مردی چهار پسر داشت. آنها را در 4 فصل مختلف، به سراغ یک درخت گلابی فرستاد.
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آن چه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: «درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.»
پسر دوم گفت: «نه… درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.»
پسر سوم گفت: «درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین، باشکوهترین صحنه ای بود که تا به امروز دیدهام.»
پسر چهارم گفت: «نه، درخت بالغی بود پربار از میوهها… پر از زندگی و زایش!» مرد لبخندی زد و گفت: «همه شما کس گفتید، کسکش های خالی بند! اصلا درختی اونجا وجود نداره. من شما را به این بهونه اونجا میفرستادم که خونه مکان شه و مادرتونو بگام. از وقتی شما اسپرم حرومیا به دنیا اومدید ما یه کس با آرامش خاطر نکردیم. بعد کصخلا از کونشون راجب درخت جملات ادبی در میارن که نصیحتشون کنم. ببین آخر عمری واسه یه تیکه کس چطوری باید صغری کبری بچینیم.الانم گمشید بیرون بگید ننتون بیاد.
پند اخلاقی: والدینتان را گاهی اوقات تنها بگذراید تا بجای اینکه کون شما بگذارند، کون یکدیگر بگذارند.