رالف و ماریا...یک عاشقانه ساده

1397/10/10

سلام و عرض ادب خدمت کاربران محترم سایت

در این تاپیک میخوام یه فصل از کتاب 11 دقیقه رو بزارم، ابتدا یه توضیح بدم درباره کاری که میخوام بکنم بعد هدفمو از گذاشتن این تاپیک میگم. این کتاب حدود 55 فصل هست که من میخوام فصل 25 این کتاب رو در این تاپیک بزارم، فصل هاش کوتاه هستن پس مطمئن باشین خوندنش زیاد وقتتونو نمیگیره، و اینکه این این کتاب پی دی افش به صورت رایگان در سایت ها موجود نیس برای همین من این متن رو تایپ کردم، اگه از خوندنش لذت بردین میتونین بعدها خود کتاب رو تهیه کنین. در آخر این قسمت باید بگم من این فصل رو در 6 بخش کوتاه میزارم که از دیدن و خوندن بی وقفه متن خسته نشین.

اما هدفم از ایجاد این تاپیک: این کتاب یه داستان بسیار خاص داره، داستان دختری برزیلی که برای پول در آوردن و مشهور شدن و خلاصه دنبال کردن رویاهاش پا میشه میاد اروپا برای رقصیدن، دوست داره یه رقاص معروف بشه. اما اونی که این دختر رو میاره با خودش به اروپا آدم دروغگویی هست و متاسفانه این دختر رو با هدف روسپی شدن به اروپا آورده و دختر هم با چالش جدیدی رو برو میشه، در این فصلی که انتخاب کردم دختر داستان(ماریا) با رالف(پسر داستان) آشنا میشه و این فصل داستان اولین دیدارشون هست. هدف کل این کتاب و نویسنده داستان اینه ما نگاهمونو به روسپی ها عوض کنیم. پس اگه دوست دارین یه عاشقانه جذاب و کوتاه بخونین این تاپیکو از دست ندین.

پ.ن: ازتون خواهش دارم تا تموم قسمتارو نزاشتم کامنت نزارین تا پیوستگی قسمتا بهم نخوره. ممنون از وقتی که میزارین. امیدوارم از خوندنش لذت ببرین…

1602 👀
3 ❤️
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید .

2018-12-31 13:53:30 +0330 +0330

ماریا از کتابخانه بیرون رفت. تصمیم گرفته بود در مورد رسیدگی به امور مزرعه، تحقیق کند. آن روز عصر، کاری برای انجام دادن نداشت. به بخش مرتفع شهر رفت و در آنجا به قدم زدن پرداخت. تابلو زرد رنگی را دید که نقش خورشید بر آن به چشم میخورد و روی آن نوشته بود: «راه سانتیاگو».

منظور چه بود؟ میخانه ای در انتهای کوچه وجود داشت. ماریا چون یاد گرفته بود آنچه را نمی داند بپرسد، برای کسب اطلاعات وارد میخانه شد.

دختر مسئول پذیرش پاسخ داد:

-نمی دانم…

میخانه ای زیبا، ولی بسیار گران بود. یک فنجان قهوه سه برابر ارزش واقعی، قیمت داشت. ماریا با توجه به پولی که در جیب داشت، یک فنجان قهوه سفارش داد. کتاب را باز کرد و به مطالعه پرداخت. نمیتوانست افکارش را متمرکز کند. شاید هم نوشته ها بسیار خسته کننده بودند. اندیشید که شاید حرف زدن با مشتریان در این مورد موثرتر و جالب تر باشد. آنها چون مدیر بودند روش های تازه را به او می آموختند.
پول قهوه را پرداخت، برخاست، از دخترک سپاسگزاری کرد و انعام مناسبی به او داد. نوعی خرافات را پذیرفته بود که اگر زیادتر بپردازد، زیادتر دریافت می کند. به طرف در رفت و میخواست خارج شود، ولی جمله ای را شنید که ناخودآگاه سرنوشت او را عوض کرد: آینده، مزرعه، طرح های منتهی به خوشبختی، روح زنانه، اعمال مردانه و حتی جای او در دنیارا…

-یک لحظه صبر کن!

با شگفتی به طرف صدا برگشت. آن میخانه، محلی آبرومند بود. همچون کوپاکابانا نبود. در کوپاکابانا مردان می توانستند اینگونه حرف بزنند و زنان هم می توانستند بدون اهمیت دادن به حرف های آنان، بروند.

کنجکاوی زیاد مانع ناشنیده گرفتن آن جمله شد. ماریا مردی را دید که حدود سی سال داشت (شاید هم پسری سی ساله). موهایش بلند بود قلموهای متععد پراکنده در کنارش به چشم میخورد. تابلو بزرگی در برابرش قرار داشت و مردی هم روی صندلی نشسته و لیوانی مشروب هم روی میز گذاشته بود…نوعی کوکتل. ماریا در هنگام ورد، توجهی به آنها نکرده بود.

-لطفاً از اینجا نرو…می خواهم پس از اتمام کردن این تصویر، تورا نقاشی کنم…

ماریا پاسخی داد که شاید لازم نبود:

-علاقه ای ندارم.

-چهره ای نورانی داری. لااقل اجازه بده طرحی از تو بکشم…

طرح چیست؟ نور چیست؟ تصور کرد یک نقاشی از خودش توسط مردی که بسیار جدی به نظر می رسد، کشیده اند. اندیشید: اگر او نقاش مشهوری باشد؟ آه، آنگاه جاودانه می شوم. نقاشی مرا به عنوان یک الگو در پاریس یا «سالوادور دو بایا» به نمایش می گذارند. راستی آن مرد با آن همه بی نظمی در اطرافش، در آن میخانه چه میکرد؟ در میخانه ای به آن گرانی؟ آیا همیشه به آنجا می آید؟

دختر مسئول پذیرش که انگار تفکرات ماریا را حدس میزد گفت:

-هنرمند مشهوری است.

حدس ماریا درست بود کوشید بر خود مسلط باشد و خونسرد باشد. دختر ادامه داد:

-گاهی به اینجا می آید و همیشه مدلی را با خود می آورد. می گوید این محیط را دوست دارد و الهام می گیرد. می خواهد تابلو بزرگی از مردم شهر، به سفارش شهرداری بکشد.

ماریا به مردی که مدل نقاشی بود نگاه کرد. مسئول پذیرش بازهم افکار اورا حدس زد و گفت:

-شیمدانی است که به تازگی موفق به کشف پدیده ای انقلابی شده و جایزه نوبل را برده…

نقاش گفت:

-کار من تا پنج دقیقه دیر تمام می شود. هرچه میخواهی سارش بده و به حساب من بگذار.

3 ❤️

2018-12-31 14:05:05 +0330 +0330

ماریا که انگار هیپنوتیزم شده بود روی یک صندلی نشست و یک لیوان کوکتل سفارش داد. البته عادت به نوشین آن مشروب نداشت، ولی از ذهنش گذشت که از مرد برنده جایزه نوبل تقلید کند. به تلاش های نقاش خیره شد و در انتظار ماند. اندیشید: «من که در تابلو بزرگ مردم شهر نقشی ندارم. احتمالاً چیز دیگری در من دیده و به آن علاقه مند شده؛ ولی او از قماش امثال من نیست...»

ماریا به یاد آورد که باید از دامهایی که قلبش را به سوی عشق می کشاند، داوطلبانه بگریزد. با این حال چند دقیقه منتظر ماندن، چیزی را تغییر نمی داد. تا آن لحظه، هرگز به مدل نقاشی شدن فکر نکرده بود.

با مشاهده سرعت و مهارت نقاش، گنجکاو شد نگاهی به تابلو بیندازد. تابلو بزرگ بود و ماریا به دلیل قرار گرفتن در زاویه ای نه چندان مناسب، نمی توانست جزئیات آن را ببیند. بازهم به افکارش ادامه داد. آن نقاش یک مرد بود نه یک پسر. البته ماریا دلش میخواست این گونه نتیجه بگیرد، زیرا به خوبی میدانست سالخورده تر از نقاش است. به نظر نمی رسید آن مرد چنین پیشنهادی را تنها به خاطر گذراندن یک شب، به او داده باشد.

پنج دقیقه بعد کار نقاش، همانگونه که قول داده بود، به پایان رسید. ماریا همچنان به برزیل، آینده درخشان و عدم علاقه به آشنایی با افراد جدید که می توانستند مانع اجرای طرح هایش شوند، می اندیشید.

نقاش به شیمیدان که به نظر می رسید تازه از خواب بیدار شده است گفت:

-سپاسگزارم. حالا می توانید هرطور که میخواهید بنشینید.

به طرف ماریا برگشت و بدون حاشیه رفتن، گفت:

-همان گوشه بایست و راحت باش...نور عالی است.

ماریا بدون مقاومت و با این اندیشه که سرنوشت همه چیز را از پیش تعیین کرده است، انگار آن مرد را مدت ها قبل در رویاهایش دیده و می داند چه باید بکند. لیوان مشروب، کیف و کتاب اصول مزرعه داری را برداشت و به جایی رفت که نقاش اشاره کرده بود...میزی در کنار پنجره. نقاش نیز قلم موها، تابلوی بزرگ، ظرف های پر از رنگ های گوناگون و پاکت سیگارش را جلوتر آورد، زانو زد و گفت:

-همین وضعیت را حفظ کن!...

-کار مشکلی است. زندگی من همواره پر از جنب و جوش و حرکت بوده.

به نظر ماریا، جمله ای که بر زبان آورد، بسیار مهم و زیبا بود، ولی نقاش کمترین اهمیتی به آن نداد. دخترک کوشید حالت طبیعی به خود بگیرد و برای اینکه از نگاه مرد بگریزد. به بیرون پنجره و به تابلو اشاره کرد و گفت:

-راه سانتیاگو چیست؟

-مسیری برای پیاده روی. در قرون وسطی افرادی که از سراسر اروپا به اینجا می آمدند، به منظور رفتن به یکی از شهرهای اسپانیا به نام سانتیاگو دکو مپوستلا، از این مسیر عبور میکردند.

نقاش قلم موها را برداشت. ماریا نمی دانست اقدام بعدی او چیست. پرسید:

-یعنی اگر از این مسیر بروم به اسانیا می رسم؟

-بله، ولی در مدت دو یا سه ماه، ممکن است لطفاً ساکت باشی؟

بیشتر از ده دقیقه طول نمی کشد...آن پاکت را از روی میز بردار...

ماریا با لحنی خشن در برابر فرمان ریاست مآبانه نقاش، در حالی که می خواست به او بفهماند که با زنی مودب و با سواد روبرو است که همواره به کتابخانه می رود، نه به مغازه ها، پاسخ داد:

-کتاب است

نقاش جلو آمد و بدون تشریفات کتاب را از روی میز برداشت و به زمین گذاشت. ماریا نتوانسته بود او را تحت تاثیر قرار دهد. تصمیم گرفت چنین تلاشی نکند، زیرا در خارج از ساعات کاری خود به سر می برد و می خواست ترفندهای فریبندگی را به آینده موکول کند؛ آن هم برای مردانی که پول زیادی می پردازند. چرا با آن نقاش ارتباط برقرار کند که شاید حتی پولی برای دعوت کردن او به قهوه نداشته باشد؟ اصلاً مردی سی ساله نباید موهای بلند داشته باشد...مضحک می شود...

4 ❤️

2018-12-31 14:19:12 +0330 +0330

چرا تصور می کرد نقاش پول ندارد؟ دختر مسئول پذیرش گفته بود که مردی مشهور است. شاید هم گفته بود مرد شیمیدان مشهور است…به لباس های نقاش چشم دوخت. چیزی از آن فهمیده نمی شد. زندگی به او یاد داده بود که مردان دارای لباسای نامرتب و زشت، معمولاً پول بیشتری نسبت به کسانی دارند که کت و شلوار می پوشند. مرد نقاش، کت و شلوار نپوشیده بود…«چرا به این مرد فکر می کنم؟ تابلو مورد علاقه من است، نه او…»

صرف ده دقیقه وقت، بهای گزافی برای جاودانه شدن در یک نقاشی نبود. تصویرش در کنار شیمیدان برنده جایزه نوبل کشیده میشد. پرسید که آیا باید پولی بپردازد؟

-سرت را به طرف پنجره برگردان!..

ماریا اطاعت کرد، کاری که هرگز نکرده بود. به بیرون و به تابلو کنار جاده نگریست. آن مسیر قرون متمادی در آنجا واقع شده و تا دوران پیشرفت اجتماعی دنیا، مورد استفاده بوده است. شاید آن تابلو نشانه ی سرنوشت باشد، و گرنه میتوانست در موزه ای نگهداری شود.

نقاش طراحی میکرد و ماریا به تدریج نشاط اولیه خود را از دست می داد و احساس پوچی میکرد. در هنگام ورود به میخانه، زنی سرشار از اعتماد به نفس و قادر به تصمیم گیری برای رها کردن کاری بود که پول زیادی برایش به ارمغان می آورد. می خواست به چالشی بپردازد که انتهایش، مدیریت مزرعه ای در برزیل بود…ولی انگار ناگهان احساس عدم امنیت بازگشته و او را تحت تاثیر قرار داده بود.

با اندکی تفکر، دلیل ناراحتی خود راکشف کرد. در طول چند ماه گذشته، اولین بار بود که کسی او را به عنوان کالا نمی نگریست و حتی به او به عنوان یک زن نگاه نمیکرد، بلکه نگاهش به گونه ای بود که نمیتوانست آن را درک کند. اندیشید: «انگار روح، وحشت، ظرافت و ناتوانی مرا برای مبارزه با دنیایی که وانمود میکنم بر آن تسلط دارم، ولی در واقع حتی آن را نمی شناسم، به وضوح می بیند»…

به تفکر ادامه نداد و گفت:

-دلم میخواست…

-لطفاً حرف نزن من به نور تو نگاه می کنم!..

تا آن لحظه کسی چنین جمله ای به او نگفته بود. آنچه پیش از ان از دیگران شنیده بود، ارزش زیادی نداشت: «…به زیبایی غریب اهالی مناطق گمسیری نگاه میکنم!»…«می بینم که میخواهی از این کار دست برداری. اجازه بده آپارتمانی برایت اجاره کنم!»…همه این حرف ها را شنیده بود، ولی «نور تو» چه معنایی داشت؟ شاید منظور او عصر هنگام بود…

مرد که متوجه شد ماریا چیزی نفهمیده است، افزود:

-نور شخصی تو…

نور شخصی! خوب، طبیعی بود. مرد نقاش سی ساله، تجربه کافی از زندگی نداشت. همه می دانند که زنان بسیار سریعتر از مردان به پختگی می رسند. هرچند ماریا شب ها بیدار نمی ماند تا چالش های فلسفی را مطالعه کند، ولی لااقل یک چیز را به خوبی می دانست: آنچه را نقاش، نور می دانست و خودش آن را درخشش ویژه تفسیر می کرد، نداشت. هیچ مزیتی نسبت به دیگران نداشت و مثل دیگران بود. از تنهایی رنج می برد.، می کوشید همه کارهایش را توجیه کند. هنگامی که ضعیف بود، وانمود می کرد قوی است و زمانی که قوی بود، تظاهر می کرد که ضعیف است. می کوشید بر هوس هایش مسلط شود. چنین فردی هیچ درخشش ویژه ای ندارد. شاید نقاش از آن روش برای ثابت نگه داشتن مدل هایش همیشه استفاده می کرد. شاید می خواست آنها متوجه نشوند که نقش احمقانه ای را برعهده دارند. به جای «نور شخصی» می توانست عبارت بهتری را انتخاب کند. مثلاً «نیمرخ زیبایی داری!»…

نور چگونه وارد خانه ای می شود؟… در صورتی که پنجره ها باز باشند. نور چگونه وارد یک شخص می شود؟…اگر دریچه عشق باز باشد. ولی دریچه ماریا باز نبود. شاید آن مرد نقاش بدی بود و هیچ چیزی نمی فهمید.

مرد گفت:

-تمام شد.

آنگاه وسایلش را برداشت. ماریا حرکت نکرد. میخواست از نقاش تقاضا کند اجازه دهد تابلو را ببیند، ولی اندیشید شاید تقاضایی مودبانه نباشد و به بی اعتمادی به کار یک هنرمند تعبیر شود. کنجکاوی باز هم دخالت کرد و صدای بلندش، ماریا را وادار ساخت علیرغم میل باطنی، تقاضا کند. نقاش پذیرفت.

تنها صورت ماریا را نقاشی کرده بود. چه شباهت غریبی داشت. پر از نور بود…نوری که ماریا نمی توانست انعکاس آن را در آینه ببیند.

-اسم من رالف است…رالف هارت… می توانی به حساب من، یک لیوان دیگر مشروب بنوشی.

-نه، سپاسگزارم.

ظاهراً زمان ادامه یافتن ملاقات فرا رسیده بود و مرد می کوشید زن را فریب بدهد.

-لطفاً دولیوان مشروب دیگر…

بازهم ظاهراً بدون اعتنا به خواسته ماریا، سفارش داد.

چه کاری باید بکند؟ مطالعه کتابی کسل کنند در مورد اصول مزرعه داری؟ قدم زدن در ساحل که بارها این کار را کرده بود؟ یا حرف زدن با کسی که نور را در چهره او می دید. با کسی که ناشناخته بود. آن هم درست در زمانی که پایان کار مشخص می شد.

4 ❤️

2018-12-31 14:31:57 +0330 +0330

-خوب، چه می کنی؟

همین سوالی که نمیخواست بشنود. در بسیاری از ملاقات هایش، از شنیدن و یا پاسخ دادن به آن طفره رفته بود. نمیدانست اگر کسی به هر دلیلی به او نزدیک شود و چنین سوالی از او بپرسد (اتفاقی که به ندرت در سوئیس می افتاد، زیرا طبیعت مردمان آن، مرموز بود)، چه پاسخی باید بدهد؟

-در یک میخانه کار میکنم…

راحت شد انگار باری با وزن زیاد از روی دوشهایش برداشته بودند خوشحال بود که چیزهای زیادی در سوئیس یاد گرفته است…پرسشهایش. «کردها از کجا می آیند؟»…«راه سانتیاگو یعنی چه؟»…و پاسخ هایش: «در یک میخانه کار می کنم»…بدون اینکه به برداشت شنونده توجهی داشته باشد.

-انگار قبلاً تورا دیده ام…

ماریا احساس کرد که نقاش قصد دارد فراتر از حد معمولی برود. با این حال متوجه شد که صاحب پیروزی کوچیکی شده است. نقاشی که تا دقایقی پیش دستور می داد چه کارهایی انجام بدهد، هماندد مردان دیگر شده بود و در برابر زنی ناشناخته احساس عدم اعتماد به نفس داشت.

-این کتاب چیست؟

ماریا کتاب را به اون نشان داد: «اصول مزرع داری»…مرد متزلزل به نظر می رسید.

-عکس های برهنه است؟

نقاش خود را به خطر انداخته بود. بازی جالبی به نظر می رسید. ماریا چیزی برای از دست دادن نداشت.

-چرا همه مردان تنها به همین چیزها فکر می کنند؟

کتاب را گرفت، مرد گفت:

-سکس و اصول مزرعه داری… هر دو خیلی کسل کننده هستند.

ماریا خیلی خشمگین شد. می خواست اعتراض کند. چگونه آن مرد به خودش جرات می داد که در مورد کارهای او قضاوت کند؟ نمی توانست از دادن پاسخ دندان شکن خودداری کند.

-ولی من تصور می کنم هیچ کاری بیشتر از نقاشی کردن کسل کننده نیست. هنری که همیشه ایستا می ماند. تصویری که هر گز به اصالت مدل خودش نیست. چیزی مرده که کسی به آن علاقه ندارد. همه هنرمندان و ادیبان پیشرفت کرده اند، ولی نقاشان مانند دیگران متحول نشده اند… راستی خوان میرو را میشناسی؟…من هم نمیشناسم…تنها نام او را از یک مرد عرب در رستورانی شنیدم و هیچ تاثیری در زندگی من نگذاشت.

نمی دانست تا چه حد پیش رفته است. مشروب را آوردند و گفتگو قطع شد. مدت کوتاهی هر دو ساکت ماندند. ماریا اندیشید که زمان رفتن فرارسیده است. شاید رالف نیز در همین اندیشه بود، ولی هنوز دو لیوان مشروب را ننوشیده بودند و این میتوانست بهانه ای برای ماندن باشد.

-چرا کتاب در مورد اصول مزرعه داری خریده ای؟

-منظورت چیست؟

-من هم به رونه دوبرنه آمده ام. بعد از اینکه گفتی در میخانه کار می کنی، به یاد آوردم که تو را دیده ام. در همان میخانه گران قیمت. با این حال زمانی که تصویر تورا میکشیدم، متوجه نشدم چون نور تو خیلی قوی بود.

ماریا احساس کرد زمین زیر پایش میلرزد. برای نخستین بار از کاری که انجام میداد شرمنده شد. با اینکه کار میکرد تا خود و خانواده اش زندگی مناسبی داشته باشند، ولی نمی توانست از خود دفاع کند. با این حال، ناگهان فکری از ذهنش گذشت. نقاش باید شرمنده شود. آن مرد چرا به رونه دو برنه می رود؟ بدون ملاحظه حمله را شروع کرد:

-گوش کن، رالف. هرچند برزیلی هستم، ولی از نه ماه پیش در سوئیس زندگی میکنم و می دانم اهالی این کشور تا چه اندازه گوشه گیر و مرموز هستند. البته دلیل آن، زندگی کردن در کشوری کوچک و آشنایی همه اهالی با یکدیگر است. حرف هایی که میزنی، بی پایه و نامطلوب است؛ ولی اگر قصد تحقیر کردن مرا داری، وقت تلف می کنی. با اینکه مشروب نامناسبی را تعارف کرده ای، ولی محتویات لیوان را تا آخر می نوشم و بعد از اینجا می روم. البته تو می توانی بدون نوشیدن لیوان خودت بروی، چون برای نقاشان معروف نشستن با یک روسپی بر سر یک میز، کار مناسبی نیست. به خوبی می دانی که من هم یکی از آنها هستم، یک روسپی… ولی مزیت و برتری من نسبت به تو این است که من نه خودم را فریب می دهم و نه تورا. زیرا برایم تا آن حد ارزش نداری که حتی به خطرت دروغ بگویم. گمان میکنی تفاوتی می کند اگر آن شیمیدان برنده جایزه نوبل که در آن سوی رستوران نشسته، بداند من کیستم؟…

به تدریج صدایش را بالاتر برد.

-…یک روسپی!..دیگرچه؟…ولی احساس خوشحالی می کنم. چون نود روز دیگر از این سرزمین می روم…با پول فراوان…بسیار داناتر از پیش…باتوانایی انتخاب مشروب خوب…با کیفی پر از عکس که در برف ها گرفته ام…و با درک طبیعت واقعی مردان…

دختر مسئول پذیرش در حالی که وحشت زده می نمود، به دقت گوش می داد، ولی به نظر می رسید شیمیدان توجهی به آن ها ندارد. ماریا با توجه به اینکه به زودی دوباره تبدیل به زنی روستایی میشد و به دلیل نوشیدن مشروب و شادی فراوان حاصل از قدرت و آزادی بیان، افزود:

-خوب فهمیدی، رالف هارت؟ من از بالا تا پایین و از سر تا پا، روسپی هستم و این مزیت من به حساب می آید…

مرد چیزی نگفت و حرکتی هم نکرد…

-… و تو یک نقاش هستی که مدل هایت را درک نمیکنی. شاید شیمی دان برنده جایزه نوبل که در آن گوشه نشسته یا خوابیده، کارگر راه آهن باشد…شاید سایر افراد حاضر در تابلو بزرگ نقاشی تو، آنچه تصور می کنی، نباشند…در غیر این صورت هرگز نیم توانستی ادعا کنی نور در چهره زنی میبینی که پس از نقاشی تصویر او، فهمیدی چیزی جز یک رو–س–پی– نیست!

واژه های انتهای جمله را شمرده و با صدای بلند، تلفظ کرد. شیمیدان از خواب پرید و پیشخدمت، صورتحساب را آورد.

3 ❤️

2018-12-31 14:42:07 +0330 +0330

رالف صورتحساب را نپذیرفت و با لحنی آرام، گفت:

-حرف های من به روسپی بودن تو ربطی ندارد. به زنی مربوط می شود که وجود دارد…تو دارای نور هستی…نوری که شاید از قدرت اراده ات ناشی میشود. اراده ای که می تواند چیزهای مهم را به خاطر چیزهای مهمتر قربانی کند. چشم… این نور در چشمانت ظاهر می شود.

ماریا احساس می کرد که خلع سلاح شده است. نتوانسته بود نقاش را تحت تاثیر قرار بدهد. در عین حال، طبق عهدی که با خود بسته بود، حق نداشت به احساسات خود درباره مردان توجه کند و اهمیت بدهد. مرد ادامه داد:

-این کوکتل را می بینی؟ تو تنها مایع مشروب را در آن مشاهده میکنی، در حالی که من، چون نیاز دارم در کاری که انجام می دهم، به دقت وارد شوم. حتی گیاهی را هم که این مشروب از آن درست شده، به خوبی میبینم. حتی طوفان هایی هم که بر این گیاهان ورزیده، دست هایی که دانه ها را برداشته، کشتی حامل آن گیاه که از قاره دیگری به اینجا آمده، رایحه ها و رنگ هایی که گیاه پیش از قررا گرفتن در الکل داشته، مشاهده میکنم. اگر قرار باشد روزی این مشروب را نقاشی کنم، همه این صحنه ها را به تصویر می کشم؛ در حالی که بیننده در حال نگریستن به تابلو، تنها همان کوکتل را می بیند: تو زمانی که کوچه را نگاه کردی و اندیشیدی، من فهمیدم به چه چیزی فک میکنی…به راه سانتیاگو…در آن لحظه من دوران کودکی، رویاهای هدر رفته، رویاهای آینده و حتی اراده تو را که بیشتر از هر چیز دیگری می توانست مرا گمراه کند نقاشی میکردم…زمانی که تابلو را نگاه کردی…

ماریا تسلیم شده بود و احساس میکرد بیشتر از آن مقاومت فایده ای ندارد. گفت:

-من نور را دیدم…

-در حالی که در تابلو زنی شبیه به تو نقاشی شده…

دوباره سکوت سنگینی حکمفرما شد. ماریا به ساعت نگریست.

-باید بروم…حداکثر چند دقیقه دیگر…چرا گفتی سکس کسل کننده است؟

-حتماً خودت بهتر از من میدانی.

-من نمیدانم…چون شغل من همین است و هر روز این کار را انجام می دهم…ولی تو مردی سی ساله هستی و…

-بیست و نه…

-جوان، جذاب و مشهور که باید به نیازهای طبیعی خودت توجه کنی و در ضمن نیازی به رفتن به روته دو برنه نداری.

-بله…نیازهای طبیعی…چندین بار با همکاران تو بیرون رفته ام، ولی دلیل آن، اشکال دریافتن دختران دیگر نبوده…من با خودم مشکل دارم…ماریا اندکی دچار تردید شد و وحشت کرد. دیگر لازم بود برود. مرد ادامه داد:

-درواقع همان چندبار، آخرین آزمایش های من به حساب می آمد و حالا دیگر نمی روم.

رالف شروع به جمع آوری وسایل خود از روی زمین کرد. ماریا پرسید:

-مشکل جسمی داری؟

-نه، مشکل جسمی ندارم…تنها بی علاقگی است…

چنین چیزی از نظر ماریا امکان پذیر بود…

-خوب، صورتحساب را بپرداز تا باهم بیرون برویم و قدم بزنیم. تصور می کنم افراد زیادی چنین احساسی دارند، ولی کسی جرات اظهار کردن آن را ندارد. حرف زدن با چنین مرد صادقی، می تواند مفید باشد.

گام به راه سانتیاگو نهادند. نخست سربالایی و سپس سراشیبی که به سوی یک رودخانه می رفت. از دریاچه می گذشت. به کوه ها می رسید و سرانجام به اسپانیا ختم می شد. از کنار عده ای گذشتند که از تفریح باز می گشتند. مادرانی با کودکانی دارای اسباب بازی، گردشگرانی که از دریاچه عکس میگرفتند، زنان مسلمان دارای روسری، پسران و دختران در حال دویدن…انگار همه به دنبال آن شهر افسانه ای می گشتند…
سانتیاگو دِکو مپو ستلا…شاید هم چنین شهری هرگز وجود خارجی نداشت هاست. شاید افسانه ای بوده که برای سرگرمی مردم ساخته شده است تا آن را باور کنند و به زندگی خود معنا ببخشند. مردی با موهای بلند، یک کوله پشتی سنگین پر از قلم مو و و سایل نقاشی، یک تابلو نقاشی بزرک در دست و دختری با کیف و کتابی درباره اصول مزرعه درای، در آن مسیر به پیش می رفتند. از ذهن هیچکدام از آن دو نفر نیم گذشت که بپرسند چرا با هم راه می روند. به نظر آنها، این پیشروی، طبیعی ترین کار دنیا می آمد. نقاش همه چیز را درباره ماریا می دانست، ولی دخترک چیزی درباره مرد نمی دانست. به همین دلیل تصمیم گرفت سوالات بیشتری بپرسد. نخست نقاش با شرمندگی و خجالت پاسخ می داد، ولی ماریا به خوبی می دانست از مردان چگونه حرف بکشد، سرانجام مرد به سخن درآمد و گفت که تا آن لحظه دوبار ازدواج کرده(رکوردی برای 29 سالگی)، خیلی به سفر رفته، پاشاهان زیادی را دیده، با هنرپیشگان مشهوری دیدار کرده، در جشن های فراموش نشدنی شرکت داشته، در ژنو به دنیا آمده و در شهرهایی همچون مادرید، آمستردام، نیویورک و تاربس در جنوب فرانسه تدریس کرده است. این آخری هرگز در زمره شهرهای توریستی نبوده است، ولی به دلیل قرار گرفتن در دامنه کوه ها و قلب گرم ساکنانش، نقاش را شیفته می کرد. بازرگانی مشهور که برای غذا خوردن به رستوران ژاپنی رفته بود، با مشاهده ی کارهای او، حاضر شد پول زیادی به جوان بپردازد. نقاش اعتراف کرد به دلیل جوانی و داشتن بدن تندرست، هرکاری توانسته، انجام داده؛ هرکس را خواسته، در اختیار داشته؛ همه چیز را تجربه کرده و علیرغم دارا بودن پول، شهرت، زن و توانایی مسافرت، مرد خوشبختی نیست و تنها یک چیز او را شاد می کند: کار…

3 ❤️

2018-12-31 16:51:44 +0330 +0330

ماریا پرسید:

-زنها تورا آزرده خاطر کرده اند؟

می دانست پرسشی احمقانه است...

-نه، آنها هرگز مرا رنج نداده اند. در هر دو ازدواج، خوشحال بودم. به من خیانت شد و من هم خیانت کردم، درست مثل همه زوج های معمولی. ولی پس از مدتی، احساس کردم دیگر از سکس، لذت نمی برم. به عشق ورزیدن ادامه دادم، در حالی که فقدان یک همصحبت را به خوبی احساس می کردم...ولی سکس...راستی چرا درباره ی سکس حرف می زنیم؟

-چون همانطوری که خودت گفتی من روسپی هستم!

-زندگی من جذابیت زیادی ندارد. هنرمندی هستم که در زمان جوانی، موفقیت هایی به دست آورد. البته این امر، عجیب به نظر می رسد، ولی موفقیت در نقاشی عجیب تر است. من نقاش، امروزه می توانم تابلوهای زیادی را نقاشی کنم و پول زیادی را به دست بیاورم. البته منتقدانی هم دارم که تصور می کنند تنها خودشان هنر را می شناسند. در عین حال من سکوت می کنم، چون موجب می شود مرا باهوش تر قلمداد کنند.

اندکی مکث کرد و بعد ادامه داد:

-هر هفته مرا به مراسمی در جایی از دنیا دعوت می کنند. کارگزاری در اسپانیا دارم که در بارسلون زندگی می کند...

ماریا می دانست کارگزار چیست و در مورد پول، دعوتنامه، مراسم و نمایشها، فعالیت می کنند. رالف با لحنی مردد پرسید:

-جالب است؟

-به نظر من متفاوت است. مردم زیادی دوست دارند به جای تو باشند...

رالف دلش می خواست در مورد ماریا چیزهایی بداند.

-... من در واقع سه نفر هستم...البته بستگی به کسانی دارد که به جستجوی من می آیند... دخترکی ساده که مردان را با دیده ی تحسین می نگرد و وانمود می کند که تحت تاثیر ماجراهای ناشی از قدرت و افتخار او قرار گرفته...زنی مهاجم که به افرادی هجوم می برد که احساس ناامنی می کنند. با این واکنش و با تسلط بر وضعیت، موجب آرامش آنان می شود. در واقع این زن معتقد است که آنها نباید بابت چیزی نگران باشند...و سرانجام مادری مهربان که وظیفه مراقبت از کسانی را برعهده دارند که نیاز به اندرز دارند. او به ماجراهایی گوش می دهد که باید هرچه زودتر آنها را به فراموشی بسپارد...خوب، حالا کدام را می خواهی بشناسی؟

-خودت را...

ماریا همه چیز را به او گفت. نیاز داشت بگوید. نخستین بار بود که این کار را انجام می داد. از زمانی که از برزیل خارج شد، با هیچ کس در این مورد حرف نزده بود. با اینکه حرفه ای نامتعارف داشت، رویدادهای هیجان انگیز زیادی غیر از هفته ای که در ریودو ژانیرو و ماه نخست زندگی در سوئیس گذرانده بود، نداشت.

حرف هایش زمانی به پایان رسید که دوباره در میخانه ای نشسته بودند. این بار در سوی دیگر شهر و بسیار دورتر از راه سانتیاگو. هریک از آنها به سرنوشتی که در انتظار دیگری بود، می اندیشید.

ماریا پرسید:

-چیزی شده؟ مشکلی داری؟

-چگونگی بر زبان آوردن واژه وداع...

عصر آن روز، شباهتی به عصرهای دیگر نداشت. ماریا احساس نگرانی و بی حسی می کرد. انگار دری را باز کرده بود و نمی دانست چگونه آن را ببندد.

-چه موقعی می توانم تابلو را ببینم؟

رالف کارت کارگزار خود در اسپانیا را به او داد.

-حدود شش ماه دیگر به او زنگ بزن، البته اگر هنوز از اروپا نرفته باشی...این تابلو با نام «چهره ژنو، مردم مشهور و گمنام» نخستین بار در یک گالری در برلین به نمایش در می آید و بعد به دور اروپا می رود.

ماریا به یاد تقویم افتاد. نود روز باقیمانده را به خاطر آورد که نشان می داد هر رابطه یا هر پیوندی می تواند خطرناک باشد. اندیشید: «مهمترین چیز در این زندگی چیست؟ باید زندگی کنم یا وانمود کنم که زندگی می کنم؟ به استقبال خطر بروم؟ به او بگویم بهترین روز زندگی خودم را گذرانده ام؟ سپاسگزاری می کنم که به حرفهایم، بدون انتقاد کردن و توضیح و تفسیر اضافی گوش داده؟ زنی با اراده جلوه کنم که نور دارد و بدون حرف زدن، او را ترک کنم؟»

از راه سانتیاگو بازگشتند. رالف هارت گفت:

-به جستجویت می آیم...

-این کار را نکن، چون مدتی دیگر به برزیل بر می گردم. ما چیزی نداریم به یکدیگر بدهیم...

-خوب، به عنوان مشتری به سراغت می آیم...

-با این کار، مرا تحقیر می کنی...

-به سراغت می آیم تا مرا نجات بدهی.

مرد در ابتدا درباره بی علاقگی خود به سکس، توضیح داده بود. ماریا هم می خواست بگوید دقیقاً همان احساس را دارد، ولی بر خود مسلط شد. پاسخ های منفی زیادی داده بود و دلش نمی خواست این بار هم ساکت بماند.

چه رقت آور بود بار دیگر با پسری باشد که از او مداد نمی خواهد، بلکه در جستجوی کمک است و می خواهد نجات یابد. ماریا برای نخستین بار، خود را به دلیل رفتارهایی که در گذشته داشت، بخشید. تقصیر از آه آن پسر بود که پس از نخستین آزمایش، دچار سرخوردگی شد. آن زمان هر دو بچه بودند و رفتار بچه ها، همین گونه است. نه ماریا و نه آن پسر، اشتباه نکردند. با این تفکر، احساس آرامش بیشتری کرد.

وضعیت در آن لحظات، با گذشته تفاوت داشت. هیچ دلیلی نمی توانست مناسب باشد: به برزیل بر می گردم...در میخانه کار می کنم...فرصتی برای شناختن یکدیگر نداریم...از سکس لذت نمی برم...نمی خواهم چیزی در مورد عشق بشنوم...باید اصول مزرعه داری را یاد بگیرم...چیزی از نقاشی نمی دانم...دنیای ما با هم متفاوت است... همه ی این حرف ها، بهانه بودند. زندگی، ماریا را به چالش می خواند. او دیگر دختر کوچکی نبود...مجبور بودانتخاب کند.

ترجیح داد پاسخ ندهد. به رسم مردم آن سرزمین، با مرد دست داد و به طرف خانه رفت. اگر او واقعا مرد مورد علاقه ماریا است، از آن به بعد حق ندارد کمرو و خجالتی باشد...

3 ❤️

2018-12-31 17:03:14 +0330 +0330
نقل از: ک_ک_ک کجا باید دنبال این کتاب گشت با تشکر

کتاب رو می تونین از کتاب فروشی ها تهیه کنین. کتاب معروف و پرفروشیه و تقریبا اکثر کتاب فروشی ها داردن ولی اگه خواستین بگیرین پیشنهاد میکنم یا ترجمه کیومرث پارسا رو بگیرین یا آرش حجازی. چون بعضی مترجما بعضی قسمتاشو که یه خرده اروتیک هست رو حذف کردن. ترجمه این دو نویسنده کامله

0 ❤️

2018-12-31 17:05:48 +0330 +0330
نقل از: erny19qwerty سپاس

نخوندم ولی سپاس

? ?

0 ❤️

2018-12-31 17:12:42 +0330 +0330

واقعا ما حق نداریم راجب زندگی دیگران یا کاری که میکنند دخالت کنیم یا بخاطرش تحقیرشون کنیم چون ما جای اونا نبودیم و نیستیم و از باطن زندگی و کارشون خبر نداریم. شاید طرف روسپی باشه ولی شبیه ماریا باشه شایدم طرف ی دکتر باشه ولی باطن کارش از روسپی گری هم بدتر باشه با این حال نباید دخالت کنیم و قضاوت کنیم دیگران رو

1 ❤️

2018-12-31 17:23:03 +0330 +0330
نقل از: Different man واقعا ما حق نداریم راجب زندگی دیگران یا کاری که میکنند دخالت کنیم یا بخاطرش تحقیرشون کنیم چون ما جای اونا نبودیم و نیستیم و از باطن زندگی و کارشون خبر نداریم. شاید طرف روسپی باشه ولی شبیه ماریا باشه شایدم طرف ی دکتر باشه ولی باطن کارش از روسپی گری هم بدتر باشه با این حال نباید دخالت کنیم و قضاوت کنیم دیگران رو

البته من در این قسمتی که گذاشتم بیشتر زومم روی نوع نگاه رالف به ماریا بود…اگه کامل کتاب رو بخونی بیشتر با این واقعیتی که خودت گفتی یعنی قضاوت نکردن دیگران انس میگیری… ممنون از وقتی که گذاشتی عزیز ? ? ?

1 ❤️

2018-12-31 18:20:40 +0330 +0330
نقل از: سایه+روشن+جنگل
نقل از: Different man واقعا ما حق نداریم راجب زندگی دیگران یا کاری که میکنند دخالت کنیم یا بخاطرش تحقیرشون کنیم چون ما جای اونا نبودیم و نیستیم و از باطن زندگی و کارشون خبر نداریم. شاید طرف روسپی باشه ولی شبیه ماریا باشه شایدم طرف ی دکتر باشه ولی باطن کارش از روسپی گری هم بدتر باشه با این حال نباید دخالت کنیم و قضاوت کنیم دیگران رو

البته من در این قسمتی که گذاشتم بیشتر زومم روی نوع نگاه رالف به ماریا بود…اگه کامل کتاب رو بخونی بیشتر با این واقعیتی که خودت گفتی یعنی قضاوت نکردن دیگران انس میگیری… ممنون از وقتی که گذاشتی عزیز ? ? ?

بله بله درسته منم کلی عرض کردم. من همیشه از دیدگای آدمای اهل هنر و کلا خودشون خوشم اومده چون همه چیو خیلی رک و صاف و پوسکنده کف دستت میزارن. شاید ربطی نداشته باشه ولی از دیدگاه رالف و طرز صبتش خوشم اومد.

1 ❤️

2018-12-31 18:37:38 +0330 +0330
نقل از: Different man
نقل از: سایه+روشن+جنگل
نقل از: Different man واقعا ما حق نداریم راجب زندگی دیگران یا کاری که میکنند دخالت کنیم یا بخاطرش تحقیرشون کنیم چون ما جای اونا نبودیم و نیستیم و از باطن زندگی و کارشون خبر نداریم. شاید طرف روسپی باشه ولی شبیه ماریا باشه شایدم طرف ی دکتر باشه ولی باطن کارش از روسپی گری هم بدتر باشه با این حال نباید دخالت کنیم و قضاوت کنیم دیگران رو

البته من در این قسمتی که گذاشتم بیشتر زومم روی نوع نگاه رالف به ماریا بود…اگه کامل کتاب رو بخونی بیشتر با این واقعیتی که خودت گفتی یعنی قضاوت نکردن دیگران انس میگیری… ممنون از وقتی که گذاشتی عزیز ? ? ?

بله بله درسته منم کلی عرض کردم. من همیشه از دیدگای آدمای اهل هنر و کلا خودشون خوشم اومده چون همه چیو خیلی رک و صاف و پوسکنده کف دستت میزارن. شاید ربطی نداشته باشه ولی از دیدگاه رالف و طرز صبتش خوشم اومد.

تعبیر جالبی بود

1 ❤️

2018-12-31 18:39:03 +0330 +0330
نقل از: eyval123412341234 احساس نزدیکی عجیبی داشتم با داستان :-)

منم باهات موافقم. ? ?
چون هم داستانو خوندم و هم با تو آشنایی دارم

1 ❤️

2019-01-04 21:02:47 +0330 +0330
نقل از: سفیدبرفی74 اخی خیلی بااحساس بود ،مرسی

کتاب فوق العاده ایه. پیشنهاد میکنم وقت کردین حتما مطالعه کنین

1 ❤️

2019-01-04 21:16:35 +0330 +0330
نقل از: سفیدبرفی74
نقل از: سایه+روشن+جنگل
نقل از: سفیدبرفی74 اخی خیلی بااحساس بود ،مرسی

کتاب فوق العاده ایه. پیشنهاد میکنم وقت کردین حتما مطالعه کنین

حتما در اولین فرصت،ممرسی که کتابای خوبو معرفی میکنین،میدونین من اینجورکتابا(عشقولانه)روخیلی میپسندم ?

البته این کتاب صرفا عشقولانه نیس، بلکه به موضوع مهمتری با تم عاشقانه میپردازه.

1 ❤️







‌آگهی‌های دوستیابی

نمایش آگهی های دوستیابی بستگی به علاقه شما دارد. برای دیدن آگهی مرتبط با علاقه تان لطفا پروفایل تان را » ایجاد یا ویرایش کنید «