شایدپرنده بود که نالید
یا باد در میان درختان
یا من که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تاسف و شرم و درد
بالا می آمدم و از میان پنجره می دیدم که آن دو دست
آن دو سرزنش تلخ و همچنان دراز به سوی دو دست من در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد
خداحافظ…!
ته این کوچه ی بن بست فقط پنجره هست
و نگاهی که به این دغدغه ها قفل شده