این یک داستان تخیلی است. و تطابق اسم اشخاص و اماکن با موارد عینی و واقعی کاملا تصادفی است.
این داستان حاوی مطالبی است که در ایران و بسیاری از جوامع تابو محسوب شده و در صورتی که باعث آزردگی خاطر خوانندگان میشود پیشتر پوزش میطلبم.
نگارش این مطلب در لحظه و بدون تفکر و برنامه ریزی قبلی و بدون سفارش هیچ شخص حقیقی یا حقوقی با کیبورد گوشی صورت میگیرد، لذا خواهشمند است عدم تطابق مطالب، غلط های نگارشی، دیرکرد در نشر مطالب و … را به بزرگواری خودتان ببخشید.
مقدمه: ارزش زندگی هر کس به آدم هاییه که توی زندگی سر راهش قرار میگیرن، این رو وقتی که توی دهه ی چهارم زندگیم به گذشتم نگاه میکنم میفهمم. برای اثبات این ادعا مجبورم در ادامه قصه امو تعریف کنم.
پل چوبی، جایی بود که همیشه اسمش تو خونمون برده میشد. خصوصا از وقتی که بابا رفته بود توی کار خرید و فروش چوب.
قبل از اون هم کارش همین بود البته، خرید و فروش، حالا خرید و فروش هر چیزی، فقط فرقش این بود که قبلا همیشه کت و شلوار تنش بود و بوی ادکلن میداد، اما الان کاپشن میپوشید و تنش همیشه بوی چوب میداد. و من صد البته که بابای دومی رو بیشتر دوست داشتم اما چراش رو نمیدونستم.
همین شد که اواخر دهه هفتاد، مصادف با اولین روزای دوره راهنماییم اومدیم به محله ی جدید. پل چوبی.
بر خلاف تصورم پل چوبی پلی داشت فلزی، دوده گرفته و ربع انگیز که اصلا دوسش نداشتم.
خاطره ام هست اون روزا حال عجیبی داشتم، محله ی جدید، مدرسه جدید و خونه جدید منو خیلی تو خودم غرق کرده بود.
طبقه اول یه خونه دوطبقه رو اجاره کرده بودیم، این جور که بابا میگفت مالکش یه پیر زن بود که خودش طبقه بالا ساکن بود.
اولین روزی که خونه رو تحویل گرفتیم این خونه عجیب منو گرفت. بزرگتر و زیبا تر از چیزی بود که تصورش رو میکردم.
هنوز یکم از ورودمون نگذشته بود که منو فرستادن پی خرید شوینده. وقتی وارد مغازه شدم یه خانوم چهل و چند یا نزدیک به پنجاه ساله داشت خریداشو حساب میکرد. با چهره ای مهربون بهم لبخند زد. خریداشو حساب کرد و رفت، یک لحظه این از ذهنم گذشت: کاش جای پیر زن صاحب خونه این خانوم همسایمون بود.
دست جنبوندم شوینده هارو خریدم و از مغازه زدم بیرون، هنوز اون خانوم خیلی دور نشده بود و داشت میرفت به سمت ته کوچه، ناخودآگاه پا تند کردم که بهش برسم، بهش که رسیدم هن هن کنان با یه حالت ملتمس گونه گفتم خانوم بذارید کمکتون کنم.
با همون لبخندش نگام کرد و یکی از کیسه هاشو سمتم گرفت و گفت چه شیر مردی.
از تعریفش دلم غنج رفت. برای یه پسر بچه تو اون سن تعریف یه خانوم جذاب خیلی براش شیرینه.
کیسه به دست شروع کردیم به راه رفتن، ازم پرسید شیر پسر اسمت چیه؟ گفتم نیروان
پرسید مال این محلی؟! تا حالا ندیدمت!
گفتم از امروز اره.
راه رفتنش رو آروم کرد و سرشو سمتم برگردوند و با چشم تنگ شده ازم پرسید کدوم خونه اید؟!
گفتم پلاک ۱۳.
خنده ای کردو گفت خوبه و دیگه حرفی نزد.
برای اینکه مکالمه امون تموم نشه پرسیدم شما کجا میشینید؟!
گفت بیا، نشونت میدم.
دیگه نه چیزی گفت و نه من چیزی پرسیدم.
جلو پلاک ۱۳ که رسیدیم وایساد، یه دسته کلید درآورد و درو باز کرد من که خشکم زده بود با صداش به خودم اومدم، گفت چرا وایسادی، بیا تو دیگه.
پشت سرش رفتم تو حیاط.
بابا تو حیاط بود، یه سلام احوال پرسی گرم با هم کردن. بعدشم منو معرفی کرد، نیروان پسرم.
همون لحظه مامان و نیمان اومدن توی حیاط و بابا به معرفیش ادامه داد، شراره همسرم، نیمان دخترم.
و اون خانوم هم به ما معرفی کرد، خانوم تهرانی، مالک ساختمون و ساکن طبقه بالا.
بعد از یکم تعارف تیکه پاره کردن خانوم تهرانی پله هارو رفت بالا و منم عین مسخ شده ها پشت سرش رفتم.
خریدار و گذاشتم دم واحد ازم تشکر کرد منم با یه خداحافظی کوتاه اومدم پایین. وقتی رسیدم واحد خودمون مامان برای بابا پشت چشم نازک کرده بود و با یه حالتی بین شوخی و جدی میگفتی پیر زن پیر زن که میگفتی این بود؟!
بابا تا اومد جواب بده چشمش به من افتاد و حرفشون رو خوردن.
هنوز گیج بودم و نفهمیدم توی چند دقیقه گذشته چی شد که آرزوی بودن خانوم تهرانی جای پیر زن به حقیقت بدل شد.
تا عصر درگیر نظافت و جابجایی وسایل بودیم. منم که غرق در افکار بودم با صدای زنگ واحد به خودم اومدم.
درو که باز کردم خانوم تهرانی با یه ظرف کیک خونگی پشت در بود، چشمم که بهش افتاد انگار عزیز ترین آدم زندگیمو دیدم. ته دلم یه جوری شد.
بهش زل زده بودم که گفت صابخونه مهمون نمیخوای؟
بفرمایی گفتمو مامان هم اومد به استقبال، چند دقیقه ای پیشمون بود و یه چایی و کیک خونگی با هم خوردیم. و رفت.
تو اون چند دقیقه فرصت پیدا کرده بودم که یکم بیشتر بهش دقیق شم. با معیارهای اون دوره خیلی خوش لباس بود. لاغر بود و برجستگی های زنونه اش به چشم میومد، دماغ قلمی و صورت استخوانی با پوستی که از سفید تیره تر و از گندمی روشن تر بود.
چین های ریز پرکلاغی دور چشمش جذاب ترش کرده بود.
لبخندی که از روی لبش پاک نمیشد. و جز یه رژ ملایم آرایش دیگه ای نداشت.
اون شب توی اتاقی که حالا فقط مال من بود غرق در افکارم بودم و بخش زیادی از این افکار مربوط به خانم تهرانی بود، خوابم برد…
ادامه دارد
قسمت دوم
چند روزی گذشته بود و آشنایی و سلام علیکمون با خانم تهرانی بیشتر شده بود، مدرسه جدید هم شروع شده بود، محیط مدرسه جدید و بچه ها و معلما خیلی خوش آیندم نبود. بین بچه ها با تنها کسی که یکم تونسته بودم صمیمی شم آرمان بود. باباش از تنها بازمانده های اصول گرای وزارت دفاع تو دوره ی خاتمی بود. به تازگی ماموریتش توی سفارت ایران تو لندن تموم شده بود و برگشته بودن ایران. اون زمان اگه یه بچه سابقه ی زندگی توی خارج از کشور داشت مزیت بزرگی براش به حساب میآمد. خصوصا آرمان که انگلیس زندگی کرده بود و به زبان انگلیسی هم مسلط بود.
ریز نقش بود، با صورتی قشنگ و پوستی روشن و موهای لخت خرمایی که یکم بلند بود و همیشه خدا ناظم بهش گیر میداد. خودش میگفت اونجا که بودن معمولا از روی چهره کسی خیلی تشخیص نمیداده که شرقیه.
یه روز ظهر که از مدرسه اومدم مامانم یه ظرف آش داد ببرم برا خانوم تهرانی.
دم واحدش که رسیدم تعارف کرد و رفتم تو، اولین بار بود خونشون میدیدم.
متراژش به اندازه پایین بود، ولی دوخوابه با یه حال بزرگ تر، پر از فرش های دستبافت ابریشم. و یه عالمه وسایل عتیقه و چیزی که توجه آدم رو جلب میکرد پیانویی بود که گوشه ی هال جا خوش کرده بود.
تعارف کرد و روی مبل نشستم.
مبهوت وسایل خونه بودم که اومد و روبروم نشست. که تازه توجهم به خود خانوم تهرانی جلب شد. یه لباس نسبتا باز تو خونه ای پوشیده بود با موهای باز و به چشمم قشنگ تر از همیشه بود. بی مقدمه ازم پرسید:
پسر من میشی؟!
ادامه دارد
قسمت سه
با تته پته پرسیدم یعنی چی؟
گفت من سه تا دختر دارم، هر سه تاشون توی سن پایین بر خلاف میل من ازدواج کردن، دوتاشون ایران زندگی نمیکنن و چون پناهنده شدن خیلی مجالی برای دیدنشون نیست، هرچند کوچیکه ام که ایرانه درگیر زندگی خودشه کمتر بهم سر میزنه.
همیشه دوست داشتم یه بچهای داشتم، تا چیزایی که بلدمو بهش یاد بدم، یار و همدم تنهاییم باشه، رفیق و هم صحبتم باشه. حالا هستی؟
حس شاگرد و معلمی بهم دست داد.
پرسیدم یعنی چیا باید یاد بگیرم؟
گفت هر چی، موسیقی، فرانسه، انگلیسی، زندگی…
از خدام بود. عین کوری بودم که شفا پیدا کرده، با سری پایین و لپهای قرمز گفتم آره. هستم.
پاشد اومد سمتم و بغلم کرد، انگار همهی چاکراهام باز شد، حس فوق العاده ای رو تجربه کردم، بوی عطرش، لطافت اغوشش، گرمی و آرامشش یه چیز خارق العاده بود.
قطعا که حسم بهش جنسی نبود. بچه ای توی اون سن حس جنسی رو درک میکنه اما نیاز جنسی رو نه.
حسش شبیه شیرینی یه آب نبات بود که گوشه ی لپ در حال آب شدنه، شبیه عطر هندونه قاچ شده توی عصر تابستون،
شبیه آفتابی که وسط روز زمستون توی هال تابیده.
به خودم جرات دادمو منم بغلش کردم. بعد اروم از بغلش اومدم بیرون.
تو چشام نگاه کرد و گفت فقط یه شرطی هست.
گفتم چی؟!
گفت: رازداری، هر چیزی که اینجا دیدی و شنیدی توی دلت میمونه. فقط بین ما دوتا.
چیزی ازم خواسته بود که توش استاد بودم.
چشمامو رو هم گذاشتم و گفتم باشه.
گفتم خانوم تهرانی از کجا باید شروع کنیم؟!
گفت: یوکابت
گفتم چی؟!
گفت: یوکابت، ازینجا شروع میکنیم که دیگه بهم نمیگی خانوم تهرانی. میگی یوکابت. اسمم یوکابت ه…
ادامه دارد
قسمت چهارم
تو این مدت با آرمان صمیمی تر شده بودم، توی مدرسه و مسیر خونه به مدرسه تایم زیادی رو برای صحبت کردن داشتیم، راجع به همه چی صحبت میکردیم که طبیعتا مسائل جنسی هم جزوش بود. اما حس میکردم یه چیزی رو داره ازم پنهون میکنه ولی نمیدونستم چی؟!
ظهرا که میومدم خونه ناهار خورده نخورده کیف و کتاب مو ور می داشتم گوله میکردم سمت خونه یوکابت.
یه ذره درس میخوندمو توی درسا بهم کمک میکرد، عصرونه میخوردیم و حرف میزدیم، توی کارای خونه بهش کمک میکردم و یه چند وقتی بود که ضرب گیری با تنبک رو شروع کرده بودیم. تا دم غروب پیش یوکابت میموندمو قبل از رسیدن بابا میومدم پایین.
مامان اوایل ازین قضیه خیلی خوشحال بود. من که میرفتم خونه خلوت میشد و میتونست استراحت کنه و به کاراش برسه. ولی کم کم گیر دادناش شروع شد. که چرا انقد میری بالا و از ما گریزون شدی و خونه برات شده مثه خوابگاه.
ولی با اصرار های من و صحبتهای یوکابت بی خیال شد.
یه روز که داشتیم از مدرسه بر میگشتیم آرمان بی مقدمه ازم پرسید نیروان تا حالا سکس داشتی؟!
تشتکم پرید، انتظار شنیدن این سوال و از بچه مثبتی مثل آرمان نداشتم.
گفتم نه، تو چی؟!
گفت آره ولی نه اونجوری که همه تجربه اش میکنن.
گفتم یعنی چی؟!
شروع کرد به توضیح دادن که توی لندن همسایه اشون یه پسر جوون بوده که به سکس با بچه ها علاقه داشته. با آرمان طرح دوستی میریزه و مرتب آرمان رو میبرده خونه اش. اوایل با ور رفتن و بازی شروع میکنه تا در نهایت به سکس کامل ختم میشه. و البته که آرمان هم با این قضیه مشکلی نداشته. بعد از یه مدت بابا و مامان آرمان مشکوک میشنو پی قضیه رو میگیرن و متوجه میشن. سر همین موضوع هم بوده که بابای آرمان جمع میکنه از انگلیس بر میگرده ایران.
تمام مدت که داشت تعریف میکرد سکوت کرده بودم و به حرفاش گوش میدادم.
حرفاش که تموم شد یه نفسی کشید که انگار باری از روی دوشش برداشته شده.
بعد با یه صدایی که انگار غم از توش میبارید ازم پرسید حالا از من بدت میاد؟!
دستی به شونه اش کشیدمو گفتم اصلا، تو همیشه دوست خوب منی.
داشتم تو ذهنم دو دوتا چهار تا میکردم که یه بچه ی ده دوازده ساله چطور میتونه به یه مرد بزرگ کون بده که آرمان گفت بپرس؟!
گفتم چی؟!
گفت همون سوالی که ذهنتو مشغول کرده؟!
گفتم خودت چه حسی داشتی؟!
گفت دوسش داشتم، گاهی برام دردناک میشد اما اون نمیذاشت خیلی اذیت شم یا بهم فشار بیاد.
گفتم دیگه چیکار میکردین؟
گفت بوسیدنو خوردن همدیگه بهترین بخشش بود، خصوصا وقتی سوراخمو میخوردو باهام ور میرفتم.
گفتم دوست داری بازم تجربه اش کنی؟!
سرشو انداخت پایین و گفت اوهوم. ولی آدم مطمئنشو سراغ ندارم.
گفتم اگه پیدا بشه چی؟!
انگار که فکرمو خونده باشه پرسید تو بدت نمیاد؟!
گفتم نمیدونم تا حالا بهش فکر نکردم اما الان که تعریف کردی حس میکنم باید خیلی جذاب باشه.
خونه که رسیدم حرف های آرمان آنقدر تحریکم کرده بود که بعد از ناهار نرفتم پیش یوکابت. ترجیه دادم خونه بمونم و اولین خودارضاییه زندگیمو تجربه کنم. بعد از تموم شدنش که واقعا نمیشد اسمشو یه خود ارضایی کامل گذاشت یه جوری شده بودم، سرم سنگین شده بود و چشمام دو دو میزد. در عین حال حس خیلی خوبی بود که تا اون موقع به این شکل سراغم نیومده بود. از اتاق که بیرون اومدم مامان تا چشمش بهم افتا پرسید چی شده؟! خوبی؟!
منم با مصنوعی ترین حالت ممکن گفتم خوبم… نیمان هم که حدودا چهار سال ازم بزرگ تر بود برگشت گفت این هیچیش نمیشه نگرانش نباش و تو همین صحبتا به خیر گذشت. اما ازون روز به بعد صحبتهای سکسی منو آرمان بیشتر شد و منم هر از چند گاهی یه دولی به خمره میزدمو با خودم ور میرفتم تا روزی که شرایطی پیش اومد که ارمانو برای اولین بار دعوت کردم خونمون…
ادامه دارد
قسمت پنجم
اون روز فقط نیمان خونه بود. و میدونستم با من و آرمان کاری نداره، توی اتاق سرگرم صحبت بودیم که بحث کشیده شد سمت لوکاس دوست پسر انگلیسی آرمان و شروع کرد از خاطراتش تعریف کردن. خیلی تحریک شده بودم.
آرمان گفت میشه بهم نشون بدی.
گفتم تو هم نشون میدی؟
گفت بیا با هم نشون بدیم.
و همزمان روبروی هم وایسادیم و شلوارمونو کشیدیم پایین.
با دیدن کیر آرمان ناخودآگاه خندم گرفت. آرمان با دهنی باز و چشای گرد شده گفت این چیه، از مال لوکاس هم بزرگتره. واقعا آن نرماله.
گفتم مال تو چرا انقدر کوچیکه؟! گفت مال من کوچیک نیست مال تو زیادی بزرگه. بعد دستش آورد جلو تو دستش فشار داد یک آن لذت تو همه وجودم پیچید با همدیگه سرگرم بودیم که یک لحظه صدای اومدن مامان توی خونه به گوشم رسید.
فوری خودمونو جمع و جور کردیم توی لحظهای که شلوارامونو بالا کشیده بودیم در با دو تا تقه باز شد.
خوشبختانه بخیر گذشت ولی رنگ من و آرمان عین گچ سفید شده بود.
با تته پته یه سلام علیکی با مامان کردیم و رفت. آرمان یکم دیگه نشست و رفت خونشون.
بعداً کاشف عمل اومد که مامان از جق زدنهای من و رابطه اون روزم با آرمان یه بوهایی برده و مشکوک شده چون نمیخواسته مستقیم راجع به این قضیه با من صحبت کنه به یوکابت میگه که راجع بهش با ها
م حرف بزنه.
یه روز که رفته بودم خونه یوکابت، برگشت گفت میخوام یه سوال ازت بپرسم و امیدوارم که راستش رو بگی. اون روز که بهت گفتم باید رازدار باشی این قضیه راجع به خودم هم صدق میکنه و من هم رازدار توام اما نمیخوام حرف دروغ یا پنهونی بینمون باشه.
بعد برای اینکه اعتمادم رو جلب کنه شروع کرد از خودش تعریف کردن. اصالتاً یهودی بودن و شوهرش به قول خودش بانکدار (اسکونت بگیر) بوده. بعد از انقلاب مجبور شدن فامیلیشون رو عوض کنن و یه جورایی پنهونی زندگی کنن. داماد اول و دومش هر دو یهودی بودند و بعد از ازدواج با دختراش از ایران رفتن. دختر کوچکترش با یک مسلمون ازدواج کرده و الان هم زندگی خیلی خوبی نداره. زندگیش رو هم با مایملک زیادی که از شوهرش به جا مونده داره میگذرونه.
و بد رفت سراغ سوال ۱۰۰ هزار دلاریش:
نیروان تو خود ارضایی میکنی؟
اصلاً نمیخواستم حرف دروغی بزنم یا پنهون کاری کنم برای همین نفسمو حبس کردم و آروم گفتم آره.
بعد پرسید آیا به همجنس خودت علاقه داری؟
بعد از یکم فکر کردن گفتن نه
دوباره پرسید آیا تا الان با همجنس خودت بودی؟
با یه مکس داستان آرمان رو خیلی کلی و سربسته براش تعریف کردم و توضیح دادم که مسئله خاصی بینمون هنوز اتفاق نیفتاده.
پرسید آیا به نظر خودت آدم گرم مزاجی هستی؟
گفتم تا الان نبودم ولی جدیدا همهی فکرم حول این مسائل میچرخه.
با همون لبخند و آرامش همیشگیش شروع کرد به توضیح دادن
اینکه توی این سن یه سری حسهای جدید اومده سراغت کاملاً طبیعیه اینکه خود ارضایی میکنی هم کاملاً طبیعیه.
اما این بازی یه سری قواعدی داره که اگه بهش عمل نکنی ممکنه به خودت یا دیگران صدمه بزنی.
من الان کنارتم که به همه سوالات جواب بدم و هر جایی که راهنمایی خواستی کمکت کنم.
داشتن رابطه با همجنس توی این سن برای خیلیها اتفاق میافته چه دختر و چه پسر اما باید بدونی که اگر بخوای جدی دنبالش کنی ممکنه کلاً تمایلات جنسیت عوض شه.
بزار یه واقعیاتی رو بهت بگم من هم گاهی خود ارضایی میکنم.
تا اینو گفت قرمز شدم و حس میکردم دود از گوشام میزنه بیرون.
تا اون روز هیچ بزرگتری اینجوری با هم صحبت نکرده بود.
الان هر سوالی داری بپرس که بعدش میخوام برم سراغ قواعد بازی.
هیچ سوالی به ذهنم نرسید. نه اینکه سوالی نداشته باشم اتفاقاً پر از سوال بودم اما توی اون لحظه نمیدونستم چی بپرسم و چه جوری بپرسم.
یک آن ذهنم رفت پیش حرف آرمان که بهم گفته بود آن نرمالی.
حرف آرمان رو براش بازگو کردم. و بهش گفتم میترسم حرف آرمان درست باشه و مشکلی داشته باشم.
یوکابت گفت باید ببینمش.
یه لحظه موندم، درسته که من یوکابت رو خیلی دوست داشتم و ازین صمیمیتی که بینمون به وجود اومده بود داشتم کمال لذت رو میبردم. اما واقعا ظرفیت این یکی رو نداشتم.
نیروان، زود باش دیگه…
به خودم اومدم، همه ی جراتم روجمع کردم و شلوارمو آروم دادم پایین.
با ابروش اشاره کرد اون یکی هم بزن کنار.
منظورش شورتم بود.
منم کیرمو از زیر شورتم درآوردم. توی کوچیکترین حالت خودش بود. یکم بهش نگاه کرد و گفت چیز غیر طبیعی نمیبینم. تحریکش کن لطفا، بذار بزرگ شه.
گفتم چجوری؟!
دکمه بالایی شومیزش رو باز کرد چاک سینهاش نمایان شد به خط سینهاش اشاره کرد و گفت اینجا رو ببین و آروم بمالش من هم با شوق و خجالت توامان همون کارو کردم.
کم کم شروع کرد به بزرگ شدن، و هر لحظهای که میگذشت چشمای یوکابت درشتتر میشد.
وقتی که که بزرگترین حدش رسید یوکابت گفت دیگه بسه، دستت وردار، و زل زد بهش.
آب دهنشو قورت داد و گفت آرمان راست میگه، آننرماله، ولی اصلا بد نیست، خدا بهت موهبتی داده که به قول شما مسلمونا باید یه دوگانه به درگاه یگانه به جا بیاری و شکر گزارش باشی و خندید. هر چند بعدا فهمیدم که خیلی جاها دردسرش از موهبتش بیشتره.
دستشو آورد جلو و توی دستش گرفتش و براندازش کرد، و گفت: قشنگم ختنت کردن ها… و بازم خندید.
لذتی هزار برابر از روزی که آرمان تو دستش گرفته بودم تو وجودم پیچید.
دوست داشتم زمان متوقف شه و تا آخر عمرم تو همون حالت بمونم. اما یوکابت بلند شد و رفت و گفت: میتونی لباست رو بپوشی میرم یه چیزی برای خوردن بیارم.
ادامه دارد…
قسمت ششم
قوانینی که یوکابت تعریف کرده بود اینا بود:
هر وقت حس کردی باید خود ارضایی کنی باید به من بگی
هیچ وقت بدون هماهنگی من با هیچ پسر و دختری رابطه جنسی نداشته باشی
بدون هماهنگی من هیچ عکس یا فیلم پورنی نبینی
در صورتی که افت تحصیلی داشته باشی روابطمون به حداقل میرسه
از امروز باید یادگیری زبان فرانسه رو شروع کنیم
به ظاهر بندهای سخت گیرانه ای بود ولی با توجه به اتفاقاتی که بین من و یوکا بت افتاده بود مطمئن بودم که پشت هر کدوم از این بندها اتفاقهای جذابی قراره بیفته.
تنها چیزی که اذیتم میکرد این بود که راجع به هیچ چیزی نمیتونستم با هیچ کسی صحبت کنم حتی آرمان.
چند روزی گذشته بود و من آتیش شهوتی توم روشن شده بود که داشت از درون منو میخورد.
چند روزی بود که آموزش زبان فرانسه رو با یوکابت شروع کرده بودیم. حس میکردم یوکابت علامه دهره همه چیز رو میدونه و تقریباً هم همینجوری بود یوکابت از هر چیزی سررشتهای داشت.
یک آشپز فوق العاده، یک روانشناس بالفطره، یک دوست و همسایه نمونه، موزیسین و عاشق هنر و مسلط به زبانهای انگلیسی فرانسه و عربی.
یه روز پنجشنبه رفتم پیش یوکابت وضع و احوال درونی و حس شهوتم رو براش گفتم.
اون هم که انگار حرف من رو نشنیده باشه گفت از این به بعد برای تقویت زبان فرانسه هر پنجشنبه یک فیلم ویدیویی فرانسوی میبینیم.
پا شد و از توی اتاقش یک نوار ویدیویی آورد. هنوز چند ثانیهای از فیلم نگذشته بود که من اولین فیلم پورن زندگیم رو به زبان فرانسوی دیدم.
دهنم خشک شده بود و نمیتونستم از صفحه تلویزیون چشم بردارم. یوکابت گفت اگه دوست داری میتونی بهش دست بزنی و من شروع کردم به مالیدن کیرم از روی شلوار.
بهم گفت حالا اگه میخوای میتونی درش بیاری، و من این بار بدون هیچ خجالتی کیرمو درآوردم و شروع کردم به جق زدن.
یوکابت عین اینکه هیچ اتفاق مهمی در حال افتادن نیست روی مبل کناری من نشسته بود برای خودش سیب پوست میکند و گاهی به تلویزیون گاهی هم به من نگاه میکرد.
بهم گفت اگه بتونی خودت رو تا آخر فیلم نگه داری و ارضا نشی یک سورپرایز فوق العاده برات دارم.
اما هنوز چند دقیقه بیشتر از فیلم نگذشته بود که من ارضا شدم و بیحال روی مبل ولو شدم.
یوکابت تلویزیون رو خاموش کرد و بهم گفت برو یه آب دستور صورتت بزن و بیا یه چیزی بخور.
دوباره که کنارش نشستم ازش پرسیدم سوپرایزش چی بوده ولی چیزی بهم نگفت و گفت اگه بگم که دیگه سورپرایز نیست.
روز جمعهاش رو خونه موندم که یکم با خونوادم وقت صرف کنم اما حوصله سربرترین روز زندگیم بود انگار که دیگه نمیتونستم به دور از یوکابت کنار خونوادم زندگی کنم.
کل هفته بعد به مدرسه رفتن درس خوندن یادگیری فرانسه و گهگاهی آموزش موسیقی کنار یوکابت گذشت .
پنجشنبه بعدش دوباره برنامه فیلم تکرار شد و من این بار فقط چند دقیقه بیشتر از سری قبل تونستم دووم بیارم و وسط فیلم ارضا شدم و باز هم از سوپرایز خبری نبود تا هفته بعد.
هفته بعد با یوکابت برنامههام فشردهتر از قبل شده بود و به جز درس،فرانسه و موسیقی،ورزش و مدیتیشن به برنامه اضافه شده بود. دقیقاً توی دورانی که یوگا فقط یک اسم لاکچری بود و هیچکس از مدیتیشن سر در نمیآورد.
و باز هم پنجشنبه دلخواه من فرا رسید، این بار یوکابت قبل از شروع فیلم چند تا نکته بهم گفت که بتونم بیشتر خودم رو نگه دارم. اینکه بتونم چه جوری ذهنم رو کنترل کنم و خودم رو از اوج بیارم پایین و دوباره به اوج ببرم و توی یک حالت سینوسی در حرکت باشم.
اون روز تونستم تا حد زیادی موفق باشم و همزمان با دیدن فیلم پورن فرانسوی و خود ارضایی خودم رو نگه دارم و ارضا نشم. لبخند رضایت رو میشد روی لبهای یوکابت دید.
حدوداً ۱۵ دقیقه به آخر فیلم مونده بود کیوکابت گفت امروز نوبت سورپرایزته هر بار دیگه که فیلم میبینیم اگر مثل امروز بتونی دووم بیاری این سوپرایز تکرار میشه.
حالا کاملا لباساتو در بیار و روی زمین بشین.
یوکابت پیراهن خودش رو درآورد و با یک سوتین مشکی اومد به سمتم.
زیباترین صحنهای که توی ذهن یک انسان نقش میبنده و تا آخر عمرش باهاشه.
پشت سر من روی زمین نشست و از پشت منو بغل کرد سینههاش به کمرم چسبیده بود و گرمی تنش رو حس میکردم. با دست داشت روی شکم سینهام رو میمالید.
دستش رو با آب دهنش خیس کرد و کیرمو توی دستش گرفت.
و شروع کرد به مالیدن.
اما من تا همون لحظه هم به زور خودم رو نگه داشته بودم و کاری که یوکابت کرد تیر خلاصی بود که بعد از چند لحظه کوتاه عمیقترین و بهترین ارگاسم زندگیم رو تجربه کنم.
و جالبتر از اون این بود که برای اولین بار آب من روی دستهای یوکابت جاری شد. تا قبل از اون هم آب داشتم اما بسیار کم و شفاف ولی برای اولین بار بود که منی از من خارج میشد.
کل بدنم به رعشه افتاده بود، یوکابت من رو محکم بغل کرد و صورتم رو میبوسید و مدام در گوشم میگفت هیس…
مثله مادری که میخواد بچه اش رو آرم کنه…
اون روز برای اولین بار توی بغل یوکابت خوابم برد…
ادامه دارد…
↩ thani amir kabir
ممنونم از همراهیت، حتما سعی میکنم روزانه منتشر شه.
قسمت هفتم
چند وقتی بود آرمان باهام سرسنگین شده بود، از اینکه روابطمون دیگه ادامهدار نشده بود حس کرده بود که برای من خواستنی نیست خودش رو از من دور نگه میداشت.
تا اینکه یک روز باهاش صحبت کردم گفت من اشتباه کردم از اول هم نباید رازمو بهت میگفتم حداقل اینجوری دوستیمون رو نگه داشته بودم.
واقعا نمیدونستم چی جوابش رو بدم، اونکه داستان یوکابت شرایط من رو نمیدونست.
اون روز بعد از مدرسه که رفتم پیش یوکابت کل قضیه آرمان رو براش تعریف کردم یه ذره فکر کرد و گفت بهش بگو ما فقط یک بار میتونیم این کار را انجام بدیم که بهت ثابت کنم به عنوان یک دوست هنوز دوست دارم و براش توضیح بده که تمایلات جنسی ما ممکنه متفاوت باشه.
بعدش یه لبخند زد و گفت هرچند بعید میدونم بتونه تو رو به اون کلفتی تحمل کنه قطعاً یه بار امتحانش کنه دیگه خودش سمتت نمیاد.
و بهم گفت برای دو روز دیگه توی خونه یوکابت باهاش قرار بزارم.
توی مدرسه اینو که به آرمان گفتم از خوشحالی پرید و بغلم کرد بهش گفتم سخل همه فهمیدن میخوایم کون کونک کنیم.
روز موعود که رفتیم خونه یوکابت مثل همیشه یه لباس خونگی راحت پوشیده بود و یکم بیشتر از قبل تو صورتش دست برده بود.
ازمون استقبال کرد و با یک پذیرایی مختصر سر صحبت باهامون باز کرد.
اولش یکم به آرمان صحبت کرد، راجع به تمایلات درونیش راجع به اتفاقاتی که گذشته توی زندگیش افتاده و راجع به حسی که نسبت به لوکاس داشته.
و شروع کرد به توضیح دادن این مسئله که هیچ انسانی ۱۰۰ درصد مرد یا ۱۰۰ درصد زن نیست هر کدوم از ماها مقادیر کمی از تمایلات وهورمونها و مواردی که به جنس مخالف مربوط میشه رو داریم.
و توضیح داد که معمولاً کسایی که درصد بیشتری از از جنس مخالفشون رو توی وجود خودشون دارند به همجنسشون بیشتر گرایش پیدا میکنند.
و به آرمان توضیح داد که من برنامه امروز رو چیدم که بدونی برای نیروان خواستنی و دوست داشتنی هستی اما به صلاح جفتتون نیست که بخواید یک رابطه جنسی بلند مدت با همدیگه داشته باشید.
و به آرمان گفت میتونی بری آماده شی که شروع کنیم. با وجود اینکه به خواست یوکابت از قبل کمی از شرایطی که بین من و یوکابت بود رو برای آرمان تعریف کرده بودم اما باز هم آرمان ناباورانه داشت به من و یوکابت نگاه میکرد.
و بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی حرکت کرد.
توی این مدت که من با یوکابت بودم هیچ وقت پامو کج نذاشتم و از حدم فراتر نرفتم بدون اجازش حتی بغلش نمیکردم، چشم چرونی و دست درازی نکرده بودم و این برای یوکابت خیلی خوشایند بود. حتی بعدتر به این نتیجه رسیدم از تسلطی که یوکابت روی من داشت لذت میبردم.
بعد از رفتن آرمان یوکابت به من اشاره کرد که برم سمتش، و شروع کرد به درآوردن لباسهای من.
وقتی که آرمان از سرویس بهداشتی اومده بود بیرون من لخت جلوی یوکابت وایساده بودم. از آرمان دعوت کرد که لباسهاشو در بیاره و به ما ملحق شه.
آرمان رو جلوی پای من روی زمین نشوند و خودشم کنارش نشست سر آرمان رو گرفت و آروم لبش رو بوسید. بوسیدنش رو ادامه داد و کم کم به فرنچ کیس تبدیل شد.
بوسهای که تا اون زمان ندیده بودم و بعد از اون هم ندیدم، بوسیدن یک زن جا افتاده و یک پسر زیبای کوچیک.
از آرمان حسش رو نسبت به بوسیدن پرسید، آرمان جواب داد که خیلی دوست داشتم اما تحریک نشدم.
یوکابت تنه کیر منو که حالا به بزرگترین حالت خودش رسیده بود توی دستش نگه داشت و سر آرمان رو برای لیسیدنش هدایت کرد.
باز هم همون حس خوب توی تنم پیچید، یوکابت از هم خندهای کرد و به آرمان گفت میبینم که لوکاس به بهترین شکل آموزشت داده.
بعداز چند دقیقه یوکابت کیر من رو رو از دهن آرمان بیرون کشید و با گفتن جمله توله سگ یه جوری میخوره که منم هوس کردم به سمت دهن خودش برد.
اولین بار بود که یوکابت این کارو برام انجام میداد و هر بار که یه کار جدیدی رو باهاش تجربه میکردم انگار در دنیاهای جدیدی به روم باز میشد و صد البته لذتی که از خوردن یوکابت بردم قابل قیاس با آرمان نبود و طبیعتاً برای اینکه آرمان ناراحت نشه چیزی نگفتم.
یوکابت همینجوری که داشت برای من میخورد یه دستش رو به پشت آرمان رسوند و مشغول بازی کردن با سوراخش شد حالا کیر قلمی آرمان هم شق شده بود.
بعد از چند دقیقه خوردن رو متوقف کرد به آرمان رو به کمر خوابوند پاهاش رو به سمت بالا هدایت کرد و ازم خواست سوراخ کونش رو لیس بزنم بعد از اینکه این کارو کردم خودشم شروع کرد به ساک زدن برای آرمان.
صحنه جالبی شده بود من و آرمان کاملاً لخت بودیم و یوکابت که داشت با ما همکاری میکرد حتی پیراهنش رو در نیاورد بود.
یوکابت خودشو از ما جدا کرد و رو به من گفت جای منو بگیر انگشتاتو بذار جای زبونت.
و اینجا بود که اولین بار به توصیه یوکابت شروع کردم به ساک زدن، و همزمان انگشت کردن کون آرمان.
یوکابت در حالی که یه قوطی دستش بود که روش نوشتههای چینی بود به سمت ما برگشت.
در قوطی رو باز کرد و ازم خواست که دو تا انگشتم رو با مواد داخل قوطی آغشته کنم و انگشت کردن آرمان رو ادامه بدم خودشم همین کارو کرد و با اون مواد شروع کرد به جق زدن برای من.
آرمان تقریبا آماده شده بود اما هنوز مطمئن نبودم که تحمل کیر من رو داشته باشه.
یوکابت آرمان رو به حالت داگ استایل درآورد و ازم خواست که پشتش قرار بگیرم و بدون اینکه تنه کیرم رو ول کنه اون رو به سمت سوراخ آرمان هدایت کرد.
و مدام از من میخواست که آرامشمو حفظ کنم و برای انجامش اصلاً عجله نکنم.
سرش که رفته بود داخل صدای آرمان کم کم اشت بلند میشد که نشون از درد و لذتش داشت. یوکابت من رو رها کرد و روبروی آرمان قرار گرفت و شروع کرد به بوسیدن لبش و همزمان مالیدن کیر قلمیش تا لذتش رو به حداکثر برسونه.
بعد از چند دقیقه که تنها یک سوم کیرم رفته بود داخل و شروع کرده بودم به تلمبه زدنهای آروم آرمان ارضا شد و خودش رو از زیر دست من و یوکابت جدا کرد.
عین یه جنین خودش رو جمع کرد چشماش رو بست و زمزمه کنان گفت بهترین حس زندگیم بود.
با اشاره یوکابت دیگه سمت آرمان نرفتم.
یوکابت بهم یه لبخند زد و گفت فکر کنم سرت بیکلاه موند خودم باید از خجالتت در بیام.
یک لحظه انگار دنیا رو بهم دادن فکر کردم که قراره با یوکابت سکس کامل داشته باشم.
اما یوکابت بدون اینکه هیچ کار اضافهای انجام بده شروع کرد به جق زدن برای من.
و جالبتر از اون این بود که با این همه اتفاق که بینمون افتاده بود آرمان یوکابت رو بوسیده بود اما من نه.
انقدر به جق زدنش ادامه داد که من هم ارضا شدم. درسته که یه رابطه جنسی خیلی خوب رو تجربه کرده بودم اما یه جورایی از کار یوکابت سر در نمیآوردم.
سعی کردم زیرکی به خرج شدم و از یوکابت پرسیدم نمیخوای ارضا شی؟
لبخند زد و گفت از کارایی که انجام دادیم به اندازه چند تا ارضای پشت هم لذت بردم و بعد ازمون خواست خودمونو جمع و جور کنیم و لباسامون رو بپوشیم.
چند دقیقه نشستیم و بعد از یه پذیرایی مختصر من رفتم واحد خودمون و آرمان هم رفت خونشون.
بعد از اون ماجرا دوستی من و آرمان خیلی عمیقتر شد اما هیچ وقت نه من نه اون پیشنهاد رابطه جنسی ندادیم.
ادامه دارد…
↩ Oleg
سلیس و روان شیوا و تاثیر گذار ادامه بده به امید روزی که صاحب این قلم و مانندش بتونن آزادانه و با درآمد بنویسن
قسمت هشتم
تقریبا مدت زیادی از اومدن ما به خونه خانم تهرانی گذشته بود. و قراردادمون رو برای سال دوم بدون هیچ دردسری تمدید کردیم. تقریبا هر روز من به خونه یوکابت رفت و آمد میکردم.
واقعا خیلی وقتها از فشاری که یوکابت برای آموزشهای مختلف روم میآورد خسته میشدم. گاهی واقعاً دلم میخواست همه اینها رو رها کنم و بچگی کنم اما یوکابت راه بچگی کردن رو به روی من بسته بود و من رو به دنیای بزرگترها پرت کرده بود.
یوکابت به معنای کلمه مجموعه اضداد بود، مهربون و بیرحم، فوق العاده سکسی و با حیا، خیلی خواستنی و تنها و … .
به گونهای همه خصلتهای متضاد در وجود یوکابت جمع شده بود.
یوکابت تک تک برنامههای زندگی من رو مدیریت میکرد،
ساعت خواب، رژیم غذایی، نحوه درس خواندن، ورزش کردن، آموزش موسیقی و زبان و و هر چیز دیگهای که میتونه برای یک مادر مهم باشه. حتی خیلی چیزهایی که برای مادر خودم مهم نبود برای یوکابت مهم بود.
هم خودم هم بقیه این حس رو داشتن که نسبت به سنم خیلی پختهتر شدم.
یوکابت انقدر برای من کامل بود که هیچ دوست جدیدی پیدا نکرده بودم.
برنامه روزهای پنجشنبه و دیدن پورن زبان اصلی و خود ارضایی و در نهایت سوپرایز پایانی یوکابت همچنان پابر جا بود.
با این تفاوت که گاهی یوکابت اجازه میداد به سینه هاش از روی لباس زیر دست بزنم. یا گاهی دامنشو بالا میداد و میذاشت لحظه ارضا شدن اونو با شورت ببینم. نه بیشتر.
در دو حالت به خونه یوکابت نمیرفتم، زمانهایی که بیرون از خونه کار داشت و زمانهایی که دخترش به دیدنش میومد.
چند باری دخترش رو توی حیاط یا توی راه پله موقع اومدن یا رفتن دیده بود. یه تیپا زده بود به ضرب المثل مامانو ببین دخترو بگیر.
برعکس یوکابت که چهره ی به شدت زیبا و گیرایی داشت کاملا معمولی بود، و برعکس یوکابت که اندام نسبتا پر و به شدت موزونی داشت لاغر بود. و همونقدر که یوکابت توی برخوردش با آدما گرم بود اون سرد بود.
یه بار که داشتم از خونه بیرون میرفتم دم در با مرسنا دختر یوکابت روبرو شدم. سلام کوتاهی دادم که جوابم رو نداد و بی تفاوت از کنارم رد شد. چیزی که توجهم رو جلب کرد عینک آفتابی ای بود که به چشم زده بود اما نتوانسته بود کبودی های صورتش رو بپوشونه.
اقامت مرسنا توی خونه مادرش سه روز طول کشید. و من که عادت به دوری از یوکابت تا این حد رو نداشتم داشتم دیوونه میشدم.
توی این سه روز یوکابت فقط تلفنی تمرین ها و تکالیفی که باید انجام میدادم و چک میکرد.
بعد از سه روز ازم دعوت کرد که برم پیشش و من پله هارو دوتا یکی کردم که زودتر برسم.
وقتی رفتم داخل برخلاف تصورم مرسنا هنوز اونجا بود. با یه پوزخند به من، رو به مادش گفت: هه این؟!
و رفت جلوی تلویزیون نشست و صداش رو بلند کرد.
خون خونمو میخورد اما به خاطر یوکابت هیچ بی احترامی ای نکردم. یوکابت بهم گفت بیا بشین، میخوام باهات صحبت کنم، و میدونم اونقدر بزرگ شدی که حرفمو بفهمی.
قبل ازین که حرفشو شروع کنه با آنچنان تحکمی به مرسنا گفت خاموشش کن که هر دومون نزدیک بود قبض روح شیم.
مرسنا تلویزیون را خاموش کرد اما همچنان روش رو از ما برگردونده بود.
یوکابت گفت راجع به وضعیت زندگی مرسنا قبلاً خیلی سربسته باهات صحبت کرده بودم.
بزرگترین مشکل مرسنا اینه که شوهرش یک آدم عیاش و زنبار است. اما به هر حال انتخاب خودشه و به گفته خودش دوستش داره نمیخواد ازش جدا شه.
از طرفی توان چشم بستن روی خیانتهای همسرش رو نداره. الان هم که میبینی اینجاست به بنبست رسیده و برای اولین بار میخواد به حرف من گوش بده و این مشکل رو با کمک تو حل کنیم.
گفتم من چه کمکی میتونم بکنم؟!
گفت ازین به بعد برنامههای پنجشنبه رو با مرسنا پیش میبری. بزرگترین مشکل مرسنا اینه که از نظر جنسی با همسرش ارضا نمیشه و تحمل خیانتهای همسرش رو نداره.
اگه شما با هم باشید هم میتونه ارضا شه و هم با شوهرش بیحساب میشه. و یه مقدار از بار روانی ای که روشه کم شه.
توی این مدت تقریباً یاد گرفته بودم از هیچ کدوم از کارهای یوکابت تعجب نکنم اما این بار باز هم تونسته بود من رو غافلگیر کنه.
ادامه داد که الان لازم نیست جفتتون ابراز نظر کنید چون قبلش توافق مرسنا رو گرفتم و فکر نمیکنم که تو هم با این مسئله موردی داشته باشی.
مرسنا با یک حالت اعتراضی بلند شد و رو به مادرش گفت مامان این فقط یه بچه است، واقعا چطور فکر کردی که میتونه برای من یک پارتنر جنسی باشه.
یوکا بت گفت این مورد اعتمادترین، سالمترین، کار بلدترین و نزدیکترین آدمیه که وجود داره. شک ندارم که خوشت میاد.
مرسنا با یک پوزخند گفت یعنی این بچه انقدر بهت مزه کرده؟
در اوج ناباوری یوکابت یه سیلی نه چندان محکم به مرسانا زد.
و گفت من هیچ وقت با نیروان رابطه کامل نداشته و هیچ وقت برای ارضا شدن خودم ازش استفاده نکردم اما با وجود اینکه از هر سه شما بیشتر دوسش دارم حاضر شدم برای ارضا شدن تو ازش استفاده کنم.
لطفاً خشمت رو از اون شوهر دیوست رو سر من خالی نکن. تنها راه اینکه خشمت فروکش کنه اینه که به حرف من گوش بدی. حالا لباساتو درآر و آماده شو.
اما مرسنا که هنوز دستش روی صورتش بود توی شوک و بهت فرو رفته بود و هیچ حرکتی نداشت.
یوکابت به سمت من برگشت و شروع کرد به باز کردن کمربندم.
همینجوری که با سرعت داشت شلوارم رو در میآورد و همزمان کیرم رو میمالید که برای دخترش آماده شه تند تند و با صدای خیلی آروم برام توضیح میداد که بهش رحم نکنم و بدون هیچ مقدمهای فقط بکنمش.
دست و پام رو جمع کردم و خیلی خوشحال از اینکه الان شرایطی پیش اومده که حرصم از مرسنا رو سرش خالی کنم به سمتش رفتم.
با وجود اینکه مرسنا چیزی حدود ۱۰ سال از من بزرگتر بود اما جثه خیلی بزرگتری نسبت به من نداشت.
درسته که هیچوقت سکس کامل با یه دختر رو تجربه نکرده بودم اما از صدقه سری توضیحات و آموزش های یوکابت و تعریف های مکررش از کیرم یه اعتماد به نفس بالا توی خودم حس میکردم.
وقتی که به سمت مرسنا میرفتم اولین چیزی که نظرشو جلب کرد کیرم بود که عین پاندول بین پاهام تکون میخورد.
مرسنا با یه جیغ کوتاه گفت وای مامان این منو میکشه.
یوکابت که دست به سینه وایساده بود و انگار داشت یه چیز کاملا طبیعی رو تماشا میکرد گفت نترس هیچیت نمیشه.
مرسنا یه شلوار مشکی کرپ کمر کش و بلوز آستین بلند مشکی ریون پوشیده بود. بند سوتین سفیدش از کنار یقه لباسش معلوم بود. رفتم پشتش قرار گرفتم و دست چپمو دور شکمش حلقه کردم و با دست راست کش شلوارشو گرفتم و شورت و شلوارشو تا وسط رونش پایین کشیدم. دست چپمو آزاد کردمو با یه فشار آروم رو کمرش روی مبل کنارش خمش کردم. مرسنا هیچ مقاومتی نداشت. کیرمو گرفتم و بین پاهاش هدایتش کردم، داشتم دنبال سوراخش میگشتم. یوکابت که انگار دلش به رحم اومده بود گفت وایسا یه لحظه، خشک نه.
و به سرعت رفت و با قوطی فلزی معروفش که نوشته چینی داشت برگشت. اومد سمت ما و روی زمین نشست. انگشتاشو به مواد داخل قوطی آغشته کردو به کیرم مالید. یکم دیگه از مواد برداشتو شروع به مالیدن کس دخترش کرد. این حرکت تیر خلاصی بود که کیرم به حد انفجار برسه.
کیرمو گرفت و به سمت کس مرسنا هدایتش کرد و تا زمانی که سرش داخل نرفت دستشو ور نداشت.
آروم همه کیرمو توی مرسنا جادادم. آهی از سر درد کشید و من شروع کردم به تلمبه زدن و با هر ضربه سرعتمو بالا تر میبردم. بعد از چند دقیقه ترشحات مرسنا حرکت کیرمو خیلی راحت تر کرده بود.
برای اولین بار اسممو صدا زد و گفت: نیروان، دیگه نمیتونم سر پا وایسم.
کمکش کردم زانوهاشو بذاره روی نشیمن همون مبلی که روش خم شده بود و دستشو بذاره روی تاج مبل. حالت داگ استایل شد و من دوباره کردنشو شروع کردم.
توی این حالت برای اولین بار تونستم یه دید دقیق تر نسبت به کس و کونش پیدا کنم. از چیزی که فکر میکردم خوشفرمتر بود و به بدن لاغرش میومد.
چند دقیقه ای ادامه دادم و مرسنا با یه آه بلند ارضا شد.
صورتمو سمت یوکابت چرخوندم که یک لبخند فاتحانه روی لبش بود.
یکم خودشو جلو کشید و کیرم ازش اومد بیرون اما من که تازه موتورم روشن شده بود قصدبیخیال شدن نداشتم.
شلوار و شورته مرسنا رو درآوردم و روی زمین به پشت خوابوندمش.
بین پاهاش قرار گرفتم و دوباره کیرمو توی کسش قرار دادم.
چهره بی حال مرسنا بعد از یه ارضای عمیق خیلی مظلومانه و خواستنی شده بود و از چهره اون دختر نق نقو بد اخلاق خبری نبود.
یکم که حالش جا اومد شروع کرد به مالیدن سینههاش از روی لباس.
منم حرکتمو سریعتر کردم.
یوکابت اومد کنارم نشست و مثل یه مربی دستشو به کمرم کشید و گفت همین جوری که داری میکنی سعی کن چوشولش رو پیدا کنی و براش بمالی.
نمیدونستم دارم کارمو درست انجام میدم یا نه ولی بعد از چند لحظه مالیدن چوچولش انگار خون دوباره توی صورت مرسنا دوید آه و نالهاش بیشتر شد فقط بعد از چند دقیقه برای بار دوم ارضا شد.
چند لحظه بی حرکت موندم تا حالش جا بیاد. مرسنا با التماس از من و مامانش میگفت دیگه نمیتونم ادامه بدم چند دقیقه بهم فرصت بدید.
کیرم درآوردم و مرسنا دمر دراز کشید دستش رو برد زیر سرش و چشماشو بست و زمزمه وار گفت هنوز باورم نمیشه چه جوری این کیرو تو خودم جا دادم.
یوکابت شروع کرد به مالیدن کیرم و به مرسنا گفت تا یکم استراحت کنی من اینو برات آماده نگه میدارم.
در گوشم گفت خواستی دوباره شروع کنی برو روش دراز بکش و از پشت کیرتو بکن تو کسش دستاتو از زیرش رد کن و با یه دست سینه شو بگیر و با دست دیگر کسشو بمال. هیچ زنی نیست که با این کار دیوونه نشه.
و خیلی آروم لاله گوشم رو به دندون گرفت و با نوک زبونش شروع کرد به بازی دادن لاله گوشم. کل تنم مور مورشد.
رفتم و روی مرسنا دراز کشیدم و از پشت شروع به کردنش کردم با یه دست سینهاش رو گرفتم و با دست دیگه شروع به مالیدن کسش کردم.
صدای برخورد بدنمون و صدای خیسی کسش توی خونه پیچیده بود.
اینقدر ادامه دادم که برای بار سوم ارضا شد. ارضای سومش به شدت دوتای قبلی نبود اما واقعاً دیگه جونی برای دادن نداشت.
کیرمو ازش بیرون کشیدم و گذاشتم به حال خودش باشه.
ولی یوکابت به زور بلندش کرد و بهش گفت خودت باید ارضاش کنی من فقط کمکت میکنم.
منو روی مبل نشوند و بلوز خودشو مرسنا رو درآورد.
حالا دو جفت سینه زیبا توی سوتین جلوی روم بود. یوکابت برام شروع به ساک زدن کرد و مرسنا تخمامو میمالید و لیس میزد.
یوکابت با یه حالت خمار حشری که کمتر ازش سراغ داشتم توی چشام نگاه کرد و گفت جون مزه کس دخترمو میده. پرسیدم مگه کسشو تا حالا خوردی؟! گفت نه ولی ازین به بعد با هم میخوریم.
جاشون رو با هم عوض کردن و حالا مرسنا داشت برام ساک میزد. ساک زدنش قابل قیاس با ساک زدن مادرش نبود ولی لذت بخش بود.
یوکابت روی مبل کنار من نشست و برای اولین بار بغلم کرد و لبمو بوسید. توی زندگیم هیچ وقت، هیچ بوسهای رو شیرینتر از اولین بوسه یوکابت تجربه نکردم.
یوکابت دستمو گرفت و گذاشت روی سینش لبشو از لبم جدا کرد و شروع به مکیدن نیپلام کرد. اون لحظه فهمیدم که حساسترین نقطه بدنم نیپلامه.
بعد از چند ثانیه حرکت آب رو تو وجودم حس کردم و داشتم ارضا میشدم. اون لحظه زبونم بند اومده بود و فقط آه میکشیدم و داشتم شدیدترین ارضای زندگیم رو تا به اون لحظه تجربه میکردم. همه ی ابم توی دهن مرسنا خالی شد، اما تا لحظه آخر ارضا شدنم دهنشو برنداشت. وقتی که تموم شد انگار که حال بدی بهش دست بده میخواست آبمو از توی دهنش خالی کنه اما یوکابت رفت سمتش و لبش رو روی لبهای مرسنا گذاشت و همه آبم رو برای اولین بار خورد.
فقط تونستم روی زمین ولو شم مرسنا رو به آغوش بگیرم و چشمام رو ببندم.
ادامه دارد…
↩ Oleg
سلام یک سوال داستان کاملا از قبل نوشته شده یا در حال انتشار نوشته میشه
↩ partlaii
سلام، همونطور که توی توضیحات اول نوشتم در لحظه نوشته میشه امروز باید قسمت نهم انتشار پیدا میکرد اما متاسفانه لحظههای آخر هر چیزی که تایپ کرده بودم پرید
↩ Oleg
پس لطف کن از چهارچوب اولیه داستان خارج نشو چون فکر میکنم اول و آخر داستان رو کلی میدونی پس بدون تاثیر کامنتها با همین فرمون برو چون قبلا نویسندگان زیادی از این روش ضربه خوردن و داستانشون نابود شده
↩ partlaii
ممنون از نظرت، حتما
چون ابتدا و انتها و کاراکترهایی که قراره بیان رو میدونم. فقط روی جزییات موندم.
قسمت نهم
روزی که اون اتفاق بین من و مرسنا افتاد یک روز وسط هفته بود.
پنجشنبه اون هفته از برنامه پورن دیدن و جق زدن خبری نبود. یک فیلم زبان اصلی رمانتیک دیدیم و یکم زبان کار کردیم. یوکابت میگفت تازه ارضا شدی. هفته بعدش ما مهمون بودیم و و هفته بعدترش یوکابت خونه نبود.
و من که عادت کرده بودم به هر هفته ارضا شدن الان به شدت کلافه بودم. صبح روز جمعه توی حیاط نشسته بودم و یک کتاب دستم بود ولی تو عوالم خودم سیر میکردم.
در حیاط باز شد و یوکاوت اومد تو. قیافمو دید گفت چی شده کشتیات غرق شده؟
گفتم نه هنوز، کشتی ام پر از آب شده و هر لحظه ممکنه غرق شه. خندهای کرد و گفت زبونت دراز شده باید یه فکری برای زبونت بکنم.
بعد از ناهار بیا بالا.
موقع ناهار خوردن صدای در حیاط اومد، منم عین شترمرغ سرمو به سمت پنجره آشپزخانه که به حیاط دید داشت برگردوندم. از پشت پرده فقط میشد ورود یک زن رو تشخیص داد.
نیمان نامرد هم نه گذاشت نه ورداشت گفت داداش گردنت نشکنه.
بابا به جفتمون شم غرهای رفت و منم ناهارمو خورده نخورده تموم کردم و با گذاشتن ظرف غذام توی سینک از مامان تشکر کردم و رفتم سمت اتاقم که آماده شم.
داشتم آماده میشدم، گرم کنمو درآورده بودم و هنوز شلوار بیرونیم رو بالا نکشیده بودم و کیرم از فکر کردن به اتفاقات احتمالی، توی شورتم نیم خیز شده بود که نیمان بدون در زدن در اتاق و باز کرد و اومد تو.
جلدی شلوارمو جلوی خودم نگه داشتم و گفتم یه موقع در نزنیا.
نیمان پرسید کجا به سلامتی شال و کلاه کردی.
گفتم میخوام برم بالا.
نیمان خیلی از یوکابت خوشش نمیاومد. هم از اینکه منو بیشتر از اون تحویل میگرفت دلخور بود و همین اینکه برای من خیلی وقت میذاشت و خیلی چیزا یادم داده بود حسودیش میشد.
نیمان گفت یادم نمیاد وقتایی که خانم تهرانی مهمون داشته باشه رفته باشی پیشش.
گفتم الان شده خودش گفته برم.
دوباره شروع کرد به سینجیم کردن و منم سربالا جوابش رو دادم. تا لحظهای که کامل آماده شدم توی اتاق نشسته بود و زل زده بود به من. و از اینکه میدید انقدر به خودم رسیدم تعجب کرده بود.
گفت حالا چرا اینقدر به خودت میرسی؟ بدون اینکه جواب سوالش رو بدم بهش گفتم عصر جمعه خوش بگذره و از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت خونه یوکابت.
توی راه پله عذاب وجدان گرفتم که سر به سرش گذاشتم واقعاً سپری کردنه یک عصر جمعه توی خونه ما بدون هیچ سرگرمی آزاردهنده بود.
اما کاری از دستم بر نمیاومد. خونه یوکابت خطرناکترین بهشتی بود که میشد توش رفت خصوصاً برای یک دختر نوجوون.
در خونه یوکابت رو که زدم مرسنا در رو باز کرد و یه جوری منو تو آغوش کشید که حس کردم میخواد خفم کنه.
منم بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و همینجور که داشتیم خوش و بش میکردیم و قربون صدقه هم میرفتیم روی مبل سه نفره کنار همدیگه نشستیم.
مرسنا که از بیرون اومده بود مانتو و شالش رو درآورده بود و یه تیشرت ساده و شلوار پاش بود.
ازش پرسیدم مامان کجاست؟
گفت داره دوش میگیره الان میاد.
چند دقیقهای نگذشته بود که یوکابت با یک حوله تنی سفید و یک حوله کوچیک دور سرش وارد حال شد.
پا شدم بغلش کردمو با هم رو بوسی کردیم. یوکابت با همون حوله اومد روی مبل و کنار ما نشست.
مرسنا گفت مامان یادته اون موقعها اگه هر کدوم از ما با حوله روی مبل مینشست پارش میکردی؟
یوکابت گفت آره ولی الان دیگه پاره نمیکنم نیروان پارت میکنه.
از شنیدن این حرف کیرم یه تکونی خورد.
یوکابت گفت نیروان جلسه امروزمون آموزشیه.
یک آن وا رفتم و فکر کردم خبری از سکس نیست.
دوباره ادامه داد که درسته که خیلی چیزا رو برات توضیح دادم خیلی فیلم دیدی و یکی دو باریم سکس داشتی اما هنوز توی رابطه خیلی خامی. باید پخته شی.
اینجور که بوش میومد یوکابت میخواست ازم یه ماشین سکس بسازه.
قبلاً راجع به آناتومی زن و مرد، نقاط حساس زن، پریودی و پوزیشنهای مختلف سکسی و … برام خیلی توضیح داده بود،
و من پیش خودم فکر میکردم که الان توی این کار استادم که البته به نسبت هم سن هام بودم اما این چیزی نبود که یوکابت رو راضی کنه.
همینجوری که روی مبل نشسته بودم مرسنا زانوهاش رو دو طرف من گذاشت و روی پام نشست.
یوکابت گفت از بوسیدن شروع میکنیم. برای اینکه نشون بدم خیلی چیزا بلدم دستم رو پشت گردن مرسنا گذاشتم صورتش رو به سمت خودم هدایت کردم و محکم لبامو رو لبش گذاشتم.
ولی یوکابت یه جوری زد روی دستم که پشت دستم سوخت. گفت اولین نکته اینه که هیچ وقت برای بوسیدن دستتو پشت سر یا پشت گردن زن قرار نده دستت باید کنار صورت یا کنار گردن زن قرار بگیره. نکته بعد اینکه از چشمه که نمیخوای آب بخوری باید لباتون روی همدیگه برقصه.
و بعد خودش دستش رو کنار صورت مرسنا گذاشت و شروع به بوسیدن لبش کرد و یه صحنه فوق العاده درست کردن.
مرسنا همینجور که داشت مامانشو میبوسید پایین تنشو روی کیرم که در حال بزرگ شدن بود حرکت میداد.
حالا نوبت من بود. این بار سعی کردم چیزهایی که یاد گرفتم رو درست انجام بدم یوکابت هم تشویقم میکرد.
در حین بوسیدن دست چپم رو گذاشتم روی سینه مرسنا و باز با ضربه یوکابت پشت دستم سوخت. و گفت برای مالیدن سینه باید اول دستت رو بذاری روی پهلوی طرف مقابلت و آروم دستت رو ببری زیر لباس و روی شکمش رو نوازش کنی و کم کم دستت رو بیاری بالا تا به سینهاش برسی.
اگه این مسیر طی نشه ممکنه زن آمادگی لمس سینهاش رو نداشته باشه.
حالا از راهی که یوکا بهت گفته بود دست من روی سینههای مرسنا رسیده بود.
یوکابت بلند شد و پشت سر ما قرار گرفت و کمک کرد که مرسنا تیشرتش رو درآره.
لبامو از لبای مرسنا جدا کردم روی لاله گوشش قرار دادم و با بوسیدن مکیدنهای ملایم تا روی گردن و بعد بالای سینهاش رسیدم.
دوتا سینهاش را از روی سوتین همزمان توی مشتم گرفتم و زبونم رو توی چاکش فرو کردم.
یوکابت دست راستم رو گرفت و روی قفل سوتین مرسنا گذاشت و ازم خواست با یک دست بازش کنم اما واقعاً کار سختی بود و هر بار که دست چپم رو برای کمک میبردم یوکابت روی دستم میزد.
آخرش با هر زحمتی که بود تونستم قفل سوتینش رو باز کنم و بعد از افتادن سوتین مرسنا برای اولین بار چشمم به جمال سینههای یک زن روشن شد با وجود اینکه خیلی بزرگ نبود اما قشنگ و خوش فرم بود.
ناخودآگاه شروع به بوسیدن و مکیدن سینههای مرسنا کردم و مرسنا سرش رو عقب داده بود و اه و ناله میکرد و کسش رو وی کیرم تکون میداد.
مرسنا رو به پشت روی مبل خوابوندم و بوسیدن و لیسیدن رو تا رسیدن به نافش ادامه دادم.
از دیدن شکم تخت و و پوست صاف مرسنا به وجد اومده بودم. دست مرسنا رو توی موهام و دست یوکابت رو روی کمرم حس کردم و فهمیدم دارم کارمو درست انجام میدم.
دکمه شلوار مرسنا رو باز کردم و زیپش رو کشیدم پایین، از دیدن رد کمر شلوار روی پوست مرسنا و شورت کرم رنگش که همرنگ سوتینش بود داشتم به جنون میرسیدم.
تپه ونوسش رو بوسیدم و پایین پاش نشستم که بتونم شلوارش رو درآرم. شلوارش رو که درآوردن روی مبل نشست و پاهاشو باز کرد منم بین پاهاش قرار گرفتم و شروع به نوازش رون پا و کسش از روی شورت کردم.
یوکابت گفت اینجاش خیلی حساسه برای من جا باز کن.
خودمو یکم کنار کشیدم مرسنا هم بیشتر پاشو باز کرد تا مامانش بتونه کنار من بشینه.
یوکابت شورت مرسنا رو درآورد و جلوی صورتم گرفت تا بتونم بگوش کنم. شورتش کاملا خیس شده بود و بوی تنش رو میداد.
بهم گفت اگه بتونی چوچولش رو پیدا کنی نصف راهو رفتی.
دستمو گرفت انگشت شستم رو به چاک کس دخترش کشید تا خیس شه بعد اونو روی چچولش قرار داد و شروع کرد آروم و دورانی مالوندن یک زائده کوچیک رو زیر انگشتم حس میکردم که هر لحظه داره بزرگتر میشه. گفت حسش میکنی؟ این حساسترین نقطهایه که باید پیدا کنی.
دستم را از روی کسش ورداشت و انگشتم رو توی سوراخش فرو کرد و بهم گفت سعی کن آروم قسمت بالاییش رو نوازش کنی و یه حرکت رفت و برگشتی به انگشتت بدی.
خودشم زبونش رو گذاشت روی چوچوله مرسنا و شروع کرد به مکیدن
زیرچشمی داشت منو میپایید که ببینه عکس العملم چیه. مرسنا بین آه و نالههاش گفت مامان گفته بود که قراره با هم کسمو بخورین.
خورده شدن کس مرسنا توسط مامانش همونقدر برام تحریک کننده بود که اگه خودم میخوردم. یوکابت سرشو بلند کرد و سر منو به سمت کس دخترش هدایت کرد.
حالا که دیگه میدونستم باید چیکار کنم با جون و دل داشتم میخوردم و آه مرسنا هر لحظه بلندتر میشد تا اینکه با یه جیغ کوتاه ارضا شد.
یوکابت انگشتمو از توی کس مرسنا درآورد و شروع کرد به لیسیدنش.
خُب چند دقیقه بهش زمان بده که حالش جا بیاد. یه دفعه نگام به یوکابت افتاد که کمر حوله اش شل شده بود و میتونستم بخش زیادی از سینههاشو ببینم دامن حولشم بالا رفته بود و بیشتر رونش پیدا بود.
یوکابت که نگاه هیز منو روی خودش دید بدون هیچ حرفی دستشو به سمت کمربندم برد و شروع کرد به آزاد کردن کیرم.
بلند شدم و شلوار و شورتمو کامل دراوردم، یوکابت که پایین پام دوزانو نشسته بود کیرمو به مشت گرفت و داشت تو چشمام نگاه میکرد. برقی تو نگاهش بود که قبلا ندیده بودم.
با یه دست تنه کیرمو نگه داشته بود و با یه دست دیگه تخمامو میمالید.
دستمو به سمت سینه هاشو بردمو باز زد رو دستم. گفت زوده هنوز. آموزش تموم نشده، واژن زن جوریه که میتونه با هر نوع کیری رابطه جنسی برقرار کنه، مگر اینکه به طور اِگزجره بزرگ یا کوچیک باشه. کیر تو جزو کیرای خیلی بزرگه و با توجه به اینکه توی سن رشدی ازین بزرگ تر هم میشه. برای همین باید خیلی مراقب باشی که پارتنرت هم ازین بزرگی لذت ببره نه اینکه فقط درد بکشه. به طرف مقابل زمان بده و آماده اش کن.
حرفش که تموم شد سر کیرمو برد توی دهنش و شروع کرد به ساک زدن.
ساک زدن یوکابت یه جور دیگه بود که نه مرسنا نه آرمان حتا اداشو هم نمیتونستن درارن.
آب از لب و لوچه یوکابت و کیر و خایه من آویزون بود.
مرسنا که حالش جا اومده بود اومد کنارمون نشست و دستشو از لای حوله مامانش به سینههاش رسوند هنوز سینههای یوکابت رو کامل ندیده بودم ولی چشامو گرد کرده بودم و پلک نمیزدم که حتی ک لحظهشو از دست ندم.
یوکابت به مرسنا گفت نیروان الان یا سکته میکنه یا آبشو میپاشه روی سر و کلمون و زدن زیر خنده.
مرسنا دو طرف حوله رو گرفت و باز کرد و گفت بیا عشقم هر چقدر دوست داری نگاه کن. یه جفت سینه بزرگ و سفت و خوش فرم با نیپلای کوچیک صورتی جلو چشمم بود منم کنارشون نشستم سرمو گذاشتم رو پای یوکابت و مثل یه بچه شروع کردم به شیر خوردن.
بوی تن یوکابت که با بوی شامپو قاطی شده بود فوق العاده بود.
حالا دیگه یوکابت داشت منو به سینش فشار میداد و مرسنا کیرم رو میمالید.
یوکابت گفت دیگه بسه سینههام خشک شد کسم خیس.
دوتاییمون رو بلند کرد و به سمت اتاقش برد.
منو مرسنا افتادیم رو تخت یوکابت و بوسیدن همدیگرو شروع کردیم.
یوکابت حولشو دراورد، فوری سرمو چرخوندم که بتونم بعد ازین همه مدت کس و کونشو ببینم ولی تیرم به سنگ خورد و یه شورت سفید پاش بود هرچند تا همین الانش هم انقد لخت ندیده بودمش.
مرسنا به پشت خوابید و بین پاهاش قرار گرفتم. یوکابت پاهاشو بالا نگه داشت تا سوراخاش در دسترس باشه و گفت با لیسیدن سوراخ کونش شروع کن.
بیخ رونشو لیسیدمو چند بار زبونمو به چاک کونش کشیدم. شروع کردم به زبون زدن سوراخ کونش و مالیدن چوچولش. بس که سوراخش تنگ و کوچولو بود زبونم تو نمیرفت لای کسشم لیسیدمو بین پاهاش قرار گرفتم.
یوکابت کیرمو گرفته بود و به کس مرسنا میمالید. سرشو جلو کس مرسنا گذاشت و گفت حالا اروم فرو کن.
مرسنا گفت نیروان تروخدا آروم تر سری قبل تنم داغ بود اونموقع نفهمیدم، آخر شب متوجه شدم چه بلایی سرم اومده.
آرم شروع کردم به فرو کردن و یوکابت دستشو روی باسنم گذاشته بود و سرعتم رو تنظیم میکرد.
دو سوم کیرم که رفته بود روی مرسنا خم شم و شروع کردم به خوردن سینه هاش، یکم که عادت کرد برگشتم به حالت قبلمو آروم تلمبه زدن رو شروع کردم.
یوکابت بعد از یکم مالیدن سینه های مرسنا حالت 69 رویش خوابیدو شروع کرد به لیسیدن کسش. گاهی هم یه زبونی به کیر من میرسوند.
یکم به آروم زدن ادامه دادم و کم کم سرعتمو بالا برده بودم که مرسنا بیشتر ازون نتونست تحمل کنه و ارضا شد.
کیرمو درآوردم و گذاشتم رو لبای یوکابت، اونم با ولع شروع کرد به ساک زدن. بعد از چند دقیقه بهم گفت بده مرسنا ساک بزنه.
رفتم بالا سر مرسنا و پشت یوکابت که هنوز تو همون حالت مونده بود. دیدم مرسنا شورت بوکابتوکنار زده و داره سوراخای مامانشو میماله. سوراخ کس و کونش از خیسی برق میزد و احتمال میدادم قبل از اومدن من در حال لیسیدنشون بوده.
تخمامو به دهن گرفت و به مالیدن مامانش ادامه داد. دستمو گرفت گذاشت روی کون یوکابت و خودش به مالیدن کسش و خوردن تخمای من ادامه داد.
یکم که کونشو مالیدم نتونستم تحمل کنمو کیرمو از دهن مرسنا درآوردم و خم شدم و منم شروع کردن به لیسیدن یوکابت، مرسنا از پایین میخورد و من از بالا و گاهی هم زبونامونو به هم میزدیم. آه و ناله های یوکابت اتاقو پر کرده بود و وقتی به اوجش رسید بلند شدم توی همون حالت داگی فرو کردم توی کسش و شروع کردم به شدت تلمبه زدن. تنگی مرسنا رو نداشت اما باز برای تنگ بود، خیسی و داغی کسشو قشنگ حس میکردم. داشتم به اوج میرسیدم که یوکابت ارضا شد و منم کیرمو بیرون کشیدم لای کونش خالی کردم.
مرسنا دهنشو باز گذاشته بود که قطره های آبم از لای چاک کون مامانش بچیکه تو دهنش و بعد انقد لاشو لیسید که دیگه اثری از آبم نمونده بود.
به شدت ارضا شده بودم ولی کیرم هنوز نخوابیده بود. آفتاب تقریبا غروب کرده بود ولی هنوز چند دقیقه ای فرصت داشتم که بغل این مادر و دختر که الان از جونمم بیشتر دوستشون داشتم آروم بگیرم…
ادامه دارد…
قسمت دهم
اگه خاطرتون نیست باید بگم مقدمه داستانم اینجوری شروع شد: ارزش زندگی هر شخص به آدماییه که توی زندگی سر راهش قرار میگیرند.
و برگ برنده زندگی من جدای از خونوادهام یوکابت بود. یوکابت من رو با دنیایی آشنا کرد که کمتر کسی در طول زندگی شانس تجربه کردنش رو داره. و چیزهایی به من یاد داد که خیلی از آدمها تا آخر عمرشون یاد نمیگیرند.
سکس با مرسنا به یک روال روتین تبدیل شده بود و تقریباً هر هفته با هم رابطه داشتیم. گاهی مرسنا طلب رابطه بیشتری میکرد ولی یوکابت اجازه نمیداد.
یوکابت توی همه سکسهای ما حضور نداشت اما گاهی بهمون ملحق میشد و انقدر رابطمون رو داغ میکرد که جنس لذتمون متفاوت میشد.
آخرای دوره راهنمایی اوضاع کاری بابا خیلی بهتر شده بود و تونسته بود یه خونه خوب بخره.
و همه اعضای خانواده متفق القول بودند که باید به خونه جدید اساسکشی کنیم. و با هر اصرار و بهونهای بود تا اوایل دوره دبیرستان مجبورشون کردم که توی همین خونه بمونن ولی بیشتر از اون زورم نرسید و علی رغم میل باطنی از خونه یوکابت به خونه جدیدمون اساس کشی کردیم. این اتفاق شاید تلخترین اتفاق زندگیم تا اون لحظه بود. یوکابت با قضیه خیلی منطقی و معمولی برخورد کرد.
و مدام دلگرمی میداد که بین ما چیزی عوض نشده و هر وقت که دلم بخواد میتونم برم ببینمش.
و تقریباً همین هم شد، اکثر روزا بعد از مدرسه مستقیم پیش یوکابت میرفتم و غروب به خونه برمیگشتم.
بابا که عمدتاً کارش تا غروب طول میکشید و مامان و نیمان هم به این شرایط عادت کرده بودند.
توی دوران دبیرستان نسبت به قبل رشد زیادی داشتم. و به یمن ورزشهایی که یوکابت مجبورم میکرد انجامش بدم بدن ورزیده تری پیدا کرده بودم.
تسلط خیلی خوبی روی فرانسه و انگلیسی به دست آورده بودم و میتونستم با پیانو یه صدای دلنگ دلنگیام در بیارم. اعتراف میکنم که هر چقدر توی یادگیری زبان و ورزش مهارت داشتم توی موسیقی بیاستعداد بودم.
اما همه اینها برای این نبود که من یه آدم بهتری باشم، برای این بود که من یه سکس من بهتر باشم. در واقع مهارت اصلی من سکس کردن بود.
پختگی که در کنار یوکابت به دست آورده بودم باعث شده بود که فکر کنم همکلاسیهام و بچههای مدرسه نسبت به من تفکرات بچهگونهتری دارند و عملاً نقاط مشترک زیادی در کنارشون پیدا نمیکردم اما اونها تصورشون این بود که من یک آدم متکبر و از خود راضیم. با وجود اینکه خیلی از اونها دوست داشتن که جای من باشن اما شخصیت محبوبی توی کلاس نبودم.
بعد از دوران راهنمایی از آرمان جدا شده بودم و هیچ ارتباطی باهاش نداشتم. هم ما هم اونها خونشون را عوض کرده بودند و تمام راههای ارتباطیمون قطع شده بود.
یه روز بارونی بعد از مدرسه مستقیم رفتم خونه یوکابت. سر راه یکم خرت و پرت و خوراکی هم خریده بودم.
وقتی وارد کوچه شدم دیدم مرسنا دم دره و زیر بارون داره لِک و لِک میلرزه.
اون روز یوکابت بیرون رفته بود و هنوز خونه برنگشته بود. منو مرسنا هم از همه جا بیخبر اومده بودیم و پشت در مونده بودیم.
مرسنا بازم با شوهرش دعواش شده بود و کوه آوار بود.
بعد از ما هنوز طبقه پایینو اجاره نداده بودند. ظاهرا مشتریهای زیادی میآمد اما یوکابت هنوز تمایلی به اجاره پایین نداشت.
با همون لباسهای خیس از روی دیوار کشیدم بالا خودم رو به حیاط رسوندم و در حیاط رو برای مرسنا باز کردم. دوتایی دویدیم تو خونه ولی چون در واحد یوکابت بسته بود برای اینکه بیشتر از این خیس نشیم رفتیم واحد پایین که قبلاً ما میشستیم.
کف اتاق ها موکت بود. خودم رو به زیرزمین رسوندم و از لای وسایلی که اونجا بود یک فرش مندرس تمیز و دوتا پتوی قدیمی پیدا کردم.
توی واحد که رسیدیم لباسهای خیسمونو از تنمون درآوردیم یکی از پتوها رو زیرمون انداختیم و دوتایی چپیدیم زیر پتویی که دورمون کشیده بودیم.
مرسنا شروع کرد به درد دل کردن و گفتن مشکلاتش با شوهرش، با وجود اینکه توی این چند سال اخیر بعد از شروع رابطمون اوضاع روحیش خیلی بهتر شده بود اما هنوز با همدیگه مشکلات زیادی داشتند.
اون هوای بارونی و تن های داغمون زیر پتو و صحبت کردن با مرسنا جفتمون رو هوایی کرده بود. ما که از اومدن یوکابت ناامید شده بودیم شروع به بوسیدن همدیگه کردیم.
و تتمه لباسی که تنمون مونده بود رو درآوردیم. مرسنارو روی پتو خوابوندم و شروع به لیسیدن کلیتوریسش کردم.
ترشحات کسش که با بزاق من قاطی شده بود انقدر زیاد بود که تا روی سوراخ کونشم خیس میکرد.
همین جوری که پاهاشو بالا نگه داشته بود و منم کسشو میلیسیدم شروع به بازی کردن با سوراخ کون خیسش کردم. گهگداری جای انگشت زبونمو عوض میکردم و سوراخ کونشو لیس میزدم کسشو انگشت میکردم. انقدر این کارو تکرار کردم که مرسنا با یک لرزش ارضا شد.
دوباره رفتم بغلش کردم و همدیگرو بوسیدیم و نوازشش کردم تا یکم حالش جا اومد. مرسنا بلند شد که برام ساک بزنه. اما جلوشو گرفتم و دوباره خوابوندمش روی پتو. این بار به حالت چهار دست و پا درش آوردم و پشتش قرار گرفتم و از پشت شروع به لیسیدن کس و کونش کردم. سرشو روی زمین گذاشته بود و با یه دست لای کونش رو باز کرده بود. یه دستشم از زیر به چوچولش رسونده بود و داشت میمالوند. منم با زبونم غرق در سوراخ کس و کونش بودم. انقدر کونشو لیسیده بودم و مالیده بودم که راحت میتونستم زبونمو لوله بکنم توش و با زبون کونشو بگام.
زبونمو از توی سوراخ کونش درآوردم و توی سوراخ کسش فرو کردم و با انگشت شروع به گاییدن کونش کردم.
مرسنا که توی آسمونا بود گفت چیه کسکش هوس کون کردی؟
چیزی نگفتم به لیسیدن و مالیدن ادامه دادم. برگشت گفت هی اون شوهر کسکشم از کون میکنه ولی کیرش نصف مال تو هم نیست. سر کیرت بره تو کونم جر خوردم.
هرچی مرسنا بیشتر حرف میزد من جریح ترو حشریتر میشدم.
کار به جایی رسیده بود که به راحتی دو تا انگشتم توی کونش عقب جلو میشد و از بس کسشو لیسیده بودم ملتهب شده بود.
بدون اینکه انگشتم را از کونش درارم پشتش قرار گرفتم و توی همون حالت داگی سر کیرمو توی کوسش فشار دادم. کس مرسنا همینجوریش برام تنگ بود حالا که دو تا انگشتم توی کونش بود این تنگی رو بیشتر حس میکردم. به گاییدن کسش ادامه دادم همینجوری که انگشتم عقب جلو میکردم با دست دیگه اسپنک های خیلی آروم روی باسنش میزدم. همه این کارا
باعث شده بود که حشریتر شه و عملاً جای ناله داشت جیغ میکشید. و چون خونه خالی بود صد در ۰اش به طرز عجیبی میپیچید. آخرشم با یه جیغ بنفش ارضا شد دمر روی زمین دراز کشید وکیر و انگشتم از توی سوراخاش بیرون اومد.
همینجوری که نفس نفس میزدم روش دراز کشیدم و کیرمو توی چاک کونش قرار دادم. مواظب بودم که وزنم روی ساعدام باشه که دو طرفش گذاشته بودم و سنگینیم روش نیفته.
حالش که جا اومد دوباره به پشت خوابوندمش. یکم دیگه با کونش ور رفتم و کیرمو جلوی سوراخ کونش گذاشتم.
یه جوری پاهاشو با دستاش گرفته بود که زانوهاش نزدیک گوشش رسیده بود و سوراخاش آماده گایش.
سر کیرم که رفت تو کونش درد رو به وضوح میشد توی چشماش دید.
چند لحظه تو همون حالت دست نگه داشتم و روش خیمه زدم.
سعی کردم با مالیدن چوچولش و لب گرفتن شرایطو براش قابل تحملتر کنم.
و سعی کردم هر لحظه یک ذره بیشتر از وجودم رو توی وجود مرسنا جا بدم.
لبمو از لبش جدا کردم ولی همچنان مالیدن کسش رو ادامه میدادم.
چند سانتی از کیرم رو فرو کرده بودم ولی واقعا نمیشد بیشتر فرو کرد. همون اندازه رو شروع کردم به آروم تلمبه زدن. مرسنا با جیغ و آه، درد و لذت خودشو نشون میداد.
دستاشو به سمتم دراز کرد و نیپلام رو میمالید. کاری که به شدت تحریک کننده بود برام.
یک لحظه یه سنگینی نگاه حس کردم.
سرمو که بالا آوردم دیدم یوکابت توی چارچوب در اتاق وایساده شلوارشو تا وسط رونش داده پایین دستشو کرده تو شورتش و داره به سرعت کسشو میماله.
این صحنه کافی بود تا حرکت آبم رو از کمرم به سمت کیرم حس کنم.
ناخودآگاه فشار کیرم رو بیشتر کردم و جیغ مرسنا درومد.
کیرمو کشیدم بیرون و همه ی آبم رو روی کس مرسنا خالی کردم.
مرسنا انگار که باری از روی دوشش برداشته شده باشه یه هن گفت و آروم گرفت.
داشتم آخرین قطرات آبگیرم رو روی کس مرسنا خالی میکردم که یوکابت با شلوار پایین کشیده شده عین پنگوئن به سمت ما اومد.
به ما که رسید سر کیرمو گذاشت توی دهنشو آخرین قطره آبمو خورد.
بعد جلوی مرسنا خم شد و شروع کرد به لیسیدن آب کیرم از روی کس مرسنا.
با چنان ملچ و ملوچی داشت کس آبکیری دخترشو میلیسید که آه مرسنا در اومده بود.
منم دستمو از پشت لای پای یوکابت کشیدم و شورتشو یکم دادم پایین.
یه لیس به سوراخ کس و کونش زدم و شروع کردم به انگشت کردن کسش و مالیدن چچولش.
همینطور که داشتم میمالیدم سوراخ کون یوکابت شروع کرد به دل دل زدن و این یعنی داشت به ارضا شدن نزدیک میشد.
یوکابت و مرسنا همزمان ارضا شدن. یوکابت روی همون پتو به پشت کنار مرسنا دراز کشید و گفت خیلی وقت بود همچین سکس کثیفی نداشتم.
پایین و جمع و جور کردیم و رفتیم بالا. اول مرسنا و یوکابت و بعد من دوش گرفتیم.
بعد از حموم منو مرسنا دو طرف یوکابت روی مبل سه نفره نشسته بودیم و سرمون روی شونه یوکابت بود و یوکابت داشت ما رو نوازش میکرد.
یوکابت خیلی آدم مهربونی بود اما به ندرت پیش میومد که محبتش رو بخواد اینجوری نشون بده.
مرسنا پرسید مامان امروز کجا بودی؟
یوکابت چند ثانیه مکث کرد و بدون اینکه جواب سوال مرسنا رو بده گفت بچهها لطفاً از این به بعد بدون هماهنگ خونه من نیاید.
درسته که حرفش عجیب بود اما ما به کارا و حرفهای عجیب یوکابت عادت داشتیم.
اون شب تا دیر وقت خونه یوکابت موندیم، یوکابت آلبومهاشو وسط گذاشته بود، یاد ایام میکرد و از خاطرات گذشته برامون میگفت.
شبش برگشتم خونه فردا صبحش دوباره روال عادی زندگی جریان داشت روزها میومدن و میرفتن و من همچنان درس و یوکابت عمده وقتم رو پر میکرد.
تابستون اون سال یوکابت یکم ناخوش احوال بود.
اولین بار که دیدمش رنگش به زردی میزد و یکم احساس درد داشت.
ولی بعد از چند روز که ادامه دار بود ازش خواستم ببرمش دکتر، قبول نکرد و گفت چون داره به یائسگی نزدیک میشه پریودیش به هم خورده و مال اونه.
چند هفته گذشت و یوکابت به حالت عادی برگشت اما گهگداری دردهای شکمی اذیتش میکرد.
هر بار که ازش میخواستم دکتر ببرمش اجازه نمیداد و میگفت خودش به دکتر مراجعه کرده و تحت درمانه. یک روز اواخر تابستون همون سال هماهنگ کردم و به دیدنش رفتم. وقتی وارد کوچه شدم از دور با دیدن آمبولانس نزدیک خونه یوکابت تپش قلب گرفتم.
پا تند کردم و خودمو به خونش رسوندم، دنیا رو سرم آوار شد. داشتن یوکابت رو سوار آمبولانس میکردند، خودم به یوکابت رسوندم ولی درمانگر جلومو گرفت و ازم پرسید چه نسبتی باهاش دارم.
در حالی که چونم داشت از بغض میلرزید گفتم مامانم، مامانمه.
یوکابت انقدر من رو قوی بار آورده بود که به خاطر نداشتم توی تموم اون سالها گریه کرده باشم. اما توی اون لحظه اشک توی چشمام حلقه زده بود. درمانگر داشت بهم اطمینان میداد که چیز مهمی نیست و به زودی خوب میشه.
خودمو جمع و جور کردم سوار آمبولانس شدم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
خیلی زود کارهای پذیرشش رو انجام دادم و یوکابت رو بستری کردیم.
وقتی کارهای اولیه انجام شد یوکابت رو داشتند از اورژانس به بخش منتقل میکردند برای اینکه بتونم پیشش بمونم براش یک اتاق خصوصی گرفتم.
میدونستم توی اون بیمارستان خصوصی هزینهاش زیاد میشه ولی توی اون لحظه کی به پول اهمیت میداد.
بعد از اینکه همه چیز آروم شد و یکم حال یوکابت به حالت نرمال برگشت تونستم با مرسنا تماس بگیرم که خودش رو برسونه.
هنوز از تماسم ۴۰ دقیقه نگذشته بود که مرسنا خودش رو رسوند.
با چهره بهت زده به مامانش نگاه کرد و خودشو تو بغلم انداخت. و من سعی در آروم کردنش و توضیح شرایط داشتم.
اون شب اجازه ندادم مرسنا پیش یوکابت بمونه و خودم توی بیمارستان موندم.
حالم حال مساعدی نبود و داشتم برای یوکابت کتاب میخوندم که با تعویض شیفت پرستارها، پرستاری وارد اتاق شد که تو همون حال چشممو به خودش خیره کرد.
ادامه دارد…
↩ partlaii
قسمت یازدهم توی ادیته
همه سعیم رو میکنم امروز منتشر شه
قسمت یازدهم
مات و مبهوت پرستار تازه وارد شده بودم که با سقولمه ی یوکابت به خودم اومدم.
واقعا زیباییش در وصف میگنجید، وانقدر گیرا بود که من با وجود اینکه فکر میکردم خیلی اعتماد به نفس دارم لکنت زبون گرفته بودم و به تته پته افتاده بودم.
چهره جدی داشت لبخندی به یوکابت زد و یه جورایی اصلاً من رو آدم حساب نکرد. با یوکابت خوش و بشی کرد و چند تا سوال ازش پرسید، فشارشو گرفت و چند تا چیز رو کنترل کرد و رفت.
یوکابت با همون حال مریضش گفت میبینم که چشتو گرفته
ترسیدم ناراحت شه و گفتم چشامو نگرفته ولی خیلی خوشگل بود.
یوکابت گفت ولی چشم منو گرفت و لبخند بیرمقی زد.
حس کردم میخواد از جاش بلند شه، پاشدم که کمکش کنم و بشینه ولی گفت فقط یکم پشت تختشو صاف کنم
بعد از اینکه جاش درست شد گفت پتو رو از روی پام بزن کنار. لباس یه سره بیمارستان تنش بود.
گفت بیا لبه تخت کنارم بشین. کنارش که نشستم دامن لباسش رو بالا داد و به کس لختش اشاره کرد و گفت بمال. اولین باری بود که همچین درخواستی ازم داشت. بهش گفتم با این حالت مطمئنی میخوای این کارو بکنیم؟!
گفت هیچی نگو کاری که بهت گفتمو انجام بده.
تنها چیزی که میتونه بهم نشون بده که هنوز زندهام اینه که ببینم حس جنسیم کار میکنه یا نه.
بدون اینکه چیزی بگم رفتم توی راهرو بیمارستان یه سر گوشی آب دادم بعد که خیالم راحت شد همه چیز در آرامشه برگشتم توی اتاق و سر جام روی تخته کابت نشستم.
جای مالیدن سرمون سمت کس یوکابت بردم، و شروع به بوسیدن رون و اطراف کسش کردم.
بوی بیمارستان با بوی بدن یوکابت قاطی شده بود اگرچه حس ناخوشایندی ایجاد میکرد ولی واسه من خیلی دلچسب بود.
کم کم شروع به زبون زدن و لیسیدن کردم، هر از چند گاهی یه نگاه زیر چشمی به یوکابت مینداختم که تغییر چهرهاش رو ببینم اما تغییر خاصی متوجه نمیشدم.
با نوک زبونم شروع به جوریدن کردم تا چوشولشو پیدا کنم.
و همزمان انگشتم رو داخل کسش فرو کردم و با دست دیگه ام هم شروع به مالیدن یکی از سینههاش کردم.
صدای آه ضعیفی از یوکابت بلند شد و فهمیدم دارم کارمو درست انجام میدم.
با ملایمت کارم رو پیش میبردم اما لحظه به لحظه سعی میکردم سرعتم رو بیشتر کنم.
نفسهای یوکابت تندتر شده بود و یک خیسی و لزجی دور انگشتی که توی کسش بود حس میکردم.
توی اون لحظه خیلی حس جنسی نداشتم که اون کارو انجام میدادم.
نفس یوکابت یه جوری بریده بریده شد که یک آن ترسیدم چیزیش شده باشه و خواستم سرمو بلند کنم.
اما یوکابت با دستش دوباره سرمو به سمت کسش هدایت کرد.
و طولی نکشید که ارضا شد و آروم گرفت.
یکم دیگه رون و اطراف کسشو بوسیدم و سرمو بلند کردم لبخند خفیفی توی صورت بیحاله یوکابت بود و زیر لب گفت مرسی عزیزم.
یه ذره سر به سرش گذاشتم و بهش گفتم یه جوری ارضا شدی که همه پرستارا فهمیدن هنوز زندهای.
خنده کوچیکی کرد و گفت حالا نوبت توئه. گفتم نه من نمیخوام ارضا شم.
با تحکم همیشگیش گفت کاری که بهت میگمو انجام بده کیر تو درا رو شروع کن به مالیدن.
توی اون وضعیت کیرم حتی شق هم نشده بود.
اون لحظه ذهنم خیلی خالی بود حتا به پرستاری که یک ساعت پیش دیده بودم فکر نمیکردم. که یوکابت دوباره اونو یادم انداخت. و همینجوری که کیرم توی دستم بود شروع کرد راجع به پرستار حرف زدن، دیدی چه کونی داشت؟! دیدی سینههای سفتش چطوری تو لباس پرستاریش جلوه داشت؟! دوست داشتی با اون صورت خوشگلش توی چشمات نگاه میکرد و اون کیر گندتو میخورد؟!
حرفهای یوکابت آتیش به جونم انداخت کیرم تو چشم به هم زدنی شق شد و شروع کردم به مالیدنش.
یوکابت به کشوی کنار دستش اشاره کرد و گفت کرم دستمو از توی کیفم در بیار.
خیلی سریع کیفشو باز کردم و یکم از کرم دست و صورتشو روی کیرم مالیدم و جق زدنمو ادامه دادم.
یوکابت همچنان به صحبتهای سکسی راجع به اون پرستار ادامه میداد و من هر لحظه به ارضا شدن نزدیک میشدم. قبل از اینکه آبم بیاد خیز برداشتم که دستمال کاغذی رو از از روی میز کنار یوکابت بردارم ولی گفت بریز روی لباسم.
حرفش برام تحریک کننده بود ولی بهش گفتم که همه جا رو به گند میکشم. دوباره حرفشو تکرار کرد و گفت کاری که بهت میگمو بکن و من بیشتر از اون نتونستم خودمو نگه دارم و روی دامن لباس یوکابت ارضا شدم.
از صبح انقدر خستگی و استرس کشیده بودم که این ارضا شدن بیموقع تیر خلاصی بود که دیگه حتی نتونم روی پا بند شم.
سعی کردم یکم خودمو یوکابت رو تمیز و جمع و جور کنم ولی کار زیادی از دستم بر نمیاومد.
تازه سر کیرمو داده بودم توی شلوارم و دستمال کاغذیها رو انداخته بودم توی سطل آشغال که همون پرستار دوباره وارد اتاق شد.
به شدت دستپاچه شدم و خودمو باختم ولی یوکابت عین خیالش نبود. بوی بدنمون و آبمون کل اتاق گرفته بود.
پرستار یکی دو بار بو کشید ولی چیزی نگفت کارشو انجام داد و از اتاق رفت بیرون.
یوکابت خندهای کرد و گفت جنده خانم یه جوری بو میکشید انگار بوی آشنا به دماغش خورده.
بیشتر از اون نتونستم تحمل کنم روی یوکابت پتو کشیدم و روی مبل کنار تختش ولو شدم.
چشامو رو هم بستم و از خستگی خوابم برد.
صبح با گردن درد و حالی خراب و چرک از خواب بیدار شدم.
شب قبلش اصلا درست نخوابیده بودم و چند باری به یوکابت سرکشی کرده بودم و یکی دو بارم دستشویی برده بودمش.
منتظر بودم که مرسنا بیاد جای من مراقب یوکابت وایسه که خودمو به خونه برسونم بتونم یه دوش بگیرم و از این حال در بیام.
تقریباً همزمان با تعویض شیفت پرستاری، مرسنا خودش رو رسوند وارد اتاق که شد یکم با یوکابت سلام احوالپرسی کرد و بعد چشمش به من افتاد. حال نزارمو که دید بغلم کرد و قربون صدقم رفت. توی بغل مرسنا با بوی تنش حس بهتری بهم دست داد و یکم بهتر شدم.
جمع و جور کردم و یوکابت رو به مرسنا سپردم و از بیمارستان زدم بیرون.
دم در بیمارستان اون پرستار رو دیدم که داشت سوار یه تاکسی میشد و روی صندلی عقب مینشست.
بدون اینکه از تاکسی بپرسم که مسیرش به من میخوره یا نه خودم رو توی تاکسی انداختم و کنار پرستار نشستم.
پرستار خودشو کنج صندلی عقب جمع کرده بود و چیزی نگفت.
کیف پولمو درآوردم و یه پولی به راننده دادم و بهش گفتم که سه نفر رو حساب کنه.
پرستار قیافش رو یه جوری کرد که انگار تازه منو شناخته و برگشت گفت نیازی نیست من خودم حساب میکنم.
گفتم خواهش میکنم جبران زحمات نمیشه و بدون اینکه حرف دیگهای بزنم رومو برگردوندم و از شیشه تاکسی بیرونو نگاه کردم.
بدون اینکه مقصد تاکسی برام مهم باشه تا ایستگاه اخر که پرستار هم نشسته بود توی تاکسی موندم و بعد با هم پیاده شدیم.
با یک خداحافظی ازش جدا شدم و به سمت خونه حرکت کردم.
وارد خونه که شدم با تعجب دیدم بابا هنوز خونه است. خونمون ولولهای برپا بود. تازه یادم اومد که اصلاً قضیه یوکابت و بیمارستان و نرفتنم رو به خونه اطلاع ندادم.
مامان با چشمای پف کرده قرمز بغلم کرد، بابا با داد و بیداد میپرسید که کدوم گوری بودم، نیمان یه گوشهای داشت منو نگاه میکرد و گریه میکرد.
سعی کردم بهشون بگم که حالم خوبه و همه چی رو به براشون توضیح بدم. مامان آرومتر شده بود ولی بابا هنوز با خشم نگاه میکرد. بهشون حق میدادم خیلی ترسیده بودن.
بدون اینکه چیزی بخورم خودمو به حموم رسوندم یه دوش آب داغ گرفتم و رفتم توی اتاقم خوابیدم.
عصر که از خواب بیدار شدم یه چیزی خوردم و به مامان گفتم من شب دوباره میرم بیمارستان. مامان گفت نیاز نیست تو امشب بری من خودم میرم. ولی هرجوری بود راضیش کردم که خودم باید برم. سوپ درست کرده بود، سوپ و یکم خورده وسایلی که فک کردم نیاز میشه رو جمع کردم آماده شدم و یکم بیشتر از حد لازم به خودم رسیدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
وقتی که رسیدم هوا کاملا تاریک شده بود و مرسنا توی راهرو دم باجه پرستاری بود و با یکی از پرستارا صحبت میکرد.
بچه خستگی از سر و روش میبارید قیافش شبیه صبح خودم شده بود و حالشو درک میکردم.
بغلش کردم، گونشو بوسیدم و بهش گفتم بره خونه استراحت کنه.
[ ] با هم وارد اتاق یوکابت شدیم که مرسنا وسایلاشو برداره و بره. همون پرستار توی اتاق یوکابت بود و کنار تختش داشت از خنده ریسه میرفت و به حرفهای یوکابت گوش میداد.
[ ] به محض ورود ما یوکابت حرفش رو خورد پرستار هم خودشو جمع کرد و از اتاق رفت بیرون.
منو مرسنا با یه حالت مشکوک همدیگرو نگاه کردیم ولی چیزی نگفتیم.
مرسنا وسیلههاشو جمع کرد و خداحافظی کرد و رفت.
از یوکابت پرسیدم که شام خورده یا نه، صورتشو مچاله کرد و گفت ایی کی میتونه غذای بیمارستانو بخوره.
سوپ و خوراکیهایی که مامان برامون گذاشته بود رو آورد و کمک کردم یکم غذا بخوره.
موقع غذا خوردن ازش پرسیدم خوب با عروست خلوت کرده بودی چی داشتین به هم میگفتین. یوکابت قهقهه ای کرد و گفت عروس ام اهل دله. گفتم یعنی چی؟
گفت دم غروب اومد ازم پرسید اون آقا پسری که اینجا بود چه نسبتی باهاتون داره؟ گفتم فک میکنی چه نسبتی داشته باشه ؟
پر رو پر رو برگشت گفت فک میکردم مادر و پسرید ولی با اون بوی وایتکسی که دیشب تو اتاقتون پیچیده بود نظرم عوض شد.
گفتم مگه مامانا دل ندارن؟!
گفت پسرشونم باید دول داشته باشه.
منم دستمو رو روی پشت رونش کشیدم و گفتم اتفاقاً دول پسرم یه مشکل خیلی بزرگ داره حتماً باید امشب باید بیای معاینش کنی.
بعد دستم آوردم بالاتر لپ کونشو آروم فشار دادم. خوشش اومدو کونشو بیشتر داد بیرون. داشت به جاهای خوبش میرسید که تو و مرسنا اومدین تو.
از حرف یوکابت کیرم یه تکونی خورد و داشت فکرای قشنگی میومد توی ذهنم.
یک ساعتی از شام یوکابت گذشته بود و بخش توی سکوت فرو رفته بود. که در اتاق باز شد و پرستار اومد تو.
برخلاف شب قبل یه سلام احوال پرسی گرم با من کرد و تحویلم گرفت. بعد شروع کرد به چک کردن یوکابت و پر کردن کاردکسش.
کارش که تموم شده بود یه ذره این پا اون پا کرد یوکابت بهش گفت خانم پرستار راجع به مشکل پسرم که باهاتون صحبت کردم براتون مقدوره الان معاینش کنیند.
پرستار رو کرد به من و انگار که داره با یه بچه حرف میزنه گفت عزیزم چون تو اینجا پرونده پزشکی نداری معاینه کردنت خلاف قوانینه برای همین اگه من بخوام معاونت کنم نباید هیچ جا عنوان بشه.
چشام رو هم گذاشتم و حرفشو تایید کردم. بهم گفت حالا بشین روی تخت و آماده شو که معاینات کنم.
لبه تخت یوکابت نشستم و آروم شروع به باز کردن کمربند و شلوارم کردم. پرستار که انگار حوصلش سر رفته بود خودش توی باز کردن دکمه و زیپم بهم کمک کرد.
با توجه به تجربه دیشب تصمیم گرفته بودم که امروز شورت نپوشم و الان خیلی بابتش خوشحال بودم.
شلوارمو باز کرد و کیر نیم خیزم رو درآورد ولی به محض برخورد دستش باهاش فوری شق کردم.
پرستار چشماش گرد شده بود و برگشت به یوکاوت گفت واقعاً مشکل بزرگی داره.
موندم چطور میتونی این مشکل بزرگو حل کردی تا الان.
یوکابت گفت: بهت قول میدم اگه فقط یه بار مشکلشو حل کنی دلت میخواد همیشه حلال مشکلش باشی.
پرستار دستشو حلقه کرد دور کیرمو شروع کرد به برانداز کردنش انگار که داره یه کشف علمی انجام میده.
اینقدر به وجد اومده بودم که کیرم به بزرگترین حالت خودش رسیده بود.
یوکابت رو به پرستار گفت: مشکل دیگه اش مزشه یه جوریه که به شدت اعتیاد آوره. پرستار قبل از اینکه بخواد کاری انجام بده رفت توی راهرو سرکی کشید. خیالش که راحت شد دوباره برگشت توی اتاق یوکابت.
روی مبل کنار تخت نشست و بهم اشاره کرد برم سرپا جلوش وایسم.
یوکابت داشت با لبخند ما رو نگاه میکرد. خیلی طول نکشید که پرستار چند بار کیرمو توی دستش عقب جلو کرد و سر کیرمو توی دهنش گذاشت.
لب و دهنش اینقدر ظریف و خوشگل بود که مقدار زیادی از کیرمو نمیتونست بکنه تو دهنش.
یکم لیسیدشو باهاش زبون بازی کرد. بعد بلند شد سرپا وایساد یه بوسه ریز از روی لبم کرد و آروم کنار گوشم گفت باید خیلی هوامو داشته باشی که جر نخورم.
دستشو کرد توی جیب روپوششو یه دونه کاندوم درآورد. یوکابت با دیدن کاندوم خنده ای کرد. دستشو گذاشت روی دستههای مبلو پشت به من یکم خم شد.
بدون اینکه حرفی بزنم رفتم پشتش قرار گرفتم روپوش پرستارشو یکم دادم بالا و شلوار کمرکش سفید و شورتش رو تا زیر زانوش کشیدم پایین. از پشت شروع به لیسیدن کسش کردم. لپهای کونشو به دو طرف میکشیدم و لاشو زبون میزدم. زبونم که به سوراخ کونش خورد قشنگ آهش بلند شد.
یوکابت بهمون یادآوری کرد که خیلی زمان نداریم و ممکنه کسی بیاد.
لحظه آخر همه آب دهنمو روی زبونم جمع کردم و لای کسش کشیدم که ورود کیرمو راحتتر کنه.
سرپا وایسادم و از پشت شروع کردم به فرو کردن کیرم توی کس زیباترین پرستاری که توی زندگیم دیده بودم. هنوز کیرم تا نصفه وارد نشده بود که پرستار دستشو آورد عقب و گذاشت روی شکمم. فهمیدم که دیگه بیشتر از اون تحمل فرو کردن نداره در همون حد نگه داشتم و شروع کردم آروم تلمبه زدن.
یوکابت انگار که خوشش اومده باشه داشت با دیدن ما خودشو میمالوند. و شروع کرد با پرستار حرف زدن و از حسش میپرسید.
پرستار گفت خیلی بزرگه حس میکنم همه دلم پر شده.
خیلی حس خوبیه بعد زیر لب به من گفته تندتر.
سرعتم رو بالا برده بودم و سعی میکردم مقدار بیشتری از کیرمو جا بدم.
صدای پرستار بریده بریده شده بود و حرفهای نامفهومی میزد.
توی لحظهای که حس کردم داره ارضا میشه کیرمو تا آخر فرو کردمو محکم بغلش کردم و به خودم فشارش میدادم.
رعشهای به تنش افتاد و پا ش شروع کرد به لرزیدن.
با همون حال و با شلوار تا نصفه پایین روی مبل کنار یوکابت نشست و به خلسه رفت.
درسته که سکس با یک همچین دختر زیبایی اونم تو یه محیط هیجان انگیزی خیلی بهم مزه داده بود اما استرس گرفته بودم و سر و وضعمو درست کردم و کاندوم رو انداختم دور و کیرمو دادم تو شلوارم.
چند دقیقه بعد پرستار چشماشو باز کرد. چند ثانیه طول کشید تا بفهمه که کجاست و توی چه وضعیتیه. فوری بلند شد و خودشو جمع و جور کرد و با دیدن من که لباسام مرتبه به سمتم اومد و لبمو بوسید و بهم گفت هنوز کارم باهات تموم نشده. و فوری از اتاق رفت بیرون.
پشت در اتاق صدای یکی از همکاراش رو شنیدم که داشت دنبالش میگشت. واقعا خطر از بیخ گوشمون رد شده بود. باورم نمیشد کسی رو گاییده بودم که حتی تا اون لحظه اسمش رو نمیدونستم.
آخر شب بود که کارای یوکابت را انجام داده بودم و روی مبل توی اتاق خوابیده بودم.
یه لحظه حرکت چیزی رو روی بدنم حس کردم و از خواب پریدم.
چشمو که باز کردم دیدم توی نور کم اتاق پرستار جلوی پام نشسته و داره سعی میکنه کیرمو از توی شلوار در بیاره.
چشامو که باز کردم دستی به صورتش کشیدم و اونم یه لبخند زد.
با موفقیت کیرم درآورد و قبل از اینکه کاملاً شق شه همش رو توی دهنش فرو برد.
کیرم داشت هر لحظه بزرگتر میشد و بیشتر از دهن پرستار میومد بیرون.
یکم دیگه روش زبون کشید و خیسش کرد. روش کاندوم کشید و بعد بلند شد و پشت به من شلوارشو تا زانو کشید پایین. فرم قالب کونش داشت دیوونم میکرد.
کیرمو با دست نگه داشتمو پرستار همونجوری نشست روش و آروم آروم کیرمو تو کسش جا کرد.
و خودش رو شروع کرد به تکون دادن. نسبت به سر شب راحتتر میرفت تو و در میومد. از سر صدامون یوکابتم بیدار شد. به پرستار گفت خانم دکتر میبینم معایناتت تموم شده به عمل رسیدی؟
پرستار بدون اینکه کارشو استپ کنه هن هن کنان گفت اگه واقعاً پسرتم باشه بهت حق میدم نتونی از کیرش دست بکشی.
بعد از چند دقیقه حس کردم پاهای پرستار خسته شده، بلندش کردم و نشوندمش روی مبل جای خودم، پاهاشو با دست بالا نگه داشتم و دوباره کیرمو فرو کردم تو کسش.
خودشم توی بالا نگه داشتن پاش کمکم میکرد و با دست دیگه چوشولشو میمالید، سرعتمو بالا برده بودم که زیرم لرزید و ارضا شد. ولی به ارضا شدنش اهمیت ندادم با همون سرعت کارمو پیش بردم. چون سر شب هم یه دور سکس داشتیم و ارضا نشده بودم خیلی نزدیک بودم.
ازش پرسیدم کجا بریزم؟! تو کاندوم؟!
دهنشو باز کرد و بهم فهموند که باید چیکار کنم.
فورا کیرم درآوردم، کاندوم رو کشیدم بیرون و رفتم جلوش وایسادم. سر کیرم گذاشتم روی زبون پرستار و شروع به مالیدن کیرم کردم.
با وجود اینکه شب قبلش ارضا شده بودم انقدر ازم آب رفت که کل دهنش پر شده بود.
یوکابت صداش کرد که بره پیشش و ازش خواست که از آب منم بهش بده. لباشون رو گذاشته بودن رو هم و چند بار آب منو تو دهنشون رد و بدل کردن.
به طرز وحشتناکی دیوانه کننده بود. بعدش لباساشو درست کردو با همون لبای خیس از آب منو زبون یوکابت لب منو بوسید و از اتاق بیرون رفت.
ادامه دارد
↩ Oleg
هم داستان خوب نگارش شده هم صحنه های اروتیک و سکس به خوبی تصویر سازی شدن جوری که آدم وقتی داستان رو میخونه حس میکنه خودش ناظر به صحنه هست دستت درد نکنه 👌
↩ Oleg
بنده کاری نکردم لذتی که از خوندن داستان گرفتم رو گفتم دوستانی هم که داستان رو میخونن جدای کامنتهای فان و تکراری نظر خودشون رو با حفظ حرمت در مورد داستان بیان کنن تا هم نویسنده باز خورد مخاطب رو بدونه هم نویسنده برای نوشتن داستان بعدی انگیزه بگیره