پدر شعر نو فارسی

1400/10/13

امروز ۱۳ دی، سالروز درگذشت بنیانگذار شعر نیمایی، پدر شعر نو ادبیات فارسی، شاعر سمبولیست، شاعر روجا، مردی از شهر یوش، علی اسفندیاری، ملقب به نیما جان یوشیج است.

بی شک، اشعار زیبا و منحصر به فرد نیما، انقلابی بزرگ در ادبیات فارسی، داشته و دارد …

خالق کتاب افسانه، آب در خوابگه مورچگان، حرف‌های همسایه، شعر چیست؟ و …، با قلم و حسی زیبا و بدیع …

روحش شاد و یادش گرامی …

«تو را من چشم در راهم»

تو را من چشم در راهم،
شباهنگام
که می‌گیرند در شاخ «تلاجن» سایه‌ها رنگ سیاهی،
وز آن دل‌خستگانت راست اندوهی فراهم،
تو را من چشم در راهم…
شباهنگام،
درآن دم که برجا دره‌ها چون مرده‌ماران خفتگانند،
درآن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام،
گرم یاد آوری یا نه،
من از یادت نمی‌کاهم

تو را من چشم در راهم…

برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-01-03 21:35:36 +0330 +0330

تلاجن: (با فتحه بر روی ت و ج )
درختچه ای است جنگلی و بسیار زیبا که در مناطق کوهستانی شمال می روید…

2 ❤️

2022-01-03 21:35:43 +0330 +0330

به به اقا احسان خوش ذوق عزیز، تاپیکتون عالی بود مرسی بابتش❤❤❤❤❤❤

2 ❤️

2022-01-03 21:39:05 +0330 +0330

عیسی
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب …

سپاس دوست و رفیق عزیز…

1 ❤️

2022-01-03 21:40:33 +0330 +0330

↩ Mr.Feeling
مخلصیم محمدجان …

هان ای شب شوم وحشت ‌انگیز
تا چند زنی به جانم آتش

یا چشم مرا ز جای بر کن
یا پرده ز روی خود فرو کش

یا باز گذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم!!!

2 ❤️

2022-01-03 21:41:11 +0330 +0330

↩ Esn~nzr
🥰🥰🥰

1 ❤️

2022-01-03 21:41:23 +0330 +0330

یادش گرامی باد .
هنوز که هنوز است کهنه گراها با تجدد مشکل دارن حتی در زمینه ی شعر .

1 ❤️

2022-01-03 21:44:25 +0330 +0330

↩ DRUNKENCAT
جز من شوریده را كه چاره نیست
بایدم تا زنده‌ام در درد زیست
عاشقم من
عاشقم من
عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم

راست گویند این كه:
من دیوانه‌ام
در پی اوهام یا افسانه‌ام
زان كه بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا كه من

سپاس رفیق …

1 ❤️

2022-01-03 21:47:17 +0330 +0330

↩ ایکاروس

خانه‌ام ابری‌ست
اما در خیال روزهای روشنم …!

سپاس از شما

1 ❤️

2022-01-03 21:48:45 +0330 +0330

↩ Esn~nzr
و به قول شاملو : من ولادیمیر نیستم .

1 ❤️

2022-01-03 21:50:28 +0330 +0330

↩ ایکاروس

کسی سوال می‌کند به خاطر چه زنده‌ای؟
و من برای زندگی تو را بهانه می‌کنم …!

1 ❤️

2022-01-03 22:11:31 +0330 +0330

چه تاپیک خوبی و یاد بود منحصر به فردی…

ذهنیتی که از شخصیت استاد نیما برام ساخته شده شخصی پخته و منزوی هست.تا جایی که شهریار هم شیفته ایشون بود 🙏🏼🌹🍃

1 ❤️

2022-01-03 22:20:13 +0330 +0330

↩ آقای تنها
سلام بر تنهای خسته …
سپاس از تو که یار و رفیق همیشگی هستی …
مهدی خان اخوان، فروغ بانو و احمد جان شاملو هم، خیلی به نیما وامدار هستن …

در وصف رفیقی چون تو از زبان نیما:

یاد بعضی نفرات،
روشنم می‌دارد،
قوتم می‌بخشد،
ره می‌اندازد
و اجاق كهن سرد سرايم،گرم می‌آيد از گرمی عالی دمشان…
یاد بعضی نفرات،
رزق روحم شده است…
وقت هر دلتنگی سويشان دارم دست
جراتم می‌بخشد،
روشنم می‌دارد…

مانا باشی رفیق جان

1 ❤️

2022-01-03 22:27:35 +0330 +0330

↩ Esn~nzr
فدای تو رفیق همجوار حافظ و سعدی و خواجو

تقدیم به تو:
عشق اول میکند دیوانه ات
تا زما و من کند بیگانه ات
عشق چون در سینه ات ماوا کند
عقل را سرگشته و حیران کند

عزیز جان و دلی رفیق🌹❤🌱

1 ❤️

2022-01-03 22:30:45 +0330 +0330

↩ آقای تنها
سرت سلامت …

باید از هر خیال، امیدی جست …

1 ❤️

2022-01-03 22:38:13 +0330 +0330

تاپیک بجا و خیلی خوبی بود!!

1 ❤️

2022-01-03 22:52:41 +0330 +0330

بسیار زیبا

1 ❤️

2022-01-03 22:52:58 +0330 +0330

↩ یـاغـی
سپاس …

آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته،
شاد و خندانید…
یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند
روی این دریای
تند و تیره و سنگین که می‌دانید…

1 ❤️

2022-01-03 22:55:13 +0330 +0330

↩ farhanfarhani

خورشید هر روز صبح
بخاطر زنده بودن من و تو طلوع می‌کند…
هرگز منتظر فردای خیالی نباش
سهمت را از شادى زندگى همین امروز بگیر …!!!

0 ❤️

2022-01-04 01:59:25 +0330 +0330

گرم یاد آوری یا نه،
من از یادت نمی‌کاهم

مرسی از تاپیک خوبتون 🙏🙏🌸🌸🌸

1 ❤️

2022-01-04 09:50:46 +0330 +0330

↩ negar93
سپاس بانو …

در موسمی که خستگی‌ام می‌برد ز جای
با من بدار حوصله، بگشای در ز حرف

1 ❤️

2022-01-04 13:07:03 +0330 +0330

من ندانم با که گویم شرح درد‏:
‎ ‎قصۀ رنگ پریده ، خون سرد ؟‏
‎ ‎هر که با من همره و همخانه شد‏
‎ ‎عاقبت شیدا دل و دیوانه شد‏
قصه ام عشاق را دلخون کند‏
‎ ‎عاقبت ، خواننده را مجنون کند…
‎ ‎آتش عشق است و گیرد در کسی
‎ ‎کاو ز سوز عشق ، می سوزد بسی
‎ ‎قصه ای دارم من از یاران خویش
قصه ای از بخت و از دوران خویش
نیما

1 ❤️

2022-01-04 13:30:45 +0330 +0330

↩ وحید_لاهیجی
به تو که می‌رسم، مکث می‌کنم!!!
انگار در زیبایی‌ات،
چیزی جا گذاشته‌ام…
مثلا در صدایت آرامش،
یا در چشم‌هایت زندگی …!

1 ❤️

2022-01-04 16:48:41 +0330 +0330

↩ Esn~nzr
افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده،
در درۀ سرد و خلوت نشسته
همچو ساقۀ گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور.
در میانه بس آشفته مانده،
قصۀ دانه اش هست و دامی.
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلی رفته دارد پیامی.
داستان از خیالی پریشان:
-«ای دل من ، دل من ، دل من!
بینوا ، مضطرا ، قابل من!
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من،
جز سر شکی به رخسارۀ غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چه دیدی
که ره رستگاری بریدی ؟
مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
تا بماندی زبون و فتاده ؟
می توانستی ای دل ، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه،
آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
هر دمی یک ره و یک بهانه،
تا تو ای مست ! با من ستیزی،
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری.
عالمی دایم از وی گریزد،
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو.»
افسانه : «مبتلایی که مانندۀ او
کس در این راه لغزان ندیده.
آه! دیری است کاین قصه گویند:
از بر شاخه مرغی پریده
مانده بر جای از او آشیانه.
لیک این آشیان ها سراسر
بر کف بادها اندر آیند.
رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم ، به غم می سرایند…
او یکی نیز از رهروان بود
در بر این خرابه مغازه،
وین بلند آسمان و ستاره،
سالها با هم افسرده بودید
وز حوادث به دل پاره پاره،
او تو را بوسه می زد ، تو او را»…
عاشق : «سال ها با هم افسرده بودیم
سالها همچو واماندگی،
لیک موجی که آشفته می رفت
بودش از تو به لب داستانی.
می زدت لب ، در آن موج ، لبخند.»
نیما جان

1 ❤️

2022-01-04 19:36:55 +0330 +0330

↩ وحید_لاهیجی
برای خانه ای که تو نیستی،
در، اضافیست …
پنجره، اضافیست…
باید گفت:
برای جهانی که تو نیستی،
من،
اضافی هستم …

1 ❤️

2022-01-04 21:02:30 +0330 +0330

↩ arashkarimi44
سپاس رفیق جان …

یک چند به گیر و دار بگذشت مرا
یک چند در انتظار بگذشت مرا

باقی همه صرف حسرت روی تو شد
بنگر که چه روزگار بگذشت مرا …!

1 ❤️

2022-01-04 21:30:50 +0330 +0330

↩ arashkarimi44
یاد بعضی نفرات،
رزق روحم شده است،
وقت هر دلتنگی، سويشان دارم دست
جراتم می‌بخشد، روشنم می‌دارد…

تقدیم به رفیق عزیز …

1 ❤️

2022-01-04 21:48:07 +0330 +0330

↩ arashkarimi44
قلب من رو به تو پرواز میکند …

فوق العاده اس …

1 ❤️

2022-01-05 13:39:42 +0330 +0330

↩ Esn~nzr
افسانه : «من بر آن موج آشفته دیدم
یکّه تازی سراسیمه.»
عاشق : «اما
من سوی گلعذاری رسیدم
در همش گیسوان چون معما،
همچنان گردبادی مشوش.»
افسانه : «من در این لحظه ، از راه پنهان
نقش می بستم از او بر آبی.»
عاشق : «آه! من بوسه می دادم از دور
بر رخ او به خوابی چه خوابی!
با چه تصویرهای فسونگر!
ای افسانه ، فسانه ، فسانه!
ای خدنگ تو را من نشانه!
ای علاج دل ، ای داروی درد
همره گریه های شبانه
با من سوخته در چه کاری ؟
چیستی ! ای نهان از نظرها!
ای نشسته سر رهگذرها!
از پسرها همه ناله بر لب،
نالۀ تو همه از پدرها!
تو که ای ؟ مادرت که ؟ پدر که ؟
چون ز گهواره بیرونم آورد
مادرم ، سرگذشت تو می گفت،
بر من از رنگ و روی تو می زد،
دیده از جذبه های تو می خفت.
می شدم بیهش و محو و مفتون.
رفته رفته که بر ره فتادم
از پی بازی بچگانه،
هر زمانی که شب در رسیدی،
بر لب چشمه و رودخانه
در نهان ، بانگ تو می شنیدم
ای فسانه ! مگر تو نبودی
آن زمانی که من در صحاری،
می دویدم چو دیوانه ، تنها،
داشتم زاری و اشکباری،
تو مرا اشک ها می ستردی ؟
آن زمانی که من ، مست گشته
زلف ها می فشاندم بر باد
تو نبودی مگر که همآهنگ
می شدی با من زار و ناشاد،
می زدی بر زمین آسمان را ؟
در بر گوسفندان ، شبی تار
بودم افتاده من ، زرد و بیمار،
تو نبودی مگر آن هیولا،
آن سیاه مهیب شرربار
که کشیدم ز بیم تو فریاد ؟
دم ، که لبخنده های بهاران
بود با سبزۀ جویباران
از بر پرتو ماه تابان،
در بن صخرۀ کوهساران
هر کجا ، بزم و رزمی تو را بود.
بلبل بینوا ناله می زد
بر رخ سبزه ، شب ژاله می زد.
روی آن ماه ، از گرمی عشق،
چون گل نار تبخاله می زد
می نوشتی تو هم سرگذشتی…
سرگذشت منی ای فسانه!
که پریشانی و غمگساری ؟
یا دل من به تشویش بسته
یا که دو دیدۀ اشکباری ؟
یا که شیطان رانده ز هر جای ؟
قلب پر گیر و دار منی تو
که چنین ناشناسی و گمنام ؟
یا سرشت منی ، که نگشتی
در پی رونق و شهرت و نام ؟
یا تو بختی که از من گریزی ؟
هر کس از جانب خود تو را راند
بی خبر که تویی جاودانه.
تو که ای ؟ ای ز هر جای رانده
با منت بوده ره ، دوستانه ؟
قطرۀ اشکی آیا تو ، یا غم ؟
یاد دارم شبی ماهتابی
بر سر کوه «نوبُن» نشسته
دیده از سوز دل خواب رفته
دل ز غوغای دو دیده رسته
باد سردی دمید از بر کوه.
گفت با من که : ای طفل محزون
از چه از خانۀ خود جدایی ؟
چیست گمگشتۀ تو در این جا ؟
طفل ! گل کرده با دلربایی
کُرگِویجی در این درۀ تنگ».
چنگ در زلف من زد چو شانه
نرم و آهسته و دوستانه
با من خستۀ بینوا داشت
بازی وشوخی بچگانه…
ای فسانه ! تو آن باد سردی ؟
ای بسا خنده ها که زدی تو
بر خوشی و بدی گل من.
ای بسا کامدی اشک ریزان
بر من و بر دل و حاصل من.
تو ددی ، یا که رویی پریوار ؟
ناشناسا ! که هستی که هر جا
با من بینوا بوده ای تو ؟
هر زمانم کشیده در آغوش،
بیهشی من افزوده ای تو ؟
ای فسانه ! بگو ، پاسخم ده!»…
نیما

1 ❤️

2022-01-05 13:42:25 +0330 +0330

↩ وحید_لاهیجی
جز من شوریده را كه چاره نیست
بایدم تا زنده‌ام در درد زیست
عاشقم من،
عاشقم من،
عاشقم
عاشقی را لازم آید درد و غم …

راست گویند این كه من دیوانه‌ام
در پی اوهام یا افسانه‌ام
زان كه بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا كه من

1 ❤️

2022-01-06 09:38:53 +0330 +0330

↩ Esn~nzr
افسانه : «بس کن ازپرسش ای سوخته دل!
بس که گفتی دلم ساختی خون.
باورم شد که از غصه مستی.
هر که را غم فزون ، گفته افزون!
عاشقا ! تو مرا می شناسی:
از دل بی هیاهو نهفته،
من یک آوارۀ آسمانم.
وز زمان و زمین بازمانده.
هر چه هستم ، برِ عاشقانم
آنچه گویی منم ، و آنچه خواهی.
من وجودی کهن کار هستم،
خواندۀ بی کسان ِگرفتار
بچه ها را به من ، مادر پیر
بیم و لرزه دهد ، در شب تار
من یکی قصه ام بی سر و بن!»
عاشق : «تو یکی قصه ای ؟»
افسانه : «آری ، آری
قصۀ عاشق بیقراری.
نا امیدی ، پر از اضطرابی
که به اندوه و شب زنده داری
سال ها در غم و انزوا زیست.
قصۀ عاشقی پر ز بیمم
گر مهیبم چو دیو صحاری،
ور مرا پیرزن روستایی
غول خواند ز آدم فراری.
زادۀ اضطراب جهانم
یک زمان دختری بوده ام من
نازنین دلبری بوده ام من.
چشم ها پر ز آشوب کرده،
یکه افسونگری بوده ام من.
آمدم بر مزاری نشسته.
چنگ سازندۀ من به دستی،
دست دیگر یکی جام باده
نغمه ای ساز نکرده ، سرمست،
شد ز چشم سیاهم ، گشاده
قطره قطره سرشک پر از خون.
در همین لحظه ، تاریک می شد
در افق ، صورت ابر خونین
در میان زمین و فلک بود
اختلاط صداهای سنگین
دود از این خیمه می رفت بالا.
خواب آمد مرا دیدگان بست
جام و چنگم فتادند از دست.
چنگ پاره شد و جام بشکست،
من ز دست دل و دل ز من رَست،
رفتم و دیگرم تو ندیدی
ای بسا وحشت انگیز شب ها
کز پس ابرها شد پدیدار
قامتی که ندانستی اش کیست،
با صدایی حزین و دل آزار
نام من در بن گوش تو گفت…
عاشقا ! من همان ناشناسم
آن صدایم که از دل بر آید.
صورت مردگان جهانم.
یک دمم که چو برقی سر آید.
قطرۀ گرم چشمی ترم من.
چه در آن کوهها داشت می ساخت
دست مردم ، بیالوده در گل ؟
لیک افسوس ! از آن لحظه دیگر
ساکنین را نشد هیچ حاصل.
سالها طی شدند از پی هم
یک گوزن فراری در آنجا
شاخه ای را ز برگش تهی کرد…
گشت پیدا صداهای دیگر…
شکل مخروطی خانه ای فرد…
کلۀ چند بز در چراگاه…
بعد از آن ، مرد چوپان پیری
اندر آن تنگنا جست خانه
قصه ای گشت پیدا ، که در آن
بود گم هر سراغ و نشانه
کرد از من درین راه معنی
کی ولی با خبر بود از این راز
که بر آن جغد هم خواند غمناک ؟
ریخت آن خانۀ شوق از هم
چون نه جز نقش آن ماند بر خاک.
هر چه ، بگریست ، جز چشم شیطان!»
نیما

1 ❤️

2022-01-06 10:33:05 +0330 +0330

↩ وحید_لاهیجی
از دنیا خانه من است:
خوبی مرغی بود پرشکسته. یک شب توفانی او را گرفتم و به خانه آوردم. چندی که گذشت پر زد و روی بام خانه من پرید. باید حالا آن را از دور تماشا کنم.

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «