شعبده باز

1400/02/23

همسایه ام را همیشه در ساعت خاصی می دیدم .اغلب صورت تکیده و اصلاح شده اش را از لای بازوهایی که به میله ی سقف اتوبوس اویزان بود به یاد می اورم درحالیکه رویش به سمت من بود ، طوری رفتار می کرد که گویا مرا نمی بیند فکر می کردم شاید الزایمر یا چیزی از این دست دارد.
.مردی بود ریزنقش و کت و شلواری قدیمی با راه راه ریز و کرمی می پوشید .عطر و سر. و وضع اراسته اش الزایمر یا هر جور فراموشی را زیر سوال می برد . هرروز در همین ساعتی که من به سفارش روانشناسم با اتوبوس گشتی در شهر میزدم او را در ایستگاه می دیدیم . همیشه قبل از من می امد . و با انکه صندلی خالی بود هر گز نمی نشست و بدون انکه نگاهم کند نزدیکم می ایستاد .
راستش این حضورش انطور خاموش و زیر پوستی برایم ترسناک بود .از اینکه انطور جدی با چشمهایی که به هیچ وجه مهربان نبودند و ابروهایی که بطور طبیعی به بالا کشیده شده بود و حالتی از تعجب و جدیت در خودش داشت و همه ی حواس مرا ، مثل یک چمدان کوچک و خاکستری با خود همراه می کرد حس ترسی توام با تسلیم داشتم .
حدس می زدم شعبده باز باشد . بله حتما باید شعبده باز باشد و به پارچه ی ساتن رنگ رفته ی یقه ی انگلیسی اش خیره شدم و توی ذهنم یک کلاه لبه دار بلند روی سرش تصور کردم .و خرگوشی که از درون کلاهش به میان صندلی های اتو بوس می جهد .
به نظر من شعبده باز ها ادمهای خاصی هستند . می توانند در یک چشم بهم زدن محتویات جیب ادم را جا به جا کنند و یا شی ای را که توی مشتشان است از زیر یقه ی طرف مقابل بیرون بیاورند و انوقت دستم را روی کیفم کشیدم و فکر کردم نکند ناگهان همه ی زندگی ام را عوض کند .
همه ی این جریانات به کنار از اینکه اتاق من انقدر نزدیک به خانه ی پیرمرد شعبده باز بود که شب هنگام از انسوی دیوار براحتی می توانستم زمزمه ها و وردش را بشنوم ،احسا س دو گانه ترس و هیجان به سراغم امده بود .و باز به روزی فکر می کردم که دیوار بین ما غیب شود .
غیب شدن دیوار همه ی زندگی ام را تحت تاثیر قرار داده بود . خودم را در معرض چشمهای نافذ پیرمرد حس می کردم .این اتفاق ممکن بود کمی زندگی ام را سخت کرده باشد اما قرار داشتن در معرض زندگی یک ادم دیگر حتی اگر یک پیرمرد شعبده باز باشد ،بار تنهایی ادم را سبک تر می کند و می تواند دلخوشی ملسی به بار بیاورد .
به همین دلیل بود که وقتی چروکهای صورتم خیلی ناگهانی عمیق تر شد نترسیدم و حتی از دیدن موهایم که به کلی سفید شد ه بود لبخند رضایتی بر چهره ام نشست . باید خود را برای اتفاق افتادن چیزی که نمی فهمیدم چیست ، اماده می کردم . و این امادگی سبب شد که شعبده باز اخرین ترفندش را به اجرا گذاشت .
از نظر من وقتی ترتیب ونظم درستی بین خیال و زمان باشد حوادث باور پذیر خواهند بود و رویدادها ، تکامل یا بلوغ ایجاد می کنند .
اخرین اتفاق ، صبح روزی بود که من در اتاقی بیدار شدم که دیوارهایش غیب شده بود . پیرمرد شعبده باز با مهربانی به بسترم امد . کنارم نشست و دستانش را با دسته گل سفید ی به سویم گرفت.
انگاه کلاه بلندش را از سر برداشت و خرگوش سرگردانی را از میان آن روانه ی اتاقم کرد و با صدایی که مثل عود خیزان از تار و پود گذشته ام به حال می رسید گفت :
صبحت بخیر عزیزم .امروز بهتری؟

نوشته : Tirass

9 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-05-13 01:19:15 +0430 +0430

👌👍🌹

1 ❤️

2021-05-13 02:53:54 +0430 +0430
0 ❤️

2021-05-16 14:28:44 +0430 +0430

عاشق ایده هاتم تیراس جان
هر چی مینویسی منو جذب خودش میکنه
نوشته هات مغز منو به کل درگیر میکنه
قلمت مانا رفیق جان

1 ❤️

2021-06-01 02:05:11 +0430 +0430

↩ (Reza(konkon1234
کم سعادتیه دیگه …کاریش نمیشه کرد 🌹

1 ❤️

2021-08-21 15:05:33 +0430 +0430

↩ secretam__
تو به من لطف داری دوست خوبم
خوشحالم پسندیدی

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «