شعله

1397/03/25

ناصر بود، ناصر بود که پاهایش به تور ماهیگری گیر کرده بود، دست و پا می‌زد، نمی‌توانستم نزدیکش شوم، مشت می‌زد، لگد می‌پراند، دوباره بالا آمدم نفس گرفتم و باز رفتم زیر آب. تقصیر خودش بود، خودش خواست از اینور کشتی تا آن طرف زیر آبی برویم، وقتی از نوک کشتی سوخته پریدیم توی آب…
همیشه سه نفر بودیم، من و ناصر اولش می‌ترسیدیم. عبدل طناب پلاستیکی زردی که جای کمربند به شلوارش بسته بود را سفت کرد، دورخیز کرد و گفت « ترسوها، بمبی می‌پرم… بمبی ی ی » و پرید. پاهایش را جمع کرد توی شکمش، توی هوا تعادلش به هم خورد و از بغل طوری با آب برخورد کرد که صدایش تا بالا رسید، بیست متری می‌شد. من و ناصر پایین را نگاه می کردیم و می‌خندیدیم. ناصر گفت «شرط می‌بندُم ای دیگه نمی‌پره» بعد خودش را عین چوب خشک صاف گرفت و از لبه رها کرد، داد زد«یوهووووووووو». پشت سرش من هم پریدم،یک بار ، دو‌بار… کیف داشت. هر بار شرط می‌بستیم و می‌پریدیم. شرطی خوراکش بود. همیشه شرط می بست، همیشه می برد. مثل آن روز که سر ده تا قوطی پپسی شرط بست که تا ته اسکله زیر آبی برود. رفت و من عبدل مجبور شدیم از دکه کریم ده تا پپسی برایش بخریم. پنج تا من پنج تا عبدل. جلوی دکه زیر چتر سفید و آبی با آرم پپسی نشسته بودیم که نوشابه هایش را گرفت و باز شرط بست «ها عبدل، ولک میخوای هر ده تا یه همین‌جا سر بکشوم؟!» عبدل کلاه حصیری اش را برداشت، نگاهی به من انداخت و تاییدش را گرفت « سر چی ؟» ناصر نوشابه اولی را باز کرد « قایق جور کنی بریم کشتی سوخته، سه نفری» جور کردن قایق برای عبدل کاری نداشت، پدر و برادرهایش چهار پنج تا قالب شاهین و موتور سنگین داشتند. خودش هم وارد بود، قبول کردیم، نشست روی بلوک و یکی یکی قوطی ها را سر ‌کشید، نگاه هر سه مان به دریا بود، باد ملایم از روی دریا می‌آمد و گوشه‌ی سایه بان را مثل پرچم تکان می‌داد. کشتی سوخته آنقدر بزرگ بود که از ساحل هم دیده می‌شد. ته‌اش به گل مانده بود و نوکش توی هوا، وسط دریا، یونانی بود. ناصر می‌گفت « آقام گفته بزرگترین کشتی بوده که تا حالا اومده بندر» می‌گفت« ولک بار کاغذ داشته، ولی به اسکله نرسیده» بعد قوطی پپسی را جلوی صورتش می‌گرفت و پوزخندی می زد. جر می‌زدیم، قبول نمی‌کرد، شکمش را می‌گرفت، آروغ می‌زد و قوطی بعدی را باز می‌کرد. شرط را باختیم. معمولا می‌باختیم، بدمان نمی‌آمد ناصر ببرد، خوش می‌گذشت، حال می‌کردیم،جز یک بار سر شعله، تنها یادگار زینل پُشهری که حالا در نبود ناخدا با مادربزرگ نابیناش زندگی میکرد . قد بلند بود و سبزه و ترکه‌ای. برایش انبه می‌چیدم. از روی دیوار مردم. ناصر جاپایی می‌داد من و عبدل بالا می‌رفتیم. انبه‌های سبز کال و ترش را می‌کندیم، فحش می‌خوردیم، دمپایی می‌خوردیم ولی مهم نبود، من همیشه سهمم را می‌دادم به شعله، انبه دوست داشت. اولین بار که خندید، همه‌ی انبه هایم را به او دادم، همانجا وسط کوچه،ساعت دو ظهر تابستان، پشت ساختمان ایتالیایی‌ها، انبه سبز و ترش را گاز زد. پلک‌هایش را به هم کشید و آب انبه از لبش چکید، همان‌جا بوسیدمش. خندید و لیسی از سرش افتاد. دستش را لمس کردم. اولین بارم بود، گرم بود، داغ شدم، عرق از سر و گردنش می بارید، نفسش توی گوشم بود. لباسهایش خیس شده بود، به تنش چسبیده بود، شعله گُر گرفت. زبانه کشید تمام بدنش داغ شد، شور شدشوریش را چشیدم نمک گیرم کرد ،دلبسته اش شدم ، باز زیر آبی رفتم، به تور ماهیگری نزدیک شدم. تورهای سرگردانی که با ماهی و بی ماهی رها می‌شدند و گاهی به پروانه قایق یا لنج گیر می‌کردند، پیچیده بود دور پای ناصر، به پاهایش نزدیکش شدم خواستم از تور بکشمش بیرون، حمله کرد، گلویم را ‌گرفت، خواستم از خودم دورش کنم، مشتم را بی هدف پرت کردم، گلویم را محکمتر فشار ‌داد، دستش را گاز ‌گرفتم با تمام قدرت، دندانهایم را به هم فشار ‌دادم، دندانهایم به هم چفت شدند و مزه خون با آب دریا آمد توی دهانم. ول کرد دوباره بالا آمدم، نفس کشیدم، عمیق عمیق …
مثل همانجا که کشتی غرق شده بود. آنقدر عمیق بود که وقتی از نوک کشتی می‌پریدیم کلی پایین می رفتیم و پایمان به کف دریا نمی‌رسید.شنا می‌کردیم و باز نرده های زنگ زده کشتی را می‌گرفتیم، از عرشه بالا می‌رفتیم، رنگ طوسیِ کف کشتی پوسته کرده بود و پاهایمان را می سوزاند. دو دکل نارنجی بلند بالای سرمان بود و دستگیره اتاق هایش باد کرده بود . شیب تندی داشت، به زحمت خودمان را بالا می‌کشیدیم به نوک می رسیدیم و می پریدیم توی آب، ناصر چند بار از بغل با آب برخورد کرد و سمت راستش کاملا قرمز شده بود. عبدل توی قایق منتظرمان بود، آخرین بار که پریدیم ناصر گفت« ولک ،زیر آبی بریم اونور کشتی؟ شرطی!» گفتم «ها چی شد، پس زدی… بریم» نفس گرفتم، عمیق، دست قورباغه، پای قورباغه، زیر آبی رفتیم. ناصر و عبدل قبلا هم زیر آبی رفته بودند قالم گذاشته بودند. سر انبه ، سر ماهیگیری، سر شعله !

ناصر و عبدل سر کوچه کشیک می‌دادند، چند بار سر شعله با پُشهری‌ها دعوا کردیم، به شعله گیر ‌داده بودند، دختر محل شان بود،زدیم، ‌خوردیم. شعله گریه می‌کرد، جگرم کباب ‌شد. از ته کوچه فراریش دادیم. ناصر و عبدل ‌گفتند« بابا، ول کن این دختره رو، به همه پا می‌ده» باور نمی‌کردم، درگیر شدم،زدم، خوردم. عاشقش بودم، ناصر باز هم شرط بست « شرط می‌بندی به همی عبدل خومون هم پا میده ؟» مطمئن بودم شرط را می برم، باورش داشتم. عبدل قد کوتاه بود و تپل، با پوست آفتاب سوخته و دندان کرمو، محال بود ببرد. شرط را قبول کردم !
اینبار نباید ناصر می‌بُرد. نمی‌توانست ببرد. به شعله ایمان داشتم، عاشقش بودم. ولی عبدل با دو سه تا نوار ویدئو و رنگارنگ مخش را زد. باز هم باختم،اینبار خیلی بد باختم
ناصر شرط را برد، عبدل هم شعله را. مانده بود سرم بی کلاه !
باور نمی‌کردم، دوست نداشتم قبول کنم. ناصر جاپایی داد. روی جا کولری ایستادم، لق بود. از بالای دیوار سرک کشیدم. ساعت دو ظهر تابستان،زیر سایه گاروم زنگی پیر حیاط خونه ی بی بی حکیمه انگشتان لعنتیش لای موهای شعله بازی می‌کرد.می‌خندیدند، لبهایش را بوسید. عرق از سر و گردنشان سرازیر شده بود، خیس بودند. موهایش پیچیده بود دور دست عبدل، لباس‌هایش چسبیده بود به تنش، صدای نفسشان می آمد، بلند، نفسم بالا نمی آمد،
وقتی عبدل زیپ لباس شعله را پایین میکشیداشکهای من هم سرازیر شدند سرم گیج میرفت ، بزحمت توانستم تعادلمو حفظ کنم…سردم شد وقتی
شعله‌گر گرفت و زبانه کشید!
دستان ضمخت عبدل پیراهن نازک و خیس از عرق شعله را که به تن اش چسبیده بود را به سرعت بیرون آورد و هیکل ظریف و خوش نقش شعله را در آغوش کشید دستهایش سینه های پرتغالی اش را می‌فشرد و لب هایش از لب و گونه و سرو گردن عروس دریایی آرزوهای من کام می‌گرفت
آسمون دلم پر از بغض بود و هیچ شونه ای پناهم نبود…!
هوا پر شد از دود و خاکستر کاغذ. مردم لب ساحل جمع شده بودند و کشتی را نگاه می‌کردند، شعله‌ های آتش زبانه می‌کشیدند. کشتی می‌سوخت، کم کم ته کشتی رفت زیر آب چند روزی کل شهر بوی دود می‌داد. نمی‌شد نفس کشید. نفس کم آوردم، دوباره بالا آمدم، عبدل توی قایق بود هنوز، صدایش زدم« عبددل… ناصررر» پرید توی آب، سر بالا آمد به سمتم. نفس گرفتیم، زیر آبی رفتیم عبدل زود تر از من رسید، ناصر تکان نمی‌خورد، پایش هنوز توی تور بود، عبدل پشتش به من بود، با تور ور می‌رفت. نگاه ناصر توی چشمم بود، شده بود مثل چشمان شعله، نگاهم می‌کرد، می‌خندید.به من… قهقهه می‌زد، مسخره ام می‌کرد. تور ماهیگری مثل موهایش توی آب پیچ و تاب می‌خورد، دور ناصر ، دور عبدل، دور من، شعله می‌خندید ناصر تکان نمی‌خورد، عبدل پشتش به من بود، نامرد بودند،شرطی شرطی عشقم را دزدیده بودند. عاشقش بودم، دوستش داشتم ولی دیگر نمی‌خواستمش، هیچکدام شان، رفیق نبودند.تور تابید دور عبدل، با دست تور را پس زدم، عبدل پای ناصر را در آورد، تور بازهم تابید دور کمرش، مثل موهای شعله، پیچ می‌خورد، تاب می خورد، عبدل دستش بند بود، تور را کشیدم، گیر کرد به گردنش، کشیدم. برگشت، نگاهم کرد، چشمش توی چشمم بود. گلویم را گرفت، نفس کم آوردم، محکم تر کشیدم، مثل موهای شعله دور گردنش بود، دست وپا می‌زد، مشت می‌زد، توی سینه‌ام، سینه‌ام درد گرفت. همه چیز مات شد، چشمهایم سیاهی می‌رفت، چیزی را نمی‌دیدم. چشمهایم می‌سوخت، هر چه نفس در ریه‌ام مانده بود بیرون دادم، کم آوردم، به سینه ام مشت می‌زد ، با تمام توان موهایش را می‌کشیدم. ضربه‌هایش سنگین است. سینه‌ام درد می‌کند، حالت تهوع دارم، صداهای مبهمی در گوشم می‌پیچد، تمام بدنم درد می‌کند، بالا می‌آورم، یکبار، دوبار، سوزش شدیدی را از پشت سر تا توی دماغ احساس می‌کنم آب از دماغ و دهانم بیرون می‌زند. روی شن های ساحل دراز کشیده‌ام، سرد است، نمی دانم دم صبح است یا غروب، همهمه است، مردم دور و برم را گرفته‎‌اند. کریم از پشت دکه برای چندنفر معرکه گرفته، با اشاره به کشتی سوخته دارد چیزی را تعریف می‌کند. عبدل و ناصر را نمی‌بینم، یک نفر دیگر هم روی تشن های ساحل دراز کشیده، تکان نمی‌خورد و ملافه سفیدی روی صورتش است.

     نوشته : Tirass
478 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2018-06-14 21:54:37 +0430 +0430

عالی مثل همیشه
انقدر محو خوندن میشم که اون لحظه نمیفهمم اطرافم چه خبره (clap)
چه بده که عشقت تو دستای رفیقت ببینی البته عشق یک طرفه ?

1 ❤️

2018-06-14 22:05:49 +0430 +0430
نقل از: صدف هستم عالی مثل همیشه انقدر محو خوندن میشم که اون لحظه نمیفهمم اطرافم چه خبره (clap) چه بده که عشقت تو دستای رفیقت ببینی البته عشق یک طرفه ?

خوشحالم که پسندیدی صدف جان
اره واقعا زجره مطلقه ?

1 ❤️

2018-06-14 22:56:45 +0430 +0430
نقل از: Snowflake فکر میکردم اونجام و تمام کوچه رو دنبال سه نفر دویدم،بهشون نگاه کردم وقتی بالای دیوار میرفتند،یا وقتی پپسی میخوردند حتی وقتی به شعله انبه تعارف میکرد من هم لبخند زدم به این نگاه بازیا و بوسه یا وقتی بالای دیوار آویزون شدم از دیدن پری دریایی توی خونه ی بی بی گریه کردم و ماتشدم. دلم میخواست چشم های راوی رو بگیرم تا نبینه

زیبا مینویسید
زیبا و خطرناک
اونقدر که فکر میکنم منم تو اون تورها مردم و یه ملحفه ی سفید رومه

به قول یار تا اعتیاد جدیدم به داستان های اینجا راهی نیست و این تاپیک اصل جنسه(لبخند)

فکر کنم جناب یار درست میگن داستان های این جا به شدت اعتیاد آور هستندالبته بجز داستانهای من که فاقد هر گونه ماده اعتیاد اور از قبیل مورفین کدیین کافیین ،و حتی تئین هستند

با خیال راحت بخوانید…خخخخ ?

1 ❤️

2018-06-15 06:08:18 +0430 +0430
نقل از: Snowflake
نقل از: Tirass@
نقل از: Snowflake فکر میکردم اونجام و تمام کوچه رو دنبال سه نفر دویدم،بهشون نگاه کردم وقتی بالای دیوار میرفتند،یا وقتی پپسی میخوردند حتی وقتی به شعله انبه تعارف میکرد من هم لبخند زدم به این نگاه بازیا و بوسه یا وقتی بالای دیوار آویزون شدم از دیدن پری دریایی توی خونه ی بی بی گریه کردم و ماتشدم. دلم میخواست چشم های راوی رو بگیرم تا نبینه

زیبا مینویسید
زیبا و خطرناک
اونقدر که فکر میکنم منم تو اون تورها مردم و یه ملحفه ی سفید رومه

به قول یار تا اعتیاد جدیدم به داستان های اینجا راهی نیست و این تاپیک اصل جنسه(لبخند)

فکر کنم جناب یار درست میگن داستان های این جا به شدت اعتیاد آور هستندالبته بجز داستانهای من که فاقد هر گونه ماده اعتیاد اور از قبیل مورفین کدیین کافیین ،و حتی تئین هستند

با خیال راحت بخوانید…خخخخ ?

متشکر از داستان های گارانتی شده تون تیراس عزیز

پس مطمئن به همون اندکی سکته و سرگیجه و علایم عمومی که در نظر گرفته شده،میمونیم

گل ارکیده ی سفید برای شما و قلم فوق العاده تون

بهتون توصیه می کنم داستان شیمی رو بخونید تا اون علائم جزیی هم برطرف بشه
سپاس بابت این حجم از محبتتون ?

1 ❤️

2018-06-15 09:11:23 +0430 +0430

و باز هم جادوی قلم تیراس عزیز . فوق العاده خوب و پرش های داستان از زیر آب به خاطرات تلخ و کینه ای بشدت وخیم .

باز هم بنویس که نوشته هایت سوزان و عمیق اند .

0 ❤️

2018-06-15 10:11:07 +0430 +0430
نقل از: dickerman و باز هم جادوی قلم تیراس عزیز . فوق العاده خوب و پرش های داستان از زیر آب به خاطرات تلخ و کینه ای بشدت وخیم .

باز هم بنویس که نوشته هایت سوزان و عمیق اند .

ممنونم دوست خوبم ?

1 ❤️

2018-06-15 11:19:28 +0430 +0430
نقل از: Snowflake
نقل از: Tirass@
نقل از: Snowflake
نقل از: Tirass@
نقل از: Snowflake فکر میکردم اونجام و تمام کوچه رو دنبال سه نفر دویدم،بهشون نگاه کردم وقتی بالای دیوار میرفتند،یا وقتی پپسی میخوردند حتی وقتی به شعله انبه تعارف میکرد من هم لبخند زدم به این نگاه بازیا و بوسه یا وقتی بالای دیوار آویزون شدم از دیدن پری دریایی توی خونه ی بی بی گریه کردم و ماتشدم. دلم میخواست چشم های راوی رو بگیرم تا نبینه

زیبا مینویسید
زیبا و خطرناک
اونقدر که فکر میکنم منم تو اون تورها مردم و یه ملحفه ی سفید رومه

به قول یار تا اعتیاد جدیدم به داستان های اینجا راهی نیست و این تاپیک اصل جنسه(لبخند)

فکر کنم جناب یار درست میگن داستان های این جا به شدت اعتیاد آور هستندالبته بجز داستانهای من که فاقد هر گونه ماده اعتیاد اور از قبیل مورفین کدیین کافیین ،و حتی تئین هستند

با خیال راحت بخوانید…خخخخ ?

متشکر از داستان های گارانتی شده تون تیراس عزیز

پس مطمئن به همون اندکی سکته و سرگیجه و علایم عمومی که در نظر گرفته شده،میمونیم

گل ارکیده ی سفید برای شما و قلم فوق العاده تون

بهتون توصیه می کنم داستان شیمی رو بخونید تا اون علائم جزیی هم برطرف بشه
سپاس بابت این حجم از محبتتون ?

شیمی عالی بود
فکر میکنم تمام برهم کنش های داستان نشریه و آدم های بیرون و درون کاغذ رو تو یه انفجار ،جمع کرد(چشمک)

فکر کردم شاید نظر گذاشتن برای داستانی که از انتشارش مدت زمان زیادی میگذره جالب نباشه
پس اینجا بابتش متشکرم
یه پریشانی مجموع

لبخند برای قلم زیباتون

ممنون واسه نظری که گذاشتی
اگرچه شخصاً معتقدم نظر گذاشتن واسه داستان‌های قدیمی به همان اندازه جالبه که واسه داستان های جدید و شخصا از خوندنشون لذت میرم

1 ❤️

2018-06-15 14:04:53 +0430 +0430

واقعا کینه توزی و انتقام در خیلی از آدمها تا اونجا پیش میره که تلاش میکنند به بدترین و بیرحمانه ترین شکل ممکن از طرف مقابلشون انتقام بگیرند. آدم میتونه همزمان بهترین و بدترین باشه.یه برنامه رادیوئی هست که با این عنوان شروع میشه. سلام بر ایران، زادگاه بهترین و بدترین فرزندان خداوند.
شخصا معتقدم فقط و فقط یه راه ما رو از جهنم موجود به بهشت موعود میرسونه و اون جاده بخششه. اما همزمان راوی داستان رو هم میتونم بفهمم.
بسیار عالی بود ، نازیبا بود، از انتقام متنفرم، اما عالی بود تیراس جان. قلمت پاینده

1 ❤️

2018-06-15 16:56:46 +0430 +0430

تشکرازدعوت صمیمانت راستش اولین داستانیه که ازت میخونم محتواونگارشت خالی ازلطف نبودترجیح میدم نویسندگان خبره ی سایت اظهارنظرکنندمویدباشی.

0 ❤️

2018-06-15 19:56:17 +0430 +0430
نقل از: PayamSE واقعا کینه توزی و انتقام در خیلی از آدمها تا اونجا پیش میره که تلاش میکنند به بدترین و بیرحمانه ترین شکل ممکن از طرف مقابلشون انتقام بگیرند. آدم میتونه همزمان بهترین و بدترین باشه.یه برنامه رادیوئی هست که با این عنوان شروع میشه. سلام بر ایران، زادگاه بهترین و بدترین فرزندان خداوند. شخصا معتقدم فقط و فقط یه راه ما رو از جهنم موجود به بهشت موعود میرسونه و اون جاده بخششه. اما همزمان راوی داستان رو هم میتونم بفهمم. بسیار عالی بود ، نازیبا بود، از انتقام متنفرم، اما عالی بود تیراس جان. قلمت پاینده

ممنونم از حمایت‌های همیشگیت دوست عزیزم

منم بخشش رو بیشتر می پسندم و معرف روح بلند انسان میدونم

0 ❤️

2018-06-15 19:58:34 +0430 +0430
نقل از: هزارویکشب تشکرازدعوت صمیمانت راستش اولین داستانیه که ازت میخونم محتواونگارشت خالی ازلطف نبودترجیح میدم نویسندگان خبره ی سایت اظهارنظرکنندمویدباشی.

ممنونم از حضور و خوانش مهربانانه ات امیدوارم داستان رو پسندیده باشی

0 ❤️

2018-06-18 17:57:02 +0430 +0430

بعضی جاهای زندگی هست … تو ی لحظه تو ی ثانیه همه زندگی از جلو چشمت میگذره … عاشقونه نیست … اصن ترحمی نداره که بدونه عشق چیه … هیجانی و ترسناک نیست … خاکستریه … ولی کلی خاطره کلی فکر کلی اتفاق از جلو چشمت میگذره … بدون خطا ، همش عین واقعیته … اونجاست که میگی تمومه … این همه داستان خلاصه میشه تو ی لحظه از فکرش =) عالی عالی مثل همیشه

0 ❤️

2018-06-18 18:07:45 +0430 +0430
نقل از: POOOOOKER بعضی جاهای زندگی هست ... تو ی لحظه تو ی ثانیه همه زندگی از جلو چشمت میگذره ... عاشقونه نیست ... اصن ترحمی نداره که بدونه عشق چیه ... هیجانی و ترسناک نیست ... خاکستریه ... ولی کلی خاطره کلی فکر کلی اتفاق از جلو چشمت میگذره ... بدون خطا ، همش عین واقعیته ... اونجاست که میگی تمومه ... این همه داستان خلاصه میشه تو ی لحظه از فکرش =) عالی عالی مثل همیشه

ممنونم دوست بزرگوارم

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «