جای خالی گل‌ممد ...!

1401/05/10

با هر سختی که بود، بالاخره با گذر از آخرین گردنه و دیدن منظره‌ای فوق‌العاده در درّه‌ای سرسبز و میان دو کوه از آخرین سرحدات رشته کوه بینالود، خستگی این سفر طاقت‌فرسا از تنم بیرون رفت. تنها جادّه‌ی دسترسی به این روستا، یک مسیر مالرو پر پیچ و خمِ باریک و کوهستانی بود و رانندگی در این راه حتّی با جیپ صحرا هم بسیار خسته‌کننده بود.
با توجّه به بالا و پائین شدن‌های زیاد ناشی از مسیر سنگلاخی، از ماشین پیاده شدم، کش و قوسی به بدنم دادم و با روشن کردن سیگار و از روی این تپّه‌ِی مشرف، به روستای **کِلیدَر **و اتّفاقّات پیش‌روی آتی فکر می‌کردم …!
با ورود به روستا، دیدن پیرزنی بسیار فرتوت در زیر درختی بسیار کهنسال و بر روی تخته سنگی بسیار قدیمی در کنار نهری باریک با چپقی بر لب و لباسی محلّی و بسیار مندرس، نظرم را به سمتش جلب کرد. ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم و به سمتش رفتم.

  • سلام ننه! … ننه سلام!

با چهره‌ای بسیار چروکیده، تنی خمیده و چشمانی خیس و سرخ، به من نگاه می‌کرد و هیچ چیز نمی‌گفت.

  • ننه! دنبال گُل‌مَمَد می‌گردم! کجا می‌تونم پیداش کنم؟

سرش را به آرامی کمی بالاتر آورد و چشمانش را بازتر کرد و پک سنگینی به چپقش زد، ولی باز هیچ چیز نگفت!

  • ننه! ننه جان می‌شنوی چی می‌گم؟

محو نگاه عجیب و پر از غیظ و خشم ولی در عین حال ناامید آن پیرزن بودم که با صدایی زنانه ولی بَم، به خودم آمدم:

  • بله آقا! کاری داشتید؟

به عقب برگشتم. صدا، صدای زنی نسبتاً مسن ولی سرزنده و سرحال، سوار بر اسبی پیر و کهر که به آرامی در حال قدم بود و کوزه‌ی آبی در جلوی سینه‌اش و روی کمر اسب نگه داشته بود.

  • سلام خانم! دنبال گل‌ممد می‌گردم.

همانطور که با اسب به آرامی به قدم ادامه می‌داد، گفت:

  • گل‌ممد؟ کدوم گل‌ممد؟ اینجا اکثراً اسمشون گل‌ممده!
  • گل‌ممدِ کَلمیشی!
  • اینجا همه کلمیشی هستن! اسم پدرش چیه؟
  • علیخان!
  • چه کارِش داری؟
  • از روزنامه اومدم! اومدم ببینمش! باش هماهنگ کرده بودم.
  • دنبالم بیا!
  • کمک نمی‌خواین؟ میخواین کوزه را به من بدید تا با ماشین بیارم؟
  • نه! ماشینت رو بذار همین‌جا! با ماشین نمی‌تونی بیای! پیاده دنبال من بیا!
  • خیلی راهه؟
  • آره!

از نحوه‌ و لحن پاسخ‌های این زن، کمی ناراحت شدم، ولی در عین حال از صلابت و قرص صحبت کردنش، خوشم آمده بود. به سمت ماشین حرکت کردم و کیفم را برداشتم و در حال قفل کردن ماشین، یکبار دیگر به چهره‌ی آن پیرزن نگاه کردم. خیره و عاجزانه به من نگاه می‌کرد. یک پک سنگین دیگر به چپقش زد و به آرامی دست راست خودش را بالا آورد و با انگشت اشاره‌ی خمیده به منطقه‌ای نامشخص در دامنه‌ی کوه اشاره کرد …!
حدود نیم ساعت از پیاده‌روی و دنبال کردن آن زن در مسیر سنگلاخی می‌گذشت و در این مدّت، برای یکبار هم، به عقب برنگشته بود تا از حال من با خبر شود. خسته و کلافه، با روشن کردن سیگاری و با نفس‌نفس زدن گفتم:

  • خیلی راه مونده؟
  • زیاد نه!
  • چقدر دیگه می‌رسیم؟
  • اگه تندتر راه بیای، 10 دقیقه دیگه!
  • من؟
  • بله! به خاطر شما، آروم می‌رم!
  • لطف دارید! شما نسبتی با گل‌ممد دارید؟
  • با گل‌ممد که … نه…! بله! زنشم!
  • واااای! مارال؟
  • خیر!
  • مِرگان؟
  • خیر!
  • پس کی؟

با عصبانیت گفت:

  • اون اسامی مالِ قصه‌هاست! من مهرآذرم!
  • مهرآذر؟
  • بله! مهرآذر خانم!
  • ببخشید! معذرت می‌خوام مهرآذر بانو! کجا با هم آشنا شدید؟

سرش را به عقب برگرداند و با اخم گفت:

  • فکر نمی‌کنم به شما مربوط باشه!

با خجالت و کمی ترس گفتم:

  • ببخشید! معذرت می‌خوام! ولی من روزنامه‌نگارم. برای مصاحبه اومدم! برای همین پرسیدم!
  • پس از خودش بپرس!
  • ببخشید! چشم!

با این کلام و تا رسیدن به موقعیّت گل‌محمد دیگر حرفی نزدم. با رسیدن به مزرعه‌ی گندمی دیم و دیدن چند رأس گوسفند و بز و پیاده شدن مهرآذر از اسب، فهمیدم که رسیدیم. افسارِ اسب را به درختی بست، از داخل خورجین، بقچه‌ای را بیرون آورد و همراه با کوزه‌ی آب به سمت درخت توتی پر شاخ و برگ که پیرمردی در زیر سایه‌ی آن، در حال کشیدن سیگار، غرقِ خواندن کتابی بود، حرکت کرد. منم با فاصله‌ی چند متری به دنبالش راه افتادم. با صدای بلند گفت:

  • سلام پیرمرد…!

پیرمرد که غرق در خواندن بود، با شنیدن صدا، از جا پرید و نگاهی به سمت ما کرد. بلند شد و با سرعت به سمت ما آمد و بقچه و کوزه را از دست مهرآذر گرفت و بر روی زمین گذاشت و او را در آغوش گرفت و بوسه‌ای بر لبانش زد و گفت:

  • سلام مهربانو!
  • سلام مردِ من! مهمان داری!

از آغوش مهربانو جدا شد و نگاهی به من کرد و با روی گشاده و باز کردن دو دست، به سمت من آمد و گفت:

  • قدمش روی چشم! خوش آمدی محمودجان!

من که از این نحوه‌ی برخورد برای اول، بسیار خوشحال و در عین حال متعجّب شده بودم، بدون معطّلی به آغوشش رفتم و محکم بغلش کردم و گفتم:

  • زنده باد خان! مزاحم شدم! ببخشید!
  • این چه حرفی است! مهمان، حبیب خداست! بفرما!

با نگاه اول، کاملاً مجذوب و شیفته‌ی گل‌محمد شدم. پیرمردی تقریباً 80 ساله ولی بسیار سرحال با سری کشیده و موهایی در وسط کچل و دو طرف بسیار بلند و پرپشت و کاملاً سفید و تا روی گوش، چشمانی گودافتاده و عینکی مستطیل شکل، سبیل بلند و سفید انگلیسی که وسط آن از کشیدن سیگار، کاملاً زرد و نارنجی شده بود و پاکت سیگار زر که از جیب جلو پیراهنش، کاملا توی چشم می‌آمد. با برداشتن بقچه و کوزه و با دعوت او، به سمت سایه‌ی درخت، حرکت کردیم.

  • اجازه بدید کمکتون کنم خان!
  • نفرمائید! هنوز این‌قدر پیر نشدم!
  • جسارت نکردم! قصدم کمک بود!
  • شما بزرگواری! بفرمائید! ببخشید دعوتت کردم اینجا! اینجا پاتوق همیشگی و آرام منه! به دور از هیاهو! بفرما! تعارف نکن!

همراه با گل‌محمد، بر روی پِلاسی در زیر سایه‌ی درخت توت، نشستیم. مقداری آب در یک کاسه‌ی سفالی ریخت و به من داد و گفت:

  • حتماً تشنه شدی؟ بفرما!
  • بله! دست شما درد نکنه! بفرمائید؟
  • نوش!

بدون مکث، کلِّ آب را یک‌جا، سر کشیدم. بسیار خنک و گوارا بود. مهرآذر در حال باز کردن بقچه که حاوی دو ظرف مسی غذا بود، گفت:

  • گرسنه نیستید؟

گل‌محمد نگاهی به من کرد و گفت:

  • من که نه! ولی هرچه محمودجان بگه!
  • نه! زحمت نمی‌دم. من سوالام رو می‌پرسم و رفع زحمت می‌کنم!
  • این حرف‌ها چیه؟ مراحمی مرد! دستپخت مهربانوی من، خوردن داره! کلّی برای شما تدارک دیده!

رو به مهرآذر گفتم:

  • افتادید توی زحمت، بانو! من راضی به زحمت شما نبودم!
  • خواهش می‌کنم! بِکِشم غذا را؟
  • والا، منم گرسنه نیستم!

گل‌محمد رو به مهرآذر گفت:

  • مهرِ من! پس اجازه بده یک گپ با محمودجان بزنیم، بعد غذا بخوریم!
  • چَشم آقای من!
  • چشمَت بی‌بلا نفسم!

با گفتن این جمله، مهربانو یک بوسه‌ی دیگر بر لبان گل‌محمد زد و گفت:

  • پس دوتا چایی آتیشی می‌چسبه!

از دیدن و شنیدن این عاشقانه‌های زیبا از جانب هر دو که از انجام آن در مقابلِ منِ غریبه، هیچ اَبایی نداشتند، لذّت می‌بردم. ظروف غذا را کنار آتش گذاشت و دو استکان چای آتشی ریخت و جلوی ما گذاشت و گفت:

  • تا شما با هم گپ بزنید، منم می‌رم تا به حیوون‌ها برسم!
  • فدای دستان پر مهرت، مهربانوی من! مراقبِ خودت باش!
  • چشم مَرد من!

ایستاد و آماده برای رفتن بود که مَردش گفت:

  • چیزی را فراموش نکردی؟

خنده‌ای کرد، نشست و لبانش را بر لبان پیرمرد گذاشت و با لبخندی گفت:

  • ببخشید! کمی فراموش‌کار شدم…!

با رفتن مهربانو، گل‌محمد پاکت سیگارش را از توی جیب درآورد و با تکان و بیرون آمدن دو نخ از آن، به سمتم گرفت و گفت:

  • بفرما؟

پاکت سیگار بهمن خودم را درآوردم و گفتم:

  • سپاس! هست.
  • قابل تعارف نیست! ولی از این بکش!
  • چَشم. با اجازه. چقدر وقت بود که سیگار زر ندیده و نکشیده بودم!
  • برگ سبزی است …!

یک قُلُپ چای نوشید و فندک زیپوی قدیمیِ خاکستری رنگش را به سمتم گرفت و گفت:

  • خب! در خدمتم!

سیگارم را روشن کردم و با زدن پک اول گفتم:

  • خواهش می‌کنم! خدمت از ماست! همونطور که طی چند تماس تلفنی گفتم، برای یک مصاحبه و گپ دوستانه مزاحم شدم.
  • بسیار عالی!
  • واقعاً افتخار دادید به بنده! باورم نمی‌شد قبول کنید! بی‌نهایت سپاسگزارم.

سیگاری روشن کرد و با یک پک بسیار سنگین و در حالیکه دود آن‌را همزمان از بینی و دهان بیرون می‌داد، گفت:

  • خواهش می‌کنم! قلم گیرایی داری، محمودجان!
  • چی؟! با من بودید؟ باورم نمی‌شه! شما نوشته‌های منو خوندید؟
  • وقتی برای بار اول بهم زنگ زدی و اسمت را گفتی، یادم اومد که دلنوشته‌ات برای صمد بهرنگی و صادق هدایت را خونده بودم. برای همین قبول کردم.
  • نمی‌دونید چقدر خوشحالم! شنیدن این جملات از زبان شما، مایه‌ی مباهاته!
  • خب بسم‌الله! شروع کن؟

ادامه در کامنت…

17 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-08-01 16:39:42 +0430 +0430

با بیرون آوردن قلم و دفتر یادداشت از داخل کیف و نگاهی به کتاب‌هایی که اطراف نشیمنگاه مخصوص گل‌محمد بود، گفتم:

  • چه کتاب‌هایی! از همین دوستان نزدیکتون شروع کنید!
  • نه! نه!
  • چرا؟
  • اﺣﺴﺎﺱ میﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎ ﻣﯽﺗﺮﺳﻢ! ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﺘﺎﺏﻫﺎ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ، ﺑﺎ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﺑﯽ‌ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ‌ﺍﯼ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ می‌کنم! ﺟﻬﻞ! ﻫﯿﻬﺎﺕ …!
  • چقدر زیبا! پس مثل تمام آغازهای دیگه، از تولّد و کودکی بگید؟
  • دهم مرداد 1319 در روستای دولت‌آباد سبزوار، متولد شدم. دو ساعت تا اینجا راهه. پدرم عبدالرسول و مادرم فاطمه. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در سبزوار و مشهد تمام کردم و 19 سالم بود که رفتم تهران. اونجا با سینما، تئاتر، چخوف و هدایت آشنا شدم و توی یک تئاتر در لاله‌زار، مشغول کار شدم.
  • نقطه عطف زندگیتون حضور در این تئاتر بود! درسته؟
  • نه! اون، تئاتر و هنرکده‌ی آناهیتا بود. اول به صورتِ مستمع آزاد در کلاس‌ها شرکت می‌کردم. اونجا بود که با کمک و حمایت‌های استاد خودم و پدر تئاتر معاصر ایران، مرحوم مصطفی اسکویی، به‌طور جدّی داستان‌نویسی را شروع کردم و اولین داستان کوتاه خودم را با همّت همشهری و دوست عزیزم، سعید سلطانپور، توی بولتن مجله‌ی آناهیتا، نوشتم و چاپ کردم. داستان “ته‌شب” و در بیست و یک سالگی.
  • مرحبا! چه اساتیدی! روحشون شاد! تا شش سال بعد دیگه چیزی ننوشتید! چرا؟
  • نوشتم! ولی بعد چاپ کردم! چند داستان کوتاه که مجموعه‌ی آن‌ها در سال 47 و در کتاب “لایه‌های بیابانی” منتشر شد. البته توی اون سال‌ها، بیشتر درگیر بازی در نمایش‌ها و مجموعه‌های تلویزیونی بهرام‌خان بیضایی و غلامحسین‌خان ساعدی بودم و همچنین آشنایی و دیدار با احمدجان شاملو و جلال‌خان آل‌احمد.
  • و سال پر از موفّقیّت 47؟
  • بله! انتشار داستان “آوسنه‌ی بابا سبحان” که به سعید سلطانپور تقدیم کردم و به مسعود کیمیایی فروختم که ازش فیلم خاک را ساخت، البتّه به داستان وفادار نبود. بعد چند داستان کوتاهی که طی سال‌های قبل نوشتم را در مجموعه لایه‌های بیابانی چاپ کردم به همراه انتشار اول داستان “سفر” که رفیع پیتز، فیلم “زمستان است …” را، سال‌ها بعد از روی آن ساخت. و آغاز نگارش چند کتاب دیگه! و همکاری و بازی در نمایش‌های علی‌جان حاتمی عزیز.
  • و اولین حضور شما در سینما؟
  • بله! سال 48، بعد از بازی در نمایش عروسک‌های بیضایی و آغاز نگارش رمّان کلیدر، به دعوت داریوش‌خان مهرجویی، نقش اسماعیل را در فیلم گاو، بازی کردم.
  • و شروع زندگی مشترک!

از دور، نگاهی به مهرآذر کرد و از ته دل، پکی سنگین به آخرین کام‌های سیگارش زد و گفت:

  • انسان از سه چیز درست شده! رنج، کار و عشق! ما به خاطر عشق، رنج مى‌کشیم، از سر رنج، کار مى‌کنیم و در پى کار، عاشق مى شویم…!
  • چه تعبیر زیبایی! ولی عشق، می‌سوزاند …!

با انگشت به مهرآذر اشاره کرد و گفت:

  • عشق، اگر چه می‌سوزاند، امّا جلای جان نیز هست؛ لحظه‌ها را رنگین می‌کند …!
  • ولی زخم می‌زند!
  • عشق، نه آدمی‌زاد است و نه جانوری بیرحم و درنده! نه چشم‌های هیز دارد و نه چنگال آماده! عشق، یک حالِ خوب است، برای تابِ زخم‌های وامانده …!
  • گاهی نمی‌فهمد که چه می‌گویی!
  • برای همدلِ خود، لازم نیست همه چیز را بگویی، تا او اندکی از تو را بفهمد! بلکه کافی‌ست اندکی بر زبان بیاوری، تا او همه‌ی تو را دریابد …!
  • من تسلیمم! به قول شما: “همیشه، بهانه‌هایی برای زندگی هست …!”
  • بله! میدونی محمودجان! گاه آدم، خود آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده و روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی!
  • من در راه، به بانو جسارتی کردم و از نحوه‌ی آشنایی با شما، پرسیدم!
  • چرا جسارت؟
  • ایشون ناراحت شدن و محترمانه گفتن که به من ربطی نداره!

خنده‌ای بلند کرد و در حال روشن کردن سیگاری دیگر، گفت:

  • حتما! اسمش را اشتباهی گفتی؟ مارال یا مِرگان؟
  • بله! دقیقاً!
  • مهربانو بر روی این دو اسم، حسّاس است. آن‌ها را هَووی خود می‌داند!
  • چطور؟
  • مثل تو که فکر کردی، نامش یکی از این دو است! شخصیت‌های مارالِ جسورِ کلیدر و مِرگانِ رنج‌کشیده و خودساخته‌ی جای خالی سُلوچ، هر دو بسیار معروف‌تر و مشهورتر از مهربانو شدند! در حالیکه هر دو، وام گرفته از وی هستند!
  • که اینطور!
  • بله! تازه، گاهی به منم گیر می‌دهد! می‌گوید: تو این دو را از من بیشتر دوست داری!

با لبخندی تلخ، و با روشن کردن سیگاری، گفتم:

  • عشقتون پایدار! آدم‌های سالم مثلِ هم هستند، زیرا خوشبختی یک رنگ دارد؛ این بدبختی‌ست که رنگارنگ است …!
  • زندگی همچون بادکنکی است در دستانِ کودکان! که همیشه ترس از ترکیدنِ آن، لذتِ داشتنِ آن را از بین می‌برد…!
  • شاید! نمی‌دونم …! اگه اجازه بدید، برگردیم به مصاحبه؟
  • بله! حتما! در دو‌سال بعد از ازدواج، داستان‌های بلند “گاواربان، باشبیرو و عقیل‌عقیل” انتشار یافت.
  • و بعد، 4 سال زندان!
  • بگذر!
  • منم موافقم!
  • و انتشار داستان بلند “از خم چنبر” و سفرنامه‌ی “دیدار بلوچ
  • اولین کتابی که از شما خوندم، همین سفرنامه بود و من رو مجذوب شما کرد.
  • سپاس!
  • و رسیدیم به جاودانه‌ی شما!
  • بله! انتشار جلد اول بلندترین رمان ایران، “کِلیدَر” و دومین رمان بلند جهان پس از “در جست‌وجوی زمان از دست رفته‌ی مارسل پروست!
  • سه هزار صفحه و ده جلد که اگه اشتباه نکنم، جلد آخر سال 63 منشر شد.
  • بله.
  • و گل‌محمد! برگرفته از نام شما!

در این لحظه، سرش را پائین انداخت و سکوت کرد.

  • چیزی شده؟

سرش را بالا آورد و در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:

  • شخصیت گل‌ممد برگرفته از یک سرگذشت واقعی چند برادر کُرد کرمانجی بود که در این منطقه سکونت داشتند و بر علیه دولت مرکزی و خوانین محلّی، جنگیدند و عاقبت کشته شدند.
  • بله! ولی فکر می‌کردم از شخصیت خودتون هم نشات گرفته؟
  • خیر!
  • واقعا!؟

چشمان خیسش را با دستمالی پاک کرد و سیگارش را در زیرسیگاری له کرد و با بغض گفت:

  • روزم چون روز ديگران می‌گذرد؛ اما شب كه سر می‌رسد، يادها پريشانم می‌كنند …! می‌شه آخرش در این مورد صحبت کنیم؟
  • حتماً! حتماً! چشم!

پس از چند لحظه سکوت، ادامه داد و گفت:

  • در خلال انتشار جلدهای کتاب کلیدر، “جای خالی سُلوچ” هم چاپ شد. روایت دردمندانه‌ی زندگی مِرگان!
  • به اعتقاد من، جزء ده اثر برتر ادبیات ایرانه! فوق‌العاده‌اَس!
  • خودم هم خیلی دوسش دارم.
  • و دهه‌ی 60؟
  • مرگ پدر و مادر! انتشار نمایشنامه‌ی “ققنوس”، نگارش فیلنامه‌ی “اتوبوس”، چاپ کتاب‌های “آهوی بخت من گُزل”، “کارنامه سپنج”، “ما نیز مردمی هستیم” و “روزگار سپری‌شده مردم سالخورده.”
  • دهه‌ی 70 بسیار کم کار بودید؟
  • بله! در این دهه، بیشتر مشغول سفر و سخنرانی در کشورهای دیگه بودم و ماجرای کنفرانس برلین!
  • پس اگه موافق باشید، بازم بگذریم!
  • صد در صد!
  • بازگشت قدرتمندانه به نگارش و چاپ در دهه 80!
  • درسته! گاهی، باید از دیگران فاصله بگیری …! اگر اهمیت دادند، ارزشت را خواهی فهمید …! و اگر اهمیتی ندادند، خواهی فهمید کجا ایستاده‌ای …!
  • اگر به این می‌اندیشی که دیگران چگونه به تو می‌اندیشند، یا از دیگران می‌ترسی، یا به خودت باور نداری!

خنده‌ای کرد و گفت:

  • در این تنگنا، برنده آن طرفی است که بتواند یک نفس بیشتر دوام بیاورد …!
  • فوق‌العاده بود!
  • در این دهه، کتابهای “سلوک، روز و شب یوسف، زوال کلنل و نون نوشتن”، چاپ شد.
  • چه کتاب‌هایی! سلوک و مانیفست شما درباره‌ی زن و عشق! زوال کلنل و تلاش مردم برای رسیدن به جامعه‌ای مدرن و پیشرفته! و خاطرات 15ساله در نون نوشتن!
  • بله! چون اعتقاد داشتم، ما به آدم‌هایی محتاج هستیم، که به آینده‌ی فرزندانشان فکر کنند؛ نه به گذشته‌ی پدرهایشان …!
  • و سال‌های پیری در دهه‌ی نود!
  • پیری نه! سالخوردگی! چرا که، سالخوردگی پختگی می‌آورد و پیری به‌نظرم چیزی نیست جز بی‌آیندگی و اگر انسان دچار پیری زودرس می‌شود برای این است که فردایی نمی‌بیند! چه فردای شخصی و چه فردای اجتماعی…!
  • معذرت می‌خوام! درسته!
  • گرفتن چندین جایزه و انتشار چند کتاب خاطره‌انگیز! “میم و آن دیگران”، کتابی درباره‌ی رفقا، دوستان و هم‌دوره‌ای‌های خودم که طی این سال‌ها در تمامی زمینه‌ها با هم همکاری داشتیم. کتاب صوتی “وزیری امیرحسنک”، که ادای دِینی است به همشهری خودم، ابوالفضل بیهقی! و “طریق بسمل شدن” که در خصوص جنگ ایران و عراق است، همه‌ی چیزی بود که در این برهه گذشت.
  • بسیار عالی! بسیار فوق‌العاده! چه زندگی پرباری! من دیگه سوالی ندارم! اگه موردی مونده، در خدمتم!
  • خیر! همین بود! برگ سبزی بود …!
  • خسته نباشید! چه مصاحبه‌ی فوق‌العاده‌ای شد! واقعاً سپاسگزارم.
  • شما خسته نباشید. منم از شما بی‌نهایت سپاسگزارم.
  • امیدوارم این مردم و نسل، قدر شما رو بیشتر بدونن!
  • برای این کار، باید همیشه قدرتمند باشی! مردم را که می‌شناسی …! مردم از ترسوها خوششان نمی‌آید‌، اگرچه خودشان چندان هم شجاع نیستند‌! آن‌ها از ضعیف و ناتوان بیزارند‌، اگرچه خودشان هم کمتر قوی و توانا هستند …! این مردمی که من دیده‌ام خود به خود حامی قدرت هستند، پشت کسی هستند که توانا باشد‌، اما اگر آن قدرت ضعیف شود‌، مردم خود به خود از او دور می‌شوند؛ اگر قدرتی که می‌پسندند از پا در بیاید، آنوقت همین مردم لگدش می‌کنند و از رویش می‌گذرند‌ ، همین مردم …!
  • پس امیدوارم همیشه پایا و مانا باشید!
  • خب! دیگه نوبتی هم باشد، نوبت دستپخت مهربانوست!
  • موافقم! ولی اون ماجرای گل‌ممد …!
  • عجله نکن! عجله نکن …!

بعد از خوردن ناهار و گپ زدن درباره‌ی خودم با گل‌محمد و با نزدیک شدن به گرگ و میش شدن هوا، زمان وداع فرا رسیده بود. با تشکّر و خداحافظی از مهرآذر، به همراه گل‌محمد، قدم در مسیر برگشت گذاشتم.

  • بازم، بابت همه چی، از شما تشکّر می‌کنم.
  • خواهش می‌کنم! منم از شما بابت زمان و وقتی که گذاشتی، سپاسگزارم. ببخشید اگه بد گذشت!
  • نفرمائید! همه چی عالی بود! همه چی!
  • می‌موندی امشب؟
  • ممنونم! باید برگردم. راه برگشت، هم طولانی‌ست و هم پرپیچ‌وخم! شما شب، همین‌جا می‌مونید؟
  • بله! سکوت اینجا، را خیلی دوست دارم!
  • فقط …!

با قطع کردن صحبت‌های من و با نگاهی خیس به دوردست، گفت:

  • اسم واقعی من، گل‌ممد نیست! نام مستعار است!
  • چی؟ پس اسمتون چی…؟
  • بماند! گل‌ممد، نماد و سمبل همه‌ی اهالی این آبادی و اطراف ا‌ست! مثل من!
  • ولی، چرا؟ آخه…!
  • اون پیرزن را دیدی؟
  • بله!
  • اون مادر گل‌ممده! گل‌ممد واقعی! سالهاست اونجا می‌شینه و منتظر برگشت گل‌ممده! براش لالایی می‌خونه!
  • متوجّه نمی‌شم! اون که حرف نمی‌زد!
  • متوجّه می‌شی! تا برسی به نیمه‌های راه، متوجه می‌شی! شب خیلی چیزها را مشخص می‌کنه!
  • ولی …!
  • ما یا دیر آمدیم یا زود! هرچه بود، به موقع نیامدیم …! موفق باشی محمودجان!

با گفتن این جمله، مرا در آغوش کشید و از من خداحافظی کرد. در مسیر برگشت و در حالیکه غرق تفکر در صحبت‌های پایانی و عجیب گل‌مم … نه …، و سوال بی‌پاسخ خودم بودم، با شنیدن آواز و نوایی بسیار سوزناک که با صدای ساز دوتار تلفیق و در دل درّه و دامنه‌ی کوه، طنین‌انداز شده بود، ناخودآگاه بُهتم زد…!

حالا که دورون دورونه! ننه گل‌ممد
اسب سياه به جولونه! ننه گل‌ممد
صد بار گفتم همچی نکن! ننه گل‌ممد
زلفای سیارو قیچی نکن! ننه گل‌ممد
صد بار گفتم پلو نخور! ننه گل‌ممد
ور دور کوه‌ها تاو نخور! ننه گل‌ممد
تخمرغای لای نونت! ننه گل‌ممد
آخر نشد نوش جونت! ننه گل‌ممد
اسب سياهت يله رفت! ننه گل‌ممد
مارال قشنگت بيوه رفت! ننه گل‌ممد
ميون ايل کلميشی! ننه گل‌ممد
آخر گفتم کشته ميشی! ننه گل‌ممد

به محفل ادبی کتابخوانی با نثری آهنگین، حماسه‌ای، غزل‌وار، رمانتیک، خودمانی، حجیم، رنگین و فولکلور، با نقّالیِ نویسنده، نمایشنامه و فیلنامه‌نویس‌ بزرگ ادبیات سرزمین پارس، “محمودخان دولت‌آبادی” خوش آمدید.


2022-08-01 16:50:35 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
👏👏👏
عالی بود احسان جان،، عالی،، 👏👏👏

3 ❤️

2022-08-01 16:55:43 +0430 +0430

شروع به خوندن که کردم گفتم وا چرا احسان تاپیک تکراری گذاشته🤔
بعد دوزاریم افتاد کجا خوندم 😁😁

تصویر اون پیرزن چپق بدست اینقدر قشنگ نشسته تو ذهنم
که گفتم کاش نقاش بودم و میکشیدمش
عالی احسان جان 👏👏👏🌸💖

7 ❤️

2022-08-01 20:29:49 +0430 +0430

↩ Power M
سپاس و درود فراوان رفیق جان…
نوش …

1 ❤️

2022-08-01 20:30:13 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
🙏🙏🙏

1 ❤️

2022-08-01 20:33:15 +0430 +0430

↩ Saraaajooon
درود و سپاس سارا جان…
خوشحالم پسندیدی…
بله! ننه گل ممد…
افسانه ای داره این پیرزن توی اون ناحیه…
قبل از اعدام گل ممد و برادرانش، این شعر را هر روز و هر شب میخونده و طلب بخشش داشته…

3 ❤️

2022-08-01 20:34:45 +0430 +0430

↩ Lili48
درود و سپاس بانوی سرخدل…
خوشحالم پسندیدی لی لی جان…
امیدوارم تلنگری باشه…

4 ❤️

2022-08-01 20:37:18 +0430 +0430

↩ Szahed
سلام سعیدجان…
جای خالی سلوچ… بر وزن سلوک…
سلوچ برگرفته از سال کوچ …
فوق العاده است این کتاب…
فوق العاده…

3 ❤️

2022-08-01 20:43:36 +0430 +0430

↩ Power M
🌹 🌹

1 ❤️

2022-08-01 22:45:05 +0430 +0430

↩ Szahed
زنده باد…
حتما بخون سعیدجان…
این پیشنهاد را از من بپذیر…
فوق العاده است این کتاب…

1 ❤️

2022-08-01 22:55:43 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
اخی الهی چه دردناک 🥺🥺

2 ❤️

2022-08-01 22:57:48 +0430 +0430

درود به انتخاب‌های ناب همیشگی احسان جان؛

من زمانی که جای خالی سلوچ رو خوندم اقرار می‌کنم از اول پرت شدم به همان صبح اول وقتی که مرگان به دنبال گم‌شده خودش بود؛
این روایت و توصیفات استاد دولت آبادی بی نظیر هست
❤❤❤

1 ❤️

2022-08-01 23:32:47 +0430 +0430

↩ Saraaajooon
مردم اون منطقه، زمزمه شون این شعره…
خیلی‌ها این شعر را خوندن ولی…
این شعر با صدای سیما بینا خیلی قشنگه…

و چقدر زیبا محمودخان بش پرداخته…
سایه محمودخان مستدام…

1 ❤️

2022-08-01 23:35:01 +0430 +0430

↩ آقای تنها
درود رفیق جان…
اول خوشحالم از برگشتنت…
خیلی…
و مرگان و جای خالی سلوچ…

فوق العاده است این کتاب…
فقط همین… چون نویسنده، کار بلده…

1 ❤️

2022-08-02 00:15:53 +0430 +0430


عالی بود

1 ❤️

2022-08-02 00:25:47 +0430 +0430

↩ nima58teh
نوش وجودت مرد

1 ❤️

2022-08-02 02:58:20 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
چقدر گیرا، چقدر زیبا ولی حزن انگیز…سپاس ازین نوشته خوب و دلچسبت دوست گرامی. ♥️🌹🌹👏👏🙏🙏

1 ❤️

2022-08-02 07:18:18 +0430 +0430

↩ Seksi54
درود و سپاس از شما که با خوندنش، منت سر بنده گذاشتید…
گوارای نگاه مهربون شما

1 ❤️

2022-08-02 11:40:58 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
صدای سیما بینا قشنگه
به دل میشینه

دایره المعارف سیار لقب برازنده ای برات رفیق جان 🤩

3 ❤️

2022-08-02 11:59:06 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
بزرگواری دوست عزیز، همیشه این حال خوش رو مرهون دوستان فرهیخته ای چون شما خواهم بود. 🌹🌹🌹🙏🙏🙏😊

1 ❤️

2022-08-02 12:47:47 +0430 +0430

↩ Saraaajooon
لطف داری سارا جان…
لطف داری عزیزجان…

بزرگان این سرزمین خیلی برام عزیزن…
خیلی…
امیدوارم قدرشون بایسته و شایسته دونسته بشه…
بازم ازت ممنون رفیق همراه

1 ❤️

2022-08-02 12:49:02 +0430 +0430

↩ Seksi54
عزیزی و گرامی رفیق جان…
دلت شاد و لبت خندون…
پایا و مانا باشی رفیق …

1 ❤️

2022-08-02 12:51:12 +0430 +0430

↩ Maniaria
چه خاطره دل انگیزی…
به به …
به وجودت در این تاپیک افتخار میکنم…
سرت سلامت…
محمودخان عشقه…
افتخار چند مصاحبت با ایشون و از همه مهمتر سیگار کشیدن با ایشون را دارم…
وجودت طلا رفیق جان

0 ❤️

2022-08-02 12:54:09 +0430 +0430

↩ arashkarimi44
چقدر منتظر این نظرات شما در تاپیک هام هستم…
خیلی به کنج دلم میشینه نظرات شما، آرش خان…
محمودخان عشقه…
سایه ایشون مستدام…
و لطف شما همیشگی…

1 ❤️

2022-08-02 13:28:59 +0430 +0430

↩ arashkarimi44
شما تاج سری…
امیدوارم همیشه به کار باشی و تنت سلامت و لبت خندون…
عزیزی و بزرگ آرش خان…

1 ❤️

2022-08-02 17:25:53 +0430 +0430

↩ Esn~nzr
👏👏👏🌸💖

1 ❤️

2022-08-02 19:30:44 +0430 +0430

↩ Saraaajooon
🌹 🌹 ❤️

1 ❤️

2022-08-02 21:57:29 +0430 +0430

دیر رسیدم، ببخش!

تاریخ ادبیّات به بعضی‌ها بدهکاره، مدیون بعضی‌هاس و…
محمود دولت‌آبادی!

2 ❤️

2022-08-02 22:12:52 +0430 +0430

↩ لاکغلطگیر
درود بر رفیق بامرام…
و چه زیبا گفتی…
محمودخان خیلی بزرگه…
امیدوارم تا زنده هست، قدرش دونسته باشه…
با محمودخان، گذر زمان را فراموش میکنی…
و کلی گپ و سیگار میکشی…

2 ❤️

2022-08-03 16:13:07 +0430 +0430

مثل همیشه عالی و پرمحتوا بود احسان عزیز تقدیم به خودت و تاپیک بسیار زیبات:

1 ❤️

2022-08-03 18:49:53 +0430 +0430

↩ وحید_لاهیجی
درود وحیدجان…
دمت گرم رفیق جان…
یاور همیشه مومن …
سرت سلامت…

1 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «