قهرمانان و ازادیخواهان ملی ایران و جهان

1395/04/29

با سلام خدمت دوستان عزیز قصد داشتم در این تایپیک یه بیوگرافی از بزرگان و عزیزانی که در درجه اول واسه این مرز و بوم از جونشون گذشتن تا کشورمون ایران ایران بمونه یادی کنم و بیاد بیاریم برای هر وجب از خاک این کشور چه عزیزانی با خون خودشون و غیرتشون باعث نگهداری اب و خاک این کشور شدن لطف کنید بزرگان شهر و عزیزانی که حس میکنید قهرمانان این کشور بودن و امروزه نسل جدید شناخت کمی از تاریخشون دارن رو اینجا بزارید و در اخر هم سعی دارم به این معقوله در ماورای ملی و بصورت جهانی دیدی بندازم تا بزرگای جهان و قهرمانان جهانی رو هم در کنار هم بشناسیم لطف کنید با نمره دادن به تایپیک و معرفی بزرگان سعی کنیم بعنوان نسل امروز کمی دین خودمونو به عزیزایی که امروز تاریخو ازشون گرفتن از کتب درسی سهمی داشته باشیم هر کدام ممنون از همگی 🌹

5558 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2016-07-19 18:50:47 +0430 +0430
0 ❤️

2016-07-19 18:53:34 +0430 +0430

کوروش بزرگ امپراطور ایران

دربارهٔ کودکی و جوانی کوروش و سال‌های اولیهٔ زندگی او روایات متعددی وجود دارد.

کوروش ابتدا علیهٔ شاه ماد طغیان کرد و سپس به پایتخت حکومت ماد در هگمتانه

یورش برد و با کمک‌هایی که از درون سپاه ماد به او شد، هگمتانه را فتح کرد. سپس

کرزوس، شاه لیدیه را شکست داد و به‌سوی سارد لشکر کشید و پس از دو هفته،

شهر سارد به اشغال نیروهای ایرانی درآمد.

در بهار سال ۵۳۹ پیش از میلاد، کوروش آهنگ تسخیر بابل را کرد و وارد جنگ با بابل

شد. به گواهی اسناد تاریخی و عقیدهٔ پژوهشگران، فتح بابل بدون جنگ بوده‌است و

توسط یکی از فرماندهان کوروش به‌نام گیوبروه در شب جشن سال نو انجام شد.

هفده روز پس از سقوط بابل، در روز ۲۹ اکتبر سال ۵۳۹ پیش از میلاد، خود کوروش

وارد پایتخت شد. تصرف بابل نقطهٔ عطفی بود که باعث ایجاد تعادل بین قدرت‌های

درگیر در آسیای غربی شد و زمینهٔ بازگشت یهودیان تبعیدی به میهن‌شان در اسرائیل

را فراهم کرد. کوروش همچنین دستور داد که پرستشگاه اورشلیم را بازسازی کنند و

ظروف و اشیای طلایی و نقره‌ای را که نبوکدنصر از اورشلیم ربوده بود، به یهودیان

تحویل داد

زندگینامه کامل کوروش بزرگ

دوران خردسالی کورش را هاله ای از افسانه ها در برگرفته است. افسانه هایی که گاه
چندان سر به ناسازگاری برآورده اند که تحقیق در راستی و ناراستی جزئیات آنها

ناممکن می نماید. لیکن خوشبختانه در کلیات ، ناهمگونی روایات بدین مقدار نیست.

تقریباً تمامی این افسانه ها تصویر مشابهی از آغاز زندگی کورش ارائه می دهند ،

تصویری که استیاگ ( آژی دهاک ) ، پادشاه قوم ماد و نیای مادری او را در مقام نخستین

دشمنش قرار داده است.

استیاگ - سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمکار ماد - آنچنان دل در قدرت و

ثروت خویش بسته است که به هیچ وجه حاضر نیست حتی فکر از دست دادنشان را از

سر بگذراند. از این روی هیچ چیز استیاگ را به اندازه ی دخترش ماندانا نمی هراساند.

این اندیشه که روزی ممکن است ماندانا صاحب فرزندی شود که آهنگ تاج و تخت او

کند ، استیاگ را برآن می دارد که دخترش را به همسری کمبوجیه ی پارسی – که از

جانب او بر انزان حکم می راند - درآورد.

مردم ماد همواره پارسیان را به دیده ی تحقیر نگریسته اند و چنین نگرشی استیاگ را

مطمئن می ساخت که فرزند ماندانا، به واسطه ی پارسی بودنش، هرگز به چنان مقام

و موقعیتی نخواهد رسید که در اندیشه ی تسخیر سلطنت برآید و تهدیدی متوجه تاج و

تختش کند. ولی این اطمینان چندان دوام نمی آورد. درست در همان روزی که فرزند

ماندانا دیده می گشاید، استیاگ را وحشت یک کابوس متلاطم می سازد. او در خواب،

ماندانا را می بیند که به جای فرزند بوته ی تاکی زاییده است که شاخ و برگهایش

سرتاسر خاک آسیا را می پوشاند. معبرین درباری در تعبیر این خواب می گویند کودکی

که ماندانا زاییده است امپراتوری ماد را نابود خواهد کرد، بر سراسر آسیا مسلط گشته و

قوم ماد را به بندگی خواهد کشاند.

وحشت استیاگ دوچندان می شود. بچه را از ماندانا می ستاند و به یکی از نزدیکان خود

به نام هارپاگ می دهد. بنا به آنچه هرودوت نقل کرده است، استیاگ به هارپاگ دستور

می دهد که بچه را به خانه ی خود ببرد و سر به نیست کند. کورش کودک را برای

کشتن زینت می کنند و تحویل هارپاگ می دهند اما از آنجا که هارپاگ نمی دانست

چگونه از پس این مأموریت ناخواسته برآید، چوپانی به نام میتراداتس ( مهرداد ) را

فراخوانده، با هزار تهدید و ترعیب، این وظیفه ی شوم را به او محول می کند. هارپاگ به

او می گوید شاه دستور داده این بچه را به بیابانی که حیوانات درنده زیاد داشته باشد

ببری و درآنجا رها کنی؛ در غیر این صورت خودت به فجیع ترین وضع کشته خواهی شد.

چوپان بی نوا، ناچار بچه را برمی دارد و روانه ی خانه اش می شود در حالی که می داند

هیچ راهی برای نجات این کودک ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند

بود تا زمانی که بچه را بکشد.

اما از طالع مسعود کورش زن میتراداتس در غیاب او پسری می زاید که مرده به دنیا

می آید و هنگامی که میتراداتس به خانه می رسد و ماجرا را برای زنش باز می گوید، زن

و شوهر که هر دو دل به مهر این کودک زیبا بسته بودند، تصمیم می گیرند کورش را به

جای فرزند خود بزرگ کنند. میتراداتس لباسهای کورش را به تن کودک مرده ی خود

می کند و او را ، بدانسان که هارپاگ دستور داده بود، در بیابان رها می کند.

کورش کبیر تا ده سالگی در دامن مادرخوانده ی خود پرورش می یابد. هرودوت دوران

کودکی او را اینچنین وصف می کند : « او کودکی بود زبر و زرنگ و باهوش،‌ و هر وقت

سؤالی از او می کردند با فراست و حضور ذهن کامل فوراً جواب می داد. در او نیز

همچون همه ی کودکانی که به سرعت رشد می کنند و با این وصف احساس

می شود که کم سن هستند حالتی از بچگی درک می شد که با وجود هوش و ذکاوت

غیر عادی او از کمی سن و سالش حکایت می کرد. بر این مبنا در طرز صحبت کورش نه

تنها نشانی از خودبینی و کبر و غرور دیده نمی شد بلکه کلامش حاکی از نوعی

سادگی و بی آلایشی و مهر و محبت بود.

بدین جهت همه بیشتر دوست داشتند او را در صحبت و در گفتگو ببینند تا در سکوت و

خاموشی. از وقتی که با گذشت زمان کم کم قد کشید و به سن بلوغ نزدیک شد در

صحبت بیشتر رعایت اختصار می کرد،‌ و به لحنی آرامتر و موقرتر حرف می زد. کم کم

چندان محجوب و مؤدب شد که وقتی خویشتن را در حضور اشخاص بزرگسالتر از خود

می یافت سرخ می شد و آن جوش و خروشی که بچه ها را وا می دارد تا به پر و پای

همه بپیچند و بگزند در او آن حدت و شدت خود را از دست می داد.

از آنجا که اخلاقاً آرامتر شده بود نسبت به دوستانش بیشتر مهربانی از خود نشان

می داد. در واقع به هنگام تمرین های ورزشی، از قبیل سوارکاری و تیراندازی و غیره، که

جوانان هم سن و سال اغلب با هم رقابت می کنند، او برای آنکه رقیبان خود را ناراحت و

عصبی نکند آن مسابقه هایی را انتخاب نمی کرد که می دانست در آنها از ایشان قوی

تر است و حتماً برنده خواهد شد، بلکه آن تمرین هایی را انتخاب می نمود که در آنها

خود را ضعیف تر از رقیبانش می دانست، و ادعا می کرد که از ایشان پیش خواهد افتاد و

از قضا در پرش با اسب از روی مانع و نبرد با تیر و کمان و نیزه اندازی از روی زین، با اینکه

هنوز بیش از اندازه ورزیده نبود، اول می شد.

وقتی هم مغلوب می شد نخستین کسی بود که به خود می خندید. از آنجا که

شکست هایش در مسابقات وی را از تمرین و تلاش در آن بازیها دلزده و نومید

نمی کرد، و برعکس با سماجت تمام می کوشید تا در دفعه ی بعد در آن بهتر کامیاب

شود؛ در اندک مدت به درجه ای رسید که در سوارکاری با رقیبان خویش برابر شد و

بازهم چندان شور و حرارت به خرج می داد تا سرانجام از ایشان هم جلو زد. وقتی او در

این زمینه ها تعلیم و تربیت کافی یافت به طبقه ی جوانان هجده تا بیست ساله درآمد ،

و در میان ایشان با تلاش و کوشش در همه ی تمرین های اجباری، با ثبات و پایداری، با

احترام و گذشت به سالخوردگان و با فرمانبردایش از استان انگشت نما گردید. »

زندگی کورش جوان بدین حال ادامه یافت تا آنکه یک روز اتفاقی روی داد که مقدر بود

زندگی او را دگرگون سازد. « یک روز که کورش در ده با یاران خود بازی می کرد و از طرف

همه ی ایشان در بازی به عنوان پادشاه انتخاب شده بود پیشآمدی روی داد که

هیچکس پی آمدهای آنرا پیش بینی نمی کرد. کورش بر طبق اصول و مقررات بازی چند

نفری را به عنوان نگهبانان شخصی و پیام رسانان خویش تعیین کرده بود. هر یک به

وظایف خویش آشنا بود و همه می بایست از فرمانها و دستورهای فرمانروای خود در

بازی اطاعت کنند.

یکی از بچه ها که در این بازی شرکت داشت و پسر یکی از نجیب زادگان ماد به نام

آرتمبارس بود، چون با جسارت تمام از فرمانبری از کورش خودداری کرد توقیف شد و بر

طبق اصول و مقررات واقعی جاری در دربار پادشاه اکباتان شلاقش زدند. وقتی پس از

این تنبیه، که جزو مقررات بازی بود، ولش کردند پسرک بسیار خشمگین و ناراحت بود،

چون با او که فرزند یکی از نجبای قوم بود همان رفتار زننده و توهین آمیزی را کرده بودند

که معمولاً با یک پسر روستایی حقیر می کنند.

رفت و شکایت به پدرش برد. آرتمبارس که احساس خجلت و اهانت فوق العاده ای

نسبت به خود کرد از پادشاه بارخواست ، ماجرا را به استحضار او رسانید و از اهانت و

بی حرمتی شدید و آشکاری که نسبت به طبقه ی نجبا شده بود شکوه نمود. پادشاه

کورش و پدرخوانده ی او را به حضور طلبید و عتاب و خطابش به آنان بسیار تند و خشن

بود. به کورش گفت: « این تویی ، پسر روستایی حقیری چون این مردک ، که به خود

جرئت داده و پسر یکی از نجبای طراز اول مرا تنبیه کرده ای؟ »

کورش جواب داد: « بلی ای پادشاه ! و من اگر چنین رفتاری با او کرده ام عملم درست و

منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه های ده مرا به عنوان شاه خود در بازی انتخاب

کرده بودند، چون به نظرشان بیش از همه ی بچه های دیگر شایستگی این عنوان را

داشتم. باری، در آن حال که همگان فرمان های مرا اجرا می کردند این یک به حرفهای

من گوش نمی داد. »

استیاگ دانست که این یک چوپان زاده ی معمولی نیست که اینچنین حاضر جوابی

می کند ! در خطوط چهره ی او خیره شد، به نظرش شبیه به خطوط چهره ی خودش

می آمد. بی درنگ شاکی و پسرش را مرخص کرد و آنگاه میتراداتس را خطاب قرار داده

بی مقدمه گفت : « این بچه را از کجا آورده ای؟ ». چوپان بیچاره سخت جا خورد، من

من کنان سعی کرد قصه ای سر هم کند و به شاه بگوید ولی وقتی که استیاگ

تهدیدش کرده که اگر راست نگوید همانجا پوستش را زنده زنده خواهد کند، تمام ماجرا

را آنسان که می دانست برایش بازگفت.

استیاگ بیش از آنکه از هارپاگ خشمگین شده باشد از کورش ترسیده بود. بار دیگر مغان

دربار و معبران خواب را برای رایزنی فراخواند. آنان پس از مدتی گفتگو و کنکاش اینچنین

نظر دادند : « از آنجا این جوان با وجود حکم اعدامی که تو برایش صادر کرده بودی هنوز

زنده است معلوم می شود که خدایان حامی و پشتیبان وی هستند و اگر تو بر وی

خشم گیری خود را با خدایان روی در رو کرده ای، با این حال موجبات نگرانی نیز از بین

رفته اند ، چون او در میان همسالان خود شاه شده پس خواب تو تعبیر گشته است و او

دیگر شاه نخواهد شد به این معنی که دختر تو فرزندی زاییده که شاه شده. بنابرین

دیگر لازم نیست که از او بترسی ، پس او را به پارس بفرست. »

1 ❤️

2016-07-19 18:56:41 +0430 +0430

تعبیر زیرکانه ی مغان در استیاگ اثر کرد و کورش به سوی پدر و مادر واقعی خود در

پارسومش فرستاده شد تا دوره ی تازه ای از زندگی خویش را آغاز نماید. دوره ای که

مقدر بود دوره ی عظمت و اقتدار او و قوم پارس باشد.

میتراداتس ( ناپدری کورش) پس از آنکه با تهدید استیاگ مواجه شد، داستان کودکی

کورش و چگونگی زنده ماندن او را آنگونه که می دانست برای استیاگ بازگو کرد و طبعاً

در این میان از هارپاگ نیز نام برد. هرچند معبران خواب و مغان درباری با تفسیر زیرکانه ی

خود توانستند استیاگ را قانع کنند که زنده ماندن کورش و نجات یافتنش از حکم اعدام

وی، تنها در اثر حمایت خدایان بوده است، اما این موضوع هرگز استیاگ را برآن نداشت

که چشم بر گناه هارپاگ بپوشاند و او را به خاطر اهمال در انجام مسئولیتی که به وی

سپرده بود به سخت ترین شکل مجازات نکند. استیاگ فرمان داد تا به عنوان مجازات

پسر هارپاگ را بکشند. آنچه هرودوت در تشریح نحوه ی اجرای این حکم آورده است

بسیار سخت و دردناک است:

پسر هارپاگ را به فرمان پادشاه ماد کشتند و در دیگ بزرگی پختند، آشپزباشی شاه

خوراکی از آن درست کرد که در یک مهمانی شاهانه – که البته هارپاگ نیز یکی از

مهمانان آن بود – بر سر سفره آوردند؛ پس صرف غذا و باده خواری مفصل، استیاگ نظر

هارپاگ را در مورد غذا پرسید و هارپاگ نیز پاسخ آورد که در کاخ خود هرگز چنین غذای

لذیذ و شاهانه ای نخورده بود؛ آنگاه استیاگ در مقابل چشمان حیرت زده ی مهمانان

خویش فاش ساخت که آن غذای لذیذ گوشت پسر هارپاگ بوده است.

صرف نظر از اینکه آیا آنچه هرودوت برای ما نقل می کند واقعاً رخ داده است یا نه،

استیاگ با قتل پسر هارپاگ یک دشمن سرسخت بر دشمنان خود افزود. هرچند

هارپاگ همواره می کوشید ظاهر آرام و خاضعانه اش را در مقابل استیاگ حفظ کند ولی

در ورای این چهره ی آرام و فرمانبردار، آتش انتقامی کینه توزانه را شعله ور نگاه

می داشت؛ به امید روزی که بتواند ستمهای استیاگ را تلافی کند. هارپاگ می دانست

که به هیچ وجه در شرایطی نیست که توانایی اقدام بر علیه استیاگ را داشته باشد،

بنابرین ضمن پنهان کردن خشم و نفرتی که از استیاگ داشت تمام تلاشش را برای

جلب نظر مثبت وی و تحکیم موقعیت خود در دستگاه ماد به کار گرفت. تا آنکه سرانجام

با درگرفتن جنگ میان پارسیان ( به رهبری کورش ) و مادها ( به سرکردگی استیاگ )

فرصت فرونشاندن آتش انتقام فراهم آمد.

هنوز جزئیات فراوانی از این نبرد بر ما پوشیده است. مثلاً ما نمی دانیم که آیا این جنگ

بخشی از برنامه ی کلی و از پیش طرح ریزی شده ی کورش کبیر برای استیلا بر جهان

آن زمان بوده است یا نه؛ حتی دقیقاً نمی دانیم که کورش، خود این جنگ را آغاز کرده یا

استیاگ او را به نبرد واداشته است. یک متن قدیمی بابلی به نام « سالنامه ی نبونید »

به ما می گوید که نخست استیاگ – که از به قدرت رسیدن کورش در میان پارسیان

سخت نگران بوده است – برای از بین بردن خطر کورش بر وی می تازد و به این ترتیب او

را آغازگر جنگ معرفی می کند. در عین حال هرودوت ، برعکس بر این نکته اصرار دارد که

خواست و اراده ی کورش را دلیل آغاز جنگ بخواند.

1 ❤️

2016-07-19 19:01:46 +0430 +0430

{ هرودت زاده ی یکی از شهرهای کشور پهناور ایران بود (در قسمت ترکیه غربی بخش

یونانی نشین) او بعداً تابعیت ایرانی خود را باطل کرد و خود را یک یونانی نامید. هرودوت

به طور کلی به ایرانیان خصومت بسیار می ورزید و این را می توان از کتابهایش پیدا کرد -

برای اطلاع بیشتر لطفاً رجوع شود به کتاب سرزمین جاوید جلد اول - ترجمه زنده یاد

ذبیح الله منصوری}

باری، میان پارسیان و مادها جنگ درگرفت. جنگی که به باور بسیاری از مورخین بسیار

طولانی تر و توانفرساتر از آن چیزی بود که انتظار می رفت. استیاگ تدابیر امنیتی ویژه

ای اتخاذ کرد؛ همه ی فرماندهان را عزل کرد و شخصاً در رأس ارتش قرار گرفت و بدین

ترتیب خیانت های هارپاگ را – که پیشتر فرماندهی ارتش را به او واگذار کرده بود – بی

اثر ساخت. گفته می شود که این جنگ سه سال به درازا کشید و در طی این مدت، دو

طرف به دفعات با یکدیگر درگیر شدند. در شمار دفعات این درگیری ها اختلاف هست.

هرودوت فقط به دو نبرد اشاره دارد که در نبرد اول استیاگ حضور نداشته و هارپاگ که

فرماندهی سپاه را بر عهده دارد به همراه سربازانش میدان را خالی می کند و

می گریزد. پس از آن استیاگ شخصاً فرماندهی نیروهایی را که هنوز به وی وفادار مانده

اند بر عهده می گیرد و به جنگ پارسیان می رود، لیکن شکست می خورد و اسیر

می گردد. و اما سایر مورخان با تصویری که هرودوت از این نبرد ترسیم می کند موافقت

چندانی نشان نمی دهند.

از جمله ” پولی ین“ که چنین می نویسد : « کورش سه بار با مادی ها جنگید و هر سه

بار شکست خورد. صحنه ی چهارمین نبرد پاسارگاد بود که در آنجا زنان و فرزندان

پارسی می زیستند. پارسیان در اینجا بازهم به فرار پرداختند … اما بعد به سوی مادی

ها – که در جریان تعقیب لشکر پارس پراکنده شده بودند – بازگشتند و فتحی چنان به

کمال کردند که کورش دیگر نیازی به پیکار مجدد ندید. »

نیکلای دمشقی نیز در روایتی که از این نبرد ثبت کرده است به عقب نشینی پارسیان

به سوی پاسارگاد اشاره دارد و در این میان غیرتمندی زنان پارسی را که در بلندی پناه

گرفته بودند ستایش می کند که با داد و فریادهایشان، پدران، برادران و شوهران خویش

را ترغیب می کردند که دلاوری بیشتری به خرج دهند و به قبول شکست گردن ننهند و

حتی این مسأله را از دلایل اصلی پیروزی نهایی پارسیان قلمداد می کند.

به هر روی فرجام جنگ، پیروزی پارسیان و اسارت استیاگ بود. کورش کبیر به سال 550

( ق.م ) وارد اکباتان ( هگمتانه – همدان ) شد؛ بر تخت پادشاه مغلوب جلوس کرد و تاج

او را به نشانه ی انقراض دولت ماد و آغاز حاکمیت پارسیان بر سر نهاد. خزانه ی عظیم

ماد به تصرف پارسیان درآمد و به عنوان یک گنجینه ی بی همتا و یک ثروت لایزال - که

بدون شک برای جنگ های آینده بی نهایت مفید خواهد بود - به انزان انتقال یافت.

کورش کبیر پس از نخستین فتح بزرگ خویش، نخستین جوانمردی بزرگ و گذشت

تاریخی خود را نیز به نمایش گذاشت. استیاگ – همان کسی که از آغاز تولد کورش

همواره به دنبال کشتن وی بوده است – پس از شکست و خلع قدرتش نه تنها به

هلاکت نرسید و رفتارهای رایجی که درآن زمان سرداران پیروز با پادشاهان مغلوب

می کردند در مورد او اعمال نشد، بلکه به فرمان کورش توانست تا پایان عمر در آسایش

و امنیت کامل زندگی کند و در تمام این مدت مورد محبت و احترام کورش بود. بعدها با

ازدواج کورش و آمیتیس ( دختر استیاگ و خاله ی کورش ) ارتباط میان کورش و استیاگ و

به تبع آن ارتباط میان پارسیان و مادها، نزدیک تر و صمیمی تر از گذشته شد. ( گفتنی

است چنین ازدواجهای درون خانوادگی در دوران باستان – بویژه در خانواده های

سلطنتی – بسیار معمول بوده است). پس از نبردی که امپراتوری ماد را منقرض

ساخت، در حدود سال 547 ( ق.م ) ، کورش به خود لغب پادشاه پارسیان داد و شهر

پاسارگاد را برای یادبود این پیروزی بزرگ و برگزاری جشن و سرور پیروزمندانه ی قوم

پارس بنا نهاد.

سقوط امپراتوری قدرتمند ماد و سربرآوردن یک دولت نوپا ولی بسیار مقتدر به نام ” دولت

پارس “ برای کرزوس ، پادشاه لیدی - همسایه ی باختری ایران، سخت نگران کننده و

باورنکردنی بود. گذشته از آنکه امپراتور خودکامه ی ماد، برادر زن کرزوس بود و دو

پادشاه روابط خویشاوندی بسیار نزدیکی با یکدیگر داشتند، نگرانی کرزوس از آن جهت

بود که مبادا پارسیان تازه به قدرت رسیده، مطامعی خارج از مرزهای امپراتوری ماد

داشته باشند و با تکیه بر حس ملی گرایی منحصر بفرد سربازان خود، تهدیدی متوجه

حکومت لیدی کنند. کرزوس خیلی زود برای دفع چنین تهدیدی وارد عمل گردید و دست

به کار تشکیل ائتلاف مهیبی از بزرگترین ارتشهای جهان آن زمان شد؛ ائتلافی که اگر به

موقع شکل می گرفت بدون شک ادامه ی حیات دولت نوپای پارس را مشکل

می ساخت.

فرستادگانی از جانب دولت لیدی به همراه انبوهی از هدایا و پیشکش های شاهانه به

لاسدمون ( لاکدومنیا ، پایتخت اسپارت ) اعزام شدند تا از آن کشور بخواهند برای کمک

به جنگ با امپراتوری جدید، سربازان و تجهیزات نظامی خود را در اختیار لیدی قرار دهد.

از نبونید ( پادشاه بابل ) و آمیسیس ( فرعون مصر ) نیز درخواست های مشابهی به

عمل آمد. واحدهایی از ارتش لیدی نیز ماموریت یافتند تا با گشت زنی در سرزمین

تراکیه، به استخدام نیروهای جنگی مزدور برای نبرد با پارسیان بپردازند. ناگفته پیداست

که چنین ارتش متحدی تا چه اندازه می توانست قدرتمند و مرگبار باشد. در عین حال،

کرزوس برای محکم کاری کسانی را نیز به معابد شهرهای مختلف - از جمله معابد دلف

، فوسید و دودون - فرستاد تا از هاتفان غیبی معابد، نظر خدایان را نیز در مورد این جنگ

جویا شود.

از آنچه در سایر معابد گذشت بی اطلاعیم ولی پاسخی که هاتف غیبی معبد دلف به

سفیران کرزوس داد اینچنین بود : « خدایان، پیش پیش به کرزوس اعلام می کنند که در

جنگ با پارسیان امپراتوری بزرگی را نابود خواهد کرد. خدایان به او توصیه می کنند که از

نیرومندترین یونانیان کسانی را به عنوان متحد با خود همراه سازد. به او می گویند که

وقتی قاطری پادشاه می شود کافی است که او کناره های شنزار رود هرمس را در

پیش گیرد و بگریزد و از اینکه او را ترسو و بی غیرت بنامند خجالت نکشد.»

این پیشگویی کرزوس را در حیرت فرو برد. او به این نکته اندیشید که اصلاَ با عقل جور در

نمی آید که قاطری پادشاه شود. بنابرین قسمت اول آن پیشگویی را - که می گفت

کرزوس نابود کننده ی یک امپراتوری بزرگ خواهد بود - به فال نیک گرفت و آماده ی نبرد

شد. ولی همه چیز بدانسان که کرزوس در نظر داشت پیش نمیرفت. اسپارتیها اگر چه

سفیر کرزوس را به نیکی پذیرا شدند و از هدایای او به بهترین شکل تقدیر کردند ولی در

مورد کمک نظامی در جنگ پاسخ روشنی ندادند. حاکمان بابل و مصر نیز وعده دادند که

در سال آینده نیروهایشان را راهی جنگ خواهند کرد.

با این همه کرزوس تصمیم خود را گرفته بود و در سال 546 پیش از میلاد ، با تمام

نیروهایی که توانسته بود گرد آورد – از جمله سواره نظام معروف خود که در جهان آن

زمان به عنوان بی باک ترین و کارآزموده ترین سواره نظام در تمام ارتش ها شهره بودند

  • از سارد خارج شد. سپاه لیدی از رود هالیس ( که مرز شناخته شده ی دولتین لیدی و

ماد بود ) گذشت و وارد کاپادوکیه در خاک ایران گردید.

پس از آن نیز غارت کنان در خاک ایران پیش رفت و شهر پتریا را نیز متصرف شد. سپاهیان

لیدیایی ، در حال پیشروی در خاک ایران دارایی های تمامی مناطقی را که اشغال

می شد چپاول می نمودند و مردم آن مناطق را نیز به بردگی می گرفتند. ولیکن ناگهان

سربازان لیدیایی با چیز غیر منتظره ای روبرو شدند؛ ارتش ایران به فرماندهی کورش

کبیر به سوی آنها می آمد! ظاهراَ یک لیدیایی خائن که از جانب کرزوس مامور بود تا از

سرزمین های تراکیه برای او سرباز اجیر کند، به ایران آمده بود و کورش را در جریان

توطئه ی کرزوس قرار داده بود. نخستین بار، سپاهیان ایرانی و لیدیایی در دشت پتریا

درگیر شدند.

1 ❤️

2016-07-19 19:03:29 +0430 +0430
0 ❤️

2016-07-19 19:06:57 +0430 +0430
0 ❤️

2016-07-19 19:08:01 +0430 +0430

به گفته ی هرودوت هر دو لشکر تلفات سنگینی را متحمل شدند و شب هنگام در حالی

که هیچ یک نتوانسته بودند به پیروزی برسند، از یکدیگر جدا شدند. کرزوس که به

سختی از سرعت عمل نیروهای پارسی جا خورده بود، تصمیم گرفت شب هنگام میدان

را خالی کند و به سمت سارد عقب نشید. به این امید که از یک سو پارسیان نخواهند

توانست از کوههای پر برف و راههای صعب العبور لیدی بگذرند و به ناچار زمستان را در

همان محل اردو خواهند زد و از سوی دیگر تا پایان فصل سرما، نیروهای متحدین نیز در

سارد به او خواهند پیوست و با تکیه بر قدرت آنان خواهد توانست کورش را غافلگیر

نموده، از هر طرف به ایران حمله ور شود. پس از رسیدن به سارد، کرزوس مجدداَ

سفیرانی به اسپارت ، بابل و مصر فرستاد و به تاکید از آنان خواست حداکثر تا پنج ماه

دیگر نیروهای کمکی خود را ارسال دارند.

صبح روز بعد ، چون کورش از خواب برخواست و میدان نبرد را خالی دید، بر خلاف پیش

بینی های کرزوس، تصمیمی گرفت که تمام نقشه های او را نقش برآب کرد. سربازان

ایرانی نه تنها در اردوگاه خود متوقف نشدند، بلکه با جسارت تمام راه سارد را در پیش

گرفتند و با گذشتن از استپهای ناشناخته و کوهستان های صعب العبور کشور لیدی، از

دشت سارد سر درآوردند و در مقابل پایتخت اردو زدند. وقتی که کرزوس خبردار شد که

سپاهیان کورش بر سختی زمستان فائق آمده اند و بی هیچ مشکلی تا قلب مملکتش

پیش روی کرده اند غرق در حیرت گردید. از یک طرف هیچ امیدی به رسیدن نیروهای

کمکی از اسپارت، بابل و مصر نمانده بود و از طرف دیگر کرزوس پس از رسیدن به سارد،

سربازان مزدوری را که به خدمت گرفته بود نیز مرخص کرده بود چون هرگز گمان

نمی کرد که پارسی ها به این سرعت تعقیبش کنند و جنگ را به دروازه های سارد

بکشانند. بنابرین تنها راه چاره، سامان دادن به همان نیروهای باقی مانده در شهر و

فرستادن آنان به نبرد پارسیان بود.

کورش می دانست که جنگیدن در سرزمین بیگانه، برای سربازان پارسی بسیار سخت

تر از دفاع در داخل مرزهای کشور خواهد بود و از سوی دیگر فزونی نیروهای دشمن و

توانایی مثال زدنی سواره نظام لیدی، نگرانش می کرد. لذا به توصیه دوست مادی خود،

هارپاگ ( همان کسی که یکبار جانش را نجات داده بود ) تصمیم گرفت تا خط مقدم

لشکرش را با صفی از سپاهیان شتر سوار بپوشاند. اسب ها از هیچ چیز به اندازه ی

بوی شتر وحشت نمی کنند و به محض نزدیک شدن به شتران ، عنان اسب از اختیار

صاحبش خارج می شود.

بنابرین سواره نظام لیدی، هرچقدر هم که قدرتمند باشد، به محض رسیدن به اولین

گروه از سپاهیان پارس عملاَ از کار خواهد افتاد. پیاده نظام کورش نیز دستور یافت تا

پشت سر شتران حرکت کند و پس از آنان نیز سواره نظام اسب سوار قرار گرفتند.

0 ❤️

2016-07-19 19:13:12 +0430 +0430

با این فریاد کورش که « خدا ما را به سوی پیروزی راهنمایی می کند » سپاهیان ایران و

لیدی رو در روی یکدیگر قرار گرفتند. جنگ بسیار خونین بود ولی در نهایت آنانکه به

پیروزی رسیدند لشکریان پارس بودند. از میان لیدیایی ها، آنان که زنده مانده بودند - به

جز معدودی که دوباره برای گرفتن کمک به کشورهای دیگر رفتند - به درون شهر عقب

نشستند و دروازه های شهر را مسدود کردند. به این امید که بالاخره متحدین اسپارتی

، بابلی و مصری از راه می رسند و کار ایرانی ها را یکسره می کنند. پس از شکست و

عقب نشینی لیدیایی ها، پارسیان شهر سارد را به محاصره درآوردند.

شهر سارد از هر طرف دیوار داشت بجز ناحیه ای که به کوه بلندی بر می خورد و به

خاطر ارتفاع زیاد و شیب بسیار تند آن لازم ندیده بودند که در آن محل استحکاماتی بنا

کنند. پس از چهارده روز محاصره ی نافرجام کورش اعلام کرد به هر کس که بتوانند راه

نفوذی به درون شهر بیابد پاداش بسیار بزرگی خواهد داد. بر اثر این وعده بسیاری از

سپاهیان در صدد یافتن رخنه ای در استحکامات شهر برآمدند تا آنکه روزی یک نفر

پارسی به نام ” هی رویاس “ دید که کلاه خود یک سرباز لیدیایی از بالای دیوار به پایین

افتاد. او چست و چالاک پایین آمد ، کلاهش را برداشت و از همان راهی که آمده بود

بازگشت. ” هی رویاس “ دیگران را در جریان این اکتشاف قرار داد و پس از بررسی محل،

گروه کوچکی از سپاهیان کورش به همراه وی از آن مسیر بالا رفته و داخل شهر شدند و

پس از مدتی دروازه های شهر را بروی همرزمان خود گشودند.

در مورد آنچه پس از ورود پارسیان به داخل شهر سارد روی داد نمی توانیم به درستی و

با اطمینان سخن بگوییم ؛ اگر چه در این مورد نیز هر یک از مورخان، روایتی نقل کرده اند

ولی متاسفانه هیچ کدام از این روایات قابل اعتماد نیستند. حتی هرودوت که نوشته

های او معمولاَ بیش از سایرین به واقعیت نزدیک است، آنچه در این مورد خاص

می گوید، حقیقی به نظر نمی رسد.

ابتدا روایت گزنفون را می آوریم و سپس به سراغ هرودوت خواهیم رفت : « وقتی

کرزوس را به حضور فاتح آوردند سر به تعظیم فرود آورد و به او گفت : من ، ای ارباب ، به

تو سلام می کنم ، زیرا بخت و اقبال از این پس عنوان اربابی را به تو بخشیده است و

مرا مجبور ساخته است که آنرا به تو واگذارم. کورش گفت : من هم به تو سلام می کنم

، چون تو مردی هستی به خوبی خودم و سپس به گفته افزود : آیا حاضری به من

توصیه ای بکنی ؟ من می دانم که سربازانم خستگیها و خطرهای بیشماری را متحمل

شده و در این فکرند که عنی ترین شهر آسیا پس از بابل یعنی سارد را به تصرف خود

درآورند.

بدین جهت من درست و عادلانه می دانم که ایشان اجر زحمات خود را بگیرند چون

می دانم که اگر ثمره ای از آن همه رنج و زحمت خود نبرند من مدت زیادی نخواهم

توانست ایشان را به زیر فرمان خود داشته باشم. در عین حال، این کار را هم نمی توانم

بکنم که به ایشان اجازه دهم شهر را غارت کنند. کرزوس پاسخ داد: بسیار خوب،‌ پس

بگذار بگویم اکنون که از تو قول گرفتم که نخواهی گذاشت سربازانت شهر را غارت کنند

و زنان و کودکان ما را نخواهی ربود، من هم در عوض به تو قول می دهم که لیدیایی ها

هر چیز خوب و گرانبها و زیبایی در شهر سارد باشد بیاورند و به طیب خاطر به تو تقدیم

کنند.

تو اگر شهر سارد را دست نخورده و سالم باقی بگذاری سال دیگر دوباره شهر را مملو از

چیزهای خوب و گرانبها خواهی یافت. برعکس ، اگر شهر را به باد نهب و غارت بگیری

همه چیز حتی صنایعی را که می گویند منبع نعمت و رفاه مردم است از بین خواهی

برد. گنجهای مرا بگیر ولی بگذار که نگهبانانت آن را از دست عاملان من بگیرند. من بیش

از حد از خدایان سلب اعتماد کرده ام . البته نمی خواهم بگویم که ایشان مرا فریب داده

اند ولی هیچ بهره ای از قول ایشان نبرده ام.

بر سردر معبد دلف نوشته شده است: « تو خودت خودت را بشناس!» باری، من پیش از

خودم همواره تصور می کردم که خدایان همیشه باید نسبت به من نظر مساعد داشته

باشند. آدم ممکن است که دیگران را بشناسد و هم نشناسد، و لیکن کسی نیست که

خودش را نشناسد. من به سبب ثروتهای سرشاری که داشتم و به پیروی از حرفهای

کسانی که از من می خواستند در رأس ایشان قرار بگیرم و نیز تحت تاثیر چاپلوسیهای

کسانی که به من می گفتند اگر دلم را راضی کنم و فرماندهی بر ایشان را بپذیرم همه

از من اطاعت خواهند کرد و من بزرگترین موجود بشری خواهم بود ضایع شدم و از این

حرفها باد کردم و به تصور اینکه شایستگی آن را دارم که بالاتر از همه باشم، فرماندهی

و پیشوایی جنگ را پذیرفتم ولیکن اکنون معلوم می شود که من خودم را نمی شناختم

و بیخود به خود می بالیدم که می توانم فاتحانه جنگ با تو را رهبری کنم، تویی که

محبوب خدایانی و به خط مستقیم نسب به پادشاهان می رسانی. امروز حیات من و

سرنوشت من تنها به تو بستگی دارد.

0 ❤️

2016-07-19 19:14:06 +0430 +0430
0 ❤️

2016-07-19 19:16:14 +0430 +0430

کورش گفت : من وقتی به خوشبختی گذشته ی تو می اندیشم نسبت به تو احساس

ترحم در خود می کنم و دلم به حالت می سوزد. بنابرین من از هم اکنون زنت و

دخترانت را که می گویند داری و دوستان و خدمتکاران و سفره گسترده همچون گذشته

ات را به تو پس می دهم. فقط قدغن می کنم که دیگر نباید بجنگی.»

و اما اینک به نقل گفته ی هرودوت می پردازیم و پس از آن خواهیم گفت که چرا این

روایت نمی تواند با حقیقت منطبق باشد؛ « کرزوس به خاطرغم و اندوه زیاد در جایی

ایستاده بود و حرکت نمی کرد و خود را نمی شناساند. در این حال یکی از سپاهیان

پارسی به قصد کشتن او به وی نزدیک گردید که ناگهان پسر کر و لال کرزوس زبان باز

کرد و فریاد زد: ” ای مرد ! کرزوس را نکش “ بدینگونه سرباز پارسی از کشتن کرزوس

منصرف شد و او را دستگیر کرد. به فرمان کورش ، کرزوس را به همراه 14 تن دیگر از

نجبای لیدی ، به روی توده ای از هیزم قرار دادند تا در آتش بسوزانند. چون آتش را

روشن کردند کرزوس فریاد زد ” آه ! سولون ، سولون “ . کورش توسط مترجم خود،

معنی این کلمات را پرسید. کرزوس پس از مدتی سکوت گفت: « ای کاش شخصی که

اسمش را بردم با تمام پادشاهان صحبت می کرد » کورش باز هم متوجه منظور کرزوس

نشد و دوباره توضیح خواست.

سپس کرزوس گفت : « زمانیکه سولون در پایتخت من بود ، خزانه و تجملات و اشیاء

قیمتی خود را به او نشان دادم و پرسیدم چه کسی را از همه سعاتمندتر می داند ، در

حالی که یقین داشتم که اسم مرا خواهد برد. ولی او گفت تا کسی نمرده نمی توان

گفت که سعادتمند بوده یا نه ! » کورش از شنیدن این سخن متاثر شد و بی درنگ

حکم کرد که آتش را خاموش کنند ولی آتش از هر طرف زبانه می کشید و موقع خاموش

کردن آن گذشته بود. آنگاه کرزوس گریست و ندا داد « ای آپلن! تو را به بزرگواری خودت

سوگند می دهم که اگر هدایای من را پسندیده ای بیا و مرا نجات بده » پس از دعای

کرزوس به درگاه آپلن ، باران شدیدی باریدن گرفت و آتش را خاموش کرد. پارسیان که

سخت وحشت زده بودند ، در حالی که زرتشت را به یاری می طلبیدند از آنجا

گریختند. »

این بود روایت هرودوت از آنچه بر پادشاه سارد گذشت. ولی ما دلایلی داریم که باور

کردن این روایت را برایمان مشکل می سازند. نخستین دلیل بر نادرست بودن این روایت

، مقدس بودن آتش نزد ایرانیان است که به آنها اجازه نمی داد با سوزاندن پادشاه

دشمن ، به آتش – یعنی مقدس ترین چیزی که در تمام عالم وجود دارد - بی حرمتی

کرده، آن را آلوده سازند. دلیل دوم آنست که در سایر مواردی که کورش بر کشوری فائق

آمده، هرگز چنین رفتاری سراغ نداریم و هرودوت نیز خود اذعان می کند به این که رفتار

کورش با ملل مغلوب و بویژه با پادشاهان آنان بسیار جوانمردانه و مهربانانه بوده است. و

بالاخره سومین و مهمترین دلیل آنکه امروز مشخص شده است که اصولاَ در زمان

سلطنت کرزوس، سولون هرگز به سارد سفر نکرده بود بنابرین داستانی که هرودوت

نقل می کند به هیچ عنوان رنگی از واقعیت ندارد. چهارمین نکته ی شک برانگیزی که در

این روایت وجود دارد آن است که آپولن ، خدای یونانیان بوده و این مسأله یک احتمال

قوی پیش می آورد که هرودوت – به عنوان یک یونانی - کوشیده است باورهای مذهبی

خود را در این مسأله دخالت دهد.

در مورد آنچه در شهر سارد رخ داد نیز روایت های مشابهی نقل شده است که اگر چه

در پایان به این نکته می رسند که سربازان پارسی، شهر را غارت نکرده و با مردم سارد

به عطوفت رفتار کرده اند ولی می کوشند به نوعی این رفتار سپاهیان پارس را به

عملکرد کرزوس و تاثیر سخنان وی در پادشاه جوان هخامنشی مربوط کنند تا آنکه

مستقیماَ دستور کورش را عامل رفتار جوانمردانه ی سپاهیان ایران بدانند. پس از تسخیر

سارد، تمام کشور لیدیه به همراه سرزمینهایی که پادشاهان آن سابقاَ فتح کرده بودند،

به کشور ایران الحاق شد و بدین ترتیب مرز ایران به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر

رسید.

پس از بدست آوردن سارد، تمام لیدیه با شهرهای وابسته اش ، به دست کورش افتاد و

حدود ایران به مستعمرات یونانی در آسیای صغیر رسید. این مستعمرات را چنانکه در

جای خود خواهد آمد اقوام یونانی بر اثر فشاری که مردم دریایی به اهالی یونان وارد

آوردند ، بنا کرده بودند. کوچ کنندگان از سه قوم بودند : ینانها ، الیانها و دریانها. نام یونان

به زبان پارسی از نام اولین قوم آمده است زیرا اهمیت آنها در این دست آورده ها

(مستعمرات) بیشتر بود.

هرودوت اوضاع این مستعمرات را چنین می نویسد: ینانهایی که شهر پانیوم وابسته به

آنهاست شهرهای خود را در جاهایی بنا کرده اند که از حیث خوبی آب و هوا در هیچ جا

مانند ندارد. نه شهرهای بالا می توانند با این شهرها برابری کنند و نه شهرهای پایین،

نه کرانه های خاوری و نه کرانه های باختری.

ینانها به چهار لهجه سخن می گویند شهر ینانی ملیطه که در باختر واقع است پس از آن

می نویت و پری ین است . این شهرها در کاریه قرار دارند و اهالی آنها به یک زبان

سخن می گویند. شهرهای ینانی واقع در لیدیه اینهاست : افس ، کل فن ، لیدوس ،

تئوس ، کلازمن ، فوسه. اینها به یک زبان سخن می گویند ولی زبان آنها همانند زبان

شهرهای یاد شده در بالا نیست. از سه شهر دیگر ینانی دو شهر در جزیده سامس و

خیوس واقع است و سومی ارتیر است که که در خشکی بنا شده است. اهالی خیوس

و ارتیر به یک زبان سخن می وین دو اهالی سامس به زبانی دیگر. این است چهار لهجه

ینانی .

پس از آن هرودوت می گوید : ینانهای هم پیمان زمانی از دیگر ینانها جدا شده بودند و

جدایی آنها از اینجا بود که در آن زمان ملت یونانی به تمامی ناتوان به دید می آمد و

ینانها در میان اقوام یونانی از همه ناتوانتر بودند و به جز شهر آتن شهر مهمی نداشتند.

بنابرین چه آتنیها و چه دیگر ینانیها پرهیز داشتند از اینکه خود را ینانی بنامند و گمان

می رود که اکنون هم بیشتر ینانها این نام را شرم آور می دانند.

دوازده شهر همی پیمان ینانی برعکس به نام خود سربلند بودند. آنها معبدی برای خود

ساختند که آن را پانیونیوم نامیدند از ینانهای دیگر کسی را به آنجا راه نمی دادند و

کسی هم جز اهالی ازمیر خواهند آن نبود که در پیمان آنها وارد شود. پانیوم در دماغه ی

میکال قرار دارد این معبد برای خدای دریاها ، پوسیدون هلی کون ، ساخته شده است.

در نوروزها ینانها ی شهرهای هم پیمان در اینجا گرد می آیند و این جشن را جشن

پانیونیوم می نامند.

از گفته های هرودت روشن می شود که دریانها هم همبستگی با شش شهر دریانی

داشتند ولی بعدها هالی کارناس را باری اینکه یک ی از اهالی آن بر خلاف عادت قدیم

رفتار کرد ، از پیمان بیرون کردند. الیانها همبستگی از دوازده شهر داشتند ولی ازمیر را

ینانها از آنها جدا کردند و یازده شهر دیگر در همبستگی الیانی بازماند. زمینها الیانی

پربارتر از زمینهای ینانی بود ولی از حیث خوبی آب و هوا با شهرهای ینانی برابری

نمی کرد. از گفته های هرودوت چنین برمی آید که این مستعمرات را سه قوم یونانی بنا

کرده بودند و بین تمام آنها همراهی و هم پیمانی نبود. زیرا هر یک از همبسته های

کوچک برپا کرده با هم هم چشمی و کشمکش داشتند.

پس از آن تاریخ نگار نامبرده می گوید : ینانها و الیانها نماینده ای نزد کورش فرستاده و

درخواست کردند که کورش با آنها مانند پادشاه لید ی رفتار کند یعنی به کارهای درونی

آنها دخالت نکند و همان امتیازات را بشناسد. کورش پاسخی یکراست به آنها نداده و

این مثل را آورد : « زنی به دریا نزدیک شده و دید که ماهیهای قشنگی در آب شنا

می کنند. پیش خود گفت : اگر من نی بزنم آشکارا این ماهیها به خشکی درآیند . بعد

نشست و هر چند که نی زد چشمداشت او برآورده نشد. پس توری برداشت و به دریا

افکند و شمار زیادی از ماهیان به دام افتادند. وقتی که ماهی ها در تور به بالا و پایین

می جستند ، نی زن حال آنها را دید و گفت: حالا دیگر بیهوده می رقصید! می بایست

وقتی برایتان نی میزدم می رقصیدید. »

1 ❤️

2016-07-19 19:28:17 +0430 +0430
0 ❤️

2016-07-19 19:38:23 +0430 +0430

کوروش بزرگ (۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، همچنین معروف به کوروش دوم نخستین شاه و بنیان‌گذار دودمان شاهنشاهی هخامنشی است. شاه پارسی، به‌خاطر بخشندگی‌، بنیان گذاشتن حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون، گسترش تمدن و غیره شناخته شده‌است.
ایرانیان کوروش را پدر و یونانیان، که وی سرزمین‌های ایشان را تسخیر کرده بود، او را سرور و قانونگذار می‌نامیدند. یهودیان این پادشاه را به منزله مسح‌شده توسط پروردگار بشمار می‌آوردند، ضمن آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می‌دانستند.
واژهٔ کوروش

نام کوروش در زبان‌های گوناگون باستانی به‌گونه‌های مختلف نگاشته شده‌است:

پارسی باستان: Kūruš
در کتیبه‌های عیلامی: Ku-rash
درکتیبه‌های بابلی: Ku-ra-ash
در زبان یونانی باستان: Κῦρος آمده‌است.
در زبان عبری: کورِش Koresh
در زبان لاتین: سیروس Cyrus؛ صورت لاتین نام کوروش به فارسی بازگشته و به عنوان نام در ایران استفاده می‌شود.
دورهٔ جوانیتبار کوروش از جانب پدرش به پارس‌ها می‌رسد که برای چند نسل بر انشان(شمال خوزستان کنونی)، در جنوب غربی ایران، حکومت کرده بودند. کوروش درباره خاندانش بر سفالینهٔ استوانه شکلی محل حکومت آن‌ها را نقش کرده‌است. بنیانگذار سلسلهٔ هخامنشی، شاه هخامنش انشان بوده که در حدود ۷۰۰ می‌زیسته‌است. پس از مرگ او، فرزندش چا ایش پیش به حکومت انشان رسید. حکومت چا ایش پیش نیز پس از مرگش توسط دو نفر از پسرانش کوروش اول شاه انشان و آریارامن شاه پارس دنبال شد. سپس، پسران هر کدام، به ترتیب کمبوجیه اول شاه انشان و آرشام شاه پارس، بعد از آن‌ها حکومت کردند. كمبوجیه اول با شاهدخت ماندانا دختر ایشتوویگو )آژی دهاک یا آستیاگ) پادشاه ماد ازدواج کرد و کوروش بزرگ نتیجه این ازدواج بود.
تاریخ نویسان باستانی از قبیل هرودوت، گزنفون وکتزیاس درباره چگونگی زایش کوروش اتفاق نظر ندارند. اگرچه هر یک سرگذشت تولد وی را به شرح خاصی نقل کرده‌اند، اما شرحی که آنها درباره ماجرای زایش کوروش ارائه داده‌اند، بیشتر شبیه افسانه می‌باشد. تاریخ نویسان نامدار زمان ما همچون ویل دورانت و پرسی سایکس و حسن پیرنیا، شرح چگونگی زایش کوروش را از هرودوت برگرفته‌اند. بنا به نوشته هرودوت، آژی دهاک شبی خواب دید که از دخترش آنقدر آب خارج شد که همدان و کشور ماد و تمام سرزمین آسیا را غرق کرد. آژی دهاک تعبیر خواب خویش را از مغ‌ها پرسش کرد. آنها گفتند از او فرزندی پدید خواهد آمد که بر ماد غلبه خواهد کرد. این موضوع سبب شد که آژی دهاک تصمیم بگیرد دخترش را به بزرگان ماد ندهد، زیرا می‌ترسید که دامادش مدعی خطرناکی برای تخت و تاج او بشود. بنابر این آژی دهاک دختر خود را به کمبوجیه اول شاه آنشان که خراجگزار ماد بود، به زناشویی داد.
ماندانا پس از ازدواج با کمبوجیه باردار شد و شاه این بار خواب دید که از شکم دخترش تاکی رویید که شاخ و برگهای آن تمام آسیا را پوشانید. پادشاه ماد، این بار هم از مغ‌ها تعبیر خوابش را خواست و آنها اظهار داشتند، تعبیر خوابش آن است که از دخترش ماندانا فرزندی بوجود خواهد آمد که بر آسیا چیره خواهد شد. آستیاگ بمراتب بیش از خواب اولش به هراس افتاد و از این رو دخترش را به حضور طلبید. دخترش به همدان نزد وی آمد. پادشاه ماد بر اساس خوابهایی که دیده بود از فرزند دخترش سخت وحشت داشت، پس زادهٔ دخترش را به یکی از بستگانش بنام هارپاگ، که در ضمن وزیر و سپهسالار او نیز بود، سپرد و دستور داد که کوروش را نابود کند. هارپاگ طفل را به خانه آورد و ماجرا را با همسرش در میان گذاشت. در پاسخ به پرسش همسرش راجع به سرنوشت کوروش، هارپاگ پاسخ داد وی دست به چنین جنایتی نخواهد آلود، چون یکم کودک با او خوشایند است. دوم چون شاه فرزندان زیاد ندارد دخترش ممکن است جانشین او گردد، در این صورت معلوم است شهبانو با کشنده فرزندش مدارا نخواهد کرد. پس کوروش را به یکی از چوپان‌های شاه به‌ نام مهرداد (میترادات) داد و از از خواست که وی را به دستور شاه به کوهی در میان جنگل رها کند تا طعمهٔ ددان گردد.
چوپان کودک را به خانه برد. وقتی همسر چوپان به نام سپاکو از موضوع با خبر شد، با ناله و زاری به شوهرش اصرار ورزید که از کشتن کودک خودداری کند و بجای او، فرزند خود را که تازه زاییده و مرده بدنیا آمده بود، در جنگل رها سازد. مهرداد شهامت این کار را نداشت، ولی در پایان نظر همسرش را پذیرفت. پس جسد مرده فرزندش را به ماموران هارپاگ سپرد و خود سرپرستی کوروش را به گردن گرفت.
روزی کوروش که به پسر چوپان معروف بود، با گروهی از فرزندان امیرزادگان بازی می‌کرد. آنها قرار گذاشتند یک نفر را از میان خود به نام شاه تعیین کنند و کوروش را برای این کار برگزیدند. کوروش همبازیهای خود را به دسته‌های مختلف بخش کرد و برای هر یک وظیفه‌ای تعیین نمود و دستور داد پسر آرتم بارس را که از شاهزادگان و سالاران درجه اول پادشاه بود و از وی فرمانبرداری نکرده بود تنبیه کنند. پس از پایان ماجرا، فرزند آرتم بارس به پدر شکایت برد که پسر یک چوپان دستور داده‌است وی را تنبیه کنند. پدرش او را نزد آژی دهاک برد و دادخواهی کرد که فرزند یک چوپان پسر او را تنبیه و بدنش را مضروب کرده‌است. شاه چوپان و کوروش را احضار کرد و از کوروش سوال کرد: «تو چگونه جرأت کردی با فرزند کسی که بعد از من دارای بزرگ‌ترین مقام کشوری است، چنین کنی؟» کوروش پاسخ داد: «در این باره حق با من است، زیرا همه آن‌ها مرا به پادشاهی برگزیده بودند و چون او از من فرمانبرداری نکرد، من دستور تنبیه او را دادم، حال اگر شایسته مجازات می‌باشم، اختیار با توست.»
آژی دهاک از دلاوری کوروش و شباهت وی با خودش به اندیشه افتاد. در ضمن بیاد آورد، مدت زمانی که از رویداد رها کردن طفل دخترش به کوه می‌گذرد با سن این کودک برابری می‌کند. بنابراین آرتم بارس را قانع کرد که در این باره دستور لازم را صادر خواهد کرد و او را مرخص کرد. سپس از چوپان درباره هویت طفل مذکور پرسشهایی به عمل آورد. چوپان پاسخ داد: «این طفل فرزند من است و مادرش نیز زنده‌است.» اما شاه نتوانست گفته چوپان را قبول کند و دستور داد زیر شکنجه واقعیت امر را از وی جویا شوند.
چوپان ناچار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای آژی دهاک آشکار کرد و با زاری از او بخشش خواست. سپس آژی دهاک دستور به احضار هارپاگ داد و چون او چوپان را در حضور پادشاه دید، موضوع را حدس زد و در برابر پرسش آژی دهاک که از او پرسید: «با طفل دخترم چه کردی و چگونه او را کشتی؟» پاسخ داد: «پس از آن که طفل را به خانه بردم، تصمیم گرفتم کاری کنم که هم دستور تو را اجرا کرده باشم و هم مرتکب قتل فرزند دخترت نشده باشم» و ماجرا را به طور کامل نقل نمود. آژی دهاک چون از ماجرا خبردار گردید خطاب به هارپاگ گفت: امشب به افتخار زنده بودن و پیدا کردن کوروش جشنی در دربار برپا خواهم کرد. پس تو نیز به خانه برو و خود را برای جشن آماده کن و پسرت را به اینجا بفرست تا با کوروش بازی کند. هارپاگ چنین کرد. از آنطرف آژی دهاک مغان را به حضور طلبید و در مورد کورش و خوابهایی که قبلاً دیده بود دوباره سوال کرد و نظر آنها را پرسید. مغان به وی گفتند که شاه نباید نگران باشد زیرا رویا به حقیقت پیوسته و کوروش در حین بازی شاه شده‌است پس دیگر جای نگرانی ندارد و قبلاً نیز اتفاق افتاده که رویاها به این صورت تعبیر گردند. شاه از این ماجرا خوشحال شد. شب هنگام هارپاگ خوشحال و بی خبر از همه جا به مهمانی آمد. شاه دستور داد تا از گوشتهایی که آماده کرده‌اند به هارپاگ بدهند ؛ سپس به هارپاگ گفت می‌خواهی بدانی که این گوشتهای لذیذ که خوردی چگونه تهیه شده‌اند.سپس دستور داد ظرفی را که حاوی سر و دست و پاهای بریده فرزند هارپاگ بود را به وی نشان دهند. هنگامی که ماموران شاه درپوش ظرف را برداشتند هارپاگ سر و دست و پاهای بریده فرزند خود را دید و گرچه به وحشت افتاده بود. خود را کنترول نمود و هیچ تغییری در صورت وی رخ نداد و خطاب به شاه گفت: هرچه شاه انجام دهد همان درست است و ما فرمانبرداریم.این نتیجه نافرمانی هارپاگ از دستور شاه در کشتن کوروش بود.
کوروش برای مدتی در دربار آژی دهاک ماند سپس به دستور وی عازم آنشان شد. پدر کوروش کمبوجیه اول و مادرش ماندانا از وی استقبال گرمی به عمل آوردند. کوروش در دربار کمبوجیه اول خو و اخلاق والای انسانی پارس‌ها و فنون جنگی و نظام پیشرفته آن‌ها را آموخت و با آموزش‌های سختی که سربازان پارس فرامی‌گرفتند پرورش یافت. بعد از مرگ پدر وی شاه آنشان شد.

0 ❤️

2016-07-19 19:42:33 +0430 +0430

دورهٔ قدرت
بعد از آنکه کوروش شاه آنشان شد در اندیشه حمله به مادافتاد.دراین میان هارپاگ نقشی عمده بازی کرد.هارپاگ بزرگان ماد را که از نخوت و شدت عمل شاهنشاه ناراضی بودند بر ضد ایشتوویگو(آژی دهاک)شورانید و موفق شد، کوروش را وادار کند بر ضد پادشاه ماد لشکرکشی کند و او را شکست بدهد.با شکست کشور ماد به‌وسیله پارس که کشور دست نشانده و تابع آن بود، پادشاهی ۳۵ سالهایشتوویگو پادشاه ماد به انتها رسید، اما به گفته هرودوت کوروش به ایشتوویگو آسیبی وارد نیاورد و او را نزد خود نگه داشت. کوروش به این شیوه در ۵۴۶ پادشاهی ماد و ایران را به دست گرفت و خود را پادشاه ایران اعلام نمود.کوروش پس از آنکه ماد و پارس را متحد کرد و خود را شاه ماد و پارس نامید، در حالیکه بابل به او خیانت کرده بود، خردمندانه از قارون، شاه لیدی خواست تا حکومت او را به رسمیت بشناسد و در عوض کوروش نیز سلطنت او را بر لیدی قبول نماید. اما قارون (کرزوس) در کمال کم خردی به جای قبول این پیشنهاد به فکر گسترش مرزهای کشور خود افتاد و به این خاطر با شتاب سپاهیانش را از رود هالسی (قزل‌ایرماق امروزی در کشور ترکیه) که مرز کشوری وی و ماد بود گذراند و کوروش هم با دیدن این حرکت خصمانه، از همدان به سوی لیدی حرکت کرد و دژسارد که آن را تسخیر ناپذیر می‌پنداشتند، با صعود تعدادی از سربازان ایرانی از دیواره‌های آن سقوط کرد و قارون (کروزوس)، شاه لیدی به اسارت ایرانیان درآمد و کوروش مرز کشور خود را به دریای روم و همسایگی یونانیان رسانید. نکته قابل توجه رفتار کوروش پس ازشکست قارون است. کوروش، شاه شکست خورده لیدی را نکشت و تحقیر ننمود، بلکه تا پایان عمر تحت حمایت کوروش زندگی کرد و مردمسارد علی رغم آن که حدود سه ماه لشکریان کوروش را در شرایط جنگی و در حالت محاصره شهر خود معطل کرده بودند، مشمول عفو شدند.
پس از لیدی کوروش نواحی شرقی را یکی پس از دیگری زیر فرمان خود در آورد و به ترتیب گرگان (هیرکانی)، پارت، هریو (هرات)، رخج، مرو، بلخ، زرنگیانا (سیستان) و سوگود (نواحی بین آمودریا و سیردریا) و ثتگوش (شمال غربی هند) را مطیع خود کرد. هدف اصلی کوروش از لشکرکشی به شرق، تأ مین امنیت و تحکیم موقعیت بود وگرنه در سمت شرق ایران آن روزگار، حکومتی که بتواند با کوروش به معارضه بپردازد وجود نداشت. کوروش با زیر فرمان آوردن نواحی شرق ایران، وسعت سرزمین‌های تحت تابعیت خود را دو برابر کرد. حال دیگر پادشاه بابِل از خیانت خود به کوروش و عهد شکنی در حق وی که در اوائل پیروزی او بر ماد انجام داده بود واقعاً پشیمان شده بود. البته ناگفته نماند که یکی از دلایل اصلی ترس «نبونید» پادشاه بابِل، همانا شهرت کوروش به داشتن سجایای اخلاقی و محبوبیت او در نزد مردم بابِل از یک سو و نیز پیش‌بینی‌های پیامبران بنی اسرائیل درباره آزادی قوم یهود به دست کوروش از سوی دیگر بود.

آزادسازی یهودیان دربند و اجازهٔ بازگشت به و بازسازی اورشلیم توسط کوروش بزرگ
بابل بدون مدافعه در ۲۲ مهرماه سال ۵۳۹ ق.م سقوط کرد و فقط محله شاهی چند روز مقاومت ورزیدند، پادشاه محبوس گردید و کوروش طبق عادت، در کمال آزاد منشی با وی رفتار کرد و در سال بعد (۵۳۸ق.م) هنگامی که او در گذشت عزای ملی اعلام شد و خود کوروش در آن شرکت کرد. با فتح بابل مستعمرات آن یعنی سوریه، فلسطین و فنیقیه نیز سر تسلیم پیش نهادند و به حوزه حکومتی اضافه شدند. رفتار کوروش پس از فتح بابل جایگاه خاصی بین باستان‌شناسان و حتی حقوقدانان دارد. او یهودیان را آزاد کرد و ضمن مسترد داشتن کلیه اموالی که بخت النصر (نبوکد نصر) پادشاه مقتدر بابِل در فتح اورشلیم از هیکل سلیمان به غنیمت گرفته بود، کمک‌های بسیاری از نظر مالی و امکانات به آنان نمود تا بتوانند به اورشلیم بازگردند و دستور بازسازی هیکل سلیمان را صادر کرد و به همین خاطر در بین یهودیان به عنوان منجی معروف گشت که در تاریخ یهود و در تورات ثبت است علاوه بر این به همین دلیل دولت اسرائیل از کوروش قدردانی کرده و یادش را گرامی داشته‌است

0 ❤️

2016-07-19 19:47:44 +0430 +0430

فرزندان
پس از مرگ کورش، فرزند ارشد او کمبوجیه به سلطنت رسید. وی، هنگامی که قصد لشگرکشی به سوی مصر را داشت، از ترس توطئه، دستور قتل برادرش بردیا را صادر کرد.{ولی بنا به کتاب سرزمین جاوید از باستانی پاریزی(کمبوجیه به دلیل بی احترامی فرعون به مردم ایران وکشتن 15 ایرانی به مصر حمله کرد که بردیه که در طول جنگ در ایران به سر میبرد برای انکه با کمبوجیه که برادر دوقلوی او بود اشتباه نشود با پنهان کردن خود از مردم به وسیله نقابی از خیانت به برادرش امتناع کرد ولی گویمات مغ با کشتن بردیه و شایعه کشته شدن کمبوجیه و با پوشیدن نقاب بر مردم ایران تا مدت کوتاهی پادشاهی کرد.)} در راه بازگشت کمبوجیه از مصر، یکی از موبدان دربار به نام گئومات مغ، که شباهتی بسیار به بردیا داشت، خود را به جای بردیا قرار داده و پادشاه خواند. کمبوجیه با شنیدن این خبر در هنگام بازگشت، یک شب و به هنگام باده‌نوشی خود را با خنجر زخمی کرد که بر اثر همین زخم نیز درگذشت. کورش بجز این دو پسر، دارای سه دختر به نام‌های آتوسا و آرتیستون و مروئه بود که آتوسا بعدها با داریوش اول ازدواج کرد و مادر خشایارشا، پادشاه قدرتمند ایرانی شد.
آتوسا دختر کوروش است. داریوش بزرگ با پارمیدا و آتوسا ازدواج کرد که داریوش بزرگ از آتوسا صاحب پسری بنام خشیارشا شد

0 ❤️

2016-07-19 19:48:38 +0430 +0430
0 ❤️

2016-07-19 19:50:54 +0430 +0430
0 ❤️

2016-07-19 19:52:07 +0430 +0430

آخرین نبرد
کوروش در آخرین نبرد خود به قصد سرکوب قوم ایرانی‌تبار سکا که با حمله به نواحی مرزی ایران به قتل و غارت می‌پرداختند (و بنابرروایتی ملکه‌شان به نام تهم‌رییش، از ازدواج با کوروش امتناع ورزیده بودبه سمت شمال شرقی کشور حرکت کرد میان مرز ایران و سرزمین سکاها رودخانه‌ای بود که لشگریان کورش باید از آن عبور می‌کردند. (کوروش در استوانه حقوق بشر می‌گوید: هر قومی که نخواهد من پادشاهشان باشم من مبادرت به جنگ با آنها نمیکنم.)این به معنی دمکراسی و حق انتخاب هست. پس نمی‌توان دلیل جنگ کوروش با سکا‌ها را نوعی دلیل شخصی بین ملکه و کوروش دید چون این مخالف دمکراسی کوروش هست. و اما جنگ با سکا به دلیل تعرض سکاها به ایران و غارت مال مردم بود.}. هنگامی که کورش به این رودخانه رسید، تهم‌رییش ملکه سکاها به او پیغام داد که برای جنگ دو راه پیش رو دارد. یا از رودخانه عبور کند و در سرزمین سکاها به نبرد بپردازند و یا اجازه دهند که لشگریان سکا از رود عبور کرده و در خاک ایران به جنگ بپردازند. کورش این دو پیشنهاد را با سرداران خود در میان گذاشت. بیشتر سرداران ایرانی او، جنگ در خاک ایران را برگزیدند، اما کرزوس امپراتور سابق لیدی که تا پایان عمر به عنوان یک مشاور به کورش وفادار ماند، جنگ در سرزمین سکاها را پیشنهاد کرد. استدالال او چنین بود که در صورت نبرد در خاک ایران، اگر لشگر کورش شکست بخورد تمامی سرزمین در خطر می‌افتد و اگر پیروز هم شود هیچ سرزمینی را فتح نکرد. در مقابل اگر در خاک سکاها به جنگ بپردازند، پیروزی ایرانیان با فتح این سرزمین همراه خواهد بود و شکست آنان نیز تنها یک شکست نظامی به شمار رفته و به سرزمین ایران آسیبی نمی‌رسد. کورش این استدلال را پذیرفت و از رودخانه عبور کرد. پیامد این نبرد کشته شدن کورش و شکست لشگریانش بود. تهم‌رییش سر بریده کوروش را در ظرفی پر از خون قرار داد و چنین گفت: «تو که با عمری خونخواری سیر نشده‌ای حالا آنقدر خون بنوش تا سیراب شوی» پس از این شکست، لشگریان ایران با رهبری کمبوجیه، پسر ارشد کورش به ایران بازگشتند. طبق کتاب «کوروش در عهد عتیق و قرآن مجید» نوشته دکتر فریدون بدره‌ای و از انتشارات امیر کبیر کوروش در این جنگ کشته نشده و حتی پس از این نیز با سکاها جنگیده‌است. منابع تاریخی معتبر در کتاب یادشده معرفی شده‌است.کوروش پادشاه بزرگ و انسان دوست بود

0 ❤️

2016-07-19 19:53:15 +0430 +0430

وصیت نامه
فرزندان من، دوستان من! من اكنون به پایان زندگی نزدیك گشته‌ام. من آن را با نشانه‌های آشكار دریافته‌ام. وقتی درگذشتم مرا خوشبخت بپندارید و كام من این است كه این احساس در کردار و رفتار شما نمایانگر باشد، زیرا من به هنگام كودكی، جوانی و پیری بخت‌یار بوده‌ام. همیشه نیروی من افزون گشته است، آن چنان كه هم امروز نیز احساس نمی‌كنم كه از هنگام جوانی ناتوان‌ترم. من دوستان را به خاطر نیكویی‌های خود خوشبخت و دشمنانم را فرمان‌بردار خویش دیده‌ام. زادگاه من بخش كوچكی از آسیا بود. من آنرا اكنون سربلند و بلندپایه باز می‌گذارم. اما از آنجا كه از شكست در هراس بودم ، خود را از خودپسندی و غرور بر حذر داشتم. حتی در پیروزی های بزرگ خود ، پا از اعتدال بیرون ننهادم. در این هنگام كه به سرای دیگر می‌گذرم، شما و میهنم را خوشبخت می‌بینم و از این رو می‌خواهم كه آیندگان مرا مردی خوشبخت بدانند. مرگ چیزی است شبیه به خواب . در مرگ است كه روح انسان به ابدیت می پیوندد و چون از قید و علایق آزاد می گردد به آتیه تسلط پیدا می كند و همیشه ناظر اعمال ما خواهد بود پس اگر چنین بود كه من اندیشیدم به آنچه كه گفتم عمل كنید و بدانید كه من همیشه ناظر شما خواهم بود ، اما اگر این چنین نبود آنگاه ازخدای بزرگ بترسید كه در بقای او هیچ تردیدی نیست و پیوسته شاهد و ناظر اعمال ماست. باید آشكارا جانشین خود را اعلام كنم تا پس از من پریشانی و نابسامانی روی ندهد. من شما هر دو فرزندانم را یكسان دوست می‌دارم ولی فرزند بزرگترم كه آزموده‌تر است كشور را سامان خواهد داد. فرزندانم! من شما را از كودكی چنان پرورده‌ام كه پیران را آزرم دارید و كوشش كنید تا جوان‌تران از شما آزرم بدارند. تو کمبوجیه، مپندار كه عصای زرین پادشاهی، تخت و تاجت را نگاه خواهد داشت. دوستان یک رنگ برای پادشاه عصای مطمئن‌تری هستند. همواره حامی كیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نكن كه از كیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش كه هر كسی باید آزاد باشد تا از هر كیشی كه میل دارد پیروی كند . هر كس باید برای خویشتن دوستان یك دل فراهم آورد و این دوستان را جز به نیكوكاری به دست نتوان آورد. از كژی و ناروایی بترسید .اگر اعمال شما پاك و منطبق بر عدالت بود قدرت شما رونق خواهد یافت ، ولی اگر ظلم و ستم روا دارید و در اجرای عدالت تسامح ورزید ، دیری نمی انجامد كه ارزش شما در نظر دیگران از بین خواهد رفت و خوار و ذلیل و زبون خواهید شد . من عمر خود را در یاری به مردم سپری كردم . نیكی به دیگران در من خوشدلی و آسایش فراهم می ساخت و از همه شادی های عالم برایم لذت بخش تر بود. به نام خدا و نیاکان درگذشته‌ی ما، ای فرزندان اگر می خواهید مرا شاد كنید نسبت به یكدیگر آزرم بدارید. پیكر بی‌جان مرا هنگامی كه دیگر در این گیتی نیستم در میان سیم و زر مگذارید و هر چه زودتر آن را به خاك باز دهید. چه بهتر از این كه انسان به خاك كه این‌همه چیزهای نغز و زیبا می‌پرورد آمیخته گردد. من همواره مردم را دوست داشته‌ام و اكنون نیز شادمان خواهم بود كه با خاكی كه به مردمان نعمت می‌بخشد آمیخته گردم. هم‌اكنون درمی یابم که جان از پیكرم می‌گسلد … اگر از میان شما كسی می‌خواهد دست مرا بگیرد یا به چشمانم بنگرد، تا هنوز جان دارم نزدیك شود و هنگامی كه روی خود را پوشاندم، از شما خواستارم كه پیكرم را كسی نبیند، حتی شما فرزندانم. پس از مرگ بدنم را مومیای نكنید و در طلا و زیور آلات و یا امثال آن نپوشانید . زودتر آنرا در آغوش خاك پاك ایران قرار دهید تا ذره ذره های بدنم خاك ایران را تشكیل دهد . چه افتخاری برای انسان بالاتراز اینكه بدنش در خاكی مثل ایران دفن شود. از همه پارسیان و هم‌ پیمانان بخواهید تا بر آرامگاه من حاضر گردند و مرا از اینكه دیگر از هیچگونه بدی رنج نخواهم برد شادباش گویند. به واپسین پند من گوش فرا دارید. اگر می‌خواهید دشمنان خود را تنبیه كنید، به دوستان خود نیكی كنید.

0 ❤️

2016-07-19 19:58:51 +0430 +0430
0 ❤️

2016-07-19 20:01:07 +0430 +0430
0 ❤️

2016-07-19 20:03:24 +0430 +0430
نقل از: غریبه1388 میتونه به یکی قابل تامل ترین تایپیک های سایت متبرک و مقدس شعوانی تبدیل بشه منم کمکت میکنم داداش فکر کنم درباره چند نفر یه مقداری اطلاعات داشته باشم

باعث افتخارمه شما و دوستان دیگه منو تو این امر خطیر که وظیفه تک تکمون در قبال میهنمونه منو همراهی کنید ?

0 ❤️

2016-07-19 20:08:00 +0430 +0430
نقل از: angry_boy همیشه تاپیکای نابی میزنی. فقط اگه میشه جای استفاده از پسوند " کبیر " ، از پسوند " بزرگ " استفاده کنید. حیفه روی موسس کشورمون، لقب عربی بزاریم. اینم واسه خاطر تفکرات پان ایرانیستی نیست؛ بلکه واسه ی حفظ زبان و فرهنگمونه ?

بدیده منت این اشتباه رو تصحیح میکنم شاید اگر بزرگان و پدرانمون سعی در تازی زدایی از گفتگوامون میکردن اکنون منه کم سواد کمتر کلمات تازی در جملاتم ناخواسته استفاده میکردم این تایپیک متعلق بهمس و تک تکمون وظیفه داری بزرگامونو به همدیگه بشناسونیم بزرگایی که نامردانه از یاد و خاطراتمون با یه سری اجنبی جایگزینشون کردیم به هر حال اشتباه سهوی منو به بزرگی خودتون نادیده بگیرید منتظر همکاری دوستان هستم تا هر کدوممون قدمی ناچیز در شناخت این بزرگان به بقیه ایفا کرده باشیم

0 ❤️

2016-07-19 20:13:17 +0430 +0430
نقل از: Ali000017
نقل از: jack.sparr0w

اون خونخوار بوده قبول کنین

دوست عزیز اولا خوش اومدید دومن فکر نمیکنم به اندازه محمد بن عبداله و حبیب ابن مظاهر خون ریخته باشه اینه من نمیگم بلکه کافیه سری به دشمنانش و کتاباش بزنید هیچوقت یه دشمن نمیاد و از عدالت گستری و محبوبیت دشمنش کتابها و حرافا بزنه بجای اینکه لباس زنونه بپوشی (که اینو بعنوان تحقیر استفاده نکردم)کمیم وقت بزار کتاب بخون به هر حال ممنون نظر دادی

0 ❤️

2016-07-19 20:19:20 +0430 +0430
0 ❤️

2016-07-19 20:29:28 +0430 +0430
0 ❤️

2016-07-19 20:30:43 +0430 +0430
0 ❤️

2016-07-19 20:38:54 +0430 +0430

ستارخان سردار ملی (1284-1332ق) فرزند حاج حسن قراجه داغی در منطقه قراجه داغ (ارسباران) به دنیا آمد.او سومین پسر حاج حسن بزّاز قره‌داغی بود که به شغل پارچه‌فروشی اشتغال داشت. سوابق زندگی او در دوران کودکی و نوجوانی تا درگیریهای جنبش مشروطه‌ چندان معلوم نیست. از اطلاعات جسته و گریخته‌ای که از وی به دست آمده، درمی‌یابیم که او با پدر خود در روستاهای اطراف ارسباران به شغل پارچه‌فروشی مشغول بوده است.

ستارخان پس از قتل برادرش اسماعیل به دست نیروهای دولتی به همراه خانواده خود به تبریز مهاجرت کرد و در محله امیرخیز اقامت گزید و از داش‌ها و لوطیهای آن محله شد.

او و دو برادر بزرگترش اسماعیل و غفار از کودکی علاقه وافری به تیراندازی و اسب‌سواری داشتند و در این میان اسماعیل فرزند ارشد خانواده شب و روزش به اسب‌تازی، تیراندازی و نشست و برخاست با خوانین و بزرگان سپری می‌شد.

همین سرکشی‌ها سبب شد تا سرانجام و در پی اعتراض به حاکم وقت دستگیر و محکوم به اعدام شود. گفته شد اسماعیل به ارتباط و پناه دادن به فردی به نام قاچاق فرهاد که از مخالفان و ناراضیان بود، متهم است و به همین جرم کشته شد.

این امر کینه‌ای در دل ستارخان ایجاد کرد که بعدها به تقویت روحیه مقاومتش در برابر قاجار کمک کرد. وقتی اسماعیل به دست نیروهای دولتی کشته شد، ستارخان به همراه خانواده خود به تبریز مهاجرت کرد و در محله امیرخیز اقامت گزید و در زمره لوطیان تبریز قرار گرفت.

وی مدتی جزء سواران حاکم خراسان بود، از آنجا به عتبات عالیات سفر کرد، پس از چندی به تبریز بازگشت و به مباشری املاک محمدتقی صراف مشغول شد.

سپس به توصیه رضاقلی خان سرتیپ وارد خدمت قراسوران (ژاندارمری) شد و حفاظت راه مرند و خوی به او محول گردید. چندی بعد مورد توجه مظفرالدین میرزا (ولیعهد) قرار گرفت، ضمن دریافت لقب خانی، از تفنگداران ولیعهد در تبریز محسوب گردید. ستارخان بنابر عادت لوطی‌گری در یکی از درگیریهای خود با مأمورین محمدعلی میرزا (ولیعهد) در تبریز، مورد تعقیب قرار گرفت، از شهر گریخت و مدتی به راهزنی پرداخت. سپس با وساطت بزرگان و معتمدین محل به شهر بازگشت و دلالی اسب را پیشه خود کرد.

در سال 1325ق انجمن ایالتی آذربایجان به واسطه رشادتهای ستارخان و باقرخان به آنان لقب سردار ملی و سالار ملی اعطاء نمود.

با شروع انقلاب مشروطه در تهران و گسترش آن در سراسر کشور، مجاهدین و آزادیخواهان آذربایجانی و قفقازی به فرماندهی ستارخان و باقرخان به حمایت از مشروطیت قیام نمودند و در مقابل قوای 35 تا 40 هزار نفری اعزامی از مرکز و خوانین محلی به فرماندهی عبدالمجید میرزا عین‌الدوله که برای سرکوبی قیام تبریز اعزام شده بودند به شدت مقاومت کردند و از تسلط آنها به شهر ممانعت نمودند.

تبریز به مدت 11 ماه توسط قشون دولتی محاصره شد و از ورود آذوقه به شهر جلوگیری به عمل آمد. زندگی بر مردم بسیار سخت و طاقت‌ فرسا گردید.

نهایتاً با وساطت قنسولهای روس و انگلیس و موافقت دولتهای طرفین عده‌ای از قوای روسیه به تبریز وارد شدند و راه جلفا را برای ورود آذوقه باز کردند. در نتیجه محاصره شهر به پایان رسید و سربازان دولتی و خوانین محلی مخالف مشروطیت از اطراف تبریز دور شدند. بدین ترتیب نقشی که ستارخان و باقرخان در دفاع از مشروطه و تبریز داشتند به پایان رسید.

با حضور سربازان روسی در تبریز موقعیت برای ستارخان و باقرخان سخت و خطرناک گردید. آنها به اتفاق جمعی دیگر از سران آزادیخواه به قنسولگری عثمانی پناهنده شدند. سپس تحت فشار روسها و بنابر دعوت آیت‌الله محمدکاظم خراسانی به همراه جمعی از مجاهدین در روز هشتم ربیع‌الاول 1328ق به تهران مهاجرت کردند. در تهران استقبال شایانی از آنان به عمل آمد و از طرف مجلس شورای ملی مورد تجلیل قرار گرفتند و دو لوح نقره‌ای طلاکوب به ستارخان و باقرخان اهدا گردید و برای هر کدام ماهیانه مبلغ هزار تومان مقرری از طرف مجلس تعیین شد و در باغ اتابک (محل فعلی سفارت روسیه) اسکان یافتند.

سلطان ستاری دختر سردار ملی

در جریان ترور آیت‌الله سیدعبدالله بهبهانی دولت مشروطه تصمیم به خلع سلاح گروههای مسلح گرفت، ستارخان با این امر مخالفت نمود و با قوای دولتی به جنگ پرداخت در این جنگ پای او تیر خورد و تسلیم شد و 30 تن از نیروهای وی کشته و 300 تن اسیر شدند.

وی چهار سال پس از این واقعه در تاریخ 28 ذی الحجه 1332 درگذشت و در باغ طوطی در جوار حضرت عبدالعظیم به خاک سپرده شد.

0 ❤️

2016-07-19 20:42:07 +0430 +0430
0 ❤️

2016-07-19 20:44:07 +0430 +0430

روزی که ستارخان گریه کرد

0 ❤️

2016-07-19 21:18:20 +0430 +0430

درود کاپیتان…

کنار سواحل “مادها” لنگر انداختی… امیدوارم اوضاع صید بهتر از گذشته باشه…

دارم پستاتو یکی یکی و مو ب مو میخونم…

پدرام باشی…

0 ❤️

2016-07-19 21:20:19 +0430 +0430
نقل از: غریبه1388 میتونه به یکی قابل تامل ترین تایپیک های سایت متبرک و مقدس شعوانی تبدیل بشه منم کمکت میکنم داداش فکر کنم درباره چند نفر یه مقداری اطلاعات داشته باشم

ممنونیم غریبه…

از طرف صاحب تاپیک و سایر دوستان…

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «