چوب خدا یا دست تقدیر

1400/10/27

سلام اسمم مسعود هست
داداش بزرگم یکی از انقلابیون بود و سیزده سال از من بزرگتر بود و افکارمون کاملاً متفاوت بود
بعد از جنگ جذب یکی از ادارات شهر شد و اونجا ادامه جاسوسیاش رو میداد و تیشه به ریشه همکاراش میزد

همسرش فریبا 10 سال از اون کوچیک تر بود و یک زن نجیب و خانواده دار و زیبا بود
بعد از چند سال صاحب یک بچه ناقص شدن که همه میگفتم این چوب خداست ولی اون بچه معصوم و بیگناه تقصیری نداشت
خیلی میونه خوبی نداشتیم تا اینکه یک روز خانمش زنگ زد و هراسون گفت که من خودمو به اتاق بیمارستان برسونم که لابلای حرفاش داداشمو اسم میبرد
رسیدم بیمارستان که داداشم توی وضعیت بدی بود و از پشت شیشه اتاقم عمل میدیدم که غرق خونه
فریبا آروم و قرار نداشت و منو هم بیشتر مضطرب می‌کرد
پذیرش ازمون گواهی میخواست که یکی از پاهاش رو قطع کنن و حتی فرصت فک کردن بهمون ندادن
تنها راه بند اومدن خونش همین بود
.
شب و روزهای بدی گذروندیم تا اینکه وضعش بهبود یافت و با یک پای از بن قطع شده به خونه اومد و وبال گردنمون شد
تعویض پانسمان و دستشویی و حمامش وظیفه من بود

پچ پچ هایی می‌شنیدم که به من نمیگفتن. بلاخره داداشم وا داد و با بغض و گریه گفتش که اعضای تناسلیش حسی نداره و کاری هم از دکترا ساخته نبوده
منم به تخمم نگرفتم و فکرم رفت سمت فریبا که نیاز جنسی اونو جنده میکنه پس باید میپاییدمش که جایی نره
شش ماه گذشته بود و داداش با عصا میتونست راه بره
ی روز صبح با من تماس گرفت و رفتم رسوندمش اداره و بر خلاف تصورش برگشتم خونش
فریبا و بچش خواب بودن با رفتن من بیدار شد وبعد دسشویی اومد توی پذیرایی و برام سماور رو روشن کرد و اومد روبروم نشست و شروع به حرف زدن کردیم که سماور جوش شد و ترتیب صبحانه ای داد و جفتمون رفتیم توی آشپزخونه و روی میز نشستیم

آشپزخونه چون کوچیک بود فقط دو طرف میز جای نشستن داشت که حالت Lداشت من گوشه ای از میز نشستم که فریبا مجبور بود گوشه ای می‌نشست که پاهامون نزدیک هم باشن
اومد و نشست من ی لقمه گذاشتم دهنم و شروع کردم به صحبت کردن
.
گفتم فریبا جان فک نکنی تو با این اتفاقی که برای داداشم افتاده تنهایی یا اینکه من براتون کم میزارم، هر چی میخوای از من بخواه، میدونی که دل خوشی از داداش ندارم و تو خیلی بیشتر از اون برام عزیزی

فاصله نزدیکمون به هم، فضا رو خیلی صمیمی تر کرده بود مخصوصا اینکه اینقدر یواش حرف میزدم که انگار دارم ی راز رو میگم،
نگاهم کرد و مظلومانه گفت مسعود جان ما که همه زحمت هامون گردن تو هست دیگه باید چکار کنی که نکردی؟
گفتم نه میدونم داداشم معلوله و شاید ناتوان باشه در مقابل نیازهاتون ولی من هستم اگه چیزی بخوای
همزمان با این حرفم برای اولین بار دستمو گذاشتم روی دستش که دست دیگشو گذاشت روی دستمو ازم بابت دلداریش و ابراز احساسات تشکر کرد
.
صبحانه تموم شد و برگشتم توی هال و ناراحت از اینکه پیشنهادمو متوجه نشده یا اگه شده قابل ندونسته داشتم به رفتن فکر میکردم که گوشی خونه زنگ خورد و فریبا جواب داد داداشم بود از گفته فریبا متوجه شدم پرسید که کی اونجاست که گفت هیشکی و در پایان فریبا گفت هر وقت خواستی بیای زنگ بزن مسعود بیاد سراغت و قطع کرد
از مکالمه فریبا دلگرم و امیدوار شدم،
چیزی نگذشته بود که فریبا گفت مسعود جان من حالم خوب نیست میرم استراحت کنم
حالش اینو نمی‌گفت ولی جهت اطمینان گفتم اگه احتیاجه ببرمت بیمارستان که گفت نه با استراحت خوب میشم
رفت توی اتاقی که بچه نبود
داشتم به حدف نزدیک میشدم
حالا دنبال ی بهانه بودن
بعد از ده دقیقه رفتم سمت اتاق خوابش و آهسته در زدم و صداش زدم گفت بیا داخل و رفتم سر پا بودم پرسیدم حالت خوبه گفت بهترم گفتم ولی قرمز شدی و نزدیک تشکش شدم و دست گذاشتم روی پیشونیش که واقعاً داغ بود البته از بس حشری بود
گفتم تب داری میخوای ببرمت دکتر گفت نه سردمه در رو ببندی خوب میشم
برگشتم نگاه در نیمه باز کردم پا شدم بستم و اومد کنارش
لبخندی بر لباش نشست گفت میخوای بمونی
با حرفش فک کردم دست رد به سینم زده ولی گفتم با این حالت کجا برم و دوباره دست گذاشتم روی پیشونیش گفتم ببین تب داری گفت نه دستای تو یخ زده
راست می‌گفت استرس داشتم لبمو گذاشتم رو پیشونیش گفتم ببین باز هم گرمه
گفت ی کم دراز بکشم خوب میشم
دست من از پیشونیش به موهاش رسیده بود و نوازش میکردم سرشو
،
به پهلو پشت به من شد و گفت ی کم استراحت میکنم، تو هم خودتو گرم کن
گفتم میتونم خودمو اینجا گرم کنم؟
گفت آره و خودشو کشوند اون طرف تشک
چراغ سبزش تمام چراغهای زندگیمو روشن کرد
گفتم پس منم کنارت ی کم استراحت کنم رفتم و پشت سرش روی تشکش که روی زمین بود دراز کشیدم و بهش چسبیدم، نمیتونستم عجله کنم آهسته دستمو گذاشتم روی پهلوش و گذاشتم روی شکمش
دستمو گرفت و برد بالا و کف دستمو بوسید و بویید
جفتمون احساساتی شده بودیم
سرمو گذاشتم توی موهای مشکیش و میبوییدم
یک دقیقه ای توی اون حالت بودیم ولی جفتمون بیشتر می‌خواستیم
دستمو زیر صورتش گذاشتم و شروع کردم به نوازش صورتش به محض اینکه دستم روی لباش میگذشت کف دستمو میبوسید
خیلی برام سخت بود دستمو روی بقیه بدنش بکشم
بزرگی کرد و پیش قدم شد و برگشت و تو صورتم با لبخندش نگاه کرد گفت گرم شدی؟ گفتم نه هنوز صورتشو آورد و گذاشت روی صورتم دست جفتمون حلقه شد دور هم و به هم چسبیدیم پای بالاییمو مابین پاهاش جا دادم بین روناش تکون میدادم، صورتمو بالا گرفتم و زیر گوشش رو میبوسیدم عینن همین کار رو اون برام انجام داد،
وقتش رسیده بود کاری انجام بدم پس دستمو پشتش حرکت دادم رو به پایین و رسوندم زیر لباس خونگی که تنش بود، اتصال دستم به لختی پهلوش سرعت حرکات جفتمون رو بیشتر کرد و صدای نفسهامون بیشتر شد، دست فریبا متقابلا به زیر تیشرتم رفت و پشتمو دست می‌کشید
بیشتر از این تحمل برای جفتمون سخت بود
بلند شدم تیشرتمو درآوردم و با حرکت دستم ازش خواستم بشینه، وقتی نشست دستام رو دور بلوزش گذاشتم و از تنش درآوردمش
نمیتونست توی چشام نگاه کنه سریع به پهلو شد و سرش رو پایین انداخت و دست به سینه موند
دیدن سوتین مشکیش توی بدن سفیدش شهوتمو بیشتر می‌کرد
دراز نکشیدم چون میدونستم توی این پوزیشن کاری از پیش نمیره،
درحالت نشسته یکی از پاهام رو گذاشتم اون سمت فریبا و به کمک خودش طاقبازش کردم
سنش ایجاب نمیکرد ازش لب بگیرم شاید چون ازم بزرگتر بود یا شاید چون ناموس خودم میدونستمش
صورتمو بردم و گذاشتم کنار صورتش و شروع کردم خوردن گردنش و رو به پایین میومدم زیاد لفتش ندادم و از سینه هاش گذشتمو آخه بوی شیر میداد تا نافش خودمو کشوندم پایین و دستمام رو دور کش شلوار و شورتش گذاشتم یکی از دستاش رو روی چشماش گذاشت و همراهیم کرد و کمرش رو داد بالا منتظر نموندم و آنی شورت و شلوارش رو تا زانو و بعد کامل درآوردم، بلند شدم شلوار لی و شورتم رو درآوردم سریع خودمو بین پاهاش جا دادم و کیرمو خیس کردم و گذاشتم جلوی کوسش،
ی شکم زائیده بود نمیشه گفت خیلی تعریفی بود ولی وقتی هول دادم داخل عین دخترا جفت دستاشو روی چشماش برداشت و گذاشت روی سینم که بیشتر ندم داخل،
ی دستش روی سینم موند و ی دستش رو دوباره گذاشت روی چشماش،
دستش رو از روی سینم پس زدم و دراز کشیدم روش ولی زیاد نمی‌دادم داخل، حالا دیگه نباید بینمون حیایی میبود، جفت دستاش رو از مچ گرفتم و به طرفین بردم ولی چشماش هنوز بسته بود، از سینه که خبری نبود باید لباشو میخوردم، دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و لبام رو روی لباش گذاشتم میدونستم اگه لب نخورده حداقل توی فیلم دیده،
کمی طول برد تا از بوسه گرفتن از لباش به خوردن لباش تغییر موضع دادم، با ضربه های کیرم به ته کوسش چشماش باز میشد و نالش بالا میومد
خواستم به حرفش بیارم که لبام رو برداشتم و گفتم فریبا اگه اذیتی درش بیارم گفت نه بزار فقط ضربه نزن، سریع گفتم راستی کاندوم ندارم؟ چشاشو باز کرد و با لبخندی گفت مشکلی نیست گفتم پس میریزم داخل، دیگه هیچی نگفت چون میخواست حس بگیره و من میخواستم تا ابد طول بکشه، دوباره لبامو گذاشتم رو لباش که این دفعه زودتر همراهی کرد و همراه با نفسهای تندش لبامو میمکید،
توی اوج بود نمیخواستم لذتشو ازش بگیرم، تلمبه هایی که میزدم رو تند کردم ولی به ته نمیزدم که اذیت نشه، دستاش رو روی کمرم گذاشت و روناش رو به رونام فشار میداد وکم کم داشت چنگم مینداخت، از دیدن حالاتش منم به عرش رسیدم و داشتم ارضا میشدم تمام بدنش به جنب و جوش افتاد و عین مرده از حرکت موند و منم دو سه تلمبه بعدش خالی شدم و چهار پنج تا دیگه تلمبه زدم و از حرکت وایسادم،
لباش هنوز توی دهنم بود که چشمام رو که از شدت لذت بسته بودم باز کردم چشمان زیبا و خوشحالش بهم میگفت به این رابطه پایبندم تا آخر عمر،
.
دوستان من راوی این داستانم جزئیات این داستان زائیده افکار خودمه ولی اصل داستان حقیقت داره و مربوط به یکی از آشنا هاست اگه دوست داشتید ادامه میدم

ادامه...

نوشته: راوی


👍 22
👎 5
36301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

853811
2022-01-17 01:25:08 +0330 +0330

مورد پسند واقع شد

1 ❤️

853877
2022-01-17 04:03:57 +0330 +0330

خوبه که به چوب خدا اعتقاد داری…اگه نداشتی چی

0 ❤️

854230
2022-01-19 12:21:00 +0330 +0330

چوب خدا تو کونت بایست اول داداشت رو میکردی که مخبری نکنه

0 ❤️

854299
2022-01-19 23:58:55 +0330 +0330

لایک

0 ❤️

860530
2022-02-22 16:13:32 +0330 +0330

اگه ناموست بود چرا گائیدیش؟

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها