روزی روباهی، كلاغی را به لانه خود دعوت كرد و از قبل آشی پخت و آماده كرد. وقتی كلاغ به لانه روباه رفت، روباه پس از سلام و تعارف آش را روی تخته سنگی صاف ریخت و به كلاغ گفت: «بفرمایید بخورید.»
كلاغ بیچاره هر چه روی سنگ نوك زد، نتوانست چیزی بخورد و منقارش به شدّت درد گرفت و گرسنه ماند. ولی روباه زبانش را روی تخته سنگ مالید و همه آش را خورد. بعد از غذا روباه به كلاغ بیچاره گفت:« ای رفیق شفیق، حالا بیا تا راه رفتن را به تو یاد بدهم.» و دم كلاغ بیچاره را به دم خود بست و بنای دویدن را گذاشت. آنقدر كلاغ را توی كوه و صحرا كشید، تا كلاغ از حال رفت. بعد او را از دم خود باز كرد.
پس از چند دقیقه ای كه كلاغ جان گرفت، از روباه خیلی تشكر كرد و گفت:« ای رفیق، حالا دیگر نوبت توست كه به لانه من بیایی.» و خداحافظی كرد و رفت.
روز مقرّر، روباه درست سر وقت به لانه كلاغ رفت. كلاغ آشی را كه درست كرده بود، توی بوته خار ریخت و به روباه گفت:
«بفرمایید.» روباه كه نمیدانست كلاغ چه آشی برایش پخته، با حرص و ولع زبانش را روی بوته خار كشید، تا آش بخورد كه چشمت روز بد نبیند، خار و تیغ به زبان روباه رفت و خون جاری شد. ولی در عوض كلاغ هی نوك به بوته زد و هر چه آش بود، خورد.
بعد رو كرد به روباه و گفت:« خوب، این از خوراك. حالا بیا تا پرواز یادت دهم.» روباه را روی بال خود سوار كرد و به آسمان پرید. قدری كه رفت، از روباه پرسید:« زمین را چقدر میبینی؟» روباه گفت:« به قدر یك هندوانه.» باز رفت بالاتر و پرسید:« زمین را چقدر میبینی؟» روباه جواب داد:« دیگر نمیبینم.» كلاغ موقع را مناسب دانست و بال خود را كج كرد و روباه را از آن بالا به زمین انداخت و نیست و نابود كرد.
این مثل را به طنز درباره میزبانی گویند كه در پذیرایی از مهمان قصور كند، یا به فكر آسایش او نباشد و بی اعتنا به ذائقه و میل مهمان، خوردنیهایی موافق میل خود در سفره نهد، یا آنچه در سفره است، خود بخورد.
استاد یادتون هست توی دوره دبستان یه حکایتی بود تحت عنوان کلاغ و روباه
احساس میکنم کلاغه توی این مثل انتقام اون پنیری که روباهه سرش رو شیره مالید و پنیر رو ازش قاپید گرفت 😁😋
بز بز قندی هم قشنگ بود داستانش(هرچند ربطی نداره به این)
تشکر
👏👏👏👏🙏🙏🙏🙏
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام دراندازد میان قُلْزُم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تختهتخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان، شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون، نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
مولانا
چه کینه ای !!😄
خوب حداقل اندازه ی کاری که اون کرده بود تلافی میکرد، این که زد آش و لاش کرد بدبختو
↩ diesel max
درود عمو دیزل بزرگوار
بسیار زیبا ❤️ 👏 👏 🙏 🌹 🌹
↩ Nmd12
درود
داستانش رو پیدا کردم چشم می گذارم
سپاسگزارم 🙏 🙏 🌹 🌹
سلام استاد افق عزیز .
بچه که بودم پدرم این حکایت رو برام تعریف میکرد . چقدر حس خوب و خوشایندی با خوندن این داستان بهم دست داد و یاد و خاطره روز های کودکی و پدرم برام زنده شد .
ممنون از تاپیک زیباتون 🌹 🌹 🌹
↩ Ali1368b1
درود جناب علی
خدا نگهدار پدر بزرگوارتون باشه و سایشون بالا سرتون باشه ❤️ 🙏 🌹 🌹
زنده باشید 🙏 🌹 🌹
↩ ofoghe_roshan
ممنون استاد بزرگوار . پدر من در قید حیات نیستد . و با خاطراتشون در دل من زندگی میکنند . برای شما و خانواده محترم همواره آرزو سلامتی و دل خوش دارم
↩ Ali1368b1
درود جناب علی
شرمنده نمیدونستم 😞 😞 . روان پدرتون شاد باشه 🙏 🙏
سپاسگزارم
شما هم همیشه تندرست و شاد باشید ❤️ 🙏 🙏 🌹 🌹