یاد داری که تو را تا به سحر می کردم😏

1399/10/06

گویند روزی سلطان محمود غزنوی برای گردش به باغی که خارج از شهر داشت رفت.
در آنجا گفت : از شعراچه کسی همراه ماست ؟
عده ای را نام بردند . آنان را احضار کرده گفت: می خواهم از پله های عمارت که در وسط باغ است بالا روم و میل دارم شاعری برای من شعری بسراید به نحوی که وقتی در پله اول پای می گذارم مصرعی بگوید که هجو و زننده باشد و مستوجب قتل و چون در پله دوم پای نهادم مصرع دیگری بگوید که مصرع اول را به مدح تبدیل کند و اگر در این کار عاجز بماند حکم به قتل وی خواهم داد.
هیچ یک از شعرا جرات این کار را نکردند مگر اسدی طوسی که قدم پیش نهاد و قبول کرد.
تا بالای عمارت هجده پله بود.
خواهم اندر تو کنم ای بت پاکیزه خصال
نظر از منظر خوی شب و روز و مهو سال
خفته باشی تو و من می زده باشم همه شب
بوسه ها بر کف پای تو ولیکن به خیال
عاشقانت همه کردند چرا من نکنم
بر سرکوچه تماشای قد و قامت و خال
مادرت کان کرم بود بداد از پس و پیش
به فقیران لب نان و به گدایان زر و مال
رفت تا انته القصه که نتوان بکشی
د تیر مژگان که زدی بر دل ریشم فی الحال
وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست
کاکل مشک فشان از اثر باد شمال
از تو درآرم و با دامن خود پاک کنم
چکمه از پای تو ای سرو خرامان اقبال
یاد داری که تو را تا به سحر می کردم
صد دعا از دل مجروح پریشان احوال

1180 👀
11 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2020-12-26 10:29:15 +0330 +0330

عالی و بسیار زیبا دوست عزیز

1 ❤️

2020-12-26 10:32:28 +0330 +0330

↩ Saeid.4589
😍 👍 🌹 🌹 🌹

0 ❤️

2020-12-26 11:43:47 +0330 +0330

اینو زمان مدرسه معلم فیزیکمون برامون خونده بود😂
یاداوری خوبی بود
مرسی از شما

1 ❤️

2020-12-26 11:52:30 +0330 +0330

باران
🌹 🌹 🌹 ❤️ ❤️

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «