لعنت بهت کرونا

1400/09/11

-الو
+سلام چه خبر؟
-ممنون، خبر داری کرونا گرفته و بیمارستان هست؟
+نه
-برو بهش سری بزن، میگن دیگه امیدی بهش نیس
+به من ربطی نداره
-سنگدل نباش داداش، هیچکس بالای سرش نیست و تنهاست. تنها کسی که می‌تونه بره پیشش تو هستی
+اول به من ربطی نداره، دوم من رو اون جا راه نمیدن
-تو هر جایی بخوای میتونی بری و بهونه نگیر
+نمیتونم
-خیلی عوضی هستی، اون داره میمیره
+کمکی از دست من بر نمیاد
-میتونی این آخری حده اقل پیشش باشی تا تنها نره
+منم تنها بودم و حتی یه تماس نگرفت، براش مهم نبود که در حال مرگم
-اون موقع بچه بود
+دانشجو بود
-خودکشی تو دروغ بود
+باش کاری دیگه ای نداری
تماس رو قطع کرد.
من واقعا خودکشی کرده بودم و اگر همسایه نرسیده بود کارم تموم بود، فقط یادمه روی تخت بیمارستان به هوش اومدم…
چشمام همون موقع خیس شده بود اما خشمی که سالها بهش داشتم و نمیتونستم بذارم کنار و ببینمش. درست زمانی که من آماده ی خواستگاری ازش بودم دانشگاه قبول شد و جواب رد بهم داد. یه ساعتی با درگیری ذهنی گذشت و دیگه نتونستم ادامه بدم. به قول بچه ها لباس فضایی پوشیدم و رفتم سمت بخش کرونایی ها و هر کاری کردن جلوی من رو بگیرن نتونستن، فقط چشمام مشخص بود اونم کمی، یه تلق رنگی زده بودم و دستکش و همه چی. نمی‌خواستم من رو بشناسه و بفهمه من اومدم پیشش.
تخت ها رو یکی یکی رد کردم و آخرین تخت کاملا پوشیده شده بود، مطمئنم خودشه. پرده رو کنار زدم و رفتم داخل و نگاهی بهش انداختم، صورتش خیس اشک بود و رگ های چشماش زده بود بیرون. خیلی خیلی سخت نفس می‌کشید همراه ناله
نگاهی به پروندش انداختم و برا نفهمه کی ام اکسیژن و بقیه ی چیزها رو چک میکردم، دستمو گرفت! محاله شناخته باشه، خواستم برگردم محکم دستمو فشار داد و سعی کرد چیزی بگه اما نتونست، دوباره برگشتم و نگاهی بهش انداختم. دیگه گریه نمی‌کرد! یه دقیقه ای تو چشماش نگاه میکردم و با انگشت شستم که آزاد بود پشت دستش و نوازش میکردم، دستش شُل شد و جدا کردم و اومدم بیرون و اشک هام جاری شد. چند ثانیه گذشت. راه افتادم دنبال صندلی می‌گشتم و نبود! یه صندلی پیدا کردم و پرستار گفت برا همکارمه و الان میاد و گفتم بگرده یکی پیدا کنه، دوباره برگشتم تو بخش کرونایی ها و متوجه شدم چند تا پرستار دورش جمع شدن و صندلی انداختم و دویدم سمتش، احمق با اون ریه های داغون و نفس هایی که به شمارش افتاده بود زده بود زیر حق حق و جیغ های خفه ای میکشید. سریع بقیه رو کنار زدم و دستش گرفتم بغلش کردم، اولین بار بود که توی آغوشم بود.  اونم محکم کمرم گرفته بود و انگار وداع آخر بود، یاد روزی افتادم که گفت من هیچوقت عاشق تو نبودم! روزی که نابودم کرد با حرف های پشت سر همش، روزی که دنیا برام به آخر رسید. بعد از خودکش زنده موندم اما شدم یه مرده ی متحرک، برای چند ثانیه احساس کردم دوباره زنده شدم اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید. برگشتم به تنظیمات کارخونه، دستاش شُل شد و افتاد‌‌. احیای قلبی جواب نداد و تموم شد.
روی تخت نشستم و بغلش کردم و بقیه رفتن بیرون و پرده رو کشیدن، چقدر زیبا شده بود. پوستش مثل برف بود و حالا خود برف بود. حق حق هام شروع شدن و تمومی نداشت، دستکش هام رو بیرون آوردم و موها و صورتش رو نوازش میکردم.
داشت نگاهم میکرد! زُل زده بود تو چشمام، ماسک و همه چیز رو برداشتم و مطمن بودم من رو داره میبینه. یه قطره اشک از چشماش سُر خورد و رفت پایین، آره داشت من رو میدید. قطره های اشکم مثل نادون می‌ریخت رو صورتش و کاملا خیس خیس شد، عاشق چشم و ابروهای پیوستش بودم. مژه های بلند و چشم های مشکیش، باید این احساسات رو میذاشتم کنار…
لعنتی یادت نیس چه حرف هایی بهت زد؟ تا ترم سه دو تا دوست پسر عوض کرده بود، مگه خودت ندیدی دستش تو دست دوست پسرش بود و با هم قدم میزدن؟ دو ماه زیر نظرش داشتی و لب گرفتنش رو دیدی، چیزی که هیچوقت نصیب تو نشد. بهت خیانت کرد، آره خیانت کرد. با همه ی اینها وقتی دانشگاهش تموم شد دوباره ازش خواستگاری کردی و جواب رد شنیدی، التماسش کردی اما جواب نداد التماس هات. گفتی بذار بگذره و درست میشه، اما با یه آشغال عوضی ازدواج کرد و همه ی امیدهات رو از دست دادی. اون جامی که تو دستات پودر شد و همه ی کف دستت ترکیده بود و یادت نیس؟ همون موقع بله گفتنش رو پای تلفن شنیدی، خدا لعنتت کنه تارا با اون کاری که با من کردی. چرا تماس گرفتی و گذاشتی بشنوم بله گفتنش رو؟جام پر از عرق بود و دستام داشت می‌سوخت و آتش گرفته بود اما درد قلبم خیلی خیلی بزرگتر بود، خورده شیشه ها رو توی دستام میفشردم و میچرخوندم اما دردهام آروم نمی‌گرفت و دستم و احساس نمی‌کردم…
گفت بیحسی کجای دستت بزنم؟ یه جای سالم نداری و گفتم بدون بیحسی شیشه ها رو بیرون بیار، هر تکه ی شیشه که بیرون می آورد دردش مثل تیری بود که مستقیم می‌رفت تو قلبم. درست شنیده بودم اون بله رو گفت، دست دیگم رو باز کردم و حلقه ای که براش خریده بودم کف دستم بود و نگاهی بهش انداختم. دیگه لازمش نداشتم و پرتش زدم، دیگه تموم شده بود. نمیدونست از درد دستم نیس که اشک میریزم، هر بار می‌گفت درد داری بذار مورفین بزنم و… اما میخواستم ذره ذره ی دردش و احساس کنم، اگر این درد رو نمیکشیدم محال بود شب رو زنده بمونم.
نباید تنها میموندم شب، رفتم خونه و مامان پشت سر هم میپرسید چی شده و جوابی نداشتم بهش بدم. من خبر نداشتم و هیچکس بهم نگفته بود داره ازدواج میکنه، شاید میدونستم جلوش رو می‌گرفتم هرجور شده. دست مامان رو کشیدم و بردمش روی تخت و سرم گذاشتم روی سینش و اونقدر گریه کردم تا خوابم برد، نوازش هاش مثل همیشه کارساز بود. مدتی از خونه تکون نخوردم و مراقبم بودن و میدونستن احتمال داره هر فکری به سرم بزنه، با خواهرم رفتیم بازار و برا رهایی یه دستبند خریدم و گفتم بهش بده و بگه مبارک باشه ازدواجش. مبارکش باشه، باید گذشته رو رها میکردم…
به سختی شماره ی جدیدش رو پیدا کردم و یواشکی عکس های پروفایلش رو نگاه میکردم، عکس های دونفره و سفرها و… به سختی تونستم فالوش کنم و بتونم عکس های ایسنتاش رو ببینم، چند ماهی گذشت و حالم بدتر و بدتر و بدتر میشد. هر سری عکس های جدید و استوری و…‌. یه شب چشمام رو بستم و هم شمارش رو پاک کردم و هم عکس ها و خارج شدن از اینستاش و.‌…
سه سال گذشت و طلاق گرفت و جدا شد، اصلا خوشحال نشدم و بی تفاوت بودم. احساسات درون من دیگه مرده بود و نمیتونستم قبولش کنم، اون برا من مرده بود.
مثل دوست پسرهاش می‌ره سراغ یکی دیگه…
پنج سال گذشته بود و خواهرم اومد و گفت اون منتظر تو هست بری خواستگاریش اما قبول نکردم، آدم مگه چند بار می‌تونه خیانت ببینه؟ تهش با منم ازدواج می‌کنه و بعد مدتی طلاق و می‌ره سراغ یکی دیگه، نمی‌خواستم بیشتر عذاب بکشم. باید پیشگیری میکردم…
توی دانشگاهش آشنا داشتم و خبرهاش میومد. اواخر تنوع طلب شده بود، اما بازم من گفتم بذار خوش باشه و درست میشه. ولی زخم آخر رو زد و ازدواج کرد، زخمی که همیشه توی دلم نشست. چند ساله دیگه هم گذشت و هیچکدوممون ازدواج نکردیم، تنها ازش یه حلقه مونده بود و چند تا عکس از بچگی هامون. ده سالی بود که ندیده بودمش و حتی عکسی ازش نداشتم، عکس بچگی که حساب نمیشه. عاشق اون عکسی بودم که توی یه جمع شلوغ ایستاده بودیم و بجای نگاه به دوربین زُل زده بودیم تو چشمای همدیگه، اونم عاشقم بود؟ فکر نکنم، مگه میشه آدم یه روزه عوض بشه؟ یاد جمله ی خواهر بزرگم افتادم
-توی جمع نشسته بودیم و گفت میخواد تجربه ی جدیدی داشته باشه. با پسرها بره سر کلاس و شیطونی و اذیت و…
این جملات رو سال اولی گفت که از هم جدا شدیم و من تابستون خونه نشین بودم و داغون و این جملات رو وقتی می‌شنیدم سرم داشت میترکید، محال بود دروغ بگه و حتما شنیده…
ما دوتا از بچگی بزرگ شدیم و من براش مثل بقیه بودم اما من عاشق اون بودم و دیوونش، سالها گذشت و اون به هرچی میخواست رسید، از دوست پسر تا ازدواج و همه چیز. اما من بعد اون طرف هیچ دختری نرفتم و تنها موندم. دهه سوم زندگیم رو داشتم تموم میکردم، بدون هم صحبت و سکس و هیچ چیز دیگه ای. درسته اون عاشق من نبود ولی من بودم، من دیوونه ی اون بودم و سالها بود با عکس بچگی هامون زندگی کردم. من تو بچگی مونده بودم و اون نهایت استفاده رو از زندگیش برده بود، برا خودش یه زندگی خوب داشت و خونه ی جدا و… حتما پارتنری برا خودش داشته، تنها همدم من سیگار بود و شراب و عرق
گونه های سردش رو داشتم نوازش میکردم، رنگ چشماش مات شده بود. این چشم هایی نبود که عاشقش شدم، اما میخواستم ببینه. گونه هاش رو چند تا بوسه زدم و جدا شدم، موهاش رو بو کردم. چیزی که همیشه تمناش و داشتم. آخرین بوسه روی لب هاش بود و طولانی بوسیدم
-احمق اینجا چیکار میکنی؟
+برو بیرون
-بیشعور کرونا گرفتی دیگه
+مهم نیس
دستم و کشید و سرش داد زدم و رفت، با چند نفر برگشت و به زور جدام کردن. گفتم می‌خوام خودم چشماش رو ببندم. آخرین باری بود که تو چشمای همدیگه نگاه میکردیم، چشماش رو بستم و حلقه رو کردم توی انگشتش و اومدم بیرون. نیاز به تنهایی داشتم، نیاز داشتم یه گوشه ی آروم باشم. رفتم تو محوطه و بین گل های محمدی نشستم، اون عاشق گل محمدی بود. یه شاخه چیدم و چشمامو بستم و بو میکردم، اونقدر بود کردم تا بوش از بین رفت. یه نفر کنارم نشست و بغلم کرد! نگاهی بهش انداختم
+سارا تنهام بذار
-یه ساعته دنبالت میگردم
+گفتم تنهام بذار
-نگفته بودی عاشق کسی بودی
+قرار نیس هر چیزی به هر کسی بگم
-فکر میکردم ما با هم دوستیم
+ما فقط همکار هستیم
-بیشتر از همکار
+نه، فقط همکار. الآنم برو می‌خوام تنها باشم
-محاله تنهات بذارم
+اگر من ازش جدا نشده بودم زنده میموند، لعنت به صندلی. میتونستم لبه ی تخت بشینم، من باعث مرگش شدم
-از این مریض ها زیاد داشتیم، خودتم خوب میدونی که نفس های آخرش رو داشت میکشید
+خیلی ها زنده موندن
-اما اون نه، اون زنده نمیموند
+سالم بود
-من تازه چکش کرده بودم، زنده نمیموند
+علائمش هیچ مشکلی نداشت
-تو الان میخوای به خودت اثبات کنی مقصر بودی، اما نبودی
+چرا، من مقصر بودم. اگر نرفته بودم پیشش‌ بیشتر زنده میموند
-سریع تر راحت شد و بیشتر زجر نکشید، حده اقل تو بغل عشقش مرد
+اون هیچوقت عاشق من نبود
-من بالای سرش بودم و وقتی بغلش کردی میدیدمش، تو چشماش دیدم که عاشقت بود
+این حرف ها نزن
-ببخشید
+باید برم خونه
-همراهت میام
+می‌خوام تنها باشم
-محاله تو این وضعیت تنهات بذارم
بلند شدم و گفتم سارا رو اعصاب من راه نرو، الان حال و روز خوشی ندارم…‌.

820 👀
5 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-12-02 12:27:24 +0330 +0330

خوب بود 👌 😎

1 ❤️

2021-12-02 13:24:51 +0330 +0330

چرا به من فحش میدی به من چه…

1 ❤️

2021-12-02 15:31:02 +0330 +0330

↩ Covid19
😂😂😂

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «