عاشقانی از این دست😓 😓

1400/09/10

هیکلش کشیده و لاغر، ته ریشی داشت و پیراهنی و حتی از ظاهر شدن ناگهانی سایه ­اش رم می­کرد. گوشه گیر دانشکده بود. تناسب کلّه و بدنش مرا به یاد آن مدادهای دراز دوران دبستان مینداخت که یک پاک­کن روی­شان جاسازی شده بود. دخترها اذیتش می­ کردند. اما نمی­ دانم آن بعدازظهر چه شد! چه رخ داده بود در هر جایی از جهان! وارد اتاق ۲۱۲ شد که کارگاه شعر شده بود و جلوی دختری ایستاد.
– تو که شماره نمی­دی… زنم نمی­شی… گه می­خوری می ­خندی! گه می­ خوری می­ خندی! ای بابا هی! و شترق خواباند زیر گوش دختر…!
همهِ ­ ما بودیم. بچه ­های دانشکده ادبیات و کارگاه شعر، منیژه و منیره و هلنا و کامی. حتی صنوبر ممقانی هم بود. ابراهیم و دوست دخترش نبودند که احتمالا نزدیک دیوار بیمارستان بوعلی چشمان یکدیگر را نگاه می­ کردند. اما کاری از کسی ساخته نبود. مات و مبهوت بودیم.اگر روزی بوقلمونی با پای خود به دانشکده ادبیات می­ آمد و قصیده­ای از خاقانی را بی غلط می­ خواند، این اندازه شگفت زده نمی­ شدم که از کار این پسر! هنوز جلسه کارگاه شعر شروع نشده بود که دور و اطراف کلاس می­ پلکید. گاهی داخل کلاس را نگاه می­ کرد و سرک می­ کشید اما جلب توجه نمی­ کرد. همین که جلسه تمام شد و بچه ­ها اراجیف شان را خواندند، جلوی در ظاهر شد و این دختر تازه وارد را آن چنان گوشمالی داد. آخرش هم دکتر منوچهری آمد و دختر را برد و شانه هایش را ماساژ داد و یک بسته دستمال کاغذی جلویش گذاشت روی میز. خانم غیاثی هم دانشجوها را به پراکنده شدن توصیه کرد و مثل همیشه گفت: «برای یکدیگر دعا کنید. جای دوری نمیرود». به ضارب هم گفت تا آمدن انتظامات همان جا بماند.کنار آب سرد کن ایستاد. به وضوح سفید شده بود و چنان می­ لرزید که سپیداری بر وزشگاه تپه ­ای. نزدیک رفتم تا بشنوم با خودش چه می­ گوید.
– امشب که نمی­آد! فردا شب که نمی­آد! دیشب که نیومد! ای بابا…!
منیژه شانه­ های دختر را می­ مالید و غرولند می­کرد.قربونت برم عسلم! گریه نکن. باشه آجی! تو رو خدا آجی جون… بی شرف چرا زدیش حرومزاده روانی. دراز گه! لعنتی! … عزیز دل منیژه تو گریه نکن…!دخترها کمی آرامتر شدند. کامی از فواید شیوه تنبیهی که به تازگی آموخته بود سخن می­گفت و هلنا می­گفت: «لال شو کامی. منم روش­های دیگه ­ای بلدم»! راستش من دوست داشتم کامران یکی از این سیلی­ ها به هلنا می­زد تا دهان گشادش را ببند با آن شعر خواندنش! با آن کتاب «چه کسی پنیر مرا دزدید» که همیشه دستش بود. اما کامی از این عرضه­ ها نداشت! حتی دوست داشتم خودم چکی آبدار از این دست نثار صنوبر ممقانی می­کردم که خودش را رزا لوکزامبورگ زمان می دانست و قد اشتر نمی­فهمید!پیش از این که سر و کله انتظامات پیدایش شود، پسر به من و کامران اشاره کرد. رفتیم کنار آب سرد کن و کنارش ایستادیم. کمی من و من کرد و این پا و آن پا.
– آقا تو رو خدا بگید من دوستش دارم. بهش بگید دوستش دارم. هر کاری بخواد می­کنم. من … من حالم خوش نیست.
کامران گفت: دوستش داری؟!
– آره آقا! بگید دوستش دارم. من خیلی خرم آقا! یه جوری بگید که از ته قلبش باور کنه که دوستش دارم. یه جوری بگید که فکر نکنه دروغ می­گم.

1380 👀
5 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-12-01 14:36:12 +0330 +0330

وای که چقدر متنفرممممممم از عاشقانی از این دست… که فکر میکنن چون دوستت دارن و عاشقتن باید توام خوشت بیاد ازشون و از هیچ عن بازی دریغ نمیکنن که به زور خودشونو بهت نزدیک کنن، از قبیل گریه و اه و فغان، خود را به موش مردگی زدن، تهدید و ارعاب، دست رو نقطه ضعفات گذاشتن و …
خب من ریدم تو خودت و اون عشقت…
شرمنده یاد یه آدم گه از این دست افتادم، اعصابم خط خطی شد قشنگ… 😂 🤦‍♀️

1 ❤️

2021-12-01 14:46:42 +0330 +0330

↩ Liiiiiiiza
به اعصابت مثلث باش
🤔

3 ❤️

2021-12-01 15:07:18 +0330 +0330

↩ Liiiiiiiza
👍 👍 ❤️

1 ❤️

2021-12-01 15:07:51 +0330 +0330

به نظر جالب نمی اومد ولی به نظر جالب اومد.

1 ❤️

2021-12-01 15:09:22 +0330 +0330

↩ s.user
به نظرم نظر جالبی در مورد نظرم دادی ❤️

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «