کمی تا افق (1)

1393/03/27

دیگه حتی استشمام هوای بیرون پنجرم حسی واسم نداره.شاید واسه اینکه داره کمکم سردیشو از دست میده.با اینکه نم بارون رو زمینه اما…آرومم نمیکنه.ولی اینو میدونم که زندگی من قرار نیست سردیشو از دست بده.دست کم به این زودی ها قرار نیست.به طرز مسخره ای آرومم.وای.آرامش قبل طوفان؟آتش زیر خاکستر؟حتی از فروکش کردن دوبارش با اینکه میدونم برای مدت زیادی زندگیمو مختل میکنه نمیترسم.شاید یه جورایی آب از سرم گذشته.یه سوال همیشه ته ذهنم هست.کی قراره نجاتم بده؟یا اصلا کسی میتونه نجاتم بده؟یا هست همچین کسی؟یا که…
خودم…بدتر از همه اینکه نمیدونم چیکار باید بکنم.یعنی حق انتخابی ندارم.خدای من تکه چوبی نیست من تو این دریا بهش تکیه کنم بعد از فروپاشیدنم؟یا که هنوز سقوط نکردم؟چیزی که واضحه درست لبه پرتگام.خونه آخر.اما محکم وایسادم.حتی نمیدونم اینی که نگهم داشته غرورمه یا چیز دیگه؟هرچی هست فعلا زندم و با خاری نفس میکشم.خفت دیدن از دست رفتن قهرمانای زندگیم جلو چشمای بی غیرتم.غیرت…
بارها انگ بی غیرتی بهم خورده.هرکس یه حدودی داره واسه دخالت تو هرکاری.وقتی دستی بخوره تو سینت و نگهت داره از تلاشت واسه نجات زندگی خوتو عزیزت حس میکنی که همه چیز به یک باره توهم فرو میریزه.غرور،غیرت،تعصب،یا چه میدونم هرچیو که تاحالا واسه خودت الگو کردی و سرمشق قرار دادی.فقط کسی که تو دلته میدونه چه جهنمی به پاست اون تو.خدایا شما که اون تویی نمیسوزی؟شرمنده که هم شما توشی هم اینهمه مشکل و بغض و کینه و عقده.تحمل کن خداجون شاید تموم شه و شماهم راحت شی.البته انگار گفته بودید که بهشت زیر پاشه.حتی نمیدونم بهشت چطور جاییه.جای آدمایی هست که به زندگی و کسایی که باید در کنارشون امنیت و آرامش داشته باشن خیانت میکنن؟اگه هست ارزونی خودت.گفتی بهشون نگیم اوف.شرمنده،شما گواهی پزشکی قبول میکنید؟آخه بفهمی نفهمی یکم دیوونم.یعنی تو این گیرودار سره دعوا با همینا و طرز تربیتم عصبی شدم.داد میزنم سرمو به دیوار میکوبم.روم سیاه بعضی موقم کنترلمو بکل از دست میدم و جلو دستیمو میزنم.خلاصه اینکه تو حالت عادی به سر نمیبرم.اگه قراره خودمو طبرئه کنم باید بگم تقصیر خودشونم هست این دیوونگیام.خداجون حالا که دارم شونه خالی میکنم بذار بگم اگه عشقم گله داشت بذار پای عقده هام.اگه بهش میگم عشق و بازم نشده اون فرشته زندگیم،بخاطر دروغمم ببخشم.کلا بیا از من بگذر فکر کن تو خلقت من استغفرالله اشتباه کردی.شایدم خشت اولو معمار،بنهادی کج.هرچی هست زندگی قشنگی نیست خودتونم شاهدین.گفتین که شکرگذارت باشیم چشم.هستیم.به بزرگی خودت همش دارم میگم شکر.از دین و ایمون فقط به یادت افتادن و صلوات دادن اون موقعو و امید به کرمت داشتن بلدم.بلد نیستم دروغ نگم.به خودم به عشقم شرمنده حتی به شما.بلد نسیتم دل نشکنمو مشکلای زندگی خودم رو رفتارم با بقیه تاثیر نذاره.اخ بلد نیستم تو خیابون با چشم هیز و پر از حسرت به مردمت نگاه نکنم.بلد نیستم تو مواقع نیازم جلو خودمو بگیرم.البته خداجون شاهدی یجورایی تونستم خفه کنم احساسمو.
پیش فاطمم احساس شرمندگی دارم.برای داشتنش یه شبایی مجبورم کلی دروغ به هم ببافم راجب زندگی آینده و اینکه تنها عشق زندگی من اونه.هست ولی…تو رویایی که هیچوقت شبیهشم نزدیک خودم ندیدم اون دختر نیستوخیلی فرق داره.ولی تنها کسیه که به پام مونده و این واسم خیلی ارزش داره.ازش خجالت میکشم چون بعضی موقع بد هوس میکنم تو بغل بگیرمشو فشارش بدم به خودم.اونجاس که آرامش واقعی در قلبمو میزنه و انگار قلبم یه انرژی آزاد میکنه که شبیهشو تاحالا هیچوقت نداشتم.خجالت میکشم واسه اینکه با شنیدن دوستت دارم انقد آروم نمیشم که با بغل کردنش میشم.شرمندشم واسه اینکه کم کم اون انرژی قلبم داره فروکش میکنه بعد چند باری که خواستمش با التماس و اون نخواست.تعدادشم کم نبود.اصلا تقصیری نداشت.منه بی غیرت تو پارک خواستمش.جایی که احتمال دیدنمون بود.
اون با گفتن و شنیدن آروم میشد و من با دیدن و عمل کردن.شنیدم تفاهم یعنی توانایی تحمل تفاوت ها.ولی خب فاصله انقد؟درکم ضعیف بود.نمیدونم چرا نمیتونستم درک کنم که اون یه دختره و نمیتونه مثله من هرکاریو واسم انجام بده.روزایی بود که دیوونه وار دوس داشتم پیشم بود و میگفت نمیتونم.بازم به علت کاهش سطح فهم من،نمیدونم چرا ولی حس میکردم میتونه اما تمام تلاش خودشو نمیکنه.شده بود تا پشت در خونشون رفتم و با بغض برگشتم.غرور من اینجوری ذره ذره شکسته شد و اینی که الان دارم نمیدونم چیه.
شده بارها تو هوس اون بدن نحیفش تو خودم سوختم و بین نیاز و مردونگی گیر افتادم.بعضی وقتا نصفه نیمه کارایی میکردیم که البته هیچوقت به رضایت کاملش نبود.اینو میدونم که اگه نخواد هرچقدرم اصرار کنم یا بد بشم بازم نمیخواد که نمیخواد.اما اگرم خواست بروش نیاورد.با خودم میگفتم چرا دختر باید جلو احساس خودشو بگیره؟چرا باید اینهمه خوددار باشه؟بعد یاد خواهرم میفتادم.تصورشم آتیشم میزد.نهههه.پس چرا؟؟آدما همیشه جلو منافع شخصیشون کم میارن.ولی من با وجدانم درگیر بودم و هیچوقت اونو کامل زیر پا نذاشتم.
تا بالاخره اون اتفاق افتاد که بهم این اولتیماتومو میداد که مصوبش کارای خودم بوده…
ادامه دارد…

نوشته: ؟


👍 0
👎 0
11200 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

422844
2014-06-17 08:11:43 +0430 +0430
NA

خیلی گهی؟

0 ❤️

422845
2014-06-17 10:02:15 +0430 +0430
NA

سلام.
داستانت رو خوب شروع کردی اما به نظر من یکم بیش از حد سعی در این داری که مرموزانه بنویسی.به نظرم اینگونه داستان ها بگونه ای باید باشه که حوصله ی خواننده سر نره و داستان یکنواخت نشه.
امیدوارم موفق باشی.

0 ❤️

422846
2014-06-17 11:08:24 +0430 +0430
NA

اولش خوب بود اما خط ششم حوصله ام سر رفت. به نظرم اومد شیشه زدی. غلط املایی هم که بیداد میکرد

0 ❤️

422847
2014-06-17 12:12:03 +0430 +0430
NA

احسان هات با لبخندی حاکی از رضایت میفرماید:

دوست گلم، “?”، قلمت خوبه. فضاسازیت در اول داستان خوب بود، و خوبم پیش رفت. اما مراقب باش زیاد حاشیه نری و اگه چیزی میگی در خدمت پروروندن داستانت باشه. منتظر قسمت دومش هستم :)

0 ❤️

422848
2014-06-17 18:42:43 +0430 +0430
NA

پاشو…
پاشو برو به خودت افتخار کن که داستانت توی حافظه ی موبایلم ذخیره شده…
منم درد تو رو دارم و درکت می کنم…
عالی نوشته بودی
ادامه بده

0 ❤️

422849
2014-06-17 21:28:17 +0430 +0430
NA

اولش زیادی طولانی بود هم حوصله م سر رفت هم به کل ذهنم منحرف شد
اگه زیادی حاشیه نری و یکم شفاف تر بنویسی خیلی خیلی خوب میشه
قسمت بعدی رو هم زود بذار که از ذهن آدم نره

0 ❤️

422850
2014-06-18 03:25:27 +0430 +0430
NA

قشنگ بود ادامه بده.منتظرادامه هستم

0 ❤️

422851
2014-06-18 04:03:42 +0430 +0430
NA

حوصلم سر رفت!

0 ❤️