وجود من از تو سرشار است...(قسمت یازدهم)

1400/02/16

نمیتونستم چیزی که میبینموباور کنم. من و نوید باهم بورس شده بودیم؟ مگه میشد؟
همینطور هاج و واج من و نوید داشتیم به هم نگاه کردیم که با پس گردنی نوید و شنتیا به خودمون اومدیم.
-چه مرگتونه عین بز ایستادید همو نگاه میکنید؟ مثلا قراره برید آلمان. الان باید تا تاق بپرید اونوقت رفتید توی هپروت؟
/راست میگه بابا. بلند شید برید آموزشی ببینید چی میگن؟
با حرف های اون دوتا تازه به خودمون اومدیم و به سمت معاونت آموزشی راه افتادیم.
#خب دوستان خیلی بهتون تبریک میگم که تونستید این موفقیت بزرگ رو کسب کنید. برنامه از این قرار هست که شما دو نفر برای ترم بعد به شهر مونیخ کشور آلمان اعزام میشید. قرار هست که یک واحد مسکونی در اختیارتون قرار بگیره که باید مشترکا ازش استفاده کنید. ماهانه مبلغ هزار یورو به حساب هر کدومتون بابت هزینه خورد و خوراک و رفت آمد واریز میشه تا شما عزیزان بتونید در آسایش و آرامش کامل به درستون برسید. الان حدودا سه ماه تا شروع ترم جدید وقت هست که بهتون پیشنهاد میکنم این مدت رو صرف یادگرفتن زبان آلمانی کنید چون در دانشگاه مورد نظر ما درس ها به زبان آلمانی تدریس میشن. البته خیلی نگران نباشید چون شما ترم اولتون رو در کالجی میکذرونید که کاملا با زبان آلمانی خصوصا زبان تخصصی آشناتون میکنن. فقط یک خبر خوب و یک خبر بد براتون دارم. خبر خوب اینکه شما تا پایان دریافت تخصصتون بورسیه دانشگاه هستید و قراره مدرک تخصصتون هم از اونجا صادر بشه و خبر بد اینکه متاسفانه این دانشگاه تحصیلات ایران رو قبول ندارن و ما فقط تونستیم مدرک دیپلمتون رو تثبیت کنیم و این به این معنی هست که شما باید تحصیلات پزشکیتون رو از اول شروع کنید. البته نا گفته نمونه که متد آموزشی اونجا خیلی متفاوت هست یعنی اینکه اگر اساتید شما صلاح بدونن میتونن بدون گذروندن واحد ها و فقط با گرفتن امتحان شمارو به ترم بعد منتقل کنن.
بعد از تمام شدن حرف هاش بالاخره رضایت داد و از اتاقش بیرون اومدیم. واقعا همه چی مثل خواب و خیال طی میشد. فقط تنها مسئله ای که باقی میموند بحث قراردادی که واسه موسیقیمون داشتیم بود. باید در این مورد با نوید صحبت میکردم. قرار بود یک هفته برگردم اصفهان برای استراحت و دوباره برای کارای آلبوم و کنسرت ها بیام تهران. دوست داشتم این خبرو خودم حضوری به مامان و بابام بگم تا بتونم برق شادی رو توی چشماشون ببینم.
----------نوید----------
باورم نمیشد. واقعا تصمیم سختی بود واسم. من پزشکی رو انتخاب کرده بودم که بتونم کنار دوستام باشم و حالا باید ازشون جدا میشدم.
از طرفی هم این فرصت خیلی خوبی واسه نزدیک شدن به آریا بود. حتی فکر این موضوع هم که بتونم شبانه روز در کنار آرش باشم هم باعث میشد توی دلم قند آب کنن. اصلا مگه واسه همین تصمیم نگرفته بودم توی این بورسیه شرکت کنم؟ جوری میگم شرکت کنم انگار حق انتخابیم واسه کسی گذاشته بودم.
سه ماه قبل
لعنتی آرش داره تمام تلاششو میکنه که این بورسیه رو بگیره. این اولین باره که حس میکنم عاشق کسی شدم و اون شخص من رو فقط واسه پولم نمیخواد. نمیتونم بذارم اینطوری این فرصت از دستم بره. باید یه کاری میکردم.
اون شب تا ساعت ۳ نصفه شب که بابام از بیمارستان برگرده منتظر موندم.
*بابا باید باهاتون صحبت کنم.
~واجبه؟ الان خیلی خستم.
*بله واجبه. الان که خسته اید فردا صبحم که عمل دارید و بقیه روزام همینطور. خیلی وقتتونو نمیگیره.
~خیلی خوب. بگو میشنوم. لازم به این همه طعنه و کنایه هم نیست. من هر کاری میکنم دارم واسه تو انجام میدم.
*این حرفاتون واقعیه دیگه؟
~مگه شک داری؟
(توی دلم گفتم کم نه.اینا همش به خاطر پول در آوردن واسه خودتونه در حدی که اصلا ندونید قراره باهاش چکار کنید)
*خیلی خوب حالا میخوام با این پولاتون که همشم به خاطر منه واسم یک کاری بکنید.
قضیه بورسیه رو کامل واسش تعریف کردم.
*من میدونم نمیتونم خودم به تنهایی این بورسیه رو بگیرم. رقیبم خیلی سر سخته و. هر جوری که هست این بورسیه رو میگیره. البته ناگفته نمونه که اون واقعا لایق این فرصته و بهش احتیاج داره و منم نمیخوام این فرصتو ازش بگیرم. ولی منم میخوام بتونم توی همچین شرایط عالی ای تحصیل کنم. واسه همینم ازتون میخوام با رئیس دانشگاه صحبت کنید که جوری نشون بدن انگار منم تونستم این بورسیه رو بگیرم و کارای سربازی و پذیرش توی دانشگاه رو واسم حل کنن ولی خودتون هزینشو بدید.
~فکر میکنم بهش و خبرشو بهت میدم.
روز بعدش با هزار تا منت قبول کرد. نیاز نبود نگران بعدش باشم. خوب بلد بود خواسته هاشو با پول به سرانجام برسونه.
زمان حال
مطمئن نبودم کاری که دارم میکنم درسته یا نه. بیشترین نگرانیم این بود که آرش بفهمه همه این داستانا با یه شرط مسخره شروع شد.
یک سال قبل
*اینقدر مزخرف نگید بچه ها. شما انگار هنوز به توانایی های من ایمان ندارید.
/آخه داری چرت میگی نوید. اصلا باور نمیکنم که تو بتونی مخ آرشو بزنی. تو واسه کار کردن توی گروهم نتونستی مخشو بزنی با اینکه کار مورد علاقش بود و همه جوره به نفعش بود. طرف زد قهوه ایت کرد. اونوقت میخوای مخشو بزنی باهات رل بزنه؟
دیوانه ای؟
-راست میگه نوید. خر نشو. این طرف آدم سفت و سختیه. محاله بهت پا بده.
*برادر من فقط غیر ممکن غیر ممکنه. بشینید و تماشا کنید.
/حاضری شرط ببندی؟
*صددرصد. سر چی؟
/قطعا سر پول که نمیتونیم ببندیم چون اگه ما ببازیم تو اصلا واست مهم نیست چی به ما میدی. باید یه چیز حسابی باشه.
-فهمیدم. اگر تو بردی من قضیمو با خانوادم مطرح میکنم و اگر ما بردیم تو باید قضیتو با خانوادت مطرح کنی.
*غیر ممکنه اون موضوعو با کسی مطرح کنم. ولی واسه اینکه بدونید چقدر مطمئنم قبول میکنم.
زمان حال
----------آرش----------
وقتی قضیه رو برای مامان و بابا تعریف کردم تصمیم گرفتن یک باغ کرایه کنن و به این مناسبت یه مهمونی بزرگ ترتیب بدن. میون مهمونا اون پسر منفور هم وجود داشت. کسی که اولین تجارب جنسی من با اون بود. کسی که یه زمانی برای سکس بهم التماس میکرد و بعد از مدتی شروع کرد به گرفتن خودش برای من. مدام از موفقیت های درسی و مسیقیایی خیالیش تعریف میکرد. فرصت خوبی بود برای نشوندنش سر جاش.
کم کم مهمونا از راه رسیدن و بعد از تبریک و ابراز خوشحالی میرفتن تا خوش بگذرونن. بالاخره کسی که منتظرش بودم از راه رسید. علی احمدی. نوه خاله مادرم.
+سلام آقا آرش. تبریک میگم. کم پیدایین.
. اختیار دارید علی آقا. کم سعادتیم. چه خبرا؟ خوش میگذره؟ چه خبر از کنسرتای خارج از کشور؟
+ممنون میگذره. درگیر بحث مجوز و کاغذ بازیای یک کنسرت توی روسیه هستیم.
.خب خیلی هم عالی.
کم کم داشت از اون فضا حالم به هم میخورد.به خاطر همینم از جمعیت فاصله گرفتم و روی تاب بزرگی که توی یکی از گوشه های پارک نصب شده بود نشستم.جای خلوت و دنجی بود.تصمیم گرفتم چشمامو ببندم و کمی به خودم استراحت بدم.
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که ویز ویز یک مگس مزاحم آرامشمو به هم ریخت.
+چه خاطرات خوبی داشتیم آرش توی بچگی.یادته؟
.آره چجورم.ولی تو که انگار خوشت نمیومد از اون خاطرات؟
+نه بابا این چه حرفیه؟فقط یکم شرایط به هم ریخته بود و نمیشد اون لحظات خوب تکرار بشن.
.آره تو که راست میگی.
+باور کن. حتی میتونه بازم تکرار بشه.
.جالب شد داستان.اونوقت قراره کجا تکرار بشه؟
+واسه من مهم نیست.هر جا تو گفتی.حتی همینجا.همین الان.
کمتر از پنج دقیقه بعد موهای علی بود که توی دستای من مشت میشد.کمر من بود که به باسن علی ضربه وارد میکرد و صدای علی بود که اتاقی که روی پشت بوم به عنوان انبار ساخته شده بود رو برداشته بود.
و جالب تر از همه حکایت آستین نو بخور پولو سعدی بود که توی گوشم تکرار میشد.

1420 👀
5 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-05-06 16:53:34 +0430 +0430

↩ lovelytwinkboy
علی یک شخصیت خالی بند داره که تنها کاری که بلده حرف زدن و لاف زدنه
نکتش دقیقا همین غیر واقعی بودنش بود که علی چیزایی میگه که به شدت مسخرست
و اینکه خیلی طبیعی هست که صدا توی یک اتاق خالی بپیچه

1 ❤️

2021-05-09 16:46:42 +0430 +0430

دستم رفت تو شورتم یهو تمومش کردی😪😂😂

0 ❤️

2021-05-09 16:54:54 +0430 +0430

↩ Mamad_1998_dez
این رمان اصلا واسه این کار مناسب نیست

0 ❤️

2021-05-10 20:39:34 +0430 +0430

منتظر ادامش هستم❤

1 ❤️

2021-05-12 15:18:23 +0430 +0430

↩ arta69
میدونم بابا شوخی کردم😂😂😂

1 ❤️

2021-05-13 11:29:18 +0430 +0430

هر چی بیشتر پیش میره انگار حوصله نویسنده هم کمتر و کمتر میشه .
اون فرم روایی منطقی داستان کمرنگ و کمرنگتر شده. دقت در تایپ هم همینطور. مثلا یه جا به جای آرش نوشتی آریا!! که محصول عجله است. یا در صحنه ای که مربوط به یکسال قبله خواننده گیج میشه که الان نوید با کیا داره صحبت می کنه ؟
در خصوص بورسیه هم که اصولا از دانشگاه های علوم پزشکی ایران تا جاییکه اطلاع دارم در ترم های پایین اعزامی برای بورس تحصیلی به خارج انجام نمیشه و صرفا برای دوره های تخصصی و فوق تخصصی اون هم با شرایط خیلی سخت و اغلب برای نورچشمی ها انجام میشه . مضاف بر اون برای ثبت نام در دانشگاه مقصد مثلا آلمان، طرف حتما باید قبلش مدرک زبان رو اخذ کرده باشه تا ثبت نام انجام بشه نه اینکه بورس بشن ، ثبت نام بشن و بعد برن اونجا و ظرف سه ماه زبان بخونن .!!! علاوه بر این هیچ کس نمیتونه زبان جدیدی رو در حدی که برای تحصیل در دانشگاه لازمه ( مثل آیلتس آکادمیک) ظرف سه ماه شروع و تموم کنه.
تمام این موارد وجه منطقی و جلوه پذیرفتنی داستان رو کاهش میده و به سمت رویا پردازی و تصویر سازی آرزو می بره.

1 ❤️

2021-05-13 12:49:15 +0430 +0430

↩ atabak1396
تو دنیایی که هر روز تلخی و واقعیت داره زیر دل آدم میزنه از نظر من هیچ اشکالی نداره که ذهن و تخیلمون رو باز بذاریم و اجازه بدیم طعم شیرینی که شاید هیچوقت توی واقعیت تجربه کنیم رو در داستان ها تجربه کنیم

1 ❤️

2021-05-14 03:46:20 +0430 +0430

↩ arta69
خیلی هم عالیه . چه بسا که وجهی از وجوه داستان پردازی همین به تصویر کشیدن آرزوهای و امیال دست نیافتنی یا سخت یافتنی به شمار میره … اما و اما نمیشه یه داستان رو بین دو سبک سرگردان کرد و هر چی ایده داشت رو همینطوری یهو روی کاغذ ریخت. سخنم خیلی واضحه . از ابتدا واقع گرایانه شروع شد داستان و کم و بیش با همون رویه جلو رفت ، بعد به یکباره انگار فرمون پیچیده و خودرو داستان وارد یه جاده به کل متفاوتی میشه و وقایع و حوادث بیش از اونکه ریشه در واقعیت داشته باشند، مثل قسمتهای پیشین ، بیشتر منعکس کننده امیال و رویاهای نویسنده می شوند بدون مابه ازای واقعی. این دو پارگی و تغییر سبک علتش هر چی باشه عیار داستان رو پایین میاره و به نظرم حیفه این داستان با روندش تا الان ، همچین اتفاقی براش بیفته اما خب به هرحال نویسنده و صاحب اثر شمایی و فرمون و ریش و قیچی دست شماست. ما به عنوان خواننده فقط می تونیم بخونیم و نظرات مشفقانه ای اگر داشتیم در میون بذاریم.
منتظر قسمتهای بعدی و …
موفق باشی 🌹 😇

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «