جستجوی معنی در اسارت (۲)

1399/11/27

بابت تاخیر عذر میخوام. کلا تا حس و حال نوشتن نباشه، تا خودم داستانم رو قلبا حس نکنم نمیتونم بنویسم. پس اگر بین قسمت ها کمی فاصله افتاد ببخشید. در ضمن این داستان ریتم کندی داره. من سعی میکنم در خلال داستان یکمی شخصیت ها و احساساتشون رو با توجه به تجارب شخصی که داشتم آنالیز کنم. روابطشون رو کنکاو کنم و شاید برای اولین بار یکم روی سلطه و قدرت و جایگاه و مفهومشون توی روابط جنسی ریز بشم. اگر کم حوصله هستید شاید این داستان خیلی براتون مناسب نباشه. ممنونم.

بعد از گذشت سه هفته حس میکردم دیگه هیچ گاردی جلو نازنین ندارم. حس میکردم دارم در موردش دچار وسواس میشم. تو همه ی رفتار هام و همه ی انتخاب هام دنبال تایید نازنین بودم. همیشه یا سر کار و دانشگاه بود یا وقتی تو اتاق پیشم بود قاطی کتاباش گم میشد. به شدت شخصیت مرموزی داشت و دوست نداشت زیاد از خودش بگه. مشغول صحبت که میشدیم چیز زیادی نمیگفت. ولی وجودش برام یه آرامش و اعتمادی ایجاد میکرد که من همه چیز رو بهش میگفتم. گاهی حس میکردم بهم بی محلی میکنه و مطمئنم همین هم بود که باعث شده بود بهش کشش پیدا کنم. بعضی روز از دانشگاه که میومدم واسه شب شام درست میکردم که بهونه ای بشه که سر شام باهاش گپ بزنم و بیشتر دنیاش رو بشناسم. همیشه رفتار موقر و با احترامی داشت ولی هیچ وقت ازش خواهش یا تشکر نمیشنیدم. به شدت مستقل بود. چیزی ازم نمیخواست و وقتیم که خودم براش کاری میکردم تشکر نمیکرد. صرفا از کاری که کرده بودم تعریف میکرد. مثلا غذا رو میخورد و میگفت طعمش فوقالعاده شده ولی نمیگفت ممنون که زحمت کشیدی. کلا هم کم پیش میومد نازنین کاری بکنه. بیشتر کارها مثل تمیز کردن اتاق و آشپزی و شستن ظرف ها رو من انجام میدادم و میذاشتم پای اینکه وقتش پره.
رسیدیم به امتحان های میان ترم. امتحان اپتیک روز اول پریودم بود و درد شدید و احوال بهم ریختم نذاشت درست امتحان بدم. چند روز بعدش استاد بهم گفت برم دفترش. بهم گفت چونکه در طول ترم دانشجوی خوبی بودم بهم فرصت میده بار دیگه تو دفترش امتحان بدم. منم حسابی خوشحال شدم و تاریخ امتحان رو با هم ست کردیم. روز امتحان مجدد من که داشتم برگه رو پر میکردم استاد نمی نشست. دائما دورم میچرخید و حس میکردم که یکمی بیقرار و مضطربه. چند باری هم پشتم ایستاد دولا شد جوری که سرش میومد کنارم صورتم نفسش میخورد روی گردن و صورتم و میگفت این سوال رو بیشتر دقت کن، یا فلان رو هم بنویس و… تا اینکه ناگهانی دوتا دستش رو گذاشت رو شونه هام شروع کرد ماساژ دادن و گفت خسته شدی آیدا جان بذار خستگیت رو در کنم. من واقعا قفل شده بودم. همه بدنم فلج شده بود و زبونم گرفته بود. هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم تا اینکه وقتی دید واکنشی ندارم دستش رو آورد پایین و سینم رو گرفت. انگار بهم شک دادن. یهو حس کردم صدتا چاقو همزمان تو بدنم فرو میره. چندشم شده بود. به خودم آومدم و مثل فنر پریدم. بهش نگاه نمیکردم فقط همینجور که کیفم رو جمع میکردم با صدای لرزون گفتم استاد من این درس رو حذف میکنم ترم دیگه دوباره برمیدارم و بعد هم با عجله از اتاقش زدم بیرون. استاد خیلی خوشتیپ و البته جوونی بود. بعدها به این فکر کردم که اگه درست ازم دعوت به قرار میکرد شاید میرفتم و حتی واسه رابطه در نظر میگرفتمش. ولی واقعا نمیفهمیدم چرا بعضی از مردها همچین رفتاری از خودشون نشون میدن. تمام مسیر تا خوابگاه شوکه بودم. یک حس دوگانه از ضعف و نفرت همه وجودم رو گرفته بود. به این فکر میکردم که چطور به خودش اجازه داد بدون اینکه از خواست من هم مطمئن بشه بهم دست بزنه. همش تو حافظم دنبال یک رفتار یا حرف نامناسب میگشتم که شاید ازم دیده که باعث شده به خودش اجازه بده اینکار رو بکنه. اشتباه احمقانه ای که همه ی ما زن ها بعد ازینکه بهمون تعرض میشه میکنیم. شخصیتمون رو و رفتارمون رو هزار بار زیر و رو میکنیم و ناخودآگاه دنبال این هستیم که خودمون رو متهم اصلی کنیم. شاید فکر میکنیم بخشیدن خودمون از بخشیدن یه نفر دیگه آسون تره و واسه همین تصمیم میگیریم بجای اون شخص از خودمون متنفر بشیم. وقتی رسیدم فقط رفتم زیر پتو. چشمام رو بسته بودم ولی خواب نبودم. بغض داشت خفم میکرد ولی گریه نمیکردم.
چند ساعتی گذشت تا اینکه نازنین اومد. در رو که باز کرد نگاهم که بهش افتاد ناخودآگاه بغضم ترکید. اول چند ثانیه ای مکس کرد و بعد اومد کنارم نشست. سرم رو گرفت تو بغلش و نوازشم میکرد. تا چند دقیقه چیزی نمیگفت. انگار میدونست فقط یه آغوش میخوام که گریه کنم و خودم رو خالی کنم. یکم که سبک شدم خودم شروع کردم تعریف کردن. خیلی باهام حرف زد. حرفاش سبکم میکرد. مطمئنم اگه نبود اون شب از بغض خفه میشدم. آخر شب هم یه هات چاکلت برام درست و کرد و با کیک برام آورد که باعث شد که باعث شد ازینکه داره کار میکنه اونم واسه کسی غیر خودش شاخ در بیارم و اصلا یادم بره چه روزی رو پشت سر گزروندم. بعد اینکه خوردم لیوان رو ازم گرفت پیشونیم رو بوسید و پتو رو روم کشید و گفت بخواب دخترم دیگه هم به چیزی فکر نکن. با این حرکتش یه لبخند بزرگ رو صورتم نشست و خوابم برد.
صبح با گرمای آفتاب رو صورتم بیدار شدم. حسش رو نداشتم برم دانشگاه. یاد رفتار دیشب نازنین افتادم و دوباره لبخند رو لبام اومد. دوس داشتم یه کاری براش بکنم، دوس داشتم خوشحالش کنم. با تمیز و مرتب کردن اتاق شروع کردم. قفسه کتابای نازنین که همیشه بهم ریخته و شلوغ بود رو مرتب کردم. چشمم خورد به شیشه عطرش توی قفسه. برش داشتم و بوش کردم. انگار یه چیزی تو وجودم قلقلک شد. سراسر لذت شدم. واقعا الان که فکر میکنم میبینم چقدر اون روزا بچه بودم. چقدر همه چیز برام ناشناخته بود.فکر میکنم داشتم عاشقش میشدم ولی انقدر رابطه با همجنس برام دور از ذهن بود که نمیفهمیدم حسم چیه و چه معنی میده. عطر رو گذاشتم سرجاش و رفتم که لباساش رو مرتب کنم و بزنم به چوب لباسی که تا در کمدش رو باز کردم دیدم تو کمدش یه کوه از لباس چرک جمع شده. شروع کردم ریخن لباس ها تو سبد که ببرم بشورمشون که چشمم خورد به لباس زیرهاش. لعنتیا چقدر قشنگ بودن. کلا نازنین خیلی شیک بود ولی دیگه لباس زیرهاش هر کدوم شاهکاری بودن واسه خودشون.همه مدل های قشنگ و اروتیک. شیطنتم گل کرد و یکی از شرت هاش رو نزدیک صورتم آوردم و بو کشیدم. بوی خاصی که نمیداد ولی خب ذات این عمل و شیطنتی که کرده بودم یه هیجان و لذت عجیبی بهم داد. یکم پر رو تر شدم و مالیدمش به صورتم و لبام. از اتفاقی که داشت میفتاد تعجب کرده بودم. بدنم داغ شده بود. حس کردم شرت خودمم یکم خیس شده. برام قابل باور نبود که اینجوری به یه دختر جذب شدم. به جمع کردن لباساش ادامه دادم که یکی از جوراب هاش اومد تو دستم. مثل یه فلش بک صحنه پا کردن صندلش و تصویر پای خوشتراشش کنار صورتم از جلوی چشمام گذشت. شدت لذت و شیطنتم همینجور بیشتر میشد. جورابش هم بوییدم و با لبام لمسش کردم و انداختم تو سبد.
دوباره خجالت سراغم اومد، خودم رو جمع و جور کردم و لباساش رو بردم تو حموم که بشورم. بقیه روزم به تمیز کردن اتاق و پختن شام گذشت. خودمم حسابی خوشگل کردم. یه آرایش ناز کردم و یه پیراهن خوشگل با جوراب شلواری پوشیدم. میز مطالعمون رو آوردم وسط اتاق و چیدمش که حس کردم یه چیزی کمه. سریع لباس پوشیدم رفتم بیرون و ده تا شاخه گل رز خریدم واسه وسط میز. ازین که داشتم واسه نازنین این کارارو میکردم لذت میبردم. من تک فرزند بودم و تو خونه دست به سیاه سفید نمیزدم ولی حالا انگار انجام دادن این کارها واسه نازنین برام لذت شده بود. یه حس عمیقی داشتم که دوست داشتم خوشحالش کنم. دوست داشتم توسطش تایید بشم. دوست داشتم منو ببینه. دوست داشتم یه گوشه کوچیک از زندگیش باشم.
وارد اتاق که شد تا چشمش به من و میز شاممون و گل ها افتاد اخم همیشگی و جذابش باز شد و لبخند جاش رو گرفت. گفت ببین دختر قویمون چه کرده. منم کلی داشت قند تو دلم آب میشد. بعد سلام و خوش آمد گویی بهش گفتم نازنین جونم همه اینا واسه توعه و بدون که همه اینا یک هزارم ارزشی که واسم داری رو هم نشون نمیده، فدات شم برو لباس عوض کن منم میرم غذا رو بیارم. همین کارم کرد رفت سمت کمدش که لباس عوض کنه و منم رفتم آشپزخونه که غذا رو بیارم. برنج رو تو دیس کشیدم و آومدم سمت اتاق که دیدم جلو در ایستاده. هیچ حرکتی نمیکرد. نزدیک تر که شدم دیدم صورتش از عصبانیت برافروخته شده. شروع کردم بگم چیزی شده قربونت برم که بدون مقدمه یه کشیده محکم زد تو گوشم. دیس برنج از دستم افتاد رو زمین و گند زد به کف راهرو و جلوی در. واقعا تا مرز سکته شوکه شده بودم. نمیدونستم چی شده. نگاهش ترسناک بود. تحمل سنگینی نگاهش رو نداشتم. واقعا نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. داد زد با اجازه کی رفتی سر وسایل و لباس های من. لال شده بودم. منتظر نموند دوباره سرم داد زد چطور به خودت اجازه دادی تو وسایل من تجسس کنی؟ من واقعا لال شده بودم. هوای محبوس تو سینم رو دادم بیرون ولی انگار تارهای صوتیم فلج شده بود و هیچ صدایی ازمدر نمیومد. همین لحظه بود که سیلی دومش رو صورتم نشست. داد زد وقتی باهات حرف میزنم تو چشمام نگاه کن. سیلی دوم انگار هوش و حواس رو بهم برگردوند. با عجله جواب دادم عذر میخوام فقط میخواستم واست یه کاری کرده باشم تا لطف دیشبت رو جبران کنم. جلوش بی دفاع بودم. جسارتش، خشونتش، قدرتش، همه وجودم رو تسخیر کرده بود. با تحکم فریاد زد این آخرین باریه همچین جسارتی میکنی، اگر میخوای بهم خدمتی بکنی قبلش باید ازم اجازه بگیری. جمله اش کل وجودم رو به آتیش کشید. نه تنها نگفت لطف و اسمش رو گذاشت خدمت بلکه بهم دستور داده بود که واسه خدمت کردن بهش هم باید ازش اجازه بگیرم. با صدای لرزون و خیلی آهسته بهش گفتم چشم. دوباره داد زد نشنیدن صدات رو. بلند تر جواب دادم چششششم. جواب داد آخرین بارت باشه، الانم گندی که رو زمین زدی رو جمع میکنی، میز مسخرت رو جمع میکنی و میری میگیری میخوابی. واقعا دیگه اراده ای از خودم نداشتم. تو جذبه و قدرتش حل شده بودم. سریع جلوی پاش رو زمین نشستم و شروع کردم تکه های شکسته ی دیس رو جمع کردن که متوجه شدم تکون نمیخوره. دیدم روی پاش هم برنج ریخته. متوجه شدم. سریع برنج های روی پاش رو با دستم تمیز کردم، بعد بدون اینکه سرم رو بالا بیارم به کارم ادامه دادم که رفت تو اتاق سمت تختش.
دیس شکسته و میز رو که جمع میکردم بغض داشت خفم میرد. آخرین چیزی که رو میز موند گل ها بود. دلم نیومد بندازمشون تو سطل. یه پارچ آب کردم گذاشتمشون توش و با ترس رفتم سمت تختش. از پشت بدون این که منو ببینه گذاشتمش بالا سرش رو لبه ی تاخچه مانند تخت و سریع از اتاق اومدم بیرون. تو راهرو یه آینه بزرگ بود، تا چشمم به خودم افتاد دیدم جای دوتا دستش رو صورتم قرمز شده. بغضم ترکید و زدم زیر گریه. ولی گریم از سوزش صورتم یا تحقیر شدنم نبود. هیچ کدوم ازینا واسم مهم نبود. اشکام فقط واسه این بود که نازنین رو از خودم ناراحت کرده بودم. حس میکردم نتونستم وظیفم رو درست انجام بدم. میترسیدم از دستش بدم. انگشتهام رو کشیدم رو جای دستش رو صورتم. یه سوزشی دوباره تو همه ی رگ های بدنم پیچید. خیلی بغض داشتم. تنها چیزی که میخواستم این بود که خوشحالش کنم ولی گند زده بودم. نمیفهمیدم چه اتفاقی داره تو وجودم میفته. طاقت قهرش رو نداشتم. طاقت نگاه سنگینش رو نداشتم. دلم میخواست برم تو اتاق جلو تختش بشینم دستش رو ببوسم و ازش عذر بخوام ولی میدونستم الان عصبانیه پسم میزنه. کنار همه ی این حس ها یه حس دیگه هم داشتم که حسابی برام ناشناخته و عجیب بود. تمام این داستان، سوزش جای دستش رو صورتم، جمله ی دستوریش که واسه خدمت کردن باید ازش اجازه بگیرم، نشستنم جلوی پاش و تمیز کردن زمین و پاهاش، حسابی تحریکم کرده بود. حس میکردم شرتم هم به اندازه صورتم خیس شده.
شام نخورده رفتم توی تختم. فکر اینکه کاش میتونستم برم پیشش، دستش رو ببوسم و بابت اینکه تنبیهم کرده ازش تشکر کنم مدام تو سرم میچرخید و تحریکم میکرد. همه ی احساساتم با هم قاطی شده بود. ترس از دست دادن، ناراحتی از اینکه نتونستم براش کافی و خوب باشم و تحریک شدن شدیدم از کاری که باهام کرده بود. حتی جرات نداشتم پاهام رو رو هم بکشم. حس میکردم اگه این کار رو بکنم ارضا میشم. گوشیم رو در آوردم براش تو واتساپ نوشتم “ازت عذر میخوام. ببخشید که نا امیدت کردم. بهت قول میدم ازین به بعد واسه ی انجام وظیفه هام ازت اجازه بگیرم”. سین نکرد. انقدر به انتظار اون دوتا تیک آبی به صفحه نگاه کردم که آروم آروم به خواب رفتم.

نوشته: انجمن نویسندگان مرده


👍 17
👎 1
11601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

792034
2021-02-15 12:06:46 +0330 +0330

کس منم خیس شد

0 ❤️

792188
2021-02-16 11:09:52 +0330 +0330

داستان به شدت عالیه، منتظر ادامه هم هستم… زود زود بنویس داره جذاب میشه

1 ❤️

806606
2021-04-28 05:04:32 +0430 +0430

واقعا داستان خوبیه، فضا سازی های خیلی قشنگی هم داره حتما ادامش رو بنویس

0 ❤️

816554
2021-06-22 20:21:25 +0430 +0430

قشنگ مینویسی ولی من به شخصه از ارباب برده ای خوشم نمیاد ولی قشنگ بود با این همه حال

0 ❤️