اعترافات خصوصی یک دختر

1396/08/02

از وقتی یادمه دختر خوب مامانم بودم و الگوی نجابت و وقار تو فامیل و محله… ھمه دنیام درس ھام بود و چشم ھای امیدوار مامانم به من دوخته شده بود، ما یک خانواده سنتی مدرن بودیم که در عین داشتن آزادی، رعایت عرف و شرع و درسخوان بودن باعث افتخار خانواده بود.

تمام ھدفم قبولی با رتبه خوب در یکی از دانشگاھ ھای مطرح و معتبر بود و خب مسلما در اون سالی که من کنکور داشتم با بیش از یک و نیم میلیون شرکت کننده کار راحتی ھم نبود. اینطوری بود که تمام سالھای دبیرستانم به درس و تست و آمادگی برای کنکور گذشت و اصلا وقت نداشتم مثل دختران ھمسنم مشغول شیطنت و لاک زدن و آرایش کردن و مھمونی رفتن باشم.

خلاصه بزرگترین سد زندگیم رو در اون زمان شکست دادم و بعد از یک کنکور نفسگیر در یکی از بهترین دانشگاه ھای تهران قبول شدم. حالا فکر می کردم که باید کمی به محیط اطرافم نگاه کنم. من نمیخواستم تک بعدی باشم. مطالعه، ورزش، گذراندن اوقات بیشتری با دوستان، لاک زدن به ناخن ھام و حتی رنگ کردن موھام، ھیچکدام کافی نبود. یه جای کار می لنگید! افراد تحصیلکرده بسیاری را در سطح اجتماع دیده بودم که با وجود جایگاه رفیع اجتماعی ھنوز ارتباط با جنس مخالف را بلد نبودند!

تقریبا نیمی از جمعیت کره زمین رو مردھا تشکیل می دادند و من با مردھا نا آشنا بودم. درک من از مردھا ھمون کالبد فیزیکی و ظاھری بود که می دیدم و ھیچ چیز از غرایز و احساسات مردھا نمیدونستم و این چیزی نبود که با دو تا مکالمه سطحی با پسرهای فامیل به دست بیاید.

خدای من ١٨ سالم بود و ھیچ دوست پسری نداشتم، حفظ شان و ارزش ھای خانوادگی باعث میشد در کوچه و خیابان به دنبال آقای دوست پسر نباشم ولی شدیدا در خودم نیاز به یک دوست پسر فرھیخته، با کمالات، جذاب و امروزی را حس می کردم. اولین فضایی که در اختیارم بود محیط دانشگاه بود.

ھمین که این نیاز را درون خودم تشخیص داده بودم نسبت به شرایط محیطی و تربیتی احساس ھنجار شکنی می کردم. سعی کردم خودم رو عقب نکشم، با پسرھا وارد مکالمه و بحث می شدم، ولی ٢ ترم تلاش من در دانشگاه اثری نداشت!

ھیچکدام از از پسرھای دانشگاه برام جذابیتی ایجاد نمی کردند، معمولا ھنوز نیامده به فکر ارشد و دکترا بودند و سخت درگیر پروژه ھای درسی، دیگه آخرش ازدواج! من ھم تو درسهام مشکلی نداشتم و مسلما قصد ادامه تحصیل ھم داشتم و فکر ازدواج تو اون سن و سال ھم به نظرم درست نبود.

یک روز یکی از ھمکلاسی ھام با یک جمله اثری در من گذاشت که ھنوز بعد از این ھمه سال فراموش نکردم « تو چقدر زود با پسرا صمیمی میشی»! جمله اش در اون لحظه من رو ناراحت کرد یا بھتر بگم شاید تلنگری به من زد. اینجا ایران است، باید در مکالمات عادی روزانه بین پسران و دختران تفاوت قائل شد. اینجا خیلی زود قضاوت خواھی شد. گویا باید در افشای صمیمیت درونی، محتاط تر می بودم!

بلاخره اون روز رویایی رسید، تولد یکی از دوستانم بود و پسری قلب من رو لرزوند، پسری خوش قیافه با برق شیطنت در چشمھایش، رفتاری متین، خوش تیپ و امروزی …

طبق آمارھای به دست آمده، درسش تازه تموم شده بود و ساز ھم می زد. شک نداشتم این خود آقای دوست پسر بود. مرحله بعدی این بود که با حفظ غرورم، ایشون با میل و اصرار به من پیشنهاد بده … اولین کاری که کردم شرکت بیشتر در برنامه ھای دوستم بود که در یکی از ھمین برنامه ھا به من پیشنهاد داد و البته یه جورایی مطمئن بودم که می اد جلو چون نگاھی که در دیدار اول بین ما برای چند لحظه رد و بدل شد کم از نگاه عاشقانه جک ورز در فیلم تایتانیک نداشت.

درونم غوغایی بود چون احساس می کردم غیر از نقش دختر خوب و درسخوان نقش دیگری ھم دارم نقشی که با احساسات یک دختر جوان تطابق داره …

بلاخره در آستانه ١٩ سالگی با پسری دوست شدم. اینکه دوست پسرم روشنفکر بود و ساز می زد و خوش تیپ بود، اینکه اھل شعر و کتاب بود برای من این باور را محکم می کرد که در باره من قضاوت بد نخواهد کرد.

ظاھر من ھم با موھای رنگ کرده و لاک و شرکت در مھمونی ھا تصویری از من ساخته بود که با درون خام و بی تجربه من یک دنیا تفاوت داشت … البته تلاش من برای پنھان کردن این بی تجربگی خیلی ھم فایده نداشت چون در ھمون چند برخوردهای اول و شرکت در برنامه ھای دوستان این موضوع براش روشن شد.

برای من ولی عجیب بود که برای پسری مثل اون، این خامی و نا آگاھی من، خود دلیلی برای خوبی و پاکی من بود! از نظر من، نا آگاھی از مسائل، دلیلی بر مبرا بودن از اون موضوع نیست.

کم کم به اکتشافات تازه ای می رسیدم گویا در منطق شھر من، ناشناخته ھای بسیار وجود داشت، دنیا برام قشنگ تر و وسیع تر شده بود. می تونستم پسرھا را از بعد دیگری ببینم و با دغدغه ھای زندگی یک پسر آشنا بشم.

خلاصه ما اولین قرار ملاقات دو نفره را گذاشتیم، اون شب پر از استرس و ھیجان بودم، خیلی سخت خوابم برد و تا صبح خواب ھای عجیب و غریب دیدم. شاید به ھمین خاطر، صبح که از خواب بیدار شدم تبخال کوچکی در گوشه لبم دیدم.

نگاه ھای رمانتیک، حرف زدن در مورد مسائل مختلف و دست در دست ھم راه رفتن برایم آنقدر جذاب بود که بتونم یک هفته در موردش فکر کنم. نمیدونم چی شد که ناگهان روبروم ایستاد، بهم خیره شد صورت من از گرمی نگاهش داغ شد و بعد یک بوسه نه چندان کوتاه و جسورانه از لبهام گرفت… درست مثل فیلم ھای کلاسیک و رمانتیک عاشقانه بود. اینکه اون لحظه چقدر شوکه شدم و احساس شرم کردم بیشتر از ھر حس دیگه ای تو یادم مونده، اما بی پروا بودنش یه جورایی ضربان قلبم روو تندتر می کرد.

با اینکه می دونستم خجالت ھای دخترونه من و بی تجربگیم باعث شده بود ھیچ مدیریتی در اون لحظه نداشته باشم و این بوسه برای قرار اول خیلی زود بود ولی خیلی ناگهانی پیش اومد. اون شب ھم خوابم نبرد، اون صحنه مدام جلوی چشمام بود و تحلیل ھایی که گاھی مثبت و گاھی منفی، در ذھن خودم می کردم. فردای آن روز خیلی زود بھم زنگ نزد و من نمیدونم چرا آنقدر منتظر بودم. حوالی عصر بود که بلاخره تلفنم زنگ خورد وقتی گوشی را برداشتم صداش مثل ھمیشه نبود، غم و شرم به وضوح در صدایش حس می شد.

منو ببخش عزیزم، من اشتباه بزرگی کردم. دختر پاکی مثل تو را بوسیدم و خدا من رو تنبیه کرد … باورت میشه؟ تمام دور و بر لبم تبخال زده، من تا به حال تبخال نزده بودم و این نشانه است برای گناه من!

واى خداى من تبخال، نه … آنقدر اون بوسه ناگھانی بود که من به تنها چیزى كه فكر نكردم تبخالم بود. آنقدر تعجب کرده بودم که نمیتونستم حرفی بزنم. چی می گفت؟ گناه؟ تنبیه خداوند؟ مگه دختر پاک را نباید بوسید؟ مگه بوسیدن گناه کبیره است؟ه پس اگر من از بوسیدن راضى باشم وحتى تو رابطه ام بیش از این بخواھم دیگه ارزش و احترامى ندارم؟!

دلم می خواست میتونستم اون لحظه بهش این حرفھا را بزنم و بگم عزیزم کسی که تو نباید ببوسی دختری است که لبهایش تبخال زده و این ربطی به پاکی و ناپاکی نداره …

و حالا این برداشت اون روی من اثر گذاشته بود، انگار یکدفعه بزرگ تر شدم، داشتم جامعه را می شناختم، پسری با اون شکل و ظاھر چه جوری می تونست اینطوری فکر کنه؟

حالا می فهمیدم الگوی دختر خوب فقط محدود به مادر من نبود. مهار کردن شدید احساسات و نیازھای انسانی در جامعه ما به معنای خوب بودن بود و این خیلی بیشتر از آنچه فکر می کردم در قلب جامعه ما وجود داشت.
بعد از این خیلى بیشتر متوجه این اتصال سنت ھا و مذهب در بین ھم نسلانم بودم. به این باور می رسیدم ھر تفکری داشته باشم باید براى مقبول بودن، این به اصطلاح قدیسه بودن را از هم نپاشم. داشتم می فهمیدم که الگوهایی فکری یک جامعه یک شبه تغییر نخواهد کرد و جراتی ھم برای انگشت نما شدن نداشتم.

10 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2017-10-24 15:22:48 +0330 +0330

افرین افرین بالاخره یکی پیدا شد ک با ادبیات درست داستان بنویسه …من داستان شما را را صرفا برای ادبیات زیبای اون خوندم و لذت بردم…

1 ❤️

2018-02-18 11:00:45 +0330 +0330

awli buddd besiar awliii dorod bar shoma haqiqati bud ke dar maqz haye gandide jame emruzi vojud dard

0 ❤️

2018-02-19 00:48:17 +0330 +0330

گه زدی. اراجیف بافتی. مادر به خطا

1 ❤️

2018-02-19 14:15:18 +0330 +0330

واقعا از ادبیات زیبات لذت بردم
برای چند ثانیه از تموم دغدغه های زندگیم دور شدم
لایک داشت متن زیبات

0 ❤️

2018-11-08 23:27:20 +0330 +0330

پس از نظر شما باید با همین قالب وروش ساخت وادامه داد وراهکاری نیست مگر پنهان کاری،ریا کاری وگول زدن همه درسته واقعا سخته بخواهی از این سنتی بودن فارغ بشی وقدم به مدرنیته بذاری اما نمیدونم با اون روش وقالب (مدرنیته)محصولی بهتر خواهیم داشت واز حالا نسل جوانمون کمتر دچار مشکل میشن یا باید چندین وچند هزار نسل هم با این روش سوخته ونابود بشن

0 ❤️

2018-11-09 03:05:13 +0330 +0330

It’s The Best Text in this WebSite that I read. Hope you find someone who makes you happy and doesn’t have an old belief. Someone who actually thinks.

0 ❤️

2018-11-09 20:35:44 +0330 +0330

كوس مريزاد
خوب كوسي سراييدي
تو زاويه محدب كمتر بشين
با خلوص كون ب كيرم رجوع كن
از ادبيات تخمي هم دست نوشته بردار

0 ❤️

2018-11-10 09:19:55 +0330 +0330

یارو مث ننه بزرگا فک می‌کرده

0 ❤️

2018-11-10 10:02:03 +0330 +0330
نقل از: amirradesf20 افرین افرین بالاخره یکی پیدا شد ک با ادبیات درست داستان بنویسه ..من داستان شما را را صرفا برای ادبیات زیبای اون خوندم و لذت بردم..

اینکه صرفا یک داستان نبود ? اصلا هدف نویسنده داستان گفتن نبود حاجی داری اشتباه میزنی

0 ❤️

2018-11-10 10:05:59 +0330 +0330

منم این حسو خیلی تجربه کردم حتی برای عوض کردن این رویه قدم هم برداشتم ولی تو جامعه ای که اغلب اذهان «مرض مذهب» دارن بقول تو فقط انگشت نماشدنش برام مونده

0 ❤️

2018-11-10 18:52:34 +0330 +0330

واقعا نوع نگارش،آغاز داستان و پیشبرد اون با قلمی توانا تا پایان ستودنی بود.از این داستان های بی محتوا و با روش نگارش تکراری بسیار تفاوت داشت

0 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «