چند روزی میشد که سر یه موضوع الکی به هم دیگه پریده بودیم و بینمون شکرآب بود، با اینکه از سر غرور باهم سرسنگین بودیم اما دلم واس بغل گرفتن و گرمی و نرمی و بوی تنش لکزده بود…
این چند شب سختتر خوابیده بودم و صبحهاشم از خواب پا شده بودم وقتی دیگه سرش روی سینم نبود که موهاشو ناز کنم و بو بکشم و ببوسمش و قربون صدقش برم و اونم سینه و بازوهامو بماله و خودشو برام لوس کنه و بعضی وقتا برام لوس لوسی حرف بزنه یا یهو دستشو بکنه تو شورتمو محکم بگیرتش و با تمام قدرتش فشارش بده که به زور جلوی نالهمو نگه دارم و اون زل بزنه تو چشمامو با چشاش بهم بفهمونه همینی که هست، اعتراض نداریم، مال خودمه، هروقت هرکاری بخوام باهاش میکنم…
اونقدر شیطون بلا بود که حتی گاهی تا یه ساعتم با نگاه بازی و لب بازی و شل و سفت کردن مشتشو تف مالی کردن کیرم تو همون حالت نگهمون داره و تا خود صبح نذاره بخوابیم…
آخخخ که چقدررررر احمقانه بود که کنارم دراز کشیده باشه و خودمو از بغل گرم و مهربونش من محروم کنم…
لعنت به این غرور که اونو ازم گرفته بود…
یک شب، دو شب، سه شب…
دوری فیزیکیه نزدیک به یه هفته ایمون کم کم داشت تبدیل میشد به دوری احساسیمون از هم چ من باید یکاری میکردم…
ولی هنوز غروره تو اون روزای مردونم نمیذاشت برم جلو و با منتکشی هم که شده با تنها عشق زندگیم آشتی کنم…
شاید دوست داشتم بدونم اونم همون اندازه دوس داره یا نه، البته بدتر از من اونم لجباز و یه دنده و مغرور بود، شایدم حقم داشت، بالاخره از من کوچیکتر و کمتجربه تر بود و نمیدونست احتمالاً هیچی تو این دنیا ارزش حتی یه شب دوریه مارو از هم نداره…
میفهمیدم که دل اونم مثل خودم تو خلوتش داره برام پر میکشه و سعی میکنه بهم بفهمونه که اگه پا پیش بذاری ضایعام نمیکنم و کشش نمیدم، ولی خودشم هیچ جوره به طور جدی پا پیش نذاشته بود…
روزا با انتظار جفتمون واس کوتاه اومدن یا منتکشی یا پا پیشگذاشتن یا هرچی که اسمش بود میگذشت و حس میکردم هرچند سر قولمون بهم که تو قهرم باهم سرسنگین هم شده حرف بزنیم و اجازه نداشته باشیم جای خوابمونو عوض کنیم مونده بودیم، ولی طولانی شدن این موضوع داشت بینمون فاصله ای مینداخت که هیچوقت دوست ندارم تجربش کنیم که ترس ازش بینمون از بین بره و قبحش بشکنه و بدتر ازون تبدیل به یه عادت رفتاری بینمون بشه…
اونروزم به همین منوال گذشت، در انتظار پا پیش گذاشتن طرف مقابل…
شب که شد بعد از شام زودتر از من به اتاق خواب رفت، منم چون سرم با کارای عقب افتادم مشغول بود آخرای شب و خیلی دیرتر از همیشه رفتم به اتاق خواب، به محض ورود بوی ضعیف عطری که با بوی تن نازش مخلوط شده بود زد به مشامم، اتاق نیمه تاریک بود و پتو از روش افتاده بود، لباس شبی که دیوونش بودم تنش بود، حالتی ک من همیشه بغلش میکردم خودشو جمع کرده بود و خوابیده بود، بدون بغل من، تنها، با اینکه هوا سرد نبود بیشتر از همیشه خودشو جمع کرده بود، نمیتونستم صورت مهربونو چشمای درشتشو ببینم، ولی از همونجا بغض ندیده صورتش یه بغض بزرگ شد تو گلوی خودم، انگار که کلی منتظرم مونده بوده و میخواسته باهام آشتی کنه و با عطر و لباس مورد علاقم دلبری کنه که منه احمق انقدر دیر رفتم تو اتاق که با بغض و دلتنگی خوابش برده بود، یادم اومد شب اولم تو خواب از پشت بغلم کردو من خودمو زدم به خواب…
هرچقدر بیشتر فکر میکردم بغضم بیشتر میشد، آروم رفتم روتخت کنارش سر جای خودم و خیلی آرووووم گرفتمش تو بغلم، حالت معصومانه چهرش و لبای نیمه بازش که همیشه دندونای خرگوشیشو مخصوصا موقع خندیدن مشخص میکرد کنترل ابراز احساساتمو ازم گرفت، عروسک کوچولوی ملوس مهربون دوس داشتنیه من، خواستنی ترین دختری ک تو تمام عمرم دیده بودم…
دستمو لای موهاش بردم و آروم موهای لخت مشکیشو ناز کردم، آروووم آروووم جوری میبوسیدمش که از خواب نپره، میدونستم اگه یهویی از خواب بپره بد خواب میشه و سردرد میگیره، نگاش میکردم و زیر لبام قربون صدقش میرفتم…
خوشگل من
نفس من
خانومیه من
عسل من
زندگیه من
عمرم
عشقم
فرشته کوچولوم
یکی یه دونم
دردونم
مهربونم…
انگار که تو همون حالت خواب بغل منو حس کرده باشه محکم بهم چسبیدو خودشو بهم فشار داد، چشمای خوشگل مشکی نازه خواب رفتشو آروم میبوسیدم که حرکت مژه هاشو رو لبام احساس کردم، چشماش که کامل باز شد بدون تاخیر صورتشو آورد بالا و نگاهم کرد و وقتی مطمئن شد که خواب نیست و بیداره سرشو با بغض رو سینه هام فشار دادو چشماشو بستو محکم تر از قبل بغلم کردو خودشو حسابی بهم فشار داد و زیر لب آروم سرم غر زدو بهم گفت پسر بد…
از دست خودم کلافه بودم ک باعث این بغض و دلتنگیش شده بودم، همونجوری ک سرشو میبوسیدم بغضمو با آب دهنم قورت دادم و یواش بهش گفتم ببخشید…
دستمو گذاشتم رو کمرو بازوهاشو آروم ماساژشون دادم، مثل خودم دیوونه ماساژ بود، گاهی وقتا نوبتی گاهی وقتام جایزه ای همدیگرو ماساژ میدادیم و قانونشم این بود که اونیکی که داشت ماساژ میشد باید تموم مدت قربون صدقه ماساژورش میرفت…
یکم که گذشت باز گرما و مهربونی و عطر تنش تختخواب مونو پر کرد…
نفسامو خیلی عمیق پر میکردم از عطر تنشو موهاشو سرشو میبوسیدم، هروقت به هر دلیلی از هم دور شدیم بیشتر میفهمیدم که چقدر عاشقشم و میخوامش و بدون اون نمیتونم…
تو همون حال دیدم که داره یواش یواش سینمو بوس میکنه و دستشو از رو شلوار میکشه وسط پاهام، چند شب از بگو مگومون میگذشت و چند شب بود که بغلش نکرده بودم و به همین راحتی با چند تا نوازش دستای نازش کیرم به مرز انفجار رسیده بود و منو به نفس نفس انداخته بود، دستای کوچولوی دخترونش کنار کیر کلفتم که از زیر شلوارم خودنمایی میکرد شهوتو تو وجودم بیشترم میکرد، دوباره سرشو آورد بالا و با چشمای یکمی خیس از بغضش نگام کرد و بازم بهم گفت پسر بد…
میدونستم که اگه بدونه با این حرفش داره چه آتیشی به قلبم میزنه دیگه تکرارش نمیکرد…
ولی همون آتیشم انگار برام شیرین و دوسداشتنی بود، ناخودآگاه خیلی چیزا تو زندگیم بخاطر اون برام شیرین و دلچسب شده بود…
نمیخواست که بهم حس بدی بده، فقط میخواست بهم بفهمونه دیگه اینکارو باهاش نکنم…
احساس دلتنگی و شرمندگی و عشق و عاشقیه تو اون لحظهمون یه معجون عجیبی شده بود تو وجودم، نگاهم تو نگاهش بود و باخودم میگفتم که الآن باید چی بهش بگم یا چیکار کنم که دستشو آرووووم برد توی شورتمو کیرمو کشید بیرونو یجوری که تا حالا ندیده بودم فشارش دادو همونطوری که توی چشمام زل زده بود بازم بهم گفت پسر بد…
انقدر دلتنگ خودشو شیطنتاش بودم که دستمو گذاشتم زیر چونش و صورتشو آوردم بالا و با تمام وجودم لباشو مکیدم، کیرم هنوزم محکم توی مشتش بود و ولش نمیکرد، میدونست این برام شبیه حس مالکیتیه که از طرف اون همیشه میخواستم، مثل قحطی زده ها چند دقیقه ای همدیگرو میمکیدیم، لبامون که از هم جدا شد چشمای خیس نازشو چند بار آروووووممم نوبتی بوسیدم و آروم به کمک وزنم به کمر حولش دادم رو تختو دامنشو تا بالای شکم و زیر سینه هاش دادم بالا و کیر در حال انفجارمو از بغل شورتش فشاااار دادم تو کسش، با اینکه عاشق حس خفت شدن یهویی بود ولی یکم شکه شد، چند روز بود که سکس نداشتیم و کس تنگش تنگ تر از همیشه شده بود، ولی اونقدر خیس و آماده بود که هرچند به سختی ولی تا خایه کیرمو تو خودش جا داد، حالا دیگه جای کیرم خایه هام تو دستاش بودو محکم گرفته بودشون، چه حس مالکیتی خوبی بهم میداد زن نازم… خایه هامو فشار میداد و نگام میکرد، بخاطر شهوت وحشتناکم فقط یه ذره درد داشتم، کیره کلفتم به طرز عجیبی باد کرد بودو حس میکردم تو کس داغش در حال انفجاره، دست چپم رو لبای گوشتالو و صورت گرد و سفیدش و انگشتای دست راستم لای انگشتای دست چپش، اونقدر شهوتی شده بودم که محکم تر از همیشه داشتم تو کسش تلمبه میزدم، میخواستم تمام حس شهوتو دلتنگی و عشقمو از تلمبه هام تو کسش بفهمه، کس تنگش زودتر از همیشه عرقمو در آورده بود و جنگ و اصطکاک و کشاکش کسشو کیرم داشت خستم میکرد که متوجه فوتهای آروم و پیوستهش روی صورتم شدم، وقتی به لبا و فوت هاش دقت کردم انگار که یه بار دیگه عاشقش شدم…
اونقدر تو حس بودم و محکم تلمبه میزدم که خیلی متوجه فشار خایه هام تو مشتش نبودم…
میخواست یکم دردم بیاد تا آرومم کنه تا یواش تر زیرم تلمبه بکنمش، ولی برعکس یجورایی همون فشاری هم که رو خایه هام حس میکردم فقط حشری ترم میکرد و تلمبه هامو محکم تر، بی دفاع زیرم افتاده بود و ناله میکرد و حتی دلش نمیومد خایه هامو از یه حدی بیشتر فشار بده…
زیر کیرم داشت بی قراری میکرد و همزمان یا چشماش ازم دلبری میکرد و من نمیتونستم ازین حالتش لذت نبرم…
محو تماشاش در گوشش باهاش حرف میزدم و قربون صدقش میرفتم؛
• الهی قربونت برم
• دردت تو جونم
• مرد کیر کلفتت باز افتاده تو جونت
• کلفت تر از همیشه شده، داره میترکه تو کست عشقم، خودمم حسش میکنم…
• الهی دورت بگردم خوابیدی زیر کیر مردت
• دردو بلات تو جونم فرشته ی مهربونم
یکی از عاشقانه ترین لحظه های عمرم بودو رو ابرا بودم، بهترین آشتیه عمرم با زندگیم، همه ی زندگیم، تمام سهمی کن از دنیا میخواستم…
دیواره های کس تنگش زودتر از معمول میخواست آبمو بیاره…
با دیدن حالت صورتم متوجه شد و گفت داره میاد آقایی؟! همهشو بریزش رو صورت و سینه هام خوشگل زنت…
نگاش کردم و گفتم نه!! یه دختر میخوام، برام یه دختر بیار، گفت دیوونه نشو محسن، تلمبه هامو محکم تر کردمو گفتم من یه دختر میخوام مینا، گفت آخه اینطوری یهویی عشقم؟! گفتم بگو که یه دختر برام میاری…؟
خایه هامو برای بار آخر فشار داد و ول کردو با دستاش محکم بغلم کردو پاهاشو حسابی دور کمرم قفل کردو نگهم داشت و به خودش فشار داد، فهمیدم که اگه از سر جوگیر شدنم حرفی زده بودم دیگه راه برگشتی ندارم…
سرشو با دو تا دستام گرفتم و تو چشام نگاه کردم، همونطور که داشتم تلمبه های آخرو میزدم باز گفتم قول بده برای مردت دختر میاری، محکم تر پاهاشو دور کمرم قفل کرد و گفت من پسر میخوام محسن، کیرمو تو کسش فشار دادم و نگه داشتم و گفتم فقططط دخترررر، نگام کرد و گفت خب دوقلو… یه پسر یه دخمل، باشه آقایی؟؟؟
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و چشام سیاهی رفت و آبم با تمام قدرت فوران کرد تو کسش، تو همون حالت باسنشو زیرم میچرخوندو کیرمو حسابی تو کسش میغلتوند که خودشم زیرم با شدید ترین تکونهایی ک تا اونشب دیده بودم ارضا شد، انقدر شدید که با اون حال بیجونه خودم بعد از اومدن آبم به زور نگهش داشتم که از رو تخت و بغلم پرت نشه پایین…
تا چند لحظه پیش اون منو با تمام وجود محکم گرفته بود و حالا من اونو…
کیرمو از تو کسش در نیاورده بودمو و میدیدم تو همون حالت تو بغل هم داره خوابمون میبره…
محکمه محکم توی بغل هم…
زندگی ازین شیرینتر ممکن نبود…
پایان
نوشته: Divuneyechagham
قشنگ بود
فقط غلطهای املایی و علائم نگارشیِ زیادی داشت. شاشیدم به قهر کردن.
ها کـُکا
مرسی ، قشنگ بود
ولی غلطهای املائیت اعصابمو بهم میریزه
کاربر عزیز Divuneyechagham
حضورتون رو با ارسال داستان در ششمین دور جشنواره داستان نویسی تبریک عرض میکنم …
نوشتهی حاضر، یک عاشقانهی آرام، یک خاطرهی شیرین از روابط میان زن و شوهری بود که با بسط و توصیف ریز و دقیق احساسی و پرهیز از به کار بردن آرایههای ادبی ثقیل و ایجاد هرگونه ابهام و به کارگیری ایهام، با روایتی عامیانه و زبانی روان، جزئیاتی از فراز و فرودهای این رابطه رو برای مخاطب بازگو کرده .
انگار آلبوم عکسی از اون لحظات تهیه شده و راوی در حال توصیف فریم به فریم اون تصاویر برای مخاطبش هست…
اگر چه ریتم این روایت تا حدودی کند و آروم هست، اما این کندی، مخاطب رو دچار دلزدگی و بیحوصلگی نمیکنه و تا پایان با خودش همراه نگه میداره…
اگرچه این روایت به هیچ وجه در قالب داستان گنجونده نمیشه، اما نشانههایی از توان ذهنی و قلمی نویسنده که راوی هم هست داره و به نوعی بیانگر توان بلقوهی نویسندگی و استعداد اولیه و لازم برای نوشتن ایشون رو با خودش داره.
اما این تواناییها، برای تبدیل یه فرد به نویسنده و ورود به حوزهی نویسندگی به هیچ وجه کافی نیست و صرفا مثل ابزاریه که در اختیار آدم باشه ولی نتونی از اون استفاده کنی و یا با کارکرد و کاربرد اون آشنا باشی…
نوشتهی حاضر، خالی از هرگونه شخصیت پردازی، فضاسازی و قصهگویی بوده و مخاطب از ابتدا انتظار هیچ حادثهی خاص و یا تعلیقی در روایت نیست و در انتهای متن هم متوجه میشه که به درستی هم هیچ انتظاری رو نداشته(حداقل از این حیث، مخاطب اذیت نمیشه) …
اینگونه باز تعریف یک خاطره، نه چیزی به دانستههای مخاطب اضافه میکنه و نه سوالی رو در ذهنش ایجاد، که برای رسیدن به پاسخ نیاز به پیگیری و کنکاش داشته باشه…
مخاطب در مواجهه با اون، صرفا متن رو میخونه و بدون درگیری ذهنی ازش میگذره…
توصیفات صحنههای هم آغوشی و صحبتهای رد و بدل شده، تا حدودی هیجان انگیز و قابل قبول ارایه شده بود…
این روایت، چیز خاصی برای پرداختن به اون رو نداره و صرفا میشه از خوانش اون لذت برد و بعد از اتمامش، به فراموشی سپرد…
درکل امیدوارم نویسندهی محترم، چنانچه قصد ورود به حوزهی نویسندگی رو دارن، با یادگیری اصول و مفاهیم داستان نویسی و مطالعهی در این خصوص، به توفیق برسند، چراکه از استعداد و شهامت نوشتن بیبهره نیستن…
موفق و پیروز باشید… 🍃🌹
کلی حس خوب داشت . ولی داستانتون ماجرای خاصی نداشتش .
مرسی ک نوشتین 🙂🌿
خیلی زیبا بود
منتظر داستان های دیگه ازت هستم
موفق باشی
صرفا قهر و آشتی زن و شوهری بود .
حتما بازخونی داستان رو فراموش نکنید !
منطقی باش تا غرورت در حالت اعتدال باشه …
پیروی کردن از غروری که بالا میزنه و باعث شه راه هر گونه گفتگوی منطقی بسته بشه دست اخر یه کیر بتونه گردنش رو بشکنه …چیزی جز خریت محض نیست.
داستان خوبیه.