پیشگو

1397/03/26

همه ی ماجرا از آنجا شروع شد که پزشک معالج از درمان مادرش قطع امید کرد و به او گفت نهایتا هفت ماه دیگر زنده می ماند.
وقتی دکتر در اتاق تنهایش گذاشت، با غم سنگین از دست دادن مادر، دو قطره اشک بزرگ صورتش را پیمود و از چانه اش آویزان شد.
صورتش را با پشت دست پاک کرد قطره های آویزان از چانه اش در اثر این حرکت افتاد. جیب هایش را به امید سکه گشت، سکه ای پیدا نکرد البته خیلی هم مهم نبود. دیگر اعتمادی به شیر یا خط نداشت.
آخرین بار که سکه ای انداخت، میخواست بفهمد آیا مادرش سرطان دارد یا نه؟ نتیجه ی سکه خوشحالش کرده بود و نتیجه ی آزمایش ها او را در غمی بزرگ فرو برد.
اتاق دکتر را با چشم برای یافتن چیزی که آینده را پیشگویی کند کاوید. بی فایده بود، چیز چشمگیری پیدا نکرد. از اتاق و بیمارستان خارج شد، ماشینش را به قصد رفتن به خانه راه انداخت.
رادیوی ماشین روشن بود و از آخرین نتایج مسابقات فوتبال میگفت. گوش نمیکرد، تنها شنیده بود که شب پیش تاتنهام و منچستر سیتی با هم بازی داشته اند.
پشت چراغ قرمز ایستاد و حرف دکتر دوباره راه به ذهنش یافت، هیچ امیدی نیست.
میخواست بپذیرد، میخواست این هیچ بزرگ را بپذیرد که رادیو یک آن به خِش خِش کردن افتاد.
نگاهش دوباره به رادیو افتاد، صدای گوینده ی رادیو صاف شد و از نتیجه ی دیگر بازی های شب پیش گفت.
زیر لب گفت: فوتبال! خودشه.
این نشانه را پذیرفت و در ذهن به دنبال یک تیم گشت، به اولین اسمی که شنیده بود اندیشید، منچستر سیتی؟ کمی فکر کرد شنیده بود که تیم قدرتمندی است، دکتر هم او را کاملا نا امید کرده بود.
تاتنهام؟ به دومین اسم فکر کرد از بچگیش از این اسم و این تیم خوشش نمی آمد.
یکی یکی تیم های فوتبال جزیره را در ذهنش دوره کرد، چیز قابل توجهی پیدا نکرد.
از ان سمت خیابان توجهش به چند جوان که لباس هایی آبی پوشیده بودند جلب شد. به نظر میرسید عضو تیمی خاص باشند وقتی دقیق تر شد دید که روی لباس هایشاند آرامی خاص است.
چراغ سبز شد، ماشین های پشتی از تاخیر در حرکت او چند بوق کوتاه زدند. به خودش آمد و حرکت کرد.
ماشین را کنار خیابان پارک کرد، دوان دوان به سوی چند جوان رفت و گفت: ببخشید بچه ها، ببخشید یه سوال داشتم این لباسی که تنتون هست چیه؟
وقتی چهره ی متعجب و گارد گرفته ی آنها را دید سرفه ای کرد و گفت: او نه، ببخشید قصد جسارت نداشتم فقط کنجکاو شدم.
آرمی که سمت چپ پیراهنشان بود را دقیق تر دید، روباهی بود میان یک سری اشکال غریب. یاد پدرش افتاد، تا رو باهی میدید لبخند لبش را از هم میشکافت و شادی غریبی تمام وجودش را در بر میگرفت، صدایش را در گلو می انداخت و با اطمینان می گفت: روباه حیوون شانس منه، هروقت میبینمش یه اتفاق خوب برام میوفته.
یکی از جوانها سرش را پایین آورد به پیراهنش نگاهی انداخت و گفت: پیراهن لستر.
ــ لستر؟!
ــ آره لستر سیتی، باشگاه فوتبال.
لبخندی از رضایت زد و گفت: تیم قویی هست؟! یعنی ممکن قهرمان بشه؟
برای چند لحظه همه ی آنها سکوت کردند، خوب دلشان میخواست بگویند بله اما نمیخواستند هم دروغ بگویند. دختری از بینشان جلو امد و گفت: خوب راستش نه، البته تیمی هست که ما حمایتش میکنیم اما…
ــ یعنی چی؟
ــ خوب نه تیم خیلی قدرتمندی نیست.
چشمانش برقی زد و با صدایی تقریبا دو رگه گفت: عاااالیه، این تیم من. من این تیم رو انتخاب میکنم.
سپس به سوی دختر رفت و گفت:بهت قول میدم امسال ما قهرمانیم، لِستر سیتی امسال قهرمانِ قسم میخورم. منتظر چی هستید؟ یالا بیایید بریم، همتون مهمون منید به افتخار قهرمانی لِستر سیتی بریم و جشن بگیریم.
دختر جوان با تعجب گفت: اما هنوز فصل تموم نشده؟
ــ اصلا مهم نیست، من مطمئنم که میشه. امسال تیم ما قهرمان.
برای آنها کمی عجیب و مسخره بود که قبل از قهرمانی جشن بگیرند، اما چون مهمان او بودند همراهیش کردند.
آن روز با هم شعر ها ی مخصوص باشگاه را خواندند و رقصیدند و تا دیر وقت جشن گرفتند.
داشت از یادم میرفت، بعد تر ها آن دختر جوان همه جا را به دنبال او گشت تا نظر و پیشگوییش را درباره ی جام جهانی بداند تا از این طریق او هم به شهرتی برسد. البته تا این لحظه موفق نشده.
وقتی رسید به اتاق مادرش پارچه ی سفید را از روی او برداشت و گفت:ــ مامان، میبینی زنده موندی میبینی؟ لستر قهرمان شد. ما موفق شدیم تو زنده میمونی.
سر شُل شده ی مادرش پایین افتاد، گویی تایید میکند حرفش را، او ادامه داد و گفت:ــ اره، قهرمان شد و تو زنده موندی. حق با بابا بود روباه شانس میاره برامون. مامان میخواستم سکه بندازم اما اون دیگه جواب نمیداد، باورت نمیشه خیلی اتفاقی لستر سیتی رو پیدا کردم و حالا ما قهرمان شدیم، امکان نداشت ولی شدیم و تو زنده موندی.
سپس با صدای بلند خندید و اشکی از ذوق صورتش را پر کرد.
پزشک وقتی او را در چنین وضعی دید، تلاش کرد تا او را از جسم بی جان مادرش دور کند، پزشک را از خودش و مادرش عقب راند.
دکتر گفت:ــ ببینید، من درکتون میکنم واقعا سخته براتون، اما مادرتون مُرده…
به تندی رو به دکتر کرد و گفت:ــ خفه شو! این امکان نداره، لستر سیتی قهرمان شده خودم شنیدم همین الان، مادرم زندست.
دکتر برای چند لحظه از اینکه خبر قهرمانی لستر را شنیده خوشحال شد، دختری که به تازگی با آن آشنا شده بود طرفدار این تیم بود و جشن قهرمانی بهانه ی خوبی برای وقت گذرانی با او بود. بعد از چند لحظه دوباره به موقعیتش بازگشت و گفت:ــ مادرتون چه ربطی داره به قهرمانی؟
ــ تو یه احمقی که که نمیفهمی اون وقت میخوای زنده یا مرده بودن مادرمو تشخیص بدی؟
سپس خطاب به مادرش گفت:ــ عزیزم امشب میبرمت، میبرمت خونه…
بالاخره او را با کمک چند پرستار یک نگهبان بیمارستان و دو پزشک از جسد جدا کردند.دائما میگفت که مادرش زنده است، آنقدر در این حرف اطمینان داشت که دو پزشک دوباره مادرش را معاینه کردند تا مطمئن شوند، حتی تلاشی دوباره برای احیاء او کردند که بی نتیجه بود.
آن شب او تا صبح به افتخار قهرمانی باشگاهش و زنده ماندن مادرش جشن گرفت. حتی روز خاک سپاری پیرزن وقتی برای همیشه به خاک میسپردند اش هم به جای خواندن سرود های مذهبی سرود های باشگاه را میخواند، با آب و تاب برای تک تک مهمان ها علت قهرمانی لستر و زنده ماندن مادرش را توضیح میداد.
مهمانها با این شرایط دو دل بودند که آیا برای دلداری نزدش بروند یا نه؟ همان چند نفری هم که جرات دلداری را به خود دادند در جوابشان میگفت:ــ ممنونم، راستش اولش میخواستم منچستر سیتی رو انتخاب کنم. ولی با خودم گفتم، نه! دکتر ها کاملا قطع امید کردن از مامان. همین شد که رفتم سراغ تیمی که قهرمانیش بعید باشه.
به تک تک مهمان ها یک پرچم باشگاه را میداد و مجبورشان میکرد تا سرود های باشگاه را با صدایی بلند بخوانند، چند نفری هم با شیپور و طبل مهمان ها را همراهی میکردند.
من هم بین مهمانان بودم بهترین و شاد ترین خاکسپاریی بود که به چشم دیده ام. از این صحنه ی نایاب فیلم گرفته ام، همان روز هم جز وایرال ها شد و شنیده ام چند جای دیگر هم از این دست خاک سپاری ها برگذار شده است.
حالا با گذشت ماه ها از آن اتفاق بالاخره او پذیرفت که مادرش برای همیشه او را ترک کرده است، اما به هیچ عنوان حاضر نیست بپذیرد که لستر سیتی قهرمان فصل پیش فوتبال انگلستان شده.
حالا او را با عزمی راسخ میبینم که تلاش میکند، همه ی بازی های فصل گذشته را بررسی میکند، همه ی اخبار و حواشی مربوط به این باشگاه را بررسی میکند تا به همه ثابت کند که قهرمانی فصل گذشته ی لستر سیتی یک اشتباه بود، و این باشگاه و مربی اش متقلبانی بیش نیستند. او دائما مشغول کار است و با خودش هر چند لحظه یک بار زمزمه میکند، امکان نداره، مامان مرده پس لستر سیتی نمیتونه قهرمان باشه

       نوشته: Tirass
512 👀
7 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2018-06-16 05:59:01 +0430 +0430

خوب بود
فقط موندم چطور این موضوع ها به دهنت میاد ؟؟؟

2 ❤️

2018-06-16 06:04:40 +0430 +0430

جالب بود برام.

2 ❤️

2018-06-16 10:07:08 +0430 +0430

قوه ی تخیلتوتحسین میکنم،لااقل مزیت حجم سنگین نویسی ات اینه که هنجارهای اجتماعی وفرهنگیه بشریت روبه چالش نمیکشه نوشته هادارای دوبعداند;ظاهری وباطنی دقیقأمانندانسانهاکه دارای دوبعدجسمانی وروحانی هستندتشخیص ظاهریه داستان معمولأکارچندان دشواری نیست امابطن داستان که سلامتش مهمترازظاهرشه کارهرمخاطبی نیست درکل همینکه سالم مینویسی جای تقدیرداره سعی کن درجهت ارتقای همنوعانت بنویسی اینم پیشنهادحقیر.لایک قلمت سبز!

2 ❤️

2018-06-16 11:33:22 +0430 +0430
نقل از: viulet خوب بود فقط موندم چطور این موضوع ها به دهنت میاد ؟؟؟

ممنونم دوست خوبم ?

1 ❤️

2018-06-16 11:36:34 +0430 +0430
نقل از: kir-ebn-adam جالب بود برام.

خوشحالم پسندیدین دوست عزیز

0 ❤️

2018-06-16 11:39:25 +0430 +0430
نقل از: Snowflake حال و هوای عجیبی داشت. انگار باور کنی سیستمی که ساختی به اشتباه نمیره پس باید دوباره بررسیش کنم،چون نتیجه دور از انتظاره اون قسمتی که دنبال برهان میگشت تا یه چیز رو انتخاب کنه که خطا نباشه رو خیلی خیلی دوست داشتم یه گیجی عجیبی داشت

آره فکر کنم همش برمیگرده به اینکه ما وقایع رو باور داریم یا نه بر طبق باور هامونه که عکس العمل‌های متفاوتی نشون میدیم

1 ❤️

2018-06-16 11:41:16 +0430 +0430

مثل همیشه روی لایه های شخصیتی و ذهنی دست گذاشتی و اینبار روی مخرب ترین ناهنجاری ایی که روان رو بهم میریزه . خرافات و موهوماتی که برای خودمون میسازیم .

دستت درد نکنه و قلمت همچنان بچرخه . عالی دنیای توهم و واقعی رو در هم آمیختی و وجهه زشت خرافه رو برامون عیان کردی . ممنون از تیزبینی و نبوغت

3 ❤️

2018-06-16 16:45:12 +0430 +0430
نقل از: هزارویکشب قوه ی تخیلتوتحسین میکنم،لااقل مزیت حجم سنگین نویسی ات اینه که هنجارهای اجتماعی وفرهنگیه بشریت روبه چالش نمیکشه نوشته هادارای دوبعداند;ظاهری وباطنی دقیقأمانندانسانهاکه دارای دوبعدجسمانی وروحانی هستندتشخیص ظاهریه داستان معمولأکارچندان دشواری نیست امابطن داستان که سلامتش مهمترازظاهرشه کارهرمخاطبی نیست درکل همینکه سالم مینویسی جای تقدیرداره سعی کن درجهت ارتقای همنوعانت بنویسی اینم پیشنهادحقیر.لایک قلمت سبز!

ممنونم بابت وقتی که به خوندن داستانم اختصاص دادی و همینطور بجهت درک صحیحی که از داستان هام داری و نشانه هاش رو میشه تو کامنتت دید

1 ❤️

2018-06-16 16:54:28 +0430 +0430
نقل از: eyval123412341234 داستان خيلي جالبي بود تيراس جان. آره. زندگيهامون تماما شده شرط بندي و پيشگويي و انشالله ماشالله. حتي آميب هاي تك سلولي هم ديگه ميتونن دستمون بندازن. :-) اينقد كه كارمون درسته...

متاسفانه همینطوره که میگی و جالب اینجاست که همه روزه اشتباه بودن خیلی از تصوراتمونو بهم متذکر میشیم اما وقت عمل که میشه باز همون تفکرات ابلهانه رو که شاید ساعتی پیش به تمسخر گرفته ایم را تو زندگیمون پیاده میکنیم

1 ❤️

2018-06-16 16:58:28 +0430 +0430
نقل از: dickerman مثل همیشه روی لایه های شخصیتی و ذهنی دست گذاشتی و اینبار روی مخرب ترین ناهنجاری ایی که روان رو بهم میریزه . خرافات و موهوماتی که برای خودمون میسازیم .

دستت درد نکنه و قلمت همچنان بچرخه . عالی دنیای توهم و واقعی رو در هم آمیختی و وجهه زشت خرافه رو برامون عیان کردی . ممنون از تیزبینی و نبوغت

زنده باشی دوست من
نوشتن تنها کاریه که ازمون ساخته اس خدا کنه سر سوزنی اقلا موثر باشه

1 ❤️

2018-06-16 17:10:22 +0430 +0430

حیف شد که دیشب نتونستم بخونمش!

تیراس عزیز،طبق معمول عالی بود! ? ?

3 ❤️

2018-06-16 17:59:16 +0430 +0430
نقل از: Deadlover4 حیف شد که دیشب نتونستم بخونمش!

تیراس عزیز،طبق معمول عالی بود! ? ?

خواهش میشه قربان افتخاری پسندتون ?

2 ❤️

2018-06-18 18:07:11 +0430 +0430

ساعت 6:59 دقیقه … اگه تا ساعت 7 این خط و تموم نکنم ی اتفاق بد میوفته … نه نه ساعت هفت شد … نه ی اتفاق بد …

-_-

0 ❤️

2018-06-18 18:09:46 +0430 +0430
نقل از: POOOOOKER ساعت 6:59 دقیقه ... اگه تا ساعت 7 این خط و تموم نکنم ی اتفاق بد میوفته ... نه نه ساعت هفت شد ... نه ی اتفاق بد ...

-_-

یه چیزی تو همین مایه ها ;)

0 ❤️

2018-06-20 03:12:24 +0430 +0430

منم مانند کامنت اولی واقعا حیرون موندم چطوری این موضوعات به ذهنت میرسه و چطوری بین فوتبال و مرگ مادر یه رابطه علت و معلولی بوجود میاری که واسه ذهن خیلیا واقعا دور از انتظار هم نیست.
خخخخ اوایل دبیرستان بودم یکی از تفریخاتم این بود اگه یجایی ایستاده بودم،میگفتم زن آینده من شکل پنجمین زنی خواهد بود که از جلوم رد میشه.بعد میشمردم و به پنحمی با دقت نگاه میکردم.شانس تخمی من هربار یه پیرزن پنجمی بود. اینه که هنوز مجرد موندم ?
هربار که یه داستان ازت میخونم یاد عزیز نسین میوفتم.
قلمت پاینده

1 ❤️

2018-06-20 11:26:16 +0430 +0430
نقل از: PayamSE منم مانند کامنت اولی واقعا حیرون موندم چطوری این موضوعات به ذهنت میرسه و چطوری بین فوتبال و مرگ مادر یه رابطه علت و معلولی بوجود میاری که واسه ذهن خیلیا واقعا دور از انتظار هم نیست. خخخخ اوایل دبیرستان بودم یکی از تفریخاتم این بود اگه یجایی ایستاده بودم،میگفتم زن آینده من شکل پنجمین زنی خواهد بود که از جلوم رد میشه.بعد میشمردم و به پنحمی با دقت نگاه میکردم.شانس تخمی من هربار یه پیرزن پنجمی بود. اینه که هنوز مجرد موندم ? هربار که یه داستان ازت میخونم یاد عزیز نسین میوفتم. قلمت پاینده

خوش اومدی دوست من #
ممنونم بابت وقتی که گذاشتی

0 ❤️






تاپیک‌های تازه


‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «