آرش

1401/02/02

ترم چهار دانشگاه بودم، کلا حوصله کلاس های ۸ صبح رو نداشتم، ترجیح می دادم تا لنگ ظهر بخوابم یا نهایتا ساعت ۱۰ کلاس بردارم. ولی اون ترم به اصرار یکی از بچه ها به اسم حامد ۸ صبح با یه استاد خوب کلاس بردارم، استاده شایع شده بود که اهل حاله، یعنی دانشجو ها رو نمی اندازه، تا جای ممکنه ارفاق می کنه، منم که تو فاز درس خوندن نبودم، جام مثل همیشه ته کلاس بود اون گوشه ها یا پشت ستون که بتونم بخوابم.
حامدم معمولا بغل دست یا جلوی من می نشست ، حامد چون بچه تپلی هست قشنگ منو کاور می کرد، یادم نمیاد حتی یه خودکار با خودم ببرم دانشگاه، آخر ترم ها با تقلب درس ها رو پاس می کردم.
ترم چهارم به همین منوال می گذشت، تا اینکه یه روز یه دختره به جمع کلاس اضافه شد. از یه دانشگاه دیگه انتقالی گرفته بود به این دانشگاه ازون دخترهایی بود که خوشم میاد، ریزه میزه کوچولو بغلی، من خودم دوست دختر داشتم دوره دبیرستان ولی اونقدر جدی نبود تقریبا ۳ ماه باهم بودیم ولی دختره گفت دیگه نمی تونم باهات باشم داداشم شک کرده فلان مارو پیچوند، اوایل دوره دانشگاهم که تو فازش نبودم تا وقتی این دختره رو دیدم رفتم تو نخش، پوست سفید و روشن، موهای مشکی پرکلاغی موج دار، چشمای سیاه فندقی که وقتی نگام می کرد، قلبم براش پر می کشید، نمی دونستم چجوری سر صحبت رو باهاش باز کنم، ولی اول تصمیم گرفتم زاغ سیاه شو چوب بزنم، که اگه با کسی هست مزاحمش نشم، چون خط قرمز من اینه. به هرحال متوجه شدم کیس مورد نظرم سینگله، با اتوبوس رفت و آمد می کنه، اونم با اتوبوسی که من باهاش می رم خونه. فقط اوایل نمی دونستم کدوم ایستگاه پیاده می شه. از جایی که همکلاسی بودیم یه دستی برای هم تکون می دادیم، بعضی اوقات که جا نبود میومد قسمت مردونه بعد کم کم صحبت می کردیم، تا بالاخره یه روز نشستم پیشش و بهم گفت : موزیک گوش می دی؟
لبخند زدم گفتم : آره چرا که نه
و یکی از گوشی های هنذفری شو داد بهم و آهنگش رو پلی کرد، یه آهنگ قدیمی از گوگوش بود به ایستگاهی رسیدم که من باید پیاده می شدم زد رو شونم گفت : پیاده نمی شی؟
من که غرق وجودش شده بودم و تو عالم دیگه ای سیر می کردم گفتم: نه، امروز جایی کار دارم.اون جایی که قرار بود پیاده بشه شد. منم تو اتوبوس براش دستی تکون دادم، تا آخرین ایستگاه به اتوبوس رفتم، خیلی ذوق زده شده بودم. با تمام وجود می خواستمش ، بحث ترس و استرس اینارو باید کنار می گذاشتم بهش می گفتم بهت علاقه دارم.
بعد از امتحانات پایان ترم، تصمیمم رو جدی گرفتم، یه برنامه ریختم برای روزی که آخرین امتحان رو دادیم به کافه دعوتش کنم.
امتحان رو که اصلا نفهمیدم چی نوشتم اصلا، قلبم تاپ تاپ به سینه می کوبید.
رفتیم جلوی ایستگاه، بهش گفتم :نیلوفر نظرت چیه بریم یه کافه ؟
لبخندی که زد رو هنوز یادمه شیرین ترین لحظه زندگیم بود با لبخندی که رو صورتش نقش بسته بود گفت: نمی دونم، من مشکلی ندارم بریم
رفتیم تو کافه به زور جلوی سست شدن زانوهام رو می گرفتم
پشت میز نشستیم، کف دستام بشدت عرق کرده بود، دیدم با این وضع خیلی ضایعس بهش گفتم: ببخشید، من برم سرویس بیام.
رفتم تو سرویس، قشنگ معلوم بود آشفته شده بودم، چند تا مشت آب سرد زدم تو صورتم ، تو آینه به خودم نگاه کردم به خودم گفتم: آرش استرس نداشته باشه همه چی درست می شه به خودت اعتماد داشته باش.
برگشتم سر میز بهش گفتم: چیزی انتخاب کردی
-نه، منتظر بودم تا بیای
-چیز سرد میلت می کشه یا گرم
-سرد باشه
-خب با دوتا موهیتو چطوری

  • تست نکردم تا حالا
    -راستش منم فقط یکبار خوردم مطمئنم خوشت میاد، مثل لیموناد خودمونه
    -باشه، سفارش بده
    بعد از صرف موهیتو، سفارش دوتا پنه آلفردو هم دادم.
    وقتی غذا تموم شد، بهش گفتم: می تونم یه چیزی بهت بگم
    -چی؟بگو؟
    -من از تو خیلی خوشم اومده، دوست دارم باهمدیگه باشیم
    وقتی اینو گفتم گونه هاش سرخ شد، سرش رو گرفته بود پایین نگاهش به زمین دوخته شد.
    سعی می کردم بدون اینکه صدام بلرزه باهاش حرف بزنم به زور گفتم: نیلوفر منو نگاه کن
    با اون چشمای خوشگلش که اشک توشون حلقه زده بود سرشو اورد بالا، دلم می خواست همونجا فداش بشم.
    دوباره خواستم دهن باز کنم که گفت: منم بهت علاقه دارم.
    باورم نمی شد؛ انگار خواب می دیدم یعنی اون لحظه انگار دوتا بال در اوردم ، به سختی نشسته بودم یه جوری این هیجان باید خالی می شه، که دو قطره اشک از چشمام سر خورد اومد پایین
    نیلوفر بهت زده شده بود، از این حجم احساسات من دیگه از شدت هیجان نمی تونستم وایسم ، پول کافه رو حساب کردم، از کافه زدیم بیرون ، نزدیک ظهر کوچه ها خلوت بود، تو کوچه پشتی کافه با هم راه می رفتیم انقدر هیجان زده بودیم که حرفمون نمیومد دستم رو زدم به دستش و بعد دستش رو تو دستام قلاب کرد، وقتی این اتفاق افتاد، قلبم مثل قلب گنجشک می تپید ضربانش رو تو گوشام حس می کردم، بعد یه گوشه ایستادیم دوباره به سختی زبون بازکردم گفتم: این قشنگ ترین و بهترین روز زندگیمه
    نیلوفر با اون چشماش که مثل مروارید می درخشید گفت: برای منم همینطور
    بعد بدون هیچ حرفی دستامو باز کردم که اومد تو بغلم با بوی تنش من و مست کرد دیگه تو حال خودم نبودم انگار دیگه فضا و مکان و زمان تعریف خودشون رو از دست دادن.
    در نهایت اون روز با همون اتوبوس همیشگی برگشتیم خونه ولی اینبار دست نیلوفر تو دستام بود.
    از اون روز به بعد زندگی من ۱۸۰ درجه تغییر کرد، جوری که مادرم تعجب کرده بود که چه خبر شده؟! توی دانشگاه تمام وقت با نیلوفر می گشتم، در کنار رابطه ام با نیلوفر درس خون شدم، چون می خواستم هر جوری شده زودتر دانشگاه رو تموم کنم ، کار پیدا کنم، به زندگیمون هدف بدم . طولی نکشید که بعد از کلاس های دانشگاه تو یه کارواش کار پیدا کردم.
    پول هامو خرج نمی کردم، فقط برای تولد نیلوفر یه دستبند براش خریدم که گفت: چرا این کارو کردی آخه بذار بعدا که زندگی مون سروسامون گرفت؛ اونوقت خرج کن. ولی دلم نمیومد؛ که براش کادو نگیرم. زندگی نیلوفر اینا تعریف چندانی نداره، باباش با دو نفر شراکت کرد، یکی از اونا تو زرد از آب در اومد کلاهبرداری کرد و رفت ترکیه ، دیگه با بدبختی مصیبت و فروختن طلاهای مادرش باباش یه سمند گرفت و راننده تاکسی می شه، این اتفاق مال زمانی بود که نیلوفر ۴ یا ۵ ساله بوده، مادرش هم که یه زن خانه داره.
    البته خب زندگی منم تعریف چندانی نداره، پدرم وقتی من ۸ ساله بودم فوت کرد، به لطف داییم زندگی مون بدون مشکل پیش می ره، مادرم هم همیشه به داییم می گه بچه ها دیگه بزرگ شدن خودشون کار می کنن شما دیگه ما رو جلوی خودت و زن داداش شرمنده نکن، اما داییم می گه من کاری به بچه هات ندارم، من دارم به یه دونه خواهر خودم کمک می کنم به بقیه مربوط نیست.
    برادر بزرگم افشین هم با یکی از دوستاش یه قهوه خونه راه انداختن مشغول به کارن.
    کم کم به ترم های آخر دانشگاه رسیدیم، وقتش بود قضیه رو جدی به مادرم بگم.قبلا بهش گفته بودم با یکی در ارتباطم ولی خیلی مسئله رو جدی نگرفت.
    با نیلوفر حرفامون رو زده بودیم، عقد کنیم باهم دیگه، من برم سربازی و بعدش عروسی کنیم.
    وقتی به مادرم گفتم اولین واکنشش این بود هنوز افشین ازدواج نکرده تو چرا می خوای ازدواج کنی ، نه خونه داری ، نه سربازی رفتی.
    گفتم: مادر من اولا زندگی افشین به خودش ربط داره، شاید اصلا نخواد زن بگیره مشکل من نیست، بعدشم مگر خودت اول زندگیت با بابا چی داشتید؟ این خونه ام برای اول زندگی مشترک مون با نیلوفر خوبه، افشین همین الانشم به زور میاد سر می زنه، شبا مغازه می خوابه. با نیلوفر که عقد کنم کمتر میاد منم خیلی زود که از سربازی بیام می رم سر یه کار خوب، یه خونه رهن می کنیم ، می رم سر خونه زندگی مون.
    وقتی افشین هم از ماجرا خبر دار شد گفت: من حرفی ندارم خوشبخت باشی.
    از طرف خانواده من همه چیز اوکی شد.نوبت خانواده نیلوفر بود. مامان نیلوفر خبر دار شد از رابطه ما، که با مخالفت شدید رو به رو شدیم.
    برای یک هفته به نیلوفر اجازه نمی داد بیاد دانشگاه، گوشی رو ازش گرفته بود، اما اصرار و لجاجت هر دوتامون باعث شد. کوتاه بیاد ولی تاکید کرد فعلا بابای نیلوفر نباید بفهمه چون اون به این راحتی نرم نمی شه، تمام برنامه هاتون اگر واقعا همدیگه رو می خواین تا بعد از سربازی صبر کنید و گرنه با این شرایط اصلا اجازه نمی ده رنگ همدیگه رو ببینید. علی الحساب قبول کردیم تا ببینیم چی پیش میاد.
    از دانشگاه فارغ التحصیل شدیم. من تو مدتی که وقت داشتم، تمام وقت کار می کردم، دفترچه سربازی رو پست کردم.
    زمان به سرعت می گذشت، تا برگ سبز خدمت به دستم رسید، افتادم گرگان نیرو زمینی ارتش. دو روز قبل از اعزام با نیلوفر قرار گذاشتم، نیلوفر به بهانه ی اینکه شب خونه دوست صمیمی اش به اسم هستی که برای کنکور ارشد درس می خونن می خوابه؛ خانواده هستی هم کاملا مورد اعتماد خانواده نیلوفر هستن. اولا پسر مجرد ندارن، پدر خانواده ام راننده تریلیه خونه نبود. اون شب مادر هستی ام رفته بود به مادرش سر بزنه و قرار شده بود که شب اونجا بمونه. منم ماشین دوست افشین رو قرض گرفته بودم، حدود ساعت ۷ رفتم دنبال نیلوفر، اول رفتیم دوتا آیس پک خوردیم، نیلوفر عاشقشه، بعدشم رفتیم یه دوری تو شهر زدیم، رفتیم جلوی یه مزون عروس، نیلوفر می گفت: من دوست ندارم لباس باز بپوشم، اون مدل های پوشیده رو بیشتر می پسندم
    منم گفتم: باهات موافقم عشقم بریم یه نگاهی بکنیم
    پیاده شدیم از ماشین، رفتیم تو مزون، دستای همدیگه رو گرفته بودیم ، حتی نیلوفر یه لباس عروسم پرو کرد چقدر بهش میومد اون لباس.
    نیلوفر گفت: حالا توام بیا بریم یه کت و شلوار دومادی تنت کن شاه دوماد.
    یه مغازه رو به روی همون مزون لباس عروس کت و شلوار داشت اونجا رفتیم منم پوشیدم.
    کلی عکس و فیلم گرفتیم باهم، شب قرار گذاشته بودم با افشین که بریم شب رو تو قهوه خونه بمونیم
    حدودا ۱۱ شب بود که رسیدیم در قهوه خونه افشین گفت: برید طبقه بالا کسی نیست، منم الان وسایلم رو جمع می کنم می رم، کلیدای قهوه خونه ام رو میز میذارم، چایی اینا هم هست.
    رفتیم طبقه بالا یه تخت خواب، یه تلویزیون کوچیک و یه فرش پهنه
    نیلوفر رو بغل کرده بودم ، نیلوفر گفت: نمی شه نری سربازی عشقم
    -نه باید برم دورت بگردم قبلا که صحبت کردیم
    -می دونم ولی من بدون تو می میرم بخدا
    داشتیم حرف می زدیم که افشین صدام کرد
    رفتم پایین گفتم: جان داداش
    افشین نگاهی به سر تا پام کرد و گفت: هرکاری می کنید بکنید فقط مواظب همدیگه باشید، چیزی لازم داشتی زنگ بزن
    گفتم: نه قرار نیست کاری بکنیم که تو برو داداش
    -خوش بگذره
    برگشتم بالا، نیلوفر مانتوش رو در اورده بود یه تاپ به رنگ آبی کم رنگ تنش بود.
    نیلوفر تا منو دید گفت: بیا بغلم دورت بگردم الهی
    رفتم تو بغلش بدن نرمش بوی تنش منو مست خودش کرد
    نیلوفر با پشت دست صورتم رو ناز می کرد گفت: سرتو بزار روپام، سرمو گذاشتم رو پاش یه شعر زیر لب می خوند، سرمو از روی پاش بلند کرد، چشم تو چشم بهم نگاه می کردیم، خیلی آروم لب هامون رو گذاشتیم رو هم، وای چه حسی فوق العاده ای داشت ، شروع کردیم به خوردن لب های همدیگه، مغزم دیگه قفل کرده بود از شدت هیجان، تا‌پ نیلوفر رو در اوردم دست کشیدم رو بدنش ، سریع رفتم سراغ گردنش تند لیس می زدم، سینه های نیلوفر رو تو دستام گرفتم، صدای جفت مون با آه و ناله همراه شده بود، تی شرتم رو در اوردم .
    نیلوفر روی تخت دراز کشید و گفت: امشب منو عروس کن تو مال منی فقط برای خودم تو شوهر منی
    گفتم توام : خانم منی عشق منی همه چیزمی
    شلوار نیلوفر رو از پاش در اوردم یه شورت توری قرمز رنگ پاش بود، که خیس خیس شده بود، منم شلوارمو در اوردم کیر منم مثل سنگ سفت شده بود، پیش آبم هم راه افتاده بود.رفتم روی نیلوفر درازکشیدم رو بدنش، بدن های داغ مون مثل کوره می سوخت، لب هامو گذاشتم رو لباش شروع به خوردن کردم، زبون هامون رو به هم می زدیم، پیش آبم دیگه کل شورتم رو خیس کرده بود. دوباره آروم گردنش لیس زدم، سینه هاشو گرفتم تو دستام،به جلو خمش‌ کردم سوتینش رو باز کردم، دوتا لیموی ناز ، هاله سینه هاش قهوه ای رنگ با نوک سینه های کوچولو، با سینه هاش بازی کردم، بعد شروع کردم با خوردنشون ، آه ناله نیلوفر بلند شد،بدنش رو پیچ‌ و تاب می داد منم حین خوردن سینه هاش آبم اومد، ولی بی خیال نمی شدم، رفتم پایین شکمش رو بوسه بارون کردم. رسیدم به کصش، شروع کردم به لیس زدن اطراف کصش ، شورتش رو تا سر زانوهاش کشیدم پایین، عجب کصی صورتی رنگ گرم و لیز با لب و لوچم بازی می کرد بی درنگ با صورت رفتم توش مثل وحشیا فقط می خوردم، نیلوفر پیج و تاب می خورد، بدنش می لرزید کمرم رو چنگ می انداخت، تا اینکه با چندتا لرزش شدید ارضا شد. کیر منم دوباره راست شده بود.نیلوفر گفت بده برات ساک بزنم عشقم
    نیلوفر نشست لبه تخت منم وایسادم جلوش، شورتم رو کشید گفت:جونم، این همش مال منه. بعد کیرمو کرد تو دهنش، از سرم داشت بخار بلند می شد. حالم دست خودم نبود، نیلوفر با یه دستش کص خودش رو میمالوند با دست دیگه تخمای منو، صدام در اومده بود کیرم داغ داغ شده بود ، نیلوفر دوباره ولو شد رو تخت گفت: بیا عشقم بیا بکن توش دارم دیوونه می شم
    منم دیگه تو حال خودم نبودم، سر کیرمو گذاشتم جلوی سوراخش و کردم داخل کصش، اولش آروم پیش رفتم بعد یکم فشار دادم کیرم تا ته رفت تو کصش، کیرمو اوردم بیرون خونی شده بود،خونی که از کص نیلوفر اومد رو با دستمال پاک کردم ، دوباره کردم توش چندتا تلمبه یواش یواش زدم توش بعد کم کم سرعتو بردم بالا دیگه آبم داشت میومد، کشیدم بیرون کل آب کیرم روی شکمش خالی کردم. بعد تا صبح کنار همدیگه خوابیدیم. صبح زود نیلوفر رو رسوندم خونه دوستش منم رفتم به کارهام برسم.
    روزی که باید می رفتم بالاخره فرا رسید، نیلوفر شبش به من گفته بود، قبل از حرکتت میام ببینمت ساعت ۱۳:۳۰ بلیط داشتم تو ترمینال منتظرش بودم تا بیاد، ولی داشت دیر می شد. ساعت ۱۳:۲۰ دیقه شد. منم دلم نمیومد برم ، نیلوفر همیشه روی حرفش می موند، هر ساعتی که می گفت میومد اما اینبار دیر کرده بود. دلواپس شدم، زنگ زدم بهش جواب نداد، ساکم رو گذاشتم تو باکس اتوبوس و همچنان به در ورودی ترمینال نگاه می کردم راننده گفت سوارشو الان حرکته ها که دیدم، نیلوفر داره بدو بدو میاد، پرید تو بغلم فقط داشت گریه می کرد، هرچی بهش گفتم: دورت بگردم گریه نکن زود میام پیشت.
    گریه نیلوفر بند نمیومد از اونور راننده گفت: نمیای من برم
    گفتم: باشه یکم صبر کن الان میام
    در گوش نیلوفر گفتم: خیلی خیلی عاشقتم زود میام پیشت
    یه بوس از گونه هاش کردم سوار شدم، نیلوفر همونجا خشکش زده بود. یه چیزی شده، نیلوفر هیچ وقت اینجوری نمی شد. زنگ زدم بهش ، گوشی رو جواب داد، سرشو اورد بالا براش دست تکون دادم، اونم دست تکون داد بهش گفتم: چیزی شده دورت بگردم
    -نه، برو زندگیم، مواظب خودت باش
    نیلوفر رفت، اما خیلی رفتارش عجیب بود، دل تو دلم نبود.
    رسیدم گرگان اس دادم بهش که رسیدم دارم می رم تو پادگان گوشی رو باید تحویل بدم خاموشش می کنم نگران نشو ، مستقیم رفتیم تو پادگان، اون شب تا صبح خوابم نبرد، احساس بد تمام وجودم رو گرفته بود. صبح برای نماز بیدارمون کردن، بعد به خط شدیم، برای اجرای مراسم صبحگاهی، فرمانده توضیحاتی داد، گفت برید فلان جا لباس هاتون رو تحویل بگیرید. اگر مشکل سایز دارید تا ساعت ۱۲ وقت دارید، برید بیرون پادگان، منم فوری به بهانه اندازه نبودن لباس اومدم بیرون، گوشی رو روشن کردم در کمال ناباوری، نیلوفر جواب نداده! داشتم دیوونه می شدم گفتم الان خوابه ساعت ۱۰ زنگ زدم بهش بازم جواب نداد. ساعت داشت ۱۲ می شد. که دیدم یه پیام از هستی تو واتساپ اومده، باز کردم دیدم نوشته آرش با چندتا ایموجی گریه، نیلوفر خیلی حالش بده براش دعا کن. بعد یه عکس برام فرستام، عکس رو باز کردم یه دست نوشته از نیلوفر بود شروع به خوندن کردم.
    سلام عشقم، الان که داری این نامه رو می خونی امیدوارم خوب باشی، عشق جان من،ببخشید که اون روز دیر رسیدم بهت، ماجرا ازین قراره که، بابای من ، یه دوست پولدار داره، همونی که احتمالا برات گفتم که جز شرکا بوده، اون یه پسر مجرد داره که تو ترکیه دفتر داره، از من خواستگاری کردن، منم خیلی صریح مخالفت کردم، بابام هم مشکوک شد که دلیل مخالف من چیه، هرچی تونستم طفره رفتم ولی فایده نداشت، تا مامانم قضیه رو گفت، بابام خیلی عصبانی شد یه کشیده زد تو صورتم بهم گفت: تو گوه خوردی، من نتونستم برات یه زندگی درست درمون برات بسازم با این پسره ازدواج می کنی، از لحاظ مالی دیگه تامین هستی ، دیگه با حسرت از در مانتو فروشیا رد نمی شی.
    گفتم بهش: بابا، من مانتو نمی خوام ، خونه خوب رویایی نمی خوام من می خوام با کسی باشم که عاشقشم دوسش دارم براش جون می دم.
    که اینبار با پشت دست کوبید تو دهنم، من و تو اتاقم زندانی کرد و گفت: فردا با این پسره عقد می کنی ببینم کی چه گهی می خواد بخوره.
    اون روز که می خواستی بری؛ بابام هم که رفت سرکارش. منم انقدر التماس مادرمو کردم تا گذاشت بیام برای آخرین بار ببینمت.
    عشقم منو ببخش، ولی بدون تو زندگی برای من معنایی نداره، از شب خواستگاری حدس می زدم بابام اینجوری رفتار کنه و تن به ازدواج ما نمی ده برای همین امشب کار خودمو تموم می کنم، الان که این نامه رو می خونی من ازون بالا دارم نگات می کنم دورت بگردم. کاشکی این دیوار خراب شه من و تو باهم بمیریم توی یک دنیای دیگه دستای همو بگیریم. به امید دیدار عشق جانم.
    چشمام سیاهی رفت، دنیا دور سرم می چرخید، خوردم زمین، یکم گذشت خودم رو جمع کردم از رو زمین به هستی زنگ زدم.
    هستی جواب داد، به زور دهن باز کردم و گفتم: نیلوفر…نیلوفر چیشده! چی نوشته این پرت پلا ها چیه فرستادی؟
    هستی با بغض گفت: حالش خیلی بده، کلی قرص خورده تا الان دوبار معده اشو شستشو دادن، فایده ای نداشت رفته تو کما، دکترا خیلی امید به برگشتش ندارن براش دعا کن.
    گوشی رو قطع کردم، اشکام بند نمیومدن از ته دل می خواستم فریاد بزنم، زنگ زدم به افشین ماجرا رو براش تعریف کردم، افشین گفت: برو تو پادگان گوشی رو با خودت ببر خبری بشه در جریانت می گذارم.
    دو هفته گذشت خبری از بهبودی نیلوفر نبود، تا اینکه یه روز هیچ کدوم جواب پیامم رو نمی دادن، نه هستی نه افشین
    رفتم تو دستشویی زنگ زدم به هستی گوشیش خاموش بود. افشین برداشت گفتم : چیشده بهم بگو چرا جواب ندادی
    -هیچی نشده، توام گیر می دی گفتم خبری بشه می گم بهت
    -نه یه چیزی شده ، من خر نیستم بگو
    -هیچی، آرش برو
    -به جون مامان قسم بخور
    -چرا قسم بخورم
    دیگه داد زدم: افشین منو دیوونه نکن بگو چی شده
    صدای نفسای افشین رو می شنیدم پشت خط
    آخرش گفت: امروز صبح تموم کرد.
    گوشی از دستم افتاد، از دستشویی اومدم بیرون زمین زیرپام می لرزید، سرم داشت ذوق ذوق می کرد.
    رو تخت نشستم ، دستامو گذاشتم رو صورتم، شروع کردم به گریه کردن، چندتا از بچه ها اومدن دورم صداشون رو نمی شنیدیم.
    دیگه کنترلم دست خودم نبود، با مشت می کوبیدم رو پام، نمی دونم چقدر طول کشید تا به خودم بیام.
    امشب پست دارم. هیچ کسی خبر نداره چی به سرم اومده. یه قلم و کاغذ بر می دارم، می رم رو برجک، می نویسم
    نامه ای برای عشقم، دورت بگردم منم بدون تو زندگی برام معنایی نداره، امشب منم میام پیشت همه چیزم، امشب شب عروسی مونه، قراره خدا ما رو عقد کنه، فرشته ها هم شاهدش، فقط دورت بگردم به خدا بگو یه کت و شلوار برای من بیاره، چون الان لباس سربازی تنمه، ضایع است. به زودی می بینمت عشق جان من.
    اسلحه ام رو میذارم زیر چونم، ضامنش رو آزاد می کنم، گلنگدن رو می کشم، چندتا نفس می کشم ، ماشه اسلحه رو لمس می کنم، لبخندی روی لب هام نقش می بنده.ماشه رو فشار می دم و تمام.

نوشته: no one


👍 18
👎 4
11501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

870112
2022-04-22 03:09:51 +0430 +0430

داستان که قشنگ بود ولی تو آموزشی نه پست میزارن نه تیر واقعی

1 ❤️

870115
2022-04-22 03:27:47 +0430 +0430

اول این ک اینجا اینستاگرام نیس ک با احساسات بازی کنی نظر مثبت بگیری
دوما اون کسخلی ک گفته اموزشی پست نمیدن شهر غریب بیفتی دیزل باید پست بدی
ضمنا اسلحه بسته ب منطقه ایی ک داری خدمت میکنی مشقی یا جنگی تیر میدن لطفا از اطلاعات نداشتتون نگین

1 ❤️

870149
2022-04-22 07:33:19 +0430 +0430

آرش خان ،ممنون از متنی که نوشتی نمیدونم خاطره نوشتی وحقیقی هست یا داستان نوشتی اما حالا که اینقدر وقت گذاشتی ونوشتی بدون توجه به خوب یا بد بودن ومورد پسند واقع شدن یا نپسندیدن توسط خوانندگان کاش مقداری اول تحقیق میکردی چون حداقل در چند خط مربوط به خدمت سربازی چندین ایراد بزرگ که تو ذوق میزنه وجود داره مثل این که شما تحصیلات عالیه رو گذروندی بعد رفتی سربازی فرستادنت برجک که فکر میکنم بعید هست یه کاردان یا کارشناس وبرجک بفرستن و ایراد بزرگتر اینکه دوست من شما یک هفته ،دوهفته تازه از آموزشی گذشته کی وقت شد با اسلحه آشنا بشی وآموزش ببینی وچطور سرباز یغلوی دو هفته خدمتی وبا خشاب پر جنگی بفرستن پاسداری اونم برجک و…
بیشتر توجه کن امیدوارم واقعیت نداشته باشه این نوشته

0 ❤️

870159
2022-04-22 08:54:49 +0430 +0430

با اینکه هندی بود ولی لایکت میدم خوش باشی

0 ❤️

870191
2022-04-22 14:18:50 +0430 +0430

دوست داری کوس بکنی بعدش اون بمیره تو هم سقط شی کوس کش ملجوق. حداقل کون گشادت بکش بهم برو خدمت تا ببینی چه خبره جقی

0 ❤️

870244
2022-04-23 02:25:09 +0430 +0430

خدایی از همون اولش پیدا بود خیلی کس و شعره…

0 ❤️

870428
2022-04-24 02:16:48 +0430 +0430

سربازی جوونارو پیر میکنه

0 ❤️

872382
2022-05-05 15:45:07 +0430 +0430

تو آموزشی دو تا پست الکی داره اونم اسلحه نداره،بعد از آموزشی هم فقط سربازهای پاسدار اسلحه دارن،داستانت خوب بود آخرش خراب کردی کجا دیدی سربباز آموزشی با اسلحه و فشنگ جنگی پست بده تو اصلا خدمت رفتی ؟

0 ❤️