وجود من از تو سرشار است...(قسمت دهم)

1400/02/03

روز بعد هر دومون دانشگاه کلاس داشتیم واسه همینم با هم بیدار شدیم صبحانه خوردیم و با هم به سمت دانشگاه حرکت کردیم. توی راه حس کردم آرش دو دله که یه حرفی رو بزنه واسه همینم بهش گفتم
*آرش هر چی میخوای بگی رو راحت بگو. چرا اینقدر با خودت کلنجار میری؟
. آخه دوست ندارم فوضول باشم.
*فوضول چیه بابا؟ حرفتو بزن
. راستش میخواستم بگم اگر دوست داری امشبم میتونی بیای پیش من بخوابی و داستان ناتمامتو تمام کنی.
*اووو واسه این داشتی خودتو میکشتی؟ بذار یه چیزی بهت بگم آرش. من از خدامه که توی خونه خودمون نباشم. حالا هر جا میخواد باشه. راستشو بخوای خودمم میخواستم همین پیشنهادو بدم ولی خجالت میکشیدم.
. جلل الخالق. نوید و خجالت؟ مگه داریم؟ مگه میشه؟ خجالت چیه بابا؟ منم رگ فوضولیم گل کرده و دوست دارم ادامه داستانتو بشنوم.
*پس امشبم مزاحمتون میشیم.
بعد از اون دیگه صحبت خاصی نداشتیم و بعد از رسیدن به دانشگاه هر کدوم به سمت کلاسای خودمون رفتیم.
شب بعد از اینکه خونه برگشتیم شامی رو که من از بیرون خریده بودم رو خوردیم و دوباره مثل دیشب آرش خودشو با دوتا فنجون چایی بهم رسوند. بنده خدا خودش حرفی نمیزد ولی میشد کنجکاوی رو از چشماش خوند. ترجیح دادم بیش از این اذیتش نکنم و سریع برم سر اصل مطلب.
*توی دبیرستان هم زندگیمون خیلی تغییری نکرد و همون برنامه های همیشگی رو داشتیم. البته یه سری تفاوت هایی هم داشت. مثلا چون سنمون بیشتر میشد آزادی های بیشتری هم داشتیم. با همدیگه بیرون میرفتیم. گاهی استخر یا جاهای دیگه. سال دوم اون دوتا دوست دختر پیدا کرده بودن و یه بخشی از وقتشون با اونا طی میشد ولی من به هیچ عنوان طرفش نمیرفتم. سال آخر همه تفریحاتمون رفت کنار و فقط مشغول درس خوندن بودیم چون اون دوتا میخواستن به هر قیمتی شده پزشکی بیارن و خب منم به همون دلیل قدیمی از اونا تقلید میکردم. بالاخره اون سال هم گذشت و هر سه تامون کنکورمون رو عالی دادیم و دانشگاه اون رشته ای که میخواستیم قبول شدیم. وقتی وارد دانشگاه شدیم دوباره تفریحامون شروع شد و اون دوتا هم بیشتر وقت واسه دوست دختراشون داشتن ولی من همه فکر و ذکرم شده بود گروه. من از اول میخواستم موسیقی بخونم و موسیقی زندگی من بود و حالا این فرصتو داشتم که بیشتر با زندگیم وقت بگذرونم. با هر زوذر و ضربی بود مجوز گروهو از دانشگاه گرفتیم و شروع کردیم به عضو جمع کردن. بقیه جریان هارو هم که خودت میدونی.
ـاوهوم. نوید یه سوال. میتونی بهم بگی مشکلت با خانوادت چیه؟
*خب من از وقتی وارد دانشگاه شدم سرکش تر شدم. تازه میفهمیدم که مامان بابام چه چیز بزرگی رو ازم دریغ کردن. واسه همینم احساسات منفی زیادی نسبت بهشون پیدا کردم. نتیجه این احساسات هم این شد که سر هر چیز کوچیکی با همدیگه بحث و جدل داریم. و یک مسئله دیگه ای هم که هست بابای من میخواد منو به اجبار وارد همون مسیری بکنه که خودش رفته. بهم میگه حالا که پزشکی قبول شدی این مسخره بازیارو که منظورش موسیقی هستو بذار کنار و بشین درستو بخون که به یه جایی برسی. بهش میگم یه جایی منظورت همین جاییه که تو رسیدی؟ اگه منظورت اینه ترجیح میدم صد سال سیاه هم به این جا نرسم.
. عجب. نوید تا حالا سعی کردی بهشون بفهمونی که نیاز های تو فقط مادی نیست و به چیزهایی بیشتر از پول هم نیاز داری؟
*صد بار و همیشه هم جوابشون یه چیزه. اگه ما کار نکنیم و بشینیم ور دل تو احساسات خرجت کنیم شب باید سرتو گشنه بذاری رو زمین و دیگه از این رفاه و آسایشی که الان داری خبری نیست. به قول معروف نرود میخ آهنی در سنگ.
. خیلی هم خوب. نوید از این به بعد هر وقت دوست داشتی میتونی بیای اینجا پیش من فقط قبلش بهم بگو که برنامه ای نداشته باشم.
*دمت گرم. حتما. آرش تو دوست نداری داستان زندگیتو واسم بگی؟
.چرا اتفاقا خیلی دوست دارم.ولی الان وقتش نیست. وقتش که بشه منم همه چیزو واست تعریف میکنم.
*باشه هر جور راحتی.
----------آرش----------
از نوید نپرسیدم چرا دوست دختر نداشتی چون خودم جوابشو خوب میدونستم. داستان زندگی نوید واسم آشنا بود.
کم کم داشتیم به امتحانات پایان ترم نزدیک میشدیم و طبیعتا بیشتر وقتمون صرف درس خوندن میشد. توی این مدت ارتباطم با نوید خیلی بهتر شده بود و دیگه از همدیگه فرار نمیکردیم. شاید حتی از کنار هم بودنمون لذت میبردیم. البته هیچکدوم حاضر نبودیم که به این لذت اعتراف کنیم. نوید گاهی وقتا میومد پیش من میخوابید و با همدیگه درس میخوندیم. نوید شاید واسش بورسیه دانشگاه مهم نبود ولی واسه من بی اندازه مهم بود. میخواستم هر چه زود تر از ایران خارج بشم. واسه همینم تمام تلاشمو. میکردم که بتونم این بورسیه رو بگیرم.
نه ماه بعد…
. فکرشم نکن آقا نوید. محاله بذارم همچین فرصت خوبی از چنگم بره.
*جوجه رو آخر پاییز میشمرن. بشین و تماشا کن. از حرف زدن چیزی عوض نمیشه.
این ترم سومی بود که توی دانشگاه بودم و در واقع ترم سرنوشت ساز. اگر این ترم میتونستم شاگرد اول دانشکده بشم بورسیه بدون شک مال خودم بود. ترم اول معدل من ۷۵/۱۹ شد و تونستم شاگرد اول بشم. جالبی داستان این بود که معدل نوید فقط بیست و پنج صدم از من کمتر شد یعنی ۵/۱۹. ترم بعدی دقیقا جای ما دوتا عوض شده بود و معدل هامون جا به جا شد. وقتی دانشگاه این موضوعو فهمید و دید معدل بقیه بچه ها خیلی ازمون فاصله داره فهمید که طرفین این رقابت فقط من و نوید هستیم. واسه همینم تصمیم گرفتن این ترم هر کدوم شاگرد اپل شدیم بورسیه رو به همون بدن. از همون موقه هم کری خودن های من و نوید شدت گرفته بود و هر دو میخواستیم به هر قیمتی که هست این بورسیه رو مال خودمون کنیم. نکته قابل توجه این بود که نویدی که به قول خودش هیچ علاقه ای به درس خوندن نداشت و زندگیش توی موسیقی خلاصه میشد چرا باید خودشو به آب و آتیش میزد که بتونه این بورسیه رو بگیره؟ البته میشد یک. حدسایی زد ولی فقط در حد حدس. این موضوع شنتیا و آریا رو هم شگفت زده کرده بود و براشون جالب بود. موضوع قراردادمون با آقایی هم توی سه ماه تابستون که دغدغه دانشگاه رو نداشتیم شدت گرفته بود و بیشتر وقتمون صرف تولید آهنگ های جدید و کنسرت هامون میشد. به همین دلیل هم خیلی فاصله ای بینمون نیفتاد و اکثر وقت ها با بچه ها کنار هم بودیم. بالاخره ترم سوم هم گذشت و امتحانات پایان ترم تمام شد. و امروز روزی بود که قرار بود نتایج امتحانات اعلام بشه و مشخص بشه که چه کسی برنده بورسیه شده. اون روز با نوید با هم به دانشگاه رفتیم چون جفتمون استرس داشتیم و میخواستیم با هم از نتیجه ها مطلع بشیم. وقتی وارد دانشکده شدیم تجمع بچه هارو پای تابلوی اعلانات دیدیم. با عجله به سمتشون رفتیم تا از نتیجه مطلع بشیم. شنتیا و آریا وقتی مارو از دور دیدن به سمتمون دویدن و با داد بیداد گفتن شما دوتا دیوونه اید؟ آخه این چه کار مسخره ای بود که کردید؟
من و نوید همینطور هاج و واج بهشون زل زده بودیم و نمیفهمیدیم چی میگن. نوید زود تر از من به خودش اومد به سمت تابلو دوید. وقتی به تابلو رسید با خوندن اطلاعیه ای که روی تابلو. نصب شده بود خشکش زد. نا خود آگاه به سمت تابلو حرکت کردم و تونستم اطلاعیه ای که کنار ریز نمرات نصب شده بود رو بخونم.
«ضمن تبریک موفقیت کسب شده در امتحانت این ترم به اطلاع میرساند دانشجویان محترم نوید تهرانی و آرش پارسا هر دو موفق به کسب معدل ۲۰ از این امتحانات شده اند. بنابر این هر دو در یک سطح علمی قرار دارند. از این رو تصمیم دانشکده بر این واقع شده است که بورسیه تحصیلی به هر دو نفر تعلق گیرد. لطفا دانشجویان نامبرده جهت کسب اطلاعات بیشتر به معاونت آموزشی دانشکده مراجعه نمایند»

1480 👀
8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2021-04-24 19:11:25 +0430 +0430

عالیه ولی حس میکنم میخوای سریع تمومش کنی
این کارو نکن بزار یکم کش دار باشه

1 ❤️

2021-04-27 16:39:13 +0430 +0430

بابا تورخدا یکم زیاد بنویس عالیه داستانت ولی کمه خیلیم زیاد فاصله میندازی بینشون

1 ❤️

2021-04-29 00:20:19 +0430 +0430

چرا ادامه نمیدی؟ هر شب داری ما رو تا نیمه شب بیدار نگه می داری بعد می آئیم می‌بینیم هیچی ننوشتی، بنویس عزیزم ادامه بده

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «