با هر سختی که بود، بالاخره با گذر از آخرین گردنه و دیدن منظرهای فوقالعاده در درّهای سرسبز و میان دو کوه از آخرین سرحدات رشته کوه بینالود، خستگی این سفر طاقتفرسا از تنم بیرون رفت. تنها جادّهی دسترسی به این روستا، یک مسیر مالرو پر پیچ و خمِ باریک و کوهستانی بود و رانندگی در این راه حتّی با جیپ صحرا هم بسیار خستهکننده بود.
با توجّه به بالا و پائین شدنهای زیاد ناشی از مسیر سنگلاخی، از ماشین پیاده شدم، کش و قوسی به بدنم دادم و با روشن کردن سیگار و از روی این تپّهِی مشرف، به روستای **کِلیدَر **و اتّفاقّات پیشروی آتی فکر میکردم …!
با ورود به روستا، دیدن پیرزنی بسیار فرتوت در زیر درختی بسیار کهنسال و بر روی تخته سنگی بسیار قدیمی در کنار نهری باریک با چپقی بر لب و لباسی محلّی و بسیار مندرس، نظرم را به سمتش جلب کرد. ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم.
با چهرهای بسیار چروکیده، تنی خمیده و چشمانی خیس و سرخ، به من نگاه میکرد و هیچ چیز نمیگفت.
سرش را به آرامی کمی بالاتر آورد و چشمانش را بازتر کرد و پک سنگینی به چپقش زد، ولی باز هیچ چیز نگفت!
محو نگاه عجیب و پر از غیظ و خشم ولی در عین حال ناامید آن پیرزن بودم که با صدایی زنانه ولی بَم، به خودم آمدم:
به عقب برگشتم. صدا، صدای زنی نسبتاً مسن ولی سرزنده و سرحال، سوار بر اسبی پیر و کهر که به آرامی در حال قدم بود و کوزهی آبی در جلوی سینهاش و روی کمر اسب نگه داشته بود.
همانطور که با اسب به آرامی به قدم ادامه میداد، گفت:
از نحوه و لحن پاسخهای این زن، کمی ناراحت شدم، ولی در عین حال از صلابت و قرص صحبت کردنش، خوشم آمده بود. به سمت ماشین حرکت کردم و کیفم را برداشتم و در حال قفل کردن ماشین، یکبار دیگر به چهرهی آن پیرزن نگاه کردم. خیره و عاجزانه به من نگاه میکرد. یک پک سنگین دیگر به چپقش زد و به آرامی دست راست خودش را بالا آورد و با انگشت اشارهی خمیده به منطقهای نامشخص در دامنهی کوه اشاره کرد …!
حدود نیم ساعت از پیادهروی و دنبال کردن آن زن در مسیر سنگلاخی میگذشت و در این مدّت، برای یکبار هم، به عقب برنگشته بود تا از حال من با خبر شود. خسته و کلافه، با روشن کردن سیگاری و با نفسنفس زدن گفتم:
با عصبانیت گفت:
سرش را به عقب برگرداند و با اخم گفت:
با خجالت و کمی ترس گفتم:
با این کلام و تا رسیدن به موقعیّت گلمحمد دیگر حرفی نزدم. با رسیدن به مزرعهی گندمی دیم و دیدن چند رأس گوسفند و بز و پیاده شدن مهرآذر از اسب، فهمیدم که رسیدیم. افسارِ اسب را به درختی بست، از داخل خورجین، بقچهای را بیرون آورد و همراه با کوزهی آب به سمت درخت توتی پر شاخ و برگ که پیرمردی در زیر سایهی آن، در حال کشیدن سیگار، غرقِ خواندن کتابی بود، حرکت کرد. منم با فاصلهی چند متری به دنبالش راه افتادم. با صدای بلند گفت:
پیرمرد که غرق در خواندن بود، با شنیدن صدا، از جا پرید و نگاهی به سمت ما کرد. بلند شد و با سرعت به سمت ما آمد و بقچه و کوزه را از دست مهرآذر گرفت و بر روی زمین گذاشت و او را در آغوش گرفت و بوسهای بر لبانش زد و گفت:
از آغوش مهربانو جدا شد و نگاهی به من کرد و با روی گشاده و باز کردن دو دست، به سمت من آمد و گفت:
من که از این نحوهی برخورد برای اول، بسیار خوشحال و در عین حال متعجّب شده بودم، بدون معطّلی به آغوشش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم:
با نگاه اول، کاملاً مجذوب و شیفتهی گلمحمد شدم. پیرمردی تقریباً 80 ساله ولی بسیار سرحال با سری کشیده و موهایی در وسط کچل و دو طرف بسیار بلند و پرپشت و کاملاً سفید و تا روی گوش، چشمانی گودافتاده و عینکی مستطیل شکل، سبیل بلند و سفید انگلیسی که وسط آن از کشیدن سیگار، کاملاً زرد و نارنجی شده بود و پاکت سیگار زر که از جیب جلو پیراهنش، کاملا توی چشم میآمد. با برداشتن بقچه و کوزه و با دعوت او، به سمت سایهی درخت، حرکت کردیم.
همراه با گلمحمد، بر روی پِلاسی در زیر سایهی درخت توت، نشستیم. مقداری آب در یک کاسهی سفالی ریخت و به من داد و گفت:
بدون مکث، کلِّ آب را یکجا، سر کشیدم. بسیار خنک و گوارا بود. مهرآذر در حال باز کردن بقچه که حاوی دو ظرف مسی غذا بود، گفت:
گلمحمد نگاهی به من کرد و گفت:
رو به مهرآذر گفتم:
گلمحمد رو به مهرآذر گفت:
با گفتن این جمله، مهربانو یک بوسهی دیگر بر لبان گلمحمد زد و گفت:
از دیدن و شنیدن این عاشقانههای زیبا از جانب هر دو که از انجام آن در مقابلِ منِ غریبه، هیچ اَبایی نداشتند، لذّت میبردم. ظروف غذا را کنار آتش گذاشت و دو استکان چای آتشی ریخت و جلوی ما گذاشت و گفت:
ایستاد و آماده برای رفتن بود که مَردش گفت:
خندهای کرد، نشست و لبانش را بر لبان پیرمرد گذاشت و با لبخندی گفت:
با رفتن مهربانو، گلمحمد پاکت سیگارش را از توی جیب درآورد و با تکان و بیرون آمدن دو نخ از آن، به سمتم گرفت و گفت:
پاکت سیگار بهمن خودم را درآوردم و گفتم:
یک قُلُپ چای نوشید و فندک زیپوی قدیمیِ خاکستری رنگش را به سمتم گرفت و گفت:
سیگارم را روشن کردم و با زدن پک اول گفتم:
سیگاری روشن کرد و با یک پک بسیار سنگین و در حالیکه دود آنرا همزمان از بینی و دهان بیرون میداد، گفت:
ادامه در کامنت…
با بیرون آوردن قلم و دفتر یادداشت از داخل کیف و نگاهی به کتابهایی که اطراف نشیمنگاه مخصوص گلمحمد بود، گفتم:
از دور، نگاهی به مهرآذر کرد و از ته دل، پکی سنگین به آخرین کامهای سیگارش زد و گفت:
با انگشت به مهرآذر اشاره کرد و گفت:
خندهای بلند کرد و در حال روشن کردن سیگاری دیگر، گفت:
با لبخندی تلخ، و با روشن کردن سیگاری، گفتم:
در این لحظه، سرش را پائین انداخت و سکوت کرد.
سرش را بالا آورد و در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
چشمان خیسش را با دستمالی پاک کرد و سیگارش را در زیرسیگاری له کرد و با بغض گفت:
پس از چند لحظه سکوت، ادامه داد و گفت:
خندهای کرد و گفت:
بعد از خوردن ناهار و گپ زدن دربارهی خودم با گلمحمد و با نزدیک شدن به گرگ و میش شدن هوا، زمان وداع فرا رسیده بود. با تشکّر و خداحافظی از مهرآذر، به همراه گلمحمد، قدم در مسیر برگشت گذاشتم.
با قطع کردن صحبتهای من و با نگاهی خیس به دوردست، گفت:
با گفتن این جمله، مرا در آغوش کشید و از من خداحافظی کرد. در مسیر برگشت و در حالیکه غرق تفکر در صحبتهای پایانی و عجیب گلمم … نه …، و سوال بیپاسخ خودم بودم، با شنیدن آواز و نوایی بسیار سوزناک که با صدای ساز دوتار تلفیق و در دل درّه و دامنهی کوه، طنینانداز شده بود، ناخودآگاه بُهتم زد…!
حالا که دورون دورونه! ننه گلممد
اسب سياه به جولونه! ننه گلممد
صد بار گفتم همچی نکن! ننه گلممد
زلفای سیارو قیچی نکن! ننه گلممد
صد بار گفتم پلو نخور! ننه گلممد
ور دور کوهها تاو نخور! ننه گلممد
تخمرغای لای نونت! ننه گلممد
آخر نشد نوش جونت! ننه گلممد
اسب سياهت يله رفت! ننه گلممد
مارال قشنگت بيوه رفت! ننه گلممد
ميون ايل کلميشی! ننه گلممد
آخر گفتم کشته ميشی! ننه گلممد
به محفل ادبی کتابخوانی با نثری آهنگین، حماسهای، غزلوار، رمانتیک، خودمانی، حجیم، رنگین و فولکلور، با نقّالیِ نویسنده، نمایشنامه و فیلنامهنویس بزرگ ادبیات سرزمین پارس، “محمودخان دولتآبادی” خوش آمدید.
شروع به خوندن که کردم گفتم وا چرا احسان تاپیک تکراری گذاشته🤔
بعد دوزاریم افتاد کجا خوندم 😁😁
تصویر اون پیرزن چپق بدست اینقدر قشنگ نشسته تو ذهنم
که گفتم کاش نقاش بودم و میکشیدمش
عالی احسان جان 👏👏👏🌸💖
↩ Saraaajooon
درود و سپاس سارا جان…
خوشحالم پسندیدی…
بله! ننه گل ممد…
افسانه ای داره این پیرزن توی اون ناحیه…
قبل از اعدام گل ممد و برادرانش، این شعر را هر روز و هر شب میخونده و طلب بخشش داشته…
↩ Lili48
درود و سپاس بانوی سرخدل…
خوشحالم پسندیدی لی لی جان…
امیدوارم تلنگری باشه…
↩ Szahed
سلام سعیدجان…
جای خالی سلوچ… بر وزن سلوک…
سلوچ برگرفته از سال کوچ …
فوق العاده است این کتاب…
فوق العاده…
↩ Szahed
زنده باد…
حتما بخون سعیدجان…
این پیشنهاد را از من بپذیر…
فوق العاده است این کتاب…
درود به انتخابهای ناب همیشگی احسان جان؛
من زمانی که جای خالی سلوچ رو خوندم اقرار میکنم از اول پرت شدم به همان صبح اول وقتی که مرگان به دنبال گمشده خودش بود؛
این روایت و توصیفات استاد دولت آبادی بی نظیر هست
❤❤❤
↩ Saraaajooon
مردم اون منطقه، زمزمه شون این شعره…
خیلیها این شعر را خوندن ولی…
این شعر با صدای سیما بینا خیلی قشنگه…
و چقدر زیبا محمودخان بش پرداخته…
سایه محمودخان مستدام…
↩ آقای تنها
درود رفیق جان…
اول خوشحالم از برگشتنت…
خیلی…
و مرگان و جای خالی سلوچ…
…
فوق العاده است این کتاب…
فقط همین… چون نویسنده، کار بلده…
↩ Esn~nzr
چقدر گیرا، چقدر زیبا ولی حزن انگیز…سپاس ازین نوشته خوب و دلچسبت دوست گرامی. ♥️🌹🌹👏👏🙏🙏
↩ Seksi54
درود و سپاس از شما که با خوندنش، منت سر بنده گذاشتید…
گوارای نگاه مهربون شما
↩ Esn~nzr
صدای سیما بینا قشنگه
به دل میشینه
دایره المعارف سیار لقب برازنده ای برات رفیق جان 🤩
↩ Esn~nzr
بزرگواری دوست عزیز، همیشه این حال خوش رو مرهون دوستان فرهیخته ای چون شما خواهم بود. 🌹🌹🌹🙏🙏🙏😊
↩ Saraaajooon
لطف داری سارا جان…
لطف داری عزیزجان…
بزرگان این سرزمین خیلی برام عزیزن…
خیلی…
امیدوارم قدرشون بایسته و شایسته دونسته بشه…
بازم ازت ممنون رفیق همراه
↩ Seksi54
عزیزی و گرامی رفیق جان…
دلت شاد و لبت خندون…
پایا و مانا باشی رفیق …
↩ Maniaria
چه خاطره دل انگیزی…
به به …
به وجودت در این تاپیک افتخار میکنم…
سرت سلامت…
محمودخان عشقه…
افتخار چند مصاحبت با ایشون و از همه مهمتر سیگار کشیدن با ایشون را دارم…
وجودت طلا رفیق جان
↩ arashkarimi44
چقدر منتظر این نظرات شما در تاپیک هام هستم…
خیلی به کنج دلم میشینه نظرات شما، آرش خان…
محمودخان عشقه…
سایه ایشون مستدام…
و لطف شما همیشگی…
↩ arashkarimi44
شما تاج سری…
امیدوارم همیشه به کار باشی و تنت سلامت و لبت خندون…
عزیزی و بزرگ آرش خان…
دیر رسیدم، ببخش!
تاریخ ادبیّات به بعضیها بدهکاره، مدیون بعضیهاس و…
محمود دولتآبادی!
↩ لاکغلطگیر
درود بر رفیق بامرام…
و چه زیبا گفتی…
محمودخان خیلی بزرگه…
امیدوارم تا زنده هست، قدرش دونسته باشه…
با محمودخان، گذر زمان را فراموش میکنی…
و کلی گپ و سیگار میکشی…
مثل همیشه عالی و پرمحتوا بود احسان عزیز تقدیم به خودت و تاپیک بسیار زیبات:
↩ وحید_لاهیجی
درود وحیدجان…
دمت گرم رفیق جان…
یاور همیشه مومن …
سرت سلامت…