#پارت3
#من_نجسم📛
چرخ و آروم هل میدادم و به قفسه ها نگاه میکردم
دومین چرخی بود که داشتم پر میکردم
این یکی فقط خوراکی بود
با ویبره ی گوشیم دستمو بردم تو جیبمو درش اوردم
مهسا…
جواب دادم
_بگو
یه مورد جدید برات پیدا کردم
_چندسالشه؟
مهسا_20
سرجام توقف کردم و مکث کردم
با یاد اوری خودم تو20 سالگی دندونامو روهم فشاردادم
_بچه اس
مهسا_سن مهمه مگه؟بچه سن تر بهتر!بده مگه؟
_برای چی اومده تو این راه؟
مهسا_اوف افسون مهمه مگه؟
هیچوقت آدمایی که ذات خوبی دارن تواین کار قاطی نکن…آخرش خوب نیست
_تو قوانین منو میدونی مهسا
چرخ و دوباره هل دادم
مهسا_دلیلشو نپرسیدم
دروغ میگفت
_فردا بهش بگو بیاد خونم…جا داره بمونه؟
با دیدن بسته چیپس کچاپ دوسه بسته برداشتم
مهسا_فوقش پیش خودم میمونه…فردا ساعت چندبیاد؟
_12
مهسا_خیله خب فعلا
قطع کردم و گوشیمو گذاشتم تو جیبم
به قفسه ها نگاه میکردم
ولی ذهنم اینجا نبود
منم ذاتم…
با سقلمه ای که بهم خورد روی زمین افتادم
_آخ
مرد_خانوم حالتون خوبه
نفس عمیقی کشیدم و بهش نگاه کردم
دستشو سمتم دراز کرد
دستشو گرفتم و بلند شدم
مرد_ببخشید من حواسم نبود
_حواستون کجا بود که من به این بزرگی رو ندیدین؟
مرد_اون بچه کم مونده بود وسیله هارو بریزه روش برای همین دوییدم…من معذرت میخووام
به پشت سرم نگاه کردم
یه پسربچه ی سه یا چهارساله ی شیطون
دوباره به مرد نگاه کردم
_خیله خب بفرمایید
مرد_من بازم معذرت میخوام
سری تکون دادم و سمت صندوق رفتم
کونم صاف شد
بی پروا دستمو رو باسنم کشیدم
چقدر درد داشت
بابا سریال لینچال از این بیشتر میداد
ابن ک فقط شد فروشگاه رفاه و خرید
یکم تراوشات مغزتو بیشتر کن
ادامه بده
↩ Afsoon1818
عععع چ خوب نمیدونستم
خوب شد گفتی
اضافه میکنم ب معلوماتم حتما
ی کاری بکن فقط تند تند بخوره