ستایش (2)

1393/05/07

… قسمت قبل

چشمامو ک باز کردم چندلحظه گیج و گنگ بودم.ولی فورا اتفاقات دیشب یادم اومد.باورم نمیشد.که این من بودم که دیشب اونطور تو بغل علی…احساس پشیمونی و گناه میکردم.برگشتم سمت علی که ببینم بیدارشده یانه.همینکه صورتشو دیدم انگار یهو تموم اون حسای بد از وجودم کنده شدن!صورتش موقع خواب خیلی خواستنی ترمی شد…حس میکردم دیگه اون حسای بد و نفرت قبلی رو نسبت به علی ندارم.با صداقت نگاه دیشبش حس میکردم خلاف اونچه که قبلا فکر میکردم واقعا عاشقمه…ناخودآگاه دستمو بردم سمت موهاش و کمی توشون دست کشیدم…اما فورا دستمو کشیدم…نه نباید بیشترازاین به افکارم اجازه ی پیشروی می دادم…علی زن داشت.اونم کی!مهین،خواهرم!یعنی واقعا همونطور ک قبلا علی بهم گفت،ب خاطرمن مهینو طلاق میداد؟!میدونستم باهم میونه خوبی ندارن و یه جورایی همدیگرو تحمل میکنن ولی فکر نمیکردم ک کارشون ب طلاق بکشه.اصن برفرض که ازهم جداشن مگه من میتونم زندگیمو رو خرابه ی زندگی یه نفر دیگه بسازم؟!این یعنی یجورایی من باعث ازهم پاشیده شدن زندگی شون شدم.ولی بخشی از ذهنم بهم نهیب زد اونا ک الانم زندگیشون ازهم پاشیدس!اصلا همه اینا به کنار،خونوادم چی؟اگه ببینن علی بعدازطلاق اومده سمت من چ فکری میکنن؟!لابد فکر میکنن من زیرپاش نشستم تا مهینو طلاق بده.فکر میکنن من چشمم دنبال شوهرخواهرم بوده.اونوقت دیگه زندم نمیزارن.بازم اون حسای خوب ازبین رفت و ترس جاشو گرفت.دیشب برای اولین بار شهوتم به عقلم چیره شده بود.هرچند باحال اون موقع علی مطمئن بودم اگه رضایت نمی دادم هم اون کارشو میکرد و حتی شاید اتفاق بدتری می افتاد.ولی بازم پشیمون بودم.حس میکردم بکارت روحمو از دست دادم.
کلافه از این همه فکر و خیال ملافه رو از رو خودم کنار زدم و پاشدم.تازه یادم اومد دیشب دیگه هیچی نپوشیدیم و همونجوری تو بغل هم خوابیدیم!ملافه رو تا روی سینه ی علی کشیدم.خودمم فورا لباس پوشیدم و ازاتاق زدم بیرون.ب آشپزخونه رفتم و مشغول دم کردن چای شدم.
یه ربع بعد علی هم از خواب بیدارشد و در حالی که فقط یه شرت پوشیده بود خمیازه کشان از اتاق اومد بیرون و منو تو آشپزخونه دید
-سلام.صبح بخیرخانمی!
بدون اینک نگاهش کنم گفتم:سلام صبح تو هم بخیر.
اونم دیگه چیزی نگفت و رفت دستشویی.میز صبحانه رو چیدم.برای خودم و علی چایی ریختم و نشستم پشت میز.علی هم از دستشویی اومد بیرون و با همون سرو وضع نشست جلوم.
-به به چه کرده خانمم!این صبحونه خوردن داره!
لبم و گزیدم و سرمو انداختم پایین.درسته ک دیشب همه جای همو دیده بودیم ولی بازم از دیدنش تو اون وضعیت خجالت میکشیدم!میترسیدم بازم شعله خواستن تو وجودم زبونه بکشه.
-علی
-جانم؟
-میشه بری لباستو تنت کنی؟
علی با این حرفم خندید و گفت:چششم…هرچی شما بگی!
لباساشو پوشید و برگشت و باهم صبحانه خوردیم.بعداز صبحانه ازم پرسید:اولین کلاست کیه؟
-امروز ساعت3
-من دگه باید برگردم نور.کمی مکث کرد و گفت:بازم میام پیشت.و لبخندی زد.نمیدونستم چی باید بهش بگم.هنوز با افکارم کنار نیومده بودم.
-این کارت اعتباری منه.باشه پیشت لازم میشه.رمزشم چهارتا پنجه.
تا خواستم مخالفت کنم گفت:جون علی نه نیار…بزا خیالم راحت باشه.
چیزی نگفتم که گفت:پس دیگه کاری نداری؟
اومد جلو،دستشو دورکمرم حلقه کرد،پیشونیمو گرم و آروم بوسید و تو چشمام نگاه کردمواظب خودت باش ستایش.خداحافط
و رفت بیرون.هنوز جای بوسش رو پیشونیم می سوخت.دیگه حوصله فکر کردن ب احساساتمو نداشتم!رفتم یه دوش گرفتم.اومدم بیرون.خدارو شکر علی دیروز برای یخچال وسیله گرفته بود و یخچال پر بود.یه چیزی برای ناهارم درست کردم و خوردم.لباسامو پوشیدم و حاضر شدم ک برم دانشگاه.چون اینجا از دانشگاه دور بود و ضمنا با مسیر هم آشنایی نداشتم باید زودتر راه میفتادم.
ساعت یک ربع به سه بود که رسیدم دانشگاه.خداروشکر دیر نکرده بودم!از روی برگه انتخاب واحدم شماره کلاس رو پیدا کردم و به سمتش راه افتادم.
وارد کلاس که شدم حدود سی چهل تا دانشجو تو کلاس نشسته بودن.فکرکنم جزء آخرین نفرا بودم چون تقریبا همه صندلی ها پرشده بود.یه صندلی تو گوشه ترین قسمت کلاس پیدا کردم و نشستم.کنارم یه دختری باقیافه ی بامزه و سبزه نشسته بود که هی داشت زل میزد به من!پرسیدم:چیزی شده؟
-راستش الان نیم ساعته تو کلاس نشستم حوصلم سر رفته!میای یکم باهم گپ بزنیم تا استاد بیاد؟؟
از سادگی و لحن بامزش خندم گرفته بود!به نظر دختر خوبی میومد.دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:اسم من ستایشه،خوشبختم.
-اسم منم ستارس،منم خوشبختم!ترم یکی دیگه؟!
-آره،توهم؟
-آره منم ترم یکم.راستش خیلی استرس دارم!
-وا!چرا؟؟
-آخه میگن این استاده خیلی سختگیر و ترسناکه!مخواستم با یه استاد دگه کلاس بردارم ولی فقط این جا داشت!از بس سگه هیچکی طرفش نمیاد!
خندیدم و گفتم:حالا اسم استاده چی هس؟
همونجوری ک داشتیم حرف میزدیم استاد اومد داخل.یه مرد میانسال که از قیافشم معلوم بود همونطوریه ک ستاره میگه!
درس اندیشه ی1 باهاش داشتیم.کلاسشم بی نهایت کسل کننده بود.کلاس که تموم شد نفس راحتی کشیدم و با ستاره از دانشگاه زدیم بیرون.
ستاره راستی یادم رفت بپرسم تهرانی هستی یا شهرستانی؟
-از گنبد میام.الانم خوابگاه گرفتم.یه خیابون پایین تره…تو چی؟
من سرکلاس از اونجایی که اراجیف استاد اینقد کسالت بار بود که اگ مخواستمم نمیتونستم توجهی بهش کنم!!،فکرامو کرده بودم.مخواستم شانسمو امتحان کنم و برم خونه عمه شیما.نمیخواستم بیشترازاین برم زیر دین علی …مخواستم اگه هم جوابی بهش میدم به خاطر دینی ک بهش دارم نباشه.حالا میرفتم خونه عمه اگه اونجا هم نشد یه فکری میکردم دگه!ولی دگه برنمیگستم سوییت علی.
گفتم:من از نور میام.فلن خونه یکی از فامیلامونم.
-آها،باشه،پس فعلا خداحافظ
-خداحافظ
همونجور که داشتم به سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم آقای صدیقی،رییس دانشکده رو دیدم که از در دانشگاه اومد بیرون.تا منو دید وایساد و سلام کرد.منم جوابشو دادم.خدا خیرش بده اگ اون نبود الان نمیتونستم ثبت نام کنم!ولی هنوز تو فکر رفتار دیروزش بودم.چرا تا فامیلیمو شنید هنگ کرد؟!وقتی گفتم از نور میام که کپ کرد اصلا!شاید یه فامیلی اون طرفا داره!اصن ب من چه!والا!صدیقی رفت سوار ماشینش شد و منم ب سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادم.


(شایان صدیقی)
همونطور که از دانشگاه میومدم بیرون اون دختر دیروزیه رو دیدم.سریع شناختمش بهش سلام کردم و اونم جوابمو داد.همینکه سوار ماشین شدم.حلقمو درآوردم و انداختم رو داشبورت…بعد از مرگ شیما بهترین راه برای فرار از نگاه های وسوسه آمیز بعضی همکارا و دانشجوها بود…هرچند باوجود این حلقه هم هنوز یه چند نفری بودن که…بعد از مرگ شیما توی اون تصادف،یعنی از13سال پیش تا الان، اصلا به شروع یه رابطه مجدد فکر نکرده بودم.اونقدر عاشقش بودم ک با مرگ اون دنیابرام تموم شد.الانم بیخودی زنده بودم…اما حالا…این دختره…ستایش خطیبی…مطمئن بودم یه ربطی به شیما داره…جدای از فامیلی و شهرستانش،وقتی یکم دقت کردم حتی حالت چهرش هم کمی شبیه شیما بود!اما نمیدونستم چجوری باید سرازاین ارتباط دربیارم…تو همین فکرا بودم ک رسیدم خونه.یه خونه ی نه چندان بزرگ ویلایی داشتم ک تنها توش زندگی میکردم.خونه ای که هنوز بوی عشق شیمارو می داد…و هنوز هم قاب عکسش توی اتاق خواب به من لبخند میزنه…
یه دوش گرفتم و مشغول درست کردن شام شدم ک زنگ درو زدن.تصویر روی آیفونو ک دیدم خشکم زد!خودش بود!ستایش خطیبی!اینجا چیکار میکرد؟!اصلا آدرس منو ازکجا پیداکرده بود؟؟
-بله؟!
-سلام.ببخشید من با خانم شیماخطیبی کار داشتم.تشریف دارن؟
گوشی آیفون تو دستم خشک شده بود…پس حدسم درست بود!به خودم اومدمو جواب دادم:چند لحظه وایسین الان میام دم در.


(ستایش)
منتظر بودم تا مردی که جواب آیفونو داده بود بیاد دم در.استرس داشتم…اول رفته بودم سوییت و ساکمو برداشته بودم.میدونستم علی کلید سوییتو داره به خاطر همین کلید و کارت اعتباری علی رو رو اپن گذاشتم و اومدم بیرون.حالا هم جلو خونه عمه! شیما بودم!
درباز شد و …
یهو از دیدن کسی که پشت در بود تعجب کردم!اینکه صدیقی بود!این اینجا چیکار میکرد.
-سلام خانم خطیبی!
-س …سلام.
-بفرمایید داخل خواهش میکنم.
من ک هنوز تو بهت بودم با گیجی گفتم:ب…ببخشید…
-خواهش میکنیم بفرمایید داخل باهم حرف بزنیم
منم ساک به دست با دهن باز عینهو یه علامت تعجب وار شدم!با حیاط کوچیکی مواجه شدم که دوتا باغچه کوچیک بودن و معلوم بود سال هاست کسی بهشون رسیدگی نکرده!
پشت سر صدیقی وارد خونه شدم.صدیقی همونجور ک منو به سمت مبل ها هدایت میکردگفت:بفرمایید بنشینید الان میام.
نشستم و مشغول برانداز خونه شدم:یه هال نسبتا بزرگ که دو دست مبل شیک و گرون قیمت توش چیده بود.یه سمت هال آشپزخونه و یه دری ک فکرکنم سرویس بود قرار داشت و انتهای هال هم پلکانی میخورد ک ب سمت بالا میرفت.اصلا نمیخورد که توی خونه زنی زندگی کنه…درسته ک همه وسایل شیک و گرون بودن ولی یه بی سلیقگی مردونه تو چیدمان خونه موج میزد!جدای ازاون شلختگی و نامرتب بودن خونه هم بیشتر خونه رو شبیه خونه مجردی کرده بود…مشغول فوضولی بودم که صدیقی با یه سینی چای اومد
-بفرمایید خواهش میکنم.
-ممنون زحمت کشیدین.
یه چندلحظه ای هردو ساکت بودیم و چای میخوردیم ک صدیقی سکوت و شکست:
ببخشید میتونم بپرسم شما چه نسبتی با خانم شیما خطیبی دارین؟!
-خب…راستش برادرزاده ی ایشونم…تنها آدرسی هم ک ازش داشتم همینجا بود ولی مثل اینکه…
-نه نه،درست اومدین…ولی حقیقتش…خب شیما13سالی میشه که فوت کرده…
-واااااای
یه وای بلند گفتم و اشکام جاری شد…نه برای عمه ای که تاحالا ندیده بودمش…برای اینکه دگه آخرین شانسمم تو این شهر غریب از دست داده بودم!صدیقی که از این حرکتم شکه شده بود سریع پاشد و جعبه دستمال کاغذی رو به سمتم گرفت:
اینقدر دوسش داشتین؟!
جوابی ندادم و یه دستمال برداشتم…
یه کم که آروم شدم گفتم:ببخشید اما میشه بدونم شما چه نسبتی با عمم داشتین؟
هرچند خودم جوابشو میدونستم!
-همسرش بودم.
سری تکون دادم.چند لحظه ای بازم سکوت برقرار شد تا اینکه من پاشدمو ساکمو برداشتم.دگه اینجا موندن فایده ای نداشت!
-چرا به این زودی پاشدین خانم خطیبی؟
-ممنون.ببخشید ک مزاحم شدم.دگه اینجا کاری ندارم!
-خواهش می کنم این چ حرفیه،فقط ببخشید اما میشه بدونم با عمتون بعد این همه سال چیکار داشتین؟!
-خب…خودتون ک می دونید من دانشگاه اینجا قبول شدم.تا الانم نتونستم خوابگاه گیر بیارم.مخواستم بیام و اگه میشه یه چندوقتی پیش عمه بمونم…اما خب مثل اینک قسمت نشد!
-ببخشید که میپرسم اما اگه نتونستین خوابگاه بگیرین الان کجا میخواین برید؟!
-یه کاریش میکنم!بازم شرمنده…
-ببینید خانم خطیبی من نمیتونم بزارم حالا ک بعد این همه سال کسی از خانواده شیما اومده اینجا و ازش کمک میخواد،همینجوری بره!شیما خونوادشو خیلی دوس داشت،با اینکه پدرش طردش کرده بود بازم دلش میخواست بره و اونارو ببینه اما از رفتار پدرش میترسید…تا اینکه اون تصادف پیش اومد و دیگه اجل مهلتش نداد.حالا اگه بزارم همینجوری برین پیش شیما شرمنده میشم.میدونم خواسته درستی نیس اما اگه میشه فعلا اینجا بمونین تا من بتونم یه جایی براتون پیدا کنم.
چشمامو ک دید انگار فکرمو خوند:میفهمم…اصن برا اینکه خیال شما راحت باشه من از خونه میرم،خوبه؟
ای بابا این دگه کی بود!
-نه باورکنید مسئله اون نیس…ولی…ولی
همینجوری داشتم تو ذهنم دنبال یه بهانه میگشتم که یهو یادم اومد!
-ولی همسرتون اگه بیان…
تا اینو گفتم یه اخمی بین ابروهاش انداخت که قیافشو جذاب ترمیکرد و گفت:من بعدازشیما به هیچکس دیگه فکر نکردم…
میخواستم بگم پس اون حلقه چی بود که دستت بود دیروز؟هرچند الان دستش نبود ولی دیدم دیگه خیلی فوضولیه بی خیالش شدم!
-اگه بهانه ی دیگه ای نمونده بفرمایین تا اتاقتونو بهتون نشون بدم.اینو گفت و ساکمو برداشت و از پله ها رفت بالا!منم راه افتادم دنبالش.
در یه اتاقو بازکرد و گفت:بفرمایین یکم استراحت کنید برا شام صداتون میکنم.
-نه نه ممنون اشتها ندارم…فقط میخواستم بپرسم سرویس بهداشتی کجاست
در بغلی رو بهم نشون داد و گفت:همینجا.ضمنا کلید اتاقم رو قفل خواستین میتونید درو قفل کنید.
-مرسی واقعا شرمنده ک مزاحم شما شدم.
-این چ حرفیه راحت باشین.فعلا
اینو گفت و رفت پایین.منم رفتم و دستشویی و بعدشم رفتم تو اتاقم!چ زودم صاحب شده بودما!اتاقم!درو قفل کردم ولی بازم میترسیدم!ب خودم گفتم بابا این خیلی باشخصیته اصن ب قیافش اینکارا نمیاد…تازه این رییس دانشکده با این همه دبدبه کبکبه و این سن که نمیاد سمت توی فنچولک!باهمین فکراخودمو آروم کردم و به سمت تخت گوشه اتاق رفتم.اونقد خسته بودم ک نفهمیدم کی خوابم برد.


بیدار ک شدم ساعت حدود9بود.امروز اصلا کلاس نداشتم پس مشکلی نبود.کش و قوسی به بدنم دادم و اومدم بیرون. به طبقه پایین رفتم انگار کسی نبود.
-آقای صدیقی؟آآآقای صدیقی؟
نه مثل اینک رفته بود!ب آشپزخونه رفتم و یادداشتی رو روی اپن دیدم
“ستایش خانم شرمنده من باید میرفتم دانشگاه،تو یخچال همه چیزهست،هرچی خواستین بخورین.بعدشم خواهشا جایی نرین یا اگه کلاس دارین بعدش برگردین خونه تا غروب باهم بریم و یه خوابگاه مناسب براتون پیدا کنیم”
واای این دگه بود!فرشته نجات ک میگن همین بود!ولی از یه چیز تعجب کردم تا الان خانم خطیبی بودم حالا شدم ستایش خانم!صبحانه رو خوردم و تا عصر یه جوری خودمو سرگرم کردم تا بالاخره صدیقی اومد.
-سلام خسته نباشید.
-سلام ممنون.حوصلتون که سر نرفت تو خونه؟ببخشید نتونستم زودتربیام.
-خواهش میکنم این چه حرفیه!
-من تو ماشین منتظرم اگه میشه حاضر شین ساکتونم بردارین که باهم بریم.
حرفی نزدم اول میخواستم ببینم دقیقا چیکار میکنه بعد مخالفت کنم!
-باشه الان میام.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.توی راه سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم اما توجهی نکردم…
جلوی یکی از خوابگاه هایی که دیروز بهشون سر زده بودم توقف کرد ک اتفاقا از همشونم بهتروگرونتر بود!با ناامیدی پوفی کردم و سرمو انداختم پایین.
-بفرمایید ستایش خانم…این خوابگاه خیلی مناسبه به دانشگاهم نزدیکه…
-من دیروزم به اینجا سرزدم…متاسفانه هزینش یه کم بالاست و از عهدش برنمیام.
-نگران نباشید من همه چیزو هماهنگ کردم شما فقط بگید ازطرف دکترصدیقی اومدین.
-اما آخه این درست نیست…
-خواهش میکنم خودتونو معذب نکنید من بیشتر ازاینا به شیما مدیونم…
نمیتونستم باورکنم همه این کارا به خاطر اینکه من برادرزاده همسر مرحومشم!من از زیر دین علی دراومده بودم که برم زیر دین یکی دیگه؟!ازکجا معلوم فردا اینم ازم درعوض این لطفاش چیزی نخواد!ولی خب کلید سوییتم دگه نداشتم نمیشد کاریش کرد. چیزی نگفتم ک گفت:راستی میشه شمارتونو داشته باشم؟شاید کاری پیش اومد…
بعد از دادن شماره خواستم پیاده شم که یهو گفت:ستایش خانم…
برگشتم سمتش
-مواظب خودتون باشید
من دیگه هنگ کرده بودم این جملش دگه چی بود!بدون اینک بتونم حرفی بزنم پیاده شدم و اونم ماشین رو روشن کرد و رفت…


(شایان)
همینجوری ک به سمت خونه میرفتم داشتم فکر میکردم در مورد ستایش…درسته ک خودم بهش گفته بودم همه اینکارارو بخاطر اینک فامیل شیماس انجام دادم اما خودمو نمیتونستم گول بزنم!همش بخاطر این نبود!یه چیزی تو وجود اون دختر منو به سمت خودش جذب میکرد!نمیدونم چی بود…شاید شباهتش به شیما،معصومیت نگاهش،رفتارش…یا…یا هرچیز دیگه نمیدونم…یهو ازاینکه گذاشتم بره پشیمون شدم ای کاش یه شب دیگه هم نگهش می داشتم…ای بابا چ افکار شیطانی ای پیدا کردما !اگه امشبم می موند حتما یکاری دست خودمو خودش میدادم همون بهتر ک رفت!ولی بازم می دیدمش…


(ستایش)
یه هفته ای بود که اومده بودم خوابگاه.تو این یه هفته هم دو سه بار صدیقی رو تو دانشگاه دیده بودم هر دفعه هم باهام سلام و احوال پرسی کرده بود و ازم پرسید از خوابگاه راضی هستم و مشکلی ندارم که منم ازش تشکر کرده بودم.نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت اون چندباری که همو دیدیدم اصن تصادفی نبود و ازعمد خودشو جلوم سبزمیکرد!به هرحال بهش مشکوک بودم ب خاطراین همه محبتای بی دلیلش و البته مدیون…منم البته دنبال کارمی گشتم که زودتراز زیر دینش درآم دو سه جایی هم تو این 1هفته سرزده بودم ولی هیچکدوم جور نشده بود…
پنجشنبه بعدازظهر بود و چون کلاس نداشتم تو خوابگاه داشتم با بچه های دیگه گپ میزدم.همون خوابگاهی اومده بودم ک ستاره،همکلاسیم،هم توش بود و حالا با ستاره دوتادختر دیگه به اسمای یلدا و فاطمه هم اتاقی شده بودم.اونا هم دخترای خوبی بودن…
همینجوری مشغول بودیم ک یهو گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسم علی روی گوشی استرس گرفتم.تو این چندروز چندباری اس زده بود و حالمو پرسیده بود که منم همینجوری 1چیزی بهش میگفتم!اما حالا …از اتاق اومدم بیرون و جواب دادم:بله؟
-الو.سلام ستایش خوبی؟
-سلام مرسی تو خوبی؟
-ممنون…معلوم هس کجایی تو دختر؟!دانشگاهی؟
-نه چطور؟
-آخه الان اومدم سوییت دیدم نیستی.
-چی؟؟تو کی اومدی تهران؟چرا بمن نگفتی؟!
-خیرسرم میخواستم سوپرایزت کنم!حالا بگو کجایی بیام دنبالت.دختره حواس پرت کلیدم ک روی اپن جاگذاشتی من نمیومدم مخواستی چیکارکنی؟؟
نمیدونستم چی بهش بگم…بالاخره ک باید میفهمید.
-ا…خب راستش من خوابگاه گرفتم.
-چی؟؟!کی خوابگاه گرفتی؟اصن مگه اینجا چش بود که رفتی خوابگاه؟!
-خب خوابگاه امنیتش بیشتره!
-مگه اینجا امنیت نداره؟!اصلا پولشو ازکجا آوردی؟ازحساب من ک پولی برداشت نشده
-خودم جورش کردم.الانم دنبال کارمیگردم تا بتونم روپای خودم وایستم.اون پولی هم ک بهم دادی رو به زودی بهت پس میدم.
-ستایش باز داری اون روی سگ منو بالا میاری ها!سریع بیا اینجا ببینم حرف حسابت چیه!منتظرم.خداحافظ
و گوشی رو قطع کرد.نمیدونستم باید چیکارکنم…اگه نمی رفتم بدتر می شد .علی رو میشناختم میدونستم عصبانی بشه نمیشه جلوشو گرفت…میترسیدم بره همه چیزو به خونوادم بگه.باید یه باربرای همیشه تکلیفمو باهاش روشن میکردم.
حاضرشدم و راه افتادم.یک ساعت بعد جولوی در سویت بودم.زنگو زدم و علی درو بازکرد.مثل همیشه خوشتیپ و جذاب بود.
-سلام ستایش خانم!پارسال دوست امسال آشنا!بفرمایید.
متوجه لحن طعنه آمیزش شدم ولی به روی خودم نیاوردم.زیرلب سلامی گفتم و وارد خونه شدم.رفتم و رو یکی ازمبلا نشستم.علی هم اومد روبروم نشست و با یه لحن عصبی گفت:خب…بگو…
منم آروم پرسیدم:چی بگم؟
-بگو منظورت ازاین موش و گربه بازی هاچیه؟!
-کدوم موش و گربه بازی؟؟من ازاینجا رفتم چون نمیخواستم بیشترازاین زیر دینت باشم…چون…چون نمیخواستم اتفاقات اون شب تکرارشه!
پوزخندی زد و گفت:مگه از اتفاقات اون شب بدت اومد؟!
با این حرفش سرخ شدم و گر گرفتم.آشغال داشت حماقت اون شبم رو به رخم میکشید…اما من نباید ب خاطر یه شب حماقت یه عمر تاوان میدادم… منم کم نیاوردمو با بدجنسی گفتم:هه…با خود چی فکر کردی ها؟!فکر کردی من عاشق چشم و ابروت شدم؟؟نخیر…اون شب من مجبور بودم به خواستت تن بدم میدونی براچی؟از ترس،از بی پناهی و هزار درد دیگه…تو…توی بی رحم ب خاطریه شب جا دادن بهم مجبورم کردی جسمم رو دراختیارت بزارم!
انگار حرفام تاثیر خودشو داشت چون چشماش رنگ عصبانیت گرفت و گفت:ا…اینجوریه…پس خودتم میدونی جنده ای خانم کوچولو!
با این حرفش از خشم گرگرفتم و دستامو مشت کردم اما اون ادامه داد:ببینم بازرفتی زیر کی خوابیدی که تونستی پول اجاره ی خوابگاه رو درآری؟!
دگه نتونستم خودمو کنترل کنم.پاشدم و رفتم جلوش و با تمام قدرت یه کشیده در گوشش زدم.علی اولش ازاین حرکتم تو بهت بود اما بعدش برخلاف انتظارم دیدم که یه لبخند رو لبشه…
-اصن میدونی چیه؟حق با توئه…راستش…راستش تو خیلی خوشگلی…و با این اندامی که داری هر مردی رو ب خودت جذب میکنی…
با این حرفش نگاه کثیفی ب سرتاپام انداخت و ادامه داد:اما من عاشقت نیستم…یعنی اصلا اهل این حرفا نیستم…بامهین ب خاطرپولش ازدواج کردم و باتو هم بخاطر جسمت مخوام رابطه برقرارکنم…تو فقط یه وسیله برای ارضای هوسای منی جنده خانم،میفهمی؟؟
باورم نمیشد این همون علی هفته پیشه…انگار همه اون محبتای دروغیش برای خر کردن من بود و حالا ک دیده بود این روشم دیگه جواب نمیده برگشته بود به جلد قبلیش…با صدایی ک میلرزید گفتم:خیلی پستی علی…من…من احمقو بگو که واقعا باورم شده بود تو دوسم داری اما…
علی مستانه خندید و گفت:گفتم ک من اصلا اهل این حرفا نیستم…ولی تو مجبوری ب خواستم تن بدی میدونی چرا؟چون اگه اینکارو نکنی آبروتو پیش خونوادت می برم!حالا هم بهتره م3 دخترای خوب آروم بگیری چون میخوام کارمو شروع کنم!خیلی حشریم…خیییلی…
با این حرفش پاشد و با همون لبخند کریهش یه دستشو انداخت دور کمرم و اون یکی هم روی گردنم و لباشو روی لبام گذاشت…از فکراینکه یه شبی من ازاین لبا لذت برده بودم ازخودم بدم اومد…سریع دستمو گذاشتم رو سینش و هلش دادم عقب که افتاد روی مبل…اما اون انگار نه انگار پاشد و گفت:رامت میکنم جنده…نمیدونی تو این یه هفته چی کشیدم…اون مهین که از بس پیرو بی ریخته نمیشه رفت سمتش…اما تو…تو واقعا لعبتی!امشب کار نیمه تموم هفته پیش رو تموم میکنم!
اینو گفت و اومد سمتم و با یه حرکت بغلم کرد و ب سمت اتاق خواب برد…وقتی دیدم تقلاهام برای فرار از چنگش بی فایدس شروع کردم ب جیغ زدن.با اولین دادی ک زدم دست علی روی صورتم فرود اومد که باعث شد نصف صورتم بسوزه از درد…
علی با خشم گفت:بخدا اگه یبار دگه دادبزنی یه جای سالم تو بدنت نمیزارم
تا حالا قیافشو اونقد ترسناک ندیده بودم…ساکت شدم و فقط به اشکام اجازه بارش دادم…علی محکم پرتم کرد روی تخت طوری ک کمرم به لبه تخت خورد و از شدت درد ناخودآگاه دادم بلندشد.
-مگه بهت نمیگم خفه شو دختره ی هرزه؟؟
تیشرتشو درآورد و اومد روی تخت صافم کرد.پاهاشو دو طرف پاهام گذاشت و کل وزنشو انداخت روم…دگه درد کمرم یادم رفته بود…داشتم زیرش له می شدم…تازه واقعا فهمیدم احاساسات آدما تو رابطه ها خیلی مهمه…منی که هفته پیش با حس نفسای گرم علی روی بدنم شعله خواستن تو وجودم زبونه میکشید حالا با حس همون نفسا ک ب صورتم پخش میشد،از شدت نفرت حالت تهوع بهم دست داد.همونجور که روم افتاده بود نگاه کثیفو پراز شهوتشو به چشمام دوخت و دوباره اومد سراغ لبام.خواستم مقاومت کنم و از زیرش بیام بیرون که یهو با پاش ضربه محکمی به پهلوم زد و آخم بلندشد.
-گفتم ک ب نفعته آروم باشی جنده کوچولو وگرنه بدترازاین ب سرت میاد
دیگه جونی به تنم نمونده بود که بخوام مقاومت کنم…فقط اشک میریختم و خدا رو تو دلم صدا میزدم.علی حالا داشت گردنمو با ولع میخورد…خواست مانتومو دربیاره که بازم باهمون یه ذره جون خواستم مانعش شم ک چندتا ضربه دیگه نوش جون کردم.
-اول و آخرش مال خودمی ستایش خانم پس اینقد تلاش نکن!میخوام یه شب رویای برات درست کنم!
مانتو و سوتینمو درآورد و شروع کرد به خوردن و گاز گرفتن سینه هام…منم مثل ی جنازه زیرش افتاده بودم…دست ازخوردن سینه هام برداشت و همونطور که روم بود خودشو کشوند بالا…طوری که کیرش که از رو شلوار معلوم بود داره میترکه جلوی صورتم قرارگرفت،
-بمالش جنده
وقتی دید کاری نمیکنم بلند داد زد :مگه کری میگم بمالش…
منم از ترس و با دستایی لرزون شروع کردم به مالوندن…بعد از چند دقیقه بلند شد و شلوار و شورتشو در آورد و نشست روی تخت:
-پاشو بیا بشین جلوم.
اما من اصن قدرت تکون خوردن نداشتم.وقتی دید همونجوری افتادم بازومو کشید و انداختم روزمین و بعدش نشوند جلوی خودش …کیر بزرگ و شق شدشو گرفت و سرشو به لبم مالوند:جووووون…چه لبای داغی داری…بازکن دهنتو میخوام با کیرم سیرت کنم…
بازم وقتی دید باز نمیکنم یه سیلی محکم بهم زد و دهنمو باز کردم.اونم فورا کیرشو کرد دهنم و محکم تلمبه میزد…
-جووووون…جنده ی خودمی تو…بخووورششش
داشتم خفه میشدم اما اون مثل اینک خیلی داشت حال میکرد…طعم تلخ پیشابشو تو دهنم حس کردم و عقم گرفت…
بعد چند دقیقه کیرشو از دهنم بیرون آورد و منو یکم کشوند بالا…کیرشو گذاشت بین سینه هام،با دستاش سینه هامو بهم چسبوند و کیرشو بین سینه هام حرکت میداد و اه و اوف میکرد…دگه داشتم از این همه تحقیر می مردم…دوباره بغلم کرد و آوردم رو تخت و رفت سراغ شلوارم ک بازش کنه.دستمو گذاشتم رو شلوارمو خواستم مانعش شم که برگشت و با لبخند کثیفی نگام کرد:نترس عزیزم میخوام خانمت کنم!میخوام قیافتو وقتی داری زیر کیرم جر میخوری ببینم تا دگه منو دور نزنی!
با یه حرکت شلوار و شرتمو کشید پایین و من جیغ خفه ای کشیدم…
نه خدایا…دگه نمیتونم…اگه از پس این برنمیام زورم ب خودم ک میرسه…بعد این اتفاق خودمو میکشم و راحت میشم…علی داشت کسمو می لیسید ولی من هیچ حسی نداشتم!یهو چشمم به گلدون خالی روی پاتختی خورد…فکری تو ذهنم جرقه زد…با فکر کردن به رهایی ای که با این نقشم در انتظارم بود انگار نیرو گرفتم.به علی نگاه کردم ک هنوز سرش پایین بود و مشغولی کارش بود و اه اوف میکرد.با یه حرکت گلدونو برداشتم و تقریبا محکم کوبوندم به پشت کله ی علی و گلدون از وسط ترک برداشت …‎ ‎خون بود که از پشت سر علی جاری میشد…علی هم چند لحظه به همون حالت موند و قبل اینکه بتونه حرفی بزنه بیهوش شد و افتاد زمین…

هنوز ازکاری که کردم توی شوک بودم…باورم نمی شد…یعنی…یعنی من علی رو کشته…نه…نه امکان نداشت!من قاتل نیستم!ولی دگه عقلم تو اون لحظات فرمان نمیداد!از ترس اصلن دگه به علی نگاه نمیکردم…سریع لباسامو از روی زمین برداشتم و تنم کردم…کیفمو برداشتم و به سمت در سوییت رفتم…دستم که روی دستگیره درقرارگرفت تازه انگار عقلم کم کم داشت به کار می افتاد…شاید اصلا نمرده باشه…شاید هنوز امیدی باشه…من احمق از هول ترس حتی نموندم ببینم نفس میکشه یا نه!اگه زنده باشه و به خاطر نرسیدنش ب بیمارستان بمیره…واای نه…اگه مرده باشه و من فرارکنم راحت میشم؟؟معلومه ک ن گیرم ک گیر پلیس نیفتم،با وجدانم چیکارکنم تا آخرعمر باید عذاب وجدان بگیرم…خسته ازاین همه فکر دلمو زدم به دریا و به سمت اتاق رفتم…علی هنوز به پشت رو زمین افتاده بود بدون لباس و لخت…خونریزی سرشم تقریبا کمترشده بود …با ترس و لرز رفتم سمتش و تو یه حرکت برش گردوندم…
واای خدا از دیدن قیافش نزدیک بود سکته کنم…خونی که از پس کلش اومده بود روی صورتش پخش شده بود و قیافشو ترسناک کرده بود…گوشمو روی سینه ی برهنش گذاشتم و…
خدایا شکرت!زنده بود!!قلبش میزد!هرچند یکم نامنظم اما میزد!دگه معطل نکردم.اول زنگ زدم اورژانس…بعد یه تیکه از رو تختی رو کندم و دورسرش پیچیدم تا بیشتر ازاین خون ازش نره…با بدبختی لباساشو پوشوندم بهش.کیف خودم و کیف کوچیک دستی علی رو هم ک همه پولا و وسایل و کلیداش توش بود برداشتم.
45دقیقه دیگه،من تو راهروی اورژانس قدم میزدم و علی هم تحت درمان بود…دل توی دلم نبود… تا اینک یه پرستار از اورژانس بیرون اومد و رو ب من گفت:شما همراه این بیماری هستید که به سرش ضربه خورده؟
با اضطراب گفتم:بله…چی شد ؟حالش چطوره؟
-خوشبختانه عکس رادیولوژی شو ک دیدیم معلوم شد خونریزی داخلی نداشته.با چندتا بخیه حل شد…فعلا ب خاطر خونی ک ازش رفته بیهوشه ولی الان منتقلش میکنیم بخش و یه سرم بهش میزنن و احتمالا تا نیم ساعت دیگه بهوش میاد.سرمش ک تموم شد میتونید ببرینش.
واااای خدایا شکرت…چی فکر میکردم چی شد!!خداروشکر آوردمش بیمارستان
-این قبضو ببرید پذیرش و برگه ترخیصو بگیرین.
-باشه خیلی ممنون از لطفتون.
-خواهش میکنم وظیفه بود.
رفتم پذیرش و هزینه رو حساب کردم و ب اتاقی رفتم که علی رو برده بودن توش.هنوز بیهوش یا شاید خواب بود و سرم بهش وصل بود…رفتم و کیفش و برگه ترخیصو کنارش گذاشتم و خیالم ک از بابتش راحت شد قبل اینک بهوش بیاد از بیمارستان زدم بیرون…


یه هفته ازاون حادثه گذشته بود.این یه هفته رو خدا می دونست چجوری گذروندم…همش منتظر این بودم که یکی ازخواهربرادرا مخصوصا سجاد یا مهین زنگ بزنه و مواخذم کنه…با اون بلایی ک سرعلی آورده بودم مطمئن بودم بالاخره زهر خودشو میریزه. هرچند یبار که به مارال زنگ زده بودم تا غیرمستقیم بپرسم و ببینم اونجا خبرخاصی هست یا نه گفته بود سرآقاعلی بخیه خورده ب خاطر تصادف!پس به اونا دلیل اصلی رو نگفته بود…اما من فکر میکردم اینکارشم ب خاطر اینه ک منو عذاب بده و منتظر بزاره…که موفقم بود!
شنبه غروب بود و داشتم از دانشگاه میومدم بیرون و به سمت ایستگاه می رفتم که ماشین علی رو دیدم که گوشه خیابون پارک بود و خودشم پشت فرمون…اضطراب همه وجودمو فراگرفت و ناخودآگاه به دور و برم نگاه کردم…نه خداروشکر تو این شلوغی نمی تونس بلایی سرم بیاره!خواستم بی اعتنا از کنارش رد شم که صدای بوق های ممتدش رفت رو اعصابم…از ترس اینکه جلوی دانشگاه آبروریزی نشه سریع رفتم سوار شدم.می خواستم دست پیش و بگیرم که پس نیفتم!بنابراین بالحن طلبکارانه ای گفتم:چته؟براچی اومدی اینجا دنبالم؟
پوزخندی زد و گفت:سلامت کو؟!
تازه وقت کردم یه نگاهی به سرش بندازم.مثل اینکه دیگه خوب شده بود چون از پانسمان خبری نبود…وقتی دید خیره شدم به سرش با همون پوزخند کریهش گفت:چیه؟داری به شاهکارت نگاه میکنی؟!نه خوشم اومد…دست کم گرفته بودمت!ناز شصتت با این ضربت!
من فقط سکوت کردم.
-اومدم برای آخرین بار بهت پیشنهادمو بدم…اگه با من باشی همه جوره هواتو دارم…اما اگه قبول نکنی…خودت میدونی ک چی میشه…
راست میگفت خودم میدونستم…ولی دیگه برام مهم نبود…یاحداقل به خودم می قبولوندم ک برام مهم نیس.من هیچوقت تن به خواسته اون عوضی نمی دادم.
-هیچوقت به من نمیرسی…یعنی من این اجازه رو بهت نمیدم!پس هر غلطی میخوای بکنی بکن!
-این حرف آخرته؟!
-آره!
حرفمو آخرمو با غیظ گفتم،ازماشین پیاده شدم و درماشینو محکم بهم کوبوندم…


انتظارم زیاد طول نکشید.یه شب سجاد زنگ زد و هرچی از دهنش درمیومد بهم گفت،اینکه من یه سربار نمک نشناس هرزه ام که به شوهرخواهرم چشم داشتم…اینکه من باعث ازهم پاشیده شدن زندگی علی و مهین شدم که مثل اینکه الانم داره به طلاق میکشه…و هزارتا حرف و تهمت دیگه ک من حتی روحمم ازشون خبر نداشت!آخرشم گفت که دیگه فراموش کنم خونواده ای دارم و هیچوقت برنگردم نور.حتی به من فرصت دفاع و حرف زدن نداد!هه!من چه خوش خیالم!اونا فقط منتظر یه بهانه بودن که از شر من راحت شن اونوقت تو میگی فرصت دفاع بدن!نمیدونستم باید ناراحت باشم یانه…مگه داشتن یا نداشتن خونواده ای که واسه هر یه لقمه نونی ک بهت می دادن سرت منت میزاشتن فرقی هم داشت؟!اما بازم بی اختیار اشکام جاری شدن…به این فکرمیکردم ک تا الان حداقل یه کس و کار و یه جایی داشتم که اگه ازهمه جا موندم برم اونجا…ولی حالا دگه اونجاروهم نداشتم.به معنای واقعی بی کس و کار شدم…به این فکر میکردم ک اگ بابام زنده بود الان وضعم این نبود…همینجوری فکر کردم و اشک ریختم تا اینکه خوابم برد…


چندروزی ازاون ماجرا گذشته بود…هنوز باهاش کنار نیومده بودم ولی خب زندگی میگذشت…مارال بهم زنگ زده بود و بعد ازکلی گریه زاری ک منم پابه پاش گریه کردم و اونم کلی بابت حرفای پدرش ازم عذرخواهی کرد…واقعا یه وقتایی شک میکردم که مارال دختر پری و سجاده!اخلاقش خیلی بااونا فرق میکرد.همیشه سنگ صبورم بود و تو بدبختیام همرام بود.مثل خواهر بودیم.منم دلداریش دادم و گفتم خودشو عذاب نده و من ازاون انتظاری ندارم و…ضمنا با گفتن اینکه حرفای علی رو باور نداره ومیدونه ک اون چشمش دنبال من بوده،خوشحالم کرد که حداقل مارال بهم اعتماد داره…از علی و مهین پرسیدم ک گفت دنبال کارای طلاقن…علی…کسی که این همه بلا سرم آورد…ازش متنفر بودم.
تو اتاقمون تو خوابگاه مشغول درس خوندن بودم ک گوشیم زنگ خورد.شماره ناآشنا بود.من ب جز مارال کسی رو نداشتم ک بهم بزنگه…بی خیالش شدم و جواب ندادم.قطع ک شد دوباره شروع کرد ب زنگ خوردن.
یلدا درحالی ک نگاهی به گوشیم مینداخت گفت:ستایش گوشیت داره زنگ میخوره ها!
-ولش کن حتما مزاحمه
-یه لحظه وایسا…این شمارش چقد آشناس!
اینو گفت و سریع پرید رو گوشیش و بعد یکم گشتن گفت:آها!میدونستم!این ک شماره صدیقیه!رئیس دانشکده!
با گفتن این حرفش فاطمه و ستاره و خود یلدا مشکوک بهم نگاه کردن.وای خدا تو چ مخمصه ای گیر کرده بودم!بهتر بود میرفتم بیرون و جواب میدادم تا بیشتر از این آبروم نرفته!گوشی رو برداشتم و زیرنگاه خیره بچه زدم بیرون.اما همینکه درو بستم صدای یلدا مجبورم کرد فال گوش وایسم.
یلدا:این ستایشم خوب زرنگه ها،رو نکرده بود تا حالا!
ستاره:منظورت چیه؟
فاطمه:منظورش معلومه!هنوز نیومده خوشتیپ ترین استاد دانشگاه رو تورکرده!اونم کی!رئیس دانشکده!
ستاره:چرند نگو شاید کار درسی ی پژوهشی دارن!
یلدا:برو بابا خودتم میدونی صدیقی فقط با ترم بالایی ها کلاس برمی داره!منم بخاطرهمین شمارشو دارم.
فاطمه:ولی عجب آب زیر کاهیه!جلوی ما نمازشو قضا نمی کنه اونوقت…
ستاره:بسه دیگه ستایش اهل این حرفا نیس.
یلدا:صدیقی رو بگو این همه دختر بهش چراغ دادن خودشو حضرت یوسف کرده بود حالا رفته با یه ترم یکی…
عجب آدمای بی انصافی بودن!درمورد مسئله ای ک هیچی ازش نمیدونستن چه جوری قضاوت میکردن!باز صدرحمت به ستاره.دگه واینستادم تا بیشتر ازاین حرفاشونو گوش بدم.رفتم تو راهرو و گوشیم رو که دوباره شروع کرده بود ب زنگ خوردن جواب دادم
-بله؟
-سلام ستایش خانم.صدیقی هستم.
-سلام آقای صدیقی خوب هستین؟
-ممنون شما خوبین؟چ خبر؟
-ب لطف شما…سلامتی
-مشکلی که ندارین ؟؟اوضاع خوبه؟
واای خدا یعنی زنگ زده بود بازم اینو بپرسه!!مخواستم بگم آره بابا همه چی خوبه ولمون ولی نمیشد ک بهرحال اون ب من لطف کرده بود ایناهم ازخوبیش بود که هی حالمو می پرسید.
-بله ممنون همه چیز خوبه.
یکم سکوت کرد ک گفتم:امری داشتین آقای صدیقی؟؟
-من؟!بله…بله راستش میخواستم اگه میشه ببینمتون.
-باشه ولی میتونم دلیلشو بدونم؟
-خب…چندوقت پیش شنیده بودم ازتون دنبال کار میگردین…راستش من یه کارسراغ دارم که فکرمیکنم مناسبتون باشه…مخواستم بیاین درموردش حرف بزنیم و یه مسئله دگه هم هست ک اومدین بهتون میگم.
خدایا این آدم بود یا فرشته نجات!یعنی واقعا برام کارهم گیر آورده بود؟!این همه لطفش به خاطر چی بود؟؟مخواستم قبول نکنم اما با خودم گفتم من ک این همه گشتم یه کارمناسب نیمه وقت پیدا نکردم…میرفتم سراینکار میتونستم از زیر دینشم درآم…
-واقعا ممنونم…خب کی و کجابیام؟
سریع گفت:یه ساعت دیگه سرکوچه خوابگاه منتظرتونم،خوبه؟
ازاین همه عجلش تعجب کردم ولی اینقد از پیداشدن کاربراخودم خوشحال بودم ک نه ب این رفتارش توجه کردم نه ب اون یه مسئله ای گفته بود ببینمتون دربارش صحبت میکنیم.
-باشه میام.
-پس می بینمتون.خداحافظ
-خداحافظ


وقتی رسیدم سر کوچه با پرشیای طوسیش منتظرم بود.تا منو دید از ماشی پیاده شد و سلام کرد و ازم خواست سوار شم.سوار شدیم و راه افتادیم.
-خب چه خبر ستایش خانم؟؟
-سلامتی…راستش نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم بابت…
اخم مهربونی کرد و گفت:نمیخوام دیگه این حرفارو بشنوم…من همه اینکارارو ب خاطر خودم میکنم!
خودشم از گفتن ای جمله آخریش تعجب کرد و به وضوحوح دستپاچه شد!منظورش چی بود؟؟
-در مورد کاری که بهتون گفته بودم…یکی از دوستام پزشکه، متخصص قلب و عروق منشیش باردار شده و گفته دیگه سرکار نمیاد…منم شمارو معرفی کردم…البته چون مطب دوستم معمولا شلوغه دوتا منشی دیگه هم اونجا کا می کنن به خاطر همین میتونین به دانشگاهتونم برسین…من در موردتون با دوستم حرف زدم و قبول کرده…خب نظرتون چیه؟!
-والا چی بگم؟؟!!عالیه!واقعا ممنونم ازتون!
-خواهش میکنم،این کارتشه.دکتر آریا.میخواین فردا صبح بیام دنبالتون که با هم بریم پیشش؟
-نه …نه ممنون خودم میرم فقط اگه میشه بهش زنگ بزنید و بگید دارم میرم اونجا
-حتما…
بعدش چند دقیقه ای سکوت کرد.وقتی دیدم کار دیگه نداره آروم گفنم:ا…آقای صدیقی…اگه دیگه امری ندارین من دیگه رفع زحمت کنم!
-نه …نه…گفته بودم که یه کار دیگه هم دارم ولی اینجا مناسب نیس بزارین بریم جایی پیاده شیم صحبت کنیم.
من که اصلا یادم رفته بود که یه کار دیگه هم داشت!حالا چه کاری بود که تو راه نمیتونه بگه؟!
-شرمنده اما من یه ساعت دیگه کلاس دارم…اگه میشه همینچا بگید یا بزارینش برا بعد…
-نه …بعدا نمیشه
اینون گفت و ماشینو یه گوشه خابون نگه داشت.
-خب راستش نمیدونم چجوری بگم…مقدمه چینی بلد نیستم…میخواستم بگم…با من ازدواج میکنی؟؟؟
یهو انگار یه سطل آب سرد ریختن سرم !انتظار هر چیزی رو داشتم غیر این!!منظورش چی بود؟؟!!خنگ خدا دیگه اینم مگه منظور میخواد!!یارو اومده یه راست گفته با من ازدواج میکنی یا نه!چند بار دهنمو باز و بسته کردم اما حرفی از دهنم خارج نشد!این حالتمو که دید گفت:می دونم…می دونم نه جاش مناسبه نه زمانش برا مطرح کردن همچین پیشنهادی و نه من درست حسابی این کارو کردم!ولی خب باور کنید…
یکم مکث کرد و ادامه داد:نمیدونم جریان ازدواج من و شیما رو میدونید یا نه…ما باهم هم دانشگاهی بودیم…نمیخوام الان از تعریف کنم چجوری باهم آشنا شدیم و به هم دل بستیمو…چون طاقت گفتنشو ندارم…اما همینو میگم که جئنمونو برا هم میدادیم…رفتم و از خانوادش خواستگاریش کردم اما پدرش مخالفت کرد…گفت آس و پاسم و هیچی ندارم و غریبمو از این حرفا…اما وقتی دید ما چقدر بهم علاقه داریم دست آخر به شیما گفت:یا خونوادن یا اون پسره…شیما با همه علافپقه ای که به خونوادش داشت منو انتخاب کرد چون واقعا بهم علاقه داشتیم و حرف پدرشم غیر منطقی بود…بعد از مرگش داغون شدم…حس میکردم دیگه دلیلی برا زنده موندن ندارم…پدر مادرم خیلی خواستن دوباره ازدواج کنم ولی من هم اینکارو خیانت به خاطرات شیما میدونستم و هم اینکه بعد اون هیچ دختری به چشمم نمیومد …تا اینکه…تا اینکه تو رو دیدم…نمیدونم چجوری ولی به خودم اومدمو دیدم بهت علاقه مند شدم…شب و روز بهت فکر میکردمو …خیلی با خودم جنکیدم تا با احساسم مقابله کنم اما نتونستم…راستش از شیما هم شرمندم اما حالا که فکر می کنم می بینم اکه من میمردم و شیما زنده بود هیچوقت دوس نداشتم اینطور تارک دنیا بشه…به هر حال اگه به تون رسم مطمئنم تا آخر عمرم همینجوری خواهم موند چون تو اولین دختری هستی که بعد مرگ شیما مثل اون بهت علاقه مند شدم.نمیخوام الان جوابمو بدی…خوب فکراتو بکن…من 37 سالمه…درسته اختلاف سنی مون زیاده اما بهت قول میدم عشقت منو جوون کنه همونطور که تو میخوای باشم…ضمنا نمیخوام کمکایی که بهت کردم تو این مدت رو جوابت تاثیر بزاره چون اونا فقط به خاطر این بود که فامیل شیما بودی!و همشونم قرض بود رفتی سرکار بهم پس میدی…پس به این چیزا فکر نکن…حالاه مم خودم میبرمت دانشگاه.
اینقدر فکرم درگیر بود که فقط تونستم سری تکون بدم…

ادامه…

پی نوشت:
1.سلام و تشکر خدمت همه دوستان که وقت گذاشتن و داستان منو خوندن…من برا نوشتن این داستان خیلی وقت گذاشتم امیدوارم ک خوشتون اومده باشه.اگه نظرات مثبت و امتیازها بالا باشه بقیشو هم میزارم اگه ن که هیچ…ضمنا من داستانای زیادی از این سایت خوندم و با توجه ب نظرات اعضا تقریبا فهمیدم ک بیشتر چه نوع داستانایی مورد پسنده اعضاست ب خاطر همین سعی کردم داستانی رو بنویسم ک ارزش وقتی رو ک میزارین داشته باشه یعنی امیدوارم اینطورباشه.اگه هم انتقاد هست ک حتما هست لطفا مودبانه باشه.
2.من این داستان رو با موبایل و با مشقت فراوان(!)تایپ کردم غلط های تایپی رو ب بزرگی خودتون ببخشین.
3.درسته ک این قسمت سکس نداشت ولی تو قسمت یعدی از خجالتتون درمیام 

امضای نویسنده:@م.شهناز@


👍 0
👎 0
115935 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

429105
2014-07-29 17:49:14 +0430 +0430
NA

عالی بود.تبریک میگم.حرف نداره.واقها لذت بردم…فقط ی سوال این داستان واقعیه ؟

0 ❤️

429106
2014-07-29 17:53:33 +0430 +0430
NA

آفرین که زود قسمت دوم رو هم گذاشتی که فراموش نشه داستانت

اما بنظرم این ایده که هم از زبونه ستایش مینویسی و هم شایان >>>یکم نامتعارفه>>از طرفی 90درصد از زبانه ستایشه و اون 10درصد شاسان شاید زیاد لزوم نداشته باشه
ولی بازهم خوب نوشتی
ممنون برا زحمتت
امتیاز کامل تقدیم شد

0 ❤️

429107
2014-07-29 18:19:38 +0430 +0430
NA

ممنون از داستانت.من معمولا نظر نمیدم اما داستان شما وادارم کرد تشکر کنم.ادبیاتتم عالیه.موفق باشی

0 ❤️

429108
2014-07-29 18:20:07 +0430 +0430

خوب بود منتظر ادامه داستانت هستم

0 ❤️

429109
2014-07-29 19:06:25 +0430 +0430

عاشقتم اره درسته دختر نیستم ولی میگم ناز شصتت که دهن علی رو سرویس کردی خیلی دوست دارم زود تر بخس سوم داستانتو بخونم پس منتظرم نذار واقعا با این که سکس نداشت زیبا بود رای کامل بهت دادم.

0 ❤️

429110
2014-07-29 19:31:38 +0430 +0430
NA

منم با كونكيلر موافقم جذابيتش كمتر بود ولى مرسى داستانت عاليه خيلى خوب نوشتى منتظر ادامه ى داستان هستيم… خيلى وقت بود همچين داستان خوبى نخونده بودم بازم ممنون

0 ❤️

429111
2014-07-29 19:40:30 +0430 +0430
NA

داستانت عالی بود عزیزم امیدوارم قسمت سومشو زودتر بذاری.این بهترین داستان بین کل داستانای شهوانی بود.مرسی

0 ❤️

429112
2014-07-29 20:28:13 +0430 +0430
NA

Awli bood :)

0 ❤️

429113
2014-07-29 23:35:34 +0430 +0430
NA

سلام مرسي داستان داره خیلی جالب میشه لطفا قسمت 3 شود زودتر بزار

0 ❤️

429116
2014-07-30 01:14:52 +0430 +0430
NA

دستت درد نکنه واقعا محشر بود

0 ❤️

429117
2014-07-30 01:59:50 +0430 +0430

خوب بود یکم موضوع های متفرقه نپرداز سریع تمومش کن

0 ❤️

429118
2014-07-30 02:33:36 +0430 +0430
NA

عالی بود من بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم

0 ❤️

429119
2014-07-30 03:13:54 +0430 +0430
NA

عالی بود clapping

0 ❤️

429120
2014-07-30 03:40:17 +0430 +0430

عالی بود ادامه بده clapping

0 ❤️

429121
2014-07-30 06:31:41 +0430 +0430
NA

نسبت به داستان قبلی این خیلی کسشر بود

0 ❤️

429122
2014-07-30 07:29:13 +0430 +0430
NA

به منم کس بده اگه خواستی از کونم میکنمت

0 ❤️

429123
2014-07-30 08:10:08 +0430 +0430
NA

aslan hal mikonam ba dastan hat ba in ke sex nadasht vali khob boooooooooooood Like

0 ❤️

429124
2014-07-30 09:49:18 +0430 +0430
NA

عالی بود امید وارم ادامه بدی و قسمت بعدی را سریع بنویسی
واز خجالمون در بیای
D:

0 ❤️

429128
2014-07-30 12:03:20 +0430 +0430
NA

خیلی زیبا بود لطفا سریعتر بقیشو بنویس

0 ❤️

429129
2014-07-30 13:53:08 +0430 +0430
NA

يعني واقعا دوست داري بشاشن تو صورتت

0 ❤️

429130
2014-07-30 14:20:40 +0430 +0430
NA

تا حالا هیچ داستانی رو به این اندازه واقعی حس نکرده بودم.خیلی ها فکر می کنن داستان سکسی یعنی اینکه از اول شروع کنن به کردن بدون هیچ مقدمه ای.بازم ممنون.

0 ❤️

429131
2014-07-30 14:50:06 +0430 +0430
NA
medium_kjhgjhgfbv (5291).jpg
0 ❤️

429132
2014-07-30 15:08:25 +0430 +0430
NA

خیلی عالی بود عزیزم
اون مادر جنده های رو هم که نظر منفی میدن رو ول کن بدبختا پریود شدن نمیفهمن چی میگن یا چی مینویسن
حتما ادامه بده

0 ❤️

429133
2014-07-30 15:37:22 +0430 +0430
NA

ببینید…کار درستو ایشون میکنن.درواقع داره داستان سکسی مینویسه که اصلا باید همین کارو بکنه…نه این که مث یه عده جنده و ملجوق خاطرات تخیلی رو تصنعی سکسی بنویسه!
پرچمت بالاس آبجی

0 ❤️

429134
2014-07-30 15:41:53 +0430 +0430
NA

به نظر من داستان جالبه و ارزش دنبال کردن داره، با خوندن این داستان یک حس خاص و یک درک جدید از شرایط مختلف انسانها بهم داد، امیدوارم که بقیا داستان به همین جذابی باشه.در ضمن من تا حالادر مورد هیچ داستانی اینجا نظر ندادم ، ولی این داستان ارزش نظر دادن را داشت.

0 ❤️

429135
2014-07-30 18:23:59 +0430 +0430
NA

سلام و درود مخصوص
یعنی مثل خر کیف کردم تا به حال چنین داستان خوب و محکم و پدر مادر دار نخونده بودم البته در این سایت . واقعا دست مریزاد داری و کیرم تو حلق اون چند نفری که کس و شعر نظر دادن . البته تقصیر هم ندارن چون خر چه داند قیمت نقل و نبات !؟ قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری . هم از نظر ادبی و تخصصی با ارزشه و هم به قدری جذابه که ول کنه یقه ی آدم نیست تا تموم نشه .

0 ❤️

429136
2014-07-30 18:30:56 +0430 +0430

داستانت رو خیلی خوب نوشتی به طوری که موقع خوندنش از موضوع اصلی سایت خارج میشم و وارد درد اصلی دختران بی سرپرست میشم .آفرین و منتظر قسمت بعدی هستم

0 ❤️

429137
2014-07-31 03:28:35 +0430 +0430
NA

داستانت عالی بود عزیزم فقطهر چه زودتر ادامه شو بنویس

0 ❤️

429138
2014-07-31 03:30:01 +0430 +0430

مرسی… واقعا بعد مدتها یه داستان میانه رو قشنگ دیدیم به خودمون اینجا… اگر داستان واقعی هم نباشه اما زیبایی کار به این هست که واقعا چهره ها ی واقعی امروزی رو نشون دادی… آفرین… ادامه بده بقیه رو بدون وقفه… منتظریم…

0 ❤️

429139
2014-07-31 04:43:21 +0430 +0430
NA

سلام عالی بود مرسی فقط سریع تر قسمت بعد رو بنویس.راستی این داستان واقعیه؟؟؟

0 ❤️

429140
2014-08-02 07:55:23 +0430 +0430
NA

چرا باقی مانده اش را نمی گذارید؟!!! من از چهار روز منتظر بقیه اش هستم

0 ❤️

429141
2014-08-03 05:15:29 +0430 +0430
NA

سلام
خسته نباشي
واقعا عالي
حال كردم كلا
منتظر بقيه اش هستم

0 ❤️

429142
2014-08-04 12:58:14 +0430 +0430
NA

فقط میگم عالی بود و بس اگ باز بخوام بگم جو گیر میشم و فحش میدم

0 ❤️

429143
2014-08-07 04:35:18 +0430 +0430
NA

dastanet khob bod vali ey kash jaye esme ali ue esme dige mizashti ros heyfe in esme bozorg ro in marde namard bashe

0 ❤️

429144
2014-08-09 22:32:39 +0430 +0430
NA

عالیه بازم بنویس ادامه بدههههههه kiss2

0 ❤️

429145
2014-08-16 11:37:31 +0430 +0430
NA

بااستعداد وکاردرستی جوجو!دمت گرم منتظر بقیشیم…

0 ❤️

429146
2014-08-21 18:12:00 +0430 +0430
NA

عالی بود، عالی.
تو داستان نویسی بلدی؟ واقعا رمان وار نوشتی. عالیه عزیزم. دستت درد نکنه.
give_rose kiss2

0 ❤️

429147
2014-12-15 09:36:33 +0330 +0330

سلام واقعا عالی بود خسته نباشید

0 ❤️