد. ما موندیم که گند بخوره به باقی زندگیمون.
بعد از دوره ابتدایی مدرسه‌ام رو عوض کردم، نمی‌خواستم دوستان قدیمیم رو ببینم.
داشتم خفه می‌شدم، ریسمان الهی رو چسبیدم، نماز و قرآن، به امید نجات… اما افاقه نکرد، توی خونه همچنان بوی الکل و صدای جیغ بود.
پونزده سالم بود که خونه رو بانک مصادره کرد. پدرم موند و قرض‌هاش، مادرم، من و برادرم رو برد خونه پدریش، محله ای پایین شهر و اتاق کوچکی که جای عربده های پدرم اونجا خالی بود.
برادرم دوستای جدیدی پیدا کرد. صمیمی‌ترینشون، قد بلند و مو‌مشکی بود، همزمان با برگشتن من از مدرسه می‌اومد دم در تا برادرم رو ببینه.
نگام می‌کرد، نه داد میزد ونه بوی الکل می‌داد، توی دلم خالی می‌شد.سلامی می‌کردم و می‌دویدم تو، داد میزدم:
-: داداش، بیا آرام دم در، کارت داره.
و دوباره اسمش رو زمزمه می‌کردم: آراااام…
تمام روز منتظر دیدنش بودم که بیاد، نگاش کنم و تا آخر‌شب برای خودم تفسیرش کنم و هزار‌عاشقانه نا گفته از اون نگاه در‌بیارم.
نگاه ها بدل شد به اشارات و کلمات و نامه‌های دزدکی و شروع یک ممنوعه خوشایند.
از مدرسه تا خونه اسکورتم می‌کرد، گاهی می اومد دنبالم با هم برمی‌گشتیم. کم کم شروع کرد به بهانه‌گیری، با لباس پوشیدنم، دوستام، حتی برادرم که دوست خودش بود، مادرم،خواهرم و…
هر بار که می‌گفتم تموم کنیم، تهدیدم می‌کرد که معتاد می‌شم، میرم تزریق می‌کنم اصلا خودم رو می‌کشم!
من می‌ترسیدم و باز ادامه می‌دادم، سه سال به همین منوال گذشت. همکلاسی هام برای کنکور آماده میشدن ومن برای ازدواجی که هیچ موافقی نداشت.
سیزده بار خواستگاری و هر بار پدرم بیرونشون می‌کرد. راضی نبود، برادرم هم نبود. آرام، که خیلی وقت بود نا‌آرام شده بود، هربار یه واسطه جدید پیدا می‌کرد و می‌فرستاد پیش پدرم و پدرم راضی نمی‌شد که نمی‌شد.
چاره‌ای نبود، یه آخوند پیدا کردیم که با دادن پول، بدون رضایت پدر عقد‌مون کرد.
وقتی خانواده‌ها فهمیدن، به ناچار راضی شدن و رسمی عقد کردیم.
پدرم در هیچکدوم از مراسم شرکت نکرد. من در حالتی بین غم و شادی، ناامیدی و امیدواری، لباس سفید پوشیدم.
دوستام در تبِ کنکور بودن و من عروس شدم.
شب اول عروسی، برای من نه حجله بود نه معاشقه و نوازش؛ بعد از کلی دعوا و جروبحث و گریه، زنِ آرام شدم و مادرپسرم.
مرد برای من از عربده و بوی الکل و کتک، به عربده و تهدید و درد، تبدیل شد.
بعد از سال‌ها، با شکم برآمده و تشت و لگن به دست، یکی از دوستای قبلیم رو دیدم.
تولد کودکم بهانه‌ای شد که باز با دوستای قدیمی رفت و آمد کنم واین اولین باری بود که میزبان بودم.
تموم خونه‌ام یک اتاق ۱۲متری بود، گاز و ظرفشویی توی پاگرد راه پله و توالت و یه دوش برای حموم.
پسرم بدنیا اومده بود و دوستام با سر و وضع آنچنانی، معذب روی زمین چهارزانو نشسته بودن و ترحّم از نگاهشون پیدا بود.
بهمن ماه بود و من مادر شده بودم. تظاهر رو خوب بلدبودم، می‌خندیدم و خاطرات بامزه تعریف می‌کردم و جوری رفتار می‌کردم انگار همه چی در بهترین و نرمال‌ترین حالتش هست.
اون اتاق ۱۲متری، هر شب پر از مهمون بود.
آرام، غروب که می‌خواست برگرده، حتما کسی رو با خودش می‌آورد.
پسرم بی‌قرار بود، تمام شب گریه می‌کرد؛ صبح که می شد بی‌خواب و خسته، مجبور بودم کهنه و لباسهاش رو توی تشت روی کاسه توالت چنگ بزنم، غذا بپزم، خرید برم و باز شب از چند نفر پذیرایی کنم.
اگر اعتراضی می‌کردم به اوضاع، جوابش یا عربده بود یا کتک. ته تغاری آرام که نبودم.
تقاص کتک‌های پدرم بود که من معاف می‌شدم و حالا دنیا داشت عدالت رو بر قرار می‌کرد.
چه کاری از دستم بر می‌اومد؟ انتخاب خودم بود، خودم کردم که…
کجا برمی‌گشتم؟ پدرم خونه ای داشت که پسرم رو بردارم لااقل قهر کنم برم اونجا؟
می‌رفتم پیش مادرم؟ توی اون اتاق کوچکی که با منت گوشه حیاط مادربزرگ به ما داده بودن؟
زندگیم درست شبیه داستانهای آبکی و سوزناک شده بود و من جز مدارا و تظاهر، چاره‌ای نداشتم. 
از بین دوستام، نگار از همه به من نزدیک‌تر بود، حالا بعد از این‌همه سال دوری، بازهم دوست صمیمیم شده بود.
بعضی روزا به دیدنم می‌اومد، با هم حرف می‌زدیم و درد‌و‌دل می‌کردیم. من فقط ظاهر زندگیم رو می‌گفتم، نگار هم عاشق بود؛ دنیا براش جای قشنگی بود و آرزوش این بود که زن اون پسر یه لاقبا بشه و شبا بیان خونه ما مهمونی.

همیشه بعد از رفتنش فکر میکردم اگر میدونست دیشب اینجا چه بلوایی بوده، اگر میدونست زیر این لباس چقدر کبوده و… چی میگفت؟
اگر می‌دونست من آینده مجسمش هستم چی؟
می‌خواستم نصیحتش کنم، بگم اشتباه می‌کنه، اما سکوت می‌کردم. نمی‌خواستم چهره واقعی زندگیم رو ببینه.


روزها سخت می‌گذشتن، هیچی مثه وعده هایی که می‌داد نشد، تنها هوای تازه برام، فرزندم بود. پسرکم، تمام زندگیم، یگانه دلخوشیم؛ گنج من بود. توی آغوشم می‌فشردمش و ثروتمند‌ترین آدم دنیا بودم.


بعد از پنج سال، زندگی کم کم داشت روی خوشش رو نشون می‌داد، وضع مالیمون بهتر شده بود، خونه بزرگتری گرفتیم، تقریبا بالا شهر بود، یه اتاق خواب داشتم و پذیرایی که با یه دست مبل کهنه پر شده بود.
همین که این‌بار دوستام روی زمین ننشستند، خیلی خوب بود. پسرکم بزرگ شده بود، شیرین زبونی می‌کرد و اونها قربون صدقه اش میرفتن. براش اسباب بازی خریده بودن و منو مادر کوچولو صدا میزدن.
نگار از عاشقی فارغ شده بود، دانشجو بودن و بحث درس و واحد و کلاس و استاد داغ بود. و من دور از دنیای آنها، همین که خونه بزرگتری اجاره کرده بودیم و آرام، مهربون‌تر شده بود و کمتر دعوا می‌شد، خوشحال بودم.
نگار، گاهی عصرا می‌اومد، دختر متفاوتی بود، لباس پوشیدنش، حرف زدنش، همه کارهاش.
آرام، مدام ازش تعریف می‌کرد، هم خوشم می‌اومد هم نه.
ترجیح می‌دادم وقتی بیاد که آرام خونه نباشه.
با نگار مشکلی نداشتم، شوهر خودم بود که …
از سر همین جریان، حساس شدم، کارای آرام رو زیر نظر گرفتم، رفت و آمدهاش رو، تماس هاش رو و علت مهربونی اخیرش برام روشن شد.
زندگی، برای من روی خوشی نداشت، یه روی بد دیگش رو نشونم می‌داد.
حالا نوبت خیانت و زنبارگی بود. هر بار یه جوری مچش رو می‌گرفتم. هربار با دعوا و کتک‌کاری، قضیه رو ماست مالی می‌کرد و کاری می‌کرد که من، مقصر هم می‌شدم و آخر سر، درحالی که من از روی ناچاری تسلیم شده بودم می گفت:

-: زمستون رفت و رو سیاهی به زغال موند!
بخاطر پسرم، سکوت می‌کردم. خودم رو به ندیدن و نشنیدن می‌زدم، اونم در عوض کاری به کارم نداشت.
برام ماشین خرید، باج بزرگی بود، قطعا برای یه گند بزرگ.
نگار ماشین رو که دید، چشماش از خوشی پر از اشک شد، بغلم کرد. خوشحال بود که زندگی دوستش سر و سامون گرفته، که شوهر خوبی داره که به فکر زنشه.
ماشینی زیر پام بود و کبودی هایی زیر لباسم و بغضی توی گلوم.
عادت کرده بودم به خیانت های بزرگ و کوچکش، دیر اومدن ها و زود رفتن ها؛ مکالمات طولانی، گوشی همیشه سایلنت و رمز دار…
با خودم کنار اومده بودم، من پسرم رو داشتم و شرایط مالی‌ای که بهتر شده بود.
اما هر چه من کوتاه می‌اومدم، اون بدتر می شد.


بعد از دوازده سال، داشتیم خونه می‌خریدیم، برای خرید وسایل ذوق زده بودم، که همه‌چیز بهم ریخت. با زن دوست خودش رابطه داشت. شک کرده بودم، اونقدر بلا سرم آورده بود که مثل یه کارآگاه کار کشته شده بودم، یه «رکوردر» تهیه کردم و صبح جمعه به هوای کوه از خونه بیرون رفتم.
نتیجه، مکالمه طولانی مدت و پر از جزئیات جنسی‌ای بود که نتونستم کامل گوش کنم.
قشرق به پا شد، جیغ می‌زدم و صدای خودم رو نمی‌شنیدم.
اول سعی کرد مثل همیشه با کتمان کردن و حرف زدن قانعم کنه، آخرش هم به کتک ختم شد.
پسرم رو برداشتم و رفتم خونه خواهرم. گفتم طلاق می‌خوام. یک ماه با اومدن و رفتن و عجز و التماس و اشک تمساح ریختن و واسطه کردن صد نفر آدم، راضی شدم .اما شرط داشتم؛ حق طلاق و نصف خونه ای که می‌خواستیم بخریم.
راضی شد.
تهدیدش کرده بودم فایل صداش رو به دوستش می‌دم.
محضر دار گفت: چرا سه دنگ!؟
من تمام زار و زندگیم به اسم زنمه، اصلا مرد کار می‌کنه برای زن و بچه اش، تو که داری خوبی می‌کنی، یکسره شش دنگ بزن خلاص.
جو گیر شد، موند توی معذورات اِهِن و تُلُپ های همیشگی خودش، که همه جا می‌نشست و اُلدُروم بُلدُروم میکرد.
در کمال ناباوری، سند خونه شش دنگ به نامم خورد!
حالا خونه و حق طلاق داشتم، حسی که تموم این سالها، ازش محروم بودم؛ پشت گرمی.
و برگشتم!


تا مدتی شرایط خوب بود، ترس، افسار محکمی بود امّا نه اونقدر که ذات یه آدم رو عوض کنه.
نگاه های ترحم‌آمیز یکی از دوستای نزدیکش گویای همه چیز بود، یه روز دلم رو به دریا زدم و پرسیدم.
فقط گفت: شما حیفی.
حیف بودم؟
گفتم: توام مثه برادرم، کمکم می‌کنی؟
کمکم کرد.
قُبح گناه ازبین رفته بود!
نه ترس و نه شرم، هر بار با لبخندی پیروزمندانه، داستان ذغال و زمستان رو تکرار می کرد.
پیام تلفنی، لکِ رژ لب روی لباس، بوی عطر تند زنونه توی ماشین، کادوهایی که به من داده نمی‌شد و…
همچنان توی هر جمعی آنچنان حرف می‌زد که زنها برای داشتن همسری با اینهمه درک و شعور و مهربونی، به من غبطه می‌خوردن.
با پیدا شدن یک لنگه گوشواره کنار صندلی ماشین و خنده موذیانه‌ای که نصیبم شد، تصمیمم رو گرفتم.
با دوستش قرار گذاشتم، سیر تا پیاز، همه چیز رو تعریف کردم و کمک خواستم و قول داد کمکم کنه.
منتظر یه فرصت مناسب موندم. ۱۳سال صبر کرده بودم، چند روز دیگه هم می‌تونستم.
بالاخره زمانش رسید، مهمون داشتیم، خونواده یکی از دوستاش برای تبریک منزل نو اومده بودن.
همسر دوستش، شهرستانی بود، حرف پیش اومد که فردا قراره بره شهرستان.
از شوهرم اصرار، از من انکار، که تو هم برو هوایی عوض کن. زن مدام می‌گفت: واقعا شما نمونه هستین آقا آرام، شوهر به این مهربونی ندیدم و طعنه گوشه چشمش متوجه شوهر خودش بود.
من خوب می‌دونستم قضیه از چه قراره، بعد از کلی اصرار و رفع تمام بهونه ها از جمله مدرسه پسرم، راضی شدم.
فردای اون شب، راه افتادیم. دم غروب حرکت کردیم و اواسط شب رسیدیم. تموم راه نقشه رو مرور می‌کردم. دلم آشوب بود، نه اشتها داشتم نه حرفی میزدم. ساعت پنج صبح بیدار شدم و گفتم خواب بد دیدم و اصلا نمی تونم بمونم. مدیونش کردم به کسی حرفی نزنه: مخصوصا آرام، نمیخوام نگران بشه و یا بگه نیا. خواب پسرم رو دیدم و باید برگردم.
سواری دربست گرفتم و ۷.۳۰ توی پارکینگ خونه بودم.
به آرام زنگ زدم که خواب نمونه .نگران مدرسه پسرم بودم، گفت:خودم می رسونمش، خیالت راحت. یه ربع بعد آرام و پسرم بیرون رفتن و من رفتم که نقشه‌ام رو عملی کنم.به سر آمده حکیم است.
یه پا کارآگاه شده بودم، نقشه کاملا حساب شده بود.
توی کمد دیواری اتاق پسرم، برای خودم جاساز درست کردم. یه چارپایه کوچک برای نشستن، یه سطل برای تخلیه، یه لیوان آب و چند تا آرامبخش.
تهوع شدیدی داشتم، نفسم بریده بریده بود، زانوهام تا می‌شدن، چند بار پشیمون شدم، اما غرورم مانع شد.
با دوستش که قول داده بود کمکم کنه، مدام در تماس بودم.
حواسش به تماس ها و پیام های آرام بود و ساعت ۲ پیام داد که: رفت دنبالش.
از ۸صبح تا۴ بعد از ظهر، توی کمد انتظار کشیدم.
صدای باز شدن در، همراه با پچ پچ اومد، عق زدم.
تمام صداها بطرز عجیبی واضح بود، جمع شدن فوم مبل از فشار نشستن، بازشدن شیر آب، یخچال، در کابینت؛ بشقاب های طبقه بالا رو در آورد همون ها که تازه خریده بودم.
بیست دقیقه گذشت، برای من توی کمد، مضطرب و با معده خالی و تهوع شدید؛ بیست سال!
در کمد اتاق خوابمون باز شد، چشمهام از اشکی خشمگین سوخت.
پنج دقیقه صبر کردم، سکوت که شد، رفتم بیرون.
توی خونم، روی فرش هام و لابلای رختخوابم؛ شوهرم! لخت توی آغوش زن دیگه ای بود. با دیدن من شوکه شدن، فکر کردم اگر من بودم همونجا می‌مردم.
زن رو نگاه نکردم، دلم براش سوخت، صورتم رو برگردوندم تا لباس بپوشه. رفتم توی اتاق، آرام همونطور بدون لباس دنبالم اومد، نگاهش نمی کردم. دلم برای اونم می‌سوخت، اما با وقاحت زل زد توی صورتم و گفت: اونطوری که تو فکر می‌کنی نیست!!!
من چه فکری می‌کردم؟ اصلا جای فکر کردن گذاشته بود؟ در حین دعوای ما، زن لباس پوشید و بیرون رفت.
منم با جیغ و داد، زدم بیرون.
تا شب توی خیابونا سرگردون بودم، نگام خالی و قلبم خالی‌تر.
شب برگشتم توی همون خونه. واقعا نمیدونستم چکار کنم؟!
اونقدر ضربه برام بزرگ بود که نمی‌تونستم تصمیم بگیرم، خالی خالی بودم.
با دیدن من شوکه شد و شروع کرد به حرف زدن، عذر‌خواهی کردن و دست و پام رو بوسیدن و توجیه کردن به متعفن‌ترین شکل ممکن
-: بخدا من نیت بدی نداشتم، این زن بیچاره بیوه‌س، تنها بود. من خواستم کمکش کنم، حتی صیغه‌ش کردم که مشکل شرعی نداشته باشه؛ براش مثل یه حامی بودم، اونم خواست اینجوری جبران کنه.
با هر کلمه دلم آشوب می‌شد و می خواستم بالا بیارم. صفرا دهنم رو تلخ کرده بود و آرام زندگیم رو.
کاری نکردم، حرفی هم نزدم. انگار نه انگار چیزی شده، به زندگی ادامه دادم، توی همون خونه با همون مرد. هیچکس چیزی نفهمید، نه مادرم، نه پسرم، نه حتی نگار؛ دوست صمیمی ام.
بعد از اون ماجرا بود که نگار رو با شوهرش یه شب دعوت کردم. نگار با حسرت به حرفهای پوچ آرام گوش می‌داد، من با حسرت به چشم‌های پاک شوهرش نگاه میکردم.


یکی دو ماه در آرامشی ظاهری گذشت. عصر بود که دوستش زنگ زد، گفت که نمیدونه کار درستی میکنه یا نه، اما نمیتونه سکوت کنه. گفت که آرام، با گوشی اون به زن پیام داده که
-: خانوم مراقبمه مدام، تا خودم پیام ندادم تو پیام نده، پرینت گرفته.
تشکر کردم و تصمیم گرفتم.
۱۴سال زندگی کردم و صبر و گذشت.
در یک لحظه…
آدم نمیدونه کی تمام میشه!
مثه یه ظرف تیره که نمیشه داخلش رو دید،
الله بختکی پرش می‌کنی، خیال می‌کنی حالا‌حالا ها جا داره و یهو، سر ظهر یا نصفه شبی، می‌بینی پر شده؛ میریزه بیرون و تمام.
وکالت نامه طلاق داشتم، رفتم و بدون اینکه خودش بفهمه، کارهای طلاقم رو کردم و خلاص.
هم خونه به نامم بود، هم حضانت پسرم رو داشتم، باج‌هایی که به تاوان گند‌کاریهای مداومش داده بود و دیگران خیال می‌کردن از بزرگ‌منشی و مهربونیش بوده.
گوشی رو برداشتم و فقط یک جمله گفتم:

زمستان رفت و روسیاهی به زغال موند!

سپیده🎈

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-04-22 22:34:14 +0430 +0430

از سری داستان‌هایی که در هک سایت به فنا رفت.


2021-04-22 22:37:15 +0430 +0430

↩ Dark_Ghost
نوید😂😂😂

6 ❤️

2021-04-22 22:38:17 +0430 +0430

↩ om1d00
به به🙈

5 ❤️

2021-04-22 22:38:40 +0430 +0430

↩ Ghasabeh wizard7
داش سپی😑
چی شدی تو

6 ❤️

2021-04-22 22:40:44 +0430 +0430

↩ Ghasabeh wizard7
خاک عالم 😑

4 ❤️

2021-04-22 22:48:12 +0430 +0430

سبک کارای این نقاش خیلی قشنگه
ولی داستان بود یا خاطره خیلی تلخ و شیرین مثل یه فنجون قهوه بود تلخ چون خیانت و شیرین چون خودباوری
ولی عالی عالی عالی 👌👌👌

8 ❤️

2021-04-22 22:49:58 +0430 +0430

↩ Shab.n1
اره منم خوشم میاد از این سبک نقاشی اما انقد حرفه ای نیستم نقاش های خوب و جدید رو بشناسم .
ممنونم بابت تعریفت عزیز دلم😍🎈

7 ❤️

2021-04-22 22:54:11 +0430 +0430

↩ sepideh58
اره خیلی کاراش قشنگه تصویر پروفایلم هم یکی دیگه از کارهاشه تخصصش ابرنگه
کلا سبک رئال میپسندم چیزی که واقعیت رو نشون بده
امید که در نوشتنهات خیلی خیلی پیشرو باشی گلی جون 🌹🌼🌹🌼🌹🌼

4 ❤️

2021-04-22 22:56:06 +0430 +0430

↩ Masks
ممنونم که خوندید دوست عزیز و خوشحالم که در عین تلخی براتون دلچسب بود. زن داستان ما شاید یکم شانس باهاش یار بوده. خیلی از زن های این سرزمین با قوانین دست و پاگیر مرد سالارانه همچین اقبالی ندارن.
شاد باشید 🎈🙏

8 ❤️

2021-04-22 22:57:02 +0430 +0430

↩ Cleverman
ممنونم عزیزم ‌نوش دلت🎈🙏
آرامِ روسیاه جالب بود 😅😅😅

5 ❤️

2021-04-22 22:57:36 +0430 +0430

↩ Unknown Mistress
خوب فقط خودتی عزیز دلم .خوشحالم به دلت نشست 😘🎈

5 ❤️

2021-04-22 23:09:27 +0430 +0430

بعضی‌جاهاش برام مبهم بود، مجبور شدم برگردم و باز بخونم. نمی‌دونم ضعفه یا قوّت؟
بعضی‌از شخصیّت‌ها ناتموم بودن. پدر، مادر، برادر، نگار و شوهرش که اصلاً هیچ پرداختی نداشت.
آرام بیشتر تیپ بود و یه تعریف ساده از مردهای هوسباز و به ادّعای خودشون، زرنگ!
امّا قهرمان بی‌نام!! داستان، نمونه‌ی زن‌های خودگول‌زنیه که به تعداد فراوان، در اطرافمونن. گاه آتیش زیرخاکستر یا یه آتشفشان خاموش که بعد‌از‌هزاران‌سال، فوران می‌کنن و همه‌چی رو می‌سوزونن. نقش متعادلی در قصّه داشت که زیادی خنگ یا زیادی زرنگ‌بودنش، دل رو نمی‌زد.
باز بخونیم ازت پخو!! 🌹🌹🌹

7 ❤️

2021-04-22 23:10:01 +0430 +0430

↩ Cleverman
نوش عزیزم.
ممنونتم🎈🙏

5 ❤️

2021-04-22 23:14:29 +0430 +0430

دوسش داشتم🌷🌷🌷

5 ❤️

2021-04-22 23:18:39 +0430 +0430

چنان توی فضای داستان و روزگار سیاه زن غرق شده بودم که اصلن حواسم به صحبت اطرافیان نبود و وقتی مخاطب مستقیم قرار گرفتم، مثل آدمای گیج فقط نگاه به هم صحبتم می‌کردم…
سپیده جان…
طوری فضا سازی می‌کنی در نوشته‌هات که انگار شخصیتها رو در تابلویی نقاشی کردی و به مخاطبت دادی…

هنوز ذهنم درگیر داستانه…
شاید بعدتر بتونم چیزی بگم…
وگرنه الان فقط چیزی گفتم، که حرفی زده باشم…

قلمت مانا عزیز…🍃🌹


2021-04-22 23:18:44 +0430 +0430

↩ لاکغلطگیر
شخصیت هایی که تاثیر زیادی توی داستان نداشتن رو توضیح ندادم چون طولانی تر می‌شد و از حوصله‌ی جمع خارج.
نمی دونم کجاها مبهم بود کاش بهش اشاره میکردی.
بله آرام قصه ما سیاه بود نمونه‌ی مرد هوسباز با قیافه‌ی حق به جانب .
انقدر توی جامعه دیدیم که بدون پرداختن بهش هم زیادی آشنا بود 😅😅😅
ممنونم بابت کامنت ارزشمندت نوید عزیزم ‌افتخاری بود برام🙏🎈
پخو مهشید بودا😂
الان بودش میگفت پخخخخخ👻👻

7 ❤️

2021-04-22 23:19:03 +0430 +0430

↩ Pesar.shirazi.70
ممنونم 🙏🎈

5 ❤️

2021-04-22 23:20:05 +0430 +0430

↩ Lor-Boy
با اینکه باهات قهرم اما مرسی 😒😒😒😒
بادکنک هم بهت نمیدم😣

5 ❤️

2021-04-22 23:21:33 +0430 +0430

چه عکسای خوبی انتخاب میکنی همراه متنا آخه شما 👏
داستان و موضوعش که عالی بود
قبل ازدواج کندوی عسل بعدش نیش زنبور هان؟ :)
داستاناتو خوندم و دوباره خوندنشون برام همچنان شیرینه سپیدخانوم
چه دخترایی که به هوای فرار از زندون تنگ خونه ی پدری به آغوش گرگ هایی در لباس میش پناه نبردن و شدن بدبخت تر ازون چیزی که قبلا بودن!
عُلما میگن حق طلاقو به زن نباید داد چون زن طبیعتش احساسه و سر هیچ و پوچ میزنه زندگیو میپاچونه و میره
من بلعکسشو دیدم اما
زنا دلشون یه آشیونه و یه آغوش محکم میخواد که بهش تکیه کنن و خانواده ای که بتونن در بسترش رشد و نمو کنن عاشق باشن گاهی دختربچه ی شیطون شن و گاهی یه مادر دلسوز
زنا ممکنه ناراحت شن، ممکنه اخم تخم کنن، فریاد بزنن تهدید کنن حتی قهر کنن اما بندرت یهو بزنن زیر همه چیو ول کنن برن
اتفاقا زنها تا اونجایی که میتونن صبر میکننو صبر میکننو تلاش میکننو تلاش میکننو چشم پوشی میکننو میبخشنو دوباره صبر میکنن و صبر میکنن و امید دارنو تلاش میکننو قهر میکننو باز برمیگردنو باز صبر میکنن ولی وای بروزی که تماااامشون پر شه، اون کاسه ی بزرگ صبرشون لبریز شه… وای بروزی که بذارن برن…
اونوخ دیگه برگشتی درکار نیسس
تا اونجایی که من دیدم همیشه رفتن و کندن برای زنا سخت تر و دیرتر بوده تا مردا
مردا اگه برن خیلی وختا باز هوای بازگشت میاد تو سرشون اما زن اگه رفت محاله براش راه بازگشتی باشه چون هرکاری تونسته برای درست کردن اون خرابه راه پشت سرش کرده و نشده
خیلی خوب بود سپیده اما داستانت خیلی شولوغ پولوغ و درهم برهم و آشفته بود دختر جان خیلی بهتر میتونستی نگارششو بازنویسی کنی 🌹


2021-04-22 23:24:48 +0430 +0430

چه جالب و غم داشته است 😢💆

6 ❤️

2021-04-22 23:26:29 +0430 +0430

دقیقا همون اتفاقی که برای زندگی خودم افتاد با این تفاوت که ما ازدواج نکرده بودیم…
دلم گرفت

7 ❤️

2021-04-22 23:26:44 +0430 +0430

↩ sepideh58
دانم. ولی این‌طوری هم، نبودنشون خللی ایجاد نمی‌کرد. چون تیپ آشناییه، نگفتم عیب داستانه. کاملاً ملموس بود.
لطف داری آباجی! 🌹شرمنده شدم. 😍💋

  • میدونم برای مهشیده، از مفهومش استفاده کردم. پخخخح!
5 ❤️

2021-04-22 23:28:32 +0430 +0430

بیچاره آرام😪😪😪

5 ❤️

2021-04-22 23:28:48 +0430 +0430

↩ Dark_Ghost
برو سراغ دنیا، مینوپیرزن، رضا و دوسه‌نفر دیگه که نامشون محفوظه!! 😍😛😍

4 ❤️

2021-04-22 23:29:41 +0430 +0430

↩ sepideh58
دیگه به فکر گسترش شعبه‌های بیشترم
مشتری بفرست، درصد بگیگیر!! 😛

4 ❤️

2021-04-22 23:30:25 +0430 +0430

↩ om1d00
دیگر حتی قسم خوردم تو را ترک بکنم😡

4 ❤️

2021-04-22 23:33:07 +0430 +0430

↩ sepideh58
عهههه…
اون که گفتم مال همون شب بود…
تازه به حمید هم سفارش کردم کارای بد نکنه 😃

حالا هم که داستان به این قشنگی تاپیک کردی، دیگه دوستی کنیم…
یه بادکنک قرمز کوچولو هم واسم بفرست… میسی گلم😍🖐

5 ❤️

2021-04-22 23:34:48 +0430 +0430

↩ black_destiny
اصلا بازنویسی نکردم 🙈
چه خوب زنها رو میشناسی.
مردها میرن اما بازم برمیگردن
اما زنها اگر رفتن دگ رفتن قیدشو برای همیشه میزنن و میرن

8 ❤️

2021-04-22 23:35:34 +0430 +0430

↩ Ginger19
ببخشید غمگین شدی عزیزم 🎈😘

7 ❤️

2021-04-22 23:36:34 +0430 +0430

↩ مدعی‌العموم
قبلا اونجا منتشر کرده بودم. توی هک سایت پاک شد .
جواب دادن به کامنت ها اینجا برام راحت تر بود 🙏🎈

8 ❤️

2021-04-22 23:38:02 +0430 +0430

↩ cheri-lady
برای هر زنی حداقل یکبار این خیانت کوفتی اتفاق افتاده. متاسفم بابتش و ببخشید با یادآوری ناخواسته ناراحتتون کردم عزیز دلم🙏🎈😘

6 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «