آنــچه کـــ عیان است چــ حاجت بــ بیان اســد :)
دیروز 8 دی زادروز بانوی واژه های گرم بود . یادش گرامی :)
ﭼﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺳﯿﺎﻫﯽ،
نان نیروﯼ ﺷﮕﻔﺖ ﺭﺳﺎﻟﺖ ﺭﺍ
ﻣﻐﻠﻮﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﻣﻔﻠﻮﮎ
ﺍﺯ ﻭﻋﺪﻩ ﮔﺎﻫﻬﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ
ﮔﺮﯾﺨﺘﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﮔﻤﺸﺪﻩ ﻋﯿﺴﯽ
ﺩﯾﮕﺮ ﺻﺪﺍﯼ ﻫﯽ ﻫﯽ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺑﻬﺖ ﺩﺷﺘﻬﺎ ﻧﺸﻨﯿﺪﻧﺪ.
«فروغ فرخزاد»
گفته بودیم
گلوی مان را ندردید
و فریادمان را به آتش نکشید
ندانستید
که ما خاموش نمی شویم
و امروز
با جهنم زیر خاکستر مان
چه خواهید کرد؟
«فخرالدین احمدی سوادکوهی»
كنت سأشتري لك البنفسج هذا الصباح
لكن الرفاق كانوا جياعا
اشتريت لهم خبزا و كتبت لك قصيدة حب
امروز صبح برایت بنفشه میخریدم
اما رفیقان گرسنه بودند
برایشان نانی خریدم و قصیدهی عشق برایت نوشتم
«محمود درویش»
برگردان : مجید اسدی
شما هم اگه دل نوشته ای قصیده ای دو بیتی عکسی و فولان اینا داشتید ک ب تاپیک ربط داشد بزارید تا استفاده کنیم ^__^
ـ" پس چرا باران نمی آید ؟"
سرآمد روزها با تشنگی
بر مردم صحرا …
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند :
ـ" آیا این همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد ؟"
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین :
ـ" فضا را تیره می دارد ، ولی هرگز نمی بارد ."
«مهدی اخوان ثالث»
نه کشوری دارم که به آن افتخار کنم نه پرچمی تا برایش کشته شوم فقط می دانم نیم قرن
در شکم زن آواره ی خسته ای بودم که هیچ کجا میهن او نشد و من از اهالی هیچ جا هستم و میلیونها انسان آواره می بینم که رو به ناکجا آباد قدم می زنند
شاید این ها خویشاوندان من اند!! بگذار دیکتاتورها بی سرزمین مان بدارند من اما حاضرم بی کشور و بی پرچم تنها برای تمام انسان ها کشته شوم
همانطور که مادرم بی گور و بی نشان کشته شد.
«فخرالدین احمدی سوادکوهی»
لوترکینگ: ما با توجه به تجربيات تلخ خود دريافتیم که آزادی هرگز به شکل داوطلبانه توسط سرکوبگر داده نمیشود، سرکوبشونده بايد آنرا بخواهد. من بارها کلمه «صبر کنيد» را شنيدهام؛ اين «صبر» تقريبا به معنای «هرگز» است. آنانکه اجرای عدالت را بارها به تاخیر انداختند قصد تحقق آنرا ندارند!
همه با هم ساعت 10 صبح جمعه 15 دیماه از سراسر کشور میریم میدان انقلاب تهران
لطفا اطلاع رساني کنین
تا هوا روشن است
باید از این ظلمت بیهوده بگذریم
دارد دیر میشود
من خواب دیدهام
تعلل
سرآغاز تاریکی مطلق است.
«سید علی صالحی»
من !
تُرک نیستم
عرب نیستم
گیلک نیستم
فارس نیستم
کرد نیستم ؛
من به قومیتِ کسی کار، ندارم !
من
مسلمان نیستم
ارمنی نیستم
جهود نیستم
زرتشتی نیستم؛
من به مذهبِ کسی کار ندارم
من !
انسانم ! انسانم ! انسانم !
وسپس در این جامعه ی طبقاتی
در مناسبات اجتماعی ، اقتصادی حاکم کرده بر جهان
کارگرم !
نیروی کارم را می فروشم ، تا نان بخورم زنده بمانم
تو ویا هرکه که از کار من ارتزاق میکند ، کارگر نیست
پس: به طبقه ات کار دارم
وبه -
منافعِ طبقاتی خودم
من از اینجا شروع میکنم
به انسان عشق می ورزم
به طبیعت عشق می ورزم
به عدالت عشق می ورزم
من از اینجا آغاز می کنم
دوستی را
دشمنی را ۰
«فلزبان»
در گورهایمان
آرام
خفته ایم
ما
جنازه های خاموش وبی اعتراض
ما
شب زده های بی چراغ
ما
امتداد تاریک فریادهای واژگون
ما
طعم دهان مرگ را
در
زیر تازیانه های بیداد چشیده ایم
و
در حضور آفتاب
با شب همبستر شده ایم
ما
در شراع تشجیع های آلوده
به قربانگاه رفته ایم
و
با دست های بسته
در گورهای سرد
با
دشمن
جنگیده ایم
ما
صاحبان تابوت های خالی
ما
مالکان مقبره های ویران
ما
از مردن خسته ایم…
«راضیه پورکاظمی»
رهايم كُن!
رهايم كن تا پرواز كنم!
بگذار بكوچم به جاده هاي بي برگشت!
بگذار بنوشم…
توقف رسالت پرندگان نيست.
اگر بمانم نخواهم خنديد.
اگر نروم
بهار-با غنچه ي قدم هايش-نمي آيد.
يك روز سرتاسرِ سرزمينم را بال مي گشايم
و ترانه هاي گمنامم
وردِ زبان ها مي شوند.
«احمد كايا»
خوشا پر کشیدن
خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن مردن به رهایی
" احمد_شاملو "
«ای سرزمین!
کدام فرزندها، در کدام نسل تو را آزاد، آباد و سربلند، با چشمان باور خود خواهند دید؟
ای مادر، ای ایران!
جان زخمی تو در کدام روز هفته التیام خواهد پذیرفت؟
چشمان ما به راه عافیت تو سپید شد.
ای ما نثار عافیت تو»
" محمود دولت آبادی "
نظر به اینكه همیشه
گرسنه می مانیم
زیرا كه،
نان سفره ما را ربوده اید
مصمم شدیم كه ثابت كنیم؛
بین ما
و نان و گندم خوب ،
به جز یک گام
فاصله ای نیست…
تفنگهایتان
سرهای ما را نشانه رفته است
مصمم شدیم
كه از مرگ نهراسیم.
«برتولت برشت»
کدوم فتوشاپه دقیقن ؟
مقصود من ز حرفام
معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست…
«نیما یوشیج»
«شما می توانید این دیوار را تعمیر کنید، اما زخم این زن را نه!»
گرافیتی - بنگلادش
در خیابانی به هم رسیده ایم
که زمین یخ زده است
نه میوه ای است بر شاخه درختان
و نه پرنده ای
خفته در آشیان
بهار، خاطره ی مبهمی است
در پستوی ذهنمان
در آن دهلیزهای تو در توی تاریک
که هیچ نیست
جز آرزوهای دفن شده
زیر گرد و خاک زمان
می دانی همسفر؟
من این خیابان را تا آخر رفته ام
و چیزی ندیده ام
جز گرمای گاه بگاه شعله ای بی فروغ
همچون گذر نابگاه ستاره ای
در شب یک بیابان
و اکنون
در نیمه راه بازگشت
به من بگو ای دوست
چگونه بهار را بیابم
از پس آنهمه زمستان؟
چگونه گرمم می کنند
این شعله های لاغر کم جان؟
قلب مرا آتشفشانی باید
تفتیده و سوزان
قلب مرا
آتشفشانی باید
به بلندای تفتان
آه ! ای همسفر !
پرنده را رها کن به دنبال بهار
و بهار را بگذار در خاطرات خاک خورده مان
و خودت بیا
بیا تا کمی قدم بزنیم
در سوز این زمستان…!
«مژگان باقری»
تقديم به زنان رزمنده ی عفرين:
«لالايی برای كودكان عفرين»
رنج های من توفان است
اندوهِ اين خاک را می برد
رد بوسه هايم گُم شد
كه بر گونه ات بود
براي شنيدن ات
نازَک ام خاك را مرور می كنم
رشته های زندگی ام
چشم های تو بودند
هزار پاره در كارگاه خون و آتش
و من تو را با سلول هايت
در خاك غنی شده ی عفرين دنبال می كنم
در سطر سطر شعرهای ناظم
وقتی عشق را زمزمه می كند
و خون را كه وطن می شود
به اَجه ايهان
وقتي می گويد
“من به تو دل باخته بودم
چرا كه زخم های من، شبيه زخم های تو بود”*
و در آوازهای كايا
كه عشق و رنج را در من درهم می پيچند
و در لالايی های مادران بر گهواره
از اندوه و عشق كه دوشادوش با ما زاد و ولد می كنند
نازَكَ ام
نخستين كلمه، گويی از دهان تو آغاز شد
و من طولانی ترين لبخندم را سرودم و
آخرين كلمه را ديكتاتور بر زبان آورد
اينک احاطه در خون و خشم و اندوه…
كاش می شد
به قبل از طوفان برگرديم
به لبخندهای شادمانه ی تو
به آبادی عفرين؛
كاش التيام يابند
استخوان های شكسته و
ارواح رها شده
به جسم خود برگردند
و تو به ستاره ی دنباله دارت
تا در زمزمه هايی ممتد
بگوييم زندگی زيباست
اينك حلقه های زندگی ام
در آتش ذوب می شوند و
من با
دست هايی كه گُل می كاشت و
لبخندهايش را می سرود
و تو را
كه آغوش ام را معطر می كردي
براي لبخندهای از دست رفته ات
براي خونِ تو كه خاک عفرين است.
رولَك ام
سلاح را در آغوش ام نهاده اند
آن ها كه تو را بردند؛
خون آوردند
آرام باش
اينک به جای تو
اين سلاح ها از پستان ام می نوشند
آنان كه مرگ را آوردند
مرگ را با خود خواهند برد.
«نرگس اليكايی»
ــــــــــــــــــــــــــ
*شعری كوتاه از اَجه ايهان
ترجمه: سيامك تقی زاده
“من به تو دل باخته بودم
چرا كه زخم های من شبيه زخم های تو بود”
این بوم
نه آباد شد
و نه بر اهالیِ تشنهاش
بارانی بارید.
پیر ما گفت:
مصلحت
از زِهدان دروغ زاده شد
و سر مادرش را هم خورد.
نازنین !
باید چراغ بر گرفت.
«لیلا احمدی افضلی»