جریان به آزادی🖋

1400/11/08

لازم به ذکره این نکته رو عرض کنم که از اروتیک نوشتن خسته شدم ترجیح میدم یکم ازش دور باشم!

سلول شماره “138306-5013-15”… الان توی تایم اداری هستم و این سلول خارج از حوزه استفحاظی منه ولی نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بهش رسیدگی نکنم.
درسته موجوداتی که تو این بخش هستن، نیاز به آب و غذا ندارن ولی نیازشون به هم صحبت رو نمیشه نادیده گرفت.
آروم جلو میرم و در میزنم. صدای قدم هایی رو میشنوم که به سمت در میان و در خیلی آروم باز میشه و از لای در به بیرون سرک میکشه.
با دیدنش میفهمم که تمام دلایلم برای بودن توی این بخش بهونه است و تنها علاقه ام به اون، منو به اینجا کشونده.
از دیدار های قبلی مون میدونم فهمیده که بهش حس دارم. واسه همین از اینکه چند لحظه در سکوت، محو تماشاش بشم، ابایی ندارم.
اون کسیه که این سکوتو میشکنه “درود، باز شما هستید؟” اینو میگه و لبخندی میزنه.
حاضرم قسم بخورم از این لبخند زیباتر جایی ندیدم.
بالاخره لب باز میکنم و با مِن و مِن میگم:“سلام… بله منم… میتونم بیام تو؟”
اون لبخند جذاب رو حفظ میکنه و میگه:“البته” در رو کامل باز میکنه و میگه:“بفرمایید”
آروم به داخل قدم میزارم و مشغول تماشای اطراف سلول میشم.
میپرسه:“قطره خانوم اینجا بودنتون براتون دردسر ساز نشه؟”
با آسودگی خاطر جواب میدم:“نه کورنی(cornea) خیالت راحت! بازرس این بخش دوستمه”
با شیطنت میپرسه:“یعنی برای دیدن من پارتی بازی هم میکنید؟”
جوابی بهش نمیدم. مطمئنم جواب این سوال رو خودش میدونه.
میرم و روی صندلی میشینم.“منظره اینجا رو دوست دارم… زیباست.”
به نوعی حرفمو تایید میکنه:“الان قشنگه خیلی وقت ها زشت و غمگین بوده”
با حسرت میگم:“کار تو خیلی راحته، کل روز اینجا میشینی و منظره هایی که میبینی رو به خاطر میسپاری… تازه شبا استراحت هم میکنی. اما من باید تمام وقت کار کنم… حتی مرخصی هم ندارم!”
میگه:“به جاش تو آزادی میتونی هرجایی دلت خواست بری و من از این نعمت دریغ شدم”
کمی فکر میکنم و میگم:“آزاد نیستم! هر بار جاهایی میرم که قبلا حداقل هزار بار دیدمشون. نمیدونم آزادی واقعی چیه… اما میفهمم که این نیست!”
با دست زدنش من رو شوکه میکنه:“آفرین همین هم خوبه که میفهمید شما هم آزاد نیستید!”
نمیتونم بفهمم این حرفش تمسخر بود یا واقعا تشویقم کرد… وقت زیادی هم ندارم که بخوام سعی به فهمیدنش کنم و بیخیالش میشم.
از بازرس چند ثانیه مهلت گرفته بودم. الانم وقتمم تمومه.
رو میکنم بهش و با لبخند میگم:“خب من دیگه باید برم. مواظب خودت باش.”
چیزی نمیگه و به نشونه خداحافظی سر تکون میده. میرم و در رو پشت خودم میبندم.
میدونم که وقت خیلی کمی رو باهاش گذروندم و واقعا از این وضع خوشم نمیاد ولی چاره ای هم ندارم. به سختی میتونم ببینمش و همین چند کلمه باهاش حرف بزنم.این سخت گیری های بیش از حد و غیر منطقی، ارتباط من با اون رو محدود کرده.
کارهای ناتموم زیادی دارم. باید به دو هزار سلول دیگه سر بزنم و بسته های غذاییشونو برسونم. خودم رو در مسیر سلولی که توی لیستم هست، قرار میدم.
توی راه خیلی به صحبت هایی که با کورنی داشتم فکر میکنم.میخوام سعی کنم بیشتر اونو بشناسم ولی میدونم شخصیت اون انقدر پیچیده است که این کار ساده نیست!
توی افکار خودم غرق بودم که خودمو جلوی سلول مورد نظر دیدم.
در زدم و بسته غذایی اش رو گذاشتم جلوی در. درو باز کرد، با تکون دادن سر بهم سلام کرد، بسته رو برداشت و درو بست…
به این برخورد سرد اهمیتی نمیدم.
توی راه مقصد بعدی ام و سعی به درک معنای واقعی آزادی دارم.
آزادی من نسبتاً از کسایی که بهشون غذا میدم بیشتره… ولی احساس میکنم آزادی، تفاوت زیادی با این داره.
نمیتونه فقط همین باشه!
مفهوم آزادی باید از این چیزی که من درگیرشم خیلی فراتر باشه.
احساس میکنم توی یک قفسم! منتهی این قفس انقدری بزرگ هست که توهم آزادی به من بده.
این توهم خطرناکه؟
“سلام، چطوری؟”
از تو فکر میام بیرون و دوستای صمیمیم رو میبینم.
با خنده و شوخی میگم:“به به سه قلو های افسانه ای! چه خبر از این طرفا؟!”
میخندن و میگن:“هیچی فقط داشتیم رد میشدیم… تو چیکار میکنی قطره خانوم؟”
میدونن از اینکه قطره صدام کنن بدم میاد پس یکم حرص با خنده رو لبم ترکیب میکنم و میگم:“صد بار گفتم منو قطره صدا نکنید اما کو گوش شنوا.”
یکیشون درحالی که سعی میکنه شسته رفته صحبت بکنه میگه:“آه ای دوست اینکار ما دو دلیل داره! اول اینکه تو تنها قطره ای هستی که با ما دوستی و همونطور که میدونی بقیه فکر میکنن که ما خیلی عجیبیم. دوم اینکه اینجوری حرصت در میاد و خیلی کیف میده!”
و در حالی که سه تاییشون بلند میخندن، با لبخند همراهیشون میکنم.
به خاطر مقصد یکسانمون، با هم همراه میشیم.
اون سه تا هم از مقر اصلی میان (بین خودمون میدست (midst) صداش میکنیم) تا مثل من به وظیفه روزانشون که سازماندهی سلول هاست برسن.
چند وقت پیش باهاشون آشنا شدم و حالا دوستای من شدن. سه قلوهایی که رفتارشون از نظر بقیه یکم عجیبه. ولی من پیششون احساس خوبی دارم.
در واقع احساس میکنم همین عجیب بودنشون خصلت خوبشونه!

“آهای کجایی!؟”
حواسمو جمع میکنم و تصویر خودم رو توی نگاه عبوسشون میبینم. دارن به من نگاه میکنن.
با حواس پرتی میگم:“چیشده؟”
یک صدا میگن:“حواست نبود و قانون یک متر رو نقض کردی!”
آه یادم نبود… بله درسته! قانون یک متر.
“ببخشید از قصد نبود حواسمو بیشتر جمع میکنم”
نگاه عبوسشون رو با لبخندی عوض میکنن و با هم به راهمون ادامه میدیم.
قوانینی وضع شده برای اینکه احساس صمیمیت بینمون رو کنترل کنه.
قوانینی که با منطق-حداقل با منطق من-جور در نمیاد.
ولی به خاطر اینکه دوستام روی این قوانین حساسن و اونو یجورایی مقدس میدونن، از این قوانین پیروی میکنم.
یک کتاب به عنوان قوانین برامون تعیین کردن:
حرف زدن بر علیهشون ممنوع! نزدیک شدن به همکار ها بیشتر از یک متر ممنوع! عمل نکردن به حرفاشون ممنوع! …ممنوع! …ممنوع! …ممنوع!
لعنت بهشون!!! ما حتی مجبوریم همدیگه رو با لقب قطره صدا بزنیم!
چطور جرعت کردن مارو محدود کنن!؟ چرا فکر میکنن میدونن چی برامون خوبه چی بد!؟
البته که هیچکدوم از این قوانین رو قبول ندارم! ولی هیچکاری از دست من برنمیاد.
تنها کاری که میتونم بکنم اینه بشینم در حسرت آزادی ای که حتی نمیدونم چی هست.
نصف راه رو اومدیم و کسی چیزی نمیگه. دارم دنبال راهی میگردم تا این سکوتو بشکنم که از دور جمعیتی میبینم. آروم به جمعیت نزدیک میشیم.
“یعنی چیشده؟”
اینو بیشتر از روی کنجکاوی میگم.
یکی از سه قلوها میگه:“احتمالا باز دیوار سوراخ شده و چندتا ابله سعی به فرار داشتن.”
تشریح ماجرا از زبون یکی که اونجا وایستاده بود، این حدس رو تایید میکنه.
یه سوراخ بزرگ توی دیوار… در واقع بزرگترین سوراخی که تا به حال روی دیوارا ایجاد شده. میتونم از همینجا هم ببینمش و شک دارم ترمیمش کار راحتی باشه!
مامورا هم طبق معمول دور سوراخ وایسادن و سعی به کنترل این جمعیت دارن.
تلاش مامورا بی فایده است و هنوز چند نفر دارن به بیرون دیوارا فرار میکنن.
همینه! منتظر یکی از همین لحظه ها بودم! بسته عذاییمو میزارم رو زمین و به قصد بیرون رفتن از دیوار جلو میرم.
هنوز اولین قدم رو برنداشتم که یکی دیگه از سه قلو ها بازوم رو میگیره!
“کجا داری میری؟”
متنفرم از اینکه دروغ بگم:“میخوام از دیوار رد بشم.”
“میدونی که همچین اجازه ای نداری.”
لحن خشنی داره و با مقایسه زور بازوم باهاش، میفهمم مقاومت بی فایده است.
با خونسردی میگم:“آه دارم چی میگم… معلومه همچین کاری نمیکنم! فکر کنم روز سختی داشتم و دارم یکم دیوونه بازی در میارم”
سعی میکنم دستم رو آزاد کنم که موفق میشم.
هنوز میتونم توی چهره اش شک و تردید نسبت به خودم رو ببینم.
خم میشم و تظاهر میکنم میخوام بست غذایی که از دستم افتاده رو بردارم ولی در واقع این یه دورخیزه!
میدوم. با تمام توانم میدوم و تنها هدفم رو بیرون رفتن از دیوار میبینم!
دویدن بین این جمعیت سخته ولی شدنیه.
به بیرون جریان پیدا میکنم و نمیدونم که چی انتظارم رو میکشه؟
مرگ…؟
آزادی…؟

350 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2022-01-31 23:07:43 +0330 +0330

❤️❤️

1 ❤️

2022-02-16 07:46:10 +0330 +0330

↩ Chimmy
شما بگو داستان راجب چی بود من ادامه اش میدم 😇 😂

1 ❤️

2022-02-16 10:34:24 +0330 +0330

↩ Chimmy
کلی میگم… کل داستان ایهام بود میخوام ببینم کدوم ساید رو فهمیدی 😛

1 ❤️

2022-02-16 15:43:18 +0330 +0330

↩ Chimmy
بله این کتاب رو خوندم و فهمیدم شما زندانی و زندانبان داستان رو خوندید.
حالا باید تازه نصف داستان رو متوجه شدید! اگر بیشتر از قوه تخیلتون استفاده کنید و دوباره داستان رو میخونید، متوجه میشید شخصیت اصلی داستان یه قطره خونه!

1 ❤️

2022-02-16 15:59:16 +0330 +0330

↩ Chimmy
😂 😂 😂 از این متنفرم که نتونستم در آخر داستان اونیکی بعد داستان رو هم به مخاطب نشون بدم… راهکاری براش هنوز پیدا نکردم شاید قسمت 2 رو براش بنویسم

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «