«نیلوفر آبی»

1403/02/09

رمان:«نيلوفر آبي»
ژانر:معمایی،عاشقانه،هیجانی

مقدمه:
قتل،خون،جنایت،تباهی!!!
می گریختم…از تو و دنیای سیاهت می گریختم تو با ان چشمانت،که لعنت به چشمانت،دلیل بی
قراری های من بودی از تو گریزان بودم اما،در دامت گرفتار شدم شکارچی ماهری بودی و بالاخره شکارم کردی… به راستی چه شد؟ تو و ان هیبت واهمه انگیزت،خوی سرکشت چگونه به قلبم خوش امد کرد؟ می دانی چیست جان دل؟ من رنگ و بوی تو را گرفته ام وقتی با جذبه ادمکشت نگاهم می کردی من فاتحه قلبم را خوانده بودم گفته بودم که تو قاتل نیز هستی؟ اری…تو قاتل قلب منی مرا کشتی روزی که دست در موهای اغوا کننده ات می کشیدم،نفس عمیق کشیدم و قلبم چه بی رحمانه با عطر تو کوک شد من ذره ذره در تو غرق شدم من پای همه کج خلقی هایت می مانم صدای بم مردانه ات را که بالا می بری من قربان گیرایی صدایت می روم اصلا کار دل است
اخ از این دل زبان نفهم ممنوعه ترین بودی برایم اما حریف این دل نشدم دلی که بی اذن صاحبش برای ان چشمان جادویی ات ابهت مردانه ات رفته بود تو را خواستن تو را نفس کشیدن جرم است اما دلم…اخ از دلم که فقط برای تو شیون سر می
دهد تو دلیل وحشت یک دنیا هستی
اما چه ظالمانه است که…چهارچوب اغوشت،دلیل ارامشم باشد
دلم لبخندت را قاب کرده رنگ چشمانت را حریم دلم کرده
و من بود و نبودم را در راه تو باختم همه چیزم را
قلب و روحم را مال من نبود که به اختیار من کار کند حساس شده بود به بوی تو
تو قصد جان ما کرده ای؟…یادت هست روزی که این را گفتی؟…من خندیدم…اما جانا سخن از زبان ما می گویی؟
اخ که وقتی خشمت غالب می شود و من در عصیان نگاهت جان می دهم تو غرورت شهره شهر بود قدرتت نقل مجالس بود اما بی رحم ظالم،تو مرهم این قلب شکسته بودی من زبان چشمت را بلد بودم عشاق را چه نیاز به صحبت!!! دل و جانشان سخن می گویند
من در نی نی نگاهت می سوختم…خاکستر می شدم…و پروانه شدم…
تو بی رحم ترین ادم این کره خاکی هستی اما…تو دلیل ریتم قلب منی لعنت به تو و نگاهت لعنت به ریتم قلبم
و لعنت به لحظه ای که من اسیر اغوشت شدم….

5960 👀
2 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2024-05-04 01:15:38 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
عالییی

1 ❤️

2024-05-05 11:34:54 +0330 +0330

سلام ادامشوووو بزارید

0 ❤️

2024-05-06 01:27:18 +0330 +0330

(قسمت 40)
حامی(جگوار)
در تمام طول مسیر سکوت کرده و از پنجره به بیرون خیره بود.
فقط صدای نفساش بود و بس!
هیچ توضیحی برای کار دیشبم نداشتم اما می دونستم اروم شده.
این که از من درد به خودم پناه اورده بود،برام متضاد ترین اتفاق بود.
از امروز اتفاقات بهتری در راه بود.
کم کم به اون چیزی که بیست سال براش تن به هر ذلتی داده بودم، می رسیدم.
انتقامم رو از همایون و اون سه نفری که به زودی مشخص می شد دقیقا کی هستن،می گرفتم.
و وای از اون روز چون خون به پا می کردم.
نیمه دوم مدارک،سند املاک هایی بود که به نام النا گرفته شده و چندین سال بود که گم شده بود…و الان اون املاک در دست های همایون بود.
مدرکی که من برای اثبات دوباره خانواده ام و النا شدیدا بهش احتیاج داشتم.
برای اینکه تایید نهایی اون مدارک به دستم برسه و حفظ امنیت اون دختر،اجبارا باید شبی رو در جایی که حبیب فراهم کرده بود می موندیم.
هر لحظه و هر ثانیه فکر کشتن اون کثافت ها توی ذهنم پر رنگ تر می شد.
اگه اون پسر رو پیدا می کردم،به روح مادرم قسم خورده بودم چنان وحشتی درون حلقه ایجاد می کردم که حتئ نفهمن دقیقا از کی و کجا دارن شکنجه میشن.
کیان با احترام گفت: _ اول میریم برج؟ سری تکون دادم.
باید از تک تک کارهایی که تو این چند روز همایون انجام داده بود با خبر می شدم و اطلاعات دست داریوس بود.
طبق قرارمون،مقابل برج توقف کردیم تا داریوس خودش رو به ما برسونه.
نگاهش رو به برج بخشید و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:_قراره مسیحو داریوسو ببینیم؟
سری تکون دادم.
لبخندی زد و با ذوق به بیرون نگاه کرد.نگاهم به مقابلم بود که با خوشحالی گفت:
_داریوسه.
و قبل اینکه حتئ فرصت حرف زدن به من بده از ماشین پیاده شد.
دختره لعنتی!!!
می دونستم داریوس من رو معطل نگه نمی داره بنابراین منتظر نشسته بودم که با صدای جیغ اون دختر لعنتی به سرعت تکون خوردم.
بی درنگ از ماشین پیاده شدم که تموم محافظا هم همزمان با من پیاده شدن.
با عجله ماشین رو دور زدم و صدای التماس های وحشت زده اون دختر عصبیم می کرد.
_داریوس…داریوس چی شدی تو؟
وقتی نزدیک شدم،از دیدن داریوسی که با ضعف خم شده و در جدول بندی های خیابون خونابه بالا میاورد کمی متعجب شدم اما از دیدن اون دخترک محرکی که دستاش رو دور بازوی اون بسته و با وحشت و التماس صداش می کرد بلافاصله عصبی شدم.
داشت چه غلطی می کرد؟ داریوس حتئ صاف نمی تونست باایسته.
زانوهاش که تا شد،صدای جیغ دختر بلند شد و قبل اینکه جسم سنگین داریوس بخواد از دستاش لیز بخوره،پارسا و مهرداد سمتش دویده و زیر بغلش رو گرفته و مانع از سقوطش شدن.
دخترک بی خبر از همه جا،با بغض اشکار و چشم های پر شده ای گفت:
_حالش خوب نیست…حتما معده اش عفونت کرده…باید ببریمش دکتر.
با یک نگاه به چهره اش متوجه شده بودم چه بلایی سر داریوس اومده.
این خونریزی عفونی نبود،از مصرف الکل بود…
احمق نادون همیشه بعد از مصرف زیاد الکل به این روز می افتاد.
اشک های اون پارادوکس کوفتی اذیتم می کرد.
پارسا و مهرداد خواستن سوار ماشین خودشون بکنن و مثل یک دیوانه فقط بخاطر اینکه اون دو نفر تنها نباشن،اشاره ای به ماشین خودم کردم و گفتم:
_ببریدش ماشین من.
هر دو چشمی گفته و داریوس بی جون رو همراه با اون لعنتی که ترسیده و گریان بود سوار ماشین کردن.
در صندلی جلو رو باز کرده و نشستم.
کیان با تعجب نگاهم کرد اما چیزی نگفت و حرکت کرد.
می خواستم بیخیال باشم اما وقتی چشمم از اینه جلو به تصویر عقب افتاد،بمبی درون وجودم فعال شد.
داریوس سرش رو روی شونه های اون بچه گذاشته بود.
دخترک با ترس و محبت نگاهش می کرد.
سرم رو با حرص تکونی دادم و سعی کردم اهمیتی ندم.
صدای زمزمه دخترک رو شنیدم: _خوب میشی داریوس…خوب میشی. دستام رو مشت کردم و توجهی نشون ندادم.
می خواستم اروم باشم اما وقتی از گوشه چشم متوجه دست های داریوس که روی دست های اون دخترک قرار گرفت و خودش رو به اون نزدیک تر کرد شدم؛مغزم اژیر خطر کشید.
لعنتی اصلا از لمسش خوشم نمی اومد. من با غرش گفتم:_بزن کنار. کیان با تعجب گفت: _بله؟
نگاه وحشتناکی بهش کردم و بلافاصله ماشین رو
گوشه ای پارک کرد. اون بچه با کمی تشویش گفت: _چی شد؟چرا وایسادیم؟ در ماشین رو با حرص باز کردم و رو به کیان گفتم: _پیاده شو…خودم میشینم.
.
.
(ارامش)
گیج نگاهش می کردم که با حرص در ماشین رو بهم کوبید و پیاده شد.
چش شد یهو؟
چند لحظه بعد پشت فرمون نشست و بعد از سوار شدن کیان،در یک حرکت ناگهانی و با سرعت باور نکردنی ای ماشین از جا کنده شد.
سرعتش،سرسام اور بود. بی وقفه و با تموم قدرتش رانندگی می کرد.
از ترس در حال قبض روح شدن بودم که بی هوا ماشین رو به سمت چپ کج کرد و من به چپ مایل شدم.
سر داریوس از شونه ام کمی فاصله گرفت اما تا خواستم سرش رو درست کنم،ماشین تکون سختی خورد و من دوباره جابجا شدم.
با کمی ترس گفتم: _جگوار…میشه یکم اروم برید؟ _نه!!! حتئ کسی جرئت صحبت کردن هم نداشت. چرا همچین می کرد؟
مهارتش در رانندگی بی نظیر بود.
دست انداز رو با شدت رها کرد و من محکم لرزیدم.
دیوانه وار لایی کشان از بین ماشین ها عبور می کرد.
سرعت زیادش باعث می شد دائم تکون بخورم و به سمتی پرتاب بشم.
از ماشینی که مقابلمون بود سبقت گرفت و ماشین رو به گوشه ای کشید که باعث شد سرم به سقف بخوره و درد ضعیفی ایجاد کنه.
لعنتی چه مرگش شده؟؟؟؟
داخل خیابون فرعی پیچید،خواستم صاف بشینم که ماشین رو با حرکت ماهرانه ای چرخوند و من با شدت زیادی به گوشه مخالف پرتاب شدم و کمرم دقیقا به دستگیره برخورد کرد.
ناله ام بلند شد و به ارومی گفتم:
_جگوار…کمرم شکست.
پاسخی نداد و تا خواستم دوباره سمت داریوس حرکت کنم،لایی کشید و من به در برخورد کردم.
زبونم رو گزیدم و با درد گفتم: _جگوار لطفا.
میدون رو دور زد و نگاه عصبیش رو به من دوخت و من در دم خفه شدم.
از ترسم نمی تونستم تکون بخورم. گیج کارش بودم که به ارومی گفت: _اگه نمی خوای بمیری،اروم سرجات بمون. با چشم های گشاده شده از تعجب نگاهش کردم و سعی کردم چیزی به زبون نیارم.
چند لحظه گذشت و بالاخره اروم شد و از سرعتش کاست.
نگاهی به داریوسی که کاملا بی هوش شده بود کردم و فقط سری تکون دادم.
می ترسیدم حتئ از حرکت کردنم…
این لعنتی ادم نبود… بخدا که نبود. یهو چش شد اخه؟؟؟
یک چیزی سر جای خودش نبود.
به محض اینکه ماشین وارد عمارت شد و از ماشین پیاده شدم،جگوار بی محافظ و بدون هیچ حرفی عقب گرد کرد و با سرعت بالایی از عمارت خارج شد.
رفت… اصلا حالت هاش برام قابل درک نبود.
داریوس رو سر راه عمارت،به خونه مسیح برده و اونجا پزشک منتظرش بود.
خواستم کلامی به لب بیارم اما مسیح خیلی ناگهانی دم گوشم گفت که بهتره تنهاشون بذارم و من گوش به حرفش سپردم.
در انتظار نشسته بودم.
نه برای نهار و نه حتئ چند ساعت بعد از نهار نیومد…
کلافه بودم و سعی کردم با هم نشینی کنار بچه ها خودم رو اروم کنم.
اما نشد. نبود.
شدت اضطرابم وقتی بیشتر شد که ساعت از ده گذشت و نیومد.
جگوار نبود. دست و دلم لرزیده و با مسیح تماس گرفتم. مسیح گفت که هیچکس حق نداره بهش زنگ بزنه.
طبق قانون خودش وقتی کارشون داشته باشه خودش زنگ می زنه در غیر این صورت احدی حق نداره بهش زنگ بزنه و توی کارش کنجکاوی کنه.
دلشوره امونم رو بریده و نگرانی مهمون ناخونده قلبم بود.
سکوت عمارت اصلا خوشایند نبود.
همه در خواب به سر می برده و من محکوم شده بودم به درد و عذاب.
نگاهی به ساعت که از یازده هم رده شده بود کردم و با اضطراب سمت پنجره رفته و به باغ چشم دوختم.
در دل التماس می کردم که هر چه زودتر خودش رو به خونه برسونه که خدا صدای قلب ملتهبم رو شنید و در حیاط باز شد و مردی که بی رحمانه قلبم رو فتح کرده بود،با اتومبیلش وارد حیاط شد.
.
.
حامی(جگوار)
من گیر افتاده بودم. کار احمقانه امروز صبحم،من رو شوکه کرده بود. من دقیقا چه غلطی کرده بودم؟ چرا لمس شدن اون دختر توسط داریوس اونقدر
برام گرون تموم شده بود؟
چرا نتونسته بودم پاسخگوی اون خشم و حس کوفتی ای که نمی دونستم چیه بشم؟
ساعت ها در خیابون چرخیدم.
بی هدف رانندگی کردم. من لعنتی دارم چی کار می کنم؟؟؟
بعد از ساعت ها رانندگی،خودم رو در بالاترین نقطه شهر رسوندم.
در نقطه اوج بام تهران ایستادم…
از ماشین پیاده شده و به کاپوت تکیه زده و چندین ساعت بی وقفه به شلوغی و تردد شهر نگاه دوختم.
مغزم شلوغ بود و پر از صدا…پر از حرف.
من بیست سال شکنجه روحی و جسمی نشده بودم که امروز به سادگی افسار پاره کنم.
من فهمیده بودم اون دختر روی من،من لعنتی تاثیر می ذاره.
در تک تک حالتاش یه افسونی بود که روی مغز من تاثیر می گذاشت.
انگار یک مسکن قوی برای درد های عفونی بدنم بود.
داشت من رو عوض می کرد…من رو از من می گرفت.
من نباید عوض می شدم…من باید جگوار باقی می موندم.
من شاهزاده مافیا بودم.
من در خانواده مافیا ایتالیا به دنیا اومده بودم.
این خواسته من نبود،ولی اتفاق افتاده بود.
پدرم یکی از بزرگترین و مهم ترین اعضای حلقه مافیا بود…به مدت کوتاهی شاه نشین حلقه شده بود.
از بدو تولد پدرم تموم سعیش رو کرده بود من رو جوری تربیت کنه که هیچ نقطه ضعفی دست کسی ندم…نمی خواست من ضعیف بار بیام.
مادرم،نقطه ارامشم بود.
پدرم دیوانه وار عاشق مادرم بود و اون عشق،همه ما رو به خاک و خون کشید.
من زندگی عادی نداشتم…بعد از قتل و عام فاجعه بار خانواده ام که سر تیتر تموم روزنامه های رم شد،من قسم خوردم نقطه ضعف دست کسی ندم.
من طبق اموزش هایی که دیده بودم،یاد گرفته بودم که به هیچ احدی اهمیت ندم.
حرف امروز و دیروز نبود.
برای رسیدن به این دیو وحشتی که امروز شده بودم،استخون ترکونده بودم.
نقطه ضعف ها ادم رو زمین می زد…پدرم رو زمین زد.
من باید ذهن ارومی می داشتم.
باید فقط و فقط به خودم و هدفم و پلن هایی که داشتم فکر می کردم اما…
یک چیزی جدیدا مانع از تنهایی هام می شد.
یک چیزی مغزم رو درگیر می کرد و حس ارامش رو از من می گرفت و من یاد گرفته بودم وقتی چیزی بتونه حالت تو رو از خودت بگیره و سردرگمت کنه،یعنی نقطه ضعف.
من نقطه ضعفی نداشتم…هیچ وقت.
چون تموم احساس و افکارم رو محدود کرده بودم. اما حالا داشتم تحت تاثیر قرار می گرفتم. موج صدا حالت نگاه بوی تن رایحه موها و حتئ حرکت موژه های یک نفر من رو دچار تناقض می کرد.
من مثل ادم های احمقی که حقیقت رو نادیده می گیرن و کورکورانه زندگی می کنن نبودم…
من مشکلاتم رو پیدا کرده و تو ریشه خشکش می کردم.
من باید،نقطه ضعفی رو که داشت شکل می گرفت رو در نطفه خفه می کردم…

0 ❤️

2024-05-06 01:28:03 +0330 +0330

.
.
با ذهنی مغشوش تر بازگشتم.
مهرداد در عمارت رو باز کرد و من بدون توجه به هیچکدومشون حرکت کردم.
شب بود و تاریک.
دست در جیب و سرم پایین بود و با افکار بی انتهایی که در مغزم بود در حال جدال بودم که صدایی که اصل مشکلاتم گفت:_جگوار…خوبید؟
به مسیح قسم که صدای این دختر وارد بخش ارامش من می شد و در جا تموم سلولام رو منفجر می کرد.
خشمگین و خسته سمتش چرخیدم و به اویی که جلوی مبل ایستاده و با چشم های درشت نگران و ارومش نگاهم می کرد،چشم در چشم شدم.
به سرم زده بود یه گلوله توی سرش خالی کنم.
پاسخی نداده و سمت راه پله حرکت کردم که متوجه حرکت تندش شدم و بعد صداش:
_حالتون خوبه؟چند ساعته هیچ خبری ازتون نیست…چیزی شده؟
نگاهش نکردم اما نتونستم ساکت بمونم:
_قراره به تو جواب پس بدم؟
نزدیک راه پله شدم و هنوز پای راستم رو روی اولین پله نگذاشته بودم که با صدای نازش گفت:
_جگوار؟
بسه…بسه.
پاهام رو روی اولین پله قرار دادم و گفتم:
_کاش یک نفر باشه دهنتو ببنده.
و سکوت کرد.
همینو می خواستم. قدم دوم رو برداشتم که صداش بلند شد:_چرا انقدر از من بدتون میاد؟من گناهی مرتکب شدم؟
دستامو مشت کردم و گفتم:
_حرف می زنی و صدات میاد؛این بزرگترین گناه توئه.
سرم درد می کرد و با حس بدی پله سوم رو هم بالا رفتم که صداش مانعم شد:
_چرا صدام اذیتتون می کنه؟خب این منطقی نیست اخه!!!
چرا صداش خفه نمی شد؟؟؟ چرا دهنشو نمی بست؟؟؟
پاسخی بهش ندادم اما پله چهارم رو که گام برداشتم،با صدای ناز دار و طنازش با کمی ناراحتی صدام کرد:
_جگوار.
و دیگه همه چیز تموم شد… نفس تندی کشیده و با سرعت سمتش برگشتم…
هنوز متعجب کارم بود که با عجله از پله ها پایین اومدم و در ثانیه بعد مقابل صورت حیرت زده اش غریدم:_چته؟دردت چیه؟چرا اینجوری صدام می کنی؟چی می خوای از من؟
وحشت زده قدمی به عقب برداشت و گفت: _م…من فق…فقط.
محکم به تخت سینه اش کوبیدم و با شدت به عقب پرت شد.
نمی خواستم صداشو،صدای لعنتیشو نمی خواستم بنابراین با خشم گفتم:
_چرا لال نمیشی؟چرا خفه نمیشی؟
قدمی نزدیک تر شدم و از ترسش قدمی به عقب برداشت.
_قصدت چیه؟میگم با من کاری نداشته باش…سعی داری چه غلطی بکنی…
با تته پته و ترس گفت:_من چ…
فریاد کشیدم و محکم به ستون کوبیدمش:
_جواب منو نمیدی.
لال شد و بخاطر درد چشماش پر شد.
محکم به ستون چسبیده و با چشمایی که ترس درونش لبخند می زد نگاهم می کرد.
دستاش از پشت دور ستون چسبیده و با لبای لرزونش گفت:_م…من کاریتون ندارم که.
بی پروا فاصله بینمون رو به صفر رسونده و چونه لرزونش رو بین دستم گرفتم و با حرص گفتم:
_هیس…ببر صداتو…ببین منو،من قاتلم،من هیولام…من وحشیم،من ادمکشم…من قرار نیست عوض بشم…حالیته؟من عوض بشو نیستم.
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و با لرزش و ناله گفت:_چ…چرا اینجوری می کنید؟ تموم بدنم خشم بود. تموم بدنم یک پارچه خواهان کشتنش بود. استخون فکش رو محکم فشردم و درد توی
صورتش پخش شد. اخمی کردم و با غرش همیشگی گفتم:_از من دور باش…ازم فاصله بگیر…از من بترس دختر رضا،چون فکر کشتنت هر لحظه توی مغزم قوی تر میشه.
قوسی برداشت و همون طور که چونه اش بین دستای من بود با دلنوازی گفت:_منو می کشی جگوار؟ لعنتی…لعنتی… نفسای تندم رو توی صورتش پخش کردم و گفتم: _اگه بزنم به سیم اخر،گردنتو می شکنم. و دستام از چونه باریکش به سمت گردنش رفت. بدون هیچ انعطافی انگشتام دور گردنش حلقه زد.
“بکشش…حامی بکشش”
صدا های توی سرم فقط خواهان نفس بریدنش بود…دریدنش.
نفس سختی کشید. مقابل صورتش خم شدم و گفتم:
بلافاصله فهمیدم انتن نیست.
دستش رو به کمرش بند کرد و با عصیان به ماشین نگاه کرد. منتظر واکنشش بودم که از کنارم رد شد،در ماشین رو باز کرد و خم شد و از داخل ماشین چیزی برداشت.
با استفهام نگاهش می کردم که از دیدن برق اسلحه اب دهانم خشک شد.
در ماشین رو با شدت بست و بعد بدون نگاه به من گفت:
_راه بیافت.
بدون مخالفت قبول کرده و قدم به قدم باهاش همراه شدم.
چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و بعد از کمی فکر به سمت راست حرکت کرد.
بی حرف دنبالش حرکت می کردم.
به فاصله دو قدم جلوتر از من حرکت می کرد و با دقت به مسیرش نگاه می کرد.
مسخره بود اما دیگه حتئ نمی ترسیدم…مطمئن بودم وقتی کنارش هستم،هیچ صدمه ای نمی بینم.
هوا سرد و استخوان سوز بود.باد سری می وزید و باعث لرزم می شد. دستای سردم رو از جیب مانتوم بیرون کشیده و سعی کردم لبه های مانتوم رو بهم نزدیک کنم.
با لرز "ها"یی گفتم و لبه راست مانتوم رو گرفتم و همین که خواستم دستم رو تکون بدم،اصلا متوجه نشدم چی شد که به یک باره سکندری بدی خورده و با صورت روی زمین افتادم.
ناله و جیغم وقتی سوزش کف دستم شروع شد،به هوا رفت.
دماغم درد می کرد و باعث می شد چشمام سوزش پیدا کنه ولی بدتر از همه کف دست راستم بود که بی اندازه می سوخت.
صدای قدماش رو شنیدم و چند دقیقه بعد صدای عصبیش:
_چته؟
لبم رو گزیدم و سعی کردم تکون بخورم. به سختی دستم رو تکونی دادم و سنگریزه هایی که کف دستم رو مملو کرده بود رهایی دادم.
کف دستم حالت سوراخ سوارخی پیدا کرده و سر انگشت شصتم بریده شده بود.
خون دقیقا از انگشتم شروع به حرکت کرده بود.
بریدگی زیاد نبود اما خیلی می سوخت.
تلفنش رو به گوشه مناسبی قرار داد و گفت:
_ببینم دستتو.
لبم رو گزیدم و سعی کردم اشکم رو پنهان کنم:
_چیزی نی…
اما وقتی دستم بی هوا بین دستاش گرفته شد،سوزش چشمم از قلبم منشا می گرفت.
محل تماس دست هامون می سوخت و قلبم اتش می گرفت.
با درد زمزمه کردم: _ممنون ول…
خواستم دستم رو بیرون بکشم که محکم مچم رو گرفت و غرید:
_تکون نخور.
لبم رو گزیدم و بی توجه به سوزش قلبم به چشمای یخ زده اش نگاه دوختم.
به ارومی سنگریزه ها رو از کف دستم پاک کرد و شصت دستم رو بین دستش گرفت.
خون لغزان بیرون می زد. کمی نزدیک تر شد و من کمی هوا برام تنگ تر…
محو حرکات دستش بودم که بی هوا دستم رو بلند کرد و بعد فجیع ترین اتفاق ممکن رخ داد.
وقتی حرارت لب هاش،روی محل جراحت قرار گرفت،اونقدر شوکه شده بودم که حتی ثانیه ای نفس هم نمی کشیدم.
لب های داغش خونم رو با شدت می مکید و چنان شعله ای توی وجودم به راه انداخته بود که حتئ گرمای جهنمم قدرت سوزاندنم رو نداشت.
اتش گرفته بودم.
مکش لب هاش قدرت مرگباری داشت و ذره ذره شیره جونم رو می بلعید.
شل شده بودم.
بالاخره لبای داغش رو برداشت و بعد،خونم رو به سمتی پرت کرد.
مات نگاهش می کردم که خم شد و لبه مانتوم رو با فشاری کشید و پاره کرد.
پارچه کوچکی پاره کرد و روی محل جراحت قرار داد و با دقت بست.
نتونستم طاقت بیارم بنابراین با زمزمه گفتم: _چرا بازیم میدی؟ مکث کرد و بعد با غرش گفت: _کاریت ندارم. و محکم زخمم رو بست. با ناراحتی گفتم: _کاریم نداری؟این رفتارای ضد و نقیضت رو باید
پای چی بذارم.
با خشم نگاهم کرد و گفت: _ببر صداتو. و بلند شد.
اما من دیگه اب از سرم گذشته بود…امشب باید تکلیف همه چیز رو مشخص می کردم. با حرص بلند شدم و گفتم:
_از چی فرار می کنی؟تا کی می خوای فرار کنی؟
ایستاد و با لحن خشونت باری گفت: _صداتو ببر…هیچ چیزی نیست. لرزیدم،قطره اشکی از گوشه چشمم غطید و گفتم:
_خیله خب خیله خب…من فکرو خیال نمی کنم…اصلا فکر نمی کنم…رویا بافی نمی کنم،هیچ فکری نمی کنم…باشه،یه لحظه ای بود و نفهمیدی چی کار کردی…من فراموش می کنم…من لعنتی فراموشش می کنم…فقط ازم فرار نکن.
قدمی برداشته و با هق گفتم:
_اینجوری نباش…پسم نزن،فرار نکن…باشه من هیچیو به یاد نمیارم اصلا.
بالاخره برگشت و با جنونی اشکار گفت:
_چیزی نگو…هیچی نگو…صدات نباشه.
با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_چرا؟تا کی حرف نزنم؟تا کی؟چرا نمیخوای صدامو بشنوی؟چرا صدام اذیتت می کنه؟
چشماش شمشیرکشان به من دوخته شده بود و با سخط گفت:
_می خوای بمیری؟می خوای بمیری که با صدای کوفتیت حرف می زنی؟
اشک می چکید و من با درد گفتم:
_من چی کارت کردم؟چی کارت کردم که ازم بدت میاد؟چرا داری منو بازی میدی؟من گناهم چیه که باید هر روز رفتار جدیدت رو درک کنم؟چرا
مثل اسمون ابری هستی؟چرا داری زجرم میدی؟چی از جونم میخوای؟چی از م…
جمله ام با ضربه ای که به سینه ام خورد،نصفه موند.
با شدت به عقب پرت شده و کمرم محکم به درختی که دقیقا پشت سرم قرار گرفته بود خورد.
چنان با سرعت نزدیکم شد که حتئ نتونستم جیغ بکشم…دستاش بلافاصله استخون فکم رو گرفت و با عصیان گفت:
_نفسات،صدات،اون ریتم کوفتی نفسات و حرکت موژه هات بهمم می ریزه…عصبیم می کنه…ارومم می کنه…تو لعنتی یه پارادوکس کوفتی هستی که مثل افیون ارومم می کنی…تو غلط کردی که با نفس کشیدنت منو رام می کنی…تو غلط کردی که با صدات منو تا جنون می بری…تو لعنتی حق نداری بشی بی قراری…تو مرگ منی و لعنت به این صدای خنده ات که یه حالیه…
با زانوش فشاری به کمرم داد و با فریاد گفت:
_خنده هات قیامته و من گردن می شکنم کسی رو که تمرکزمو بهم بریزه.
گردن خم کرده و با جسارت و درد گفتم:
_منو بکش…بکش ولی دور نشو. استخون فکم رو فشرد و گفت: _من تیکه پاره ات می کنم. قوسی برداشتم و گفتم: _زخمیم می کنی…ولی درمانمم می کنی. نفس تندش رو به گونه ام پرتاب کرد و با خشم
گفت:
_هر لحظه ممکنه بکشمت…هر لحظه ممکنه نفستو بند بیارم.
با درد گفتم:_واسم مهم نیست.
دست چپش روی کمرم نشست و با فشاری که تا استخوان درد به جونم می انداخت گفت:
_من دردم. لب گزیدم: _منم درمانم. نزدیک شد و با تنش،من رو مماس بدنش کرد: _من هیولام. پیچی خوردم و از زور درد با نفس تنگی گفتم: _رامت می کنم. چنگی زد و من اخ غلیظی گفتم. با صدای لعنتی
ای گفت: _من ناله ات رو می خوام.
اهی از گلوم خارج شد و همون طور که زیر دستش می پیچیدم گفتم:_ناله هام برای تو.
با خشونتی شیرین گفت: _من بدم. با جرئت گفتم: _هر چقدر بد بشی،من توانایی بهتر شدن دارم. دستش دور کمرم پیچید و من رو محکم به شکمش
کوبید و گفت: _من یاغیم.
دستام رو روی سینه اش گذاشتم و با خس خس گفتم:_منم ارامشم.
نفس عمیقی کشید،پیشونیش رو به پیشونیم سایید و مقابل نفسام گفت:_چی می خوای؟
دستا لرزونم رو بالا گرفتم و رقصان رقصان روی گونه اش قرار دادم و گفتم:
_فقط می خواد کسی باشم که از نبودنش بترسی جگوار.
حرفم با نیشگونی که از کمرم گرفته شد همزمان شد.
چشم بستم و با عصیان گفت: _تو غلط کردی نباشی…
چشمای دردناکم رو باز کردم و با حرارت گونه اش رو نوازش کردم و گفتم:
_تو،خیلی صعب العبوری…چه جوری ازت بگذرم؟
نگاهش به چشمام بود…کوهستان نگاهش طوفانی بود…اروم بود…موج می زد و اروم می شد.
دستش روی ستون فقراتم چرخی زد و با لحنی اغوا گر گفت:_می دونی ممکنه بکشمت؟
روی درخت پیچی خوردم و خودم رو بالا کشیدم و با نفس نفس گفتم:
_هیولا منو زخمی می کنه ولی نمی کشه…من ارامشم جگوار،اومدم که ارومت کنم.
چنگی زد و من پیچ و تاب خوردم. _حتئ اگه خونیت کنم؟ با دردی جنون وار گفتم: _حتئ اگه خونیم کنی. ستون فقراتم رو نوازشی کرد و گفت: _ارومم می کنی؟ لبخندی توام با اشک زدم و گفتم: _ارامشت میشم. مکث کرد…نگاهی به چشمام کرد و در اخر گفت: _پس ماه بودن رو تحمل کن. با گیجی گفتم: _چی؟
دستاش از کمرم پیچ و تاب کنان سمت گردنم رفت. شالم رو با خشونت پرت کرد از پشت گردنم رو گرفت و خم کرد.
دقیقا مقابلش قرار گرفتم.
پوست و استخوان گردنم دقیقا زیر اماج شعله های نفسش قرار گرفت.
با صدای گیرای لعنتیش گفت:
_یه افسانه بودایی هست که میگه،جگوار خونخوار ترین حیوون توی دنیاست…درنده ترین و خطرناک ترین…ماه می تونه برای اینکه خشم جگوار رو کنترل کنه و جگوار رو رام کنه،کمک بکنه.
چنان با شدت نفس می کشیدم که صدای بلند نفسام با صداش مخلوط شده بود.
با نفس نفس گفتم: _ماه چی کار می کنه؟ شصتش رو روی گردنم گذاشت و گفت:
_ماه می ذاره جگوار بهش حمله کنه،خونیش کنه،گوشتشو بدره و اروم بشه…چون ماه افیون ارامش داره…جگوار به ماه حمله می کنه،ماهو زخمی می کنه و ماه خونین میشه.
استخون گلوم رو فشاری داد و من با استرس گفتم:
_ماه گرفتگی؟ نوازشی کرد و گفت:
_اره ماه گرفتگی یعنی جگوار برای اروم شدن ماهو خونین کرده.
نفسام کش می اومد. با جنون و اغوا گفت: _من جگوارم…چی داری برای اروم کردنم؟
عضلات سینه اش رو محکم فشردم و با استرس و حسی مرگ مانند گفتم:
_گوشت و خونمو.
_بدش.
گردنم رو قوسی دادم و کاملا بهش چسبیدم و گفتم:
_بگیر.
و با وحشت و درد و استرس نفس کشیدم.
نزدیک شدنش رو حس کردم…محکم بدنش رو فشردم. نفساش به گردنم خورد و من ضعف کردم.
_اماده ای؟
نفسم رو با شدت رها کردم و گفتم: _اماده ام. خم شد و من چشمام رو بستم و منتظر درد شدم.
حرارت نفساش رو حس می کردم و درست وقتی که منتظر درد بودم،ذغالی داغ به پوست اتشین گردنم خورد و من منفجر شدم.
لب های نرم و داغی پوست گردنم رو لمس کرد و بعد…
بعد با شدت پوستم رو مکید…
تموم بدنم جمع شد و روح از تنم رفت. با تموم وجودش پوستم رو مکید و سعی می کرد خون رو از تنم بیرون بکشه.
اونقدر در لذت غوطه ور بودم که کمرم شل شد و در حال سقوط بودم که کمرم رو محکم گرفت و با پای راستش،پاهام رو از هم باز کرد و من رو به درخت تکیه داد.
بوسه اش من رو از حال برد و سلول به سلولم در حرارتی ناب می سوخت.
لباش گردنم رو مکید و بعد با لذتی وسیم بوسه نفس برانی زد و ازم فاصله گرفت.
در لختی خاصی به سر می برده و حتئ نای نفس هم نداشتم.
چشمای سستم رو بسته بودم که با صدای مرگباری گفت:
_چشماتو باز کن. نفس نفس زنان چشم باز کرده و نگاهش کردم.
بی حال روی دستش افتاده بودم که دیوانه وار گفت:
_این حالت ناله زدنت، دلیل جنونه منه.
زیر نور ماه،ساعت نه شب،درست وسط ماه گرفتگی،ماه خونین شد از خشم جگوار و من ماهی
شدم که جگوار خونینم کرد…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-05-06 01:29:57 +0330 +0330

(قسمت 41)
حامی(جگوار)
گرگ و میش بود…
نه تاریکی دل دل کندن داشت،نه توان مقابله با انرژی روشنایی.
روشنایی با تموم توانش جلو اومده و سعی می کرد غالب بشه به این سیاهی و سپیدار کنه سرزمین رو.
نزاعشون برابر بود ولی روشنایی با انگیزه وسوسه کننده ای جلو اومده بود و تاریکی درون گرداب وسوسه گیر افتاده بود.
روشنایی با پیشنهاد ارامش و شور به میدون اومده بود و بالاخره به تن سرکش تاریکی افسار زد و غالب شد.
نگاهم به اسمون تیره اما تموم حواسم در پی صدای نفس هایی بود که کنارم بلند شده بود،جا مونده بود.
صدای نفساش دلیل ارامش الانم بود.
گردن خم کرده و به اویی که به سمت من خوابیده و چشماش رو بسته بود نگاه دوختم.
ماه نشونه گذاری شده من با صدای ارامش بخشی خوابیده بود.
امشب جسورانه و فاتحانه به سرزمین من تاخته و دروازه های اهنینم رو درهم کوبیده و به قلب سرزمینم وارد شده بود.
زخمی از جنگ خشم من بود. اما با گیسوان سیاهش و چشمای براقش پیکار کرده و در اخر با صدای ملکوتیش گفته بود که:
_اومدم که ارومت کنم.
ارامش بالاخره به دژ مستحکم وجودی من برگشته بود و این شاید خطرناک بود…
نگاهش کردم…یه حسی در جریان بود.
یه نیروی عجیبی که از صدای نفسای اون بلند می شد و با نقطه ارامش من در تماس مستقیم بود.
هر نفسش افسونی می شد برای اروم شدنم.
ماشین به ارومی حرکت می کرد و من نگاه از جاده کنده و به دخترکی که امشب برای من شده بود دوخته بودم.
یاد ساعتی پیش و حس لمس گردنش،بدنم رو سرشار از حسی غلیظ کرد.
پوست گردنش به شیرینی و لذیذی یک بره بود و حرکت خون توی رگهاش به شکل دیوانه کننده ای خارق العاده دلنشین بود.
اون شتاب و سرعت خون توی رگ هاش و استرس مشهود بدنش یه جهنم اساسی بود.
با شدت و حریصانه گردنش رو مکیده و طعم خاص و بی نظیر بدنش رو چشیدم.
پوست تنش،ذره ذره اش باده ای بود که من رو مست می کرد و من برای تموم دنیا ممنوع خواهم کرد حتئ لمس تنش رو…ارامش وجودی این دختر فقط برای من بود و بس.
وقتی طعمش رو چشیدم مست از شهد تنش شدم و بعد اتصال نگاهمون به هم خورد.
نفس نفس زد و خدایا اون نفساش و ضعف سستیش من رو به بند می کشید.
وقتی بالاخره نفسای بلندش حالت طبیعی گرفت،فاصله گرفتم.
سرش رو پایین انداخته و نگاهش رو به زمین بخشید.
گونه هاش گل انداخته و به شکل لعنتی ای خجالت کشیده بود.
سکوت کرد و من هم سکوت کردم. اجازه دادم با خودش کنار بیاد…راه افتادیم اما این سری به فاصله کمتری…
قدم زدیم و از جنگل گذر کردیم و در اخر وقتی به وسط شهر رسیدیم،با کیان تماس گرفتم و بعد کیان خودش رو رسوند و هر دو سوار شدیم.
این بار اجازه ندادم جلو بشینه،عقب و در کنار من نشست و چند لحظه بعد به خوابی عمیق فرو رفت و حالا من بودم و حالت رویاییش.
خیلی کار ها توی ذهنم تردد می کرد…با این دختر کار ها داشتم.
حس گرمی تنش،شنیدن صدای ارومش و لمس تنش در مغزم تکرار می شد.
دستام رو مشت کرده و سعی کردم کمی از حرارت درونم فاصله بگیرم.
دقیق نمی دونستم باید باهاش چی کار کنم…
تنها چیزی که می دونستم این بود من کشش شدیدی به این دختر دارم.
یک کشش عجیب…اون مثل یک مخدر بود و من بدنم نیاز داشت به این ماده.
هیچ برنامه ای برای اینده نداشتم…مرزها داشت جابجا می شد.
اونقدر مشغول بودم که خیلی متوجه جاده نبودم. وقتی ماشین درون حیاط عمارت ایستاد،سر خم کرده و بعد با صدای نسبتا ارومی گفتم:
_بلند شو.
تکون هم نخورد…متاسف سری تکون دادم و در اخر بازوش رو گرفتم و تکونش دادم و با غرش گفتم:
_باز کن چشماتو.
و سریعا چشمای درشتش رو باز کرد…گیج شده بود اما اهمیتی نداده و وقتی مهرداد در رو برام باز کرد پیاده شدم.
هوا کاملا روشن شده بود.
نگاهش نکردم اما متوجه شدم به فاصله چند قدم پشتم قرار گرفته.
اشاره ای به محافظا کردم و بعد با صلابت وارد عمارت شدم.
بوی چای معطر بانو نفس کشیدنی بود.
اهمیتی نداده و سمت راه پله حرکت کردم که از گوشه چشم متوجه شدم اهو گریزپا سمت سالن دوم حرکت می کنه.
وارد راه پله شدم و با صدای جدی ای گفتم: _اجازه رفتن بهت ندادم.
ایستادنش رو حس کردم و بعد با صدای لرزونش گفت:_چی کار کنم؟ پله دوم رو رد کردم و بدون انعطاف گفتم:
_اجازه سوال پرسیدنم ندادم…حرف نزن، بیا دنبالم.
و بعد با استواری از پله ها بالا رفتم. لحظه ای مکث کرد و بعد به ارومی سمتم اومد.
وارد سالن شدم و وقتی مقابل اتاقم قرار گرفتم،دقیقا پشت سرم قرار گرفته بود.
خوبه…
در رو باز کردم و وارد شدم. چند لحظه بعد وارد شد و همون طور که سمت پنجره می رفتم گفتم:
_در رو ببند.
چیزی نگفت اما ثانیه بعد صدای بسته شدن در رو شنیدم.
دو دکمه بالایی بلوزم رو باز کردم و به باغ نگاه دوختم و گفتم:_فرار بی فرار…دیشب قبول کردی ماه باشی.
نفس بلندی کشید و در اخر با صدای اروم اما محکمی گفت:_روی حرفم هستم.
خوشم اومد…سری تکون دادم و دستم رو روی پنجره گذاشتم و به باغ خزون زده نگاه کردم.
امروز و این لحظه همه چیز رو باید سرجاش قرار می دادم…به ترتیب قانونام رو بهش می گفتم.
اروم لب زدم: _بیا اینجا.
تعللش رو حس کردم ولی وقتی صدای قدم هاش رو شنیدم نیشخندی زدم.
به فاصله یک قدم پشتم ایستاد و گفت: _اومدم.
برنگشتم اما دستم رو به عقب دراز کردم و مچ دستش رو گرفتم و با سرعت کشیدمش.
اوای نامفهومی از دهانش خارج شد اما اجازه درک بهش ندادم و کشیدمش و مقابل خودم،پشت به پنجره تکیه دادمش.
کمرش به پنجره خورد و وقتی دستام دو طرفش قرار گرفت،تو حصار تنم قرار گرفت.
با چشمای درشت و کوفتیش نگاهم می کرد…متعجب و خجالت زده بود.
کف دستام رو روی شیشه گذاشتم و خم شدم ازش کمی فاصله گرفتم و با غرش گفتم:
_خوب گوش کن ببین چی میگم…قانونام رو خوب بخاطر بسپار چون با احدی سرش شوخی ندارم.
سیبک گلوش تکونی خورد و گفت: _می شنوم.
لبه های شالش کنار رفته و کبودی و نشون گردنش کاملا در معرض دیدم بود.
تصویر جدال لب هام با پوست گردنش چقدر خواستنی بود.
پوست سفیدش کبود و بنفشی و سیاهی های زیادی به چشم می خورد.
نشون من شده بود.
اشاره ای به گردنش کردم:
_وقتی نشونم رو روی تنت داری،پس دیگه حق گریز نداری بچه، چون دیگه جرئتشو نداری.
خیره بود به چشمام و سیاهی چشماش عجیب لعنتی بود.
با زمزمه گفتم:
_شاید داستانشو شنیده باشی،زیادم شنیده باشی ولی الان برات من تکراش می کنم که تا ابد یادت بمونه.
نفسی کشید و گفت: _باشه.
دست راستم رو از روی شیشه برداشتم،قدمی نزدیک شدم و لبه شالش رو محکم گرفتم و گفتم:
_یه گرگی،هر شب به شکار میره و بدون اینکه چیزی شکار کنه بر می گشته. یه شب،غمگین و با لاشه یه اهو میاد،گله خوشحال میشه از شکار. حالشو می پرسن و بهش میگن چرا ناراحتی؟میگه
چندماه پیش توی تاریکی،چشم های سیاه یه اهو رو دیدم و گیر کردم،شب ها می رفتم و از دور تماشاش می کردم…من در پی شکارش بودم و هر لحظه ممکن بود بکشمش اما خماری چشم اهو چنگالم رو مشت می کرد.
ماتش برده و با گیجی به من نگاه می کرد. شالش رو مشت کردم و ادامه دادم:
_امشب که رفتم از دور نگاهش کنم،صدای زوزه سگ های ولگرد رو شنیدم و به سرعت رفتم و گردنش رو دریدم.
نفسش حبس شد و با چشمای وحشت زده به من نگاه دوخت…یک قدم جلوتر برداشتم و حالا دقیقا مقابلش ایستادم. دستم رو بلند کردم و دقیقا روی کبودی گردنش گذاشتم. نفس لرزونی کشید و من با شصتم پوست حساسش رو نوازش کردم و با غرش ادامه دادم:
_اون گرگ بود و برای اینکه اهوی خودش سهم کس دیگه ای نشه،گردنش رو درید اما من
جگوارم…خوب گوش کن ببین چی میگم،من اجازه نمیدم مال من،مال کس دیگه ای بشه،حس کنم،بو ببرم،بهت فرصت نفس کشیدن نمیدم.
گردنش رو فشردم و گفتم:
_اگه یه روز بفهمم،اهو کس دیگه ای شدی،در جا می کشمت…این قانون منه،یا مال من میشی یا با دستای من میمیری…من می کشمت ولی به سگی اجازه نزدیکی بهت نمیدم.
نفسش بریده بریده بود.
گردنش رو رها کردم،دست روی کمرش گذاشتم و به پنجره چسبوندمش.
با نفوذ و جدیت گفتم:
_نشونم روی تنته و دیگه حق نداری به کسی به جز من فکر کنی،از من مهم تر کسی واست نه وجود داره و نه وجود خواهد داشت. نه نگاه،نه صدات غلط کرده برای کس دیگه ای باشه…تو مغزت حک کن اینو،توی زندگیت فقط منم…من.
با سردرگمی نگاهم کرد و تا خواست حرف بزنه،انگشت اشاره ام رو روی لبش گذاشتم و گفتم:
_هیس!!!حرفامو گوش کن.
رو چیزایی که حساسم،رو چیزایی که اذیتم می کنه حتئ نزدیکم نشو…یادت باشه من اصلا ادم معمولی نیستم.
قانونامو حفظ کن.
چشماش رو لحظه ای بست و بعد با حسی خاص نگاهم کرد.
لبش رو فشردم و گفتم:
_اول؛باهام مدارا کن،چشمات به هیچ خری خیره نمیشه…چشمات نباید به جز من به کسی دوخته بشه…برای کسی نمی خندی،صدای خنده ات برای هیچ کس پخش نمیشه…به عنوان یه پرستار،اگه جون کسی واست اهمیت داره،به کسی خیره
نشو،برای کسی نخند چون بدون لحظه ای تردید
می کشمش…چیزی که برای من رو کسی حق نداره ببینه.
چشماشو با وحشت گرد کرد که با دستم کمرش رو پیچوندم و گفتم:
_دوم؛چشماتو گرد نکن…دارم جدی جدی بهت اخطار میدم. این کارت روی مغزم اثر می ذاره و روانیم می کنه…این کار رو انجام بده و بعد منتظر
تنبیه بمون. با تته پته گفت: _تن…تنبیهم می کنی؟ ترس درون صداش موج می زد. نفسی کشیدم و
گفتم:
_اگه از قانونام سرپیچی کنی اره…تا نالتو در نیارم ولت نمی کنم.
به سرعت گونه اش رنگ باخت. دستم رو بلند کرده و موهاش رو گرفتم:
_اینا قراره منه…دستای من تار به تارش میخوره و میشه افیون من…حتئ کسی حق نداره بهش فکر کنه.
نفسی کشیدم و پیشونیم رو به پیشونیش ساییدم و دیدم که اهی از بین لب هاش خارج شد.
با خرناس گفتم:
_قراره بشی ارامشم…تو باید ارومم کنی،منو دیونه نکن…اون صدای خنده ات،موزیک مغز منه جهنم می کنم اگه کس دیگه ای چال گونتو ببینه…لعنت بهت که از روزی که دیدمت داری بهمم میریزی.
کمی تکون خورد و بعد با دلبری گفت:
_من چی جگوار؟منم حقی دارم؟
اخمی کرده و پیشونیم رو لغزوندم:
_چی می خوای؟
دستش روی بلوزم نشست و به ارومی گفت:
_اگه من مال تو بشم،تو مال من میشی؟
منظورش رو متوجه شدم.
_من از هرز بودن متنفرم…کسی قرار نیست بیاد و قبلی ها هم قراره برن.
نفس راحتی کشید و گفت: _این قانونا برای خودتم هست؟فقط برای منی؟
دست روی سر شونه اش گذاشتم و تیغه بینی هامون اصطکاکی ایجاد کرد و با ناارومی گفتم:
_اونش به تو بستگی داره. بذار پرشم ازت…پرم کن از خودت. از صدات،از نفسات.
پیچی خورد و گفت: _ارامشت بشم؟ نگاهش کردم و با جدیت گفتم: _باش. لبخندی زد و با صدای شیرینی گفت: _صدام کن…اسممو صدا بزن،ارامشت میشم. چنگم رو به کمرش وارد کردم که نفسش برید و
من با خشم گفتم:_باید باشی.
لبخند کوچیکی زد اما فشردمش که اخی گفت و من به جنون رسیدم و گفتم:
_ناله بزن ارامش وحشی!!!

0 ❤️

2024-05-06 01:30:32 +0330 +0330

.
.
(ارامش)
پیچک درون وجودم انچنان رشد کرده و تموم سطح قلبم رو گیر انداخته بود که تقریبا نفس کشیدن غیر ممکن بود…
شاید داشتم خفه می شدم اما این خفگی اوج زندگی ساده من بود.
من،ارامش شرقی،دختر رضا شرقی محبوس تن یک هیولا شدم و شاید بند بند وجودم شکسته می شد اما عشق،ترمیمم می کرد و من رو به اوج می برد.
لبخند جز لاینفک صورتم شده و از وقتی وارد بیمارستان شده به همه بخشیده بودمش…حتئ با وجود جای خالی ایلا یا همون مبینا قلابی.
دلارام از شدت حیرت نمی تونست حرف بزنه و من فقط سر تکون داده بودم اما وقتی ماجرای خودم و هیولا رو تعریف کردم،گردی چشماش و مات موندنش دیدنی بود.
لبخندم رو به پارسایی که حالا دقیقا داخل اورژانس و به فاصله چند قدم کنارم بود نگاه دوختم.
به دستور اون لعنتی،باید بیست و چهار ساعت کنارم می موند و حتئ لحظه ای رهام نمی کرد.
یه رودی درون قلبم ایجاد شده که با تلاطم روان می شد.
امنیت مهمان قلبم شده بود.
از دیروز همه چیز عوض شده و بعد از گفتن قوانینش،ما انگار نزدیک تر شده بودیم.
وقتی اسمم رو گفت،دنیا یه حالتی شد و من انگار
داشتم غرق می شدم.
تموم حرفاش رو درک کردم به جز یکیش رو:
“رابطه ات با داریوس رو محدود می کنی و بعد به صفر می رسونیش. حتئ نزدیکشم نمی شی. باید یه فرصت مناسب پیدا کنم و کارامو شروع کنم اما فعلا حتئ از شش فرسخی داریوس هم رد نمیشی. این که چی شده بین ما و همه این ها فعلا مهم نیست…کسی نمی فهمه تا وقتی لازم شد خودم بهت میگم”
اصلا درک نمی کردم چرا انقدر روی داریوس حساسیت نشون میده…شک می کردم بخاطر اون چند ماه صیغه باشه ولی می دونست که اون صوری بود و چیزی بین ما نیست.
در مورد اشکار کردن رابطمون،منم انچنان علاقه ای به افشاش نداشتم.
_بیا بیرون بیا بیرون…اون افکار منشوریت رو ببر یه جای دیگه خانوم،اینجا سینگل بدبخت نشسته.
به سمتش چرخیدم و با چشم غره گفتم:
_ادم باش! چشمکی زد و گفت:
_شما قیافتو درست کن،از صد کیلومتری فرکانس کمر به پایین می فرستی.
لبی گزیدم و با خجالت و حرص گفتم: _دلاارااام. _زهرمار…دروغ نمیگم که. پاسخش رو ندادم و خودم رو با کاردکس مشغول
کردم که با کنجکاوی گفت:
_عکسی،کوفتی چیزی ازش نداری من ببینمش؟بابا مردم بس که تصور کردم.
نگاهم به خطوط گیر کرد و با خودم فکر کردم راستی من هیچ عکسی ازش ندارم.
خودکارم رو بلند کردم و گفتم: _هیچی ندارم. سری به نشونه تاسف تکون داد:
_پیجی؟تلگرامی؟واتس اپی؟…یعنی هیچی؟
خودکارم رو مشت کردم و نگفتم که من حتئ شماره اش رو هم ندارم!!
از دیروز صبح که از اتاقش بیرون زدم و تا الان که نزدیک غروب بود،نه دیده بودمش و نه حتئ صداشو شنیده بودم…
جدی این رابطه قرار بود چه جوری پیش بره؟ _هیچی.
با حرص کاردکس رو از دستم بیرون کشید و گفت:
_ای کوفت،خب یه بار بهش بگو بیاد بریم پارکی یه کافه ای جایی خب من ببینمش،بفهمم چه جور ادمیه…دیگه ادمای معمولی ام کافه رو میرن.
بی اختیار خنده ام گرفت.
جگوار با اون ابهت پارکم میاد؟
کافه؟
قرار دوتایی؟
مسخره تر از این اصلا وجود داشت؟
به چشمای خوش رنگش چشم دوختم و به راحتی گفتم:
_توقع کار های معمولی رو،از ادمی که معمولی نیست داری؟اون چیش نرمال هست که به نظرت بخواد این کارا رو بکنه؟
با حس خاصی نگاهم کرد اما تا قبل اینکه بخوام حرف بزنم،صدای پارسا رو شنیدم:
_وقت رفتنه.
نگاه دلارام مسکوت و پر حرف بود و نگاه من پر از تردید!!!
حتئ سوز هوا هم باعث نشد از منظره خزون زده و پاییزیه باغ چشم بگیرم. این برگ های چند رنگ و خشک شده و برگ ریزون درخت ها یه تصویر پاییزی فوق العاده هنرمندانه بود.
شاید الان حیات نبود و زندگی کم کم به خواب می رفت اما هر شکوفتنی،نیاز به خزون شدن داره تا جوونه بزنه.
شاید مثل ما…
لبه های پانچوم رو نزدیک تر کرده و به ارومی وارد عمارت شدم.
هوای گرم و مطبوع عمارت پوست حساسم رو نوازش کرد.
یک نفس عمیق کشیدم و بعد صدای شاد هدئ:
_خسته نباشی فرفری جان.
خندیدم:_ممنونم قشنگ جان.
شیرین خندید. نگاهم به راه پله بود و افسوس…لعنتی چرا هیچی نمی گفت؟
چرا نبود؟
خواستم برای تعویض لباس به اتاقم برم که هدئ با احترام گفت:_یه چند دقیقه صبر کن ارامش.
اقا دستور دادن وقتی اومدی همه بریم بالا.
و سقوط قلب من از شنیدن اسمش یه تلخ شیرین بود.
با گیجی سری تکون دادم که چند دقیقه بعد،بانو و حمیرا هم نزدیک شدن و همراه هم سمت اتاقش رفتیم.
لرزیدن دست و پام و تپش قلبم از استرس بی امانم خبر می داد.
وقتی مقابل اتاقش رسیدیم،تقه ای به در خورده شد و بعد صدای گیراش:
_بیاید تو.
بانو به سرعت اطاعت کرد و در رو باز کرد و من رسما به هن و هن افتاده بودم.
تا پا داخل اتاق گذاشتم،یه موجی به شکمم خورد و پیچش پروانه ها از اشوب درونم خبر می داد.
روی صندلیش نشسته و با ایپدی که روی میز بود مشغول بود.
دل بی جنبه ام با دیدن ژست بی نهایت اذیت کننده و لعنتیش چنان پر پر می زد که لحظه ای بی اراده دستام رو روی قلبم گذاشتم.
اروم باش دیوونه.
همگی سلامی گفتن به جز من…سری تکون داد اما سرش رو بالا نگرفت.
دست راستش رو بلند کرد و چیزی داخل ایپد نوشت و اون حجم عضلات درهم تنیده بازوش نفس گیر بود.
_زمستون نزدیکه،محافظت و امنیت سخت تر میشه…مثل همیشه تو بانو.
بانو بلافاصله گفت: _بفرمایید اقا. کمی تکون خورد اما باز هم نگاهی نکرد:
_به بقیه میگی که زودتر بیان و قبل تاریکی همشون خونشون باشن…تحت هیچ شرایطی شبا بیرون نمیرید،هوا سرده و محافظت سخت تره.
_چشم.
با انگشت اشاره اش روی میز کوبید و نگاهش به ایپد:
_حمیرا با بانو همکاری می کنی و فردا لیست این چند وقتو میدی به مهرداد تا چک کنه.
_چشم اقا.
سرش رو بالا گرفت و به من نگاهم نکرد. نگاه جدی ای به هدئ کرد و بدن هدئ بلافاصله جمع شد:
_سفارشا و خریدا و ته فیشا رو امشب جمع و جور کن و بده به پارسا.
با لکنت گفت: _چ…چشم.
سرش رو به ایپد دوخت. ناامید باقی مونده بودم که گفت:_می تونید برید. همین؟ پس برای چی منو صدا کرده بود؟ تعلل کردم اما هیچ چیزی نگفت. ناچارا و با حال بدی همراه با هدئ برگشتم که
صدای گیراش بلند شد: _تو نه!!..تو بمون دختر رضا.
یخ زدم و با گیجی به اون سه نفری که نگاهم می کردن،چشم دوختم.
بدون کلامی حرف بی سر و صدا و بدون حرف از اتاق بیرون زدن و من موندم مردی که حتئ نگاهمم نکرده بود.
وسط اتاق سردرگم ایستاده بودم که با بی تفاوتی گفت:_بشین رو تخت و پاکتو باز کن.
سر چرخونده و از دیدن پاکت نامه سفید کرم رنگی که روی تخت بود،کمی تعجب کردم.
هنوز مبهوت ایستاده بودم که با غرش گفت: _برو.
نفسی ازاد کرده و بعد با قدم های ارومی سمت تخت رفتم. روی لبه تخت نشسته و بعد پاکت رو بین دستام گرفتم.
مقابلش نشسته بودم و چند لحظه نگاهش کردم که به شدت مشغول بود.
با کنجکاوی پاکت رو باز کردم. برگه A4 رو بیرون کشیدم.
یک سری نمودار و درصد هایی رسم شده بود. _بخونش.
با دقت مشغول نگاه کردن بهش شدم . با کمی منگی گفتم:
_سود سهام و نموداره س…
متوجه شدم صندلیش تکون خورد. سر بلند کرده و از دیدن اویی که نزدیک می شد اب دهانم رو با شدت بلعیدم.
دست در جیب و با قدم های کشنده ای نزدیکم شد و در اخر،بالاخره چشماش قفل چشمام شد.
نزدیک شدنش برابر بود با خفگی…
اون کوهستان یخ زده چشماش می تونست باعث مرگ من بشه
حتئ نمی شد حدس زد دقیقا چی توی اون مغزشه.
وقتی مقابلم قرار گرفت،سر بلند کرده و به اویی که با نگاه کنکاش گری به من خیره شده بود.
کاملا مسلط به تنم بود و من داشتم می مردم.
فرم دستاش که توی جیبش بود و نگاه نافذش باعث یه سوختن می شد.
دقیقا مثل شکارچی ای که بالا سر شکارش ایستاده نگاهم می کرد.
_ادامه بده.
اونقدر برام نفس کشیدن سخت بود که اب دهانم رو با بدبختی بلعیدم و سرم رو اوردم پایین.
کاغذ رو محکم گرفتم و به خطوطی که برام درهم برهم شده بود نگاه دوختم و به سختی گفتم:
_یه امار از سود سهام و رشد اخیر این سهامه.
خدایا زیر اون نگاه لعنتیش داشتم تجزیه می شدم. نفس سختی کشیدم و گفتم:
_حدودا شش درصد تا دو هفته پیش نزول داشته و عمده خریدارا بیشتر نفتی ها بودن. بعد از یه لرز اقتصادی،دوباره یه رشد داشته و تالا…
خم شدن ناگهانیش افسار کلمات رو از دستم بیرون کشید و مشوش و لرزون نگاهش کردم که زانوش رو روی تخت گذاشت و به جلو خم شد و من بی هوا بالا تنم رو عقب کشیدم.
نگاهش میخ چشمام بود و نزدیک تر شد و متقابلا منم به عقب خم شدم.
نگاهش کردم و با خس خس گفتم: _چ…چرا اینجور… ابرویی بالا انداخت و با غرش گفت: _حرف زدن نداریم.
لعنتی وار به سمتم می اومد و من ناچارا به عقب رفتم و وقتی کمرم تا شد و کاملا روی تخت افتادم،نفسم حبس شد.
دست راستش رو کنار سرم گذاشت و تکیه گاهش کرد و فقط چند اینچ فاصله بین تن های حرارت زدمون بود.
مبهوت نگاهش کردم. نگاهش به روسریم گیر کرد.
با کمی خشم گره روسریم رو کشید و با یک حرکت از سرم بیرون فرستاد.
انگشتش روی شقیقه ام رفت و موهام رو با انگشتش باز کرد.
خیره و مات زده نگاهش می کردم که گفت:
_چه حسی داری؟ خفگی!!!
دستش پایین رفت و لاله گوشم رو با انگشتاش نوازش کرد و من نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_نمی ذاری نفس بکشم. _شاید نمی خوام نفس بکشی!!!
دستش که از روی گوشم سمت گردنم رفت،یک ولتاز بی اندازه ای وارد بدنم شد و من گر گرفتم.
پوست گردنم رو می کشید. با لرز گفتم: _چی می خوای پس؟
سیبک گلوم رو بین دستاش گرفت و با حالت لعنتی ای گفت:
_نفس نفس زدنتو.
و بدون هیچ نشونه ای،بی هوا خم شد و نفساش رو
با شدت روی پوست گردنم رها کرد و گردنم رو
محکم بویید.
نفس نفس زنان گفتم: _جگوار. ملافه رو بین مشتم گرفتم و چشمام رو بستم. مثل یک معتاد،گردنم رو بویید و من تموم بدنم
جمع شده بود.
ازم فاصله گرفت و دستش رو پایین تر کشید و با شصتش روی بدنم شروع به حرکت کرد.
خواستم تکون بخورم که غرید: _تکون نخور.
ثابت ایستادم و در حال لرزش بودم که دستش روی قلبم ایستاد.
نگاهم کرد و گفت: _من،اینجا رو…
و با دستش فشاری به قفسه سینه ام و قسمت قلبم وارد کرد و من داشتم ذوب می شدم.
_به تپش می ندازم…از حال طبیعی خارجش می کنم و بخوامم بندش میارم…فقط و فقط من. نفساتو من می شنوم و منم می گیرم.
ملافه رو محکم فشردم که گفت: _نفسات یه جنون ارامش.
سمت بازوم رفت و با حالت دیوانه کننده ای روی دستم حرکت کرد و به مچم رسید.
این حرارت لعنتی که حتئ از روی لباس هم تنمو می سوزند مرگ بار بود.
ملافه ها رو از بین چنگالم بیرون کشید و بلندش کرد.
مچم رو مقابل صورتش گرفت و به رگ هایی که بخاطر سفیدی پوستم مشخص بود نگاه کرد.
_نقطه حیات بدنت،اون نبض زیر پوستت می تونه یه جهنم باشه.
گنگ نگاهش کردم که مچم رو کشید و در حرکت بعدی نبضم رو بین لب هاش گذاشت…
مکشش مرگبار و به طرز لعنتی دردناک بود. مخلوطی از درد و لذت دیوانه وار. این مرد نقطه به نقطه اوج رو می شناخت. نبضم رو می مکید و اون حرارت لباش ذوب کننده بود.
اونقدر پیچ خوردم و غرق شدم که با سستی گفتم:
_جگ…جگوار خواهش می کنم.
رسما یه شکنجه بود
می خواستم سرم رو بکوبم و از این جنب و جوشی که توی بدنم راه افتاده بود فریاد بزنم.
می مکید،محکم با لباش مهر و موم می کرد و من رو به اوج جهنم می کشید.
حس لباش،حرکات ماهرانه زبانش من رو به این مرز جنون می کشید.
وقتی واقعا نفس بریدم،رهام کرد. به قرنیه چشم های سستم نگاه کرد و گفت:
_من نقطه به نقطه تنتو میخوام ارامش…
ادامه دارد…

1 ❤️

2024-05-06 09:32:40 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
🤌🤌🤌

1 ❤️

2024-05-07 00:09:29 +0330 +0330

(قسمت 42)
حامی(جگوار)
من اگه جنون بودم،ارامش دلیل جنون من بود.
اون چشمای خمار از درد و نیاز و اون حالت افسار گسیختگی توی نگاهش بند بند بدنم رو می لرزوند.
کاملا اگاه بودم دارم چه بلایی سرش میارم حالش به شکل لعنتی واری ارومم می کرد.
هیچ اسمی برای این حسی که داشتم نمی شد گذاشت.
خشم،عصیان و یا حتئ دیوونگی.
اما من فقط از صدای نفس های طولانی و کش اومده اون،از لرزش بدنش،از صدای بارونیش و تک تک وجودیش ارامش می گرفتم.
اون یه مخدر فوق العاده قوی بود و من شدیدا بدنم بهش واکنش داشت.
مچ دست کبودش،نشونه قدرت و اون غلبه ای بود که من بهش داشتم.
کسی نه می تونست نزدیکش بشه و غلط کرده بخواد نزدیکش بشه!!!
اشفته حال ایستاده و سعی می کرد تعادلش رو حفظ کنه.
روی تخت نشسته و به اویی که سعی می کرد کوچک ترین نگاهی به من نندازه نگاه می کردم.
وقتی مچش رو بوسیدم،ازش جدا شده و بعد به سرعت از زیر حصار تنم خارج شد.
این حالتش،این سردرگمیش رو می خواستم…بدم می خواستم.
روسریش رو مرتب کرد. توقع داشتم مثل اهو فرار کنه اما با صدایی که سعی می کرد لرزشش رو خفه کنه گفت:_می خوام یه چیزی بگم.
_وقتی با من حرف می زنی به من نگاه کن.
اشوب و خجالتش رو حس می کردم اما با گونه های سرخ و گلگون سر بلند کرد و چشمای گریزونش رو به من دوخت و گفت:
_من تا به این سن رسیدم،درگیر هیچ رابطه ای نشدم.
چشمام رو تنگ کردم و منتظر بهش چشم دوختم. با کمی اضطراب گفت:
_من نمیگم دختر خیلی مقیدی هستم،نه…ولی چهار چوب خودمو دارم…اهل روابط باز و پیچیده نیستم!
جدی حرف می زد و جدی نگاهش می کردم. ته حرفش رو متوجه می شدم اما می خواستم بشنوم.
پر روسریش رو بین انگشتاش گرفت و گفت:
_من به محرم و نامحرم شدن خیلی معتقدم…لطفا مسخره نکن اما نمی تونم اینجوری،انگار حس گناه دارم…می خوام جلوتو بگیرم ولی… ولی.
پا روی پا انداختم و با جدیت گفتم: _ولی چی؟ نفس ازادی کشید و خیره در چشمام گفت: _حرکاتت قابل پیش بینی نیست،یهو گیرم میندازی.
شکار کردن رو همیشه دوست داشتم!!
نذاشتم حرفش رو ادامه بده با لحن دستوری ای گفتم:_فردا محرمم میشی! یکه خورد.
چند لحظه گیج نگاهم کرد و در اخر با لحن عصبی ای گفت:_از کجای حرف من همچنین چیزی برداشت کردی؟
لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم: _الان باید بترسم از لحنت؟
چشماشو جمع کرد و بعد اینکه متوجه کنایه ام شد با چشم غره گفت:
_من همچین چیزی نخواستم. بی تفاوت گفتم: _اره،حرف تو نیست…این دستور منه.
_قراره همیشه زور بگی؟ با جدیت نگاهش کردم و گفتم: _قراره ازم سوال بپرسی؟ پوفی کشید و با غیض گفت: _الان قراره یه تیر تو مغزم خالی کنی؟ واکنشی نشون ندادم و گفتم: _یک کلمه دیگه بازخواست کنی،تردید نمی کنم.
مات بردنش دیدنی بود.
بلند شدم و مقابلش قرار گرفتم. چشمای متعجب و عصبیش رو به من دوخت و من با قاطعیت گفتم:
_امشب محرم میشیم و حق اعتراض نداری…این بخاطر تو نیست،این یه قانونه.
با کمی خشونت و ناراحتی گفت: _مگه من اسباب بازی ام یا یه ی… با حرص و استیصال نفسش رو رها کرد و گفت:
_این چه جور قانونیه اخه؟چند ماه پیش مجبورم کردید صیغه یکی دیگه بشم…الانم اینجوری؟من ادم نیستم مگه؟چرا مثل یه کالا باهم برخورد می کنید؟اون از دار…
حتئ نمی خواستم اسمش رو به زبون بیاره با سخط لبای پر و نرمش رو بین انگشتام گرفتم و کشیدم.
متعجب و گیج نگاهم کرد و من با حالت دیوونه واری گفتم:_غلط کردی اسم کسی رو به زبون بیاری.
صامت ایستاد و نگاهم کرد. اون لبای نرمش داشت اذیتم می کرد…بدون هیچ انعطافی گفتم:
_این یه قانونه،باید یه دلیل کوفتی ای وجود داشته باشه که وقتی داریوس تورو ازم بخواد،بتونم بهش بگم نه…می فهمی؟تو بخاطر داریوس عضو این مجموعه شدی و طبق مافیا اون میشه برتر تو…برتر تو یعنی یا شوهرت،یا پدرت،یا برادرت…اونا می تونن برات تصمیم بگیرن…به دو دلیل می تونی از زیر برترت خارج بشی،یا با کس دیگه ای بشی، یا بمیری…مافیا شوخی نیست،هر کسی که واردش میشه،دیگه نمی تونه خارج بشه.
باید از برتری داریوس خارج می شد و ابدا داریوس حقی روش پیدا نمی کرد.
دیوانه وار نگاهش کردم و لباشو کشیدم:
_در ضمن قرار نیست مثل یه اسکورتر باهات رفتار بشه که واسم خط و نشون می کشی.
سرخ شد و ادامه دادم:
_بار اخریه که اونجوری فکر می کنی ارامش…دفعه دیگه اینجوری جوابتو نمیدم.
وحشت زده نگاهم کرد و لباش رو از چنگم رها کردم.
باید از زیر سایه داریوس خارجش می کردم…
.
.
(ارامش)
با حرص و خجالت گفتم: _خجالت بکش دلارام.
با شیطنت خندید و گفت:
_دیگه سد معبر ها هم برداشته شدن و زمین اماده است برای کشت و زار…ای ای بازوم کبود شد بابا.
بازوی لاغرش رو از بین چنگالم بیرون کشیدم و نگاهی به اطراف استیشن انداختم. نسبتا خلوت بود.
با لحنی که سعی می کردم جدی باشه و خنده ام رو پنهان کنه گفتم:
_خیلی بیشعوری. چشمکی زد و گفت:
_الان حکم زمین غنی شده رو داری ها…اماده برای کشت.
لبخندم رو با حرص فرو خوردم. کاش لال می شدم و نمی گفتم دیشب محرم اون هیولا شدم.
یک محرمیت یک ساله.
گفته بود بعد یک سال همه چیز رو عوض می کنه.
قصدش بازی دادنم نبود اما انگار خودش هم دقیقا نمی دونست چی از من می خواد…
بعد از خوندن صیغه نه نگاهم کرد و نه حتئ نزدیکم شد. داخل یک دفتر رسمی صیغه کرده و ثبت کرده بودیم.
بعد از اینکه وارد خونه شدیم،بی حرف سمت اتاقش رفته بود.
استتوسکوپ رو دور گردنم انداختم و با جدیت ساختگی گفتم:
_من رفتم سراغ تخت شیش.
_برو سرزمین غنی شده.
متاسف سری تکون داده و سمت پسرک خردسال رفتم. بعد از چک کردن وضیعتش،پرونده اش رو ثبت زدم و بعد خرامان خرامان سمت استیشن می رفتم که حضور پارسا رو حس کردم.
با لبخند نگاهش کردم که گفت: _ارامش حاضر شو باید بریم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_کجا؟هنوز چهار ساعت مونده که.
گوشیش رو بلند کرد و با احترام گفت:
_کیان زنگ زد، کیان و رییس تا ده دقیقه جلوی بیمارستانن…میان دنبال تو.
لبخندم و اون حس فوق العاده توی قلبم غیر ارادی بود.
با لبخند جوابش رو دادم و خواستم سمت استیشن برم که چشمم به گوشی پزشکی ای که دور گردنم بود خورد…چند لحظه مکث کردم و بعد با لبخند حرکت کردم
بافت صورتی رنگم رو بهم نزدیک تر کردم و پاهام رو کمی تکون دادم و منتظر کنار پارسا ایستاده بودم.
پارسا مثل یک بادیگارد کنارم ایستاده و تموم حواسش رو به من و حرکاتم بخشیده بود.
مثل اینکه از شرکتش به دنبالم می اومد.
شال پشمیم رو جلوتر کشیده و بدنم از سوز سرما جمع شده بود که صدای تک بوقی شنیدم.
پارسا با دقت من رو سمت ماشین کشید و بعد در عقب رو باز کرد.
لیموزین لعنتی… زیادی توی چشم بود.
سر خم کرده و به ارومی سوار شدم و عطر غلیظ و گس اون هیولا با شدت وارد ریه هام شد.
با حسی که توی قلبم شکوفه زده بود برگشتم و نگاهش کردم.
_سلام.
نگاهش به مقابلش بود اما سری تکون داد…بی ادب!!
ماشین که حرکت کرد،چند لحظه ای مکث کردم و در اخر کیفم رو روی پام جابجا کردم و گفتم:
_می خوام یه اهنگ گوش کنم،می ذاری؟
سر چرخوند و نگاهم کرد. اون کوهستان تموم تنم رو می لرزوند.
منتظر نگاهم کرد که گفتم:
_اهنگ می خوام گوش کنم ولی بدون اجازه تو نمیشه خب.
ابرو در هم کشید. دسته کیفم رو فشردم و گفتم: _اجازه میدی؟خواهشا… اخمی کرد و با حالتی که باعث خنده ام شد گفت: _چرا نمی تونم بهت اطمینان کنم؟؟؟ به ارومی خندیدم و گفتم: _باور کن قصد شومی ندارم. _هر وقتم بخوام قطع می کنم. لبخندی زدم و بعد به سرعت زیپ کیفم رو باز
کردم.
متوجه نگاه سنگینش بودم و چند لحظه بعد استتوسکوپ رو از کیفم بیرون کشیدم.
با اجازه پارسا و رفیعی اورده بودمش…
متوجه نگاهش شدم اما اهمیتی نداده و بعد گوشی رو از بین موهام رد کرده و داخل گوشم قرار دادم.
کمی نزدیک تر شدم و به چشمای جدیش که هیچ چیزی رو نمی شد ازش خوند نگاه دوختم.
با لبخند خودم رو سمتش کشیدم و در فاصله یک وجبیش نشستم و سمتش کج شدم.
قسمت دریافت صدا رو بلند کردم و به ارومی با سر انگشت هام،کت مشکی رنگش رو کنار زدم و دستگاه رو روی قلبش گذاشتم.
واکنشی نشون نداد.
چند ثانیه حالت جیغ و بعد صدای سکر اور قلبش…
گومب گومب
گومب گومب
پر قدرت و به تندی می تپید…قلب تپنده اش نقطه عطف احساساتم بود.
سر بلند کرده و به اویی که نگاهش رو میخ چشمام کرده بود دوختم و گفتم:
_صدای قلبت،حس خاصی داره جگوار.
نفسی کشید و بعد دکمه ای رو فشرد و شیشه های جلویی لیموزین بسته شد و ما از فضای خارجی ای که بین ما و پارسا و کیان بود عایق شدیم.
می دونستم دیگه صدایی خارج نمیشه. _موسیقی قشنگیه.
بی پروایی بود ولی دوست داشتم صدای قلبش رو بشنوم…دوست داشتم کاری رو که دوست دارم انجام بدم.
وقتی دست قدرتمندش دور کمرم گره خورد و من رو جلوتر کشید،مقابل صورتش قرار گرفتم و نفساش به صورتم شلیک شد.
برای حفظ تعادل دستام رو روی سینه محکم و سفتش قرار دادم و با اضطراب نگاهش کردم.
نگاهش چرخی توی صورتم خورد و گفت:
_بازی رو شروع کردی؟ لبم رو گزیدم و با ناز گفتم: _فقط خواستم صدای قلبتو بشنوم. به فر موهام نگاه کرد و گفت: _من خطرناک بازی می کنم دختر. با لبخند فروخورده ای نگاهش کردم که گفت: _می دونی چی می خوام؟ سوالی نگاهش کردم که دستش روی کمرم لغزید و
دقیقا وسط کمرم دست نگه داشت….

0 ❤️

2024-05-07 00:10:43 +0330 +0330

.
.
_مرموز و پیچیده.
لبخندی زد و گفت: _از نظر من غیر قابل نفوذ!!
ماگ قهوه ام رو توی دستم چرخوندم و از بخاری که بلند می شد و حس گرمی سطح لیوان که در تضاد با سردی باغ بود لذت بردم.
به پنجره اتاقش چشم دوختم…صحنه گیر افتادنم جلوی چشمم رفت و لبخند اشکارا بهم هجوم اورد.
_دل دادیا سایلنت. جملش،سوالی نبود…خبری بود. جرئه ای از قهوه ام نوشیدم و با اهی گفتم: _نمی دونم…شاید اره،شایدم نه…من راستش می
ترسم مسیح! نگاه جفتمون به باغ خزون زده بود.
_از چی؟ با استرس پاهام رو تکونی دادم و گفتم:
_از اینده،از فردا…مسیح انگار معلقم،از دیروز که
صیغه خونده شده یه ترسی توی دلمه…نمیشه فهمید به چی فکر می کنه. نمیشه قدم بعدیشو تصور کرد اصلا. همش می ترسم یهو بزنه زیر همه چی و
اونوقت من بمونم و یه قلب شکسته و غرور له شده.
نسیمی وزید و برگ های مرده درخت ها تکونی خوردن. قهوه اش رو نوشید و گفت:
_اگه بهش نمیشه نفوذ کرد کاملا طبیعیه…اون الکی که جگوار نشده.
ناراحت نگاهش کردم و گفتم:
_حتئ چیزی از احساسش نمیگه. من نمی دونم اصلا باید چی کار کنم.
ماگ قهوه اش رو روی میز گذاشت. سمت من چرخید و چشمای مهربونش رو به من دوخت:
_منو ببین ارامش.
کارش رو تکرار کردم و ماگم رو روی میز قرار داده و به سمتش چرخیدم:
_بگو.
لبخند زد و چقدر لبخندش دلچسب بود:
_مردای عادی،مردایی هستن که قربون صدقه میرن،ناز می کشن،حرفای محبت امیز می زنن…میگن زن از گوش و مرد از چشم رام میشه. زن باید اونقدر نازش کشیده بشه که رامت بشه و مرد باید زیباییتو ببینه که هوش از سرش بپره. تو دل به کسی دادی که ظالمه ولی نامرد نیست…هرزه نیست،کثیف نیست ولی خیلی خیلی زیاد بی رحمه. اون یه ادم عادی نیست…اینو بپذیر.
تو الان اول راهی،فقط یک روزه که بهش نزدیک شدی،دو تا راه بیشتر نداری؛یا باید برای همیشه قیدشو بزنی یا باید صبوری کنی و بجنگی.
پانچوم رو نزدیک تر کردم و با تردید گفتم: _یعنی میگی من برم نازشو بکشم؟ خندید و سر تکون داد:
_نه ناتاشا جان…قرار نیست که قانون طبیعت رو نقض کنی. این یه قانونه،زن نازه و مرد نیاز. این اصله. مرد باید ناز بکشه و زن باید ناز کنه.
اگه این توازن بهم بخوره زندگی مثل یک پر سقوط می کنه.
جالب حرف می زد. سکوت کردم که ادامه داد:
_ارامش از فکرت،ذهنت این که بخوای اونو عوض کنی بنداز بیرون. قانون اول ما اقایون اینه؛تا بو ببریم زوجمون قصد داره مارو عوض کنه،یه دیوار اندازه دیوار چین دورمون می کشیم و در برابر هر محبت و واکنشی شدیدا مخالفت می کنیم. این ذات مرده،نمی تونی ذاتشو عوض کنی. مرد نیاز به تایید داره…تایید بشه،حتئ اگه بدترین رفتار رو داشته باشیم و خودمون به اخلاق گهمونم اگاه باشیم اما تا بفهمیم زن یا دوست دخترمون قصد عوض کردنمون رو داره به شکل وحشتناکی واکنش نشون می دیم و چه بسا اون رفتار رو تکرار هم می کنیم…پس قانون شماره یک،مثل زنش باش،نه مادرش!
مبهوت نگاهش می کردم. نگاهی به چهره گیجم انداخت و ادامه داد:
_برای اینکه زندگیت رو نجات بدی نباید جیغ و فریاد کنی،نباید مثل یه مادر هی موعظه کنی…سیاستمدار کسیه که با سکوت سکان دار کشتی بشه. راز این اتفاق فقط صبره،جنجال نکن،افراطی محبت نکن،تذکر نده…این کار ها رو نکن. اخلاق بدش رو تو صورتش نزن. نگو اینجوری هستی باید اونجوری بشی،خط و نشون نکش.
_بگو بمیر دیگه…خب باید چی کار کنم؟ با حرص پرسیدم. بلند خندید و گفت: _از قدرتت استفاده کن. چهار زانو روی صندلیم نشستم و با تعجب گفتم: _قدرتم؟کدوم قدرت؟ چشمکی زد و گفت:
_ارامش بودنت…ببین ارامش،سخت ترین گاوصندوق ها یه کلید دارن،سخت ترین جاده ها یه راه اصلی داره فقط باید بگردی از راه درستش پیش بری…بی راهه نری.از روش منطقیش پیش برو،اول؛هیچ مردی از زن غرغرو و خنگ خوشش نمیاد. زنی که تفکر نداره و فقط بلده صداشو بندازه پشت سرش و دائم غر بزنه اصلا جذابیتی نداره. یاد بگیر برای قهرمان بودن باید صبور،سیاستمدار بود…سکوت،بهترین گزینه اینه. باید در سکوت کارت رو پیش ببری. به جای این که سونامی باشی و بخوای جنگ کنی،افتاب باش و بتاب…درس اول،یک زن ارامش دهنده باش نه یه ازار دهنده…بذار از تمام مشکلات سمت تو،سمت صدای تو،دستای تو و لمس تو فرار کنه،بذار تا خواست اروم بشه،به تو فکر کنه،بذار تو ذهنش،کلمه ارامش فقط و فقط در تو منعکس بشه…مردا فقط یک چیز می خوان؛ارامش و اسودگی و این دو چیز فقط و فقط از یک نفر تابیده میشه…یک زن!
حس می کردم به وسط کتاب های روانشناسی پرتاب شدم.
_وقتی بتونی به ارامش یک مرد نفوذ کنی اونچنان بهش غلبه کردی که حتئ خودش هم نمی فهمه. مامنش باش،ارومش کن،بذار کنار تو به ارامش برسه و بعد دیگه تو میشی نقطه عطف دنیاش.
با کنجکاوی گفتم:
_چطوری؟خب چه جوری باید این کارو بکنم؟
چشمکی زد و گفت:
_هر مردی نقطه ضعفی داره و رفتار مختص به خودش رو اما هدف یه چیزه،اسودگی و عدم تنش!
یاد بگیر یه زن جذاب باش،زنی که فکر کردن بهش با لبخند و جنب و جوش همراه باشه…نه ترش رویی…ارزش وجودیتو بشناس،یادت نره از دامن زن مرد به معراج میره.
ایستاد و نگاهش رو به مقابلش بخشید و لبخند زد و اروم گفت:
_تمرین اولت اینه،زن بودن و ارامش بودنو یاد بگیر،زن یعنی شادی و شیطنت و لوندی…بگرد اینا رو پیدا کن ناتاشا.
محو حرفاش بودم که صدای گیرایی گفت: _چه خبره اینجا؟
به سرعت از روی صندلیم بلند شده و به اویی که نزدیکمون می شد چشم دوختم.
اخ از دلم… مسیح لبخندی زد و گفت: _یه گپ کوتاه پاییزی. نگاهش از مسیح به من چرخید و واکنش طبیعی
قلبم،یه لبخند ملیح بود. مسیح دستی به کتش کشید و گفت: _هوا تاریکه،با اجازه من برم.
سر تکون داد و مسیح بعد از چشمکی که زد به ارومی دور شد.
به مسیرش چشم دوختم که چطور توی باغ گم شد و بعد دیگه نبود.
_دنبالم بیا. شالم رو جلوتر کشیده و دنبالش حرکت کردم.
باغ رو دور زد و پشت عمارت قرار گرفتیم. در تاریک ترین قسمت ایستاده و به باغ نگاه می کردیم.
کنارش ایستاده و از وجود امنیت بخشش استفاده می کردم.
سمتش برگشتم و به ارومی گفتم:
_یه چیزی بگم؟
_نه!
چشمام رو توی کاسه چرخوندم و گفتم:
_میگم،خواستی گوش نکن.
نگاهم نکرد و من گفتم:
_می خوام فردا با پارسا برم سمت انقلاب،دوست دارم هم یکم کتاب بخرم هم برم اش فروشیش،انگار یه اش فروشی خوبی اون اطراف ها هست.
واکنشی نشون نداد و ادامه دادم:
_نمی دونم اش دوست داری یا نه ولی خب من مثل بعضی ها یه ظالم نیستم و از اونجایی که خیلی هم خوب و خوشگل و مهربونم،برات یه کاسه اش میارم.
توجهش رو جلب کردم چون لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:
_این حجم از اعتماد به نفس از کجا میاد؟
استاد ضد حال زدن بود اما با طنازی موی فرم رو پشت گوش زدم و گفتم:
_ملائکه خبر دادن من ارامش یه هیولام…و هیولا ها شکارچی حوری ان.
خودمم از این بی پرواییم مات مونده بودم.
قدمی سمتم برداشت و من با دلبری قدمی به عقب برداشتم. سری تکون داد و قدمی به جلو برداشت گفت:
_ملائکه از خصوصیات دیگه هیولا ها چیزی نگفتن؟
قدمی به عقب برداشتم و با شیطنت گفتم: _دیگه بقیشو گوش ندادم. لنگه ابرویی بالا انداخت و یک قدم نزدیک تر شد: _مثلا از علاقشون به شکار کردن چیزی بهت نگفتن؟ قدمی به عقب: _نه،شکارچی ام هستن مگه؟ دستش رو داخل جیب کتش کرد و با غرش گفت: _شکار،حمله و اچمز کردن خصوصیات
اصلیشونه. چشماش برق می زد.
خندان و کمی مشوش به عقب رفتم و بعد به درخت کهنسال برخورد کردم و ایستادم.
نفس لرزونی کشیدم و وقتی دستاش دو طرف شونه ام قرار گرفت،اسیمه سر و هیجان زده بودم.
_خب،خوب نطق می کردی…چی شد؟ لبی تر کرده و گفتم:
_خب،دارم فکر می کنم سری بعد به توصیه های ملائک گوش کنم.
سر شونه ام رو فشرد و گفت: _پس شکار شدی؟! با سر تقی سری تکون داده و گفتم: _نچ،اهوی گریز پایی هستم،دم به تله هر شکارچی
نمیدم. شما شکارچی اهویی؟ چونه ام رو گرفت و با حرص گفت:
_شکارچی دیگه به گور باباش خندیده تو قلمرو من اهو شکار کنه…و تو غلط کردی بخوای دم به تله شکاری به جز من بدی…شکار منی ارامش.
قند توی دلم اب شد و با دلبری گفتم: _جگوار اهو شکار کردی؟
استخون فکم رو محکم گرفت و صورتم رو مستقیم سمت خودش نگه داشت:
_ارامش شکار کردم! خواستم حرفی بزنم که بی هوا گفت: _هیس،صدات در نیاد. متعجب و با اخم گفتم: _چرا خب؟ نگاهی به اطراف کرد و با غیض گفت: _میگم صداتو ببر. چشم غره ای رفتم و به ارومی گفتم: _خب بگو چر… نزدیکم شد و کامل به تنم چسبید و با حرص گفت: _اون صدای کوفتیو لال کن تا خودم دست به کار
نشدم…نمی تونم تمرکز کنم.
با چشم های گرد نگاهش کردم و گفتم: _چرا اینجوری می کنی؟ با صدای خش خش و ارومی گفت: _لال نمیشی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: _خیر،مثلا می خو…
صدای خش خشی شنیده شد و قبل اینکه بتونم جمله ام رو ادا کنم،لب پایینم با هجوم به دندون کشیده شده و به شدت محصور لبش شدم.
بی محابا خودش رو به تنم فشرد و من بین تن سنگینش و درخت در حال له شدن بودم.
چشمای عصیانگرش رو به چشمای گشاد شده ام دوخته و خط و نشون می کشید. خواستم تکونی بخورم که صدای یکی از محافظا شنیده شد:
_اره مامان،فردا شب میام انشالا.
مثل منگ ها گوش می دادم که با دستاش کاملا من رو احاطه کرد و من تو حجم اون هیبت بزرگش گیر افتادم.
لبم،گزگز می کرد. بین فشار لب ها و دندوناش محبوس بودم.
دستم رو روی سینه اش گذاشتم و کاملا بهش چسبیدم.
_باشه مادر من،زنگ می زنم…باید برم…میام میام…خدافظ دیگه.
و با سرعت قطع کرد و رفت.
تازه متوجه شدم؛صدای پای محافظ رو شنیده بود بخاطر همین نمی ذاشت حرف بزنم.
وقتی صدای دور شدن قدماش رو شنیدم،لحظه ای مکث کرد و بعد لب هام رو از بین لب هاش جدا کرد.
بلافاصله لبم رو گزیدم و سعی کردم رد دندونا و طعم لبش رو به خاطر بسپارم.
طعمش شیرین،تلخ و مردونه بود…لعنتی. حرصی چونه ام رو گرفت و با غرش گفت:
_نه شکار شکارچی دیگه ای میشی نه اجازه داری با لحن وسوسه شکارت با کسی حرف بزنی ارامش…نه کسی می بینه این حالت چشمتو نه کسی می شنوه شکارچی طلبیدنتو…شکارچی تو منم تو یک نفر رو پیدا کن مثل من نگات کن من همینجا دارش می زنم…حالیته؟
لبخند شرمگینی زدم و گفتم: _اره.
و مثل یک ماهی از بین دستاش لیز خوردم و از حصارش فرار کردم.
.
.
(داریوس)
لقمه ای از نیمرو درست کردم و داد زدم:_پاشو بیا دیگه. فریادم رو با فریاد پاسخ داد: _تن لش دارم خودمو واسه تو می سابم ها. لبخندی زدم و متاسف سری تکون دادم. چند لحظه بعد،لباس پوشیده و با حوله ای که روی سرش بود وارد اشپزخونه شد. تا چشمش به من خورد،چشم غره ای رفت و گفت:
_اونقدر صدام کردی که زدم خودمو خونین و مالین کردم. خاک تو سرت زدم یه جاهایی رو با تیغ بریدم.
می خواستم عصبی بشم اما خنده اجازه نمی داد.
با حرص روی صندلی نشست و لقمه بزرگی درست کرد و همون طور که می جوید گفت:
_چاقو بخوره تو اون شکم وامونده ات…تو ادمی یا ادم اهنی؟با جفتکایی که دیشب می نداختی کمر
نذاشتی واسه من…ای بی کمر بمونی ام الفساد…تو ترویج دهنده فحشا هستی بدبخت.
صبحونه رو با مزخرفاتش کوفتم کرد. نگاه تندی بهش کردم و گفتم: _یکم ادم باش.
_زر نزنا…شبا میشم داف خدا دادی،تا نزنی پاره نکنی ول نمی کنی،صبحا بادت می خوابه یا شارژ پایینت تموم میشه که با من اینجوری برخورد می کنی؟
خواستم فحشی بدم که تکه نون رو با شدت سمتم پرت کرد و گفت:
_نکبت،برو بمیر اشغال…با اون پشمات پشم الفازم نزدیکت نمیشه…باز منم که قربانی خوی کثیف تو شدم و شبا سرویس میدم…این رفتار مناسب با ادمیه که شب تا صبح زیر فشار بوده و داشته پاره می شده؟ای خدا از مردونگی بندازتت که کمر برای منو خودت نذاشتی.
از شدت خنده روی میز به قهقه افتادم.
مزخرف بی شعور… مشغول خندیدن بودم که گفت: _تموم کن خنده هاتو بی کمر مونده،کارت دارم. با تردید نگاهش کردم و بعد اروم نشستم و نگاهش
کردم. لقمه اش رو جوید و گفت: _خب،حست به ارامش چیه؟ همیشه از مسیح می ترسیدم.
این ادم،بعد طنز فوق العاده قوی ای داشت و به ندرت جدی می شد اما وقتی که جدی می شد یعنی پشت حرفش یک دلیل محكمه پسند وجود داره.
“ارامش حق عاشق شدن داره. اگه یه روزی مال تو نشد،فرو نریز. چون اونم انسانه و ممکنه دل بده به دل دیگه”
حرفش شدیدا بو دار بود اما هر چه پرسیدم مگه کسی تو زندگیش هست،خندید و گفت " من نمی دونم.
من فقط می خوام جفتتون اسیب نبینید". اما من مطمئن بودم که اتفاق مهمی افتاده.
در هر حال،ارامش سهم من بود و من تحت هیچ شرایطی اون رو به کسی نمی دادم.
ارامش من بود و به زودی برای من می شد…
حتئ به قیمت اسیب دیدنم!!..
ادامه دارد…

1 ❤️

2024-05-09 01:17:17 +0330 +0330

(قسمت 43)
حامی(جگوار)
لرزش شدید دست هام و انعکاس صدای جیغ و فریاد توی مغزم باعث شد چشمام تیر بکشه و از فرط درد لحظه ای پلک برهم بزنم.
تا مغز استخون درد داشتم.
این رسم زندگی من شده بود. شب هایی که کابوس چندین ساله به سراغم می اومد،روز بعدش اونقدر درد می کشیدم که از شدت درد خشمگین و اشفته می شدم.
اکثریت افراد نزدیکم کاملا به این موضوع واقف بودن که وقتی به این حالت می افتم حتئ نزدیک من هم نشن…هر چیز محرکی با واکنش شدیدی همراه می شد.
امروز من حامی نبودم…جگواری در هیبت حامی بودم.
سرم انچنان سوت و تیر می کشید که حس می کردم مغزم باد کرده و در حال شکستن استخون جمجمهه.
نزدیک به بیست سال با این درد کهنه زندگی کرده و نابود شده بودم.
مسیح همراه با فاضلی،مسئول فروش سپنتا مشغول صحبت بودن اما من حتئ کلمه ای متوجه نمی شدم.
فاضلی زیاد دور برداشته و مزخرفات می گفت.
عملا کلاه بردار بود و من چقدر منتظر روزی بودم که سر از تنش جدا کنم.
مسیح از جزئیات می گفت و اون عوضی از دلایل دولتی.
وقتی بحث فروش پیش اومد،بدون لحظه ای تردید گفتم:
_اصلا وقت مناسبی برای حرف زدن نیست.
مسیح،نزدیک ترین فرد به من بود و کاملا واقف به درد های من.
وقتی تعللش رو حس کردم،به سمتش چرخیده و بی توجه به چهره به شدت مشوش فاضلی گفتم:
_چی شده؟
چقدر دلم می خواست فریاد بزنم و جمجمه ام رو محکم بین دستام بگیرم و فشار بدم.
درد…فقط درد داشتم. با تته پته گفت:
_راستش رییس،قرار داد…قرار دادمون با ترکیه بهم خورد.
چشم تیز کرده و سرم می کوبید و می کوبید: _یعنی چی؟
قبل اینکه مسیح بتونه حرف بزنه،فاضلی تکونی خورد و گفت:
_رییس من طبق دستور عمل کردم اما وقتی سود رو بیشتر کردن،ابلاغیه زدم که محصولتون از سمت ما فروش نمیره.
مردک اشغال…گفته بودم حق نداره سرپیچی کنه.
خودش،بهانه رو به اغوشم پرت کرد…
مسیح با تشر گفت:
_به تو هیچ ربطی نداشت…تو سی درصد از سود کمتر بخشیده بودی. مسلما هر کسی به فکر منافع خودشه.
دستم رو مشت کردم و تموم تلاشم رو کردم تا اروم بشم.
“بکشش…حامی فقط بکشش” فاضلی با گستاخی تمام گفت:
_من فقط به فکر منافع شرکتم،شما دقیقا در جریان نیستید و نمی دونید چه اقدامی مناسبه. من کلی فک…
سمتش ندویدم،یورش بردم.
قبل اینکه حتئ بتونه جمله اش رو ادا کنه مثل یک حیوون از پشت میزم سمتش پریده و در ثانیه بعدی از روی صندلی بلندش کرده و با شدت به زمین کوبیده بودمش.
دیگه مهم نبود کسی که زیر دستم در حال جون دادنه،فاضلیه…من فقط به شکل همایون می دیدمش!!
مشت های ظالمانه ام رو بلند کرده و با وحشی ترین حالت ممکن به صورتش کوبیدم.
صدای التماس ها و در خواست های مسیح حتئ لحظه ای از خشم درونم کم نمی کرد.
کوبیدم. مشت زدم.
پوست صورتش ترکید و وقتی خون از دماغ و لب و گونه اش بیرون زد و از شدت ترس و درد بی هوش شد،به خودم اومدم.
تیم امنیت تموم تلاششون رو می کردن اون حروم زاده رو از زیر دستم نجات بدن اما اونقدر مملو از خشم بودم که فقط می کوبیدم.
مسیح و کیان تموم تلاششون رو می کردن من رو از روی نعش فاضلی بلند کنن اما نعره کشیدم:
_دست به من نزنید.
فاضلی واقعا مثل مرده ها بود. ابدا برام مهم نبود یکی از سیاستمدار های مهمه…
مثل زمانی که در رینگ بودم،بی محابا زده بودم. هیچکس درکم نمی کرد…هیچکس.
من دردی رو تحمل می کردم که بیست سال همراهم بود.
شدت دردم اونقدر زیاد بود که تار می دیدم.
مغزم جیغ می کشید و بوی سوختگی و خون تو تموم مجاری تنفسیم پر شده بود.
صدای فریاد و ناله های دل لرزه اور یک مرد،موسیقی متن داستان من شده بود و سلول های مغزم می ترکید.
افسار پاره کرده بودم…
تموم بچه های امنیت به سمت اتاقم ریخته و با وحشت به من نگاه می کردن.
هیچکس جرئت نداشت نزدیکم بشه. به معنی واقعی کلمه خشم بودم.
از روی نعش اون پفیوز بلند شده و تار موهای سرکشم رو بالا فرستادم.
نفس نفس می زدم و قطره های عرق از پشت گردن و شقیقه هام جاری می شد.
به اندازه جهنم وحشی شده بودم.
برخواستم و دستی به بلوزم کشیدم و بعد بی توجه به جو متشنج،از شرکت بیرون زدم.
حالم،افتضاح بود!!!
.
.
(ارامش)
کشک رو داخل ظرف غذام ریختم و با ذوق گفتم: _بانو من دور سرت بگردم. چرا انقدر خوبی تو.
با ولع و ذوق قاشق محتوی اش کشک رو به دهان کشیدم. مزه اش عالی بود.
بخاطر عدم علاقه من به نخود،نخود کمتری استفاده کرد بود.
با اشتها مزه مزه کردم و از خوردن شدن سبزی و حبوبات مشعوف گفتم:
_وای عالیه ، خدایا خیلی خوبه.
با محبت نوش جونی گفت و من بی توجه به نگاه های خندون بقیه،با حالی خوش مشغول خوردن شدم.
طعم پیاز داغ همراه با کشک محلی و این اش فوق العاده بهترین گزینه برای رفع خستگی بود.
وقتی بانو متوجه شد هوس اش کردم،خودش موادش رو مهیا کرد و اجازه نداد بیرون برم.
هنوز لباسای بیرونم رو از تنم در نیاورده بودم. وقتی خسته وارد عمارت شدم و بوی اش رو استشمام کردم،جیغی کشیده و بعد به سمت اشپزخونه دویده بودم.
هر چند که خواستم منتظر اون بمونم اما اصرار های بانو و بقیه باعث شد مشغول بشم.
کجا بود یعنی؟
بی توجه به چرت و پرت های نیلی و هدئ مشغول خوردن بودم که تلفن درون جیبم لرزید و باعث شد نگاه ها سمت من کشیده بشه.
دو قاشق پشت سرهم اش خورده و باعث قهقه نیلی شدم و بعد با خنده جواب دادم:
_جانم مسیح؟
لبخند روی لبم بود اما با صدای مضطرب و اشفته اش خشک شد:
_ارامش کجایی؟
برای اینکه کسی متوجه حالتم نشه با لبخند مصنوعی گفتم:
_عمارت…چطور مگه؟
_ارام گوش کن،سعی کن اصلا سراغ رییس نری امروز. تا جایی ک ممکنه فاصله بگیر.
قاشق رو محکم بین دستم گرفتم و با نگرانی گفتم: _چرا اخه؟چی شده مگه؟
هنوز پاسخی نداده بود که حمیرا وارد اشپزخونه شد و بی توجه به جمع صمیمی ما با حالت خشکی گفت:
_خانوم،اقا بالا منتظر شمان.
خشکم زد… دقیقا باید چی کار می کردم؟
مسیح انگار متوجه صدای حمیرا شد که با استرس گفت:
_ارام نرو…اصلا تکون نخور. به بانو بگو به رییس بگه خواب بودی…فقط نرو.
از روی صندلیم بلند شدم و از اشپزخونه بیرون زدم و با کمی ترس گفتم:
_بگو چی شده؟تو خوب می دونی کسی حق دروغ گفتن بهشو نداره…چرا نباید برم ببینمش؟
نگران گفت:
_اون الان مثل یه بمب ساعتیه ارامش…هیچی حالیش نیست…هیچی نمی تونه جلودارش باشه…اون توی دوره خوبی نیست. بهت اسیب می زنه.
واقعا ترسیدم اما وقتی حمیرا اخم کنان نزدیکم شد و گفت:_اقا منتظره. فقط نگاهش کردم.
نگاهم به حمیرا و گوشم به صدای نگران مسیح بود.
با ترس و جدیت بی توجه به فریاد های مسیح تماس رو قطع کردم و بعد،سمت راه پله حرکت کردم…
چندین بار به این اتاق احضار شده ولی هیچ وقت اندازه الان نترسیده بودم.
لرزش دستام بی اندازه بود.
نفسی کشیده و بعد با تقه ای اعلام حضور کردم.
_بیا تو.
صداش خود مرگ بود.
بسم اللهی گفته و بعد به ارومی در رو باز کردم. سر چرخونده و بلافاصله پیداش کردم.
پشت میز،روی صندلیش نشسته و به من نگاه دوخته بود.
نگاهش،سیاه و به خدا قسم که عاری از هر گونه حس بود.
چشماش مثل یک سیاه چاله به نظر می رسید. سیاه،یخ، و کمی قرمز… مست بود؟ واکنش دفاعی بدنم ترس و جمع شدن بدنم بود.
نکنه بخواد کاری بکنه؟
نگاهش میخ من بود و اون چشماش مثل دریل وجودم رو سوراخ می کرد.
خدای من،چی شده بود؟
نمی تونستم جلوش نقش بازی کنم بنابراین به ارومی گفتم:
_خوبی؟
_بیا جلو.
قدمام همراهیم نمی کرد. حس بدی نداشتم اما می ترسیدم.
وقتی نگاه منتظرش رو دیدم،دست های خیس از عرقم رو به لبه مانتوم کشیدم و بعد به ارومی سمتش حرکت کردم.
نگاهش شبیه یک دیوانه بود.
به خدا قسم که بند بند بدنم می لرزید…این ادم غیر قابل پیش بینی ترین کسی بود که تو عمرم دیده بودم.
وقتی جلوی میزش قرار گرفتم،با غرش گفت:
_اینجا.
و با دستش به کنارش اشاره کرد.
نمی خواستم متوجه ترسم بشه بنابراین سری تکون داده و میز رو دور زدم و بالاخره نزدیکش شدم.
مقابلش ایستادم و از چشمای قرمزش به اندازه مرگ وحشت داشتم.
با سرش اشاره ای به ماگ قهوه ای که روی میزش بود و کنارش یک شکلات تلخ بود کرد و گفت:
_اونو بده بهم. قصدش چی بود دقیقا؟
سری تکون دادم. قدمی نزدیک تر شده و سمت میزش خم شدم. ماگ کمی دورتر بود بود،بنابراین کاملا خودم رو سمت جسمش خم کرده و تا خواستم ماگ رو بکشم،دستای مردونه اش کمرم رو گرفت و در حرکت بعد،روی پاش بودم.
مردمو زنده شدم.
بی اراده جیغ خفیفی کشیدم که من رو محکم روی پاش نشوند و با خرناس گفت:
_جیغ و فریاد نکن…اصلا تحریکم نکن!!!
سر بلند کرده و به چشمای قرمز و مرده اش نگاه دوختم.
چه اتفاقی براش افتاده بود؟
مغزم فریاد می زد فرار کن اما قلبم حکم می داد پای دلت بمون.
خواستم روی پاش جابجا بشم که کمرم رو محکم تر گرفت و با عصیان گفت:
_گفتم تکون نخور. با ترس نگاهش کردم که خشمگین گفت: _نترس لعنتی…ازم نترس…نباید بترسی داری بدترم می کنی،محرکم نشو. اب دهانم رو به سختی بلعیدم و نگاهش کردم.
مست نبود،بوی الکل نمی داد. مشخص بود شدیدا داره درد می کشه.
نفس عمیقی کشیدم و بعد جمله مسیح درون گوشم زنگ خورد:
“درس اول،یک زن ارامش دهنده باش نه یه ازار دهنده…بذار از تمام مشکلات سمت تو،سمت صدای تو،دستای تو و لمس تو فرار کنه،بذار تا خواست اروم بشه،به تو فکر کنه،بذار تو ذهنش،کلمه ارامش فقط و فقط در تو منعکس بشه…مردا فقط
یک چیز می خوان؛ارامش و اسودگی و این دو چیز فقط و فقط از یک نفر تابیده میشه…یک زن!”
انگار مغز های زنگ خورده مغزم با یاداوری حرف های مسیح باز شد.
این مرد،نیاز به ترس من نداشت،به ارامش من داشت.
نگاهش کردم و بعد دست های لرزونم رو رقصان رقصان بالا گرفته و روی سینه اش قرار دادم.
دکمه بلوز سومش رو بین دستام گرفتم و با صدای ارومی گفتم:
_نمی ترسم،ازت نمی ترسم.
خواستم خودم رو بالاتر بکشم که شدیدا واکنش نشون داد اما سینه عضلانیش رو با دستم فشردم و با ارامش گفتم:
_نمیرم نمیرم…فقط می خوام نزدیک ترت بشم.
با کمی تردید نگاهم کرد اما خودم رو بالا تر کشیدم و وسط پاش نشستم و کاملا به تنش چسبیدم.
یک دستش کمرم رو گرفت و با دست دیگه اش،شالم رو از سرم کشید و روی میز پرتش کرد.
نگاهش هم من رو به لرزه می نداخت و هم ارومم می کرد.
صورتم رو نزدیک تر برده و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و با صدای پچ پچ مانندی گفتم:
_می خوام ارامشت بشم. کمرم رو محکم تر به خودش فشرد و گفت: _صداتو می خوام. پیشونیم رو روی صورتش لغزوندم و گفتم: _من صدام،دستام،ناله هام برای توئه.
نفس عمیقی کشیدم و به صورتش رها کردم و بعد دستام رو از روی سینه اش به سمت صورتش بردم و دور گردنش حلقه زدم و گفتم:
_ارامشم برای تو.
پشت گردنش رو با سر انگشت هام نوازش کردم. با خس خس گفت:
_به جز من کسی ناله هاتو نمی شنوه ارامش.
عضلات قوی و ماهیچه ای گردنش رو ماساژ دادم و با طنازی گفتم:
_به جز تو برای کسی ناله نمی کنم.
نوک بینیم رو به بینیش لغزوندم و نفس نفس زنان گفتم:
_فقط برای تو به نفس نفس می افتم…هیچکس نمی تونه کاری که تو باهام می کنیو بکنه.
با غرش گفت:
_هیچکسی وجود نداره ارامش…هیچکسی برای تو وجود نداره.
دستام رو روی گونه اش گذاشتم و با لحن ارومی گفتم:
_باشه باشه…کسی وجود نداره. فقط تویی.
ریتم تند نفسامون یک اتش سوزانی بر پا کرده بود.
گونه اش رو نوازش کردم و با سر انگشتم رقص کنان پوست مردونه اش رو طواف دادم.
پیشونی به پیشونی هم قرار داده و نفس های همدیگه رو می شمردیم که بی هوا خم شد و چونه ام رو گزید.
چشمام رو بستم و با حالتی که اصلا دست خودم نبود،با ناز و دلبری اخی گفتم.
بلافاصله با عصیان با انگشتاش روی کمرم حرکت کرد و وقتی کاملا روی تنش قرار گرفتم گفت:
_من تا صدای ناله ات رو نشنوم ولت نمی کنم…ارامش ناله هاتو در میارم.
نفس برانی کشیدم و گفتم: _بذار من ارومت کنم. چشماش رو به من دوخت و گفت:
_چی می خوای؟ با دلبری گفتم: _چی کار کنم که اروم شی؟ _موهاتو باز کن.
قند در دلم اب شد. سری تکون داده و ازش فاصله گرفتم و کش موهام رو کشیدم و بعد موهای فر و سرکشم اطراف صورتم ریخته شد.
نزدیکش شدم و مقابل لب هاش لب زدم:
_بذار ارامشت باشم…بهم اطمینان کن لطفا.
با اخم و سوالی نگاهم کرد. کمرم رو قوس داده و بعد کمی ازش فاصله گرفته و سمت میز خم شدم.
کمرم رو با دقت گرفته بود که نیافتم. گوشه شالم رو گرفتم و سمت خودم کشیدم .
وقتی شال روی دستم افتاد،سمتش برگشتم و با لحن وسوسه انگیزی گفتم:
_بهم اعتماد کن…بذار نزدیکت بشم.
مردد بود اما بوسه نرمی به گونه اش زدم و در اخر،شالم رو تا کردم،بلندش کردم و بعد روی چشماش قرار دادم.
واکنشی نشون نداد و من به ارومی شال رو پشت سرش گره زدم.
چراغ های اتاق زیادی روشن بود. سمت گوشش خم شدم و با دلربایی گفتم: _می خوام برق هارو خاموش کنم…جایی نمیرم.
با احتیاط گره دست هاشو باز کردم و بعد اروم اروم تک تک برق هارو خاموش کردم و فقط به نور ماه از پنجره تابیده می شد اجازه ورود دادم
نفسی کشیده و بعد اروم سمتش رفتم و روی پاش نشستم.
سرش رو به تکیه گاه صندلی تکیه دادم. دستاش رو روی پهلوهام گذاشتم و خودم رو بالا تر کشیدم. موهام رو دو طرف صورتم رها کرده و بعد سمتش خم شدم.
موهام مثل ابشاری دو طرف صورتش ریخته شد و بعد من صورت به صورتش گذاشتم و با صدای گرمی گفتم:
_منو نفس بکش…تصورم کن. چشماتو ببند و تو ذهنت منو تصور کن.
پهلوهام رو محکم تر گرفت و من ته ریشش رو نوازش کردم و گفتم:
_حسم کن…اجازه بده ارومت کنم. دستاش رقص کنان روی پهلوم حرکت می کرد. نفسی کشیدم و دم گوشش گفتم: _در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم .
نفساش ریتم طبیعی تر گرفته بود. پهلوم رو فشرد و گفت:
_تو بدون اجازه من حق مردن نداری. گونه اش رو نوازش کردم و گفتم:
_نمی میرم.
دستاش کمر و پهلوم رو با حالت سخت و شیرینی نوازش می کرد. لبم رو روی گونه اش کشیدم و گفتم:
_برای تو زندگی می کنم…زندگی میسازم.
نگهم داشت،قبل اینکه بخوام متوجه حرکتش بشم با خشم خاصی گفت:
_تنها صدایی که فریاد مغزمو می شکنه،صدای نفساته.
منتظر نگاهش کردم که کمرم رو گرفت و گفت: _حالا می خوام بهش ریتم بدم.
گیج نگاهش کردم که شال رو از روی چشمش پایین کشید.
چشمای وحشیش رو به من دوخت و بعد به ارومی خم شد.
متعجب رفتارش بودم که با حالت مرموزی سمتم حرکت می کرد.
به ناچار عقب رفته و وقتی کمرم به میز برخورد کرد،با گیجی گفتم:
_چی کار می خوای بکنی؟
پاسخی نداد اما دست دراز کرد و از گوشه میز چیزی رو کشید.
صدای خش خش و بعد روم خم شد و گفت: _باز کن دهنتو. محو حرکاتش بودم و با منگی گفتم: _چ… اما اجازه نداد حرف بزنم و از بین لب های بازم
شکلات رو به دهانم فرستاد. لبم رو مالشی داد و گفت: _بمک. با گیجی،اب دهنم رو بلعیدم و شکلات رو به گوشه
لبم فرستادم. _چی؟
با اون پرسیتژ لعنتیش،مقابل صورتم خم شد. با حرارتی که در حال ذوب کردنم بود،دستش روی چونه ام نشست و نفساش رو عمدا توی صورتم فوت کرد و من درجا خلع سلاحه شدم.
لعنت به عطرش…
چشماش حکم زد،قلبم اطاعت کرد و مغزم تحت تاثیر عنبیه وحشی چشماش به اغما رفت و با لحنی سلطه گر،حریص و در نهایت بی انصافی،لعنتی وار گفت:_شکلاتو بمک ارامش.
بی اراده،شکلات رو مک زدم. گوشه لب هاش چین خورد…فهمید سحر شدم.
دست چپش روی پهلوم و دست راستش گوشه لبم بود:
_حالا گازش بزن.
اصلا متوجه هیچ چیز نبودم فقط روی نفس ها و چشم هاش تمرکز کرده و رو به مرگ بودم.
دستاش لبام رو کشید و شکلات رو روی پوستم پخش کرد و من گر گرفتم.
_حالا لباتو باز کن.
و با فشار کوچکی،لبام باز شد. نزدیک تر شد و با لحنی که قلبم رو منگ می کرد گفت:
_مزه مزه اش کن.
طعم تلخ شیرین شکلات هشتاد و سه در صد که تمثیلی از این مرد بود رو مزه مزه کردم و تحت تاثیر صدای بمش،روی لبم کشیدم.
مایع شکلات به دستش خورد و بعد با خشونتی خاص لبم رو ماساژ شکلاتی داد.
نگاهش طوفان شد،چشماش ماتم کرد و دستاش کمرم رو میخ سینه اش کرد و لب ها…لب ها اسیر لب هاش شد.
طعم گس شکلات،با طعم لب هاش اعجازی از جنس نیاز افرید و شعله زده شد و بعد…من مردم.
حرارت لب هایی انچنان به وجودم شبیخون زد که من تسخیر شدم.
لباش گرم،شیرین و به اندازه جهنم خواستنی بود.
شکلات بین لب هامون در جریان بود و عمدا لبام رو مک می زد.
بوسه اش اونقدر قوی بود که روی دستش له شده و شدیدا ضعف کردم.
حرکت لب هاش دیوانه کننده و خدای من…بوسه اش بی نظیر بود.
انچنان با ولع و لذت لبام رو مهر و موم کرده که چند ثانیه اول خشکم زده بود اما وقتی کمرم رو فشرد،به خودم اومدم و بعد با عمق وجودم همراهیش کردم.
دستام رو دور گردنش حلقه زده و خودم رو به جسم داغ و ملتهبش نزدیک کردم و به شدت بوسیدمش.
شکلات تلخ و لب هاش اغوا کننده ترین معجزه
لعنتی بود.
سکوت اتاق فقط با صدای بوسه های گرم و شورانگیزمون شکسته می شد.
وقتی دیگه نفس کم اورده و در حال خفه شدن بودم،با نفس نفس از هم جدا شدیم.
لبام به طرز لعنتی می سوخت. خیره تو چشمام گفت:
_صدای نفس هات برای به جنون رسوندنم کافیه…می خوام دنیا سکوت بشه و تو فقط نفس نفس بزن ارامش.
.
.
حامی(جگوار)
شکستن قانون ها… خطر شکسته شدن رو حس می کردم.
قانون بوسه من امشب،با لب های داغ و نرم ارامش شکسته شده بود.
من هیچکس رو نمی بوسیدم. طبق یک قائده روانشناسی،بوسه یعنی ارتباط نزدیک دو جسم و روح…و من ابدا این رو نمی خواستم.
حتئ وقتی با سوپر مدل ها و زیباترین زنان دنیا هم همبستر می شدم،اصلا نمی بوسیدم.
من با کسی عشق بازی نمی کردم. عشق بازی رابطه نزدیک بود و من این رو نمی خواستم. من فقط رابطه های کوتاه مدت،بدون بوسه داشتم و تمام و کمال اختیار رابطه رو به دست می گرفتم.
اما بوسیدن لب های شکلاتی شده ارامش،اون قانون رو نقض کرد…ارامشی که از جنون و حال وحشتناکم نترسیده و من رو به اغوش کشیده و ارومم کرده بود.
نفساش هنوز به حالت عادی برنگشته و با ریتم تندی قفسه سینه اش تکون می خورد.
سرش پایین و چشماش رو عمدا از من پنهان می کرد.
موفق شده بود…ارامشش به وجودم تزریق شده بود.
دست هاش هنوز روی گردنم بود. تکونی خورد و به نرمی گفت:_بهتره من برم.
این اشفتگی چهره و کبودی لب هاش عجیب به دلم می نشست.
خواست تکون بخوره که با جدیت گفتم: _این شکلی نمیری.
به لعنتی ترین شکل ممکن اشفتگیش به دل می نشست و اصلا دوست نداشتم کسی این حالتش رو ببینه…تلفیقی از خجالت و شور بود.
بحث نکرد،سری تکون داد و بعد به ارومی از روی پام بلند شد.
خواهان نگه داشتنش بودم…خواهان تنش اما نمی خواستم بهش نزدیک بشم.
بی سر و صدا شالش رو سر کرد و بعد به ارومی
از اتاق بیرون زد….
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-05-09 01:19:58 +0330 +0330

(قسمت 44)
(ارامش)
اروم از خم سالن رد شده و گردن خم کردم. به محض اینکه متوجه شدم حمیرا داخل اشپزخونه است،مثل گلوله سمت راه پله دویدم و با تند ترین حالت ممکن از پله ها بالا رفتم.
وقتی وارد سالن شدم،از بالا نگاهی به پایین انداختم و بعد از اینکه مطمئن شدم کسی متوجه رفتنم نشده،لبخندی زده و سمت اتاقش رفتم.
وقتی صدای جدیش رو شنیدم،در رو باز کردم و گردنم رو از بین درگاه رد کردم و با لبخند بزرگی گفتم:
_اجازه هست؟
روی صندلیش نشسته و با پرونده ها و پوشه هایی که مقابلش بود درگیر بود. بدون اینکه نگاهم کنه سر تکون داد…
بی ذوق.
با حال خوشی در رو بستم و وارد اتاقش شدم. شال مشکیم رو در اورده و روی گردنم انداختم.
همچنان توجهی نمی کرد اما قبل اینکه بخوام حرف بزنم با جدیت گفت:
_انقدر نفس نفس نزن.
لعنتی بی حیا…
بخاطر دویدن از پله ها همچنان ریتم نفسام تند شده بود. دستم رو جلوی سینه ام گذاشتم و با چشم غره گفتم:
_عمدی نیست.
_اروم بگیر فقط.
سمت میزش رفتم و تلفنم رو روی میز قرار دادم. به پرونده هاش نگاه دوختم و گفتم:
_اگه کار داری من می تونم برم. برگه ای رو بیرون کشید و گفت: _یادم نمیاد همچین حرفی زده باشم. خدایا صبر. خیره نگاهش کردم که پرونده اش رو بست و بعد نگاهم کرد. چرخی توی صورتم زد و من گفتم: _یه سوال بپرسم؟ لنگه ابرویی بالا انداخت: _نخوام،جواب نمیدم. محض رضای خدا درست حرف نمی زد.
با تاکید گفتم:
_از این که این همه دشمن داری،از اینکه چشم
خیلیا روی حرکاتت زومه،نمی ترسی؟شوخی نمی
کنم…فکر کنم دشمنات بیشتر از دوستات باشه!!
با جدی ترین حالت ممکن گفتم:
_یک؛هنوز کسی جرئت نکرده مقابلم اعتراض کنه…برای اینکه به من برسن حالا حالاها باید بدوئن…دو؛دشمن داشتن چیز خوبیه. چون بهت ثابت می کنه تو کاری کردی که خیلیا نتونستن انجام بدن. مثل سگ برای جایگاهت له له می زنن ولی حتئ نمی تونن توی خواب ببینن…سه؛زیاد داری حرف می زنی جدیدا.
اگه ضد حال نمی زد باید تعجب می کردم. با حرص گفتم: _پس برات مهم نیست؟
_شاه منم،قوانینو من می سازم،هر موقع بخوام خراب می کنم…من با هر کس مطابق رفتارش برخورد نمی کنم،هر جور که دلم بخواد رفتار می کنم چون من اونا رو کنترل می کنم…رفتار من کنترل گره،نه اونا…پس؛هیچی نمی تونه برام مهم باشه!!!
سر تکون دادم و گفتم: _عجیبه…پس هیچی برات مهم نیست؟ با قاطعیت گفت: _نه،چون من حواسم پرت نمیشه…
از پشت میزش فاصله گرفت و سمت پنجره رفت. دستاش رو دو طرف بدنش حائل کرد و ایستاد. طوطی وار حرکتش رو تکرار کردم.
هر دو به فضای باغ سرما زده نگاه دوختیم.
سکوت کرده و حرفی نمی زدیم که با یاداوری عکس هایی که اون روز با پارسا گرفته بودم گفتم:
_بذار گوشیمو بیارم یه چی بهت نشون بدم.
ازش فاصله گرفته و سمت میز رفتم. چند قدم بیشتر دور نشده بودم که موهام از پشت به نرمی کشیده شد و قبل از اینکه بخوام بفهمم چی شده،کش موهام شل شد و موهام دورم ریخت. مبهوت برگشتم و به اویی که با جدیت نگاهم می کرد چشم
در چشم شدم. کش موی بنفش رنگم رو جلوی چشمم گرفت و گفت:
_وقتی اینجایی،دیگه موهاتو نمی بندی…اخطار اول و اخرم.
و بی توجه به من مبهوت،کش موم رو روی کنسول پرت کرد.
همچنان مات نگاهش می کردم که تلفنش زنگ خورد. از جیب کتش تلفنش رو بیرون کشید و نگاهی به صفحه اش انداخت و قطع کرد.
خواستم حرفی بزنم که گفت:
_می مونی تو اتاق تا بیام…حتئ فکر پایین اومدنم از سرت پرت می کنی بیرون.
گیج نگاهش کردم که با قاطعیت از کنارم رد شد و بیرون زد.
لعنتی…چه خبر بود؟
سمت پنجره رفتم و از دیدن داریوس،لبخند شیطنت امیزی زدم.
فکر خطرناکی داشتم اما دوست داشتم امتحانش کنم…
کش موهام رو محکم تر کشیدم و به ارومی از راه پله پایین رفتم.
پله سوم رو که رد کردم،متوجه اش شدم. داخل سالن نشسته و مشغول صحبت بودن.
با دیدن حالت نشستنشون لبخندی زدم…خودشه.
داریوس پشت به من و راه پله نشسته اما اون دقیقا مقابل سالن نشسته و اگه دوتا پله دیگه پایین می اومدم،کاملا متوجه من می شد.
کارم ریسک بود اما شدیدا دوست داشتم امتحان کنم.
قلبم کمی تند تند می تپید اما هیجان بهم غلبه کرد و بعد از کشیدن چند نفس عمیق،اروم و با لبخند از پله پایین رفتم. کفشام رو در اورده بودم که صدایی ایجاد نکنه.
وقتی پله بعدی رو هم رد کردم،توی دیدرس قرار گرفتم.
قلبم گومب گومب صدا می کرد…نگاهی به چهره اش انداختم و اصلا متوجه من نبود.
دستی به موهای عصیانگرش کشید و همین که سر بلند کرد،نگاهش به من افتاد و ماتش برد و این چیزی بود که می خواستم!!!
.
.
حامی(جگوار)
انچنان خون درون رگهام یخ بست که فکر کردم بدنم از کار افتاد…لعنتی قصد داشت چه غلطی بکنه؟
روی مبل خشکم زده بود و حتئ نمی تونستم تکون بخورم. تا چشمامون باهم تلاقی کرد،لبخند مکش
مرگمایی زد و بعد غیرقابل ترین کار ممکن رو انجام داد.
چشمکی زد و بعد دستای کوفتیش رو سمت موهاش برد و من روی مبل تکون سختی خوردم.
از حالت تکیه ام بیرون اومدم و جدی نشستم. داریوس کاغذ قرار داد رو مقابلم گذاشت و همون طور که سرش پایین بود گفت:
-ببینید رییس. من کاملا بررسیش کر…
نمی شنیدم…فقط درگیر موج موهایی شدم که از کش موهای اون لعنتی بیرون زد و بعد تموم صورتش رو احاطه کرد.
خدایا…
لبخند دلبرانه ای زد و تموم موهای فرش رو به سمت چپش هدایت کرد ونیم رخش رو با موهاش پوشش داد و با دلبر ترین حالت ممکن لباش رو غنچه کرد و بوسه ای فرستاد.
لعنتی…لعنتی.
دستام رو مشت کردم،اخم غلیظی بین دو ابروهام افتاد. از دیدن اخمام، خنده شیرینی کرد و چشمکی زد.
داریوس کاغذ دیگه ای رو مقابلم گذاشت و بی توجه به معرکه ای که پشتش راه افتاده بود گفت:
-مثل اینکه قبل از ما شرکت فروغی هم برای ثبتش اقدام کرده اما خب…
حتئ نمی تونستم به کاغذ ها نگاه کنم و تموم حواسم پی اون موهای افشون گیر کرده بود.
سرم رو بالا گرفتم و بهش اخمی کردم و با چشم و ابرو بهش اشاره کردم هر چه سریعتر از اینجا بره. اما با افسونگری خندید و بعد بوسه ای برام فرستاد و ابروهاش رو با حالت سرتقانه ای بالا فرستاد…خداا؛مسیح…داشت چه کوفتی اتفاق می افتاد؟
داریوس با دستش به اوراق اشاره کرد و گفت:
-اینجا تو بند شش شرایط ما رو نوشته،تموم ضوابط رو بر…
تمرکزم به صفر رسیده و نمی تونستم فکر کنم. نمی تونستم مغزم رو جمع و جور کنم…وای ارامش،اگه دستم بهت برسه خدا هم نمی تونه به فریادت برسه…وحشی…
ضربه کاریش وقتی بود موهاش رو رها کرد و با زیباترین حالت ممکن سرش رو به چپ و راست تکون داد و گیسوان رنگ شبش به زیبایی در هوا رقصید…
حس می کردم دارم از شدت خشم می میرم…
لبخند روی لبش مثل خار به چشمم می رفت و اون پرتاب موهاش دیوانه ام کرده بود.
داریوس بالاخره سرش رو بالا گرفت اما سریعا نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
_ادامه بده.
ارامش از شدت خنده قرمز شده و من با چشمای عصیانگرم نگاهش کردم. بچرخ تا بچرخیم.
تار به تار موهاش شلاقی می شد به صورتم…
لبش رو بین دندوناش فرستاد و بعد فر موهاش رو بین دستاش گرفت و کشید…نه نه…لعنت بهت دختر.
با سوال ناگهانی داریوس نگاهم رو از اون افسونگر گرفتم و به چهره متعجب داریوس بخشیدم:
-رییس؟نمی خواید ببینید؟
نمی خواستم متوجه عدم تمرکزم بشه بنابراین با غیض گفتم:
-باید در موردش کامل فکر کنم.
ارامش دستش رو جلوی دهنش گرفت و چشمکی زد. دستم بهت برسه تیکه پاره ات می کنم.
داریوس سری تکون داد و گفت: -بله حق با شماست. من مفاد قرار دا…
حرکت بعدیش،خود جهنم بود. دستش رو سمت گردنش برد و گردنش رو نوازش کرد و موهاش رو به چپ هدایت کرد و چشماش رو خمار کرد و کف دستش رو بوسید و سمتم فرستاد.
داریوس بی هوا سر بلند کرد و انگار که متوجه چیزی شده باشه،بی هوا خواست سر برگردونه که با غرش صدای نسبتا بلندی گفتم:
-بشین سرجات داریوس.
گیج نگاهم کرد اما ارامش از خنده چشماش پر شده بود. نگاه جدی ای به داریوس کردم و گفتم:
-به کارت برس…از شرکت ققنوس بگو.
توجهش رو جلب کردم اما ارامش خودش رو پشت ستون مخفی کرده و با اغوا می خندید.
خدایا تک تک اعضای بدنم داشت فریاد می کشید…اخ که اگه دستم بهش می رسید.
داریوس شروع کرد و ارامش بوسه ای برام فرستاد که دیگه نتونستم طاقت بیارم و نیم خیز
شدم که با ترس و خنده از راه پله به سمت بالا دوید.
داریوس متعجب از رفتارم بود که با کلافگی گفتم:
-قرار داد رو بذار خودم می بینم…حالام برو تا خودم بهت زنگ بزنم.
منتظر پاسخش نشدم و با تموم سرعت از پله ها بالا رفتم. قصدم دریدنش بود…
.
.
(ارامش)
از شدت خنده اشک از روی گونه هام می چکید،خدایا این دیوانگی کار من بود؟
شوخی شوخی با جگوارم شوخی؟ چی کار کرده بودم؟
هنوز نفسم بالا نیومده بود که در بی محابا باز شد و من از هیجان و استرس خشکم زد.
هم می ترسیدم و هم هیجان داشتم. چشماش از شدت خشم می درخشید. لبخند کوچیکی زدم و گفتم:-ببین،فقط یه شوخی بود.
-صحیح.
قدمی به جلو برداشت و با اضطراب قدمی به عقب برداشتم اما هر کاری کردم خنده ام رو کنترل کنم نشد و گفتم:
-خودت گفتی واست مهم نیست…داشتم شوخی می کردم.
دست در جیبش انداخت و سری تکون داد. دستام رو جلوم قرار دادم و گفتم:
-اینجوری نکن دیگه…نترسون منو.
با حالت لعنتی واری گفت:
-ترس؟…هنوز کاری نکردم که.
کاملا متوجه غلطی که کرده بودم،شده بودم.
لحظه ای ایستادم و ایستاد. انگار تونست افکارم رو بخونه که به سرعت سمتم یورش برد و من جیغ خفیفی کشیدم و سعی کردم فرار کنم.
با تموم سرعت سمت در دویدم اما کمرم از پشت کشیده شد و در ثانیه بعد حبس اغوشش شدم.
نفس بلند بالایی کشیدم و وقتی دستش دور سینه هام جمع شد،مشوش و اشفته گفتم:
-توروخدا بذار برم. لعنتی با دم شیر بازی کرده بودم. لبش رو به گوشم چسبوند و با خرناس گفت: -قانون دنیای من اینه…زدی ضربتی،ضربتی نوش
کن.
با خنده و ترس گفتم:
-بخدا شوخی ک…اخ.
لاله گوشم رو بین دندوناش گرفت و ناله ام در اومد. هنوز درگیر حس سوزشش بودم که با شدت
کمرم رو بین خودش و دیوار محبوس کرد و من رو مقابلش کشید.
نفس برانی کشیدم اما با حالت جنون واری دو دستم رو گرفت و بالای سرم قفل کرد.
با دست راستش دستام رو بالای سرم قفل کرده و با دست چپش کمرم رو حبس کرده بود.
کاملا به تنم چسبید و با خرناس گفت: -تکون خوردنت با پاره شدن بلوزت یکیه ارامش.
شاید باید می ترسیدم اما از تهدید بی حیا گونه اش بیشتر ضعف کردم. سعی کردم حالت ترسانم رو داشته باشم و گفتم:
-خوا…خواهش می کنم اروم باش.
نیشگونی از پهلوم گرفت و خواستم تکونی بخورم که گفت:_تهدیدم واقعی بود…تکون بخوری چیزی نمی تونه مانعم بشه…
از شدت ضعف سر تکون داده و تکون نخوردم. با زانوش پاهام رو کاملا باز کرد و وقتی موفق شد پاش رو بین پاهام گیر بندازه،دستش رو از پهلوم برداشت و لبم رو محکم چنگ زد و گفت:
-سند مرگ ادما دیدن خنده هاته…بد کاری کردی. حتی نمی تونستم حرف بزنم فقط سر تکون دادم.
دستی به چونه ام کشید و قبل اینکه بفهمم داره چه اتفاقی می افته،گردنم رو صاف کرد و بعد، مثل یک جگوار به تنم حمله کرد.
لباش انچنان با درد و لذت گردنم رو مکید که هینی کشیده و خواستم تکون بخورم که دستش روی بلوزم نشست و صاف ایستادم و با خس خس گفتم:
-با…باشه باشه. لعنتی…داشت رُسمرو میکشید.
مکشش داشت تموم سیستم عصبیم رو مختل می کرد…اونقدر ماهرانه و ظالمانه پوستم رو می مکید
که واقعا چشمام از شدت ضعف تار می دید و سخت تر از همه این بود که نمی تونستم تکون بخورم.
هرم لب هاش جهنم بود و می سوزوند و می سوزند…
وقتی سمت استخون جناغم رفت و با دندونش به جون پوست گردنم افتاد،با صدای ناله مانندی صداش کردم:
-جگ…جگواااار.
گازی گرفت و نتونستم طاقت بیارم و مثل کسی که شوکر بهش زده باشن پریدم که دستش بلوزم رو کشید و وقتی دکمه ابتدایی بلوزم پاره شد و قبل اینکه بخواد تموم دکمه هام رو پاره کنه با التماس گفتم:
-با…باشه…باشه باشه تکون نمی خورم.
من سمتش شلیک کرده بودم اما اون منفجرم کرده بود…لعنتی کیش و ماتم کرده بود.
در حال مرگ بودم که بالاخره لب هاش رو جدا کرد و نفس نفس زنان مقابلش ایستادم که با سخط گفت:
-گفتم خطرناک بازی می کنم. با حالت زاری گفتم: -فهمیدم…فهمیدم. بدن بی حالم رو به خودش چسبوند و من رها شدم.
-ارامش وحشی،برای کسی نمی خندی…
-نمی خندم…
نفسی نداشتم و کاملا به تنش چسبیدم و سنگینیم رو روی تنش انداختم…رسما شیره وجودم رو کشیده بود بیرون.
.
.
بشقاب میوه رو ازش گرفتم و گفتم: -چیزی نگفت؟
با ناراحتی سری تکون داد. تکه ای سیب سمتش گرفتم و گفتم:
-شاید خب ناراحت نشده اصلا،چیزی ازش نپرسیدی؟
غمگین نگاهم کرد و گفت:
-ارامش من می شناسمش. اون نگاهش از صد تا فحش و فریاد بدتره.
نمی خواستم طعنه بزنم بنابراین با ملایمت گفتم:
-هدئ جان،عزیزم شما که می دونستی ناراحت میشه چرا بهش نگفتی؟
بغض کرد و گفت:
-روم نمیشه بخدا. برم بهش بگم چی؟که خواستگار دارم و بابامم موافقه؟بیا منو بگیر؟ارامش اصلا انگار جدی نیست.
حق رو بهش می دادم. پارسا تو دو گانگی بدی گیر کرده و شدیدا احتیاج به کمک داشت.
خودم رو نزدیک تر کشیده و پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:-گریه نکن خوشگلم. درست میشه،قول میدم بهت.
مثل یک جوجه سرش رو داخل سینه ام پنهان کرد و با لحن سوزناکی گفت:-دوسش دارم.
کمرش رو نوازش کردم:
-حس قشنگیه.
سری تکون داد و وقتی بالاخره تو بغلم اروم گرفت،با لبخند غمگینی ازم جدا شد و گفت:
-برم تا الان حمیرا جیغ و فریاد نکرده…
شامتو بیارم اینجا؟
با محبت گفتم: -نه،خودم میام.
لبخندی زد و بعد به شونه های فرو افتاده ای از اتاق بیرون زد. ایستادم،شال پشمیم رو از روی صندلیم برداشته و بعد به ارومی از اتاق بیرون
زدم.
پارسا محافظ جنوبی بود و باید الان پشت عمارت نگهبانی می داد. بی اراده نگاهی به طبقه بالا انداختم،بعد از شام مخفیانه به دیدنش می رفتم.
لبخند شیطنت باری زدم و به ارومی از عمارت خارج شدم.
-من حرفامو زدم پارسا،تصمیمش با تو. می تونی عاقلانه انتخاب کنی و پای عشقت بمونی،می تونی هم فقط بشینی ببینی که جلوی چشمت دختری که دوسش داری با کس دیگه ای ازدواج کنه و بره. اون وقت تو می مونی و یه دنیا حسرت…بشین با رییست حرف بزن…بالاخره اونم منطق خودشو داره دیگه.
سرش رو پایین انداخته و عمیقا به فکر رفته بود. اجازه دادم با افکار و سردرگمی هاش کنار بیاد و بعد به اهستگی از کنارش رفتم.
به ارومی روی برگ ها راه می رفتم و نفس های عمیق می کشیدم. امشب باید با غول این خونه صحبت می کردم.
ترس و احترامی که افراد ساکن این عمارت نسبت بهش داشتن،به شدت تعجب برانگیز بود. باید کمی نرم می شد و هدئ رو از این سردرگمی نجات می داد.
-خوب سخنرانی می کنی.
خشکم زد. با حیرت چرخیدم و از دیدن غول این عمارت درندشت متعجب شدم…
با گیجی گفتم: -اینجا بودی؟
-باید اجازه می گرفتم؟
با سرتقی گفتم: -چقدرم که حرف گوش میدی شما. باد باعث جمع شدن بدنم شد. شالم رو نزدیک تر
کشیدم که با اخم گفت:
-شب و نصفه و شب اخر شب، دیگه حتئ پاتم از عمارت بیرون نمی ذاری.
بینی ام رو بالا کشیدم و گفتم: -از عمارت بیرو…
-با منم بحث نمی کنی. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: -بحث چی؟دا…
-جوابمم نمیدی.
لا اله الا الله…چش شده؟ چشم غره ای رفتم و گفتم: -چشم،امر دیگه؟ از کنارم رد شد اما بازوم رو بین دستش گرفت و کشید: -زیاد حرف می زنی.
بی توجه به من،بازوم رو گرفت و کشان کشان من رو تا مقابل عمارت برد. وقتی جلوی درب جنوبی قرار گرفتیم ایستادم و گفتم:
-خیله خب خیله خب دیگه…بذار خودم میرم.
اجازه صحبت ندادم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم. گونه هام عملا یخ زده بود. چند قدم دورتر نشده بودم که صداش رو شنیدم:
-فقط وای به حالت سرما بخوری. برگشتم و با حیرت گفتم: -مگه دست منه؟

0 ❤️

2024-05-09 01:20:26 +0330 +0330

.
.
حامی(جگوار)
بدنش،تاثیر گذار ترین نمای کاترین بود. قوس و فراز و نشیب های بدنش دلیلی برای شروع این رابطه شد.
وقتی با لباس توری صورتی رنگش در شب شو میلان قدم زد و موهای زیتونی رنگش رو به دست باد سپرد و با فریبانه ترین حالت ممکن حرکت می
کرد،من خواستار بدنش شدم.
چند باری نگاهش رو در مراسم شکار کرده بودم و وقتی حسابی تشنه نگاهم کردمش،بعد از اتمام مجلس مسیح رو سراغش فرستادم و درست همون شب کار جفتمون به تخت خواب رسید!!!
پارتنر به شدت خوبی بود. هات و بی اندازه خوش بدن…
اون بدن و جذابیتش دلیل ادامه رابطه ما شد…اون بی اندازه خواهان من،بدنم،حضورم در تخت و قدرتم بود.
و من فقط بدنش رو می خواستم.
اما امروز،این پستی بلندی و قوس کمرش و بالا تنه فوق العاده خوش فرمش که از چاک لباس با سخاوت به نمایش گذاشته شده بود حتی ذره ای من رو به وجد نمی اورد.
کاترین برای من تموم شده بود…جایگزین مناسب تری پیدا کرده بود.
پا روی پا انداخت و گفت: .felice di vederti - (خوشحالم که می بینمت)
سلاح کاترین،بدنش بود و الان بدنش و پاهای خوش رنگ و خوش فرمش حتئ به چشمم نمی اومد.
نزدیک به چندین ماه رابطه رو کنار گذاشته بودم و شاید نیاز داشتم اما ابدا دلم نمی خواست بدنم رو با کسی شریک بشم.
نیاز بود اما فعلا مخدر قوی تری مغزم رو ارام می کرد…مخدری به اسم ارامش!!!
اون نگاه تیره شده و ناراحتش وقتی متوجه کاترین شد تو ذهنم ثبت شده بود.
بی تفاوت گفتم:
‏.Non hai detto che stavi arrivando -
(نگفته بودی که میای)
در برنامه ام بود که بعد از اینکه تکلیفم رو با داریوس مشخص کرده و بهش فهموندم ارامش برای منه،با کاترین ارتباط گرفته و این رابطه رو برای همیشه تموم کنم اما این حضور بی موقع کاترین کمی برنامه هام رو بهم می ریخت…فعلا نباید از چیزی با خبر می شد.
لبخند کوتاهی زد و تابی به گردنش داد: .Surprise - وقتی واکنشی نشون ندادم گفت:
‏Mi sei mancato e sono venuto per lo - spettacolo invernale e te lo hai .promesso
(دلم برات تنگ شده بود و هم برای شو زمستونی اومدم،خودت بهم قول دادی)
اوه لعنت…
کاملا فراموش کرده بودم. اخرین باری که به اینجا اومد،حتئ فکر هم نمی کردم قراره با دخترک ریز نقشی وارد رابطه بشم و وقتی کاترین برای شو زمستانه اجازه گرفت،بی تفاوت بله گفته بودم و حالا…گیر افتاده بودم.
نمی تونستم زیرش بزنم بنابراین با لحن سردی گفتم:
‏.OK. Dico ai bambini di risolverlo -
(باشه. میگم بچه ها کاراشو جور کنن)
لبخندی زد و سمتم اومد اما قبل اینکه گونه اش بتونه لبام رو ببوسه بلند شدم و گفتم:
‏.devo andare Catherine -
(باید برم کاترین)
و از اتاق بیرون زدم…اصلا حوصله اش رو نداشتم.
.
.
(ارامش)
-نخند میگم. جلوی چشمم پرید بغلش و اون هیچی نگفت…ببین هیچیا،لعنتی حس می کنم دارم بازی داده میشم…زهرمار به چی داری می خندی تو مسیح؟
با غیض و ناراحتی نگاهش کردم اما نتونست لبخندش رو کنترل کنه و گفت:
-بابا خب مثل رادیو خراب یه ریز داری غر می زنی…اصلا نمی فهمم چی میگی.
اصلا حوصله شوخی نداشتم و با حال بدی گفتم:
-من جدی ام مسیح…فکر می کنم رابطه رو تموم کرده. اخه مگه من مسخره اونم.
دنده رو جابجا کرد و گفت:
-خیر ناتاشا جان. دستور فرموده بودن که خودم شخصا بیام دنبالت. چیزی تموم نشده،رییس روحشم از حضور کاترین خبر دار نبوده.
با حرص گفتم:
-یه جوری نگاهم می کرد و پرید تو بغلش انگار داره ارث باباشو می گیره.
بلند خندید و گفت:
-خب توام برو موهاشو بکش. اون بدن لعنتی افف دارش…ارامش بدن…
محکم زدم به بازوش و همون طور که فرمون رو گرفته بود با خنده گفت:
-بابا شوخی کردم…بدنش اصلا هم اف نداره…چیه اون بدنش ادمو حالی به حالی می کنه اخه؟خاک بر سر باعث انحرافات یه نسل ش…
_مسییییح.
لبخندش رو فرو خورد و گفت: -شوخی بود…بخدا دیگه جدی ام.
جوابشو ندادم و به خیابون های سرما زده نگاه دوختم که گفت:
-ببین منو،اگه چیزی گفت بزن دهنشو سرویس کن. منم پشتتم. بابا رییس برای توئه. نذار اون تریاک ازت بگیره.
با جدیت برگشتم و گفتم:
-اگه قراره کسی موفق بشه از چنگم درش بیاره و از راه به درش کنه،پس خیلی هم به من لطف کرده. مردی که نتونه خودشو کنترل کنه و به هر بادی بلرزه،همون بهتر که نباشه. من براش چیزی کم نمی ذارم پس اگه دنبال کسی غیر از من بدوئه و نتونه مرد باشه من نمی ذارم اون بره،خودم ولش می کنم. من دنبال یه مرد می گردم که بهش تکیه کنم نه کسی که بهش اعتباری نباشه.
.
.
نگاهم کرد و من تحسین رو توی چشمش دیدم و با قاطعیت گفتم:
ببخشیدی گفت و قطع کرد اما وقتی دوباره صداش در اومد،سری تکون دادم و بیخیال گفتم:
-جواب بده. پرونده رو به مسیح دادم و گفتم:
-یه ملاقات رو با مهدوی ترتیب بده و ببین می تونی عمده سهام رو بگیری یا نه.
چشمی گفت و خواستم پرونده بعدی رو بدارم که کیان با صدای بلندی گفت:
-چه خبره؟ سریع بهش نگاه دوختم که ادامه داد: -سر و صدای چیه؟نیلی چی شده؟ اخم کرده و با تردید نگاهش کردم که گفت: -ارامش چی؟ بلافاصله هوشیار شدم و با جدیت گفتم: -چی شده؟
با احترام نگاهم کرد و گفت:
-ارامش و کاترین خانوم انگار پایین دعواشون شده.
خشم و ناراحتی توی وجودم اشباع شد و با سخط
از روی صندلی بلند شده و بیرون رفتم…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-05-10 23:56:38 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
خیلی عالی
فقط اگرمیشه تعدادپارت گذاری رو بیشترکنید

0 ❤️

2024-05-11 00:42:11 +0330 +0330

(قسمت 45)
(ارامش)
مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
‏What do you say? When did I insult - ?you
(چی میگی؟من کی توهین کردم؟)
خدای من یه شیطان مقابلم ایستاده بود…
از سرکار که پا به عمارت گذاشتم،روی تاب نشسته بود و تا چشمش به من افتاد ازم خواست سمتش برم.
سوالات مزخرفی شروع کرد. جویای این بود که خانواده ام کیه و چیه. وقتی جواب دادم دوست ندارم در موردش حرف بزنم،گارد گرفت و گفت حق ندارم باهاش اینجوری حرف بزنم.
وقتی توضیح دادم که نمی خواستم بی احترامی کنم با صدای بلندی گفته بود که من حق ندارم بهش توهین کنم.
رسما خشکم زده بود. لعنتی این ادم چه مرگش بود؟ جیغ و فریاد کنان می گفت:
‏You have no right to insult me -
(حق نداری به من توهین کنی)
نزدیکش شدم و با مبهوتی گفتم:
‏What do you say, Catherine? I didn’t - .insult
(کاترین چی میگی؟من توهین نکردم)
اما با صدای بلندی گفت:
‏IamJaguar’sfriend.Youhaveno - right to tell me to go
(من دوست جگوارم،تو حق نداری به من بگی برو)
با بهت گفتم:
‏What do you have to say for -
‏?yourself
(چی داری میگی واسه خودت؟)
بی اهمیت به من با صدای بلند حرف می زد و کم کم تموم اهالی عمارت رو دور سرمون ریخت.
یه شیطان بزرگ بود…عمدا داشت منو خراب می کرد.
یه شو راه انداخته بود و تموم تلاشش رو می کرد من رو بد جلوه بده.
بی توجه به نگاه های ترسیده بقیه قدمی به جلو برداشتم و با کمی خشم گفتم:
‏Whatareyoudoing?Whyareyou - ?waging war
(تو چته؟چرا داری جنگ به پا می کنی؟)
با لحن بدی گفت:
‏Who do you think you are? I don’t - even look at people like you. Do you know who my father is? Do you know ?who I am
(فکر کردی کی هستی تو؟من امثال تو رو حتئ نگاهم نمی کنم. تو می دونی من پدرم کیه؟می دونی من کی هستم؟)
پوفی کشیدم و با حرص گفتم:.enough-
(بس کن.) اما بی توجه ادامه داد:
‏Iamoneofthesupermodelsofmy - world … what are you? Even you are not my size. My family is one of the largest in Russia. Do you understand ?who I am
(من یکی از سوپر مدلای دنیام…تو چی هستی؟حتئ تو اندازه منم نیستی. خانواده من یکی از بزرگترین خاندان های روسیه است. می فهمی اصلا من کیم؟)
بی تفاوت قدمی به جلو برداشتم و با لحنی که می دونستم چقدر تاثیر گذاره گفتم:
‏I’m sorry for your father … you’re - right, I’m not the size of you because I’m not someone that people know because of his body. What are you proud of? What exactly does your father have left for you if his fortune ends?Nothing…but I can be proud of my job, I can be proud…you ?understand
برای پدرت متاسفم…تو راست
میگی،من اندازه تو نیستم چون من کسی نیستم که مردم بخاطر بدنش اونو بشناسن. تو به چیت افتخار می کنی؟پدرت اگه ثروتش تموم بشه دقیقا چی برای تو می مونه؟هیچی…ولی من با شغلم شرافتم می تونم باعث افتخار بشم…فهمیدی؟
خشم از تمام وجودش زبانه می کشید.
من کاریش نداشتم اما خودش بازی رو شروع کرده بود.
وقتی بی هوا دستش بلند شد و به مقصد گونه هام حرکت کرد،صدای جدی و پر از حرصی گفت:
‏Non lo toccherai, Catherine -
(دستت بهش نمی خوره کاترین)
سکوت شد و دست کاترین در هوا موند. عمیقا بغض داشتم و می خواستم خفه بشم.
کاترین مات و مبهوت نگاهش کرد و با لحن لوس و بی گناهی گفت:
‏?Senti cosa mi sta dicendo -
(می شنوی چی به من میگه؟)
متوجه حرفشون نمی شدم اما وقتی حضورش رو حس کردم سر بلند کرده و با چشمای پرم نگاهش کردم و از دیدن چشمای حرصیش سری تکون دادم و گفتم:-من شروع نکردم.
من انقدرم سطحم پایین نبود که بخوام با جنگ و داد و فریاد خودمو ثابت کنم.
نگاهش اذیتم می کرد و برای اینکه بیشتر از این بغضم نگیره،با حال بدی سمت اتاقم دویدم.
لعنتی.
روی تخت چمباتمه زده بودم و به ماه نگاه می کردم.
بی خوابی درد بدیه و من واقعا خسته بودم اما خواب از چشمام فراری بود. قطره های اشک روی صورتم خشک شده و شدیدا حال بدی داشتم.
لعنتی این رابطه چرا انقدر پر تنش بود؟
شنیدم که سر کاترین فریاد کشید و به داخل عمارت برد اما حتئ نزدیک منم نشد و اصلا جویای حالم نبود.
واقعا قرار بود این رابطه به کجا برسه؟
صدای ویبره موبایلم باعث شد سر چرخونده و به میز نگاه بدوزم.
ساعت یک شب کی پیام داده بود؟
با حس ناشناخته ای از روی تخت بلند شده و سمت تلفنم رفتم.
با دیدن شماره اش نفسم بند اومد و با خودنش پیامش،مات شدم.
“سه دیقه دیگه جیم باش” لعنتی…
به ارومی از پله ها پایین رفتم و وقتی پیچ پله ها رو رد کردم،نفس بلندی کشیدم.
مثل همیشه تاریک و فقط لامپی که بالای رینگ نصب شده بود،تنها عامل روشنایی بود.
وقتی پا به سالن گذاشتم با صدای ارومی گفتم: -جگوار.
-بیا جلو.
صداش از مقابلم بود. با احتیاط نزدیک تر شدم. درست در چند قدمی رینگ پیداش کردم. و اوه خدای بزرگ…
با بالاتنه برهنه که پوست طلایی رنگش مثل طلا می درخشید،مشغول بستن دستکش ها بود.
از دیدن عضلات درهم تنیده و مخروطی شکم و سینه اش نفسم بند اومد و خودم رو باختم.
لعنتی می خواست چه غلطی کنه؟ -برو تو رینگ. با تعجب گفتم: -چی؟ سرش رو بلند کرد و با جدیت گفت: -یادم نمیاد حرفیو دوبار تکرار کرده باشم.
پوفی کشیدم و بعد سعی کردم اون بدن کوفتیش رو نگاه نکنم. با نفس های کش اومده ای از کنارش گذاشتم و وارد رینگ شدم.
حس می کردم دارم اتیش می گیرم.
سردرگم وسط رینگ ایستاده بودم که با یک حرکت شیرجه زد و وارد رینگ شد و موج بدنش تموم بافت شکمم رو به پیچش انداخت.
اب دهانم رو به سختی بلعیدم و گفتم: -قراره چی کار کنیم الان؟ -فایت!! با ترس گفتم: -چرا؟اخه برای چی؟ دستکش ها رو سمتم پرت کرد و با بی تفاوتی
گفت: -تخلیه انرژی.
قدمی به عقب رفتم و دستکش ها رو توی هوا گرفتم و با استرس گفتم:
-من نمی خوام.
-من می خوام.
با حرص گفتم:
-چرا زور میگی؟ -جرئت داری اعتراض کن.
با درموندگی نگاهش کردم اما نگاهش هیچ انعطافی نداشت. نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و خواستم دستکش ها رو دستم کنم که گفت:
-اینجوری نه. گیج گفتم: -چی؟ اشاره ای به سرتام کرد و گفت: -با لباس نه. با چشمای متعجب نگاهش کردم و گفتم: -یعنی چی؟ اشاره ای به بافت تنگی که به تن داشتم کرد و
گفت: -جلوی حرکتتو می گیره…درش بیار. مسخرگی گفتم:-نه بابا؟بد نگذره؟
جدی نگاهم کرد و گفت:
-درش بیار ارامش.
با حرص و ناچاری گفتم:
-شوخیت گرفته؟اخه چرا باید درش بیارم؟
دستاش رو به هم کوبید و گفت:
-یا درش بیار،یا خودم اینکارو می کنم.
با چشمای گرد نگاهش کردم که حرصی سمتم قدمی برداشت. با وحشت عقب رفتم و گفتم:
-خیله خب خیله خب…خودم درش میارم.
ایستاد و من با درموندگی فکر می کردم دقیقا تاپی که زیرش پوشیدم چقدر بی در و پیکره.
دست کش ها رو روی زمین انداخته و با ناراحتی گفتم:
-میشه برگردی؟-نه.
خدایا صبر…
ترسان و مشوش دستم رو به لبه های بافتم انداختم و با یک حرکت از تنم بیرون کشیدم.

0 ❤️

2024-05-11 00:42:46 +0330 +0330

.
.
حامی(جگوار)
لعنتی… مثل الماس می درخشید. بدنش سفید و محض رضای خدا…بی نظیر بود. صورتش گلگون و سرش رو پایین انداخته بود. تاپ بنفشش در تضاد با پوست روشنش بود و بدنش رو به شدت گیرا کرده بود.
دستی به بالا تنه لباسش کشید و سعی کرد چاک کوفتی لباسش رو پنهان کنه.
تاپش اصلا باز نبود. استین های مثلث مانندی
روی سرشونه اش داشت و فقط یقه اش کمی
مشکل دار بود. شاید باز نبود ،اما به شدت جذب
بدنش بود و منحنی های بدنش رو به زیبایی به نمایش می گذاشت.
چشمام رو کنترل می کردم که غیر از چشمش به قسمت های دیگه ای سفر نکنه که بی هوا سمتم یورش برد و جیغ کشید:
-دارم برات. و مثل گلوله سمتم حمله ور شد. با حرص مشتی سمتم حواله کرد و گفت: -زورگو. مشتش رو دفع کردم که با حرص حمله ور شد و
گفت:-ظالم لعنتی.
تازه انرژیش ازاد شده بود. مشتش رو گرفتم و به عقب پرتش کردم که نفس زنان و با حرص گفت:
-محض رضای خدا نمیشه یه مشت زد بهت. این چه جور فایتیه؟خب فقط تو می زنی که.
لحن حرصیش عمیقا به دلم می نشست. می خواستم خودش رو تخلیه کنه. با بی تفاوتی گفتم:
-می تونی حمله کن. دستی به تاپش کشید و با غیض گفت: -از محالات فرمایش می کنید دیگه. -زیاد حرف می زنی. با اخم و عصبانیت تکونی خورد و همون طور که سمتم می دوید گفت: -دوست دارم…اصلا می خوام فقط حرف بزنم.
نزدیکم شد و با مشت بهم حمله کرد که مشتش رو گرفتم و پیچییدم.
چرخی خورد و محکم کمرش رو به سینه ام چسبوندم و دم گوشش گفتم:
-من دوست ندارم حرف بزنی.
قفل شده بود و نمی تونست تکون بخوره با ناراحتی گفت:-این دیگه مشکل توئه.
خودش رو تکونی داد و بدن لعنتیش بیشتر بهم کوبیده شد.
موهاش زیر بینی بود و عطر تنش داشت نفیر کشان سلول های تنفسیم رو پاره می کرد.
کمرش رو قوسی داد و کاملا چفت تنم شد. لعنت.
با دست چپش ضربه ای به شکمم زد و گفت:
-اصلا من حرف می زنم و تو باید گوش کنی.
و با یک حرکت چرخید و از اغوشم بیرون رفت.
وسط رینگ ایستاد و شروع به تکون خورد کرد. داشت حواسم رو پرت می کرد که گفتم:
-شجاع شدی…حرف زور می زنی. چشم غره ای رفت و گفت: -تنم به تن یه زورگو خورده. سری تکون دادم که با جوش و خروش سمتم قدم
برداشت و جیغ کشان گفت:
-وای خدا دارم دیونه میشم از دستت.
ضربه هاش از روی عصبانیت بود و خیلی دقیق نبود. مشت چپش رو گرفتم که بی هوا چرخید و با پای راستش ضربه ای به رون پام زد.
غافلگیر شدم. اصلا توقع این رو نداشتم.
لبخندی زد و چشماش رو لوچ کرد و با لحن مبارز طلبی گفت:-هه،گاردتون پایین حضرت اقا. الان داشت سر به سر من می ذاشت؟ لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم: -الان داری منو به مبارزه می طلبی؟ پیچی به عضلات گردنش داد و مثل یک قلدر
حرفه ای گفت: _دقیقا دارم مبارز می طلبم. سری تکون دادم…خودت خواستی ارامش!!! ثابت سرجام ایستادم که با لبخند شرورانه ای
نزدیکم شد و گفت:
-بترس از من…چون قراره هوش از سرت ببرم. لعنتی…
حتئ قبل اینکه بتونه اقدامی بکنه،بازوش رو گرفتم و وقتی سمتم کشیده شد،خم شدم و ساق پاش رو گرفتم و توی هوا چرخوندمش و صدای جیغش به هوا رفت.
صاف روی زمین گذاشتمش که از ترس زبونش بند اومده بود. با حیرت نگاهم کرد و گفت:
-الان منو مثل کیسه سیب زمینی پرت کردی هوا؟ بی تفاوت نگاهش کردم که با خود خوری گفت:
-یکم انعطاف نشون نده ها…بابا من این کوه عضله رو چه جوری باید ضربه فنی کنم اخه؟یه نگاه به بدنت بنداز.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-ماشالا حمله همه جانبه است…اون خانوم مدل یه طرف تو از یه طرف.
می خواستم انرژی و خشمش خالی بشه.
عصبی نزدیکم شد و گفت: -دیوونه ام کردید. مشتی زد و دفعش کردم که جیغ زد: -چرا نمیشه بهت یه مشت زد اخه؟حرصمو سر کی خالی کنم؟ نگاهم قدر ثانیه ای به چاک لباسش خورد و…نه.
قطره های عرق از شکاف سینه هاش به سمت پایین سرازیر می شد و این لعنتی ترین چیزی بود که باعث بهم ریختگیم می شد.
با غرش گفتم: -ضربه بزن. جیغ کشید: -دستور نده…نمی خوام اصلا. -دست تو نیست. از شدت حرص گونه اش سرخ شده بود.
مثل یک بمب سمتم یورش برد و با فریاد حمله کرد. اما ضربه هاش از هر طرف به سمتم پرتاب می شد.
مملو از خشم بود و با سرکشی حمله می کرد.
اجازه دادم کمی نزدیک تر بشه و خیلی سخت نگرفتم براش.
به عقب رفت و وقتی خواست با ساق پاش ضربه بزنه،به سادگی ضربه اش رو دفع کرده و با شدت به عقب فرستادم اما…
چرخشش باعث شد موهای فرش که بالای سرش گوجه ای بسته شده بود باز بشه و بعد…
ابشار موهاش دور صورتش رو احاطه کرد و اونقدر بدنش لیز و مملو از قطره های عرق بود که به سطح بدنش چسبید.
خدایا این چه حس لعنتی ای بود که من بهش داشتم؟
اون قطره هایی که روی بدنش سر می خورد حکم
یه محرک کاملا شدید رو برای من داشت.
بوی تنش دقیقا یک افیون خالص بود و دوست داشتم سمتش رفته و بدنش رو به زیرم بکشم…حس تنش رو شدیدا خواهان بودم.
با جوش"مزخرف"ای گفت و مشغول جمع کردن ابشار موهاش شد.
بدنش کاملا خیس و تاپ به بدنش چسبیده بود.
محو پیچ تاب کمرش بودم که گفت:
-خیله خب…کجا بودیم؟
بوی تنش انچنان توی تنم نفوذ کرده بود که می خواستم فریاد بکشم…چرا بدنش انقدر لعنتی بود؟
نزدیکم شد و گفت: -یعنی از دس…
بوی تنش،رایحه خاص بدنش همراه با عطر موهاش سمتم نارنجک پرتاب کرد و تموم اعصابم رو درهم سوزوند.
خلع سلاح شدم و بعد،دستور مغزم بو کشیدنش بود.
کمرش رو گرفتم،مبهوت نگاهم کرد اما به نرمی پرتش کردم روی کف رینگ و بعد خودم روی تنش قرار گرفتم.
متعجب نگاهم کرد و خواست حرفی بزنه که گفتم: -هیچی نگو.
زیر تنم قفل شده بود. گره موهاش رو باز کردم و وقتی موهاش دور صورتش ریخته شد،گردن کج کرده و نفس عمیقی از گردنش کشیدم. تکون سختی خورد که با خرناس گفتم:
-لعنتی بوی خوبی میدی. با نفس کشدار شده گفت: -ازت عصبیم.
-می دونم.
بریده بریده ادامه داد: -خیلی ناراحتم.
بینی ام رو به گردنش مالیدم و تموم عطرش رو یک جا نفس کشیدم:
-می دونم.
تکون های ریزی خورد و گفت: -اذیتم می کنی!! دستم روی پهلوش نشست و گفتم: -چون مال منی. با حرص گفت: -مال تو نیستم. دیگه داشت مزخرف می گفت. با غرش گفتم: -چرند نگو. با سرتقی گفت: _حقیقته. پهلوش رو به چنگ گرفتم و گفتم: -حرفتو پس بگیر.
-امکان نداره.
خودم رو روی تنش کشیدم و صدای گره شدن نفسش رو شنیدم. با جدیت گفتم:
-داری عصبیم می کنی ارامش.
با لحن حرص دراری گفت:
-هر کاری دوست داری بکن.
پهلوش رو فشردم و با غیض گفتم:
-زیادی خود سر شدی.
-هيی…داری چی کار می کنی؟
صدای ترسیده اش هم باعث نشد دست از بلند کردن تاپش بردارم. پیچی خورد و با جدیت گفتم:
-حرفتو پس می گیری؟
عصبی بود اما با لجبازی گفت:
-من…مال…تو…نیستم.
خودش خواست.
لبه های تاپش رو بین مشتم گرفتم و بعد با حرص بالا کشیدم. وحشت زده نگاهم می کرد اما لباس
رو تا سینه اش بالا کشیدم و خیره در چشماش گفتم:
-گفتم شوخی ندارم.
با تته پته گفت:
-د…داری چی…
دستای گرمم که به به پوست سرد و نرم شکمش خورد باعث شد پیچی بخوره و بگه:
-این…این درست نیست.
با دست راستم سطح شکمش رو نوازش می کردم و متوجه می شدم داره گاردش کم کم پایین می افته.
اروم اروم با سرانگشتام سمت پهلوش رفتم که با تندخویی گفت:-ن…نکن.
گوش ندادم و گفتم:
-هنوز سر حرفت هستی؟
چشماش رو بست و گفت:
-اره. من ما…نکن اونجوری.
از حس انگشتام پیچی خورد. عمیقا داشتم از این حالتش لذت می بردم.
همه چیز داشت طبق خواسته ام پیش می رفت که…
برای لحظه ای سرم رو پایین بردم تا حرکت انگشتام رو دنبال کنم که چشمم روی خطوط و منحنی بدنش گیر کرد.
دستم از کار افتاد و به نشون کوچکی که روی پهلوش بود،خیره شدم.
این…خدایا.
کمی از روی بدنش فاصله گرفتم و دستم رو روی نشون پهلوش گذاشتم و با خرناس گفتم:
-چرا حرفی از این نزدی؟
انگار متوجه منظورم شد چون با لحن مشکوکی گفت:
-دلیلی نداشت بگم.
دستم روی ماه گرفتگی پهلوش بود. با انگشتام اون هلال رو نوازش کردم و گفتم:
-رو بدنت ماه گرفتگی داری،چرا چیزی نگفتی؟ حرصی گفت: -دلم خواست. لعنتی…این دختر مال من بود. غلط کرده مال من نباشه. عصبی و خرناس کشان گفتم: -ارامش حرفتو پس می گیری؟ عصبی تر از من گفت: -نه نه…جدی فکر کردی قراره دلم ضعف بره که جزو املاک یه ادم زور گو شدم؟ این دختر چرا شبیه هیچس نبود؟ با عصیان گفتم: -بار اخره،ارامش حرفتو پس می گیری؟ چشم غره ای رفت و گفت:
-خیر اصل… خشکش زد و این دقیقا چیزی بود که می خواستم.
روی تنش خیمه زده،دستاش رو محکم گرفتم و لب هام…لب هام ماه گرفتگیش رو لمس کرد.
لبم رو روی ماه گرفتگی کمرش قرار دادم و با تموم شکنجه ای که سراغ داشتم،شروع به کشیدن روی سطح پوستش کردم.
بلافاصله پیچی خورد و با صدای لرزان و بریده بریده ای گفت:-ن…نکن…خدایا لعنتی نکن.
خواست بلند بشه که با دستم محکم حبسش کردم و پوست نرمش رو کشیدم. پیچش زیر بدنم،بی قراری هاش من رو به سر حد جنون می کشید.
پوست خوش بو و نرمش رو با حرارت لب هام به اتیش می کشیدم. مثل یک ماهی زیر تنم پیچ می خورد و با صدای لرزونی گفت:
-خواه…خواهش می کنم.
نمی بوسیدمش…فقط با لب هام روی پهلو و ماه گرفتگیش حرکت می کردم.
-بگو مال منی.
دستش با حرص روی سر شونه هام نشست و با حالت زاری گفت:-نکن…نکن لعنتی…انجوری نکن.
داشت دیوونه می شد…دقیقا کاری که با من می کرد رو با بدن خودش تلافی می کردم.
ماه گرفتگیش رو با بینیم نوازش کردم که با حرص و لذت گفت:
-بخاطر خدا…نکن اونجوری…خدایا. تموم تنش حرص،نیاز و لذت بود. سر بلند کرده و نگاهش کردم: -میگی یا نه؟ لجباز تر از خودم بود و همون طور که با دستاش سر شونه ام رو گرفته بود گفت: -نمی تونم…لعنتی تو ب…
ماه گرفتگیش رو وقتی بوسیدم و لب هام با پوست شکمش در تماس مستقیم گرفت،انچنان در خودش گره خورد که انگشتاش روی پوست کمرم رفت و با جیغ گفت:-باشه باشه…حامی باشه…باشه مال توام…حامی مال توام.
خشکم زد…چی گفت؟
لب هام از حرکت باز موند و از روی تنش بلند شدم و همون طور که خیره نگاهش می کردم با حرص گفتم:
-چی گفتی؟
نفس های بلندی کشید و به ارومی گفت:
-گفتم مال توام.
به تندی گفتم:
-بعدش،بعدش چی گفتی؟
لبش رو گزید و با بی حالی گفت:
-گفتم باشه برای توام.
دست دور بازوش انداختم و بلند کردم و روی پام نشوندمش و با سخط گفتم:
-گفتم چی گفتی ارامش؟جمله اتو تکرار کن.
بدن غرق در نیاز و مستش رو به تنم تکیه داد و دستاش رو دور گردنم گره زد. مقصد دستش روی تاتو کمرم،روی چشم جگوار بود.
صورتش رو به صورتم چسبوند و با پچ پپچ گفت: -مال توام…حامی!! حامی!!!
هیچکس،هیچکس حق نداشت به اسم صدام کنه…هیچکس حق نداشت حتئ به ذهنش خطور کنه و این حرفو بزنه.
نگاهش کمی مشوش شد و همون طور که با انگشتش تاتوم رو نوازش می کرد با صدای ارومی گفت:
-تو حامی ای،حامی من…تو بدترین شرایطم،تو خطرناک ترین لحظات حامیم شدی و نجاتم دادی…تو برای من جگوار نیستی،فقط حامی ای.
چقدر اوای اسمم رو از زبونش دوست داشتم. بینیش رو به بینی ام لغزوند و گفت:
-اگه می خوای مال تو بشم،بهم ثابتش کن…بذار نزدیکت بشم،بذار صدات بزنم.
گونه ام رو به نرمی بوسید و گفت:
-من ارومت می کنم. خشم چندین ساله ات رو خاموش می کنم،بهم فرصت بده حامی. برای اینکه مال تو بشم،باید یه فرق با بقیه داشته باشم…باشه؟
-تو وقتی با بقیه فرق داری که فقط برای من باشی.
دستم روی رون پاش قرار گرفت و با نگاه غیر قابل نفوذی نگاهش می کردم. با حالت دلربایی گفت:
-ثابتش کن.
-صدام کن. لبخند زیبایی زد و گفت: -چی؟ با غرش گفتم: -صدام کن. ماه تاتو شده ام رو نوازش کرد و به دلربایی،مقابل لب هام گفت: -حامی…حامی ارامش. خودشه…
با تموم قدرتم رون و کمرش رو گرفتم و بلندش کردم. جیغی زد اما محکم گرفتمش و پاهاش رو دور کمرم گره زد.
وقتی کاملا سوار تنم شد،با یک حرکت از رینگ بیرون پریدم و بعد،لب هایی بود که اسیر لب ها شد.
خودش رو کاملا قفل تنم کرد و همون طور که به سمت مقصد مشخصی حرکت می کردم،بوسیدمش.
وقتی نزدیک شدیم،از هم فاصله گرفتم و گفتم: -اماده باش. گیج گفت: -چی؟
اما کمرش رو محکم گرفتم و بعد جفتمون داخل استخر پرت شدیم. صدای جیغش توی اب گم شد اما محکم گرفتمش و به خودم چسبوندمش. شدیدا نیاز به اب سرد داشتم.
بدنش می لرزید و لب هاش به شدت می لرزید و گفت:-س…سردمه. محبوس تنم کردمش و گفتم: -منو بگیر.
تنش رو تو حصارم کشیدم و همون طور که کمرش رو چنگ می زدم گفتم:
-تو بدنت،ماه گرفتی داری ارامش…نشون منو داری،تا ابد قراره زخمی تن جگوار بشی اما…
با لرزش سری تکون داد که گفتم:
-اگه قراره حامی تو بشم،باید ارامشم بشی…ارامش شدن بلدی؟
می لرزید اما با لبخند گفت: -بلدم. چونه اش رو بوسیدم و گفتم:
-پس به بدنت،به نگاهت بفهمون که همه چیزت مال منه…مال حامی یه جگواره و تو ماه خونین شده ی منی ارامش.
اجازه حرف زدن بهش ندادم و بعد عمیقا و با تموم لذت بوسیدمش.
ارامش حامی رو بوسیدم…!!!
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-05-11 00:44:29 +0330 +0330

(قسمت 46)
(ارامش)
لیوان شیر رو یک نفس سر کشیدم و گفتم:-من رفتم جیگرا.
لبخند زنان از اشپزخونه بیرون زدم که متوجه کاترین شدم. بخاطر ورزش زیاد نفس نفس می زد. نگاهی به من کرد و من هم سری به نشونه احترام تکون دادم. توجهی نکرد . زیپ سویشترتش رو باز کرد و نیم تنه سفیدش در معرض دید قرار گرفت.
خدایا خیلی خوش فرم بود.
موهای بلندش رو دم اسبی بسته بود ومن سعی کردم بی اهمیت به زیبایی خیره کننده اش کیفم رو بردارم برم.
کیفم رو روی شونه ام جابجا کردم و همین که خواستم بر گردم،صدای قدم هایی رو شنیدم. سر چرخونده و از دیدن اویی که در کت و شلوار ابی خوش رنگی که به تن کرده بود قدم زنان پایین می اومد،لحظه ای ماتش شدم.
خاطرات دیشب مثل فیلمی جلوی چشمم به پرده رفت و حرارت بدنم ناگهانی بود.
لب گزیدم و با صدای ارومی گفتم:
-سلام.
نگاهی به چشمام کرد و بعد سری تکون داد. کاترین با دلبری نزدیکش شد و قبل از اینکه خودش رو در اغوشش حبس کنه،اون عقب کشید و با لحن جدی ای رو به من گفت:
-شب زود میای.
کاترین من رو نمی دید برای همین چشم غره ای رفتم و به ارومی لب زدم:
-زورگو.
کیفم رو محکم گرفته و بعد از عمارت بیرون زدم…مزخرف.
.
.
“نمیشه ارامش…حس می کنم همش یه بازی بوده”
خیره و سردرگم به پیام هدئ خیره بودم که صدای بوق ماشین رو شنیدم. سر بلند کرده و از دیدن مسیح خندان،لبخند کوچکی زدم و اروم اروم سمت ماشین حرکت کردم.
-احوال ناتاشا؟ سری تکون دادم و گفتم: -خوبم،تو چطوری جناب؟ -خوب. خسته نباشی.
تشکری کردم و سعی کردم از فکر هدئ بیرون بیام. فضای گرم ماشین باعث شد دکمه های پالتوم رو باز کنم و کمی روسریم رو ازاد تر کنم.
کیفم رو محکم گرفتم و با کنجکاوی گفتم: -الان خونه است؟
نیازی به گفتن اینکه منظورم کیه،نبود.
مسیح با شیطنت گفت:
-خیر. در جوار تریاک عزیزه.
معترض صداش زدم که خندید و گفت:
-شوخی کردم. دستور فرموده بودن که کیان بره دنبالش و منم بیام دنبالت. فکر کنم الان دیگه باید رسیده باشن.
"خوبه"ای زیر لب زمزمه کردم. باید هر چه زودتر در مورد پارسا باهاش حرف می زدم. این قانون مزخرفش داشت باعث جدایی دو نفر می شد.
امشب که پارسا برای کاری از تهران رفته بود بهترین موقعیت بود تا همه چیز رو بهش بگم.
در تمام طول مسیر بخاطر افکار مغشوشم نتونستم با مسیح زیاد ارتباط بگیرم. وقتی ماشین داخل حیاط عمارت متوقف شد،با لبخند و تشکر پیاده شدم و از دیدن ماشینش،لبخندی زدم و با قدم های بلندی سمت عمارت دویدم.
سر و صدای دخترا از اشپزخونه می اومد اما اول باید با حامی صحبت می کردم.
حامی…حامی که از دیشب بالاخره اسمش رو به زبون اورده بودم.
اروم و با احتیاط از پله ها بالا رفتم و وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتم،با سرانگشتام ضربه ای به در زدم و بعد از شنیدن صدای "بیا تو"به سرعت وارد شدم.
در رو به ارومی بستم و به محض اینکه برگشتم باهاش چشم در چشم شدم.
حوله مشکی رنگی روی موهای نمدارش بود و با یه رکابی سیاه و شلوار گرمکن مقابلم ایستاده و مشغول خشک کردن موهاش بود. عضلاتش،اون چهره خوش فرمش باعث یه جوش و خروش توی قلبم می شد. ثانیه ای ذهنم همه چیز رو فراموش کرد اما با یاداوری کاترین اخمی کردم و گفتم:
-یه لباس درست تنت کن…شاید الان به جای من کاترین می اومد.
بدون هیچ حرکتی،فقط نگاهم کرد و حوله رو روی موهاش کشید. اشاره ای بهش کردم و با کمی انعطاف گفتم:
-لباس بپوش خواهشا. -بدم میاد بهم دستور بدن. هوفی کشیدم و با ناچاری گفتم: -دستور نبود. بپوش لطفا. می پوشی؟ بی تفاوت گفت: -نه! کیفم رو روی میزش گذاشتم و با لحن عصبی گفتم: -کاترین اینجاست. اصلا خوشم نمیاد بدنتو ببینه. -قبلا دیده. حرصی گفتم: -خدایا چی ازت کم میشه حرف گوش کنی؟
نگاه بی تفاوتی به من کرد و سمت تخت رفت و گوشه اش نشست. خواستم حرفی بزنم که با حالت عصبی ای گفت:-اون روسری کوفتی رو در بیار…فکر کنم اخطارمو داده بودم.
نمی خواستم گزک دستش بدم و تلافی کنم. سری تکون دادم و روسریم رو از سرم بیرون کشیدم و گوشه میز گذاشتم و گفتم:
-ببین،من در اوردم…لطفا لباستو بپوش باید حرف بزنیم.
-کاترین اینجا نمیاد ارامش…انقدر غر نزن.
با حرص نزدیکش شدم و مقابلش قرار گرفتم و گفتم:
-ممکن بود الان به جای من اون بیاد. ببین اصلا دوس…
حوله اش رو روی تخت پرت کرد و با کج خلقی گفت:
-عمارت نیست و بار اخرت باشه حساب پس می گیری. متوجه ساعت ورود خروجت هستم پس می دونم کی اومدی.
عصبی بود. نزدیکش شدم و پایین پاش نشستم. کف دستام رو روی زانوش گذاشتم و خودم رو تو حصار پاهاش کشیدم. سر پایین انداخت و نگاهم کرد. دست راستم رو بلند کردم،بوسه ای به کف دستم زدم و بعد به نرمی کف دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. واکنشی نشون نداد و با لبخند گفتم:
-بوس ارامش بخش بود.
زانوهاش رو جمع کرد و من قفل شدم. خودم رو سمتش کشیدم و دستام رو روی پهلوش گذاشتم و به ارومی گفتم:
-اگه گفتم لباس بپوش،فقط از اینکه ممکن بود کاترین به جای من می اومد و می دیدت عصبی شدم و اینکه اون تاتوت تمرکزم رو بهم می ریزه.
نگاه جدی اش رو به من دوخت و با غرش گفت:
-نمی تونم حست کنم. پالتوتو در بیار ارامش.
لبخندی زدم و با عجله پالتوم رو از تنم بیرون کشیدم و گره موهام رو باز کردم. دستی بین فر موهام کشیدم و بعد از مرتب کردنش،چند دسته از تار موهام رو به دست گرفتم و سمت بینی اش بردم و با شیطنت گفتم:_ببین چقدر بوی خوب میده.
نگاهش،یه جوری بود که تک تک سلولام رو می سوزوند. ترکیبی از عصیان و مالکیت.
-تو جدی جدی تنت می خاره.
شلیک خنده ام به هوا رفت. سرم رو به سینه اش چسبوندم و همون طور که از شدت خنده بدنم تکون می خورد گفتم:
-خیلی بی حیایی. -موقع خندیدن سرتو ننداز پایین میگم…منو ببین.
به طرز عجیبی کج خلق بود. سرم رو بالا گرفته و همون طور که می خندیدم گفتم:
-بوست کنم اروم میشی؟
بی انعطاف نگاهم کرد و لبم رو گزیدم و با شیطنت گفتم:-ملائک خبر دادن بوس خون یه نفر اومده پایین.
محبوس ترم کرد و با خشونتی شیرین کمرم رو چنگ زد که با دلبری گفتم:
-الان بوسش می کنم…بوس ارامشی.
ثامت ایستاده بود و خواستم سرم رو بلند کنم و گونه اش رو ببوسم که تقه ای به در خورد و بعد صدای لوند و پر از عشوه ای بلند شد:
‏.bambino - (عزیزم)
بلافاصله تموم حسم پرید. به سرعت از بین پاهاش بلند شدم و با غیض گفتم:
-این دقیقا چی می خواد این وسط؟
دستی به گردنش کشید که دوباره صدای کاترین بلند شد. با هول و ولا گفتم:
-چی کار کنم الان؟ کلافه از روی تخت بلند شد و گفت:-برو تو سرویس،با این قیافه نمی خوام کسی ببینتت.
سری تکون دادم و خواستم پالتو و وسیله هام رو بردارم که صدای کاترین این بار بلند تر به گوش رسید:
‏?Baby non lo sei -(عزیزم نیستی؟)
چه کوفتی می گفت؟
حامی نگاهی به من کرد و بعد با صدای بلندی گفت:
‏.Aspetta un attimo, Catherine -
(چند لحظه صبر کن کاترین)
با عجله و بی سر و صدا وسایلم رو در دست گرفتم و قبل از اینکه وارد سرویس بشم،اشاره ای به بالا تنه اش کردم و پچ پچ وار گفتم:
-یه چی تنت کن.
و با چشم غره وارد سرویس شدم و عمدا در رو نیمه باز رها کردم.
پالتو و کیفم رو روی چوب لباسی داخل رختکن اویزون کردم و روسریم رو روی کیفم انداختم.
سمت راست رختکن،حمام بود و با شیشه های سرتاسری احاطه شده بود. نگاهم به کمدی که درون رختکن بود خورد و از دیدن انواع افتر شیو ها و لوازم بهداشتی مردونه سری تکون دادم.
جذاب خان.
این ادم واقعا مثل یک شاه زندگی می کرد…فضای رختکن و سرویس بهداشتی به قدری زیبا و خاص
بود که باعث تعجبم شد…گل ارایی زیبایی وجود داشت.
اگه کمی سر خم می کردم کامل به حمام اشراف پیدا می کردم اما سعی کردم حرکتی نداشته باشم.
انواع دوش ها در چند مکان مختلف به چشم می خورد. وقتی صدای خندان کاترین رو شنیدم،چشم از حمام گرفته و خودم رو به سمت در سرویس،نزدیک کردم.
صدای خندان و پر از ناز و غمزه اش باعث جوش و خروش خون توی رگهام می شد.
دختره ایکبیری…
سر کج کرده و خودم رو کامل به دیوار چسبوندم و سعی کردم از نیمه باز در نگاهی به فضای اتاق بندازم.
کمی خودم رو کشیدم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم و بعد،پیداش کردم.
کاترین با شلوار تنگ و بافت استین کوتاه مشکیش که خیلی خوب قالب تنش شده بود،کنار تخت نشسته و با عشوه صحبت می کرد.
حامی کجا بود؟
کمی بیشتر گردن کج کرده و به دنبال حامی چشم چرخوندم. پیداش کردم. پشت به کاترین،جلوی پنجره ایستاده و به باغ خیره شده بود. با دیدن بلوز توسی رنگش،لبخندی زدم.
خیلی جو بدی نبود اما وقتی کاترین با اون چشم های گربه ایش بلند شد و سمت حامی رفت،تنش وارد فضا شد.
دستام رو روی سنگ های گرانیتی گذاشتم و خودم رو جلوتر کشیدم تا کاملا بهشون تسلط داشته باشم.
وقتی دستش رو با شیطنت بلند کرد و روی بازوی حامی گذاشت،بی اختیار اخمی کرده و بدنم تکون خورد.
حامی بدون اینکه سر بچرخونه،بازوش رو از دستش بیرون کشید و شنیدم که با صدای جدی ای گفت:
‏.No- کاترین اخمی کرد و با ناراحتی الکی ای،قدمی
نزدیک تر شد و گفت:
‏Perché non mi lasci toccare? Sai da -
‏?quanto tempo non stiamo insieme
(چرا نمی ذاری لمست کنم؟می دونی الان چند
وقته که باهم نبودیم؟)
چه کوفتی داره میگه؟
متوجه حرفاشون نبودم اما لحن کاترین عمیقا وسوسه انگیز بود. خودش رو به مقابل حامی کشید و باعث شد حامی سر بلند کنه و نگاهش کنه.
با چشم خودم دیدم که لبای پرش رو عمدا به دندون کشید و با اغوا گری گفت:
‏.Voglio te. ho bisogno di te -
(من تورو می خوام. بهت نیاز دارم)
می تونستم قسم بخورم داره در مورد چیز خوبی حرف نمی زنه. حرصی و اشفته تکونی خوردم و داشتم از شدت خشم اتش می گرفتم.
ضربه کاریش وقتی بود که با لحن معصومانه ای خودش رو جلو کشید و دستش رو روی سینه حامی گذاشت و گفت:
‏.Per favore, sono qui per te -
(لطفا…من بخاطر تو اینجام)
داغ کردم و واقعا از خشم اشباع شدم. اونقدر حالم بد شد که می خواستم در رو باز کنم و هر چی لایقشون بود بارشون کنم.
درگیر افکار خودم بودم که حامی با غرش کاترین رو پس زد و گفت:
‏Ho detto di no … non fare nulla per - .rovinare tutto
(گفتم نه…کاری نکن همه چیزو خراب کنم)
کاترین رو کنار زد و قدم زنان سمت سرویس حرکت کرد. صدای معترض کاترین رو شنیدم:
‏?Perché - (چرا؟)
ایستاد اما برنگشت. با جدیت گفت:
‏La prima volta e l’ultima volta che me -
‏.lo chiedi, Catherine
بار اول و اخریه که از من سوال می پرسی کاترین)
شاید متوجه حرفاشون نمی شدم اما سیگنال های تنش رو به خوبی دریافت می کردم.
قدمی برداشت و بعد با یک حرکت وارد سرویس شد و در رو بست. مثل یک عنکبوت به دیوار چسبیده بودم.
نگاه مچ گیرانه ای به من کرد. با چشم غره از دیوار فاصله گرفتم و خواستم حرفی بزنم که صدای کاترین مانعم شد:
‏.Parliamo piccola - (بذار حرف بزنیم عزیزم)
و دستگیره در رو کشید اما قبل از اینکه در باز بشه،حامی در رو بست و با جدیت گفت:
‏no-
چشم غره ای رفتم و به ارومی لب زدم:
-انگلیسی حرف بزنید…نمی فهمم چه کوفتی می گید.
اهمیتی نداد و کاترین با صدای تسلیم شده ای گفت: OK. Sto aspettando che tu venga a -
‏.vedere le modelle
(باشه. من منتظرم تا بیای مدل ها رو ببینی)
قدمی نزدیک شدم. با سرانگشتام ضربه ای به بازوش زدم و با پچ پچ گفتم:
-انگلیسی حرف بزنید میگم. نگاهم کرد و خیره در چشمام گفت: .verrò - (میام)
خدایا این چه ادمی بود؟
بی توجه به منی که مثل اسفند روی اتیش بودم،سمت کمد رفت و افتر شیو و سشوار رو بیرون کشید.
خیلی اروم و ریلکس مشغول شیو و مرتب کردن صورتش شد. نزدیکش شدم و با صدایی که سعی می کردم بلند نباشه گفتم:
-بد نگذره ها…حامی چرا بهش چیزی نمیگی؟ دستی به گونه هاش کشید و بی تفاوت گفت: -حرفامو زدم. حرصی گفتم: -پس چ… صدام کمی بالا تر رفت و برای اینکه کاترین متوجه نشه به ارومی گفتم:
-پس چرا اینجاست؟چرا نمیره؟
سر چرخوند و خواست جواب بده که کاترین گفت:
‏Baby,haiinmenteunmarchio - ?specifico
(عزیزم برند خاصی مد نظرت هست؟)
من رو نگاه کرد و با صدای بلندی گفت: .Voglio presentare di più nuovi marchi -
(برند های جدید رو بیشتر می خوام معرفی کنم)
عصبی بازوش رو گرفتم و گفتم: -چی می گید الان؟
به جای پاسخ سوالم،نگاهی به چشمای عصبیم کرد و اروم گفت:-حضور کاترین فقط بخاطر کاره. پوزخندی زدم و گفتم: -نه بابا.
اشاره ای به در کردم و به ارومی و توام با غیض گفتم:
-اون بیرون رسما داشت خودشو نزدیکت می کرد…اینم کاریه؟
سرچرخوند و نگاهم کرد اما کاترین با صدای بلند تری گفت:.Ho chiuso i contratti oggi -
(قرار داد ها رو من بستم امروز)
با بی تفاوتی جواب داد: .È buono - (خوبه)
وقتی مبهوت نگاهش کردم،از مقابلم کنار رفت و سشووار رو به برق زد.
مثل یک دیوانه نگاهش می کردم…چرا باید من این ادم زورگو رو دوست داشته باشم؟
با تموم حرص و خشمی که سراغ داشتم لب زدم:
-از اذیت کردن من لذت می بری؟این کارات یعنی چی؟چرا تکلیف منو مشخص نمی کنی؟اون زن رسما برات تور پهن کرده و تو رو برای خودش می دونه.
واقعا از حرص می لرزیدم. سشوار رو روشن کرد و وقتی صدای وز وزش بلند شد،با مبهوتی نگاهش کردم.
یعنی رسما من رو هیچ جاشم حساب نمی کرد. اشفته حال ضربه ای به سینه اش زدم و گفتم: -حامی می ش…
اما اچمز شدم…سشوار روشن شده رو روی سینک گذاشت و بعد دست هاش دور کمرم پیچیده شد و به دیوار فشرده شدم و قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم،لب هام توسط لب هاش دوخته شد.
خشکم زد. انچنان با لذت و نرمی لب هام رو به بازی گرفته بود که قدرتم به صفر رسید.
دست های قدرتمند و مردونه اش به ارومی مشغول نوازش کمرم شد و لب هاش به نرمی لب هام رو می بوسید.
صدای کاترین به گوش رسید:
‏Il nuovo marchio italiano Karash è -
‏?bello
(برند ایتالیایی جدید کاراش قشنگه؟)
صدای وزوز سشوار،صدای حرکت لب ها و بوسه مون رو پوشش می داد و صدای کاترین پس زمینه این معرکه شد.
از خشمی که داشتم،چند لحظه اول همراهیش نکردم اما بعد وقتی با لذت بازی رو ادامه داد،لبه های بلوزش رو در دست گرفتم و همراهیش کردم.
وقتی نفس هامون گره خورد،از هم فاصله گرفتیم. دستش روی کمرم و دست من روی پهلوش…
نفس لرزونی کشیدم و سر بلند کرده و نگاهش کردم. نگاهش به لب های نبض دارم بود.
چشمای کوهستانیش رو به من دوخت و خیره در چشمام با صدای بلندی گفت:
‏.Si. Questo è bello. È così bello - (اره…خوشگله…خیلی ام خوشگله)
فقط گیج نگاهش کردم که با دست راستش لبم رو لمس کرد و با صدای ارومی گفت:
-ارامش اینجاست…بهمم نریز. نفس عمیقی کشیدم و ادامه داد:
-من هیچ کاریو الکی نمی کنم…کاترین فقط بخاطر خواسته من اینجاست.
خواستم حرفی بزنم که با عصیان گفت:
-من ارامش می خوام و این نفسا دلیل ارامشه…پس دیگه بهم شک نکن…
سری تکون دادم و بی توجه به صدای کاترین،وزوز سشوار و این اشفته بازار خودم رو به اغوشش پرت کردم.
چی می خواستم و چی شد!!!
.
.
مغنعه رو روی سرم تنظیم کردم و به خودم نگاه دوختم. چشمکی زدم و لبه های مغنعه رو مرتب کردم.
لبخندی زدم و خواستم از اتاق بیرون برم که متوجه شدم دلارام وارد شد. دکمه مانتوم رو بستم و با خنده برگشتم سمشتو گفتم:
-یعنی انقدر ح…
اما از دیدن چشمای گریون و سرخش،حرف در دهانم ماسید.
تا نگاهش به من خورد و من چشم های سرخش رو دیدم،با استرس و نگرانی گفتم:
-چی شده دلی؟
از شدت خشم و ناراحتی فریاد زدم:
-تو دیوونه ای؟اخه من الان باید بفهمم؟تو…تو. د اخه بیشعور الان باید چه غلطی بکنیم؟
اشک ریزان نگاهم کرد و من داشتم از نگرانی می مردم…این مصیبت از کجا سرمون نازل شد؟
سرم رو با دستام پوشوندم و سعی کردم جمجه رو با فشار له کنم. صدای هق هق دلارام ازارم می داد…خدایا بس نبود؟
این چه داستانیه اخه؟
مغزم درد می کرد و می سوخت…حس می کردم اتش گرفتم.
خسته و سرگشته سر بلند کردم و با زاری به چشمای قرمز و خیسش نگاه دوختم و گفتم:
-گریه نکن.
نفسش بالا نمی اومد و با شرمندگی نگاهم می کرد. ته بن بست رسیده بودیم.
نه راه پس داشتیم و نه راه پیش!!!
من باید دقیقا چه غلطی می کردم؟ لبای لرزونش رو تکونی داد و با ضعف گفت: -ببخشید…تورو خدا ببخشید. ارامش،ببخشید.
و منفجر شد. انچنان سوزناک گریه می کرد که بغضم گرفت و دستای کوچکش رو بین دستام گرفتم و گفتم:
-اینجوری نکن. تو بخاطر من کردی…با گریه کاری ازمون برنمیاد. اروم بگیر تورو خدا.
سرش رو به سینه کشیدم و کمرش رو نوازش کردم اما هق هقش بند نمی اومد.
سرش رو بوسیدم و سعی کردم از خودم جداش کنم. بخاطر ناراحتی نگاهم نمی کرد. دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و نگاهش رو به صورت نگران خودم بخشیدم و گفتم:-منو ببین.
اشک مثل ابر بهار از گوشه پلکش می چکید. با سر انگشتام اشکاش رو پاک کردم و با دلگرمی گفتم:
-تقصیر تو نیست…الانم کاری رو که میگم بکن. لب گزید و چشماش پر شد. با جدیت گفتم: -بهش زنگ بزن.

0 ❤️

2024-05-11 00:44:52 +0330 +0330

.
.
حامی(جگوار)
-مطمئنی؟
مسیح سری تکون داد و پرونده رو مقابلم گذاشت و گفت:-تحقیقات کامله رییس. همه چیز درسته.
سری تکون دادم و و پرونده رو بین دستام گرفتم و غریدم:_اطلاعات لو رفته…وای به حالتون مسیح اگه اشتباه باشه.
مطمئن ادامه داد:
-کاترین کمک بزرگی کرده رییس. درست وقتی که فهمیدیم اطلاعات لو رفت به دادمون رسید.
با استفهام نگاهش کردم که از داخل کیفش اوراقی بیرون کشید و گفت:-نگاه کنید.
اوراق رو در دست گرفته و از دیدن امضاها صاف نشسته و به دقت مشغول شدم.
مسیح ادامه داد:-شرکت پیروز،پشت تموم این کاراست. توسط یه نفر که هنوز نمی دونیم کیه، تموم اطلاعات و قرار دادای سپنتا لو رفته و بخاطر همین نتونستیم سهام مهدوی رو بگیریم. راستش من حدس می زدم کار شرکت پیروز باشه اما با کاری که کاترین کرد مطمئن شدم.
منتظر نگاهش کردم که با لبخند گفت:
-با استفاده از قدرت و نفوذ پدرش تونست پیروز رو قانع کنه.
سیگاری گوشه لبم گذاشتم: -ادامه بده. با احترام گفت:-حدودا چند ماه پیش،شرکت پیروز برای کاترین یه درخواست همکاری تو زمینه برندشون می فرسته که کاترین رد می کنه. نکته مثبت این بود که هیچکس از هویت شما خبر نداره و پیروز فکر
می کرده دوست پسر کاترین فقط یه بیزینس
منه،ولی نمی دونسته که صاحب برند جگوار و رییس شرکت سپنتاس. وقتی ما توی مناقصه سهام شکست خوردیم،کاترین اقدام کرد و با کمک زیر میزی که به معاون ارشد پیروز داد متوجه شد لو رفتن اطلاعات و قرار داد ها کار پیروزه.
جالب شد!!!
پوکی به سیگار زدم و مشتاق گوش سپردم.
-کاترین با کمک برند معتبر خودش و پدرش با شرکت پیروز قرار داد بسته. تو شویی که فردا شب برگذار میشه،پیروز در ازای همکاری شرکت پدر کاترین و همراهی خود کاترین با برندش،تموم اطلاعات رو به کاترین می رسونه. کاترین جوری برنامه ریزی کرده که انگار دشمن و رقیب شرکت سپنتاس.
در حقیقت پیروز داره فکر می کنه که اطلاعات محرمانه ما رو داره به فروش می رسونه اما دقیقا داره به خودمون بر می گردونه…این خیلی به نفع
ماست چون اگه اطلاعات جایی درز می کرد باید با رکود شدیدی روبه رو می شدیم.
بی تفاوت گفتم: -خب؟همین؟ خندان گفت:
-نه…به همراه اطلاعات،ما فردا شب متوجه اون کسی که اطلاعاتمون رو لو داده می شیم…چون کسی که اطلاعات میاره،کسیه که اطلاعات رو ازمون دزدیده.
سر تکون دادم…این خوب بود…خیلی هم خوب بود.
.
.
خسته و به شدت در فکر بود. نه توجهی به پارسا کرد و نه توجهی به باغ. دست در جیب پالتوش
کرده و با قدم هایی سست و نامیزون سمت عمارت قدم بر می داشت.
چش بود؟
تکون نخوردم و همون طور ایستاده از پشت پنجره تماشاش کردم که چطور سلانه سلانه حرکت می کرد.
وقتی دیگه نتونستم ببینمش،از پنجره فاصله گرفتم.
هنوز درگیر این بودم که چرا انقدر ناراحت بود که تقه ای به در خورده شد.
خودش بود.
-بیا تو.
وقتی در باز شد و چهره غرق در فکرش در درگاه قرار گرفت،با کنکاش نگاهش کردم. تا چشمش به چشمای جستجوگرم افتاد،نفس عمیقی کشید و به ارومی گفت:-سلام.
سری تکون دادم و همچنان خیره نگاهش کردم. در رو به ارومی بست و بعد از چند لحظه همون طور که مستقیم نگاهم می کرد سمتم قدم برداشت و قبل از اینکه بفهمم چی شده،نزدیکم شد و بعد دستای نرم و کوچکش دور کمرم گره شد و سرش رو به سینه ام چسبوند.
بی حرکت و کمی متعجب بودم. دستام دو طرفم اویزون بود. سرش رو به سینه ام فشرد و با اهی عمیق گفت:
-خسته ام…لطفا بغلم کن.
دستای بی حرکتم رو تکونی دادم و جسم نرمش رو به حصار کشیدم. وقنی دستام دور تنش گره شد،محکم بلوزم رو گرفت و خودش رو کاملا چفت تنم کرد.
دقیقا چش بود؟
با صدای گرفته ای گفت:
-اینجا جای منه…
به جای پاسخ،شالش رو از روی سرش به سمت پایین کشیدم. نفس عمیقی کشید و با نق نق گفت:
-کاترین حق نداره نزدیکت بشه. -غر نزن.
اشفته حال سر از سینه ام جدا کرد و با حالت سردرگمی گفت:
-غر نیست. خواسته دلمه.
چشماش،یک حالتی بود. چیزی پس چشماش پنهان بود و این ناشناختگیش داشت اذیتم می کرد.
دستاش رو روی سینه ام گذاشت و با لبخند کوتاهی گفت:-یه درخواست ازت دارم.
سوالی نگاهش کردم. عضلات سینه ام رو فشار داد و گفت:
-فردا شب،می خوام برم خونه دوستم. -نه.
مشوش خودش رو بهم چسبوند و عضلاتم رو ماساژ داد و گفت:_خواهش می کنم. مامان و باباش نیستن شب. توام که می خوای بری مجلس کاترین. میرم و اخر شب میگم مسیح بیاد دنبالم باشه؟
التماس درون صداش وحشتناک من رو به شک می نداخت. قبل از اینکه حرف بزنم گفت:
-تو که نیستی،منم تو عمارت تنهام خب. میرم پیش دوستم زود میام دیگه. لطفا حامی!!!
پیشنهاد بدی به نظر نمی رسید اما نمی فهمیدم چرا حس خوبی بهش ندارم؟
منتظر نگاهم می کرد که گفتم: -اخر شب خودم میام دنبالت. لبخندی زد و به سرعت گونه ام رو بوسید و گفت: -مرسی!! من هیچ وقت حس هام بهم دروغ نمی گفت و این سری هم…دروغ نگفت…
یه اتفاقی افتاده بود…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-05-11 00:46:58 +0330 +0330

(قسمت 47)
(ارامش)
لبخندی به پارسا زدم و گفتم: -خسته نباشی. برو خدا به همرات.
با دقت به فضای ساختمون و اطراف نگاهی کرد و گفت:-مراقب خودتون باشید. هر چی هم شد به من زنگ بزن.
سری تکون دادم و پارسا با نارضایتی بالاخره ماشین رو روشن کرد و رفت. به محض دور شدن پارسا،تلفنم رو از جیب کیفم بیرون کشیدم و شماره دلی رو گرفتم.
هنوز بوق دوم به صدا در نیومده بود که صدای نگران دلارام بلند شد:-چی شد؟تونستی بیای؟
سمت ساختمون حرکت کردم و گفتم: -درو باز کن. جلوی ساختمونم. با عجله باشه ای گفت و بعد قطع کرد.
استرس مثل یک خوره تمام وجودم رو در برگرفته بود. بدنم با پریدن زانوم و رون پام واکنش نشون می داد.
فضای خفقان اور دفتر باعث شده بود حتئ نفس هامم به شماره بیافته. با ارومی ماهیچه پام رو بین دستام گرفتم و سعی کردم با ضربه های ارومی این واکنش عجیب غریب بدنم رو اروم کنم.
نگاهی به چهره بی روح و رنگ پریده دلارام کردم. شرمندگی چشماش اذیتم می کرد…همه این مصیبت ها بخاطر من بود. اگه من نبودم دلارام هیچ وقت به این دردسر نمی افتاد!!
لبخند کوتاهی زدم و لب های دلارام قبل از اینکه بتونه تکون بخوره،با صدای باز شدن در ثابت موند.
سر چرخونده و از دیدن اون اشغال حروم زاده بدنم از شدت نفرت جمع شد. با ژست مزخرفی پشت میزش نشست و با حالت سردی گفت:
-حاضرید؟فکراتونو کردید؟
هر چقدر هم تلاش می کرد جذاب دیده نمی شد. قد بلند و بی قواره اش خیلی در چشم بود.
با حالت جدی ای گفتم: -وقتی اینجایيم،یعنی فکرامونو کردیم.
نگاه بدی به من کرد. دلارام کمی خودش رو به من نزدیک تر کرد. عمیقا ترسید بود.
من هم ترسیده بودم اما واقعا چاره ای نداشتم.
خم شد و از داخل کشو میزش پاکتی بیرون کشید و روی میز قرار داد. با دقت به پاکت نگاه دوختم که گفت:-بازش کن.
دلارام از شدت ترس حتئ نمی تونست تکون بخوره اما من تکونی به خودم داده و بلند شدم. خیسی دستام رو با فشردن لبه های پالتوم از بین بردم و به ارومی پاکت رو از روی میز کشیدم.
نگاه تیرداد و دلارام به من بود. به ارومی پاکت رو باز کردم و از دیدن محتوی داخلش نفس عمیقی کشیدم.
دلارام از دیدن سفته ها تکونی خورد و با تعجب نگاهم کرد. سر بلند کرده و به چهره مزخرف تیرداد نگاه دوختم و گفتم:-خب؟ شونه ای بالا انداخت و گفت:
-این حس نیت من. همه سفته ها رو بهت دادم. می تونی پاره اش کنی.
بدون فوت وقت پاکت رو محکم گرفتم و با یک حرکت از وسط پاره کردم. درست مقابل چشماش
سفته ها رو پاره کردم و روی زمین انداختم. نیشخندی زد و گفت:
-من سر قولم هستم. سفته ها رو دادم. قول دومم،بعد از کارتون بهتون می رسونم.
سری تکون دادم که از داخل جیبش،بسته کاغذی کوچکی رو بیرون کشید و گفت:
-حالا نوبت شماست.
از روی صندلی بلند شده و دست دلارام رو هم در دست گرفتم. با بی حسی نگاهش کردم و بسته کاغذی رو بین دستام گرفتم و گفتم:
-کی باید بریم؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-همین الان. ارشام منتظره.
بسته رو داخل کیفم قرار دادم و بعد با عجله از دفتر بیرون زدیم…بدبختی در انتظارم بود!!!
وقتی از ساختمون بیرون زدیم،ارشام جلوی ماشین ایستاده و منتظر نگاهمون می کرد. با اشاره ای که کرد،با حالت نمایشی سوار ماشین شدیم.
وقتی از ساختمون فاصله گرفتیم با صدای زمختی گفت:-وقتی رفتید تو،یه نفر میاد بهتون لباساتون رو میده. فقط برای پوششه وگرنه اصلا حق ندارید از اونجا خارج بشید و خودتونو به کسی نشون بدید. سر ساعت نه،ادم ما میاد سراغتون و بهتون میگه که کجا باید برید. اونی که اقا دستور داده میره پای معامله و اون یکی بیرون می مونه…متوجه اید؟
با صدای بی حسی گفتم:-اره.
سری تکون داد و گفت:
-خوبه،بسته رو می دید و بعد بی سر و صدا می رید به همون جایی که بودید تا خودم بیام دنبالتون.
فقط سری تکون دادم و نگاهم رو به خیابون های سرد و نسبتا شلوغ بخشیدم. تمام وجودم فریاد می زد در ماشین رو باز کرده و خودم رو پرت کنم پایين اما افسوس که نمی شد!!!
پیشبند رو دور کمرم بستم و به لباس فرمی که تنم بود نگاهی انداختم. یک بلوز و دامن سفید مشکی با پیشبند خاکستری. لباس فرم خدمه بود. ساپورت کلفتی به پا کرده و کفش های براق مشکی رنگی هم به پا داشتیم.
زن نگاه بی تفاوتی به ما کرد و گفت:
-منتظر بشینید اینجا. کسی اینورا نمیاد اما کسی یهو اومد بگید حلیمه مارو فرستاده تا مراقب نوشیدنی ها باشیم.
سری تکون دادم و با هن هن هیکل فربه اش رو تکونی داد و از اتاق بیرون رفت. گره روسریم رو کمی ازاد تر کردم و به چهره مغموم دلارام نگاهی
دوختم و گفتم:-تموم میشه. چیزی نیست. لبش رو گزید و با بغض گفت: -ببخشید. با لبخند الکی ای گفتم: -دیگه نگو اینو. چیزی برای بخشش وجود نداره.
دستش رو گرفتم و سعی کردم به مردی که امنیت قلبم بود فکر کنم. یعنی الان کجا و در چه حالی بود؟
.
.
حامی(جگوار)
گلاسم رو با بی حوصلگی چرخوندم و سعی کردم از دیدن ناز و اداهای کاترین و دوست های لوند تر از خودش اهمیتی ندم.
مجلس تازه شروع شده و مدل ها خرامان خرامان روی سن حرکت می کردن. کوچکترین اهمیتی
برام نداشت. هر چه سریعتر می خواستم این شو کوفتی تموم بشه و خودم رو به ارامش برسونم.
مثل همیشه در تاریک ترین و انتهایی ترین قسمت ایستاده و به مهمونی نگاه می کردم. تجار سرشناس زیادی به چشمم می خورد و نکته ای که خیلی دوست داشتیم این بود…هیچکس من رو نمی شناخت.
وقتی نوبت کاترین شد،ولوله ای بین جمع بر پا شد. بهترین و گرون ترین لباس رو به تن کرده و با لوندی و عشوه قدم می زد. تموم حاضرین محو پیچ و تاب کمر و برجستگی دلنشین باسنش بودن!!!
موهای فرش رو با اغواگری تکون می داد و بی اهمیت به نگاه مجذوب شده همه افراد حرکت می کرد و با غرور به مقابلش نگاه دوخته بود.
می تونستم صدای اب دهان هایی که بخاطرش قورت داده می شد رو بشنوم…موجی از تستسترون!!!
بی اهمیت گلاسه ام رو سر کشیدم. جمعیت مات و مبهوت حرکات اغواگرانه کاترین بود. صدای قدم هایی رو شنیدم و چند لحظه بعد صدای نگران مسیح به گوشم خورد:-رییس. با گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم: -بگو. با احترام گفت: -همه چیز اماده است. سری تکون دادم.
خیره به مقابلم بودم و وقتی کاترین لبخند زنان سمتم اومد،خیره نگاهش کردم و به ارومی به مسیح گفتم:
-برو.
چشمی گفت و بعد فاصله گرفت. کاترین با شهوت و شیطنت نگاهم کرد و گفت:
‏.L’uomo più attraente del mondo
-جذاب ترین مرد جهان.
فقط خیره نگاهش کردم. تموم نگاه ها سمت ما و واکنش های ما بود. دستاش رو دور بازوم گره کرد و خودش رو نزدیکم کرد و با غرور گفت:
‏.Mi guardano con rammarico
-چقدر با حسرت دارن نگاهم می کنن.
همچنان خیره نگاهش کردم و گفتم:
‏È buono-خوبه.
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
‏.ti amo-دوست دارم.
لنگه ابرویی بالا انداختم. نگاهم به کلبه کوچکی که مخصوص مهمان های وی ای پی بود گیر کرد.
همه چیز طبق خواسته من داشت پیش می رفت.
تموم تلاشم رو می کردم به کاترین و حرکاتش بی تفاوت باشم. خودش رو به زیرکانه ترین شکل ممکن بهم نزدیک می کرد.
عصبی و مشوش ایستاده و به سن نگاه می کردم که گوشیم درون جیبم لرزید و وقتی سر بلند کردم با نگاه خیره کیان روبه رو شدم.
تا چشم در چشم شدیم،سری تکون داد و موجی از اشفتگی درون وجودم پخش شد.
کاترین نگاهم کرد و با لبخند گفت:
‏.È tempo, piccola … aspetta -
وقتشه عزیزم…منتظره.
دستم رو مشت کردم و گفتم:
‏Andiamo_بریم.
دوشادوش هم سمت کلبه رفته و وارد شدیم. به محض ورودمون نگاه همگی سمت ما کشیده شد.
کاترین لبخند زیبایی زد و من نگاهم به پیروز گره خورد. لبخند زنان از روی مبل بلند شد و گفت:
-مشتاق دیدار. کاترین خیلی ازتون تعریف می کرد.
هم قدم با کاترین نزدیکشون رفتم. وقتی مقابلش قرار گرفتم،دستش رو سمتم دراز کرد و گفت:
-دیدنتون از نزدیک باعث افتخاره.
چشمام از چشمای براقش به دستای منتظرش تردد کرد و بعد با لحن خشکی گفتم:
-خوبه که مفتخر شدی. و بعد بی توجه به چهره درهمش روی مبل نشستم.
هیچکس اینجا من واقعی رو نمی شناخت. به عنوان دوست پسر کاترین و یکی از سهامدار های اصلی برند پدر کاترین اینجا بودم و بس…
نگاه تموم شش نفر به من و کاترینی که کنارم نشسته بود دوخته شد. پیروز با حالت عصبی ای نشست و گفت:-خب،مث…
-قبل اینکه اجازه بدم حرفش تموم بشه با لحن سردی گفتم:-اول مدرک.
لحن قاطع ام باعث شد سری تکون بده و به محافظی که پشت من ایستاده بود دستی تکون بده.
سکوت ایجاد شده سنگین و بی اندازه خفقان اور بود.
سکوت ایجاد شده با صدای پایه های میزی که روی زمین حرکت می کرد،شکسته شد.
صدا از پشت سرم شنیده می شد و هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد.
کاترین لبخند دلفریبش رو حفظ کرده و به پیروز چشم دوخته بود. مشتم تیر می کشید و منتظر لحظه دلخواهم بودم.
من اون خائن رو گردن می شکستم…
و بالاخره صدا نزدیک و نزدیک تر شد و در اخر،میزی دقیقا کنار من نگه داشته شد.
پیروز به کسی که میز رو حمل می کرد نگاه دوخت و گفت:-اماده است؟ سکوت شد و بعد: -بله.
کاترین هینی کشید و با وحشت به دخترکی که پاسخ داده بود نگاه دوخت. اما من…من خون درون رگ هام یخ بست و اونقدر وجودم مملو از عصیان شد که با خشم سر بلند کرده و به دختری که با نگاهی وحشت زده به من نگاه می کرد،چشم در چشم شدم.
سکوت شد و خلا…
نگاه وحشت زده اش قفل نگاهم و نگاه خشمگین من قفل نگاهش بود.
بند بند بدنش می لرزید و لباش به شکل باور نکردنی تکون می خورد.
کاترین با بهت و شگفتی گفت:
‏?Did she bring you information -
این براتون اطلاعات رو اورد؟
پیروز با تعجب و گیجی گفت:
‏Yeah…how come -اره…چطور مگه
ارامش،درست در مقابل چشمام لرزید و اشک از گوشه چشمش سرازیر شد و من انچنان دست و پام می لرزید که رعشه ای سخت بدنم رو فرا گرفته بود.
کاترین با حالت نگران و عصبی ای فریاد زد:
‏?Are you the same traitor
-تو،تو همون خائنی؟
ارامش،دخترکی که ارامش من شده بود،لرزید و با بغض گفت:-توضیح میدم…من،من چا…
قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم،پیروز بلند شد و سمت ارامش رفت و مقابل چشمام بازوی ارامش رو بین دستاش گرفت و گفت:
‏?What’s the matter
-قضیه چیه؟
خشم بهم غالب شد و بعد من بودم و عصیانی که دامن همه رو گرفت!!!
تک تکشون رو به اتیش می کشیدم.
من این خائنو به اتیش می کشیدم…
.
.
(ارامش)
چشم هاش،چاله خون بود. درون کوهستان سوزان چشماش اتش انچنان شعله می کشید و هرمش در باد می رقصید و جسم لرزوان من رو می سوزوند.
دست های کثیف پیروز دور بازوم بود و من حتئ نمی تونستم تکون بخورم و بی دلیل بغض کرده و در حال خفه شدن بودم.
از روی صندلیش بلند شد و بی توجه به معشوقه شیطان صفتش نگاهش رو گره به نگاهم زد.
محو نگاهش می کردم که گفت:
‏Do you know what the penalty for ?betrayal is in my world
-می دونی تو دنیای من جزای خیانت چیه؟
با چشم های پر نگاهش کردم و گفتم:
‏I know-می دونم.
کتش رو مرتب کرد و کاترین با ترسی الکی به من نگاه می کرد. اشاره ای به جمع کرد و با غرش گفت:
‏- say بگو.
‏- Death مرگ! سری تکون داد و با جدیت گفت: Punishment for betraying me, death.
‏Reza’s daughter
-سزای خیانت به من،مرگه دختر رضا.
اب دهانم رو به سختی بلعیدم و به فارسی و با لرزش لعنتی واری گفتم:-نمی خوای فرصت بدی؟فکراتو کردی؟ لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت: -من هیچ وقت فرصت جبران نمیدم.
فقط مات و لبریز از اشک نگاهش کردم که در یک حرکت دست داخل جیبش برده و بعد اسلحه اش رو بیرون کشید.
تشویش تموم فضای کلبه رو در گرفت…مرگ،واژه غریبیه.
محافظ پیروز اسلحه اش رو سمت حامی نشونه گرفت و پیروز با تته پته گفت:
-داری چی کار می کنی؟
اسلحه اش رو بلند کرد و دقیقا وسط پیشونیم رو هدف قرار داد. قلبم درون سینه گومب گومب صدا می داد.
جگوار همین بود…همین قدر ظالم و بی رحم.
نگاهش میخ من بود اما مخاطب جمله اش،پیروز بود:
-انتقام.
فکراش رو کرده بود. هیچکس نمی تونست نظرش رو عوض کنه…نمی خواست بشنوه و اجازه دفاع نمی داد…تقلاهام بی فایده بود.
قطره اشکی که از گوشه چشمم چکید واقعا بی اختیار بود. با جدیت و بدون هیچ انعطافی نگاهم کرد و با سخط گفت:
‏.The game is over -بازی تموم شد.
و صدای شلیک گلوله در فضا طنین انداز شد و ناله سرشار از درد به هوا رفت.
یک گلوله نه،دو گلوله زده شد و …
تموم شد.

0 ❤️

2024-05-11 00:47:35 +0330 +0330

.
.
حامی(جگوار)
صدای شلیک گلوله وحشت رو به تک تک افراد تزریق کرد و بهت و شگفتی در نی نی چشمای دیگران فریاد می زد.
صدای جیغ ناشی از دردش گوش خراش بود اما ماشه رو کشیده بودم و وقتی پیروز که به جسم غرق در خونش نگاه می کرد خواست حرفی بزنه،کیان و مسیح طبق نقشه وارد شدن و وقتی اسلحه رو سمتش نشونه گرفتن لال شد.
سر چرخونده و به دخترک غرق در خون نگاه دوختم و تموم خاطراتم مقابل چشمم روی پرده رفت.
من با خیانتکار شوخی نداشتم…
سر بلند کرده و به چهره بی رنگ و غرق در اشک او چشم دوختم…رنگ به رخسار نداشت و با چشم هایی درشت شده از فرط ترس به جسم خونین خائن نگاه می کرد…وحشتش اذیتم می کرد.
این وحشت درون چشمای ارامش داشت بهمم ریخت…ارامش حامی!!!
قطره قطره اشک مثل گلوله از چشماش می چکید و با لرزشی مشهود به جسم خونین کاترین نگاه می کرد.
تموم افراد به نمایشی که به راه انداخته بودم،با واهمه نگاه می کردن.
پیروز نگاهی به جسد محافظش که توسط شلیک مسیح از پشت پنجره از پای در اومده بود نگاه دوخت و بعد چشمای گشاد شده اش رو به جسم خونین کاترین دوخت و با ترس و تعجب گفت:
-کشتیش؟
ارامش عملا می لرزید و با ضعف به مقابلش خیره بود. با غرش اشاره ای به دستش کردم و گفتم:
-دستای کثیفتو از روش بردار.
پیروز فقط گیج نگاهم می کرد و وقتی حرکتی نکرد،بدون لحظه ای مکث به استخون زانوش شلیک کردم و با فریاد به زمین افتاد.
با قدم هایی ثابت و استوار سمت دخترکی که ارامشم بود و جیغ کشان به عقب پریده بود رفتم و دستای سردش رو بین دستام گرفتم و وقتی چشمای خیس و پرش رو بهم دوخت،با اطمینان گفتم:
-نترس…من پیشتم.
چونه اش می لرزید و می خواستم بخاطر این ترس و وحشتی که درون نگاهش بود تک تک این حروم زاده ها رو تیر بارون کنم.
این ترس درون نگاهش و این لرزش بی امانش فقط بخاطر این بی شرف ها بود و من دنیا رو به خون می کشیدم اگه کوچک ترین لرزی درون چشماش ببینم…این دختر،مال من و ارامش من بود.
کیان همون طور که اسلحه اش رو سمت اون کفتار ها گرفته بود گفت:-دستور چیه رییس؟
ارامش رو سمت خودم کشیدم و جلوی چشمای متعجب همگی با پوزخند گفتم:
_با کاترین خوب بازی رو شروع کردید اما یادش رفته بود که من همیشه یک قدم جلوترم…بازی رو اونجوری که من بخوام ادامه میدم چون شاه منم.
دهان باز کرد و خواست حرف بزنه که غریدم: -تله بود…گیر افتادید. اشاره ای به مسیح و کیان کردم و گفتم: -این تن لشا رو بی سر و صدا ببرید انبار. اشاره ای به جسم نیمه جون کاترین کردم و گفتم: -رفیعی منتظره…حیف انقدره اسون بمیره…هنوز
شکنجه نشده.
چشمی گفتن و من دست ارامش رو گرفتم و با صلابت و جدیت از کلبه بیرون زدم.
صدای موزیک به خواست و نقشه ما وحشتناک بلند بود. فاصله زیاد کلبه از باغ و حضور همه محافظا باعث شده بود کسی نتونه این سمت بیاد.
ارامش همچنان در بهت بود…با اینکه کاملا امادگی همه چیز رو داشت و از قبل از همه چیز با خبر بود اما باز هم در شک به سر می برد.
از ساختمون بیرون زدیم و مهرداد در ماشین رو به ارومی باز کرد و به نرمی ارامش رو سوار کردم و چند لحظه بعد ماشین حرکت کرد.
دمای بدنش به شدت افت پیدا کرده بود و دستای سردش تموم سیستم عصبیم رو بهم می زد.
وقتی ماشین وارد عمارت شد،پارسا به سرعت بیرون پرید و در رو برام باز کرد.
با جدیت پیاده شدم و دست های یخ زده ارامش رو
بین دستام گرفتم و کمکش کردم از ماشین پیاده
بشه.
بی توجه به نگاه محافظ ها که روی قفل دست های ما گیر کرده بود،وارد عمارت شدیم. بانو و هدئ و نیلی طبق دستورم جلوی عمارت ایستاده و با دیدن ارامش،با ترس نگاهی به چهره بی روحش کردن و بانو با نگرانی گفت:-وای خدا مرگم بده…چی شدی مادر؟
لبای لرزونش رو تکونی داد و دستای سردش رو از دستام جدا کرد. ازم فاصله گرفت و با بغض سمت بانو حرکت کرد. محو حرکاتش بودم که هنوز دو قدم بیشتر برنداشته تلو خورد و قبل از اینکه سقوط کنه،دستام رو دور کمرش حلقه کردم و به خودم تکیه دادمش.
بی جون روی دستم افتاد و با ناله ای ضعیف گفت:
-سر…سردمه.
از شدت درد و ضعف حتئ چشماش رو باز نمی کرد. این حالتش دلیل دیوانگی من بود…چه بلایی سرش اورده بودن!!!
من،جگوار،شاه نشین حلقه،کسی که اسمم توام با وحشت بود،بی توجه به هیچ چیز،بی توجه به نگاه ها،دست زیر زانوش برده و بعد…جسم ضعیفش رو مقابل چندین جفت نگاه ها به اغوش کشیدم و با غرش گفتم:-یه لیوان اب قند بیار نیلی.
و با تموم عصیان و بی قراری جسم لرزونش رو به خودم فشردم و با عجله سمت اتاقش حرکت کردم.
از سالن مهمونی با شتاب گذر کردم و وقتی بانو در اتاقش رو باز کرد،با عجله وارد شدم و جسم مثل پرش رو روی تخت قرار دادم.
نیلی،ظرف اب قند رو روی میز گذاشت و با نگرانی به چهره زرد ارامش نگاه می کرد.
حوصله نگاهاشون رو نداشتم…لبه تخت نشستم و با خرناس گفتم:-بیرون!!!
بدون کلمه ای حرف از اتاق بیرون زدن…سرشونه هاش رو گرفتم و بلندش کردم. ناله ای کرد و به خودم تکیه دادمش. خم شدم و لیوان اب قند رو برداشتم و به ارومی روی لبش قرار دادم و با دستور گفتم:-دهنتو باز کن ارامش.
بی جون سری تکون داد اما لبه های لیوان رو به
لبش فشردم و بالاخره با سستی لباش رو باز کرد و تونستم اب قند رو جرئه جرئه وارد دهانش کنم.
وقتی موفق شدم نصف لیوان رو به خوردش بدم،از لباش جدا کردم و بلندش کردم و سنگینش رو روی دست راستم انداختم.
با حالت عصبی ای گفتم: -چشماتو باز کن.
دستای کوچکش رو با بی حالی بلند کرد و روی گردنم گذاشت. نیازم،افیونم برای کمی رام شدن،چشماش بود.
با ضعف پلک زد و بعد…چشمایی رو که یک منظومه پر جاذبه بود به من دوخت.
چشماش،ساحل ارامش بود و این انعکاس اشک درون چشماش بند بندم رو به خون می کشید.
لبش رو گزید و با بغض گفت:
-مرد؟چرا؟چرا می خواست این بلا رو سر من بیاره؟چ…
دستام رو روی لبش گذاشتم و با خشونت گفتم: -هیس…هیچی نگو.
قطره اشکی لعنتی از گوشه چشمش چکید و شلاق شد به صورتم…گریه نکن لعنتی!!
با دل ضعف اور ترین حالت ممکن گفت:
-اگه…اگه از قبل متوجه نمی شدی،اگه بهت نمی گفتم منو…منو می کش…
عصبی لبش رو بین دستام گرفتم و غریدم: -میگم حرف نزن.
دستورم رو برعکس اطاعت کرد و با هق هق دستام رو از روی لباش برداشت و گفت:
-بذار حرف بزنم…دارم خفه میشم. بدون انعطاف گفتم: -گفتم نه…حرفشو نمی زنی. چشمای ترش…اخ از چشمای ترش…کی این منظومه من رو جذب کرد؟ ناراحت و دلخور سری تکون داد و با درد گفت: -حالا چی میشه؟ به جاذبه چشماش نگاه دوختم و لب زدم: -امشب،همه فهمیدن…رابطمون فاش شد. با دلخوری گفت: -نمی خواستی کسی بفهمه؟ با کمی خشم و جدیت غریدم: -مزخرف نگو. از فردا صبح به همه میگی من کی توام…چی کاره اتم.
“به هرکی رسیدی بگو من چی کاره اتم.”
امشب،تموم اعضای حلقه متوجه رابطه من با ارامش می شدن…
تکونی به خودش داد و مقابلم قرار گرفت. دستاش رو دور شونه هام قفل کرد و با چشمای لبریزش گفت:
-تو کی منی؟
کمرش رو گرفتم و به خودم نزدیک ترش کردم و مقابل لباش لب زدم:
-من چی تو ام؟
بی وقفه و با قطره اشکی سمج گفت:
-حامی…حامی ارامشی.
قطره اشکش رو با سرانگشتام پاک کردم و گفتم:
-بگو ارامشی،ارامش منی…بگو چشمام مال حامیه،بگو نفس نفس زدنام یه جهنمه و فقط برای
حامیه و غلط کرده کسی بخواد به جز من بشنوه ارامش. بگو حق نه گفتن به حامیو ندارم و تک تک شکنجه هاشو تحمل می کنم چون من ارامش حامی ام.
“بگو هر چی بگی نه نمیارم پایتم ورد زبونم اسمت تو شدی عادتم”
فینی کشید و با لبخندی توام با اشک گفت: -هنوزم داری زور میگی. -محکومی…تا ابد محکومی ارامش. مقابل چشمام لب زد: -من از قیدت نمی خوام رهایی!!
شوریده حال کمرش رو فشردم و با دلبرترین حالت ممکن ناله ای کرد و من با حرص دستی به موهاش کشیدم و کش موهاش رو با خشونت باز کردم و گفتم:-بگو من ماه خونین شده ی جگوارم…بگو حق نداره کسی موهامو ببینه چون موهام مال حامیه…بگو نگاهم،چال روی گونه ام هر پیچ و تاب موهام و هر ذره بدنم مال حامیه.
اشاره ای به موهاش کردم و گفتم: _دیگه ام موهاتو بالا نبند.
“موهاتو که بالا می بندی ماه جلوت کم میاره چشمای خاص تو مگه واسه ادم حواس می ذاره تا نگام می کنی می لرزه دل بیچاره”
لبش رو به زیبایی گزید و گفت: -چرا؟
لنگه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-چون دوست دارم بپیچم دور دستم و اگه بپیچم دور دستم،دیگه اینجوری جلوم نیستی.
چهره در هم کشید و با گیجی گفت:
-جلوت نیستم؟کجام پس؟
خیره در چشماش با لاقیدی گفتم:
-زیرم،داری نفس نفس می زنی بچه.
چند لحظه مکث کرد و به محض اینکه متوجه منظورم شد،سرخ شد و با غیض گفت:
-حامی!!!
-حق اینجوری صدا کردنم نداری…اخطار اول و اخرم.
فقط با تعجب و عصبی نگاهم می کرد.
نزدیکم شد و بینی اش رو به بینی ام مالید و با پچ پچ گفت:-من،حالا حالا ها شکار نمیشم.
-من شکارچی ام و وقتی که بخوام،تموم بدنت رو گاز می گیرم…هر وقت که بخوام،تو هر شرایطی که بخوام…
پا رو دمم نذار…من با کسی راه نمیام.
“یه لباس ساده می پوشی چی میشی وای تو یه فرشته ای لباس و تیپ خاص نمیخوای تو ام درست عین خودمی با کسی راه نمیای”
ریز خندید و با اغواگری گفت:
-خشونتت،شکنجه هات نفسم رو بند میاره…پس لطفا اروم تر شکار کن شکارچی!!
پهلوش رو محکم فشردم و وقتی از درد چهره اش جمع شد ادامه دادم:
-اروم که بشم،اروم که باشم،اروم شکار میشی…وای از جنونم ارامش…بترس از روزی که دیونه بشم و تنم،تنتو بخواد…اونجا من میشم جگوار و واقعا می درمت.
خم شد و نفس های داغش با حرارت به گوشم پخش کرد و گفت:-ارامشت با من…ارومت می کنم.
سرش رو سمت صورتم کشیدم و چونه اش رو با حرارت مکیدم. استخون و پوستش رو با لذت به چنگ گرفته و عمیقا مکیدم.
این دختر،نرم و شیرین بود.
پیچی خورد و خواست حرفی بزنه که لبام رو جدا کردم و گفتم:
-با تو ارومم. هیچکی نمی تونه نزدیکم بشه. “با تو رو مود خوبیم”
دستاش رو دو طرف گردنم گذاشت و گونه ام رو بوسید و با دلبری گفت:
-نذار کسی نزدیکت بشه…به جز من نذار کسی نزدیکت بشه حامی.
کمرش رو محکم گرفتم و با حرص روی تخت پرتش کردم و روی تنش قرار گرفتم و با غیض گفتم:
-هیچکی نمی تونه نزدیک بشه،نه قبل از تو…نه بعد از تو.
“هیچکی نمی تونه نزدیک شه بهم وقتی نبودی ام”
لبخندش اب روی اتش دلم بود. قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه،دوباره چونه اش رو مکیدم و صدای نفس نفس های دیوانه کننده اش رو شنیدم.
داشتم در اتش می سوختم…عمیقا و شدیدا تنش رو می خواستم…لمس تنشو…نرمی بدنش و حس تنش روی تنم…اما الان نه!!!
گفته بود فعلا نه و الان هم اصلا موقعیت مناسبی نبود.
اشفته و با حرص ازش فاصله گرفتم و از روی تخت بلند شدم. با عجله سمت در حرکت کردم که صدای متعجش رو شنیدم:
-حا… -جرئت داری صدام کن ارامش. دستم به دستگیره بود که با نگرانی گفت: -چی شد اخه؟ در رو باز کردم و با خشم گفتم: -اگه یه ثانیه دیگه بمونم،شکار شدی. و بعد با تموم نیاز و عطشی که داشتم رهاش کردم
و سمت اتاقم رفتم… لعنتی لعنتی
ادامه دارد…

1 ❤️

2024-05-11 11:06:16 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
😍😍😍

1 ❤️

2024-05-12 23:08:46 +0330 +0330

(قسمت 48)
حامي(جگوار)
وقتی مسیح خبر داد که توی مناقصه شکست خوردن،به فاصله دو روز بعد خبردار شدیم تموم اطلاعات محرمانه شرکت سپنتا،یکی از شرکت هایی که زیر سایه حمایت من بود لو رفته.
تحقیقات شروع شد و متوجه شدیم،اطلاتمون دست یکی از شرکت های رقیبه…این که اطلاعات لو رفته خیلی چیز عجیبی نبود،اینکه چه کسی لو داده بود نکته اصلی ماجرا بود!!!
من کلا از خائن ها خوشم نمی اومد و تیم رابط امنیتی خودم رو وارد کار کردم و دستور داده بودم هر چه زودتر خائن پیدا بشه. درست زمانی که ما درگیر این پرونده بودیم و می خواستیم خودمون خائن رو پیدا کنیم،خائن با پای خودش وارد قصه شد.
کاترین…
کاترین تموم اطلاعات سپنتا رو از شرکت دزدیده بود. و دوستانه نزدیک شد و به مسیح گفته بود که دزد شرکت رو پیدا کرده…وقتی مسیح بهم خبرداد،بی اندازه تعجب کردم. در ظاهر یک کار دوستانه بود و کاترین بخاطر دوستی این کار رو کرده بود اما در بطن مشکل بود.
کاترین چرا باید این کارو می کرد؟
و کاترین دقیقا از کی فهمیده بود اطلاعات لو رفته؟اینکه گفته بود توسط یکی از بچه ها شنیده اصلا جور در نمی اومد چون هیچکس به جز من و مسیح و کیان باخبر نبود و این خیلی عجیب بود.
قصه داشت برام گنگ پیش می رفت که ارامش،وارد قصه شد…
وقتی با اون حال اشفته وارد اتاقم شد،متوجه شدم اتفاقی رخ داده اما منتظر بودم خودش حرف بزنه. از اغوشم بیرون زد و خداحافظی کرد حتئ
دستگیره در رو هم گرفت اما ناگهانی برگشت و فقط هراسون یک جمله گفت:
“کمکم کن حامی” و داستان رو برام تعریف کرد.
پدر دلارام بخاطر یک سری بدهی هایی که بخاطر نقل مکان از شیراز به تهران دچارش شده بود،مجبور میشه از شخصی به اسم تیرداد کامیار که رییس شرکتیه که درونش کار می کرده،پول قرض بگیره.
تیرداد بهش مهلت یک ساله میده تا بتونه قرضش رو برگردونه اما چند روز پیش تیرداد خیلی ناگهانی به دلارام زنگ می زنه و میگه که باید خیلی زود خودش رو به شرکت برسونه. بدون اینکه کسی بفهمه!!!
وقتی دلارام وارد شرکت میشه،تیرداد بهش میگه
یکی از ادم های نزدیکش دچار مشکل شده واگه
دلارام برای درمانش بره،نصف چک های پدرش رو پاره می کنه و اگه این کارو نکنه،چون وارد قصه شده،پدرش از کار اخراج میشه.
دلارام بهش اطلاع میده که دکتر نیست و کاری
ازش بر نمیاد اما تیرداد خواهش می کنه که فقط بره و برای کمتر شدن دردش تلاش کنه. تیرداد با استفاده از وجدان کاریه دلارام،دلارام رو راضی می کنه که به دیدن مریضش بره.
وقتی دلارام میره متوجه مرد زخمی و رنگ پریده ای میشه که شدیدا از شدت درد به خودش می پیچیده و تقاضای کمک می کرده. دلارام طبق اصول اولیه میگه باید این مریض رو به بیمارستان ببرن و وقتی تیرداد قبول می کنه،تیرداد در اخر به دلارام امپول مسکنی رو بهش میده که حداقل برای اروم شدنش بهش تزریق کنه و دلارام قبول می کنه. وقتی
دلارم از اونجا بیرون می زنه،شب تیرداد براش چندتا عکس می فرسته…عکس هایی از جنازه اون مرد.
دلارام وحشت می کنه و تیرداد عکس هایی از دلارام وقتی که داشته مسکن به اون مرده تزریق می کرده می فرسته و میگه اگه باهاش همکاری نکنه،عکس ها رو پخش می کنه و اون فرد چون بخاطر تزریق سم مرده،دلارام و پدرش رو به جرم قتل لو میده…طوری برنامه چیده شده بود که همه چیز علیه دلارام و پدرش میشه.
و وقتی دلارام بی گناه و ترسیده ازشون می پرسه چی می خوان،پای ارامش به قضیه کشیده شد.
تیرداد به دلارام میگه اگه ارامش رو بیاره و با همکاری ارامش کاری رو که بخواد انجام بدن،از همه چیز چشم می پوشه و اگه احدی از این قضیه خبردار بشه با صحنه سازی دلارام و پدرش به جرم قتل اون مرد دستگیر میشن.
تیرداد میگه ارامش یکی از اعضای نزدیک مسیحه و حضورش می تونه امنیت بخش باشه و به این بهونه ارامش رو قانع می کنه.
وقتی ارامش به تیرداد زنگ می زنه تیرداد بهش
میگه اگه بسته ای رو که می خواد تو یه مهمونی به دست یک نفر برسونه،قید همه چیز رو می زنه و چک ها رو پاره می کنه.
تیرداد ارامش رو تهدید می کنه اگه کلامی از این ماجرا به من خبر برسونه،بی وقفه عکسا رو پخش می کنه و دلارام و پدرش رو دستگیر می کنه و با عذاب وجدان اینکه همه این بلاهایی که سر دلارام اومده بخاطر ارامشه،ارامش رو در منگنه قرار میده.
ارامش اشفته حال این قصه رو به من گفت و با گریه ازم خواست کمکش کنم. وقتی این ماجرا رو
شنیدم،از شدت حرص می لرزیدم و وقتی فکر می کردم اگه این قصه رو به من نمی گفت و خودسرانه عمل می کرد چه بلایی سرش می اومد.
وقتی از مسیح خواستم اطلاعاتی در مورد تیرداد در بیاره،چیز خیلی خیلی جالب کشف شد.
اینکه حدودا یک هفته پیش کاترین و تیرداد در ونیز باهم دیدار داشتن و این دیدار وقتی کلید ماجرا شد که فهمیدیم،لئوناردو،یکی از زیر مجموعه های مافیا هم تو اون جلسه حضور داشت…اونجا بود که همه چیز اشکار شد!!!
لئوناردو به کاترین نزدیک میشه و تموم اطلاعات مربوط به ارامش رو در اختیارش قرار میده و میگه که ممکنه تو این مدتی که ارامش در عمارت منه،ارتباطی بین ما شکل بگیره. و با نشون دادن چندین عکس کاترین رو به بازی دعوت می کنه.
لئوناردو بهش میگه که شرکت پیروز در به در دنبال اطلاعاتی از شرکت سپنتاست و می تونه تیرداد رو نزدیک اونها بکنه و بگه یه نفوذی بین افراد سپنتا داره و می تونه اطلاعات رو بدست بیاره و با دادن چند مردک ساده پیروز بهش اطمینان می کنه.
لئوناردو حسادت زنانه کاترین رو برانگیخته می کنه و ازش می خواد خیلی زود وارد ایران بشه.
لئوناردو در قبال این کار ها فقط از کاترین می خواد وقتی خواست برای تاسیس شرکتش اقدام کنه،کاترین هم خودش و هم من برای پشتیبانی کمکش کنیم.
کاترین هم بی وقفه وارد ایران میشه و طبق نقشه ای که داشته،اطلاعات رو به کمک تیرداد می دزده و بعد طبق نقشه خودشون،دلارام رو وارد قصه می کنن. تیرداد با زرنگی اطلاعات رو در اختیار شرکت پیروز قرار میده و دقیقا همون زمان کاترین به شرکت پیروز ایمیل میده و میگه می دونه که اطلاعات دست شماست،اگه نفوذی و اطلاعات رو تحویل بده،همکاری باهاش رو شروع می کنه. کاترین میگه که می خواد نفوذی رو به زیر حمایت خودش بکشه و ازش مراقبت کنه تا بتونه همیشه یه نفوذی بین ادم های سپنتا داشته باشه. پیروز هم مثل یک احمق گول نقشه رو می خوره و وقتی این خبر رو به تیرداد میگه تیرداد هم بی وقفه قبول می کنه و بعد داستان اونجوری که دلشون می خواست پیش میره.
تصمیمشون این بود که من وقتی گول حرف های کاترین رو خوردم و برای فهمیدن اینکه خائن چه کسیه،وارد مهمونی بشم و بعد از اینکه اونجا ارامش رو ببینم،چون تاوان خائن همیشه برای من مرگ بود و اصلا فرصت نمی دادم،ارامش رو در جا بکشم.
نقشه جوری طراحی شده بود که پیروز فکر می کرد کسی که اطلاعات رو دزدیده ارامشه و قراره اون رو به من بده.
اگه من متوجه ماجرا نمی شدم،ممکن بود همونجا از شدت خشم بلایی سر ارامش بیارم و قبل از اینکه حتئ ارامش بتونه از خودش دفاع کنه و بخواد توضیح بده من یا شلیک کرده و یا دستگیرش کرده بودم و ادم های تیرداد جوری برنامه ریزی کرده بودن که پدر و مادر دلارام به همراه خودش،بخاطر سرقت از منزلشون که توسط خودشون برنامه ریزی کرده شده بود کشته شده باشن .
همه چیز کاملا برعلیه ارامش بود و شاید من هیچ وقت متوجه ماجرا نمی شدم و شاید اونقدر دیر متوجه می شدم که اتش خشمم دامن گیر می شد و ارامش رو تیکه پاره می کردم.
اما بخاطر درک و اعتمادی که ارامش به من داشت،قبل از اینکه یه فاجعه رخ بده،همه چیز رو بهم گفت و طبق نقشه ای که کشیدیم،همه چیز طبق اون چیزی که می خواستیم پیش بردیم.
خانواده دلارام در امنیت به سر برده و شبانه تیرداد رو دستگیر کرده و گیرش انداخته بودیم.
یک فاجعه با نقشه ای زیرکانه، علیه کسایی که علیه ما نقشه کشیده بودن،تموم شد…
و حالا من در راس بودم و باید حسابم رو با چند نفر تسویه می کردم
و اولیش،کاترین بود.
از روی صندلیم بلند شده و از اتاقم خارج شدم…فقط مسیح به دادت برسه کاترین؛چون هیچکس از خشم من در امان نیست!!
.
.
(ارامش)
نگاهی به چهره بی روح ام انداخته و بی رمق مشتی اب به صورتم پاچیدم. حس خوب قطرات اب باعث شد دوباره مشتی اب سرد پر کرده و به صورتم بزنم.
لبخند کوتاهی زدم و بدون خشک کردن صورتم از سرویس بیرون زدم. شال مشکی رنگی رو از کمدم بیرون کشیده و خرامان خرامان از اتاقم بیرون زدم.
سعی کردم لبخندزنان وارد اشپزخونه بشم و کرختی ام رو پشت لبخندم پنهون کنم. با صدای نسبتا بلند و خندانی گفتم:-سلام صبح بخیر. توقع هر چیزی رو داشتم الا این…
تمومی افراد حاضر در اشپزخونه سر پا ایستاده و با جدی ترین حالت ممکن به ارومی زیر لب گفتن:
-سلام خانوم. متعجب نگاهشون کردم و گفتم:
-وا،چتون شده؟چرا همچین می کنید؟
مثل یک سرباز ایستاده و اماده به خدمت بودن…چشون شده بود؟
قدم به داخل گذاشتم و به بانو نگاهی کردم و با استفهام پرسیدم:
-چیزی شده؟ لبخند کمرنگی زد و گفت: -نه خانوم،الان صبحونتون رو حاضر می کنم.
نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارم. قبل از اینکه بتونه از پشت میز بیرون و بیاد و سمت سماور بره،قدمی به جلو برداشته و دستای پر مهرش رو بین دستام و گرفتم و با گیجی گفتم:
-بانو چی شده؟چرا انقدر سرد برخورد می کنید؟
وحشت زده و شرمنده دستاش رو از دستم بیرون کشید و گفت:-هیچی خانوم،هیچی نشده.
چهره در هم فرو برده و با ناراحتی نگاهی به همه شون که مثل یک غریبه نگاهم می کردن انداختم و گفتم:-خانوم؟خوبه می دونید چقدر از این کار بدم میاد. چیزی شده؟من کاری کردم که از دست من ناراحت شدید؟
تکونی خورده و نیلی خیلی با احترام گفت:
-توروخدا اینجوری نگید خانوم.
-اینجوری صدام نکنید.
نفس کلافه ای کشیدم که بانو با من و من گفت:
-خب،خب شما خانوم این عمارت هستید و مام کارکنای شما،باید خانوم صداتون کنیم.
اهاااان…تازه متوجه ماجرا شدم. دیشب!!
دیشب متوجه همه چیز شده بودن.
با شرمندگی سری پایین انداخته و گفتم:
-پس موضوع اینه.
با احترام بله ای گفتن. سری تکون داده و دقیقا مقابلشون قرار گرفتم. بی هوا خم شده و گونه بانو رو سریع بوسیدم و بی توجه به صدای متعجب و خجالت زده اش،گفتم:
-یه چیزی رو اینجا،برای اولین و اخرین بار میگم. نه من خانوم این عمارتم و نه شما زیر دست های من. ما اینجا همگی باهم داریم زندگی می کنیم و باهم خیلی حس خوبی داریم.
من فقط ارامشم،همین…هیچ چیزی عوض نشده.
نیلی خواست با اعتراض حرف بزنه که دست روی شونه اش قرار دادم و گفتم:
-این رفتارتون و این یهویی عوض شدنتون،داره منو اذیت می کنه. اگه قراره احترام و علاقه ای باشه،دوست دارم بخاطر خودم باشه،نه بخاطر رابطه ای که بین من و اقای شماست. اینجوری من حس وحشتناکی پیدا می کنم که خودم هیچ ارزشی نداشتم و فقط بخاطر این که الان اسمم کنار اسمشه
لایق احترامم. من این احترامو نمی خوام. من حسرت شنیدن کلمه خانوم رو ندارم و علاقه ای هم به شنیدنش ندارم. من از اون ادمایی نیستم که تنها افتخار و ارزش زندگیش،شغل موقعیت مالی پارتنرش باشه. من شان و شخصیتم کاملا از پارتنرم جداست و ابدا دوست ندارم بخاطر اون بهم احترام گذاشته باشه. اگه منو دوست دارید به خودم احترام بذارید. همون رفتار سابقتون رو داشته باشید،من همون ارامشم و تنها چیزی که بهش افتخار می کنم،شغل و استقلالمه…همین. اینا چیزیه که براش تلاش کردم و ارزشمند شدم وگرنه این مورد هیچ ربطی به ارزش و شخصیت من نداره. یه چیز شخصیه و بحثش جداست.
هدئ با اضطراب گفت: -اخه،اقا شاید ناراحت بشن. لبخندی زدم و گفتم:
-نمیشه…این حق منه که هر جور دوست دارم با ادمای نزدیکم برخورد کنم. نگران اون نباشید،باشه؟
لبخندی به تک تکشون زدم و با شیطنت گفتم:
-انقدر وحشت نکنید،من مگه انتنم که هر چی تا حالا گفتید رو برم بذار کف دستش؟رفاقت جدا…عشق و علاقه جدا…من هیچی رو قرار نیست لو بدم.
با دهن کجی گفتم: -انقدر من رو انتن فرض نکنید. بالاخره لبخندی زدن و من با اشتیاق گفتم: -خب،بریم صبحونه رو بخوریم که من دلم داره ضعف میره.

0 ❤️

2024-05-12 23:09:23 +0330 +0330

.
.
متفکر سری تکون دادم و از پشت پنجره به باغ چشم دوختم. سکوت کرده و پاسخی ندادم…راستش اصلا پاسخی نداشتم. از طرفی عصبی و از طرفی ناراحت بودم.
نزدیک به دو روز بود رفته بود و هیچ خبری ازش نبود.
زنگ هام رو پاسخ نمی داد و هیچ خبری ازش نبود…
مسیح از سکوتم استفاده کرد و گفت:
-واقعا نمی شد این کار رو کرد. اگه اینجا می مرد واسه همم…
قاطع سمتش چرخیدم و گفتم:
-من هیچ وقت خواستار مرگ کسی نبودم و نیستم مسیح…هیچ وقت. اینکه کاترین رو باید زنده نگه می داشتید من رو ناراحت نمی کنه و اینکه تیرداد و طرف خارجی رو کشتید رو هم خوشحالم نمی
کنه. من فقط از این کاری که کاترین می خواست
در حقم بکنه ناراحتم و حتئ لحظه ای خواهان نبودنش نشدم.
لبخندی زد و گفت:-می دونم،فقط خواستم توضیح بدم. این قانون مافیاست و خیانتکار همیشه کشته میشه. کسی که این بازی رو راه انداخت لئوناردو و تیرداد بودن که جواب کارشون رو گرفتن. کاترین بازی خورده ولی خب بازم خیانت کرده اما نمی تونستیم اینجا بکشیمش. اون یه سوپر مدل مطرحه و مرگش واکنشای سیاسی داره و اینکه لئو و تیرداد عملا اعتراف کردن دزدی کار خودشون بوده و کاترین فقط یه مهره بوده. کاترین درسش رو گرفت و با حالی خراب راهی روسیه شد…رییس شاه مافیاست و نمی تونه به قانون ها بی توجهی کنه. کاترین به عنوان یه شخصیت فریفته معرفی شد و خب جزاش مرگ نیست…همین که تیر خورده و تو وضعیت افتضاحی به سر میبره کلی برامون دردسر داره بماند که رییس از شکنجه هم دریغ نکرده…خانواده کاترین تا الانش فقط و فقط بخاطر ترسی که دارن سکوت کردن و اعلام کردن که شکنجه اش رو که تموم کردیم،دخترشون رو پس بدیم…ماهم مجبورا امروز کاترین رو که هیچ فرقی به مرده نداشت راهی کردیم.
متاسف شدم. تنها حسی که به کاترین داشتم تاسف بود.
نفس عمیقی کشیدم و خواستم حرفی بزنم که مسیح نگاهی به پنجره کرد و گفت:
-رییس اومد. بالاخره،از دیروز صبح که رفته بود،برگشت.
شالم رو درست کردم و به ابهت ادمکشش خیره شدم. با اخم و جذبه خاصی از ماشین پیاده شد و دست راستش رو درون جیب شلوارش برد و قدم زنان سمت عمارت اومد.
هر لحظه بیشتر قلبم به تپش می افتاد. این مرد،این
مرد جذاب و بی رحمی که دلیل وحشت یک دنیا
بود،مرد من بود.
قلبم خودش رو محکم به قفسه سینه ام می کوبید و حسی سرشار از شعف توی وجودم پخش شد.
محو ابهت و گیراییش بودم که وارد سالن شد و نگاهش بین من و مسیح تردد کرد. مسیح با احترام نزدیکش شد اما من سرجام ایستادم و فقط با لبخند سلامی دادم.
چهره اش بهم ریخته و اشفته بود. نگاهمون لحظه ای قفل هم شد اما به سادگی ازم نگاه گرفت و به مسیح بخشید:-تموم بچه ها رو خبر کن،یه ساعت دیگه همشون توی ساختمون نیلوفر باشن.
-چشم.
به ستون تکیه زده و با خیره سری نگاهش می کردم. دستی به کتش کشید و با صدای نسبتا بلندی گفت:
-بانو!
به دقیقه نکشیده بانو سراسیمه وارد سالن شد و گفت:-بفرمایید اقا. کلافه دستی به موهای اشفته اش کشید و گفت:_من امشب نیستم،اماده باش. ممکنه هر لحظه زنگ بزنم و بگم باید برید ویلای کردان…متوجه ای؟
بانو دستی به پیش بندش کشید و بدون کلام اضافه ای گفت:-چشم اقا. سری تکون داد. امشب نبود؟کجا بود به سلامتی؟
همچنان خیره نگاهش می کردم ببینم چیزی به من میگه یا نه اما خیلی بی تفاوت راهش رو کشید و رفت.
بعد از دو روز اومده و حالا هم کوچک ترین توجهی به من نداشت…نوبر بود.
حرصی سری تکون داده و خواستم سمت اتاقم حرکت کنم که صدای پیامک گوشیم بلند شد.
دست در جیبم انداخته و تلفنم رو بیرون کشیدم اما از دیدن شماره اش،با عجله پیام رو باز کردم.
“ده دقیقه دیگه اتاقم باش…جرئت داری یه دقیقه دیرتر بیا”
پوزخندی زدم و گوشیم رو قفل کردم و داخل جیبم فرستادم…منو رسما ادم حساب نکرده بود. این دستور دادنش هم شدیدا روی اعصابم بود.
هر وقت دلم بخواد میرم…باش تا سر ده دقیقه بیام پیشت!!!
با نیش بازی سمت اشپزخونه رفتم و برای خودم یک لیوان چای ریختم. سر به سر هدئ گذاشته و با نیلی قهقه زدیم.
نگاهی به ساعتم کردم…هشت دقیقه گذشته بود.
اهمیتی نداده و از داخل یخچال سیب بزرگی برداشته و با اشتها مشغول خوردن شدم.
حتئ برای اینکه وقت بیشتری هم تلف کنم،با خنده
و مسخره بازی یکی از خاطرات دوران دانشگاهم
رو براشون تعریف کردم.
نیلی از شدت خنده کبود شده و بقیه سرخ شده بودن. مستانه خندیدم و گفتم:
-دلارام یه اعجوبه بود و یه دانشگاه و تموم اساتیدش رو سرویس کرده بود.
هدئ به زیبایی خندید و گفت: -چقدر دوست دارم از نزدیک ببینمش.
سیبم رو گازی زدم و مزه ترشش باعث شد دهانم جمع بشه و با لذت بگم:
-انشالا یه روز صداش می کنم همدیگرو ببینید.
خوشحال شد و خندید. سیبم رو گاز زدم و با شیطنت چشمکی زدم. هدئ که متوجه منظورم شد با لبخند لایک ای نشونم داد که حمیرا با اخم و حضور سردش وارد اشپزخونه شد و با احترامی توام با اخم گفت:
-خانوم اقا زنگ زدن گفتن بالا منتظرتون هستن.
با عجله تکون خورده و گوشیم رو بیرون کشیدم…شونزده دقیقه تاخیر داشتم.
لبخندی زدم و تکه سیبم رو روی میز قرار دادم و از روی صندلیم بلند شدم.
دیگه درست نبود توی جمع چیزی از ناراحتیم بروز بدم.
دستی برای بقیه تکون داده و به ارومی سمت راه پله حرکت کردم.
پله ها رو بدون هیچ عجله ای بالا رفته و وقتی مقابل اتاقش قرار گرفتم،تقه ای به در زدم و بعد از اذن ورودش،وارد شدم.
بی تفاوت،درست مثل خودش نگاهی به اویی که درون کت و شلوار مشکی رنگش بی نهایت جذاب شده بود کردم و گفتم:
-کاری داشتی؟
برق موها و بوی افتر شیوش از استحامش خبر
می داد. چشمای عصیانگرش رو به من دوخت و
گره کراواتش رو شل کرد و با غرش گفت:
-شش دقیقه تاخیر داشتی. شونه ای بالا انداختم و گفتم: -حواسم نبود. چشماش رو تنگ کرد و گفت: -حق نداری منتظرم بذاری. با تعجب ساختگی گفتم: -جدا؟اون وقت من حق دارم دو روز تمام منتظر
جناب عالی بمونم؟ با لحن عاصی گفت: -داری تلافی می کنی؟ خیلی جدی گفتم: -تلافی بچه بازیه،فقط دارم بهت نشون میدم چقدر حس بدیه.
-من مجبور بودم.
اهمیتی نداده و همون طور که سمت میزش می رفتم بی خیال گفتم:
-منم درگیر بودم…قانون خودت بود،چی گفتی؟زدی ضربتی ضربتی نوش کن؟این بود دیگه درسته؟
به لبه های میزش تکیه دادم و با سرکشی نگاهش کردم و گفتم:
-قانون خودت برای خودت کاربرد نداره جناب شاه نشین؟
حرص درون چشماش کاملا به دلم می نشست. باید خیلی چیزا رو یاد می گرفت که قرار نبود با دستور دادن به خواسته هاش برسه.
انچنان خیره و مستقیم نگاهم کرد که با هزار سختی اب دهانم رو بلعیدم و برای اینکه خودم رو بی تفاوت نشون بدم،دستام رو روی سینه چیلیپیا کردم و گفتم:
-جناب شاه نشین،چیزی که عوض داره گله نداره…من فقط از قانون خودت پیروی کردم.
لنگه ابرویی بالا انداخت و با لحن مرموزی گفت:
-پس به قوانین پایبندی؟ چشمام رو به نشونه تایید بستم و گفتم: -شدیدا. لبه های کت خوش دوختش رو به عقب فرستاد و گفت:
-پس می دونی من با کسی که قانونم رو زیر پا می ذاره برخورد می کنم،مگه نه؟
گیج گفتم: -قانون؟کدوم قانون؟
حتئ پاسخ هم نداد و با قدم های بلندی سمتم اومد و قبل از اینکه بتونم بفهمم دقیقا چی می خواد بگه، دست دور گردنش انداخت،مقابل چشمای متعجبم کراوات سیاهش رو از گردنش بیرون کشید و در لحظه بعد دست های اویزونم رو بین دستاش گرفت و به ثانیه نکشیده،با مهارت و فرزی کراواتش رو دور دستم بست.
مبهوت کارش بودم و خواستم دستم رو باز کنم که دستاش دو طرف کمرم رو محاصره کرد و با شدت من رو چرخوند.
بی هوا جیغی کشیدم و وقتی کمرم به سینه اش چسبید،با ترس گفتم:
-داری چی کار می کنی؟
چهره لعنتیش رو نمی دیدم اما نفسش رو عمدا کنار گوشم رها کرد و با لحن ترسناکی گفت:
-اجرای قانون.
و با خشونت خاصی گردن و کمرم رو گرفت و در لحظه بعد،کاملا جسمم رو روی میزش خم کرد.
از برخورد پوست صورتم با شیشه سرد به خودم لرزیدم و با حرص گفتم:
-داری چی کار می کنی؟
قبل از اینکه بتونم دستای بسته ام رو بلند کنم،فرز مچ دستام رو گرفت و کنار سرم قرار داد.
اشفته و مشوش خواستم از روی میز بلند شم که با دست ازادش کمرم رو گرفت و با خرناس گفت:
-جایی نمیری…بشین و مجازاتت رو تحمل کن.
لعنتی…من رو به شکم روی میز خوابونده و پشت سرم ایستاده می خواست مجازاتم کنه؟!!!
پاهامو رو بلند کرده و خواستم لگدی سمتش بزنم که با زانوهاش پاهام رو قفل کرد و رسما اچمز شدم.
با غیض سر چرخونده و گفتم: -مجازات چی دقیقا؟
نمی دیدمش…لعنتی پشتم ایستاده و جسمم رو کاملا در اختیار داشت و نمی تونستم ببینمش.
با سخط گفت: -مجازات منتظر گذاشتن جگوار!
سرکشانه خواستم تکون بخورم که از تکون خوردن لبه های لباسم،با حیرت گفتم:
-حا…حامی.
بدون هیچ انعطاف و رحمتی بلوزم رو گرفت و بالا کشید.
وقتی بلوزم رو بالا کشید و پوست شکمم در تماس مستقیم با سطح خنک و سرد شیشه قرار گرفت،لرزیدم و با هیجان و حرص گفتم:
-با توام…میگم داری چی کار می کنی؟ مثل خودم با حرص گفت: -حرصمو خالی می کنم.
و انگشت شصتش رو روی وسطی ترین ستون فقراتم گذاشت. برخورد دستش به پوست کمرم همانا و خارج شدن اهی عمیق از گلوی من همانا.
دستاش،لعنتی دستاش یه حس وحشتناک خوبی داشت…لمس دستش روی تنم،تلفیقی از لذتی سرشار بود.
پوست تنم به خاطر هوای درون اتاق جمع شده و من سعی می کردم با جدیت حرف بزنم اما فقط خدا می دونست که از هیجان و لذت در حال سستی بودم.
قبل از اینکه اجازه حرف زدن بهم بده،با غرش گفت:
-دو روز،دو روز تمام داشتم مشکلاتی که ریخته شده بود سرم رو حل می کردم…دو روز داشتم ادم می کشتم و ادم شکنجه می کردم که حرص درونم
بخوابه…که فکر اینکه ممکن بود بلایی سرت بیارن،باعث می شد تموم سلولام اتیش بگیره.
سر انگشتاش روی ستون فقراتم شروع به حرکت کرد و من نفس درون سینه ام حبس شد.
با ماهرانه ترین شکل ممکن روی کمرم خطوط فرضی کشید و عمدا سطح پوستم رو می کشید. و وای خدایا…
با عصیانگری ادامه داد:
-دو روزه همه بدبختیا رو تحمل کردم و خودم رو رسوندم اینجا که فقط قدر چند دقیقه ای اروم بشم و تو چی کار کردی؟
پوست کمرم رو چنگ زد و با صدای نسبتا بلندی "اخ"ای گفتم.
با غرش گفت: -اروم بگیر…صدای ناله هات در نمیاد.
دستاش رو دو طرف کمرم گذاشتم و به ارومی رگ های کمرم رو پیدا کرد و به ارومی مشغول ماساژ شد و من بند بند بدنم از شدت لذت رها می شد.
نفس نفس زنان گفتم:
-منت…منتظرت بودم. اومدی حتئ یه نگاه به من نکردی.
با دو شست انگشتش،کمرم رو نوازش کرد وبا غیض گفت:-اینکه جلوی خودمو می گرفتم جلوی مسیح و بانو لباسای تنت رو تیکه پاره نکنم رو می فهمی؟
ادامه حرفش وقتی صدای تلفتش بلند شد نصفه موند.
نمی دیدمش اما صدای عصبیش رو شنیدم که گفت:
_چی میگی مسیح؟
با دستش کمرم رو فشرد و وقتی خواستم اهی بکشم،جلوی دهنم رو گرفت و من مات شدم.
با غرش گفت: _جلسه بره ب درک…جرئت دارید زنگ بزنید. و با خشم تماس رو قطع کرد.
مسیر مشخصی رو روی کمرم با سرانگشتاش حرکت کرد و دوباره بر می گشت و این خود دیوانگی بود.
بی اختیار ناله ای کردم که پهلوم رو فشرد و گفت:
-گفتم صدات در نمیاد…می خوای بدترش نکنم صدات در نیاد ارامش.
بدتر؟ قصد داشت من رو از لذت بکشه؟
ناچار سری تکون دادم. نامردانه و ناجوانمردانه با سر انگشتش روی پوستم حرکت کرد و من با تمام وجودم زیر دستش پیچ خوردم و با خس خس گفتم:
-نگرا…نگران و عصبی بو…بودم.
بی رحمانه خم شد و وقتی وسطی ترین مهره کمرم رو با هرم لباش حرارت بخشید،از فوران شعف و شکنجه بی رحمانه اش خواستم جیغ بزنم که مجبورا دستای بسته شده ام سمت خودم کشیدم و با تموم توانم بند کراواتش رو بین دندونام کشیدم و سعی کردم جیغم رو در دم خفه کنم.
پارچه نازک کراوات رو محکم فشار می دادم و سعی می کردم از شدت لذت جیغ نزنم.
با عصبانیت گفت:-حتئ اگه به خونمم تشنه باشی حق نداری ارامشتو ازم دریغ کنی…می فهمی؟تو بیخود می کنی نباشی و ارامش نشی. من کی به کسی جواب پس دادم که این دفعه دومم باشه؟؟؟
انچنان با مهارت مشغول باز کردن گره های تن و رگم بود که مثل یک تکه گوشت روی میز افتاده و
لبه های کراوات رو فشار می دادم…
ادامه دارد…

0 ❤️

2024-05-12 23:11:40 +0330 +0330

(قسمت 49)
حامی(جگوار)
پیچ و تاب بدنش رو دوست داشتم. کاملا بدنش در اختیارم بود و از بوی تن و بدنش به اوج ارامش می رسیدم.
دو روز تمام با خودم جنگیده بودم که تماسش رو جواب ندم چون می دونستم به محض شنیدن صداش ممکنه قید کار ها رو بزنم و خودم رو بهش برسونم چون شدیدا به صداش،به بوی تنش نیاز داشتم.
وقتی توی سالن دیدمش،تموم مغز و قلبم خواهان یورش سمتش بود. خواهان به اغوش کشیدن و اونقدر بین بازوهام فشردنش که صدای اخش در بیاد. خواهان بوسیدن گردن و بدنش…تموم تلاشم
رو کرده بودم که جلوی بقیه افسار پاره نکرده و لباش رو مهر و موم نکنم و این خیره سر دقیقا چی کار کرده بود؟
خودش رو از من گرفته بود…عمدا من رو منتظر گذاشته و من نعشه بوی تنش باقی مونده بودم.
پوست نرم و حساس کمرش رو کشیدم و دیدم که با چشم های بسته کراواتم رو بین دندوناش فشرد.
اونقدر حرصی و شاکی بودم از دستش که می خواستم از شدت لذت اشکش رو در بیارم.
می خواستم با بدن خودش تنبیهش کنم.
دستم رو روی پهلوش و ماه گرفتگیش گذاشتم و خم شدم وسط کمرش رو بوسیدم.
وقتی به شدت تکون خورد،فهمیدم بدنش کاملا در حال لذته.
لبم رو کمی تکون دادم و خواستم مهره بعدی کمرش رو ببوسم که با بی حالی گفت:
-حامی،لطفا…لطفا بذار ببینمت…بخدا دیگه نمی تونم.
و دقیقا همین رو می خواستم.
این التماس درون صداش…نیاز به چشماش داشتم بنابراین پهلوش رو گرفتم و از روی میزم بلندش کردم. سمت خودم چرخوندمش و وقتی نگاه سرکشم قفل نگاه بی حالش شد،بلندش کردم و روی میز نشوندمش. نزدیکش شدم و اون دست های بسته اش رو روی سینه ام گذاشت و من سعی کردم و به لبه های کج و معوج بلوزش که کامل پایین نیافتاده و قسمتی از بدنش رو مشخص کرده بود نگاه نندازم.
چند لحظه ای رو برای تقویت نفس هاش گذروند و بعد نزدیک تر شد پیشونیش رو روی پیشونیم قرار داد و با صدای ارامش بخشش گفت:
-من،فقط ناراحت بودم که ولم کردی رفتی و یه خبر نمی گیری.
گره دست های بسته اش رو باز نکرد و همون طور محبوس دستاش رو دو طرف گردنم گذاشت و عضلات گردنم رو کشید و به نرمی گفت:
-نمی دونستم که سرت شلوغه…حامی از اینکه نبودی نگران بودم،وقتی نیستی این عمارت برام مثل خانه ارواح میشه،امنیت نداره…حالمو خوب نمی کنه و من رو می ترسونه. اره قبول تو قبل از من اینجوری زندگی کردی و به کسی جواب نمی دادی،اما الان من تو زندگیتم…اگه من برات ارامشم،تو برای من امنیتی.
وقتی نیستی و ندارمت انگار دنیا سیاه میشه،فقط تاریکیه…بخاطر من،ازت خواهش می کنم دیگه بی خبر نرو…بی امنیتم نکن.
حرفاش،درست مثل یک مسکن قوی بعد از یک درد وحشتناک بود…ارومم کرد.
با دستاش عضلات گردنم رو نوازش کرد و چشماش رو بست و ادامه داد:
-من الان فهمیدم که تو بخاطر چی بهم توجه نکردی.
چونه ام رو بوسید و با چشمای براق و پر از ارامشش نگاهم کرد و گفت:
-من می دونم که بخاطر اینکه با شنیدن صدام وسوسه نشی و برنگردی بهم زنگ نزدی. می دونم که جلوی خودتو گرفتی که جلوی مسیح و بانو من رو بغل نکنی…چون حامی…
پیشونیش رو به پیشونیم سایید و گفت:
-منو تو نیاز همدیگه ایم…من دیگه خودمو ازت نمی گیرم،اما توام هیچ وقت خودتو ازم نگیر…بمون برام حامی. همیشه بمون.
چقدر خوب می تونست حالم رو خوب کنه. لبخندی زد و با خجالت گفت:
-من تک تک قانونات رو زیر پا می ذارم که تو فقط اینجوری تنبهیم کنی.
لاله گوشش رو بین دندونم گرفتم و کشیدم. پیچی خورد و خودش رو بهم فشرد و گفتم:
-مجازاتت رو از بدنت می گیرم که بفهمی بهم نیاز داری.
گونه اش رو به گونه ام سایید و با ناز گفت:
-حالمو خوب می کنی…کاش همه مردا اینجوری مجازات کنن.
موهاش رو کناری زدم و گفتم:
-فقط مردای باهوش می دونن چه جوری باید یه زن سرکش رو رام کرد…وقتی بدن یه زن به نوازشت پاسخ بده،این می تونه بدترین شکنجه باشه. چون دقیقا رو نقطه ارامشش اثر می ذاری…اما مردای احمق فقط جسمی شکنجه می کنن و مغز رو کاملا می بندن…و این خود حماقته.
چشم تنگ کرد و با لحن مشکوکی گفت:
-می خوای بگی به جز من،خیلیا رو اینجوری شکنجه دادی؟این قدر لذت؟
حسادت درون کلامش به دلم می نشست. گوشه لبش رو بوسیدم و گفتم:
-من به هیچ احدی اجازه سر پیچی از قانونام رو نمیدم ارامش…سرپیچی برابر با مرگه تو قانون من…وقتی با بدنت تو رو شکنجه می کنم،یه دلیل بزرگ برای خودم دارم.
کنجکاو نگاهم کرد و من پهلوش رو بین دستام گرفتم و با غرش گفتم:
-چون دوست دارم پیچ و تابت رو ببینم…و هیچ مردی خواهان پیچ و تاب هیچ زنی نیست…بجز زنی که ارومش می کنه.
لبخند زیبایی زد و با شیطنت،مقابلم لبم گفت:
-هیچ زنی،مقابل هیچ مردی پیچ و تاب نمی خوره و از لذت به خودش نمی پیچه…حتئ با شکنجه…زنا فقط در یه صورت واکنش نشون میدن و ناله اشون
درمیاد…اونم فقط جلوی مردیه که شاهنشینه قلبشونه.
و خم شد و محکم من رو به اغوش کشید و دم گوشم گفت:
-شاه نشینی،شاه نشین قلبم…شاه دل!
.
.
پرونده رو امضا زدم. دستی به گره کراواتم کشیدم و از یاداوری اتفاق چند ساعت پیش بی اختیار کراواتم رو فشردم.
ارامش سرکش!!!
در تمام طول جلسه سعی کرده بودم با نگاه گریزونش خیلی روبه رو نشم اما وقتی سر بلند کرده و نگاه خیره اش رو دیدم،ناچار سری تکون
دادم و اون با احترامی اغشته به ناراحتی سر پایین انداخت.
داریوس!!! پرونده ها رو امضا زده و با خستگی گفتم: -کافیه.
صدای چشم همیگشون رو شنیدم. مشغول جمع کردن وسایلشون شدن و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه،با صدای دورگه ای گفتم:
-تو بمون داریوس.
مکث کرد و ایستاد. مسیح نگاه مرددی بین من و اون انداخت و بعد ایپدش رو در دست گرفت و از اتاق بیرون زد. وقتی اتاق خالی شد،با چشمم اشاره ای به صندلی کردم و گفتم:
-بشین.
حتئ اگه از من شاکی هم بود،حق سرپیچی نداشت. بی حرف روی صندلی نشست . با انگشتم روی میز ضربه ای زدم و با جدیت گفتم:
-حرف هایی که اینجا می زنم،فقط یک دلیل داره…اونم تویی!
سر بلند کرد و با گیجی نگاهم کرد. بدون هیچ انعطافی،خیره در چشمام غریدم:
-من و دختری که تو خیلی خوب می شناسیش،وارد یه دوره ای شدیم.
منقبض شدن بدنش رو دیدم اما بُران ادامه دادم:
-نه خیانتی در کار بود و نه ماجرایی. وقتی چیزی بین من و اون دختر پیش اومد که من مطمئن شده بودم اون چیزی به اسم عشق نسبت به تو نداره. تو اینکه دوست داره هیچ شکی نیست،اما اصلا نشونه ای از عشق توی وجودش نیست. پس الکی برای خودت داستان درست نکن. من نه ادم خیانت کردنم و نه انگیزه خیانت دارم.
وقتی نگاه بی حسش رو دیدم با جدیت گفتم:
-پس،اگه من جگوار اینجا نشستم و دارم برات چیزیو توضیح میدم و در حالی که می تونستم این کارو نکنم،فقط بخاطر خودته. تو یکی از بهترین
افراد منی و افراد من بخشی از منن. نمی خوام هیچ فکر منفی داشته باشی،پس اگه حرفی داری الان بزن.
سکوت کرد و من منتظر نگاهش کردم. تکونی خورد و با احترام گفت:
-من هیچ وقت نسبت به شما فکر بدی نمی کنم و اگه شما می گید که ارام…
با مشتم به ارومی روی میز کوبیدم و با لحنی که سعی می کردم خیلی عصبی نباشه گفتم:
-نشد…حتئ اسمش رو دیگه توی ذهنت نمیاری.
لحظه ای مبهوت شد اما خیلی زود به خودش اومد و گفت:-بله رییس. سری تکون دادم:
-بهتره یه مدت خیلی نزدیک نباشید و بعد کم کم برات اسون تر میشه.
فقط نگاهم کرد و از روی صندلیم بلند شدم. اتوماتیک وار بلند شد و ایستاد. خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم:-بهتره هیچ چیزیو باهم درگیر نکنیم. تو برای من داریوس و یکی از بهترین افراد منی و قراره همین هم بمونی،چیزی عوض نشده. مفهمومه؟
-بله رییس. اشاره ای کردم و گفتم: -می تونی بری. اروم و بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت…
دلم نمی خواست افرادم نسبت به من حس بدی داشته باشن و ابدا دلم نمی خواست اسم ارامش بین افرادم باشه چون اون فقط ارامش من بود و بس.
.
.
(ارامش)
بانداژ رو داخل سطل انداخته و دستکش هام رو از دستم بیرون کشیدم. خسته و بی حال وارد استیشن شدم و با دیدن چهره خندان دلارام گفتم:
-انشرلی چرا می خنده؟ چشم غره ای رفت و گفت: -زهرمار انشرلی. صندلی رو عقب کشیده و جسم سنگینم رو پرت کردم و با لبخند خسته ای گفتم: -واقعا خیلی بهت میاد.
دهنش رو کج کرد و با کامپیوتر مشغول شد. چشمام رو بستم و دستام رو بلند کردم و پیشونیم رو دورانی مالیدم. دیشب تا خود صبح با هدئ بیدار بودم و کمی خسته و خواب الود بودم.
-خسته اید؟
ترسیده از جام پریدم و به عقب چشم دوختم. حیاطی با نسکافه ای در دست وارد استیشن شد و گفت:
-چهره تون خیلی خسته دیده میشه. به احترامش ایستادیم و با لحن معمولی ای گفتم: -دیشب نتونستم خوب بخوابم.
دلارام با شیطنت لبش رو گزید اما چشم غره ای رفتم وسر چرخوند. حیاطی لیوان نسکافه رو سمتم گرفت و گفت:-بفرمایید. فکر کنم بتونه یکم از خستگیتون رو رفع کنه، پرستار محبوب بیمارستان.
لبخند مصلحتی ای زدم و گفتم:
-ممنونم از محبتتون…اما باعث زحمت نمیشم خودم میرم می گیرم.
تک خنده جذابی کرد و لیوان نسکافه رو مقابلم گرفت و گفت:-زحمتی نیست…تعارف نکنید،برای شما گرفتم.
سر بلند کرده و متوجه چندین نگاه شدم و برای اینکه بیشتر جلب توجه نکنم،با لبخند کوتاهی لیوان کاغذی رو از دستش گرفتم و گفتم:
-ممنونم ولی نیازی نبود.
لبخندش رو حفظ کرد و نگاهی به دلارام کرد و گفت:
-میشه چند لحظه تنهامون بذارید؟
واقعا جا خوردم اما قبل از اینکه دلارام بخواد حرفی بزنه با جدیت گفتم:-چرا؟
چشمکی زد و گفت:-توضیح میدم.
و اشاره ای به دلارام کرد. دلارام مجبورا با لبخندی کوتاه از کنارمون رد شد و رفت.
سرفه کوتاهی کردم و با کمی اخم گفتم: -بفرمایید…چیزی شده؟
از لبخند روی لبش دیگه واقعا داشتم کلافه می شدم.
قدمی نزدیک تر شد و گفت:
-راستش،خیلی وقته که می خوام باهاتون صحبت کنم اما فرصتش پیش نمیاد.
سوالی نگاهش کردم که موهای خوش حالتش رو دستی کشید و با لحن بامزه ای گفت:
-خب در جریان هستید که تا همین هفته پیش تو یه سفر کاری بودم و تازه اومدم. راستش می خواستم چند ماه پیش قبل از سفرم بگم اما فرصتش جور نشد اما حالا که اومدم خواستم از فرصت استفاده کنم خانوم بزرگمهر.
نمی دونم چرا اصلا به حرفاش حس خوبی نداشتم…منتظر به چشماش خیره شدم که با لبخند خجولی گفت:-من از شما خوشم میاد و قصدمم کاملا جدیه.
میخوام خیلی رسمی برای خواستگاری اقدام کنم.
مات زدگی…به معنی واقعی ماتم برد.
از چشمای گیج و متعجبم پی به حالتم برد و با خنده گفت:-می دونم متعجب شدید اما واقعا دیگه نمی تونستم دست روی دست بذارم.
سری تکون داده و با عجله گفتم:
-ببینید اقای دکتر،راستش من اصلا قصد ازدواج ندارم. یعنی چطوری بگم بهتون من خانو…
دستش رو به نشونه استپ بالا گرفت و با ملایمت گفت:-انقدر هول نشید،من قبلا از دکتر رفیعی همه چیز رو پرسیدم در مورد خانواده تون.
متعجب و مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
-پرسیدید؟چیو پرسیدید؟
به میز تکیه داد و گفت:_راستش یه پرسشی از دکتر رفیعی داشتم و بهم گفتن که مجرد هستید و خانواده تون ایران نیستن و اینجا یکی از دوستان پدرتون مسولیت و سرپرستی تون رو به عهده دارن.
لرزش پاهام داشت توانم رو می گرفت. لبخند مهربونی زد و گفت:-راستش می دونم نباید بدون اجازتون این کار رو می کردم اما خب خواستم متوجه جدیتم بشید و بخاطر همین به دکتر رفیعی که انگار با دوست پدرتون ارتباطی هم داره گفتم با سرپرستتون تماس بگیره و موضوع رو بهشون بگه. چون بهم گفتن که ایشون خیلی روی شما حساسن،اول به ایشون گفتم که سوتفاهم نشه و اجازه بدن.
زانوهام تا شد اما خیلی زود دسته صندلی رو گرفتم و وحشت زده گفتم:-چی کار کردید؟ نگران نگاهم کرد و گفت: -خوبید؟چرا رنگتون پریده؟
دستی در هوا تکون دادم و با عجله و ناراحتی گفتم:
-دکتر چی کار کردید میگم؟ نگران به چهره ام نگاهم کرد و گفت:-از دکتر خواستم با سرپرستتون تماس بگیره و اجازه اشنایی و خواستگاری رو برام فراهم کنه. بهم گفتن که این محافظی که همیشه اطرافتونه و
شما رو اسکورت می کنه از جانب سرپرستتونه و ایشون خیلی روی شما حساسن. فکر کنم تا الان تماس گرفته باشن و اجازه رو گرفته باشن پس نگران نباشید.
خدای من…خدای من. سرم گیج می رفت و حتئ نمی تونستم بشینم. این احمق چی کار کرده بود؟
به حامی،به کسی که به من گفته بودحق ندارم برای کس دیگه ای بخندم زنگ زده و اجازه خواستگاری گرفته بود؟می خواست بمیره؟
الان کی می خواست مقابل حامی بایسته؟
دستی به سرم کشیدم و با نگرانی گفتم:
-خدایا،چی کار کردید شما…
-چی ش…
صدای گوشیم باعث شد با ترس بلند شده و گوشیم رو از داخل جیب مانتوم بیرون بکشم.
از دیدن شماره اش،وحشت تموم وجودم رو احاطه کرد…ترس نه برای خودم،برای این احمقی که بی فکر کاری کرده بود.
جلوی چشمای کنجکاو حیاطی تماس رو پاسخ دادم و با من و من گفتم:-بله؟ لحظه ای سکوت و بعد صدای عصبی و غرشش:
-تو اون خراب شده دقیقا داره چه کوفتی اتفاق می افته؟
نگاهم به چشمای حیاطی بود و با لحنی اروم گفتم: -توضیح میدم. یکم صبر کن.
-هر جهنمی هستی پا میشی میای عمارت…اون بیمارستان رو اتیش می زنم اگه یه دقیقه دیگه اونجا باشی.
خدایا…این اتفاق رو چه جوری باید بی دردسر حل میکردم؟
خشم و منطق بی منطقش رو چه جوری باید رام می کردم؟
من رو اهو خودش می دونست و تاکید کرده بود کسی حق ورود به حرمیش رو نداره…حریم جگوار… گفته بود کسی که حق نزدیک شدن بهم رو نداره و حق ندارم اهو کس دیگه ای باشم…
مگه می شد قانعش کرد؟ با خشم این مرد باید چه غلطی می کردم؟
.
.
نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به چهره غیر قابل نفوذش گفتم:
-قراره مثل مجرما نگاهم کنی؟
دریغ از هیچ واکنشی!!! همون طور خیره و با نفوذ نگاهم کرد و گفت: -محبت امیز تر نگاه کنم؟ سری تکون دادم و روی تخت نشستم و با ارامش
گفتم: -من گناهی مرتکب نشدم.
-گناه تو نیست واسه همینم می خوام اون مرتیکه رو حلق اویز کنم.
خیلی جدی گفتم: -تو این کار رو نمی کنی.
با نیشخند نگاهم کرد و با حرص گفتم:
-شوخیت گرفته؟مگه این جا لاس وگاسه هر کیو دوست داشتی بکشی؟گناه اون بدبخت چیه اون وقت؟
لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت: -نمی دونی؟ مشوش گفتم:-نه نمی دونم. اصلا این رفتار قلدر مابانه ات رو دوست ندارم. مگه من خودم زبون ندارم؟هزار نفرم بیان بگن دوستم دارن و خواستگاری کنن،این منم که بین اون هزار نفر باز تو رو انتخاب می کنم. من قرار نیست رنگ عوض کنم و هر کسی نزدیکم شد رو دوست داشته باشم.
اون از کجا باید بدونه من شدم زن صیغه ای جناب عالی؟اون بدبخت باید از کجا بدونه مافیا فقط توی فیلم نیست و شاه نشین مافیا اینجا زندگی می کنه؟اون بدبخت بیچاره از …
-ازش دفاع نکن.
حرصی نفسم رو بیرون فرستادم. از روی تخت بلند شده و سمت میزش قدم تند کردم. وقتی مقابلش قرار گرفتم با قاطع ترین حالت ممکن گفتم:
-بخداوندی خدا قسم حامی،اگه بلایی سرش بیاد تا اخر عمرم نمی بخشمت. ما همکاریم و قراره باهم تو یه محیط کار کنیم و این چی…
-دستش که بهت نخورد؟ متعجب گفتم: -چی؟ خشک و جدی گفت: -صد بار گفتم حرف من تکرار نداره. با چشمای گشاد نگاهش کردم: -هیچ معلومه چی داری میگی؟ روی میز کوبید و با صدای بلندی گفت: -گفتم دستش که بهت نخورد؟ عصبی شده و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
-زده به سرت؟مگه من هرجایی ام هر کی از راه رسید لمسم کنه؟
نگاه غرق تاریکیش رو به من عصبی دوخت. از روی صندلیش بلند شد و مقابلم قرار گرفت. چونه ام رو با حرص بین دستاش گرفت و گفت:
_اگه دستش بهت بخوره،می کشمش ارامش. بدون هیچ بلوفی میگم اگه نزدیکت بشه می کشمش.
دست روی دستش گذاشتم و گفتم: -هیچکس،به جز تو حق نداره نزدیکم بشه. -هیچکسی برای تو وجود نداره ارامش. لبخندی زدم و نزدیک تر شدم و گفتم: -هیچکس من تویی شاه دلم.
انگار اروم شده بود چون سیاهی زمستان چشماش کم کم به روشنایی تبدیل شد. فشار دستاش روی چونه ام کمتر شد ولی همچنان نافذ و بُران نگاهم می کرد.
سعی کردم متقاعدش کنم:
-حامی،بین میلیون ها ادم این دنیا،قلب من برای تو تپیده و تورو شاه نشین دلم کرده،پس قرار نیست هر کسی نزدیک من بشه تو بکشیش و بخوای جنجال به پا کنی. من اجازه نمیدم کسی به حریمم نزدیک بشه چون خیلی محکم برای خودم چهارچوب دارم. از اینکه حمایتم می کنی و حواست به من هست ازت خیلی خیلی ممنونم. مطمئن باش هر جا نتونستم از پس کاری بر بیام و دلم خواست به یکی تکیه کنم،تو اولین و اخرین کسی هستی که بهش زنگ می زنم و ازش خواهش می کنم. پس ازت خواهش می کنم،پشتم باش و اجازه بده بهت اعتماد کنم چون تو مورد اعتماد ترین منی.
حرفام کم کم تاثیر خودش رو گذاشت و دست از روی چونه ام برداشت. دست روی گونه اش قرار دادم و با نوازش گفتم:-من همیشه برای توام و هیچکس نمی تونه اونجوری که تو باعث ارامش و امنیتم میشی بشه. پس فکر های الکی نکن.
نگاهش تموم بدنم رو می سوزوند. نفسی کشید و گفت:
-بهت اطمینان دارم ولی فردا میام یک چیزهایی رو خودم حل کنم.
خواستم اعتراضی کنم که محکم گفت:
-مرد و مردونه است.
نمی خواستم با جنجال باهاش صحبت کنم. دوست داشتم بهش این باور رو بدم که هیچکس برای من اون نمیشه و بعد ارومش می کردم. یک چیزهایی
حقش بود و اینکه می خواست خودش رو نشون بده به نظرم منطقی می اومد.
وقتی صدای کیان رو شنیدیم،از هم فاصله گرفته و من بی سر و صدا از اتاقش بیرون زدم.

0 ❤️

2024-05-12 23:12:13 +0330 +0330

.
.
-واقعا کاریت نکرد؟
کاردکس رو روی میز قرار داده و با کلافگی گفتم:
-نه. این صد بار.
ته خودکار رو بین دندوناش گرفته و با فین فین گفت:
-عجیبه. گفتم الان عین این فیلما دعواتون میشه بعدم یدونه می زنه توی گوشتو و توام جیغ و داد می کنی.
لبخندی به تصوراتش زدم و گفتم:
_این وقتی اتفاق می افتاد که منطقی با قضیه برخود نمی کردیم.
گونه های قرمز شده اش طبیعی نبود. -منطق برای شاه نشین؟اصلا این حرفت منطقیه؟
مغنه ام رو جلوتر کشیدم و گفتم:
-ببین،برای یه زن متاهل هم ممکنه توی محیط کار و یا حتئ بیرون براش یه خواستگار پیدا بشه. اول از همه اونقدر باید جدی و قاطع برخورد کنه که طرف اجازه نده به خودش دیگه نزدیکش بشه اما وقتی شوهرت کسی به بی منطقی و حسود بودن حامی بود باید یه کار دیگه هم بکنی. یاد بهش این اطمینان رو بدی که هیچکس نمی تونه جای اون رو بگیره،اونم در ارامش و خونسردی. منم اگه دیشب یکی اون می گفت یکی من مسلما الان خیلی بد دعوامون می شد و حامی حتئ دیگه اجازه کار رو هم از من می گرفت.
اما من بهش گفتم هیچکس نمی تونه برای من اون باشه و اینکه اگه نیاز به کمک داشتم حتما صداش می کنم و اگه ببینم حیاطی پاش رو از گلیمش دراز تر می کنه،شک نکن به حامی میگم. اون موقع یه قضیه مردونه است و من دوست دارم این چیزا رو به عهده حامی بذارم.
چند لحظه مات نگاهم کرد و در اخر چشمکی زد و گفت:-احسنت. بابا شما یه فرشته ای ها. چشمکی زدم و با ناز گفتم: -ما اینیم دیگه. نگاهی به چهره قرمزش کردم و گفتم: _دلی تب داری؟
-خانوم بزرگمهر؟
با شنیدن صدای عصبی و پر از غیض حیاطی سر چرخونده و از دیدن چهره درهمش تعجب کردم. متعاقبا ایستادم و با احترام گفتم:
-بله دکتر؟
اشاره ای به دلارام کرد و با لحن به شدت درهمی گفت:-میشه چند لحظه تنهامون بذارید؟
بی هیچ حرفی دلارام عزم رفتن کرد و وقتی دو نفری تنها شدیم با جدیت گفتم:
-چیزی شده؟ -اینو بهتره شما بگید. جا خوردم اما خودم رو نباختم و گفتم: -میشه درست حرف بزنید؟اصلا متوجه منظورتون نمیشم. پوزخند حرص دراری زد و گفت:-من راستش فکر می کردم شما خیلی ادم منطقی و عاقلی باشید اما امروز واقعا ناامیدم کردید.
بهم برخورد اما با ارامش گفتم:-یادم نمیاد قول داده باشم که همه رو از خودم راضی نگه دارم. من بی احترامی به شما کردم که اینقدر بد با من حرف می زنید؟
با صدایی که سعی می کرد بلند نشه اما پر از حرص گفت:-منو مسخره خودتون کردید؟دیروز وقتی از دکتر رفیعی در مورد شما پرسیدم مجرد بودید اما امروز به من میگن متاهلید.
خیلی جدی گفتم: -درست گفتن. پرخاشگر نگاهم کرد و قدمی نزدیک تر شد:
_خانوم منو چی فرض کردید؟این بازی ها چیه؟خب وقتی نمی خواید ازدواج کنید خیلی محترمانه همین رو بگید اما من رو احمق فرض کردن خیلی توهین امیزه. شما یک روزه نامزد کردید؟
دستی به یونیفرمم کشیدم و با حوصله گفتم:
-من هیچ وقت قصد جسارت نداشتم. من نامزد دارم و الان حدودا یک ماهی میشه.
پوزخندش دیگه واقعا حرص درار شده بود.
-یک ماه نامزد کردید و اونوقت هیچکس خبر نداره؟و مسخره تر از اون اینه یک ماه نامزد کردید و هیچ انگشتری توی دستتون نیست؟
مکث کردم. دستم رو مشت کردم و به چهره بر افروخته و طلبکارش خیره شدم.
نفسی ازاد کرده و با صبر گفتم: -دلیلی نمی بینم توضیح بدم. چون کاملا شخصیه. متاسف سری تکون داد و گفت:-کاملا ناامیدم کردید. کارتون خیلی بچه گانه است. من جلوی دکتر رفیعی ابرو دارم و شما واقعا باعث شدید شرمنده بشم.
وسواس گونه مغنعه ام رو مرتب کردم و گفتم: -نمی خوام در موردش حرف بزنم.
و بی توجه به نگاه طلبکارش،کاردکس رو از روی میز برداشته و از کنارش رد شدم اما هنوز چند قدم بیشتر دور نشده بودم که مچ دستم اسیر دست های مردونه ای شد و با صدای زمخت و خشمگینی گفت:
-صبر کنید خانوم.
بلافاصله و با تموم قدرتمد دستش رو پس زدم و با غیض و ترس گفتم:-اقای دکتر دارید چی کار می کنید؟ نزدیک تر شد و گفت:-می خوام یه دلیل منطقی برای کارتون بیارید. اینکه بخواید با این دروغا دست به سرم کنید خیلی زننده است.
مشوش و عصبی گفتم:
-کدوم دروغ؟میگم نامزد دارم کجای این غیر منطقیه؟
نفسش رو محکم بیرون فرستاد و گفت:
-حتئ حالا هم دارید به دروغاتون ادامه می دید؟فکر نمی کنید کارتون خیلی زشته؟مثلا بزرگ شدید.
نگران سری تکون داده و خودم رو لعنت کردم چرا پا به این اتاق کوفتی گذاشتم.
-اینکه شما باور نمی کنید مشکل خودتونه. خواهش می کنم تمومش کنید.
وقتی قدمی جلو برداشت و مقابلم ایستاد،نالان و اشفته خواستم ازش فاصله بگیرم که در اتاق باز شد و بعد صدای غرش:-اینجا چه خبره؟
حیاطی متعجب نگاهش کرد اما من فاصله گرفته و با ترس و نگرانی گفتم:-حامی!
نگاه بی حسش به چشمای گیج حیاطی بود. جو به شدت سرد و متشنج بود.
کاردکس رو محکم بین دستام گرفتم و با صدایی که سعی می کردم اصلا لرزون نباشه گفتم:
-خوش اومدی عزیزم. منم الان می خواستم بیام.
نفس لرزونی کشیدم . چشماش میخ چشمای حیاطی بود. ارتعاشی به تارهای صوتیم دادم و گفتم:
-معرفی می کنم،ایشون یکی از همکار های بنده هستن.
نگاهی به حیاطی کردم و با دستم اشاره ای با حامی کردم و با لحنی که سعی می کردم خوشحال باشه تا استرس کوفتیم رو پوشش بده گفتم:
-ایشونم نامزدم هستن…حامی.
لبخند بزرگ و پر از تشویشی زدم. حیاطی لحظه ای گیج شد اما خیلی زود پوزخندی زد و گفت:
-فیلم ترکیه ای خیلی نگاه می کنید خانوم؟ لبخندم خشک شد. سری تکون داد و گفت: -نیازی به این همه بازی نبود.
دیگه داشت شورش رو در می اورد. قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم،صدای قدم های پر از صلابت
حامی رو شنیدم و چند لحظه بعد،جسم تنومندش دقیقا بینمون قرار گرفت.
دستای گرم و بزرگش،دستای سرد کوچکم رو بین دستاش گرفت و بعد جسم کوچک من رو پشت جسم کوه پیکرش قرار داد و خیره در چشمای حرصی حیاطی گفت:-متوجه حرفات نشدم،چی بهش گفتی؟
دستای گرمش رو فشردم و خودم رو به جسم پر از امنیتش چسبوندم. حیاطی پوزخندی زد و سر چرخوند تا با منی که پشت جسمش سنگر گرفته بودم چشم در چشم بشه،اما حامی با خرناس گفت:
-گور خودتو کندی اگه بهش نگاه کنی. به من نگاه کن و حرفاتو بزن.
سرم پایین انداخته و لبه های کتش رو گرفتم و سعی کردم از هر دعوایی جلوگیری کنم.
حیاطی نگاهش کرد و با خشم گفت:
-این مسخره بازی ها چیه؟یار کشی می کنید؟الان برای من ادم اوردید؟
-حتئ در اندازه ای نیستی که بخوام باهات وقتمو تلف کنم.
عصبانی شد و گفت:-برای خودم متاسفم که علاقه مند به همچین کسی بودم. مسخره اش رو در اوردید.
خواست قدمی سمتش برداره که بازوش رو از پشت گرفتم و با صدای لرزونی گفتم:
-حامی خواهش می کنم.
حیاطی جری تر شد و ادامه داد:
-انقدر ادای فرشته ها رو در می اورد که فکر می کردم من اندازه اش نیستم اما الان مطمئنم که لیاقت م…
بقیه جمله اش با مشتی که به صورتش کوبیده شد،نصفه موند.
ضربه اش خیلی قوی نبود اما حیاطی یک قدم به عقب پرت شد. بازوی قدرتمندش رو از بین دستام بیرون کشید و یقه اش رو در دست گرفت و با خرناس گفت:-بهت اخطار داده بودم نگاهش نمی کنی. شکستن گردنت،کار چهار ثانیه است. پس صبرم رو لبریز نکن. اگه یک بار دیگه سمتی که اون وایساده حتئ نفس بکشی کاری می کنم تا اخر عمرت لنگ بزنی دکتر. پس اگه الان زنده ای فقط بخاطر قولیه که دادم.
و یقه اش رو با حرص از بین دستاش بیرون کشید و بعد دستای سردم رو گرفت و از اتاق بیرون برد.
جلوی در،دلارام و دکتر رفیعی با نگرانی ایستاده و از دیدن من و حامی صاف ایستادن.
دلارام،نگاهی به من ترسیده کرد و با گیجی و مبهوتی خاصی به حامی چشم دوخت.
قبل از اینکه رفیعی بتونه حرف بزنه،با غرش گفت:
-حتئ توی بخش ارامش،سایه اشم پیدا نمیشه. خیلی خوب حالیش کن.
-چشم.
نگاهی به دلارام کردم. قرمزی صورتش خیلی نگران کننده شده بود. نگاهی به چشمای عصیانگر حامی کرد و درست جلوی چشمام،سقوط کرد.
قبل از اینکه جسم کوچکش به زمین بیافته با چشمای پر و جیغ کشان سرش رو بین دستام گرفتم و با بغض گفتم:_دلارام…دلارام باز کن چشماتو.
اما هیچ حرکتی نکرد. قطره اشکی که از چشمم چکید باعث تاری دیدم می شد. بدنش داغ بود و شدیدا می سوخت.
چش شده بود؟ سرش رو بوسیدم و با هق گفتم: _دلارام،تورو خدا. مرگ من چشماتو با… وقتی دستم بین دستای گرمی فشرده شد و صدای
خرناسش بلند شد،لال شدم.
_بلند شو برو اونور بذار پارسا بلندش کنه و اون دهنتم ببند ارامش تا دندوناتو تو دهنت خورد نکردم.
گیج و با چشمای پر نگاهش کردم. از چی شاکی شد یهو؟
پارسا جسم سبک دلارام رو از بین دستام بیرون کشید و به سمت بخش برد.
به چهره عصبی حامی چشم دوختم اما دوان دوان سمت بخش رفتم.
از چی شاکی شد اخه…
ادامه دارد…

1 ❤️

2024-05-14 00:48:53 +0330 +0330

↩ Mr.kiing
لطفا هرروز اگ امکانش هست پست بزارید🙏🙏🙏

0 ❤️

2024-05-14 02:31:54 +0330 +0330

(قسمت 50)
حامی(جگوار)
اگه می تونستم،وسط همین بیمارستان یه بلایی سر سپیدی پوستش می اوردم…دخترک لعنتی.
لیوان کاغذی نسکافه رو روی میز قرار داد و با لبخندی که فقط برای اروم شدن من بود گفت:
-خب چه خبر؟
دست به سینه و خیره نگاهش کردم. تریا کمی شلوغ بود و این نگاه ها برای من کلافه کننده بود. نگاه همکاراش با کنجکاوی خاصی به میز ما دوخته شده بود. وقتی متوجه شد مشکل دوستش سرماخوردگی و از حال رفتنش بخاطر فشار کاریه،اروم گرفت…اما من هنوز درگیر اون قسم کوفیش بودم.
مغنعه اش رو مرتب کرد و با لحن مثلا بی خیالی گفت:-خب خبری نیست؟
نگاه ناخوانام رو بهش دوخته بودم. معذب و مشوش گفت:-حداقل بگو چی شده؟چرا انقدر وحشتناک نگاهم می کنی؟
بدون اینکه چشم از چشمای وحشیش بگیرم با جدیت گفتم:-دارم فکر می کنم چه جوری اون دهنتو ببندم.
قدر چند ثانیه گیج نگاهم کرد و بعد لبخند شیطنت باری زد. لیوان نسکافه اش رو به لب هاش نزدیک تر کرد و به ارومی گفت:-کراوات؟
لنگه ابرویی به بی پرواییش زدم
-تنت می خواره نه؟
از خنده قرمز شد و باز هم به ارومی گفت:
-نمی دونم…شاید دلم مجازات می خواد. تکون خفیفی خوردم…دختره سرکش.
وسط بیمارستان خود داری من رو به چالش می کشید.؟!
نگاه سوزانش رو به کراواتم دوخت. چشمکی زد و همون طور که جرئه ای از نسکافه اش می نوشید گفت:-کراوات خوشگلي داری جناب.
با دستم محکم کتم رو فشردم. با حالت خاصی سری تکون دادم و گفتم:-تو فکر بستن دهنت هستم،ولی این سری نه با کراوات.
برق چشماش درست به مغزم برخورد می کرد. نامحسوس نگاهی به اطراف کرد و همون طور که لب های شیرینش رو مک می زد گفت:-با چی؟
نگاه عاری از هرگونه حسم رو به چشمای کنجکاوش بخشیدم و از تکیه گاه صندلی فاصله گرفتم. منتظر نگاهم می کرد. دستام رو روی میز قرار داده و گردن سمتش خم کردم. چشمای مشکوکم رو به چشماش دوختم و وقتی استفهام رو درونش دیدم،نگاهم رو از چشماش به لباش دوختم. متوجه بودم داره حرکت چشمام رو دنبال می کنه.
خیلی ریلکس نگاهم رو از لب های خوش فرمش به سمت گردنش کشیدم و وقتی نگاهم رو از سرشونه هاش پایین تر کشیده و روی قفسه سینه اش رسیدم، مکث کردم.
رد نگاهم رو دنبال می کرد و وقتی متوجه مقصد نگاهم شد،سرش رو با گیجی کمی پایین تر برد. با گیجی نگاهی به قفسه سینه و بالا تنش کرد و چشم تنگ کرد و بعد از چند لحظه از جنب و جوش ایستاد.
چند لحظه ای مبهوت موند و بعد انچنان خون درون گونه هاش پمپاژ شد که باعث شد پیروز سری تکون بدم.
با حیرت و شرم سر بلند کرد و چشمای خجول و وحشیش رو به من دوخت و بعد با صدای پچ پچ و اغشته به حرصی گفت:-یعنی چیزی به اسم حیا توی دایره المعارفت پیدا نمیشه؟
-نه.
لبش رو گزید و چشمای پر التهابش رو پایین دوخت . لیوان نسکافه اش رو محکم بین دستاش گرفت و با غرغر گفت:-شوخی ام نمیشه باهاش کرد. ادمو اچمز می کنه می ذاره کنار.
با پیروزی سری تکون دادم و دوباره به صندلیم تکیه کردم و با لحن بی خیالی گفتم:
-چی می گفتی؟چیزی که عوض داره گله نداره؟
چشمای فراریش رو به من دوخت و با خجالت گفت:
-خب…خب من یه چیزی گفتم. دستی به کتم کشیدم و گفتم: -ولی من کاملا جدی گفتم.
نسکافه به گلوش پرید و از شدت سرفه سرخ شد. لیوان ابی رو که مقابلم بود رو سمتش گرفته و دستوری گفتم:-یه قلپ بخور.
سری تکون داد و بلافاصله لیوان اب رو سر کشید. وقتی نفساش اروم تر شد،بدون اینکه نگاهم کنه از روی صندلیش بلند شد و گفت:
-بریم…بریم ببینم دلارام بیدار شده یا نه. و مثل تیری که از چله رها میشه،گریخت.
.
.
(ارامش)
دستی به پیشونیش کشیدم و گفتم:-بهتری؟
سری تکون داد و با صدای خروسی گفت: -اره بابا خوبم. خاک تو سر غشی ام کنن.شرف نموند برام.
نخودی خندیدم و سعی کردم از روی تخت بلندش کنم. وقتی از حالت درازکش در اومد با مبهوتی نگاهم کرد و با صدای بلندی گفت:
-اون اقاهه،همون…همون جگ… دست روی دهنش قرار داده و به ارومی گفتم: _اروم حرف بزن،اره خودشه.
با چشمای سرخ و خوش رنگش مشوش نگاهم کرد. دستم رو از روی دهنش برداشتم که با حیرت گفت:
-حس می کنم خواب دیدم.
لبخندی بهش زدم و یونیفرمش رو از تنش بیرون کشیدم:-چرا؟
خم شد و اجازه داد استین لباسش رو بیرون بکشم. با هیجان خاصی گفت:_یه لحظه که دیدمش فکر کردم انگار رفتم تو فشن شو ایتالیا. اخه مگه میشه یه نفر انقدر جذاب باشه؟
حالت چشماش رو دوست داشتم. من هم روز اولی که دیدمش فکر می کردم از دل یه مجله مد بیرون اومده…همون اندازه جذاب و همون اندازه هم بی حیا.
از یاداوری حرف چند دقیقه پیشش ناخوداگاه گر گرفتم.
-منم مثل تو بودم روزای اول. میشه گفت یه ژن برتره. یه دورگه ایرانی ایتالیایی.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-خداوکیلی یه لحظه قلبم وایساد. اصلا شبیه ایرانی ها نیست. اگه فارسی حرف نمی زد شاید اصلا نمی فهمیدم…یه صدای بم و خیلی عجیب.
خنده ام گرفت و گفتم: -مثل اینکه خیلی تحت تاثیر قرار گرفتی.
دکمه های مانتوش رو بستم و اون با لحن سوالی گفت:-ارام چشماش چه رنگیه؟مثل مونگلا داشتم نگاهش می کردم اما اونقدر گیج شده بودم که نفهمیدم…یه رنگ عجیب غریبی بود. ابی توسی؟خاکستری؟چه رنگیه؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم: -زمستونی…مثل اسمون زمستونه برای من.
از روی تخت بلند شد و شالش رو مرتب کرد و دستی به گونه های من کشید و گفت:
-خداوکیلی تو نمی ترسی ازش؟ازش وحشت نمی کنی؟
نخودی خندیدم و لبه های شالش رو مرتب کردم و اروم دم گوشش گفتم:
-چرا،خیلی ام می ترسم. بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی می تونه وحشتناک باشه.
ترس درون چشماش باعث شد قهقه ای بزنم و بگم:
-نترس،یکم وحشتناک هست اما نامرد نیست…و مهم ترین نکته اینه،من دوسش دارم.
سری تکون داد و بعد همراه هم از اتاق خارج شدیم. پارسا به محض خروجمون برگشت و نگاهمون کرد. لبخندی بهش زدم و گفتم:
-ماشین اماده است؟ -بله خانوم. مهرداد جلوی دره.
سری تکون دادم و همراه هم از بیمارستان خارج شدیم.
در تمام طول مسیر،یکی از وکیل هاش زنگ زده و مشغول صحبت بود. برای اینکه گزک دستش ندم اروم و بی سر و صدا روی صندلیم نشسته بودم. مهرداد دلارام رو به خونه اش برده و من و این جناب لعنتی هم با پارسا و کیان سمت عمارت می رفتیم.
نگاهی به تلفنم کردم. چرا زنگ نمی زد؟
چند روزی می شد که به تلفن داریوس زنگ می زدم اما هیچ پاسخی نمی داد…چرا یعنی؟
وقتی از حامی پرسیدم،با لحنی که سعی می کرد خیلی حرصی نباشه گفته بود درگیره…اما نمی دونم چرا باور نمی کردم.
وقتی ماشین وارد عمارت شد،قبل از اینکه پارسا بخواد در رو باز کنه بیرون پریدم.
لبخندی زدم و برگشتم به اویی که با ژست جذابی
از ماشین پیاده می شد چشم دوختم.
تلفنش در دست و به ایتالیایی حرف می زد. از گوشه چشم نگاهم کرد و اشاره ای کرد.
بی هیچ حرفی نزدیکش شده و شونه به شونه هم وارد عمارت شدیم. به محض ورودمون مسیح از روی مبل بلند شد و با احترام گفت:
-سلام رییس.
سری تکون داد و با دستش اشاره کرد که بنشینه. با لحن کلافه ای چیزی به شخصی که پشت تلفن بود گفت و از پله ها بالا رفت.
دکمه بزرگ بافت صورتی خوش رنگ رو باز کردم و گفتم:-چطوری شما؟ با لبخند روی مبل نشست و گفت:-شما بهتری انگار.
خودم رو روی مبل کناریش رها کردم و گفتم: -خوبم.
به محض اینکه حامی کامل از پله ها بالا رفت با شتاب و ارومی گفتم:_مسیح داریوس کجاست؟ مکث کرد و بعد خیلی بی خیال گفت: _چه بدونم. صبح که خونه بود. _پس چرا تماسام رو جواب نمیده؟ بی خیال سری تکون داد و گفت: _چه بدونم…سرش خیلی شلوغه. و قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم گفت: _انشرلی چطوره؟خوبه؟ با یاداوری دلارام اهی کشیدم و گفتم: -راستش نه زیاد. یکم مریض و ناخوش احواله بلافاصله با نگرانی گفت: -مریض؟چرا؟چی شده مگه؟ لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم:
-این نگرانیت رو نگه دار،زنگ بزن و از خودش بپرس.
انگار متوجه گافی که داده بود شد. با بی خیالی روی مبل لم داد و گفت:-چرا حاشیه می کنی؟فقط خواستم بدونم چش شده. وگرنه ما که نسبتی نداریم.
عجب…تا کی می خواست موش و گربه بازی در بیاره؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم: -خیله خب.
و از روی میز سیبی برداشته و به ارومی گاز زدم. چند لحظه نگاهم کرد و بعد منتظر گفت:
-خب؟
سوالی نگاهش کردم و گازی به سیبم زدم:
-خب چی؟
خودش رو جلوتر کشید و گفت:
-خب حالش چطوره؟
چشمای بی خیالم رو بهش دوختم و مقابل صورتش گازی به سیبم زدم و گفتم:-مگه نسبتی باهم دارید؟چرا باید بگم؟ حرصی سری تکون داد و گفت: -مگه باید نسبتی داشته باشیم؟ -نه. و مثل خودش روی مبل لم دادم. با لحن بامزه ای،تهدیدم کرد: -حرف می زنی یا نه؟ خندیدم و شونه ای بالا انداختم. -چرا همچین می کنی ناتاشا؟خب بگو چی شده؟ بی نهایت از این حالش لذت می بردم و با لحن حرص دراری گفتم: -نمی تونم راز مریضو فاش کنم. چهار زانو روی مبل نشست و گفت: -منو مسخره کردی؟
-نه.
و وقتی چشمم به چشمای حرصیش افتاد،شلیک خنده ام به هوا پرتاب شد. کلافه و عصبی نگاهم کرد و من با مشت به بازوش کوبیدم و گفتم:
-حرص خوردنت خیلی جذابه مسیح. خم شد و با شک گفت: -منو ایستگاه کردی؟
خنده مهلت حرف زدن بهم نمی داد. بلند و با قهقه می خندیدم.
-الو،ارام با توام ها.
دستم رو جلوی دهنم قرار داده و سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم اما وقتی بی هوا ضربه ارومی به شونه ام زد،بین خنده “اخی” گفتم و از شدت خنده قطره اشکی از چشمم پایین چکید.
-ارا… -مواظب باش مسیح!
صدای جدی اش باعث شد بلافاصله خنده ام قطع بشه و مسیح با سرعت ازم فاصله بگیره.
جفتمون مثل خطا کار ها صاف ایستادیم. نگاه پر حرصش رو به من دوخت و با غرش گفت:
-کسی هم هست که صدای قهقه ات رو نشنیده باشه؟
از لحن عصبیش خنده ام گرفته بود اما لبم رو بین دندونام کشیدم و سکوت کردم. لباس هاش روعوض کرده دورس ابی رنگی تن زده بود…لعنتی جذاب.
خیلی اروم روی مبل نشست و ماهم مثل جوجه های ترسیده نشستیم. نگاهی به مسیح کرد و گفت:
-کارا خوب پیش میره؟ -بله.
"خوبه"ای زمزمه کرد و نگاهش رو به باغ بخشید. برای اینکه کمی ارومش کنم،از روی مبل بلند شده و گفتم:-من برم یه چای خوش رنگ بریزم و بیام.
سیب گاز زده شده ام رو داخل پیش دستی انداخته و با لبخند الکی ای سمت اشپزخونه رفتم.
سلام بلند بالایی داده و از بوی خوش غذا با لبخند گفتم:-به به…کدبانوی منی تو بانو.
گونه اش رو بوسیدم و سر به سر بقیه گذاشتم. نگاه مغموم و گرفته هدئ واقعا ناراحتم می کرد. وقتی متوجه رابطه من و حامی شد قسمم داد کلامی به حامی حرف نزنم…دوست نداشت من چیزی بگم. معتقد بود پارسا اگه بخواد می تونه خودش مشکلش رو حل کنه و اگه من این وسط چیزی به حامی بگم،فکر می کنه پارسا رو در معذوریت قرار داده.
بی توجه به اصرار های باران و رها و نیلی،سه لیوان خوش رنگ چای ریختم.
بوسی برای تک تکشون فرستادم و از اشپزخونه بیرون زدم.
نگاهم به چایی های خوش رنگ بود. هنوز پیچ سالن رو رد نکرده بودم که صدای مسیح رو شنیدم:
-رییس، ارامش سراغ داریوس رو می گیره.
دهنی برای مسیح کج کرده و خواستم قدم بعدی رو بردارم که با جمله حامی ایستادم:
-چیزی که بهش نگفتی؟ یعنی چی؟چیو به من نگفتن؟
کارم خیلی زشت بود اما نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم. پشت ستون قایم شده و گوش سپردم.
قبل از اینکه مسیح بتونه حرفی بزنه،حامی با صدای بی خیالی گفت:-ولش کن.
یعنی چی؟
و بعد گفت:-از پروژه نیلوفر بگو.
مسیح چند لحظه ای تردید کرد اما بعد مشغول توضیح دادن شد.
چی شده بود؟ چرا حرفشون رو نصفه رها کردن؟
گوش وایسادن فایده ای نداشت بنابراین از پشت ستون بیرون اومده و با گیجی سمتشون رفتم.
سینی رو روی میز قرار داده و با فکری درهم روی مبل نشستم. نگاه مسیح به حامی و نگاه حامی میخ صورت من بود.
نتونستم خوددار باشم بنابراین با جدیت رو به مسیح کردم و گفتم:-داریوس چیزیش شده؟ سکوت!!! نگاهی به حامی کرد و با لبخند گفت: -نه،چرا همچین فکری می کنی؟
از نگاه خیره حامی حس خوبی نداشتم اما نمی تونستم مانع اشوب دلم بشم. داریوس دوست و رفیق بچگی من بود و حامی می دونست مثل برادرم دوسش دارم.
قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم حامی با صدای دورگه ای گفت:-فال گوش وایسادن رو ترک می کنی.
لعنتی،فهمیده بود. انکار بی فایده بود بنابراین با خیره سری گفتم:-مسیح چیو به من نگفته؟چه بلایی سر داریوس اومده مگه؟
-به تو مربوط نیست. عصبی و نگران روی مبل تکونی خوردم و گفتم:-یعنی چی؟داریوس کجاست؟چرا جواب تلفنامو نمیده؟
سکوتشون رو اصلا دوست نداشتم. با ترس و نگرانی گفتم:-توروخدا،بگید چی شده اخه؟ کجاست؟
لرزیدن لبام و حس وحشتی که به سراغم اومد باعث شد با ناچاری به حامی نگاه کنم.
وقتی دیدم کلامی حرف نمی زنن،با بغض نگاهش کردم…خدایا من ترس از دست دادن داشتم.
من تک تک اعضای خانواده ام رو از دست داده ام. داریوس دوست و رفیق و برادر من بود…چه بلایی سرش اومده؟
تموم تلاشم رو کردم ارتعاش صدام رو کنترل کنم بنابراین با حرص سر مسیح فریاد زدم:
_داریوس کجاست؟
اما قبل از اینکه مسیح بتونه حرفی بزنه،صدای فریادش مثل سیلی به صورتم کوبیده شد:
-گریه نکن.
اشک از گوشه چشمم چکید و لب و بدنم لرزید و با حرص نگاهم کرد و گفت:-نلرز…نلرز گفتم.
لبم رو محکم گاز گرفتم و دسته های مبل رو فشار دادم و با صدای خفه ای گفتم:
-داریوس کجاست؟
_ اشفته بازاری بود…
مسیح سکوت کرده،من مشوش و حامی…حامی یک خشم اشکار بود.
نگاه پر از نگرانی ام رو به اون ظالم دوخته و از فریادی که سرم کشیده بود دلگیر بودم. زمستان چشماش رو به من بخشید و قبل از اینکه مسیح فرصت حرف زدن پیدا کنه،با غیض گفت:-بیا اتاقم.
و مقابل چشمای ترم بالا رفت. مسیح مطمئن سری تکون داد و من بی وقفه به سمتش حرکت کرده و چند دقیقه بعد،وارد اتاقش شدم.
متزلزل گفتم: -چرا نگفتی؟
بی انصاف حتئ نگاهمم نمی کرد. این تاری چشم و سوزش قلبم باعث شد با ناراحتی بگم:
-باتوام،منو نگاه کن.
اما حتئ ذره ای تکون نخورد و همون طور صامت نگاهش رو از پنجره به باغ دوخت.
دستی به گوشه های چشمم کشیدم و با دلخوری گفتم:-خیلی بی انصافی،تو حق نداشتی ازم پنهانش کنی. تو حق نداشتی موضوع به این مهمی رو بهم نگی. تو ح…
-حق داشتم و هر غلطی بخوام می کنم و نه تو و نه گنده تر از تو ام نمی تونه جلومو بگیره.
دستای لرزونم رو مقابل دهانم گرفتم و با چشمای پر به چشمای حرصیش نگاه دوختم و گفتم:
-تو چته؟مگه اسیر گرفتی؟من برده توام مگه؟اون تنها شخصیه که از خانواده و گذشتم برای من باقی مونده…با کدوم منطق منو ازش دور کردی؟گناهمون چیه؟
مشت شدن دست هاش رو دیدم اما با غرش گفت: -لال شو ارامش.
خدایا باورم نمی شد. داریوس تو یه ماموریت اسیب دیده و پاش شکسته بود و این ظالم حتئ به من نگفته بود…کسی که مثل برادرم بود رو با منطق احمقانه اش از من گرفته بود.
داریوسی که نیاز به کمک داشت رو از من دور کرده و کلامی به من نگفته بود…اصلا درکش نمی کردم.
از شدت حرص تموم تنم می لرزید،مقابل چشماش دست به جیب برده و تلفنم رو بیرون کشیدم . بخاطر بغض و چمبره اشک ها پشت پلکم کمی تار می دیدم. پیامکی با مضمون"کار واجب دارم داریوس"براش فرستادم.
-داری چه غلطی می کنی؟
بی توجه به صدای خشمگینش،ایکون مخاطبین رو لمس کردم. نفس هام بخاطر بغض درون گلوم کشدار شده بود. شماره اش رو پیدا کرده و همین که خواستم لمسش کنم،غرید:
-بهش زنگ نمی زنی.
حتئ اهمیتی به حرفش نداده و صفحه رو لمس کردم.
وقتی قدمی سمتم برداشت،به عقب پریده و با بغض گفتم:-لعنتی تو چته؟نمی بینی دارم از نگرانی می میرم؟
و بوق اول…
چشماش،مثل یک گرداب بود و من هر لحظه بیشتر انعکاس مرگ رو درونش می دیدم.
-قطعش کن ارامش.
قدمی رو که به سمتم برداشته بود رو با دو قدم به عقب جبران کرده و با لرز گفتم:
-تورو خدا حامی…اخه چرا همچین می کنی؟
بوق دوم…
قدماش تند تر شد و من به عقب پریدم. اما تیری که از چشماش به سمتم پرتاب می شد رو حس می کردم:-حق نداری باهاش حرف بزنی.
بوق سوم…
درکش نمی کردم…این منطقش رو درک نمی کردم…گفته بودم حسم به داریوس چیه و الان حق نداشت من رو ازش دور نگه داره.
بوق چهارم…
هنوز بوق پنجم تموم نشده بود که صدای خسته داریوس به گوشم رسید:
-الو؟ الو گفتنش با شره کردن اشکم همزمان شد.
لب باز کرده و تا خواستم کلامی حرف بزنم اما…اچمز شدم!!!
در سه ثانیه،فقط در سه ثانیه اسیر شدم.
ثانیه اول،مثل یک جگوار سمتم یورش برده،دستی که تلفن رو گرفته بود گرفت…ثانیه دوم،کمرم محکم به عقب پرتاب شد و ثانیه سوم…ثانیه سوم لب های باز شده از شدت درد و حیرت،گرفتار شد.
تلفن در دست من ودست من در بین دست های بزرگش،کمرم تکیه به دیوار،پاهام قفل پاهاش و لب هام بین دندون هاش گرفتار!!!
صدای "ارامش؟ارامش چرا حرف نمی زنی؟"های داریوس شنیده می شد اما توان پاسخگویی نداشتم…و درست چند لحظه بعد با فشاری که به مشتم وارد کرد باعث شد تلفن رو از دستم بکشه و فقط متوجه لرزش گوشی و بعد،خاموش شدنش شدم.
گزگز و سوزش لب هام باعث شد تکونی خورده و با دست ازادم به قفسه سینه اش بکوبم.
در دم خفه ام کرده بود…
حس گرم لب ها و اثر دندوناش یک پارادوکس عجیبی بود. عصبی پهلوم رو فشرد و وقتی هنوز لبام اسیرش بود و خواستم اعتراضی بکنم،لب پایینی ام توسط دندوناش به ارومی گزیده شد و ناله"اخ"ام در لب هاش گم شد.
نفس عمیقی کشید و بعد بالاخره لب هاش رو جدا کرد.
نگاهش،یک پارچه خشم و عصیان بود. چشم های وحشت زده ام رو به نگاه یخ زده اش بخشیدم و لب زیرینم رو که نبض می زد رو به دهانم کشیدم.
نفسش رو به صورتم فوت کرد و با خرناس گفت:
-فقط یک بار دیگه،یک بار دیگه به حرفم گوش نکن،ببین چه بلایی سرت میارم.
تحت تاثیر کدوم حس نمی دونم ولی اشک از گوشه پلکم چکید و گفتم:-حامی. چونه ام رو بین دستاش گرفت و گفت:-هر کسیو،هر کسیو که می تونه نزدیکت بشه رو می خوام سر از تنش جدا کنم ارامش…تو به جز من،برای هیچ احدی نیستی و تو غلط کردی جلوی چشمای من،جلوی من برای هر خر دیگه ای اشک بریزی.
نفس عمیقی کشیدم و با ضعف گفتم:
-تو حس منو به خودت می دونی. داریوس حسش فرق داره. من ذره ذره بدنم تو رو می خواد اما داریوس مثل برادرمه،رفیق بچگیمه حامی…دوست داشتنش با حسی که به تو دارم فرق داره.
دستش رو گرفتم و ادامه دادم: -حس ما مثل رفاقته اصلا اون چی…
شونه هام رو گرفت و محکم من رو تکون داد و با حرص گفت:-حس اون به تو این نیست…بفهم،حس داریوس به تو،به دختری که فقط مال منه عشقه…داریوس عاشقته…می فهمی اینو؟
ماتم برد…با چشم های گشاد شده نگاهش کردم و برای لحظه ای حتئ نمی تونستم نفس بکشم…چی داشت می گفت؟

0 ❤️

2024-05-14 02:32:37 +0330 +0330

.
.
متوجه بهتم شد چون با سخط ادامه داد:
-اگه یه بار دیگه اسمش رو بیاری،می زنم به سیم اخر،اون وقت من میشم وحشی ترین ادم این شهر،هر بلایی ممکنه سرش بیارم. من با کسی شوخی ندارم ارامش. بیست ساله برای تک تک چیزایی که دارم جنگیدم،ادم کشتم و بازم می کشم. تو الان جزو دارایی های جگواری و دارایی جگوار فقط برای جگواره و اگه کسی نزدیکش بشه،بدون لحظه ای تردید می کشمش…پس،نگاه نافذش رو به من ترسیده دوخت و با قاطعیت ادامه داد:-با خط قرمزام شوخی نکن،با محدودیتام بازی نکن. اسمش رو هر چیزی که دوست داری بذار. جنون،انحصار طلبی یا هر کوفت دیگه ای اما من اینم و تو هم یا مال منی،یا غلط کردی برای من نباشی. اگه امروز به این نقطه رسیدم و شدم شاه نشین،فقط به این دلیله که اجازه ندادم چیزی که مال من برای کس دیگه ای بشه. پس گوشاتو باز کن ببین چی میگم،مرد دیگه ای برای تو وجود نداره. هیچکسی برای تو وجود نداره و اول و اخر تو منم. بهت گفتم اسیری،روزی که بهم اره گفتی و قبول کردی ماه من بشی،باید همه جور باشی. حرف اخرم ارامش…
فشار روی چونه هام واقعا دردناک بود اما با جدیت و بدون ذره ای رافت گفت:-من،شده تو همین عمارت،شده با دستای خودم می کشمت ارامش اما تو رو به هیچ کسی نمیدم…ارامش من،فقط ارامش منه و اگه بخواد برای کس دیگه ای بشه،زنده اش نمی ذارم!!!
فقط با چشم های ترسیده نگاهش می کردم که ازم فاصله گرفت و گوشیم رو بین دستاش گرفت و با شدت در اتاق رو بست و رفت…رفت.
رفت و اما من لیز خوردم و روی زمین افتادم.
اون روز،حرفاش رو باور نمی کردم…اما چند سال بعد،فهمیدم جگوار،بلوف نمی زد!!!
اگه اهوش،اهو گرگ دیگه ای بشه…گرگ رو می کشه و اهو رو…
اهو رو تیکه پاره می کنه!!!
دقیقا نمی دونستم باید چه حسی داشته باشم…عصبی،ناراحت،نگران،دلخور و یا متاسف!!
.
.
بخار بلند شده از لیوان چای دلنشین بود و بوی دارچین دوست داشتنی بود.
-شوکه شدی؟ نگاهم هنوز به بخار چای بود اما سری تکون دادم.
-کارت اشتباه بود ارامش!
به چهره جدی اش چشم دوخته و با پوزخند گفتم:
-اشتباه؟ببخشید که این رو میگم،اما از وسط یه زندگی روتین و عادی پرت شدم تو یه زندگی پر از خطر. نزدیک به یک ماهه از مردی که رفیق بچگیم و تنها عضو باقی مونده از خونواده از هم پاشیده امه خبری نبود. مامان و بابام رو از دست دادم و بعد اونقدر بلا سرم اومد که حتئ فرصت نکردم براشون عذاداری کنم. هر روز استرس و عذاب. کارم به جایی رسیده بود که فقط برای حفظ پاکیم تلاش می کردم. بعدم که اسیر مردی شدم که هر بلایی که دلش خواست سرم اورد. کتکم زد،تحقیرم کرد،از خونش پرتم کرد بیرون و من احمق باز عاشقش شدم. اونقدر دل بی جنبه ام براش رفته بود که نتونستم مانع حسم بشم. تو تمام اون روزایی که ازش می ترسیدم فقط یک نفر بود که کمکم می کرد و همیشه کنارم بود و اون داریوس بود. ازش خبری نبود،نگرانش بودم و وقتی فهمیدم چه بلایی سرش اومده،بهم ریختم. ولی ببخشید من باید از کجا می دونستم مردی که مثل برادرم دوسش دارم،عاشقمه؟من احمق چه می دونستم داریوس دوستم داره وگرنه امکان نداشت جلوی اون ظالم حرف بزنم.
تقصیر منه که دوست بچگی هام عاشقم شده و من حق ندارم بخاطر مردی که عاشقشم برای دوستم ناراحت بشم؟مسیح تقصیر منه که عاشق مردی شدم که من رو جزو دارایی هاش می دونه و تهدیدم کرده اگه دل به کس دیگه ای بدم،منو می کشه؟این چه جوری رابطه ای اخه. این رابطه سمیه…سادیسمیه!!!
ترکیده بودم…واقعا مملو از حس های متفاوت و درد بودم.
نگاه منعطفش رو به من بخشید. چای دارچینم رو مقابلم قرار داد و با لبخند گفت:-یکم ازش بخور.
لبه های لیوان رو گرفته و به لبم نزدیک کردم. جرئه ای نوشیدم…لب سوز بود و من این طعم رو دوست داشتم!!
لبخند کوتاهی زد و بعد نگاهش رو به نقطه نامعلومی دوخت و گفت:-راست میگی شبیه یه رابطه سادیسمیه…اما از خودت پرسیدی چرا؟
لیوانم رو سفت فشردم و اون با تک خنده ای گفت:
-ادمای پر مدعا رو دیدی؟تو همین فیلمای ابکی،یا همین شخص بنده،برای اینکه دل دختری رو ببریم بهش می گیم تو مال منی و یا ما بخاطرت یه
شهرو به اتیش می کشیم یا چه می دونم،می گیم بخاطرت کتک می خوریم و کسی حق نداره بهت نزدیک بشه. خدای ادعا هستیم بعضی از ما.
لحنش باعث شد به خنده بیافتم.
-راستش جدیدا پسر خشن و نمی دونم وحشی خیلی مد شده ماهم از این قضیه نهایت استفاده رو می بریم. ادا مغرورا و مثلا تنگا رو در میاریم و تا
دلت بخواد زر مفت می زنیم. این بار دیگه واقعا خندیدم و گفتم: -داری مسخره می کنی؟ چاییش رو نوشید و با بی خیالی گفت:-نه،دارم یه چیزیو برات روشن می کنم. فرق مایی که ادعامون میشه و همیشه حرف می زنیم اینه که ما فقط لبو دهنیم،وقتی پای عمل پیش میاد،یه
جوری راه کابلو می گیرم که ساکنای افغانستانم
نتونن تشخصیمون بدن…ارامش،ما یه حرف برای دل خوشی می زنیم و میریم اما جگوار،پای حرفش می مونه و هست.
لیوانش رو روی میز قرار داد و گفت:
-یه دکتر،یه مهندس،یه اتش نشان،یه کارگر،یه خواننده،یه بازیگر و الی اخر رو در نظر بگیر…مثلا یه ادم عادی ان درسته؟
سر تکون دادم.
-یه ادم عادی،خشمی که جگوار داره رو نداره،جنونی که جگوار داره رو نداره…دلیلشم واضحه چون یه مرد عادیه. خب صد در صد طبیعی نیست که یه مرد عادی بخواد یه شهرو اتیش بکشه،یا مردم یه شهرو قتل و عام کنه یا چه می دونم تخیلای دیگه رو انجام بده…بابا اون یه مرد عادیه،عادی!!اما یه ادمکش،به نظرت عادیه؟
لیوان چای درون دستم خشک شد. انگار متوجه شد چه شوکی بهم وارد کرده که ادامه داد:
-هیچ کدوم از مردای اطرافت نمی تونن جای جگوار باشن چون بلاهایی که سر اون اومده رو حتئ یک درصدش هم ندیدن ارامش. ادما تو طول زندگیشون شخصیتشون رو تشکیل میدن. کسی که هر روز مورد لطف پدر و مادر و خواهر و عمه و خاله و خانباجی باشه،به نظرت یه ادم جنون زده مثل جگوار میشه؟نه نمیشه…اما چی میشه یه نفر بشه یکی مثل جگوار که باورش انقدر سخته؟که کسی باورش نشه مگه هستن همچین مردایی که بخوان بخاطر یه نفر ادم بکشن یا نمی دونم قتل و عام کنن؟
دستاش رو ستون تنش کرد و با برش کلامش گفت:
-بهت گفتم،اون ادم وقتی فقط یازده دوازده سالش بوده،ادم کشته ارامش. اون ادم جلوی چشمش سر بریده شده و بیست سال داره عذاب می کشه…بابا طرف شاه نشین مافیاست،توی کارش مثل برگ درخت ادم می کشن پس مسلمه رفتارش خشن یا جنون زده بشه و حالا تو تصور کن یه ادم کارش پر از درد باشه و گذشته وحشتناکی هم داشته باشه،اون یه ادم عادی میشه؟
قبل از پاسخ من گفت:-نه نمیشه…تک تک اعضای خانواده اش جلوی چشمش سلاخی شدن و حسه مرد…الکی نیست،امکان نداره حس یه ادم بمیره اما وقتی جلوی چشمت بدترین بلاها سرت بیاد،تو دیگه اون ادم سابق نمیشی. میشی پر از خشم و خلا…خلا همه چی. یه ادم بی رحم که فقط می خواد انتقام بگیره. جگوار از دست داده،بد هم از دست داده. مامن ارامشش رو،مادری رو که از جونش بیشتر دوست داشته از دست داده،جلوی چشمشم از دست داده. خانواده اشو از دست داده. همه چیزشو از دست داده،پس اگه انقدر دورت حصار زده و اجازه خروج نمیده فقط یه دلیل داره ارامش.
منتظر نگاهش کردم و اون با جدیت گفت:
-ترس از دست دادن داره…ترس اینکه دوباره اون خلا بیاد سراغش و حال بدش شروع بشه. گفتم
نقطه ارامش یک مرد شو و جگوار با تو ارومه چون تو ارومی ارامش. لحنش جنونه،خطرناکه اما این ادم زخمیه. اگه اون دکتری که ازت خواستگاری کرد و گفت بخاطرت ادم می کشم و اینا همش پرته محضه.
نمیشه جگوار رو درک کرد چون شبیه کسی نیست،چون واقعا یه خشم و جنونه…چون زخمیه و ادم زخمی زخم می زنه و اذیت می کنه. مردای عادی زیاد دیدی،ادعا داشتن ولی نمی تونن کارای جگوارو بکنن…هر کس برای پارتنرش قمپز زیاد می کنه اما نمی تونه عملیش کنه.
نمی تونه…چون ادم عادیه. ولی جگوار نه. شغلش اینه…دیوونه ها رو دیدی؟جگوارم یه دیوونه است و داره توسط تو اروم میشه…روز اول بهت گفتم سخته ارامش،اما اگه بتونی تو بردی…چون تمامیت یه مرد رو برای خودت کردی و اون ادم تا ابد پشتته. پس هیچ وقت جگوار رو با کسی مقایسه نکن،چون اونا حتئ یه لحظه هم جای اون نبودن و نیستن.
بلند شد و گفت: _داریوسو بسپر به من!
حرفاش تاثیر خودش رو گذاشت…به فکر فرو رفتم.
اینکه چای چه زمانی سرد شد و مسیح کی رفت و نفهمیدم اما فقط به این فکر می کردم باید با این مرد زخمی چی کار کنم؟
لقمه عسل و گردوم رو بین دستام گرفته و با خداحافظی خندانی از اشپزخونه بیرون زدم.
کیفم رو روی دوشم تنظیم کرده و به تندی لقمه ام رو جویدم. هنوز از خم سالن رد نشده بودم که دیدمش.
چیزی داخل تلفنش تایپ می کرد،از دستش دلخور بودم.
دیشب تا ساعت دوازده به انتظارش نشستم وقتی دیدم نیومد بهش زنگ زدم اما جواب نداد. پیام داده و ازش خواستم وقتی اومد حتما خبرم کنه اما پیامی نداد و من اونقدر تو اتاقم به انتظار نشستم که خوابم برد.
فکر می کردم هنوز به عمارت نیومده باشه اما مثل اینکه اشتباه می کردم.
نزدیکش شدم: -سلام. سر بلند نکرد اما سری تکون داد. با ذوق گفتم: -تازه اومدی؟ تلفنش رو درون جیب کتش انداخت و سمت ورودی رفت: -نه. دنبالش رفته و با دلخوری گفتم:
-از دیشب؟پس چرا بهم خبر ندادی؟
قبل از اینکه از عمارت خارج بشه،از گوشه چشم نگاهی به من کرد و گفت:_یادم نمیاد به کسی دلیل کارامو توضیح داده باشم.
و جلوی چشمای متحیرم،از کنارم رد شد و رفت…لعنتی!!
عمارت تاریک و در سکوتی محض فرو رفته بود…عمارت سرد بود…عمارت ناامن بود چون هنوز امنیت نیومده بود.
همه در خواب به سر می برده اما من توی سالن روی مبل نشسته و منتظر به باغ چشم دوخته بودم.
تلفنم رو جواب نمی داد و مسیح فقط گفته بود حالش خوبه ولی نمی تونه چیز بیشتری بگه…کش موهام رو باز کرده و روی میز قرار دادم.
می دونستم هیچ کدوم از محافظا حق ورود به عمارت رو ندارن بنابراین راحت بودم. کلافه نگاهی به تلفنم انداختم.
ساعت یازده و بیست دقیقه بود و هنوز نیومده بود.
امروز مریض اورژانسی زیاد داشته و خیلی خسته بودم.
خمیازه ای کشیده اما صاف نشستم تا خوابم نبره…کوسن مبل رو در اغوش گرفته و لبام رو جمع کرده به پنجره چشم دوختم. نگاهم به باغ تاریک و روشن بود اما خواب بوسه ای به چشمانم
زد و بعد،چشم بسته و به خواب فرو رفتم…
ادامه دارد…

1 ❤️

2024-05-15 00:21:45 +0330 +0330

(قسمت 51)
حامی(جگوار)
-بفرمایید رییس.
توجهی به هیچ کدوم از محافظا نکرده و با چهره ای درهم سمت عمارت قدم زدم.
گرفته،عصبی و درهم بودم.
یه حس بدی داشته و بی نهایت کلافه بودم. هوا سرد بود و باد سوزناکی می وزید.
با سری پایین و فکری اشفته وارد عمارت شدم.
عمارت تاریک و سکوت بود. قدم کج کرده و خواستم قدم به پله ها بگذارم که چشمم به چیزی خورد.
برای لحظه ای فکر کردم اشتباه کردم اما وقتی سکوت کرده و سعی کردم تمرکز کنم،صدای نفس های ارومی هم شنیدم.
اصلا نیازی به فکر کردن نبود…کاملا به صدای نفس های جهنمیش واقف بودم.
پر غیض سمتش قدم برداشته و مقابلش قرار گرفتم. با توپ پر مقابلش رفتم و خواستم تشر زنان صداش کنم اما تا چشمم به موهای ازاد و رهاش افتاد مکث کردم.
مثل یک جنین جمع شده و روی مبل دراز کشیده بود. کوسن رو بین دستاش گرفته و موهای وحشی و فرش اطرافش رها شده بود.
ارامش وجودیش دقیقا روی گره های مغزیم اثر می گذاشت…هر نفسش،هر ریتم قفسه سینه اش یک گره عصبی رو باز می کرد.
حسی که به این دختر داشتم،قوی ترین چیزی بود که تا به حال داشتم.
باعث جنون و ارامشم می شد و این دختر همون اندازه که می تونست من رو افسار گسیخته کنه همون اندازه هم می تونستت ارومم کنه.
افیون این دختر،یک چیز دیگه بود!!!
لباش از هم فاصله گرفته و اون انحنای لبش افریده شده بود که بین دندون های من قرار بگیره…
خم شدم و به ارومی و با جدیت گفتم: -ارامش؟ واکنشی نشون نداد. پوفی کشیده و با کلافگی گفتم:
-ارامش،چرا اینجا خوابیدی؟
فشاری به شونه هاش وارد کردم. تکونی خورد و اخم کرد اما چشم باز نکرد.
با انگشت شصتم دوباره سرشونه اش رو فشردم و گفتم:-ارامش برای چی نرفتی تو اتاقت؟
بالاخره تکونی خورد و با غرغر و خواب الود گفت:
-منتظرت بودم.
چشمام رو با ناچاری رو هم قرار داده و به جسم غرق خوابش چشم دوختم. اینجا،به انتظار من نشسته بود؟
با سردرگمی،یک دست زیر زانوش انداخته و با دست دیگه کمر باریکش رو گرفتم و جسم مثل پرش رو بلند کردم.
به محض در اغوش گرفتنش،خودش رو به هم چسبوند و دستای کوچیکش رو دور گردنم گره زد و سرش رو درون گردنم قرار داد.
نفساش،دقیقا به گردنم می خورد و می سوخت…
محکم به خودم فشردمش و خواستم سمت اتاقش قدمی بردارم اما،لحظه ای مکث کرده و بعد برگشتم.
مبل رو دور زده وبه سمت پله ها حرکت کردم.
بینی اش رو به گردنم مالید و انگاری بخاطر بالا و پایین پله ها متوجه ماجرا شد چون با لحن خماری گفت:-داری می بریم اتاقت؟
جوابی ندادم اما جسمش رو بیشتر به خودم فشردم. مثل یک گربه صورتش رو به گردنم می لغزوند و گفت:-مجازاتم کن اما دور نشو حامی.
نیشگونی از کمرش گرفتم و صدای ناله اش رو عمدا در گوشم رها کرد و من لرزه خفیفی گرفتم.
با صدای بمی گفتم: -حرف نزن،فعلا تنت رو می خوام.
خودش رو درون اغوشم جمع کرد و سینه ام رو بوسید و گفت:-منم تورو می خوام.
لحنش خواب الود بود اما فعلا نیاز بهش داشتم…در اتاق رو با ارنج باز کرده و به ارومی وارد اتاق شدم
عمدا در اغوشم خودش رو ننو وار تکون می داد و باعث اصطکاک بدن هامون می شد…خیره سر!
جسم سبکش رو روی تخت قرار داده اما قبل از اینکه بتونم ازش فاصله بگیرم،دستای کوچکش رو دور گردنم قلاب کرد و من رو محکم سمت خودش کشید و با صدای اغواگری گفت:
-نرو…من مجازاتمو می خوام شاه نشین.
اثر خواب یا هر چیزی دیگه ای بود،حسابی بی پروا شده و روی اراده من پیاده روی می کرد.
روی تنه اش خیمه زده و با لحن خشکی گفتم: -عواقب کارات پای خودته.
لبخندی زد و وحشی چشماش رو به من دوخت و گفت:-شکار؟
لحنش متزلزل نبود اما چشماش کمی مشوش بود. فتح کردن تنش،ذره ذره شناختن و لمس تنش باعث می شد دچار حال عجیبی بشم.
قبل از اینکه پاسخش رو بدم،دست دراز کرد و پالتو مشکی رنگ بلندم رو از سرشونه ام خارج کرد و با صدای دیوانه کننده ای گفت:-خیلی نامردی.
اجازه دادم پالتوم رو از تنم خارج کنه و وقتی روی زمین افتاد،کاملا روی تنش قرار گرفتم.
لبش رو بین دندوناش گرفت و ناراحت گفت:
-زنگ می زنم به مسیح،میگه نیستی. سرت شلوغه. از کیان می پرسم کجایی میگی درگیر کاری. به خودت زنگ می زنم جواب نمیدی .بهت میگم وقتی اومدی صدام کنی اما حتئ تو نگاهمم نکردی. چرا باهام این کارو می کنی؟
دلم می خواست موهاش رو دور دستم بگیرم اما خودم رو کنترل کردم و به استفهام گفتم:
-چی کارم داشتی؟ دلخور ضربه ارومی به سینه ام زد و با چشمای پری گفت:-دلم تنگ شده بود برات خب.
لبای لرزونش رو فشاری داد و با صدای مرتعشی گفت:-دلم تو رو می خواست،دل زبون نفهمم تو رو می خواست و منم هی می زدم تو سرش که اروم بگیر،اما دل دیگه…زبون نفهمه. همش می خواست تو بغل یه ظالمی مچاله بشه.
و قبل از اینکه بغضش عیان بشه،سرش رو کمی از بالشت جدا کرد و روی سینه ام گذاشت .
هر جمله اش،هر کلمه اش من رو از یک بند رها می کرد…ارامشی بود این دختر.
سر خم کرده و موهاش رو کناری فرستادم و کنار گوشش گفتم:-پس منتظر بودی بیام تنبهیت کنم؟ بدون اینکه حرفی بزنه اروم سری تکون داد.
نفسی کشیده و گفتم:-خیله خب!
و نرمه گوشش رو بین لب هام گرفتم. زیر تنم لرزید اما با دستاش محکم عضلات سینه ام رو گرفت و با صدای لعنتیش گفت:-خیلی نامردی ظالم.
و محکم تر خودش رو به من فشرد. نرمه گوشش رو بوسیدم و با دست چپم فشاری به قفسه سینه اش وارد کردم و اجازه دادم کاملا دراز بکشه.
وقتی چشم در چشم شدیم،حس کردم مردمک درشت چشم های سیاهش تر شده. دستاش رو دوباره دور گردنم گره زد و گفت:-چرا میری؟مگه نگفتم ازم دور نشو حامی؟. اون بغض درون صداش واقعا یک جنگ نرم بود. دستی به گوشه لبش کشیدم و گفتم: -چقدر غر می زنی بچه. عصبی شد و با ناراحتی گفت: -من اونقدر غر می زنم که تو بفهمی باید لباتو
بذاری روی لبام ساکتم کنی.
با انگشت شست روی لب برجسته و نرمش دست کشیدم و با غرش گفتم:
-به لمس لبت حتئ فکر هم نکن.
ولبش رو با انگشتام گرفتم و کشیدم که باعث شد تکونی بخوره.
دستام رو پایین تر برده و پایین ترین دکمه بلوزش رو بین دستام گرفتم و گفتم:
-امشب می خوام صدای ناله هات تو ذهنم ثبت بشه.
چشماش،چشمای خوش حالتش رو به من دوخت و با دلبری گفت:-چی از من می خوای؟ بی مکث گفتم:
-لمس پوست به پوستتو. مکیدن گردنتو و محکم بین بازوهام فشار دادنتو .
انگار از حرفم به خودش لرزید اما نفسای کشدارش رو به صورتم دوخت و گفت:
-پس محو چی شدی الان؟-انحنای لبت.
با شیطنت لبش رو بین دندوناش گرفت و با خس خس خم شده و با لبام،لبای نرمش رو از بین دندوناش بیرون کشیدم و بعد بی رحمانه ، انحنای لبش رو گزیدم.
ناله اش درون وجودم خفه شد اما با دستش گردنم رو فشار داد.
لبش رو اروم گزیدم و وقتی ازادش کردم،لبش رو مزه کرد و با صدای کوفتیش گفت:
-بوسه ممنوعه امشب؟مجازاتت اینه؟ چیزی نگفتم اما اون لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت:
-مجازات خوبیه. چون بعدش لبام کبود میشه. بعدش نمی تونم بخندم برای کسی چون من فقط قراره برای جگوار بخندم.
محکم دست دور کمرش انداخته و بی هوا چرخیدم.
هین بلندی کشید و وقتی روی تخت افتادم،جسم نرمش رو روی تنم کشیدم. خودش رو روی تنم
قرار داد و ابشار موهاش از سمت چپش اویزون شد. موهاش رو پشت گوشش زدم و گفتم:
-همین که نخندی برای کسی،همین که لال بشی کافیه.
دهنی کج کرد و گفت: -زورگو.
دستام رو به ارومی از زیر بلوزش رد کرده و وقتی سر انگشتام با سطح پوستش در تماس مستقیم قرار گرفت،چشم بست و تکون خفیفی خورد.
از بین لب های باز شده اش با کمی اشفتگی گفت: -بهمم نریز حامی.
بی توجه به حرفش ستون فقراتش رو لمس کردم. پیچی خورد و وقتی دستم به بند لباسش خورد،بی وقفه لرزید و با چشمای بسته ای گفت:
-تنبیهت خیلی…
وبالاخره ازادش کردم که سریع تکونی خورد و گفت:
-باشه باشه تسلیم.
با کف دستم روی پوست نرم و گرمش کشیدم. بدنش ریلکس شد و چشم باز کرد.
حرارت تنش،پیچ و تابش رو دوست داشتم. انگار کمی اروم شد چون به ارومی نگاهی به چهره من انداخت.
دست راستش رو بلند کرد و روی چونه ام قرار داد و گفت:-یه جایی خوندم،تو زندگی هر کسی یه ادمی هست که می تونه حالش رو بد کنه و یه نفرم هست که می تونه حالش رو خراب کنه.
از چونه ام به سمت گونه هام رفت و من همچنان کمرش رو نوازش می کردم. گونه ام رو با سر انگشتای جادوییش نوازش کرد و گفت:
-و بدا به حال من که اون دو نفرم،تویی حامی.
من پوست کمرش رو کشیدم و اون ابروهام رو دستی کشید و ادامه داد:
-هیچ کسی برای من نیست…تو می تونی باعث بشی هم حالم خراب بشه هم خوب بشم. تو حامی…فقط تویی که منو به اوج می کشی.
دستام بالاتر رفت و روی سرشونه هاش نشست و لرزید پاسخی به حرفش نداده و فقط از ارامشی که از سطح پوستش دریافت می کردم،خودم رو ارومی می کردم.
مکث کرد. دستاش رو سمت گوشه چشمام برد و با دقت نگاهم کرد .
درون چشماش چیزی بود که باعث شد من…من جگوار فکر کنم این دنیا هنوز ارزش زندگی کردن داره.
نفسش رو به شدت رها کرد و در اخر گفت: -منم.
سوالی نگاهش کردم و همون طور که روی
کمرش دایره وار حرکت می کردم گفتم:
-چی منم؟
لبخند زیبایی زد،خم شد و صورتش رو دقیقا روی صورتم قرار داد و مقابل لبام گفت:
-گفتم منم دوست دارم. بی اختیار تکونی خوردم و گفتم: -من همچین چیزی نگفتم. لبش رو روی لبم کشید و من دستم از پهلوش به
سمت شکمش رفت . شوریده حال گفت:
-نیازی نیست حرف بزنی. من حرف چشماتو می خونم.
لعنتی…این دختر چرا شبیه هیچکی نبود؟!
ادا کردن کلماتش باعث برخورد لب هامون می شد.
نمی بوسیدمش…نمی بوسیدم.
دستی به ماه گرفتگیش کشیدم و با غرش گفتم: -زیاد توهم می زنی دختر. تیغه بینی ام رو مالید و با خنده گفت: -عالی جناب،ارومی؟ سری تکون دادم. گوشه لبام رو بوسید و گفت:
-ارامش تنم خطرناکه…مراقب باش بهش اعتیاد پیدا نکنی.
لنگه ابرویی بالا انداخته و گفتم:
-داری منو به چالش دعوت می کنی؟ سرتقانه نچی گفت و لباش رو کنار گوشم قرار داد و با دلبری گفت:
-نه،فقط میگم تنم،اعتیاد اوره و من کاری می
کنم،وقتی وسط یه جلسه بزرگ،بین صد هزار
مولتی میلیارد و کله گنده نشستی و داری
بزرگترین معامله رو می کنی،به یه حالتی دچار
بشی اونم فقط با فکر تنم که نتونی تمرکز کنی و
فقط و فقط اون لحظه،جگوار معروف یه چیزی
بخواد….
حرفاش لعنتی ترین دلیل برای دیونگی بود. با حرص بدن صاف و نرمش رو گزیدم و گفتم: -چی می خوام؟ -اینو!
و خم شد دم گوشم با صدای ضعیفی با نازترین حالت ممکن ناله ای کرد و من بدنم واکنش نشون داد كه….
.
.
(آرامش)
نفس های گرمی به پیشونیم می خورد. نفس ها بوی خاصی می داد.
بی اختیار بینی ام رو به منبع بو نزدیک تر کرده و عمیقا نفس کشیدم…گس و تلخ!
استشمام بو باعث شد سلول های خوابیده ام از حالت خاموشی در بیان و چند لحظه بعد فرمان بیداری صادر شد.
پلک های سنگینم رو باز کرده و بالاخره رویای خواب رو پس زدم .چشمام باز شد و اولین تصویری که به چشمم خورد،کوهستان چشم های مردی بود که شاه نشین قلبم شده بود.
برای لحظه ای مکث کردم و به چشمای خاصش که با حالت عجیبی بهم نگاه می کرد نگاه کردم.
جنس نگاهش،یه لرز و یه جوبیاری از شعف رو درون وجودم جاری می کرد…نگاهش عاشقانه نبود اما پر از مالکیت بود.
جوری جز به جز صورتم رو از نظر می گذروند و چشمای سردش رو به من دوخته بود که در نی نی اون نگاهش فقط یک چیز رو فریاد می زد:
“مال منی” این مرد بی نهایت انحصار طلب بود.درست در اغوشش به خواب رفته بودم. بازوهاش دور تنم پیچیده بود. شده بود و سرم روی بازوی راستش لبخندی زدم وگفتم:
-صبح بخیر.
پاسخی نداد اما نگاهش عجیب تر شد. نگاهش جوری بود که باعث می شد به دل ضعفه بیافتم.
دست بلند کرده و روی صورتش قرار دادم و با ناز گفتم:
-نمی دونستم شب کنارت خوابیدن انقدر کیف میده.
-فکر نمی کنم شب های دیگه ام همچین نظری داشته باشی.
متعجب نگاهش کردم وگفتم:
-چرا؟ من رو به خودش چسبوند و گفت:
-چون فکر نمی کنم صبحش بتونی راه بری.
برای چند لحظه گیج نگاهش کردم و به محض اینکه متوجه منظورش شدم،اتش گرفتم.
ملافه رو روی سرم کشیدم و با جیغ و فریاد گفتم: -حامی خیلی بی حیایی.
متوجه تکون خوردن تخت شدم و فهمیدم که بلند شده. از زور شرم نمی تونستم سر بلند کنم. خدایا خیلی بی شرم بود.
-تا قبل از اینکه نظرم عوض بشه بهتر بلند شی و بری ارامش وگرنه امروز همون روزی میشه که نتونی راه بری.
مثل فشنگ از روی تخت پایین پریده و با تموم سرعتی که در توانم بود از اتاقش خارج شدم.
قبل از اینکه در رو ببندم،با شیطنت چرخیدم و به اویی که بلوزش رو از تنش بیرون می کشید گفتم:
-شکار شدن اونم با یه همچین بدنی،اروزست.
پرت شدن بلوزش با حرص به سمت تخت همانا و خارج شدن من با خنده از اتاقش همانا.
چهره عصبی و حرصیش دیدنی بود. خدای من،من کی انقدر بی پروا شده بودم؟
.
.
نم نم برف باعث شد شیشه رو پایین بکشم و دست های گرمم رو برای لمس برف از ماشین خارج کنم.
صدای هشدار امیز پارسا رو شنیدم اما توجهی نکرده و به انتظار لمس برف نداشتم و بالاخره قطره برفی به کف دستم افتاد.
حس خیسی و خنکی برف باعث شد لبخندی بزنم و به ذوق به اسمون برفی چشم بدوزم.
وقتی پارسا دوباره اعتراض امیز صدام کرد،مجبورا عقب کشیده وشیشه رو بالا فرستادم.
بخاری رو زیاد کرد و گفت: -رییس بفهمه همه مون توبیخ میشیم.
خدایا خنده ام گرفته بود…خون این محافظای بیچاره رو توی شیشه کرده بود که اگه سرما بخورم و بلایی سرم بیاد همشون رو توبیخ می کنه.
بماند که من رو هم تهدید کرده بود اگه هوس بازی تو برف به سرم زد و مریض شدم،تنبیه میشم.
این مرد خیلی زورگو بود…و من شدیدا این زورگو رو دوست داشتم.
با یاداوری دیشب لبخند مهمون لب هام شد.
من روزی که قبول کردم کنارش باشم،می دونستم اونقدر ادم مغرور وکله شقی هست که هیچ وقت اعتراف نمی کنه.
حامی برای من امینت بود و من برای حامی ارامش بودم. شاید حسرت یه دوست دارم رو به دلم می گذاشت اما اگه من ارامش بودم،کاری می کردم اونقدر مملو از من بشه که بفهمه اسیر شده…زمان و صبر…
فقط کمی زمان و صبر می خواستم.
وقتی ماشین وارد عمارت شد،زمستون کاملا دامن سپیدش رو در باغ پهن کرده و سطح باغ رو از قطره های برفیش مملو کرده بود.
از فضای سپید و زیبای باغ به وجد اومده و با ذوق گفتم:-وای خدای من…اینجارو ببین.
اما از نگاه پارسا متوجه شدم حق ندارم باایستم و بنابراین سمت عمارت رفتم.
متعجب به اطراف نگاه دوختم و گفتم: -پس بقیه محافظا کجان؟
به جز دونفر از محافظا،هیچکس درون حیاط نبود. پارسا کمی فکر کرد و گفت:
-فکر کنم همه داخل باشن.
متعجب نگاهش کردم و وقتی وارد عمارت شدم،فهمیدم درست میگه.
تموم محافظ ها و خدمه در سالن نشسته و به اویی که در صدر مجلس روی مبل تک نفره نشسته بود نگاه می کردن. حتئ ورود ما هم باعث نشد کسی سر برگردونه.
نگاهم به نگاه خندان مسیح افتاد و سری تکون داد .متقابلا سری تکون دادم و به ارومی لب زدم:
-چه خبره شده؟ قبل از اینکه پارسا بتونه چیزی بگه صداش بلند شد:-بیاید بشینید.
پارسا چشمی گفت و من هم طوطی وار کارهاش رو تکرار کردم.
درست کنار بانو،یعنی نزدیک ترین صندلی به خودش یک صندلی خالی بود،دو دل بودم باید اونجا بشینم یا نه که متوجه شدم پارسا سمت دیگه ای نشست وتنها صندلی خالی،همون صندلی کنار بانو بود.
به ارومی قدم زدم و روی صندلی قرار گرفتم.
صدر نشسته ومن دقیقا سمت راستش بودم. نگاهی به همگی کرد وگفت:-هماهنگی های زمستونی رو انجام بدید. هماهنگ با بچه های اطلاعات باشید و امشب برنامه خودتون رو اماده کنید. فردا تیم اطلاعات برای چک دوربینا میاد،مثل همیشه اماده باشید.
صدای “بله رییس” گفتناش همزمان و یک صدا بود.
سری تکون داد و گفت:-امینت رو به صد می رسونید. تیم دوم رو هم تشکیل بدید که اگه به مشکلی خوردیم پشتیبانی داشته باشیم. کوچک ترین بی احتیاطی رو توبیخ می کنم.
همچنان متوجه ماجرا نمی شدم و با چشم های درشت نگاهش می کردم امااون نگاهش رو کاملا به مقابلش بخشیده بود.
اشاره ای به بانو و بقیه بچه های اشپزخونه کرد و گفت:-مثل هر سال با بچه ها هماهنگ عمل کنید و لیست رو بهشون تحویل بدید.
بانو چشمی گفت و حامی با دستش اشاره ای به مسیح کرد و گفت:
-بقیه موارد رو مسیح توضیح میده…می تونید برید. بلافاصله همگی ایستادن و "بله رییس"ای گفتن.
مثل دیوونه ها نگاهشون می کردم و وقتی همراه مسیح سمت انتهای سالن رفتن،برگشتم و با تعجب گفتم:-قضیه چیه؟
مسیح با لبخند و دقت برای همگی چیزی روتوضیح می داد. نگاهش همچنان به اون ها بود اما گفت:
-برنامه ریزی امنیتی زمستونه. یه سری چیزا چک میشه و برنامه ها یکم عوض میشه.
متفکر سری تکون دادم و به مسیحی که برگه هایی رو به تک تکشون ارائه می داد نگاه دوختم.
همگی با دقت به برگه ای که در دست داشته نگاه می کردنو به حرف های مسیح گوش می دادن.
سر چرخونده و بهش نگاه دوختم.
او به مسیح نگاه دوخته و من با لذت به او چشم دوخته بودم.
شدیدا دلم می خواست دستی به موهای عصیانگرش بکشم. لبخندم بیشتر شد و با تموم حسی که بهش داشتم نگاهش کردم. همون طور که چشمش به مسیح بود ناگهانی گفت:
-اگه تا سه ثانیه دیگه به اینجوری نگاه کردنت ادامه بدی،روی همین میز خمت می کنم.
چشمای درشت شده ام رو بهش دوختم و گفتم: -مگه چه جوری نگاهت می کنم؟
خودش رو جلو تر کشید و خیلی اروم دستاش روی زانوم قرار گرفت .
نگاهش به مقابل بود اما با غرش،توی اون شلوغی گفت:-یه قیافه بیا منو ببوسی داری که داره تمرکزم رو بهم می ریزه.
بی پروا خودم رو سمتش کشیدم و با شیطنت گفتم: -پس چرا نمی بوسی جناب؟
نگاه طوفانیش رو از مقابلش گرفت و بالاخره به چشمای شرور من دوخت و با خرخر گفت:
-تو تنت می خاره نه؟
چشمکی زدم و دست های بزرگش،از زانوم به سمت ماهیچه هام حرکت کرد و محکم فشرد.
لبم رو گزیدم و با لحن حرص دراری،اروم گفتم: -می خوام دیونه ات کنم و تو فقط شکنجه ام کنی.
لبم رو مکیدم و نگاهش به لب هام افتاد و با حرص تکونی خورد اما قبل از اینکه بتونه بلند بشه،با خنده ای که سعی می کردم به قهقه تبدیل نشه ایستادم و گفتم:-من رفتم حضرت اقا.
و با خنده از سالن خارج شده و وارد اتاقم شدم و بلند بلند خندیدم…کی تلافی می کرد خدا می دونست…!
ادامه دارد….

1 ❤️

2024-05-15 23:47:51 +0330 +0330

(قسمت 52)
حامی(جگوار)
لیوان رو روی میز کوبیدم وبی توجه به صدای دلخراشش غریدم:
-اگه چیزی که حدس می زنم باشه،اتیشش میزنم. هم اونو هم شمایی رو که موضوع به این مهمی رو بهم نگفتید.
سکوت شده و با سری پایین مقابلم قرار گرفته بودن…داشتم دیوونه می شدم.
نگاه تیزی به مسیح کردم و گفتم: -کی رفته؟ کتش رو صاف کرد و گفت: -یه چند ساعتی میشه. موهام رو بین چنگام گرفتم و با حرص گفتم: -مگه نگفتم چشم ازش بر نمی دارید؟ سرفه ای کرد و گفت:
-رییس به محض خروجش میثم ما رو خبر کرد. باور کنید نمی تونستیم کار دیگه ای بکنیم.
.
.
(آرامش)
ناچار سری تکون دادم و گفتم: -حالا طرفش کی هست؟ارامش قهقه زدم و گفتم: -یعنی گند زدی. و از شدت خنده اشکم چکید. حرصی پرونده روی
میز رو به سرم کوبید و گفت: -تو روخدا نخند ارامش…بگوچه غلطی کنم؟
خنده ام بند نمی اومد. وقتی نگاهم به چهره ناراحتش افتاد سعی کردم خودم رو کنترل کنم و گفتم:
-د اخه مگه میشه گندی رو که زدی جمعش کرد؟حالا خیلی استیکره ناجور بود؟ و دوباره منفجر شدم.
سرش رو بین دستاش گرفت و با حرص گفت:
-خدایا من دیشب چه مرگم شده بود؟چرا اونو براش فرستادم اخه؟!
با خنده به بازوش زدم و گفتم:
-خیلی نافرم بود؟ گوشیش رو با نفرت از جیبش بیرون کشید و کلافه گفت:-اینه.
به استیکر نسبتا ناجوری که نشون داد نگاه کردم و تموم سعی ام رو کردم نخندم:
-سین خورد؟دید؟ سری تکون داد و با زاری گفت:
-اره…ارامش بخدا می خواستم استیکر گل بفرستم. بخدا یهو دستم خورد و این خاک برسری براش رفت.قبل از اینکه پاکش کنم سین خورد و می خواستم از خجالت بمیرم. چند دقیقه چیزی نگفت و اخر سرم نوشت که"چقدر زیبا." از خنده ترکیدم.وای خدایا…استیکر بوسه برای مسیح فرستاده و مسیح لعنتی چه جوابی داده بود.
از خنده شکمم درد می کرد. وقتی یادش می افتادم می خواستم جیغ بزنم.
دلارام که خودشم خنده اش گرفته بود،سرش رو روی میز گذاشت و با ناله گفت:
-خدایا گند زدم. الان با خودش چه فکری می کنه؟اخه اون بیشعورا نمی تونستن یکم اروم تر ببوسن؟اخه موقع بوسه مگه میرن توهم دیگه؟اصلا من خر سینگل چرا باید اون استیکرا رو داشته باشم؟ جلوی دهنم رو گرفته بودم و بدنم بخاطر خنده می لرزید.
با خنده و حرص نگاهم کرد و گفت:
-شرفم رفت اره؟ فقط نگاهش کردم. محکم به سرش زد و به زاری افتاد.
-خانوم پرستار؟
به سرعت بلند شده و به زن میانسالی که با نگرانی نگاهم می کرد نگاه دوختم و گفتم:
-بله؟ با استرس به تخت پسرش اشاره کرد و گفت: -میشه یه کاری کنید؟پسرم خیلی درد داره. با لبخند دلگرم کننده ای نزدیکش شدم و گفتم:
-این طبیعیه ولی الان میام یه مسکن بهش تزریق می کنم.
لبخند گرمی زد و گفت: -ممنونم.
لبخندش رو پاسخ دادم و سمت تجهیزات رفتم. از باکس داروها مسکنی برداشته اما قبل از اینکه بخوام سمت تختش برم،صدای پیامک گوشیم بلند شد.
توجهی نشون نداده و سمت مریض تخت پنج رفتم.مسکنی بهش تزریق کرده و موهای پسر بچه رو نوازش کردم. مادرش تشکری کرد و به ارومی از اتاقش بیرون زدم.
وقتی وارد سالن شدم،با خوشحالی تلفنم رو از جیبم بیرون کشیدم و پیام رو باز کردم.
لبخند روی لبم بود اما با خوندن پیام،لبخندم خشک شد:“ارامش شرقی می دونه چرا پدرش کشته شده؟”
.
.
نگاهش بین تلفن و چشمام ترددی کرد و با لحن مشکوکی گفت:
-خب؟ با دستم تلفنم رو سمتش کشیدم و گفتم: -خودت ببین. نگاهش قفل چشمام بود اما دست دراز کرد و از روی میز تلفنم رو برداشت. نگاهش رو از من گرفت و به صفحه روشن گوشی بخشید.
واکنشش فقط بالا انداختن لنگه ابرو و تنگ کردن گوشه چشمش بود و بعد،با جدیت پرسیدن: -کی اینو برات فرستادن؟ لبی تر کرده و گفتم: -یه چند ساعتی میشه. سری تکون داد. روی مبل تکونی خوردم و سوالی گفتم:-قضیه چیه؟چیزی هست که من ازش بی خبرم حامی؟
-نه! اشاره ای به تلفن توی دستش کردم و گفتم:
-ولی اینجوری به نظر نمیاد. من بهت اعتماد کامل دارم،اما مطمئنی همه چیزو به من گفتی؟
تکیه داد و خیلی جدی گفت:_چیزی که باید بدونی رو می دونی،بقیه اش نیازی نیست.
چشمی چرخونده و خواستم چیزی بگم که گفت: -ارامش؟ نگاهش کردم و خیره در چشماش گفتم: -جانم؟ انگار توقع این رو نداشت چون قدر لحظه
ای،لحظه کوتاهی ردی از تعجب توی چشماش دیده شد اما بعد دوباره به حالت سابقش برگشت و
گفت: -نیازی نیست نگران چیزی باشی.
و مقابل چشمای کنجکاوم بلند شد. میز رو دور زد و سمت راه پله رفت اما قبل از اینکه بخواد اولین پله رو رد کنه،بدون اینکه برگرده گفت:
-هر چی شد،هر کی هر چی گفت و هر چی شنیدی،ارامش بدون اجازه من هیچ جا نمیری.
با هیچکی حرف نمی زنی. متوجه ای؟
مشکوک بودم و كاملا مطمئن شدم اتفاقی افتاده. -منظ… بین حرفم پرید و با لحن قاطعی گفت: -کاری نمی کنی،مفهمومه؟ اعتماد داشتم بهش اما یه چیزی داشت لنگ میزد. نفسی کشیدم و گفتم: -باشه. -خوبه.
و از پله ها بالا رفت اما فقط خودم می دونستم،این بله خیلی قاطع نیست…
.
.
سرمش رو تنظیم کردم و به چهره اشک الودش نگاهی کردم و گفتم:-خیلی درد داشت؟
فینی کشید و اشک هاش رو با دست های کوچیکش پاک کرد و گفت:-یکم.
پدرش لبخندی زد و مادرش دستش رو بوسید. لبخندی زدم و موهای فرش رو نوازش کردم و گفتم: -افرین دختر شجاع….
پاسخ"ممنونم خانوم پرستار"پدر و مادرش رو با لبخند ارومی داده و از اتاقش بیرون زدم.
به بهاره،مریض تخت نه که تازه بستری شده بود و توی سالن قدم می زد نگاهی کردم و گفتم: -بهتری؟ چشمکی زد و گفت: -عالی. سری تکون داده و سمت استیشن رفتم. نگار مشغول نوشتن گزارش
شیفتش بود و دلارام هم برای چک کردن مریض ها رفته بود.
نگار کش و قوسی به گردنش داد و با خستگی گفت:
_فکر کنم ارتروز گرفتم.
تک خنده ای کرده و بلند شدم پشتش قرار گرفتم و گردنش رو ماساژ دادم و گفتم: -خدا نکنه.
“اخیش” ای از بین لب هاش خارج شد و خودش رو به قفسه سینه ام چسبوند و با لذت گفت: -وای چه کیفی میده.
گردنش رو فشاری دادم که با مسخره بازی اخ و ناله ای کرد باعث شد به خنده بیافتیم.
-میگم نامزدت باید خیلی روت حساس باشه که محافظ گذاشته.
جمله اش باعث شد به پارسایی که ابتدای راهرو ایستاده و اماده باش بود نگاهی بندازم.
سری تکون داده و همون طور که ماهیچه های گردنش رو فشار می دادم گفتم:
-یه جور احتیاطه.
-دوست داره.
پاسخی نداده و فقط دستام رو از گردنش سمت سر شونه هاش برده و ماساژش دادم. نگار همکار خوبی بود و موقع هایی که من و دلارام از
خستگی ناله می کردیم،با مهربونی کارهای ما رو به عهده می گرفت.
-ولی محافظت خیلی تیکه است. خندیدم و نگاهی به پارسای جدی کردم و گفتم:_پسر خوبی ام هست.
-میمیری ما رو بهم معرفی کنی؟
سر بلند کرده و خواستم پاسخی بدم که برای لحظه ای،چشم در چشم کسی شدم. نگاهش خیره و کاملا محتاط بود.
به محض چشم در چشم شدن،سرش رو پایین انداخت و با تلفنش مشغول شد.
فشار دستام روی سرشونه های نگار کمتر شد و به مرد غریبه ای که توی سالن نشسته بود چشم دوختم. سرش پایین بود اما بعد از چند لحظه
به ارومی سر بلند کرد و تا متوجه نگاهم شد،سر به زیر انداخت.
نمی دونم تحت تاثیر اون پیام یا شکی که توی دلم بود یا هر چیز دیگه ای باعث شد با شک و تردید به مرد عجیب و غریب کلاه به سر نگاه کنم.
-هوی،چت شد؟
سری تکون داده و نگاه از مرد گرفته و با فشار ماهیچه های نگار فشردم و با لبخند الکی ای گفتم: -خودش یکی رو داره.
-ای به خشکی شانس.
و با حرص چرخید. دستام رو از سرشونه هاش برداشته و به چشمای حرصیش دوختم. بی اختیار سر کج کرده و به مرد کلاه به سر نگاه دوختم اما…اما نبود.
نگار ضربه ای به سرشونه اش زد و با راحتی گفت:
-خدا خیرت بده.
حواسم روی صندلی ای که چند لحظه پیش اون مرد نشسته بود گیر کرده و متوجه حرفای نگار نمی شدم. یعنی چی؟کجا رفت؟
ورود پر سر و صدای دلارام باعث شد از فکر اون مرد عجیب بیرون بیام و وقتی نگار با خوشحالی از پیشمون رفت،با پرونده ها مشغول بشم.
پرونده رو امضا زدم و مقابل دلارام قرار دادم:
-بفرما. تند چیزی تایپ کرد و گفت: -بعدا می برمش. خودکارم رو روی میز گذاشتم و گفتم: -حواست به بخش باشه،من می برمش. از خدا خواسته قبول کرد و بوسه ای برام فرستاد.
متاسف و خندان از کنارش گذشتم و قدم زنان سمت پارسا حرکت کردم.
تا متوجه من شد،صاف ایستاد اما دستی تکون داده و گفتم:-راحت باش،میرم دفتر دکتر.
و به انتهای سالن اشاره کردم. سری تکون داد و من هم به سمت اتاق دکتر رفتم.
بعد از تایید دکتر،با تشکر و احترام از اتاقش بیرون زدم. در رو بسته اما به محض اینکه برگشتم،کسی بهم تنه زد و باعث شد برگه های توی دستم به زمین بیافته.
خم شده و با لحنی که سعی می کردم کاملا محترمانه باشه گفتم:_اقای محترم حواس…
اما تا چشمم به چشماش افتاد،بی اختیار سکوت کردم. تند و با عجله خم شد و تموم کاغذ هام رو جمع کرد و بعد شنیدم که به ارومی گفت:
-به کمکت نیاز دارم خانوم شرقی.
متوجه قدم های پارسا بودم اما نمی تونستم حرفی بزنم. کاغذ توی دستم خشک شده و با گیجی به مرد کلاه به سر چشم دوختم.
-لطفا کمکم کن. نباید کسی بفهمه.
و همون لحظه پارسا سر رسید و مرد،کاغذ هام رو سمتم گرفت و با لبخند گفت: -معذرت می خوام.
و قبل از اینکه پارسا بتونه حرفی بزنه،از کنارم بلند شد و رفت.
پارسا خم شد و گفت: -چیزی شده؟
کاغذ هام رو بین دستام گرفتم و فقط تونستم مبهوت"نه" ای بگم.
ایستادم و سر چرخوندم تا اون مرد رو پیدا کنم اما هیچکس توی سالن نبود. پارسا نگاهی به من کرد و با لحن استفهامی گفت:
-دنبال کسی می گردی؟
نگاهش کردم و ناخواگاه گفتم:
-نه.
و سمت استیشن رفتم.
تاییدیه رو روی میز گذاشتم و بی توجه به دلارام که مشغول تایپ بود روی صندلیم نشستم. هنوز کاملا جا گیر نشده بودم که صدای پیامک تلفنم
بلند شد.
نمی دونم چرا اما تکون سختی خورده و با تردید تلفنم رو از جیب مانتوم بیرون کشیدم.
برای احتیاط نگاهی به پارسا کردم و وقتی متوجه شدم حواسش نیست،پیام رو باز کردم:
“خانوم شرقی،به کمکت احتیاج دارم. لطفا کمکم کن،ازت خواهش می کنم کمکم کن…
نذار کسی متوجه بشه،التماست می کنم. بذار حرفامو بهت بزنم بعد تصمیم بگیر اما اول حرفای من رو بشنو…منتظر جوابت می مونم”
خشکم زده بود. چی شده بود؟
تنها کاری که اون لحظه از دستم براومد،فقط تایپ یک چیز بود:“کی هستی؟” و بلافاصله پاسخش برام فرستاده شد: “یه اشنا”
.
.
حامی(جگوار)
با انگشتم روی میز ضرب گرفته بودم.
-هیچ ردی ازش نیست رییس….
.
.
(ارامش)
صدای تق تق پاشنه کفش هام که توی اتاق پخش می شد باعث میشد صدای افکار موذی تو مغزم خاموش بشه.
مشوش بودم و برای اینکه کمی اروم بشم به هر ریسمانی چنگ می نداختم. تو نقطه بدی ایستاده بودم.
تردید امونم رو بریده بود. شک مثل خوره مغزم رو می جوید و من وسط این همه بلا نمی دونستم دقیقا باید به کدوم سمت حرکت کنم. پر از ترس و شک بودم.
صدای باز شدن در باعث شد نگاه از دیوار گرفته و به چشمای سرد مردی که با چهره درهم به چهارچوب تکیه داده بود نگاه بندازم.
قدر چند ثانیه ای خیره نگاهش کردم و بعد بالاخره ایستادم که گفت: -میشه بگی اینجا چی کار می کنی؟
من،بدترین ادم برای پنهان کردن احساساتم بودم. حالت صورتم همیشه احساسات رو لو می داد و من اصلا نمی تونستم چیزی رو پنهان کنم و،حتئ اگه قصد پنهان کردنم داشتم،مقابل این ادم،با این
چشمای جستجوگرش شانسم صفر بود.
برای پنهان کردن خودم و احساسم،خودم رو تو اتاقم پنهان کرده بودم تا باهاش چشم در چشم نشم. اب دهانم رو قورت دادم و گفتم: -یکم خسته بودم.
از نگاهش می ترسیدم. می ترسیدم انقلاب درونم رو متوجه بشه و من اصلا این رو نمی خواستم.
وقتی نگاه نافذش نفسم رو بند اورد،سری تکون داد و گفت:-خیله خب.
و برگشت. قدمی سمتش برداشته و با شک صداش کردم:-حامی؟
پاسخی نداد اما برگشت و نگاهم کرد. دستی به موهام کشیدم وگفتم: -مطمئن باشم چیزی رو از من پنهان نکردی؟ و سکوت… از بالا تا پایینم رو با دقت نگاهم کرد و بعد فاصله بینمون رو طی کرد و مقابلم قرار گرفت.
بی اختیار قدمی به عقب برداشتم که غرید: -بمون سرجات. و من خشکم زد.
فقط با چشم های درشت نگاهش می کردم که چونه ام رو بین دستاش گرفت و توپید:
-هیچ وقت این کارو نکن،به تنها کسی که قصد اسیب رسوندن ندارم تویی ارامش. پس بهمم نریز.
سری تکون دادم و ثابت ایستادم. خیلی جدی گفت: -سمتش نمیری. با تته پته گفتم: -چی؟ با انگشتش به شونه ام فشاری وارد کرد و گفت:
-پیامی که امروز برات فرستاده شد و هر چی شنیدی رو فراموش کن.
عصبی و نگران گفتم: -تو منو چک می کنی؟
-لازم بود چکت کنم. از زیر دستش خارج شده و گفتم: -به چه حقی این کار رو کردی؟مگه اسیر گرفتی؟ نفس بلندی کشید و گفت: _تو خطری احمق،مجبور شدم بگم چکت کنن.
هر چی تو اون گوشی کوفتیت بشه رو فقط من می تونم ببینم،اونم تا وقتی که اون حرومز… حرفش رو خورد…پس درست بود. با سوظن نگاهش کردم و گفتم:-پس حرفاش درسته؟
-به تو ربطی نداره….صبرم سر رسید و با حالت خشمگینی گفتم: -ولی من و خانواده ام دقیقا وسط این ماجراییم.
چرا مخفیش می کنی؟ حرصی بازوم رو گرفت و گفت: -به من شک داری؟ -ندارم ولی چرا نمیگی قضیه چیه؟ کلافه دستی به موهاش کشید. نگاهی به چهره
جدی من کرد وخیلی جدی گفت: -به تو مربوط نیست. و از اتاق بیرون زد. لعنتی می دونستم چیزی شده!!!
گوشه تخت نشسته و ملافه ها رو بین دستام گرفتم. باید چی کار می کردم؟
.
.
تلفن بین دستای لرزونم گرفتم و به دلارام رنگ پریده نگاهی کردم و گفتم: -مطمئنی نفهمید؟
گیج سری تکون داد و من نفس نفس زنان تلفن غریبه رو بین دستام گرفتم و قفلش رو باز کردم. انچنان استرسی داشتم که اصلا قابل گفتن نبود.
با هزار لرز،ایکون مخاطبین رو لمس کرده و تنها شماره ای که به اسم “بهم زنگ بزن” سیو شده بود رو لمس کردم.
هر دو ترسیده و نگران به تلفن نگاه می کردیم،وقتی بوق خورد دلارام سریع روی بلندگو قرار داد و بعد از دومین بوق،صدای"الو خانوم شرقی؟" گفتن یک مرد بلند شد. ترسیده و نگران نفسی ازاد کرده و گفتم: -سلام. با شنیدن صدام نفس عمیقی کشید و گفت: -مرسی که تماس گرفتید. سکوت کردم و دلارام از گوشه در بیرون رو نگاهی کرد تا موقعیت پارسا رو بفهمه. مردد گفتم: -از من چی می خواید؟
-باید ببینمتون. اینجوری نمیشه. مخالف سری تکون دادم و گفتم: -نمیشه،اصلا امکانش نیست.
پارسا لحظه ای منو رها نمی کنه.
-خواهش می کنم،باید ببینمتون تا کامل همه چیزو توضیح بدم.
نگران نگاهی به دلارام انداختم. باید چی کار می کردم؟
پای خیلی چیز ها در میون بود…باید تکلیفم رو روشن می کردم.
دستی به گردنم کشیدم و بالاخره گفتم:
-ساعت دو،کافه سر خیابون بیمارستان می بینمتون. فقط یک ساعت…بیشتر از این نمی تونم.
دلارام با بهت ضربه ای به بازوم زد و مرد با خوشحالی گفت:-عالیه،عالیه.
با عجله تماس رو قطع کرده و تلفن غریبه رو داخل جیبم قرار دادم. دلارام مبهوت نگاهم کرد و گفت:
-داری چه غلطی می کنی؟
دستی به مغنعه ام کشیدم و گفتم: -پرستار عمل امروز دکتر المئی کیه؟ سردرگم،عصبی و کلافه بودم. دیروز،بعد از اون که پیامی به اون مرد فرستادم،خیلی چیز ها برام عوض شد.
پیغام اون مرد خیلی عجیب بود…گفته بود زندگیش در خطره و فقط و فقط بخاطر من. گفته بود که همه چیز اونجوری که من فکر میکنم نیست.
دو به شک بودم که باید بهش اطمینان کنم یا نه که عکسی از خودش و پدرم و عمو حبیب،تو اتاق پدرم فرستاد و گفت که از اشناهای پدرمه.
گفته بود اطلاعات مهمی دستشه و ادم های جگوار و همایون نامی دنبالش هستن.
گفته بودم از دست من کاری ساخته نیست که گفته بود مرگ پدر و مادرم اون چیزی که فکر می کنم نیست و قصه خیلی خیلی پیچیده تر از این حرف هاست. گفته بود اگه پدر و مادرم رو دوست دارم
و دنبال علت مرگشون هستم باید حرف بزنیم.
ازم خواسته بود باهاش همکاری کنم و من پاسخی نداده بودم.
دیشب وقتی متوجه شدم حامی تموم پیام هام رو چک می کرده مطمئن شدم اتفاقی افتاده و وقتی حامی از زیر جواب شونه خالی
کرد،شکم کاملا به یقین تبدیل شد. تو اخرین پیامش بهم گفته بود
اگه جگوار بفهمه که پیام بهم داده مانع دیدار ما میشه…گفته بود
جگوار حقیقت رو از من مخفی می کنه. چیزی شده بود.
صبح امروز وقتی وارد بیمارستان شدم،تلفنم رو خاموش کرده و داخل کیفم پرت کردم اما وقتی در کمدم رو باز کردم،تلفن سفید رنگ و غریبه ای داخل کمدم بود که کنار یاد داشت کوچکی قرار
داشت:"اگه دنبال حقیقت می گردی باهام تماس بگیر. می دونم گوشیت چک میشه،اگه پدرت برات مهمه،باهام تماس بگیر"و من تماس گرفته بودم. حامی یک چیزی رو از من مخفی می
کرد و من امروز می فهمیدم چه اتفاقی افتاده….
ادامه دارد….

0 ❤️

2024-05-17 01:50:48 +0330 +0330

(قسمت 53)
حامی(جگوار)
-امنه؟ روی صندلیم نشستم و پارسا با احترام گفت: -بله رییس.
ماگ قهوه رو بلند کرده و جرئه ای نوشیدم و گفتم:
-تموم چشمت بهش باشه،حتئ لحظه ای ازش غافل نمیشی.
-چشم. و تماس رو قطع کردم.
نگاهی به مسیح متفکر کردم و گفتم: -خب؟
به سرعت چیزی درون لپ تاپ تایپ کرد و من جرئه دیگه از قهوه تلخم نوشیدم. نگاهی به من کرد و گفت:-تا یه جایی ردشو گرفتیم،تا قبل از شب گیرش می ندازیم.
-خوبه.
پوشه روی میز رو باز کرده و عکس مردی که درونش بود خیره شدم.
کیهان سلطانی…دانشجوی مهندسی لیزر و اپتیک. نقطه ربط منو این ادم فقط یک نفر بود…رضا.
رضا شرقی.
رضا و این ادم در مورد موضوع مهمی شروع به تحقیق کرده بود. من و حبیب تنها کسانی بودیم که از این قصه خبردار بودیم.
وقتی تحقیقات و ازمایش های این دو نفر به جایی رسید،خبر به گوش همایون رسید.
همایون مثل همیشه با شعار حمایت از نخبه ها نزدیک کیهان شد و اظهار حمایت کرد و این دقیقا چیزی بود که ما براش زحمت کشیده بودیم.
همایون کاملا از وجود رضا در پشت صحنه این قضیه بی خبر بود و به دامی که پهن کرده بودیم افتاد.
کیهان حمایت همایون رو طبق نقشه ما پذیرفت و وارد مجموعه همایون شد…کاملا مخفیانه .
همه چیز خوب پیش می رفت اما وقتی رضا کشته شد،تا مدتی ارتباط با کیهان سخت شد.
بالاخره و توسط میثم اطلاعات به دستمون رسید اما کیهان کاملا عوض شده بود…تحت هیچ شرایطی راضی به همکاری نبود.
گفته بود دیگه از من پیروی نمی کنه و طبق پلن خودش عمل خواهد کرد. اگه افراد همایون بو می بردن کیهان با رضا و من ارتباط داره سر از تنش جدا می کردن.
در صدد ارتباط با کیهان بودم تا بفهمم چه اتفاقی افتاده که انقدر تغییر عقیده داده اما وقتی مسیح خبر عجیبی بهم رسوند،متوجه ماجرا شدم.
من و همایون و سه تن از اعضای حلقه رو پروژه مشترکی به اسم نیل کار می کردیم.
یک پروژه مشترک…
در جلسات مختلف شرکت کرده و باهم قراردادی بسته بودیم و کیهان اون قرار داد رو دیده بود.
وقتی پرس و جو می کنه همایون بهش توضیح میده من شریک کاریش هستم و اونجا کیهان به من شک می کنه.
شکش خیلی دوام نداشته چون فکر می کرده این هم یک نقشه است اما وقتی از زبون یکی از ادمای همایون می شنوه که همایون با هم دستی یکی از شریک هاش باعث کشتن رضا شده کاملا به من شک می کنه و وقتی اعتمادش رو به من از دست داد که همایون
به دروغ بهش میگه پشت تموم کارهایی که کرده،من هستم.
کیهان بخاطر نزدیکی که به همایون پیدا می کنه متوجه میشه که من و ارامش باهم هستیم و همایون بهش میگه که همه این ها یک نقشه است و من در صدد قتلش هستم.
همایون به کیهان گفته بوده که مهره منه و هر کاری هم تا به حال انجام داده به خواست من بوده.
و این حرفش وقتی تبدیل به مدرک میشه که کیهان حکم مرگ رضا رو پیدا می کنه. حکم مرگی که امضای من هم ضمیمه اش بود…
اگه ارامش اون حکم رو می دید،کاملا به شک می افتاد. من توی این ماجرا کاملا بی تقصیر بودم اما اون حکم و عکس هایی که در دست کیهان بود و کاملا علیه من،همه چیز رو خراب می کرد.
باید از اول متوجه می شدم چه کسایی پشت این ماجرا هستن تا از خودم رفع اتهام می کردم.
وقتی متوجه این شدم سعی کردم باهاش ارتباط بگیرم و از اشتباه درش بیارم. همایون با مدارک عظیمی جلو اومده بود و کاملا ناخواسته من رو مقابل کیهان خراب کرده بود اما دیر شد.
کیهان با اطلاعات زیادی از همایون و تحقیقاتش فرار کرده و همایون رو دیوانه کرده بود.
تموم افراد همایون،شهر رو برای گرفتن کیهان زیر و رو میکردن.
توقع داشتم به سراغ من بیاد و اطلاعاتی که از اول قرار گذاشته بودیم دست من باشه رو به من برسونه اما وقتی سراغ من نیومد،فهمیدم کیهان کاملا اعتمادش رو به من از دست داده و من رو مقصر مرگ رضا می دونه.
حدس می زدم با ارامش ارتباط بگیره و ارامش رو با مدارکی که داره علیه من کنه اما خب فکر نمی کردم تا این حد پیش بره.
غرق در افکارم بود که مسیح با هول و هراس گفت:
-رییس بچه ها امارشو گرفتن. متعجب نگاهش کردم و گفتم: -خب؟ مشوش دستی به بلوزش کشید و گفت: -نصفه شب قراره بچه های فریبرز از مرز ردش
کنن اما… با حرص گفتم:_اما چی؟
نگرانی درون چشماش باعث شد مغزم فریاد بزنه اتفاق خوبی در راه نیست.
-اما…اما گفته یه همراه هم داره. یه دختر هم قراره باهاش بیاد.
و سوت ممتدی درون مغزم ایجاد شد. با تموم سرعتی که داشتم،شماره پارسا رو گرفتم.
ترس…ترس. به محض “الو” گفتنش فریاد زدم: -ارامش کجاست؟ با گیجی گفت: -چی شده رییس؟ کتم رو از روی میز برداشته و همون طور که از
اتاق بیرون می زدم خروشیدم: -جواب منو بده. ارامش کجاست؟ -اتاق عمله. مسیح دوان دوان پشت سرم حرکت می کرد و همون طور که با سرعت از پله ها پایین می رفتم گفتم: -برو پیشش،برو همین الان از اتاق بکشش بیرون.
-ریی…
تموم تنم ترس شده و از حس بدی که توی دلم بود می خواستم نعره بزنم…-برو ارامشو بیار…برو برو.
کیان در رو برام باز کرد و لحظاتی بعد،ماشین از جا کنده شد.
اشوب و مستاصل به صدایی که از پشت خط شنیده می شد گوش سپردم و چند لحظه بعد،نفس هم نکشیدم: -نیستش رییس…اتاق عمل نیست.
وای وای وای…ارامش وای. کجا بودی ارامش؟
.
.
(ارامش)
نفس عمیقی کشیدم. چشمامم خیره به کاغذ مقابلم و امضای خاصی که ضمیمه اش شده بود. اگه بگم دست و پام سر شده بود دروغ نگفته بودم.
حس خیانت مثل زهری لحظه به لحظه بیشتر وجودم رو تسخیر می کرد.
اونقدر حیرون و اچمز شده بودم که قدرت بیان حتئ کلامی رو هم نداشتم. یک حیرون و سرگشته واقعی بودم.
انگار متوجه شد چه بلايي سرم اومده که با لحن متاسفی گفت:-می دونم شوکه شدید ولی باید خبردار می شدید. بغضی گلوم رو گرفته و داشت خفه ام می کرد. نگاهی به چهره اش کردم و با بغض گفتم: -مطمئنی؟ مطمئن سری تکون داد و گفت:
-من خودم یه روزی جزوی از ادم هاش بودم. حتئ جاسوسش بودم ولی وقتی فهمیدم مرگ استاد تقصیر اونه،از خودم بدم اومد. به هممون خیانت کرد. حس می کردم دارم بالا میارم. یک ترحم زننده ای درون چشمای کیهان بود. دلارام انگار متوجه حال بدم شد که دستم رو بین دستاش گرفت و گفت: -خوبی ارام؟ سری تکون دادم. نگاهی به ساعتش کرد و گفت: -اگه هنوز به حرفام شک دارید و مطمئن نیستید،حق دارید ولی من مدارک دیگه ای هم دارم که ثابت می کنه مرگ استاد و خانواده تون کار جگواره. نمی دونم چرا نمی تونستم نفس بکشم. مشکوک گفتم: -چه مدرکی؟ پاکتی از کیف سیاه رنگش بیرون کشید و سمت من قرار داد.
مشوش دست هام رو بلند کرده و پاکتی رو بین دستام گرفتم.
دیده شدن اولین عکس همانا و چکیدن اولین قطره اشک از چشم من همانا.
تصویر رنجور و رنگ پریده پدرم با اون مهربونی چشماش در بیمارستان. بغض در حال خفه کردنم بود.
این عکس رو خوب بخاطر داشتم. دو سال پیش بخاطر سو قصدی که براش رخ داد،به مدت طولاني ای توی بیمارستان بستری شد.
محو چهره دوست داشتنی پدرم بودم و اونقدر حالت مظلومانه و دردمندش اعصابم رو تحریک کرد که بی توجه به شلوغی کافه گریه کردم.
خدایا، من پدرم رو قهرمان زندگیم رو از دست داده بودم.
هر کاری می کردم نمی تونستم اروم بشم.
دلارام سعی می کرد با صدا کردن و فشردن بازوم ارومم کنه اما اونقدر لبریز از درد شده بودم که نتونستم مانع اشکام بشم.
-خانوم شرقی،لطفا اروم باشید. همه دارن به ما نگاه می کنن.
دستمال کاغذی رو بین دستام گرفته و به تندی مشغول پاک کردن اشک هام شدم.
عکس ها رو با دقت و بغض نگاه می کردم. عکس هایی از پدر و مادرم در بیمارستان.
دو سال پیش وقتی پدرم بخاطر کار از شیراز خارج شده و به سمت تهران می رفت،بین راه بهش سو قصد شده بود.
قرار نبود مادرمم همراه پدرم باشه اما وقتی من و دلارام تصمیم گرفته بودیم یه مسافرت دو نفره بریم،مادرم هم همراه پدرم رهسپار
شد.
طبق گفته های پدرم،وسط های راه زانتیا توسی رنگ جلوشون قراره می گیره و بی وقفه شروع به شلیک می کنه.
نمی دونم باید اسمش رو شانس یا تقدیر گذاشت اما همون لحظه ماشین پلیس سر می رسه اما مادرم بخاطر ترس و شوکی که بهش وارد شده بود بی هوش میشه و پدرم بخاطر دو گلوله ای که به پاش خورده بود و اسیب هایی که به عصب پاش وارد شده
بود،چیزی نزدیک به دو هفته در بیمارستان بستری شد.
بدترین روز زندگیم بود وقتی از تلوزیون خبر سوقصد به پدر و مادرم رو شنیدم.
من و دلارام به اصفهان رفته و در حال خرید بودیم که از تلوزیون مغازه خبر سو قصد رو شنیدم و همون روز نیروهای انتظامی باهام ارتباط گرفته و من رو با اولین پرواز به تهران فرستادن.
وقتی وارد بیمارستان شدم،مادرم بی هوش و پدرم تو اتاق عمل بود. دوران سخت و بدی بود.
محو عکس ها بودم. چندین عکس از پدرم در حالت های مختلف.
عکس هایی از من و پدرم و حتئ مادرم در اتاقی که پدرم بستری شده بود.
تعجب برانگیز بود اما…ضربه شدید اخرین عکس بود.
عکسی از کیان و مرد میان سالی در اتاق پدرم.
با دیدن کیان چشمام از وحشت گرد شد و واقعا حیرون شدم.
کیهان با دستش اشاره ای به مرد میان سال توی عکس کرد و گفت: -همایونه. و من نفرت در تموم تنم پیچید. قد بلند و لاغر اندام بود اما نگاهش به پدرم به شدت کینه توزانه بود.
-اون سو قصد و بلایی که سر استاد اومد همش زیر سر جگوار بود. ترسیده و حیرون نگاهش کردم و گفتم: -از کجا می دونی؟ کلاهش رو پایین تر کشید و گفت: -من بخاطر خدماتی که به همایون کردم،خیلی
خیلی بهش نزدیک شدم. جوری که بعد از مدتی وقتی از تست اعتمادش رد شدم،وارد زیر مجموعه اش شدم. اول ها چیزی از جگوار نمی گفت،کلامی
به لب نمی اورد اما بعد ها بالاخره اسمش رو گفت. چند شب قبل از مرگ استاد،من یه چیزهایی متوجه شدم. به استاد خبر دادم باید فرار کنه اما گفت جگوار قراره به کمکش بیاد اما وقتی خبر مرگ
استاد به دستم رسید،من حیرون شدم. لیوان اب رو یک نفس سر کشید و ادامه داد:راستش کمی به جگوار مشکوک شدم اما هنوز ته دلم بهش
اطمینان داشتم تا یه شب همایون وقتی با یکی از دوستای خارجیش صحبت می کرد گفت که هر کاری کرده همش به دستور و اجازه جگوار بوده و بابت این حرفش مدرك داره و اونجا من دیگه خیلی مردد شدم. شبی که به افتخار مهمون خارجیش مراسم گرفت،من با کمک یکی از ادماش تونستم به گاو صندوقش دست پیدا کنم و اونجا همه چیز رو فهمیدم.
اب دهانم رو بلعیدم و فقط نگران و کنجکاو نگاهش کردم که متاسف گفت:
-همایون مدارک زیادی داره اما مدرکی که باعث شد من همه چیز رو بفهمم،فیلمی بود که همایون مخفیش کرده بود. با عجله پرسیدم: -چه فیلمی؟ سکوت کرد و در اخر اروم گفت: -ویدویی که توی اون همایون و جگوار و دو نفر دیگه که یکیش
همون مهمون خارجی همایون بود،برنامه سو قصد استاد رو ترتیب دادن. دلارام هینی کشید و من…من مردم.
واقعا مردم. فقط تونستم با تته پته بگم: چ…چی؟
با ناراحتی دستی به کلاهش کشید و گفت: -اون سو قصد کار خود جگوار بود که استاد به من گفت کار
همایونه. استاد از همه چیز بی خبر بود. فکر می کنی چرا جگوار به استاد نزدیک شد و کمکش می کرد؟برای امنیتش نبود…فقط برای این بود که طبق نقشش پیش بره. اونا یه گروه تروریستی لعنتی ان که به نخبه ها نزدیک میشن و بعد از جلب اعتمادشون
اونا رو می کشن. استاد کشته شد،منم فقط یه الت دست جگوار شدم…
که وقتی تحقیقاتم تموم شد،سرمو زیر اب کنن. جگوار هممون رو بازی داد.
من نه می خواستم،نه می تونستم حرف بزنم اما دلارام با ناراحتی گفت: -برای چی؟چرا این کار ها رو کرد؟
-گروه اونا به دانشمندا نزدیک میشه و با حمایت های مالی اونا رو
ساپورت می کنن. طبق اون چیزی که من فهمیدم،همایون و استاد دشمنی دیرینه ای دارن.
این که دشمنیشون چی بوده رو نتونستم بفهمم اما همایون از جگوار کمک می خواد. با نقشه،جگوار
نزدیک استاد میشه و با بدگویی و امار دادن به استاد بالاخره اعتمادش رو جلب می کنه. وقتی می خوان سر استاد رو زیر اب کنن،استاد از رابطه اش با من و شروع تحقیقاتشون میگه و اونجا نقششون عوض میشه. همایون رو نزدیک من فرستادن و من با
نقشه جگوار وارد مجموعه اش شدم اما نمی دونستم این ها همش نقشه جگواره. قرارشون این بود وقتی ازمایش ها جواب داد،اقدام به کشتن ما بکنن که استاد یه سری مدارک از همایون پیدا می کنه
و همایون پارسال بهش سو قصد می کنه. اون سو قصد همش نقشه و خواسته خود جگوار بود.
یادم هست که استاد بهم گفت جگوار بهش خبر داده قراره همایون بهش حمله کنه اما توی اون
فیلم،جگوار شخصا دستور سو قصد رو میده. یه سری مدارک دست همایون هست که جگوار می خواست با استفاده از من و استاد به اون ها برسه و می دونست اون فیلم هایی که همایون ازش گرفته و اون سند می تونه براش دردسر ساز بشه برای همین به من گفته بود مدارک رو به دستش برسونم…جگوار همه مون رو
بازی داد.
نمی تونستم حرفش رو باور کنم…امکان نداشت این قدر پست باشه. دستم رو مشت کردم و عصبی گفتم:
-امکان نداره. اون انقدر ادم پستی نیست. امکان نداره.
لبی تر کرد و گفت: -می دونستم باورتون نمیشه.
خیره و پر از درد نگاهش کردم که تلفنش رو از کتش بیرون کشید و چند لحظه بعد مقابلم گذاشت و گفت: -خودتون ببینید. نمی تونستم…نمی تونستم. نمی خواستم باور هام رو بکشم،نمی خواستم
اعتمادم رو نابود کنم اما تردیدی که درون وجودم بود باعث شد دست دراز کرده و تلفن رو بین دستام بگیرم. صفحه رو کشیدم و فیلم رو پلی کردم.
فرو ریختم…تموم شد.
واقعا تموم شدم و حس کردم حتئ دیگه هوایی برای نفس کشیدن ندارم.
به یک باره تموم باورام شکست و نابود شد. دلارام هینی بلندی کشید و من…من فقط خیره به چهره مردی شدم که به مرد میان سالی که مقابلش نشسته بود گفت:“رضا شرقی داره زیادی تو کارا دخالت می کنه…یه گوش مالیش بکنید تا سرش به کار خودش برگرده،مفهومه؟”
و صدای خنده های مرد،نفس هایی که تموم شد و باور هایی که شکست. چقدر مسخره بازی خورده بودم.
چقدر ظالمانه بازی ام داده بود و چقدر ناجوانمردانه من رو شکست داده بود.
گوشی از بین دستام روی زمین افتاد و کیهان نگاهی به من کرد و گفت…

1 ❤️

2024-05-17 01:57:10 +0330 +0330

.
.
بوی نم حس مشمئزکننده ای بهم می داد.
پاهام رو کنار هم جمع کرده و سعی کردم خیلی به اطراف نگاه نکنم. کیهان داخل حیاط رفته و با تلفن صحبت می کرد. دلارام اخم الود و کمی مضطرب روی مبل مقابلم نشسته و تموم تلاشش رو می کرد فریاد نزنه.و من،من فقط مبهوت بودم.
به نقطه ای رسیده بودم که نمی دونستم باید چه حسی داشته باشم.
صدای نخراشیده باز شدن در باعث شد سر بلند کرده و به چهره غرق فکر کیهان چشم بدوزم.
لبخند کوتاهی زد و گفت: -ببخشید طول کشید.
کوتاه سری تکون دادم. وقتی روی مبل کهنه و زوار در رفته قرمز رنگ نشست،نفسی کشیدم و گفتم:
-گفتید مدارک دیگه ای هم دارید. می خوام ببینمش.
مردد سری تکون داد اما بلند شد و سمت اتاق حرکت کرد.
دلارام اشفته بود و من فقط تونستم مطمئن نگاهش کنم.ترسیده بود و عسلی چشماش گشاد شده بود. وقتی کیهان با پاکت ها و بسته سفید رنگی وارد سالن نم زده شد،با دقت نگاهش کردم.
مدارک رو روی میز مقابلم قرار داد و با لبخند گفت:
-اینا تموم چیزیه که من برداشتم. افراد همایون و جگوار بخاطر این دنبال منن.
پس این بود…به کاغذ هایی که یک سری نمودار و نتیجه تحقیق بود رو نگاهی کرده و بعد به سراغ بقیه مدارک رفتم.
عکس هایی از همایون و جگوار،سند های امضا شده و در اخر چندین سند زمین و املاک به اسمی عجیب.
النا ملکشاه. با تعجب به اسم روی سند نگاه کردم و گفتم:-النا ملکشاه؟ کیهان بی اطلاع سری تکون داد و گفت:-نمی دونم کیه ولی وقتی داشتم بررسی می کردم فهمیدم همایون یه سند جعلی درست کرده که تموم این املاک به اسم خودش در اورده. اینا اصلا نمی دونم چیه ولی جگوار بهم تاکید کرده بود یه سری مدارک و سند هست که باید پیدا کنم. گفته بودم به اسم الناست.
یه حسی بدی داشتم اما سکوت کرده و تموم مدارک رو به دقت بررسی کردم.
وقتی بالاخره کارم تموم شد،مدارک رو داخل کیف مشکی رنگ ریخته و به چهره متفکر کیهان که به من خیره شده بود چشم دوختم.
نفسی کشیدم و گفتم:-گفتید امشب می رید درسته؟ سری تکون داد. روی مبل نشسته و گفتم:
-اگه افراد جگوار پیداتون کنن…اوم یع…
-خلاصم می کنن. نفسم رو به شدت رها کردم که گفت: -من خیانت کردم و شما باید بهتر از من بدونید
تاوان خیانت چیه. می دونستم. خیلی خوب می دونستم. تصمیمم رو گرفته بودم بنابراین با تاکید گفتم: -مرسی که بهم کمک کردید از خواب بیدار بشم.
خیره نگاهم کرد و من ادامه دادم: -لطفتون رو فراموش نمی کنم. خوشحال نگاهم کرد و گفت:
-من فقط واقعیت رو گفتم،الانم همه افراد جگوار حتما متوجه غیبتتون شدن. توی دردسر می افتید. من قسم می خورم نجاتتون بدم. اگه با من بیاید همه چیز تموم میشه.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم: -بیام؟کجا بیام؟
نگاهی به دلارامی که با خیره سری نگاهش می کرد انداخت و گفت:-من امشب قراره از ایران برم،بخاطر اینکه ادماشون دنبالمن نمی تونم قانونی خارج بشم اما به کمک یکی قراره غیر قانونی ردم کنن برم.
من بهشون گفتم یه همراهم دارم. با من بیاید،خواهش می کنم. اینجا جای شما امن نیست.
-اونا کاری به من ندارن. نمی تونن بلایی سرم بیارن.
با هول و ولا گفت:-اینطوری نیست،اگه جگوار دستش به شما برسه کار تمومه.
شما باید با من بیاید. از روی مبل بلند شدم و گفتم:
-گفتید یه نفر قراره بهتون کمک کنه،مطمئنه؟ لبخندی زد و گفت:-خیالتون راحت،امینه.
به محض ایستادن من،دلارام هم ایستاد. نگاهی به چهره خندان کیهان کردم. متاسف سری تکون دادم و گفتم:-شما به جگوارم اعتماد کرده بودید ولی بعد فهمیدید بهتون خیانت کرده،اینطور نیست؟
مکث کرد…
انگار گیر افتاد. به چشم های کنجکاوم نگاهی دوخت و بعد بالاخره گفت:-به من اطمینان کنید. این ادم واقعا قابل اطمینانه. پوزخندی زدم و گفتم: -من الان دیگه به خودمم اطمینان ندارم.
نگاهی به ساعت کثیف روی دیوار انداختم. نفس عمیقی کشیدم و خیره در چشمای کیهان گفتم:
-خیله خب.
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
-خب؟ نگاهی به دلارام کردم و گفتم:
-من اینجا دیگه پایی برای موندن ندارم. یه روزه تموم باور هام شکست،پس دیگه دلیلی برای موندن نیست.
آسوده خاطر نفسش رو بیرون پرت کرد و گفت: -خدارو شکر. اشاره ای به دلارام کردم و گفتم: -اول دلارام رو ببرید خونه اش…
تایید وار سری تکون داد و دلارام فقط با خشم نگاهم می کرد.کیهان با خوشحالی سمت من اومد و گفت:
-به موقعش بر می گردیم و انتقام استاد رو می گیریم.
درونم زلزله بود. رعشه بود. درد و ترس بود. سری تکون دادم و گفتم: -بر می گردیم.
کیهان با عجله خم شد و تموم مدارک رو داخل کیف مشکی رنگش ریخت. وقتی سر پا شد،مقابل صورتم قرار گرفت و به چشمام خیره شد.
نگاهش حس خوبی بهم القا نمی کرد اما صدای تته پته دلارام باعث شد نگاه ازش گرفته و بهش بدوزم:
-ای…اینج…اینجا.
رنگش پریده و نگاهش به حیاط دوخته شده بود. مقصد نگاهش رو گرفتم و درست همون لحظه،در با صدای مهیبی باز شد و روی زمین افتاد.
وحشت…تک تک سلول های تنم وحشت شد و خیره شدم به چشم های کوهستانی و خونین مردی که…مردی که عاشقش بودم.
در نی نی نگاهش انچنان جنونی وجود داشت که بند بند وجودم رو می لرزوند…لعنتی چرا این قدر خشمگین بود؟
کیهان از ترس زبونش بند اومده بود. نگاهش،خیره به چشمای من بود.
به منی که از ترس قبضه روح شده بودم. مسیح متاسف نگاهم کرد و سری تکون داد. لعنتی. همه چیز به فاصله یک دقیقه اتفاق افتاد…
مثل یک درنده پرید و من وقتی به خودم اومدم که یقه کیهان رو در دست گرفته و ثانیه بعدی کیهان روی زمین پرت شده بود.
جیغ بلندی کشیدم و صدای ناله کیهان رو شنیدم.
روی قفسه سینه اش قرار گرفت و بعد ضربه های مشتش به صورتش کوبیده می شد.
صدای مشت ها پس زمینه یک تراژدی شده بود و ناله های از سر درد کیهان سر به فلک می کشید.
مسیح و پارسا با عجله سمتش حرکت کرده و هر کاری کردن نتونستن مانعش بشن.
یقه اش رو بین دستاش گرفت و با غرش گفت:
-حرومزاده. حرومزاده.
و دوباره مشتی به صورتش زد. دست های پارسا و مسیح دو طرف شونه هاش رو گرفته بود و سعی می کردن بلندش کنن که تکونی به خودش داد و جفتشون رو با دستاش پرت کرد و دوباره با حرص بیشتری به صورت کیهان ضربه می زد.
انچنان چهره کیهان در کسری از ثانیه غرق در خون شد که واقعا نمی شد تشخیص داد زنده است یا مرده.
مشت بعدی رو زد و فریاد کشید: -اون مال منه.
مال منه…
صدای"رییس خواهش می کنم" های مسیح و پارسا حتئ ذره ای تاثیر گذار نبود. هر دو با تموم قدرت سعی می کردن از روی نعش کیهان بلندش کنن اما انچنان خشم به وجود حامی غلبه کرده بود که موفق نمی شدن.
کیهان واقعا دیگه ناله نمی کرد و من حس می کردم واقعا مرده.
چهره اش خونین بود و از گوشه گوشه صورتش خون می چکید .
خدایا من باعثش شدم. من باعث مرگش شدم. انگار قدرت به تارهای صوتیم برگشت که با تموم
قدرتم فریاد زدم: -حااااااااااااامی! و دستی که بلند شده بود در هوا موند. سکوت شد.
سکوتی وحشتناک شکل گرفت و تنها صدای شکننده،صدای نفس نفس زدن هاش بود.
کیهان رو رها کرد و بعد،بلند شد و سمت من چرخید.
تا چشمم به چشمای قرمزش افتاد،چیزی درست از وسط قلبم به پایین سقوط کرد.
پیغام چشماش واضح بود: “مرگ” چه بلایی می خواست سرم بیاره؟
حاضر بودم قسم بخورم برای لحظه ای از دیدن عصیان نگاهش حتئ نفس هم نکشیدم.
زانوهام می لرزید و من حس می کردم پاهام تحمل وزنم رو نداره.
یه جور وحشتناکی از چشمای به خون نشسته اش می ترسیدم.
چشماش،عنبیه وحشی چشماش میخ چشمای گریزونم بود و پس نگاهش یک حس به شدت وهم انگیزی بهم القا می کرد.
پیشونیش برامده و رگ های صورتش به خوبی قابل رویت بود.
نفس های بلند و کشدار می کشید و پره های بینی اش تکون می خورد.
با نگاهش،سر از تنم جدا می کرد و من رو تا مغز استخون می ترسوند.
هیچ وقت،هیچ وقت به اندازه الان ازش نترسیده بودمم.
حس می کردم چشم هاش مثل دو قطبی ها سیاه سیاه شده و ممکنه سمتم حمله کنه و همون بلایی که سر کیهان اورده بود رو سر من هم خالی کنه. این سیاهی چشماش واقعا قدرتم رو ازم می گرفت.
وقتی قدمی سمتم برداشت،طبق غریزه و ترسی که مثل خوره دامنم رو گرفته بود،دو قدم به عقب پریدم که غرید: -بمون سر جات. صداش مثل خرناس یه حیوون وحشی بود. متوجه نمی شد،من می خواستم ثابت بمونم اما اونقدر ازش ترسیده بودم که مغزم فقط فریاد می زد فرار کن .فرار کن.
میخ چشماش داشت اذیتم می کرد،خیره در چشمام و ناگهانی سمتم
قدمی برداشت که بی اختیار جیغی کشیده و قدمی به عقب برداشتم.
اما قبل از اینکه بتونم تکون بخورم بازوم اسیر دستش شد و محکم به سینه اش کوبیده شدم.
از شدت فزع و اضطراب جرئت سر بلند کردن و نگاه کردن به چشم هاش رو نداشتم.
مثل جوجه ای ترسیده سر به سینه اش گذاشته و می لرزیدم.
بازوم رو محکم فشرد و دم گوشم با خشونت گفت: -نلرز.
دستام رو مشت کرده و طوطی وار سر تکون دادم که با صدای ارومی غرید:-روزگار تو سیاه می کنم خیره سر.
و بعد همون طور که بازوم رو در دست داشت من رو کشون کشون از از خونه بیرون برد.
در ماشین رو با عجله باز کرد و با فشار وادارم کرد سوار بشم.
وقتی سوار شدم،با وحشی گری در ماشین رو بهم کوبید و باعث شد از ترس بپرم.
چند لحظه بعد کیان و پارسا به همراه خودش سوار ماشین شدن و از اینه بغل متوجه شدم مسیح کیهان و دلارام رو همراه مهرداد سوار ماشین عقبی کرد.
چسبیده به در نشسته و دستام رو مشت کرده بودم.
راستش،حرف برای گفتن داشتم .حرف زیاد هم داشتم .من کار اشتباهی مرتکب نشده بودم اما از خشمش ترسیده و اراده ام رو باخته بودم.
اگه خودش کله شقی نمی کرد،کارمون به اینجا نمی کشید.
بهتر دونستم سکوت کنم و بنابراین کلامی به لب نیاوررده و حتئ سعی می کردم به اروم ترین حالت ممکن نفس بکشم.
از گوشه چشم نگاهش می کردم که مثل مجسمه به مقابلش خیره و نفس های عمیقی می کشید. وقتی صدای کیان رو شنیدم،گوش تیز کردم. -رییس،دستور چیه؟ متوجه شدم دستی به پیشونیش کشید و با سخط گفت:-برو عمارت.
-چشم.
در تمام مدت سکوت کرده و بالاخره اروم شدم.
ترسم به نسبت کمتر شد و تونستم نفس های منظمی بکشم.
حدودا یک ربع بعد ماشین در حیاط عمارت قرار گرفت .قبل از اینکه به پارسا و کیان فرصت بده از ماشین پیاده شد و چند لحظه بعد بازوی من رو هم بین دستاش گرفت و سمت عمارت برد.
با حرص گفتم: -اینجوری نکن،باید حر…
اما حتئ توجهی به حرفم نکرده و به سرعت من رو داخل عمارت کشید و همون لحظه مسیح همراه با دلارام ترسیده وارد شدن.
خواستم حرفی بزنم که از دیدن رنگ و روی مثل گچ دلارام پشیمون شده و سراغش رفتم و دست دور کمرش انداخته و به خودم تکیه دادمش و درست همون لحظه حامی فریاد زد:
-همگی برید سالن مهمونی. صدای" چشم"گفتن هاشونو شنیدم هدئ و نیلی بازوی دلارام رو گرفتن و با اب قندی که دست بانو بود سمت اتاق من رفتن.
وقتی سالن خالی شد و صدای بسته شدن در رو شنیدم،برگشتم و نگاهی به چشم های پر از جنونش نگاه دوختم که غرید:-هیچ فکر کردی چه غلطی کردی؟ چهره در هم فرو برده و با مسخرگی گفتم:
-الان طلبکاری؟هیچ فکر کردی چرا اینجوری شد؟اصلا به ذهنت خطور نکرد مقصر کیه؟
کلافه سری تکون داد و با حرص گفت:
-چی با خودت فکر کردی و رفتی پشتم نقشه کشیدی؟مگه نگفتم حق نداری بدون اجازه من جایی بری؟ عصبی دستی به گره روسری ام کشیدم و گفتم:
-جوابمو دادی؟جواب سوالامو دادی؟صبح قبل رفتنم التماست کردم حامی بگو،حامی حرف بزن .چیزی گفتی؟فقط گفتی به من مربوط نیست…
-به تو مربوط نبود…

0 ❤️










‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «