از چاله به چاه

1401/07/18

سلام
نمیدونم الان که دارم اینو مینویسم آینده خودم و دخترم چی میشه
ولی مینویسم که بدونین چی بهم گذشت…
اسم من ستاره اس از ۲۰ سالگی به زور نشستم سر سفره عقد کسی که ازم ۲۰ سال بزرگتر بود و همش سر منقل و وافورش بود
توی کار تریاک بود، میخرید، میفروخت، میکشید، هر موقعم ک حرفی میزدم میخاس کتکم بزنه
اوایل ازدواج خوب بود، تازه اومده بود تو این کار، هم اخلاقش، هم رفتارش بهتر بود
یکی دو سالی زندگیم خوب بود تا اینکه شوهرم طاهر دیگه تریاک بهش جواب نداد و شیره کشید
اوایل بدیش واسه من این بود که فقط رو تخت پوستمو میکند، اونم مردی که هیچ رحمی تو وجودش نبود ، منم هیچ حسی بهش نداشتم
طبیعتا سکسشم مزخرف بود و فقط تا جایی ادامه میداد که آبش بیاد
بهترین و بدترین اتفاق زندگیم ، به وجود اومدن دخترم بود
واسه منی که همش به فکر خلاص شدن از زندگی نکبتیم بودم اومدنش مثه یه موهبت بود
دلم میخاس همه چیزایی که تو زندگیم نداشتمو اون داشته باشه، تو زندگیش عشق باشه، لذت باشه ولی خب با این شوهر من شدنی نبود
اون حتی اونقدر سرش نمیشد که تو دوران حاملگیم باز بدون ملاحظه منو میکرد و نتیجش این شد که تو ۷ ماهگی فارغ شدم
دخترم توی دستگاه بود و من نگران با اون وضعیتم هرروز توی بیمارستان، دریغ از اینکه یه سر به ما بزنه
اون روزا گذشت و گذشت تا اینکه دخترم روز به روز بزرگتر میشد، چند باری طاهر با مواد گیر کرد ولی چون کم بود زود آزاد میشد و راحتی من و دخترم چندروزی بیشتر طول نمیکشید
دخترم روز به روز بزرگتر میشد و من هرروز وابستگیم بهش بیشتر میشد، همه زندگیم دخترم بود و بخاطر خوابی که مادر افریطش دیده بود اسم بچمو زینب گذاشتن، بدون نطر خواستن از من
ولی عادت کرده بودم ازم نظر خواسته نشه، فقط اطاعت میکردم
یادم رفت از ظاهرم بگم
من یه دختر نسبتا قد بلند ولی لاغر بودم، به مرور بعد از زایمان بدتم پرتر میشد و اب زیر پوستم میومد،حالا بخاطر قدم اندامم سکسی شده بود ولی واسه منی که همیشه خودمو لای چادر مشکی میپیچیدم هیچ اهمیتی نداشت
همه اینا روزای خوب زندگیم بود تا اینکه طاهر افتاد به هرویین و هرروز وضعش خراب تر میشد
دیگه اون مرد لاغر و معتاد حتی نمیتونس بهم نزدیکی کنه
واسه ی زن مثل من اونقدرا عجیب نبود چون حتی نمیتونستم به کسی دیگه فکر کنم
اوایل اومدن کرونا شده بود ، دخترم ۸ سالش بود و هرروز بیشتر به من شبیه میشد، من کرونای سختی گرفتم به قدری حالم بد بود که تا نزدیکی مرگ رفتم، ولی شوهرم اهمیتی نمیداد، ی شب با حال خراب اومد خونه و دید من داغون توی اتاق افتادم
به زور منو نشوند و روی پیک نیک سیخی داغ کرد و یکم دود شیره توی حلق من داد
این کارو ۵ روز تکرار کرد تا من تقریبا بهتر شدم
اون روزا بعد کشیدن شیره بخاطر مریضیم فقط میخوابیدم اما بعد بهتر شدنم انگار تمام وجودم به اون لعنتی نیاز داشت
طاهر که انگار از خداش بود من بازم مصرف کنم شبا بساط رو پهن میکرد و یکم واسم میزاشت و میگفت بیا بکش، با تمام وجودم نمیخاستم ولی بخودم که میومدم میدیدم نشستم و دارم جلوی دخترم اون دود لعنتی رو میگیرم
دو ماهی هرشب پای بساطش بودم و وابستگیم شدید شده بود
یه روز طاهر با عجله صدام زد و گفت پاشو بشین
نشستم، دیدم هنوز صبحونه نخورده باز واسم پیک نیک آورده، گفتگ نمیخام ولی به زور بهم داد و کشیدم
حسابی ک نشئه شدم گفت باید باهم بریگ جایی
گفتم کجا؟ گفت نپرس باید با من بیای که به من شک نکنن
مثل همیشه چادر و مقنعمو سرم کردم و نشستم تو ماشین کنارش
میخاست یه بار رو جابجا کنه، حالا دیگه منو همدست خودش میکرد
چندروزی کارمون این بود تا اینکه یه روز توی ماشین بودیم رسیدیم به ایست باز رسی، خیابون شلوغ بود، ماشینا توی صف بودن و من حسابی ترسیده بودم، طاهر سیگار میکشید از استرس و منم ترس تو چهرم معلوم بود
اگه مارو میگرفتن دخترم چی میشد، باید میرفت زیر دست اون پیرزن از خود راصی و آیندش تباه میشد
۵،۶ تا ماشین مونده بود که یهو از ماشین پیاده شدم و رفتم تو پیاده رو و خودموبه اون راه زدم و دور شدم
میشنیدم که صدو میزد کجا داری میری عوضی، دستم بهت میرسه پارت میکنم ولی فقط دور شدم، رفتم ۵۰ متر بالا تر تو ایستگاه اتوبوس نشستم و ماشینایی که میومدن رو میدیدم، همه اومدن ولی خبری از ۴۰۵ طاهر نبود، آروم آروم برگشتم دیدم ای واای، طاهرو گرفتن و دارن ماشینو میگردن
دوییدم و یه تاکسی گرفتم و اومدم خونه
یکم شیره برداشتم و لباسامو جمع کردم و رفتم سمت مدرسه دخترم، اونو از مدرسه برداشتم و فقط میخاستم فرار کنم، گوشی نداشتم وگرنه تماسای اون داداش پفیوزش منو بیشتر از این حرفا میترسوند
چاره نداشتم، دخترم هرچی ازم میپرسید هبچ جوابی نداشتم که بهش بدم، بدون پول تو ساوه میچرخیدم و نگران بودم
تا صب توی پارک یخ زدیم، دخترمو زیر چادرم نگه داشته بودم، از خماری حالم بد بود، حالت تهوع داشتم، استتونام گز گز میکرد، شیره رو از تو کیفم مشت میکردم و تو دلم جییییغ میزدم
یهو زد به سرم که برم خونه، اومدم تا کوچه، خبری نبود
کلید انداختم توی در ، درو باز کردم دیدم اون مادر ابریطش خونه ماس، بهم میگفت کجا بودی زنیکه جنده، شوهرتو گرفتن، منم زدم زیر گریه و تازه فهمیدم چی شده
انگار مثل یه کابوس بود
اومدم تو اتاق و یکم از اون شیره رو خوردم، حالم یکم بهتر شد، چند روز بعدو همش توی دادسرا و کلانتری تو رفت و آمد بودیم
شانس آوردم که نمیزاشتن ملاقات بره با طاهر وگرنه اگه میفهمیدن من ترسیدم و فرار کردم منو زنده نمیزاشتن
اگه منم یه خونواده درست حسابی داشتم و میتونستم برم پیششون شاید سرنوشت واسم جور دیگه میشد ولی مجبور بودم تحمل کنم
دادگاه طاهر انجام شد، جرمش ۱کیلو هرویین بود
همشون میگفتن طاهر زیر تیغه ولی نمیفهمیدم منطورش چیه
ی شب محمد برادر شوهرم که ۶ سال ازم بزرگتر بود اومد خونه و عصبانی اومد سمتگ، منو گرفت زیر بار مشت و لگد که آشغال جنده دوزاری، بخاطره توعه طاهر گیر کرده و حسابی کبودم کرد، توقع مردونگی نباید میداشتگ از همچین شوهری، که داستان رو نگه
چیزی ک مبترسیدم شد، منو بردن خونه مامانش و شدم هم خونه اون پیرزن که گیرافتادن بچشو از چشم من میدید
به هر بهانه هرروز کتک میخوردم
یه شب خیلی خمار بودم، شیره هایی که داشتم تموم شده بود و داشتم میمردم
محمد اومده بود، رفتم با ترس سراغش، باهام بدرفتاری میکرد
تا تو چشاش نگاه کردم زدم زیر گریه
محمد: چه مرگته؟
تروخدا کمکم کن حالم بده
نونت کمه یا آبت زنیکه؟
هیچکدوم، من…
اه بگو ببینم چته
حالم بده
چرا…؟
شیره هام تموم شده
هاج و واج نگام میکرد، مگه تو شیره میکشی؟
گفتم طاهر مجبورم میکرد
زد زیر گوشم و گفت اسم اونو نیار، جوری زد توی گوشم ک گوشم سوت میکشید
با التماس بهش گفتم توروخدا اینجوری زینب ببینتم چی میشه آخه؟
شروع کرد زیر لب بهم بد و بیراه گفتن و غر زدن
التماسش کردم
گفت برو بالا توی اتاقم تا بیام بسازمت زنیکه
دوییدم بالا و نشستم، سرم زیر چادر بود و داشتم گریه میکردم،
اومد تو اتاق و پیک نیکو آورد، یه سیخ و یکم شیره انداخت جلوم و گفت یالا خودتو بساز و رفت
با عجله پیک نیکو روشن کردم، سیخ داغ شد و واشتم میکشیدم، انگار دنیارو بهم داده بودن، نفسم جا اومده بود، مثه قحطی زده ها میکشیدم و تو۲۹سالگی تباه شدنم واسم مهم نبود
حین کشیدن بودم که دیدم تو ۴چوب در وایساده، نگاهش کردم ولی دیدم انگار خط نگاهش پایین تره صورتمه
ب خودم اومدم دیدم چادرم روی شونمه و تاپم معلومه، یه تاپ آبی تنم بود و سینه هام توشون ول بودن
خودمو جمع و جور کردم و گذاشتم کنار،
سرم سنگین بود ،
گفت بهتر شدی؟
نگاهش کردم و گفتم اره
گفت ینی از فردا غیر شکم تو و اون بچت باید خرج دواتم من بدم؟
هیچی نمیتونستم بگم، اومدم پاشم برم که صدام زد
ستاره
با صدای بریده گفتم بله
دادگاه طاهر روزای اخرشه
خب،
خب ک خب، تا روزی ک حکمش نیومده تو زن داداشمی، حکم اعدامش ک بیاد دیگ فرقی با غریبه واسم نداری، ی فکری ب حال خودت کن
گفتم اعدام؟ گفت پس چی؟ فک کردی بهش مدال میدن؟
زدم زیر گریه
گفت گریه نکن بعل گوش من، بیوه که شدی باید پول این جنسایی که از من میگیریو صاف کنی
گفتم بخدا من پول ندارم، چیکار کنم؟
گفت بلخره دیگه، بیوه ای گفتن، میوه ای گفتن
منم هاج و واج بودم، تنم خیس عرق شد، دوییدم و اومدم پایین
باورم نمیشد
جلسه دادگاا طاهر بود، هممون رفتیم، تو جلسه طاهر حتی نگاهمم نمیکرد ، بعد تموم شدن جلسه همه رفتن تو راهرو دنبال طاهر ولی من دوییدم پیش قاضی
گفتم من باید چکار کنم تروخدا به بچم رحم کنین
قاصیه یه نگاهی بهم انداخت و گفت الان وقت دادرسی دارم، فردا تا ساعت ۱۰ بیا دفترم
شب تو خونه باز مجبور شدم تو چشمای محمد نگاه کنم، بهم گفت پیک نیک گاز نداره، باشه واسه اخر شب،
گفتم تروخدا بده یکم میخورم حالم بهتر میشه
گفت چیو میخوری؟
ی لحطه تنم لرزید، ش ش شیره…
گف اهاان، فک کردم میخای حسابتو صاف کنی هلو پوست کنده
باورم نمیشد باهام اینجوری حرف میزد و باز جلوش ایستاده بودم
اومدم گریه کنم ک گفت شب بیا بالا تا بسازیم خودمونو
رفتم پیش دخترم تو اتاق، فقط اشک و گریه و لعنت به بخت واقبالم میفرستادم
شب دخترم خوابیدا بود، آروم چادرمو سر کردم و اومدم بالا، رفتم در زدم
بله؟
مممنم
بیا تو
در باز کردم رفتم تو دیدم داره میکشه
تا دیدم چشمام یه برقی زد
اومدم بشینم که گفت وای اینجوری نشینیااا
گفتم چجوری؟
کم این پیک نیک بی صاحاب گرمه، توام خیس عرق میشینی کنارم دیگ حالم بد میشه
ماات نگاهش کردم،دستشو مشت کرد پایین چادرم و از سرم کشید، انگار ی سطل آب یخ ریختن روم
تنم میلرززد، یه نگاه سر تا پام کرد و گفت بشین، تعارف نکن
نشستم روبه روش و سرم پایین بود
بیا اینور ی دود بگیر، خودمم خمارم
آروم آروم اومدم کنارش، دوتا دود گرفتم
خودش باز کشید و فوت کرد تو گردنم
نفسش خورد به گردنم و حالمو بد کرد
هاااان چته داری آتیش میگیری زنیکه حشری…

نوشته: آزاد


👍 16
👎 8
35701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

898468
2022-10-10 01:56:57 +0330 +0330

ای داد و بیداد

0 ❤️

898487
2022-10-10 04:37:01 +0330 +0330

واقعا بهم ريختم
بهم پيام بده تا كمكتون كنم

0 ❤️

898509
2022-10-10 08:51:33 +0330 +0330

اگر واقعا اینقدر مشکل ذاری و داغونی و ‌‌…واقعا چطور حوصله داری بیای توی شهوانی داستان بنویسی ؟

1 ❤️

898542
2022-10-10 20:10:33 +0330 +0330

قشنگ‌بود ادامه بده لطفا

0 ❤️

898543
2022-10-10 20:10:35 +0330 +0330

لامصبا این گوشی نداشت چجوری اومده شهوانی داستان نوشته

0 ❤️

898555
2022-10-11 00:34:49 +0330 +0330

واقعا از ته دل درک میکنم چون خودم ۱۷ سال اعتیاد داشتم و خداروشکر الان ۳ ساله پاکم

0 ❤️

898574
2022-10-11 04:45:16 +0330 +0330

داستان تاثیر گزاری هست، ولی اولش بنویس که اعصاب خوردی داره لامصب.

0 ❤️

898597
2022-10-11 16:55:42 +0330 +0330

ادمین تو قبل بارگزاری این خرعبلات رو نمیخونی؟!

0 ❤️

898759
2022-10-13 01:07:41 +0330 +0330

بکجا داریم میریم ما

راستی گوشیو از کجا اوردی🧐

0 ❤️

898836
2022-10-13 17:31:01 +0330 +0330

روزگار غریبیست نازنین 😞 😞 😞

0 ❤️

899774
2022-10-21 14:23:51 +0330 +0330

برگرد

0 ❤️

943365
2023-08-20 18:22:28 +0330 +0330

خدا لعنت کنه هر مردیرو که اینجور بلا سر زنش بیاره واقعا بعضی
از مردا مرد نیستن فقط ی اسم مرد رو رو خودشون گذاشتن
اینجور مردا رو باید انداخت تو قیر مذاب کفتارن ی لجن بتمام
معنا طرف اعتیاد داره برو ببین چه زندگی داره همچیزش بجا
بخودش خانوادش میرسه و اعتیاد ینوع تفریحه براش
اینا هم یجور ادمن بعضی ادما اسم معتادم خراب کردن
کثافتن 💩

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها