༺ مَزِه مَزِه های مَردونهِ ༻ (۸)

1401/12/24

༺(۷)༻
زهره راهی اتاق خواب و بعد آشپزخونه شد…
مانتوش رو درآورده بود، یه تاپ جذب مشکی تنش بود، ممه هاش سفت و تیز وایساده بودن، خبری از شال نبود…
شلوار جین ش چسبیده به اون کون برجسته و گوشتیش داشت دیونم می کرد…
وقتی راه می رفت طوری ناز می ریخت که انگار اون پنجه های خوشگل و کوچیک، روی ابرها دارن سیر می‌کنن…
زیر لب کمی غر غر کرد:“این دختر، منو بیچاره کرد…” بلند داد زد: “مامان نازیم… کم کن صدای اون بی صاحابو…”
کمی بعد یه لیوان شیر برای نازی برد…
صدای موسیقی آروم آروم کم شد و در اتاق باز شد… نازی یه گرمکن مشکی با یه تاپ صورتی تنش بود، کنار در وایساد و خیره شد بهم، موذیانه لیوان شیر رو مزه مزه کرد…
داشت افکار منفی از روی سر کولم بالا و پایین می رفت…
“چرا ازم خواست بمونم؟!.. نکنه فهمیده من توی نَخِشَم!.. چرا موقع رفتنی مکث طولانی کرد، نذاشت برم؟!.. چرا گفت بشین کارت دارم؟!.. یعنی ازم‌ چی می خواد؟!.. نکنه بیاد برینه رو هیکلم!..
بگه:“گوه خور فکر می کنی نمی فهمم افتادی دنبالم؟!.. نکنه می خواد تهدید کنه به امیر می گم؟!..
خدا…
اگه آقام بفهمه‌ چی؟!.. اگه آقا جون بشنوه، سکته کنه چی؟!.. تینارو چیکار کنم؟!..”
توی همین افکار منفی داشتم دست و پا می زدم که یه استکان‌ چای کمر باریک، خوش رنگ توی نعلبکی جلوم گذاشت و خودش مقابلم روی کاناپه نشست…
به چشای سیاه و کشیده ش خیره شدم… موهای بلند لَخت و نازش داشت بهم چشمک می زد… ممه هاش داشت سوتینشو جر می داد که از اون تاپ نازک‌ مشکی بگذره و محکم بخوره توی صورتم…
رونای گوشتی و خوش فرمش توی اون شلوار جین داشت حبس می کشید… پاشو انداخت روی پاش، من نگام میخ انگشتای پاش بود… طوری تکیه و لم داد که رون‌ پاش با چشام ور ‌می رفت…
آخ… خدا چقدر سایز پاش کوچیک و انگشتاش یه دست و زیبا بود… نگام روی تمام بدنش الخصوص روناش داشت رژه می رفت، حتی بالای قوزک پاش روی مچ گوشتی و توپر ش یه تتو بود که به سختی می تونستم نگاش کنم…
شبیه یه پروانه که بالاشو باز کرده بود… وقتی به اون پابند ظریفی که دور مچ پاش بسته شده، نگاه می کردم انگار انگشتای پاش با اون لاک مشکی براق داشت به سمت صورت و دهنم میومد، بی اختیار داشت فکم شل و دهنم گشاد می شد که حس کردم دارم دیونه و مجنون می شم…
یه بشکن زد و با لبخند گفت:“آقا سپهر کجایی شما؟!.. چرا اینقد صورتتون سرخ شده؟!.. هوا گرمه یا خرید های ما زیادی سنگین بوده؟!..” “لبخند ملایم”
بالاجبار به چشاش خیره شدم، دستم ناخودآگاه رفت رو پیشونیم، عرقمو پاک کردم و به آرومی گفتم:“نه … نه… چرا آخه اینطوری باید باشه؟!.. این طوری نبوده زهره خانم، اشتباه می کنید!.. برداشت غلطی بود از رفتار من!..”
زهره با صدای بلند خندید و گفت: “جان؟!.. چی‌‌ میگی آقا سپهر؟!..”
حتی نمی دونستم چی گفتم؟!..
کلن گیج و منگ بودم… از یه طرف ترس از آبرو از طرف دیگه زیبایی زهره، یه حس تخمی آچمز شدن می داد… یه بوی ناجور کیش و مات به مشامم می خورد…
کمی بعد زهره چهره جدی و خشن تری به خودش گرفت و با لحنی تند رو کرد به نازی و گفت: “یا بیا بشین یا توی اتاقت؟!..زود…” “کوبیدن دستها بهم”
نازی که انگار بد خورد توی پرش رفت و در اتاقشو بست…
من با اخلاق و رفتار زهره زیاد آشنا نبودم… اولین بار بود باهم صحبت و گپ می زدیم، ولی خب اتفاقی که کمی قبل با در ماشین رقم خورد تا حدودی دوزاری کجمو انداخته بود که ممکنه خیلی زود از کوره در بره و همه چیزو خراب کنه…
منتظر بودم‌ چیزی بگه… گاهی زیرچشمی به بازوهای خوش فرم و زیباش خیره می شدم… گاهی نگاهم به تختی شکم، گاهی به ممه ها، گاهی گردن و تنها جایی که حس می کردم نمی تونم بهش زل بزنم و وا ندم صورت و الخصوص چشای شهلاش بود…
آروم گفت: “چایی تونو بخور‌ید و شروع کرد…”
“ممکنه خیال کنید من خیلی از شما بزرگ‌ ترم، منتهی، وقتی آدم ازدواج می کنه، هر قدر سن و سال داشته باشه وقتی اسم یکی میره توی شناسنامت تو دیگه اون آدم سابق نیستی… وقتی از محضر اومدم بیرون، دیگه اون دختر تر گل ورگل نبودم… اون مُرد و توی همون محضر چال شد… خیلی زود فهمیدم از زندگی چی می خوام… اختلاف سنی ما شاید کمتر از پنج سال باشه آقا سپهر…
می دونم امیر از من خیلی بزرگ تره ولی عاشقشم… خواستم بدونی…”
بهم خیره شد…
سرم‌ پایین بود تا حدودی می دونستم زهره خیلی جوون تر و کم سن و سال تر از امیر هست ولی اون اختلاف سنی بین‌ ما واقعا حس عجیبی بهم فرو کرد…
هم بیشتر آب از لب و لوچم آویزون کرد و هم یه جورایی بد فرم خورد توی پرم… با اینکه اختلاف سنی ما اونقد کم بود، چقد سرتر و دنیا دیده بود؟!.. چقد راحت منو توی مشتش گرفته بود؟!.. چقد راحت می تونست حس و حالشو کنترل کنه؟!..
چقد راحت روی انگشتاش آدمو می‌گردوند و هر وقت خودش دلش می خواست می ذاشتت زمین…“حسی آمیخته با حسادت”
دِ آخه احمق،امیر رو با اون سن و سال سوارش بود، بعد تو بچه چوچو رو می خواست، سوارت نشه؟!.. حرفا می زنیا سپهر…
ادامه داد: “گفتم‌‌ چایی تون سرد نشه!..
فکر کنم پدرتون در مورد بابام (سرلشگر…) گفته؟!..”
هنوز جمله ش تموم نشده بود که دستم قفل شد به استکان چای، با شنیدن اسم آقاش، انگار یه جوال دوز رفت توی تنم، یه لحظه خشکم زد، دستم داشت می سوخت، به چشای زهره خیره موندم، آب گلوم توی دهنم خشک شد، مغزم از کار وایساد… چشام چهار تا شد… با خودم گفتم: “خاک بر سرت شد… به گای عظما رفتی پسر…”
اگه می دونستم آقاش کیه به زنده،مرده،نتیجه،نبیره،ندیده م می خندیم از یه فرسخیش رد شم…
ادامه داد: “بابا مخالف ازدواج من نبود، فقط می گفت: اگه قراره زندگی کنی آدم‌ اشتباهی رو انتخاب نکن، حالا هرکسی می خواد باشه…“لبخند ملایم”
منم می دونستم آدمم رو درست انتخاب کردم…”
پاشو انداخت پایین… چشام خیره شد به گردنبند طلاش، که داشت روی اون تن سفید گوشتی بدون نقص می رقصید، انگشتاش آروم رفت سمت گردنبند و کمی مالیدش و ادامه داد: “خیال می کنی حسن انتخاب خوبیه برای نازی؟!..”
پوف…خدا…
پشمام،برگام،تمام‌ داشته ها،اعم از نداشته هام از خوشحالی ریخت‌ کف زمین…
انگار که دنیارو بهم داده باشن، لش کردم و چایی رو برداشتم هورتی کشیدم بالا… یه نفس بلند کشیدم که فک کنم تمام در و همسایه شنیدش… انگار چند برابر از وزنم کم شده، روی ابرها سیر می کردم…
خیالم اونقد تخت و آسوده شد وقتی پی بردم موضوع و گیر کار چی بوده که نیشم تا بناگوش باز شد…
دیگه اون بار سنگین که داشتم زیرش له می شدم از رو دوشم برداشته شد، دستی به صورتم کشیدم و به آرومی گفتم: “ببینید زهره خانم، حسن، مث داداشم می مونه، از بچگی باهم بزرگ شدیم… می دونم در حد و اندازه خانواده شما نیست… اصلا کسی وجود نداره که باشه…‌ “قهقهه”
در حالی که اخماش کمی توی هم رفت ادامه دادم:” منتها اونم آدمه… یه اشتباهی کرد و خواست حرف دلشو بگه… من متاهل نیستم طبعا نمی فهمم وقتی برای دختر آدم کسی میاد خواستگاری چه حس و حالی ممکنه به آدم دست بده؟!.. ولی خیلی میل داشتم یه جا از شما و امیر تشکر کنم که اجازه دادید لااقل حسن حرفشو بگه، سوا از منفی بودن جواب شما که صد البته و هزار مرتبه جواب درستی بود…
حسن یه جوشکار کاربلد و بچه قلعه حسن خانه، زهره خانم…
شرایط زندگی و نوع تربیت ما، شاید یه مرد از ما ساخته باشه… “لبخند”
هرچند تعریف مرد بودن رو از دیدگاه شما نمی دونم؟!..
ولی اینو می دونم حسن آدم بد و اشتباهی نیست… نه اهل دود و دم بوده نه هیزی نه دزدی… فقط شاید دیدگاه دخترتون‌ نازی خانم باهاش توی یه مسیر چفت نشه!.. “همین”
زهره کمی چشای درشتشو، کوچیک کرد و ابروهاش کمی رفت توی هم و گفت: “متاسفانه نازی علاقه داره به حسن!..”
یه لحظه احساس کردم اشتباه شنیدم، با تعجب گفتم: “جان؟…”
زهره ادامه داد:
“قرار نیست دخترم به قول شما با یه جوشکار ماهر وصلت کنه، در حالیکه چشای سیاهش داشت می لرزید، انگشتای دستش رفت لای موهای براقش و کمی مرتبشون کرد، با کلافگی کف دستاشو مالید بهم و گفت: تو چی فکر می کنی؟!..”
لحظه ای چِشَم بی اختیار رفت سمت زیر بغلش، نگم برات، چقد صاف و یه دست و سفید بود… ضربان قلبم داشت تند تند می زد…
دیگه از واژه شما خبری نبود… من و زهره چنان گرم بحث و گپ زدن بودیم که متوجه این نبودم که چقدر راحت و بدون ترس دارم عقاید و افکارمو بیان و مطرح می‌کنم…
هرچند به هیچ وجه نمی ذاشت دور بگیرم و هر وقت دلش می خواست حرفمو قطع می کرد، هر وقت دلش می خواست برجکما می زد، هر وقت دوس داشت باهام بازی می کرد… مث موش و گربه… هر وقت کسل می شد می ذاشت توی پمپم… البته مگه من بدم می اومد؟!..
آخه تو فک کن یکی مث من با یه قیافه نرمال،هیکل نرمال،خانواده معمولی…
فقط در طول عمرم تنها شاهکاری که می تونستم بکنم این بود یه دختر شبیه خودم تور کنم و بشینیم خاله بازی کنیم و لاس خشکه بزنیم…
هیچ وقت فکرشو نمی کردم یه خانم که اونقد جوونه و البته از لحاظ قیافه، تیپ، رفتار و سطح خانوادگی از من برتر باشه حتی محل سگ بهم بده…
تا تونستم اون شب باهاش لاس زدم… البته توی چهارچوب، چون زهره با تمام زن هایی که دیده بودم به کل فرق داشت، وقتی نگات می کرد راحت می فهمید منظور و مفهوم حرفات، به چی داره می کوبه…
هیچ راهی وجود نداشت که بتونم باهاش رابطه جنسی داشته باشم به کل تنها راهش این بود مستقیم بهش بگم و طبعا به دقیقه نمی کشید وسط همون محوطه از کیر و خایه آویزون‌ می شدم…
تنها راه من حسن بود…
برای یه بارم شده گلابی ماجرا، جوشکار پاستوریزه، یقنلی بقال معروف، بالاخره خیرش بهم رسیده بود…
اون شب بعد گپ و گفتگو مفصل، زهره شماره بهم داد و گفت می خواد در مورد حسن بیشتر بدونه…
در مورد شغلش، دوستاش، عقایدش، بخوام رو راست بهت بگم:” می خواست بدونه‌ حسن در طول روز چند بار کلن میره‌ مستراح و آیا با پای راست میره یا با پای چپ!.."
منو می گی…دنیا به کامم شده بود، موقع برگشت تا خونه انگار چهار نخ بنگ کشیده بودم، دیگه اون ساختمونای سیمانی آزارم نمی داد…
برعکس انگار… تشویق، سوت، کف، هورا می کشیدن برام… انگار یه موج از جمعیت، جولوم لنگ انداخته بودن… سردماغ و شنگول راهی خونه شدم…
─┅━━━━✦━━━━┅─
نویسنده: مَستِر سِپِهر
تاریخ: ۱۴۰۱/۱۲/۲۴
ادامه دارد … “علی برکت الله”
༺(۹)༻

2110 👀
8 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2023-03-15 22:21:55 +0330 +0330

بابا ایول با دستخوش
سپهر جان خیلی قسمت ها رو خوب جمع بندی میکنی
مخصوصا اخرش که ادمو میزاری تو کف قسمت بعدیش 😅😎

1 ❤️

2023-03-16 09:29:08 +0330 +0330

عالی بود 👏👏👏👏👏

1 ❤️

2023-03-16 20:46:35 +0330 +0330

↩ Alii696996
دیوار گوش داره موشم گوش داره 😁 یه وز وز هایی شنیدم از یه جا علی … چندتا ازین تنگا میکفتن خوب نوشته ولی چون اومده زیر داستانا ریده به بچه ها نه نظر بدید نه لایک… حالا من تا صد قسمت ننویسم نرینم توی هیکلشون ول کن نیستم 😂

1 ❤️

2023-03-16 20:46:51 +0330 +0330

↩ Alireza000f
ممنون علی عزیز

0 ❤️

2023-03-16 20:47:34 +0330 +0330

↩ mahpishooni2020
😳 واتس مین ؟

0 ❤️

2023-03-17 23:22:39 +0330 +0330

↩ MasterSepehr
داداش همجوره خودم‌پشتتم
اصلا شده باشه هر ۱ساعت ۱بار خودم‌کامنت میزارم داستانت بالا باشه بیشتر سرویس شن فقط لب تر کن 😎

1 ❤️

2023-03-17 23:24:02 +0330 +0330

↩ Alii696996
😃فدات علی عزیز از شما به ما رسیده… همین که وقت میذاری میخونی و نظر میذاری ممنون🤗فدایی داری… آدمای‌ مشتی کمن…😊

1 ❤️

2023-03-30 01:50:16 +0330 +0330

اعتماد به سقف حصن واقعا عالیه

1 ❤️

2023-05-25 15:24:02 +0330 +0330

↩ Alireza000f
لطفا اگر داستانو همچنان می خونید لایک و کامنت گذاری کنید چون دوستی که وظیفه انتشار داره،یه جورایی کم کاری میکنن🙂ممنونم ازت

1 ❤️

2023-05-26 11:09:22 +0330 +0330

↩ Shadi Venom
چشم حتما

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «