پریدخت

1397/03/27

درهوای سردوخشک زمستانی
مثل قندیلی از نرده های پنجره اویزان شده بودم.
اقای معلم روی صندلی سرجای خود نشسته بود
و پری دخت هم روبرپیش روی نیمکت صدایشان به گوشم نمیرسد و مثل جغد زل زده بودم به لبهاشون شاید که لب خوانی کنم
ای خدا چرا یه کم بلندتر حرف نمیزنن منهم بشنوم?..
-رضا بیاپایین الان میبیننت!!!
چند لحظه صبرکن ببینم ایناچی میگن؟حواسمو پرت کردی انگار اقای معلم نیست پس کجارفت؟؟

همینطور مشغول تماشای پری دخت بودم که به یکباره یکی از پشت با کتاب کوبید توسرمو افتادم
_ای بچه ی پررو اون بالا چیکارمیکنی
_مَ مَ مَ من اقای معلم هیچی یه گنجشگ بالش شکسته بودافتاده بود اینجا اومدم اینو بیارم
که یه دفعه ای چهارپایه از زیر پام سرخوردو افتاد منهم موندم همینجا تاکسی بیاد منو بیاره پایین
_اقای معلم درحالی که چشمهاشو گرد میکرد سرشو اورد جلوو گفت بعد اون گنجشکی که میگی بالش شکسته الان کجاس
_خب پرواز کرد رفت
_اقای معلم گوشمو گرفتودرحالی که میپیچوندگفت؛ باهمون بال شکسته اش پروازکرد؟!
_آی آی اقا گوشمو ول کنید خب میخواستم پری دخت رو ببینم
_نمیگی از اینجا میفتی یه کاری دست خودت میدی ؟!
بدوبرو مشقاتو بنویس ببینم
فردا اگه مشقاتوننوشته باشی توکلاس راهت نمیدم
_اقا اجازه اخه وایسادم باپری دخت برم!
_اگه تنهایی بیاد بابام بهش حرف میزنه
_باشه خب برو کنار در وایسا تا بیاد
_اقا اجازه…اخه هواسرده
_بازکناب رو بلندکرد که منو بزنه فرار کردم و رفتم جلو در

همینجور برف گوله میکردم که یکی بایه گلوله برف از پشت کوبید تو سرم فوری برگشتم
علی بود پشت اون یکی پنجره فالگوش وایساده بود

باتعجب نگاش کردم واروم گفتم
هی تو اونجارفتی چیکار بیا اینور الان اقامعلم میاد سراغمون باز
_بادست اشاره ای کرد که به معنای این بود که منهم برم اونجا.
اروم اروم خم شدمو رفتم کنارعلی
تواینجاچیکارمیکنی؟!!
اقای معلم اومد من فرار کردم اینجا

وقتی رفت خواستم بیام که دیدم انگار آبجیت و آقا معلم یه حرفهایی بهم میزنن
_چه حرفهایی؟؟؟
_توچی شنیدی خب به منهم بگو
_اگه بگم مشقامو میبری برام بنویسی
_نه اقا معلم کلی مشق بهم داده گفته اگه ننویسم فردا نمیزاره بیام سر کلاس
_علی چند قدمی از رضا دورشدو گفت خب پس من برم خیلی وقته کلاس تعطیل شده مامانم میگه ؛اگه دیر بریم گرگامیخورنمون

_رضا باعجله پشت سرش دوید و دستشو گرفت و بطرف خودش برش گردوند خب اگه گرگ تورو بخوره مارو هم میخوره دیگه !
حالا تو بگو چی شنیدی من قول میدم به ابجی بگم برسوندت خونتون
_بگمونم اقای معلمو ابجی پریدختت بقول اقام خاطرخوای همدیگه شدن
_خاطرخوای همدیگه شدن یعنی چی؟؟
_اگه دونفر خیلی همدیگه رو دوست داشته باشن میگن خاطرخوای همدیگه ان
_خب توازکجامیدونی؟
_اقام‌میگه منومامانت هم همدیگه رو‌خیلی میخواستیم وباهم ازدواج کردیم
_پس ابجی پریدختو اقامعلمم باهم عروسی میکنن
_هاا…اره اره خودم شنیدم اینم که میگفت ماباهم ازدواج میکنیم
_اخه بابام‌ راضی نیست
اقامعلم چندباراومد خونمون بابام قبول نکرد
علی درحالی که کلاهش رو درست میکرد گفت : خوش بحالت اگه میومد خواستگاری خواهرمنا از ذوقم کل ابادی رو شیرینی میدادم فکرشوبکن همیشه بهم۲۰میداد تازش بهم مشق هم نمیگفت
_رضا که انگار حرف علی رو تاییدوباورکرده بود به حالت خوشحالی وذوق گفت راس میگیا؟!
ولی…

چندلحظه ای سکوت کرد ولی چی؟؟؟
ولی بابا میگه من با کدخدا درباره پری دخت حرف زدم…نع نمیشه ! تازش این روزاها قراره عروسی کنن و در حالی که حرفهایش رو میزد ازانجادورمیشد
_صبرکن ببینم کدخدا که پسرمجرد نداره برای کی میخواد بگیره آبجیتو ؟!
_برای کمال همونکه یه عالمه سبیل داره خیلی گنده اس!
علی با تعجب در حالی که شیشه ی عینکش را روبه بالا فشارمیداد گفت خدیجه خانوم که زنده اس
_خدیجه خانوم دیگه کیه؟

_بابا زن کماله دیگه !!
_رضابازهم باتعجب پرسیدیعنی بایدبمیره؟
_خو مگه یادت نیست اون سال نه اونیکی سالش عموم زنش مرد براش زن گرفتن
خوهرکی زنش بمیره براش دوباره زن میگیرن
_

شنیدم میگفتند اجاقش کوره و پسر زا نیست سه تا دختر به دنیا آورده…برا همین شوهرش باید یه زن دیگه بگیره تا پسر دار بشه…
علی شانه اش را بالا انداخت و گفت:
ولی آقا معلم که از اون مو سفید بهتره…پس بگو چرا پریدخت اون حرفارو میزد؟!
-چه حرفایی زودتر بگو دیگه …
-من شنیدم که پریدخت به آقا معلم گفت: با هم فرار کنند و از آبادی برن
ولی آقا معلم قبول نمیکردو میگفت پای آبروی خانواده ات در میونه
پریدخت هم با گریه گفت :
منم زن اون مردیکه نمیشم
پس پسر کدخدارو میگفته؟
گفت:کاری میکنه که همه مخصوصا پدرش پشیمون بشن

بالاخره پریدخت از کلاس خارج شد نگاهش کردم چشمانش از گریه قرمز شده بود
من و علی تا خانه سکوت کردیم و هیچ حرفی نزدیم.
بیچاره خواهرم آن صورت زیبایش معصوم تر از همیشه بود …
علی به خانه شان رفت و من و پریدخت هم به خانه رسیدم پریدخت سریع به داخل دسشویی رفت تا صورتش را آبی بزند تا پدر متوجه گریه اش نشود.

چند روزی از آن ماجرا گذشت
در آن روزها و شبها دائما در فکر این بودم که خواهرم میخواهد فرار کند
هر روز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار میشدم وقتی او را میدیدم نفس راحتی میکشیدم‌…
اما یک فکر دیگر به شدت نگرانم کرده بود حرفی که علی از پریدخت شنیده بود.
“کاری میکنم که همه پشیمان شوند”
بدتر از همه این بود که نمیتوانستم به پدرو مادرم چیزی بگویم چون میدانستم خواهرم را به شدت تنبیه خواهند کرد.
آن روزها رفت و آمد کدخدا و خانواده اش زیادتر شده بود و هر روزی که میگذشت زمان عروسی پریدخت و پسر کدخدا نزدیکتر میشد‌ و از دست هیچکس کاری ساخته نبود‌…
یادم می آید وقتی مطمئن شدم که دیگر او مجبور است زن کمال بشود ته دلم آرزو میکردم با آقا معلم فرار کنند.
اما این اتفاق نیفتاد و روز عروسی فرا رسید.
من گوشه ی اتاق کز کرده بودم و حوصله بیرون رفتن را نداشتم…
مادرم همانطور که مشغول کاری بود روبه پریدخت کرد که غم از صورت زیبایش میبارید گفت:
-چقدر این پیراهن صورتی بهت میاد مادر جون الهی خوشبخت بشی

پریدخت آن روز چقدر زیبا شده بود اما افسوس که این زیبایی همچون شکوفه ای بود که بر شاخه میخشکد.
موهایش بلند و مشکی اش تا پایین کمرش رسیده بود
هرازگاهی به آینه نگاهی می انداخت و خودش را میدید و آهی میکشیدو گوشه لبش را به دندان میگزید که مبادا اشکش جاری شود…
خدیجه خانم وارد اتاق شدو زنهای دیگر به همراهش بقیه زنان وارد شدند من هم سریع به درون اتاق پستو رفتم و از پشت پرده آنها را دید میزدم صدای خدیجه خانم توی کل اتاق پیچشیده بود:
-به به ماشالله چه عروس ماهی
خوشبخت بشی ان شالله
و روی پریدخت را بوسید و چادری سفید و روی سرش انداخت و این بار صدای صلوات زنها بلند شد…مادرم هم اسفند دان را دور سر عروس و زنها میچرخاندو اشک میریخت…
خدیجه خانم همانطور که دست پریدخت را گرفته بود و به سمت حیاط میرفتند میخندید
من آن زمان هنوز آنقدر بزرگ نشده بودم که معنای آن خنده ها را بفهمم
و حالا میفهمم آن خنده ها از سر درد ناچاری بود

شنیدم که زنهای فامیل پچ پچ‌ کنان میگفتند:
دختره ی طفلک هنوز شانزده سالش تموم نشده
اونوقت پدر بی غیرتش داده به یه مرد چهل ساله ی زن دار…
-والا من شنیدم معلم روستا خاطرشو میخواسته ولی پدرش نزاشته با هم عروسی کنن.
-یکی از زنها چشمهایش از تعجب گرد شدو گفت:
-واقعا ؟ آقای شفیعی که به هزار تا این کمال می ارزه آخه چرا پدرش این کارو کرده؟
-خب معلومه که چرا این کارو کرده ,از وقتی معتاد شدو کلی قرض بالا آورد. زندگیش زیرو رو شد…حالام مجبور شده به خاطر بدهکاری که به کدخدا داشته , دخترشو به عقد پسر کدخدا در بیاره…
تازه آنجا بود که فهمیدم به چه دلیل پدرم پریدخت را میخواهد بدبخت کند …بغض گلویم را گرفته بود دلم میخواست دادو فریاد کنم اما سکوت کردم و چیزی نگفتم آخر حرف منه به قول بزرگترها یک الف بچه که اهمیتی نداشت.

با خواهش و التماسهای مادرم بالاخره از پستو بیرون آمدم و لباس هایم را عوض کردم و رفتم داخل حیاط مردم همه در انتظار عاقد بودند…پدرم کنار کدخدا انگار که مچاله شده بود با کت و شلواری کهنه و کمری خمیده نشسته بود و برای کدخدا حرف میزد اما کدخدا حتی نگاهش هم نمیکرد …با دیدن آن صحنه دلم بیشتر سوخت…
صدای علی مرا از آن اندوه نجات داد
-رضا چقدر دیر اومدی ؟کجا بودی؟ مثلا تو تنها برادر عروسی ها…؟!
-آهی کشیدم و سرم را به زیر انداختم
-حوصله نداشتم
-راستی پس آقا معلم چی میشه؟من خودم اون روز شنیدم به پریدخت میگفت:
من نمیزارم زن کس دیگه ای بشی…
خواستم چیزی بگویم که با آمدن عاقد همهمه ای به پا شد و حرفهایمان نیمه تمام ماند‌…

مردها داماد را تا اتاق عقد همراهی کردند .
باورم نمیشد آن مرد چهل ساله که نیمی از موهایش سفید شده بود و شکمش به اندازه ی تمام هیکل پریدخت بود قرار است شوهر خواهر من بشود…
صدای عاقد به گوشم رسید و مانند مته ای انگار که مغزم را داشت سوراخ میکرد…
با خودم گفتم:
پس همه چیز تمام شد اما هنوز خطبه اش تمام نشده بود که یک دفعه برقها قطع شد و تمام خانه ظلمات مطلق شد
با قطع شدن برقها همه چیز به هم ریخت و سرو صدای مهمانها بلند شده بود…
چند نفری گفتند عاقد خطبه اش را بخواند
اما یکی از زنها که به گمانم زن کدخدا بود گفت:
در تاریکی شگون ندارد و صبر کنند تا برقها وصل شود…

من که در آن تاریکی و شلوغی به دنبال علی میگشتم
یک دفعه دستی را روی شانه هایم حس کردم و از ترس جیغ کوتاهی کشیدم
-نترس داداش رضا منم پریدخت
قبل از اینکه چیزی بگویم مرا در آغوش کشید و صورتم را چندین بار بوسید و گفت:مراقب خودتو مادر باش دوستت دارم…و با عجله رفت
چقدر حال عجیبی داشتم بغض کرده بودم عطر بوسه های خواهرم
بهترین حس دنیا بود…
در آن تاریکی ندیدم او به کدام سمت رفت فقط از صدایش فهمیدم عجله دارد…
بعد از رفتنش ,ناخودآگاه لبخند زدم چون فهمیدم این رفتن, یعنی رفتن با آقا معلم…

میدانستم با دیدن جای خالی عروس چه سرو صدا و جارو جنجالی به پا خواهد شد
اما ارزشش را داشت…
وقتی چشمانم به تاریکی عادت کرد علی را پیدا کردم و به او که محرم همه چیز من بود گفتم علی پریدخت با آقا معلم رفت…
علی با خنده گفت :
خوابنما شدی رضا
عروس که توی اتاق عقد بود…
-بعدا خودت همه چیز را میفهمی…
بعد از نیم ساعت برقها وصل شد و

با آمدن برق یک دفعه عده ای از زن ها و مادرم و حتی داماد هجوم آوردند درون حیاط و خدا میداند آن لحظات چه هیاهویی بین مردم بود
مادرم تو سر خودش میزد و پدرم زیر لب همانطور که فحش میداد به طرف من آمد و با عصبانیت گفت:
-رضای پدرسگ خواهرت کدوم گوری رفته آبرومونو برد اگه میدونی کجا رفته بگو وگرنه انقدر میزنمت تا جونت بالا بیاد…
من که نمیتوانستم حرفی بزنم شروع کردم به گریه کردن و گفتم:
به خدا من چیزی نمیدونم.
همان موقع از صدای شیونهای مادرم از جایم پریدم و دوان دوان به سمت حیاط پشتی رفتم
مهمانها هم میدویدند ,شب عجیبی بود" انگار خواب میدیدم "
خودم را به حیاط پشتی رساندم
همه ی زنها شیون میزدند و گریه میکردند
خدایا چه شده ؟!
اینجا چه خبر است؟!
چرا همه گریه میکنند ؟!
چرا مردم به سمت درخت توت حیاط میدویدند ؟!
اما همینکه توانستم از لابه لای جمعیت به جلو بروم
صحنه ای دیدم که دنیا برایم تمام شد…چیزی که میدیدم کابوسی بود وحشتناک و غیر قابل توصیف …
نگاهم به بالای درخت افتاد و با جنازه ی پریدخت روبه رو شدم که
خودش را به وسیله ی طنابی حلق آویز کرده بود…

…پایـــــــــــــــان

…Tirass

639 👀
4 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2018-06-17 08:04:51 +0430 +0430

kheili tolanie. mn hpselasho ndrm. vli dastan jaleb o khobi b nazar miomd ?

0 ❤️

2018-06-17 08:45:43 +0430 +0430

? ?

کاش فرار میکردن و اینطوری بقیه رو میسوزوندن!از این خراب شده و سنت های احمقانه مردمش متنفرم!:(

1 ❤️

2018-06-17 08:53:30 +0430 +0430
نقل از: Deadlover4 ? ?

کاش فرار میکردن و اینطوری بقیه رو میسوزوندن!از این خراب شده و سنت های احمقانه مردمش متنفرم!:(

ممنون که خوندی

احساس منم مثل شماست

1 ❤️

2018-06-17 10:00:22 +0430 +0430
نقل از: Snowflake

پریدخت بی نوا و رضا کوچولوی تنها مونده

ته داستان دنبال گوش اقا معلم میگشتم!که بپیچونمش و بگم پس قرار فرار چی شد؟(گرچند ما که از قضیه خبر نداریم) امیدوار بودم پریدخت حداقل به تنهایی فرار کنه

متشکرم تیراس عزیز

اره والا اقا معلم که واقعا حقشه اینو دوسال پیش نوشتم امیدوارم خوشتون اومده باشه

1 ❤️

2018-06-17 10:29:46 +0430 +0430

خیلی دلم میخواست با معلم فرار کنه ولی واقعیت چیز دیگریست . ممنون که هیچوقت کلیشه نمینویسی .

دست میزاری رو احساس و عواطفمون . دستت درست دوست خوبم

1 ❤️

2018-06-17 11:00:45 +0430 +0430
نقل از: Snowflake
نقل از: Tirass@
نقل از: Snowflake

پریدخت بی نوا و رضا کوچولوی تنها مونده

ته داستان دنبال گوش اقا معلم میگشتم!که بپیچونمش و بگم پس قرار فرار چی شد؟(گرچند ما که از قضیه خبر نداریم) امیدوار بودم پریدخت حداقل به تنهایی فرار کنه

متشکرم تیراس عزیز

اره والا اقا معلم که واقعا حقشه بدتر از اینا سرش بیاد
اینو دوسال پیش نوشتم امیدوارم خوشتون اومده باشه

داستان دو ساله تون دلنشین بود
پریدخت بیچاره بود
و رضا با اون نگاه بچه گانه با دلهره منتظر فرارش بود و نشد

آیا واقعا بهش چپ چپ نگاه کردید یا من اینطور حس کردم؟(لبخند)

چون من هم همچین عذاب وجدانی دارم.وقتی به کارهات(داستان.نقاشی.شعر.اصلا کیک و شیرینی!)چپ چپ نگاهشون میکنم و حس میکنم تو دلشون میگن چه مادر نامهربونی!و بعد هیچوقت رشد نمیکنند و دلنشین نمیشن(قهقهه)

فکر کنم علت دلنشین نشدنش همین چپ چپ نگاه کردن من بهش باشه…خخخخ

1 ❤️

2018-06-17 15:18:12 +0430 +0430
نقل از: dickerman خیلی دلم میخواست با معلم فرار کنه ولی واقعیت چیز دیگریست . ممنون که هیچوقت کلیشه نمینویسی .

دست میزاری رو احساس و عواطفمون . دستت درست دوست خوبم

اگر چه سعی میکنم از کلیشه نویسی فرار کنم اما گاه ناخوداگاه بهش نزدیک میشم.ممنون که خوندی دوست گلم

1 ❤️

2018-06-17 16:26:33 +0430 +0430
نقل از: S_erte_gh kheili tolanie. mn hpselasho ndrm. vli dastan jaleb o khobi b nazar miomd ?

امیدوارم فرصت و حوصله لازم برای خوندنش رو پیدا کنید

0 ❤️

2018-06-17 16:44:11 +0430 +0430
نقل از: Deadlover4 ? ?

کاش فرار میکردن و اینطوری بقیه رو میسوزوندن!از این خراب شده و سنت های احمقانه مردمش متنفرم!:(

اعتیاد چه ربطی به سنت هاش داره :| آدم معتاد اولین چیزی که میفروشه غیرتشه -_- ربطی به این سرزمین یا اونور دنیا نداره

0 ❤️

2018-06-17 16:45:18 +0430 +0430

برای بار اول ی داستان خوندم … حس آمیزی بینظیر … همه چیو کاملا حس میکردم برای بار اول انگار اونجا بودم :) بینظیر بینظیر بینظیر … اول میخواستم بت قور بزنم که چرا نذاشتی درسمو بخونم =)) ولی ارزششو داشت (clap)

1 ❤️

2018-06-18 08:06:52 +0430 +0430
نقل از: part_max6 خیلی عالی و با احساس بود و صحنه رو از نگاه و زبون یه بچه خوب به تصویر کشیده بودی مثل بقیه کارات عالی بودن منتظر داستانهای دیگه شما هستم

خوشحالم که تونستید با داستان ارتباط برقرار کنید

مایه خوشوقتیه داشتن مخاطب نکته سنجی مثل شما

0 ❤️

2018-06-18 08:11:36 +0430 +0430
نقل از: POOOOOKER برای بار اول ی داستان خوندم ... حس آمیزی بینظیر ... همه چیو کاملا حس میکردم برای بار اول انگار اونجا بودم :) بینظیر بینظیر بینظیر ... اول میخواستم بت قور بزنم که چرا نذاشتی درسمو بخونم =)) ولی ارزششو داشت (clap)

ممنونم بابت مهر و توجه تان پسندتون مایه مباهاته دوست من

0 ❤️

2018-06-20 03:33:03 +0430 +0430

آخ،چه پایان تلخی.
حال و هوای عجیبی داشت این یکی، تو مایه رمانهای ابراهیم یونسی بود.توصیفاتت و محیط داستان رو دوست داشتم.خیلی واقعی و ملموس بود.متاسفانه حالا حالاها سایه جهل و خرافه ازین سرزمین رخت برنخواهد بست.مشابه چیزی که نوشتی هنوز هم بسیار اتفاق میوفته.

1 ❤️

2018-06-20 06:05:22 +0430 +0430
نقل از: POOOOOKER
نقل از: Deadlover4 ? ?

کاش فرار میکردن و اینطوری بقیه رو میسوزوندن!از این خراب شده و سنت های احمقانه مردمش متنفرم!:(

اعتیاد چه ربطی به سنت هاش داره :| آدم معتاد اولین چیزی که میفروشه غیرتشه -_- ربطی به این سرزمین یا اونور دنیا نداره

من کی گفتم اعتیاد یه سنته؟فروختن دخترا تو سن کم یه سنته،شاید الان دیگه نه تو شهرای بزرگ…اما تو روستاها هنوز همینجوریه!

0 ❤️

2018-06-30 00:13:32 +0430 +0430
نقل از: PayamSE آخ،چه پایان تلخی. حال و هوای عجیبی داشت این یکی، تو مایه رمانهای ابراهیم یونسی بود.توصیفاتت و محیط داستان رو دوست داشتم.خیلی واقعی و ملموس بود.متاسفانه حالا حالاها سایه جهل و خرافه ازین سرزمین رخت برنخواهد بست.مشابه چیزی که نوشتی هنوز هم بسیار اتفاق میوفته.

خوش اومدی دوست خوبم

خوشحالم پسندیدی

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «