آنچه گذشت

1396/01/31

[ مقدمه (می‌توانید نخوانید!)
عشقی در کار نیست. فقط بعضی از پسرها که باهاشون هستم حس می‌کنم، یک حس نزدیکی یا آشنایی بیشتری باهاشون دارم. از اونجایی که نمیشه خاطرات خودم رو برای همه تعریف کنم، برای شما می‌نویسم که هم خودم سبک شده باشم هم شما (شاید) لذت ببرید. البته زیاد از گذشته ای که دارم راضی نیستم و به طور دقیق هم خیلی از قسمت‌هاش یادم نمیاد ولی سعی می‌کنم با آب و تاب تعریف کنم که خوش بگذره بهتون. خیلی ادبیاتم خوب نیست و خاطره نویس خوبی نیستم و در ضمن اسامی رو تغییر دادم و مشخصات هم تا جایی که لو نره تعریف میکنم.]

شاید یک روز اولین خاطرۀ سکس یا همون همجنس بازیم رو براتون نوشتم. اما الان از خاطرات سربازی می‌گم.
یکسال اول خیلی‌ها من رو جدی نمی‌گرفتند… من از شمال کشور و پادگانی که در حال خدمت بودم همه اهل جنوب بودند (البته پادگان نزدیک‌های شمال شرق کشور بود!). کاملا با بقیه فرق داشتم. نه فقط به خاطر پوست سفیدم، چون قدم کوتاه‌تر از همه بود و قیافه سوسولی من داد میزد که حسابی مامانی هستم و تا به حال از خونه بیرون نیومدم. اون اوایل هم که اسمم یا «اون پسر عینکیه» بود یا «آبجی مهران». کلی متلک بارم میکردن اما سخت نمی‌گذشت مخصوصا وقتی فهمیدن شوخ و مهربون هستم (بعدا این یکسال رو تعریف میکنم!)
کم کم سربازهای قدیمی رفتن و من برای اینکه از سرمای شدید بیرون دور باشم خودم رو برای معاون افسرنگهبانی معرفی کرده بودم.
یک شب که نوبت نگهبانی من بود، رفتم دفتر نگهبانی…
از اون‌جایی که افسرنگهبان اون شب زیاد پادگان رو جدی نمی‌گرفت کلید دفتر نگهبانیِ پایینِ پادگان رو داد به آبدارچی و همه مسئولیت‌ها رو سپرد (به زور) به من و رفت دفتر نگهبانی بالا که (با دیدن تلویزیون) مراقب همه چی باشه!
من موندم و آبدارچی که سرباز گروهان کناری ما بود. رنگ چشمهاش قهوه‌ای روشن بود و قدش یه ذره از من بلندتر، لاغر و سبزه. تازه خدمت بود و چونۀ گرمی برای حرف زدن داشت. اخلاقش خیلی به من آرامش می‌داد. داشت از این تعریف می‌کرد که زیاد با گروهانی که داره راحت نیست و همه اذیتش میکنن. کلی هم با احترام حرف میزد که مبدا من که ارشدترش هستم تنبیه‌اش کنم.
چایی ریخت و نشستیم به صحبت. گفتم: زیاد سخت نگیر به خودت… من اصلا تنبیه کردن بلد نیستم و مطمئن باش تا آخر نگهبانی هم افسرنگهبان به اینجا سر نمی‌زنه.
حسابی با هم درد دل کردیم. دراز کشیده بودم روی تخت و بهش نگاه می‌کردم. شش هفت ماهی هم بود با کسی سکس نداشتم. واقعا دلم میخواست دست ببرم داخل شلوارش و کیرش رو محکم بگیرم. از این میترسیدم که نکنه کسی داخل بیاد یا اصلا شاید خودش اینکاره نباشه. بعد از فکر کردن به اینکه فرصت داره از دست میره و باید چه کارایی بکنم. کلید رو ازش گرفتم.
نگهبانی که از دفتر نگهبانی که ما داخلش بودیم نگهبانی می‌کرد نشسته بود روی پله جلوی دفتر! به محض اینکه متوجه شد من پشت سرش ایستادم از جا پرید و معذرت‌خواهی رو شروع کرد که همین الان برای یک لحظه نشسته و…
حرفش رو قطع کردم گفتم که اشکالی نداره… برو کنار دیوار وایسا تا باد کمتری بهت بخوره و میتونی چند دقیقه‌ای هم بشینی ولی مواظب باش کسی متوجه نشه و اگر کسی سراغ من رو گرفت بگو که رفته به نگهبان‌های دیگه سر بزنه.
رفتم داخل، در رو قفل کردم و چراغ راهرو رو خاموش کردم. دراز کشیده بود روی تخت و کم کم داشت چُرتش می‌گرفت. پوتین از پام درآوردم و کنارش دراز کشیدم. چسبیده بودم بهش و نگاهش می‌کردم.
گفت: میخوای بلندشم؟!
گفتم: نه… چشمات خوشگله دارم نگاه می‌کنم.
خندید و گفت: تو که خوشگل‌تری… همه رو گذاشتی توو کف…
با این حرفش حس کردم کار سختی نیست. لبام رو گذاشتم رو لباش… بوسید و بوسیدم…
سرش رو کشید عقب و گفت: کسی نفهمه؟
گفتم: نه… نگران نباش…
لب رو لب گذاشتیم و منم دستم رو گذاشتم روی کیرش… از روی شلوارش، بلند شدن کیرش رو حس می‌کردم… گردنم رو می‌بوسید و داغ‌تر می‌شدم…
سعی کرد دکمه شلوارش رو باز کنه… از کنارش بلند شدم… راحت دراز کشید روی تخت. شرت و شلوارش رو نیمه دادم پایین… کیرشو گرفتم دستم. کیرش خوش استایل بود و تیره‌تر از رنگ پوستش… سرش رو گذاشتم دهنم، می‌مکیدم. می‌مالیدمش به صورتم. واقعا به کیرش نیاز داشتم… کردم توو دهنم تا جایی که می‌شد فشار می‌دادم. خودش هم سرم رو فشار میداد و «جوون» می‌گفت…
کیرش رو از دهنم کشیدم بیرون زیر تخماش زبون می‌کشیدم… دیگه طاقت نداشتم…
پا شدم شلوارم رو کشیدم پایین برگشتم و کونم رو گرفتم سمتش. چنگ زد، تف می‌زد و می‌مالید… یه سیلی نرمی هم زد. منم رفتم روی تخت، پاهامو انداختم کنارش و چشم‌های خوشگلش رو نگاه می‌کردم… نشستم روی کیرش… خودش شروع کرد کیرش رو داخل سوراخم جا کردن… یواش یواش کیرش کامل فرو رفت داخل کونم… همینطوری نشسته بودم که کونم آروم بگیره و دست می‌کشید زیر کیر من…
کم کم حرکت کردم… کیرش عقب جلو می‌رفت داخل کونم… تخت صدا می‌داد و من فقط به کیرش که داخل کونم بود فکر می‌کردم… چشماش بسته بود و بعضی مواقع نگاه می‌کرد به اینکه چطوری داره کون من باز می‌شه… دیگه طولی نکشید که محکم فرو کرد داخل کونمو آبش رو خالی کرد توو… چند لحظه ثابت شده بودیم… کم‌کم دستش رو با دهنش خیس کرد و گرفته به کیرم… از روی کیرش بلند شدم و چهار دست و پا روش بودم نگاه می‌کردم به دستاش که داره برام جلق میزنه… آبم پاشید…
بعد از چند دقیقه… بلند شدیم و پاکسازی کردیم. مجبور شد لباسش رو بشوره. منم دراز کشیدم رو تخت و خوابیدم.
یادش به خیر… هم خدمتیه خوبی بود و البته پادگان خوبی هم بود…

نوشته: Pugalo


👍 9
👎 9
3467 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

590803
2017-04-20 21:28:20 +0430 +0430

متاسفانه خوندم و عتیقه بود :(

2 ❤️

590823
2017-04-20 22:34:08 +0430 +0430

بیا عمو کارت داره بیا نترس چیزی نیس فقط میخوام یه جوری بکنمت دیگه این جوری کس شعر نگی جقی بدبخت برو جقتو بزن

0 ❤️

590854
2017-04-21 03:29:53 +0430 +0430
NA

ﺍﻗﺎ ﺍﻳﺎ ﻛﻴﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺗﻮ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﺑﺎ ﻛﻴﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﻩ؟
ﺑﺒﻴﻦ ﻣﻨﻮ ﺍﻧﮕﺸﺘﺘﻮ ﺩﺭﺍﺭ ﺍﻫﺎ ﺍﻓﺮﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ ﻛﻴﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﻛﻴﻮﻥ ﺩﺍﺩﻧﻪ ﻓﺮﻗﻲ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻛﻪ ﺍﺑﺠﻲ ﻣﻬﺮﺍﻥ

1 ❤️

590859
2017-04-21 05:10:14 +0430 +0430

پلشت خر

1 ❤️

590869
2017-04-21 06:15:31 +0430 +0430

عجب0.o
البته منم چون پاسبخش بودم زیاد حرکت کردم تو خدمت البته من فاعل بودم اما داشم چرت بود داستانت خیلی مزخرف
دیس لایک

0 ❤️

590876
2017-04-21 07:52:31 +0430 +0430

بریم سربازی (wanking)

0 ❤️

590900
2017-04-21 11:41:43 +0430 +0430

وات دفاک

0 ❤️

590909
2017-04-21 12:27:51 +0430 +0430

یه زن شهوتی بیاد از تهران واقعا فقط به فکر سکس باشه

0 ❤️

590945
2017-04-21 19:14:35 +0430 +0430

آبجی مهران :)))))) پوکیدم از خنده

تو هر پادگانی همیشه یکی دوتا مث تو اوب دارن منتظرن تا یکی ا پشت واسشون بچلونه

کلا روی مرد جماعتو سفید کردی به جا داستان ریدن به کون دادنت برس پسر خانومی

0 ❤️

591083
2017-04-22 06:31:12 +0430 +0430
NA

همجنسک، آره آره باید اسم داستان عنیتو میزاشتی خاطرات یک همجنسک 🙄

0 ❤️

591140
2017-04-22 13:58:18 +0430 +0430

تو خدمت سربازو دو دسته میشن یا سیگاری یا کونی/ شما کونی از کار دراومدی

0 ❤️