اسى يک دست (۱)

1401/10/07

با سلام
اول اينکه من هميشه مشکل املا داشتم ، دارم و خواهم داشت 😂، بزرگ کيرداران شهوانى به بزرگى خودشون منو ببخشن .
من آرش هستم تو يه خانواده بزرگ شدم که پدرم بساز بفروش بود تا ٧/٨ سالگى اوضاع مالى خيلى خوبى داشتيم بعدش که شريک پدرم همه چيز رو بالا کشيد و رفت پدرم موند و کلى بدهى که ديگه نتونست کمر صاف کنه ، طبق عرف جامعه تا روزى که پولدارى احترام دارى و همه ميشناسنت اما تا خوردى زمين کسى ديگه بهت نگاه هم نميکنه ، برم سر اصل داستان من يه پسر بچه شلوغه باسياستى بودم يعنى طورى بود که کسى ميگفت آرش فلان کارو ميکنه کسى باورش نميشد ، درسم بشدت خوب بود يه پاى ثابت تيزهوشانو از اين بحثا بودم از يک طرف فوتبال خوبى هم داشتم و از طرفه ديگه با دوستام که بودم هر کارى ازما ساخته بود از دختر بازى ، فيلم پورن ( زمون ما سوپر بود 😂) سيگار و قليون تا ،،،،،،،،،.
خلاصه طورى بودم همه بهم اعتماد داشتن و هيچ محدوديتى نداشتم برخلاف برادرم ، بعد از ورشکستگى پدرم تقريبا همه فاميل و دوستا و اشناها از ما دور شدن .زندگى سختى داشتيم اون روزا ، غم و خستگى هر روزه چهره پدرم که تا مرز مرگ رفته بود و پيرى يکباره مادرم همراه بى پولى وکلى ادم طلبکار که هر خونه جابجا ميشديم ادرس رو پيدا ميکردن .
برم سر اصل داستان : ما يه فاميل دورى داشتيم به اسم اسماعيل که مادر زادى دست سمت راستش کوتاتر از دست سمت چپش بود به حدى بود که بهش گواهينامه نداده بودن اما اين بى پدر رانندگى ميکرد ، اسى خان قصه ما پدرش از زمين داراى معروف بوده که کلى ارث و ميراث به اين اسى خان رسيده بود و چندتا کبابى و از سر علاقه شخصى يک مدرسه فوتبال با مديريت خودش داشت .
من چندين سال عضو اون مدرسه فوتبال بودم بخاطر دوستى پدرم با اسى و خانوادش البته نسبت دورى هم باهم داشتيم . طورى که رفت و امد خانوادگى هم داشتيم تا قبل از ورشکستگى پدرم . اسى خان از صدقه سر ثروت باباش يه زن خيلى خوشگل گرفته بود ( جلوتر تشريحش ميکنم براتون ) اين خانم هم کلاسى و دوست صميمى عمه کوچيکه من بود و جفتشون تو دوران دبيرستان و قبل ازدواج سر و گوششون مثل اينکه ميجنبيده و خانم اينا اقا هم يکبار با يه پسر فرار ناکام داشته . خوب شما هم بهتر از من ميدونيد پاى پول وسط باشه يک دست کوتاه که هيچى شوهر بى سر هم قبوله ، بالاخره اين خانم که اسمش ملينا هست زن اسى ميشه . اسى و خانوادشون از نظر پوشش و اداب معاشرت بشدت باز و راحتت بودن (خانوادهاى پولدار به اشتباه فکر ميکنن هر چقدر بازتر باشن با کلاس ترن ) زنش که چند مرتبه بدتر بود و قشنگ مشخص بود صرفا زن پولش شده اما تو جمع هاى فاميل طورى رفتار ميکرد انگار عروس خانواده سلطنتى انگليس و همسر دوک ولزه 😂 با وقار سر سنگين با نگاه بالا به پايين ( انگار کسى خبر نداره تا ديروز دوزار پول نداشت و الان با پول باد اورده ادم شده ) اما مثل اينکه به گفته عمه من هنوز هم بيرون دوست پسر داشته و هرز ميپريده . ملينا يه بدن تو پر جذابى داشت يه چيز تو مايه هاى نيکى کريمى ، صورت سفيد و موهاى مشکى ، صورتش بيشتر از اينکه زيبايش به چشم بياد جذابيتش ادمو محو ميکرد ، خودش هم بشدت عشوه گر قهارى بود و خيلى خوب ميتونست هم از زناى فاميل دلبرى کنه و هم زمان مرداى فاميل رو مجذوب جذابيت سکسى خودش بکنه ، اين رفتارهاش همراه با نگاهاى بالا به پايينش ادم رو بيشتر حريص ميکرد که باهاش سکس بکنه .
بعد از ورشکستگى پدرم ارتباط ما با خانواده اسى قطع شد و تنها جاى که ميديدمش مدرسه فوتبال بود که اونجا هم جواب سلام منو هم نميداد اين موضوع کم کم باعث شد از فوتبال دل زده بشم و بچسبم به درس . زد دانشگاه شهيد بهشتى پزشکى با رتبه عالى قبول شدم ، پدرم هم تو شرکت راه توسط يک دوستش يه کار ادارى پيدا کرده بود کم کم داشتيم از خانواده بى پول ورشکسته تبديل ميشديم به يه خانواده معمولى و بى دردسر . همه چيز خوب بود تا اردبيهشت ٨٨ ، دانشکده و خيابونا کم کم داشتن رنگ سبز به خودشونو ميگرفتن ، دختراى جذاب دانشکده ماهم همه فعال بودن براى موسوى ، اين جريان باعث شد منى که هيچ گرايش سياسى نداشتم جذب ستادهاى موسوى بشم .
هر روز هفته تا اخر شب با اکيپ خودمون تو خيابون مشغول بوديم و انصافا روزاى خوبى بود تا رسيد به انتخابات و راهپيمايى سکوت و بعدش اعتراضات و درگيرى ها که سه روز دستگير شدم همراه دوتا از دوستام و بعدش با کلى تعهد گرفتن و ترسوندن و تهديد از اينکه دفعه بعد قطعا از دانشگاه اخراج ميشى برگشتيم سر زندگى ، اينجا بود پدرم چشمش از کاراى من ترسيده بود و منو اجبارا فرستاد به يه کشور اروپاى که درس نميکاره خودمو اونجا تموم کنم .
پدرم مجبور شد تنها داشته خودش که بعد از اون همه بدبختى براشون مونده بود رو که يه اپارتمان ١٢٠ مترى بود رو بفروشه و خودشون رهن بشنين و با مابقيش کاراى من انجام شد و بخاطر نمرات و يه سرى مدارک تيزهوشانو و استعدادهاى درخشان کار من خيلى زود انجام شد .
آروم داشتم به اين کشور که هميشه ابرى و سرده عادت ميکردم و بخاطر دو سه نفر هم دانشگاهى ايرانى روزا داشتن بهتر سپرى ميشدن و بعد از چند سال وارد دوره اى انترنى شدم .
صبح يه روز پدرم بهم پيام داده بود البته اولش کلى ضغرا و کبراى چيده بود که بگه اسى خان ميخواد پسرشو بفرسته اونجا پزشکى بخونه ، پدرم حدس ميزد سر تنفرى که ازش دارم قطعا ميگم نه اما اشتباه فکر ميکرد چون اسى اصلا اهميتى نداشت برام و من بلافاصله خوشحال از اينکه اين اتفاق لينک ارتباط من با ملينا ميشه و براى پدرم نوشتم مشکلى نيست هر کمکى ازم بربياد براشون انجام ميدم .قرار شد اسى خان (تو مدرسه فوتبال اين شکلى صداش ميکردن ) فردا صبح با من تماس بگيره ، اخرين حرفى که بهش زده بودم اين بود که جاى مربيگرى فوتبال بايد برى پاسور واليبال بشى ( سر کوتاه بودن دستش امکانشو نداشت😂) البته سنم کم بود و کلم بوى قورمه سبزى ميداد.
فردا صبح راس ساعتى که گفته بودن زنگ زد اولش تنها صحبت کرد ، چقدر چندش اوره بدونى که هر دو نفر از همه ديگه متنفرن اما بخاطر اينکه کارشون بهت افتاده داره پاچه خواى ميکنه خلاصه بعد از کلى زبون ريختن متوجه شدم اوضاع از اون چيزى که فکر ميکردم جذاب تره
بله اسى خان ميخواد تک فرزند پسرشو همراه مادرش راهى ديار غربت کنه 😉بعد از کلى لاس زدن با اسى و جواب دادن به سوالهاى مزخرفش در مورد زندگى و مخارج و تحصيل اون کشور (بعد از چند سال از اون کشور مهاجرت کردم ) رفت کنار پسر کله شيريش و ملينا خانم قصه ما .
با شنيدن صداش انگار برق ٢٢٠ ولت به کيرم وصل کرده بودن با اينکه بى سکس نميموندم اونجا اما کل شهوت اون دوران يهو زد به رگاى کيرم حس شهوت عجيبى منو داشت خفه ميکرد ، بالاخره بعد از کلى حرف زدن باهاشون مسول مستقيم هماهنگى با من ملينا شد تا يک ماه اينده هر روز با من در تماس بود که چى بخره چى بياره اين وسط من هم با کمال ميل داشتم باهاش همکارى ميکردم و ناخواسته با هم صميمى تر شده بوديم .قرار شد من براشون از طريق دلال ها که کار واسته رو داشتن ( چون مدارک اقامتشون کامل نبود و يک ماهى کار ادارى داشتن ) يه خونه خوب با قيمت مناسب نزديک خودم که نزديک دانشگاه بود رو براشون پيدا کنم يه مقدار پول هم فرستادن که هر چى لازم بود بخرم و يخچال رو پر کنم خلاصه اين خر حمالى اگر به نگاييدن ملينا ختم ميشد که باخت بدى داده بودم اگر موفق هم ميشد پل پيروزى استالينگراد محسوب ميشد .
يک ماهى گذشت و روز موعود فرا رسيد من تو فرودگاه منتظر بودم که تشريف خودشون بيارن اين وسط به بهونه اينکه خيلى وقته نديدمتون که تو فرودگاه بتونم پيداتون کنم دو سه عکسى از ملينا و پسر شخميش گرفته بودم ( نه اينستاگرام داشتم نه تلگرام نه فيس بوک يه وات ساپ فقط استفاده ميکردم )انصافا هيچ تغييرى پيدا نکرده بود تازه بهتر هم شده بود چهرش هم با بالا رفتن سنش جا افتاده تر شده بود و ميزان جذابيت سکسيشو بيشتر کرده بود خوب پول زياد و رسيدگى به پوست هم بى تاثير نبود .
پسرشون شايان ٢٠ سالش بود و درست بعد از يک سال از عروسى به دنيا اومده بود با من ١٤ سال اختلاف سنى داشت
بشدت لوس و بى مغزى بودى يه تاپاله به تمام معنا ، البته ملينا ٤٢ ساله جذاب ما هم اخلاق خوبى نداشت کلا انسان بى محتوا و سطحى بود که تمام شخصيتش روى پول شوهرش بنا شده بود و رفتارش کاملا ظاهرى و فيک بود اما هر چقدر ادم مزخرفتر باشه گاييدنش حلاتر و جذابتره .
اين وسط يه مشکل بزرگ به اسم شايان بود اول اينکه خيلى گشاد بود و سعى تو مفت برى داشت که تموم کارشو انجام بدم با اينکه از بچگى زبان کار کرده بود اما اصلا خوب نبود اما ميتونست کاراشو را بندازه ولى خوب اصلا خوب تربيت نشده بود لوس و اصلا تواناى زندگى مستقل رو نداشت ، دوم اين بود ملينا فکر ميکرد با صميمى کردن رابطه من و شايان ميتونه خيالش از بابت سرويس دهى من راحت باشه اما اشتباه ميکرد اين خودش بود که حلقه متصله اين داستان بود .
هر چه زودتر بايد از شر اين تخم سگ راحت ميشدم و مخ مادرشو ميزدم اما هر کارى که پسرشو ناراحت کنه يه ريسک بزرگ محسوب ميشد پس خر حمالى اين توله رو بايد فعلا تحمل ميکردم و سعى ميکردم زودتر خودش را بيفته يا وصلش ميکردم به دو سه نفر ديگه ، از شانس خوبم من تو بيمارستانى که مشغول گذراندان دوره بودم نزديک دانشگاه بود و طرف قرارداش ، تمام دانشجوها هر سال تست روتين رو ميومدن اونجا ، رفتم سر فايل دانشجوهاى جديد دوتا دختر سال اولى ايرانى و توليد وطن ديدم و دقيقا يک هفته بعد نوبت فلو شات داشتن . هفته بعد راس ساعت منتظرشون شدم و طورى وانمود کردم اتفاقى دارم از اونجا رد ميشدم بنده خداها چون جديد بودن بدون خجالت و راحت نمى تونستن حرف بزنن ، من که از کنارشون رد شدم وانمود کردم که يهو صداتونو شنيدم و تعجب کردم ايرانى هستيد کمى باهاشون لاس زدم اول فکر کردن خوب من دارم مخشونو ميزنم اما کمى که نرمشونرکردم گفتم راستى فاميل من جديد اومده کمى تنهاست امکانش هست بهتون معرفيش کنم که يه مدت باهم باشيد اينا بنده خداها نمى دونستن چه تپه ى گوهى گذاشتم تو دامنشون با اکراه قبول کردن و خلاصه شايان هول ما بعد از چند روز بد جور زگيل اينا شد با اينکه مطمن بودم ازش متنفرن و خيلى زود دکمشو ميزنن ، بايد از اين گلدن تايمم استفاده ميکردم و هر چه زودتر مخ مادرشو ميزدم .
( شرمنده تا رسيدم به اينجا طولانى بود اما خوب لازم بود اون حس شهوت و نفرتى که اين سالها درست شده بود رو بيشتر احساس کنيد بابت تحمل نگارش تخمى من هم ممنون ، فحش هم داديد دمتون گرم اگر با فحش دادن خوشحال ميشيد روزتون ساخته ميشه گوراى وجودتون 😂)
اين مدت تقريبا هر روز ملينا رو حتى براى چند دقيقه بخاطر تولش هم شده بود زيارت ميکردم ، کم کم خودش داشت ميرفت خريد خونه رو انجام ميداد اما براى خريد لباس که خيلى هم دوست داشت بايد همراهيش ميکردم ، هواى اون کشور بيشتر وقتا ابريه و اوايل که مياى خيلى دلگيره تا بهش عادت کنى اين هم هميشه داشت غر ميزد بخاطر شايان تحمل ميکنم يه سال تموم بشه برگردم پوسيدم اينجا ، خارج چه کوفتيه عين دهاته ، چطورى دوام اوردى از اين زر زدنا ( بماند هر روز فصاى مجازى پست ميذاشت و پز خارج رو ميداد ، کماکان فعال نبودم خودش پستارو نشونم ميداد گفتم بچه زرنگا نيان مچ بگيرن 😂)
شايان که کلا اويزون اونا دوتا شده بود مثل اينکه اکيپشون ٦ نفر شده بود ٣ تا پسر ٣ دختر ،کل وقتشو بيرون بود اخر هفته هم با اونا ميرفت من هم گفتم اگه الان هول بازى دربيارم اويزونش بشم قطعا منو پس ميزنه بهتره کمى محل نزارم تو خونه تنها بمونه بيشتر فشار بياد بهش ، يکى دو هفته تا تونستم نه سمتش رفتم نه زنگ زدم بهش فقط جواب تلفناشو ميدادم که اوايل کمتر زنگ ميزد اما هر چى تنهاتر شد تلفنا و تکستاش بيشتر شد ، الان ديگه وقتش بود بايد بازى رو وارد مرحله جديدى ميکردم . اخر هفته بود که صبحش زنگ زد گفت امروز تعطيلى ميشه بريم خريد من پوسيدم خونه !!( شاه پسر گوهش هم طبق معمول بيرون بود ) گفتم باشه ميام دنبالت نهار بريم بيرون از اونجا خريداتم بکن .
بعد يه نهار توپ و کلى قدم زدن و شنيدن غرهاى ملينا که تنهام و اذيت ميشم اينجا ، گفتم شب ميخواى بريم کلاب کمى هوات عوض بشه که گفت اوا خاک برسرم مردم چى ميگن ؟؟؟ گفتم عزيزم کلابه ميريم ميشنيم مشروب هست غذا هست موزيک هست و خواستى ميرقصى همين اون کلاباى که فکر ميکنى نيست ، سکوت کرد گفت نه شايان بفهمه بد ميشه اگه به گوش اسى برسه بيچاره ميشم ( دروغ ميگفت قبلا يه بار مچشو گرفته بوده )داشت اداى تنگارو در مياورد ، گفتم باشه خود دانى من يکى دو هفته خيلى سرم شلوغه گفتم اين مدت که نمى تونم بهتون سر بزنم از قبل جبران کرده باشم ، تشکر کرد و به مسيرمون ادامه داديم و تا رسيد خونه و خداحافظى کرد تو مسير خونه خودم بودم که پيام داد امکانش هست نظرمو عوض کنم ؟
من : بله هنوز کلى وقت هست.
ملينا: باشه اگر خواستم تا يه ساعت ديگه بهت خبر ميدم .
دقيقا سر يک ساعت انگار نشسته بود يک ساعت رو پر کنه 😂 تکست داد.
ملينا : چى بايد بپوشم ؟
من : هر چه دل تنگت ميخواهد 😀
ملينا : لوس نشو !! جدى پرسيدم !!
من : راستش اگر بخواى ميتونم ببرمت يه جاى شيک اما لباس شب رسمى بايد بپوشيم !!
ملينا : اوف جنتلمن !! باشه قبوله، ساعت چند و کجا ببينمت ؟
من : ساعت ٩ دم در خونتو با تاکسى منتظرم .
اوايل پاييز بود و اينجا که کلا ابريه خيلى زودتر از تهران سرما شروع ميشه ، ساعت ٩ درست با لباس رسمى تو تاکسى دم در منتظر شدم که يهو ملينا با يک پالتو شيک مشکى که جلوش باز بود و يه لباس رسمى مشکى که قشنگ چسبيده بود بهش و برجستگى سينه و شکم جذابشو نشون ميداد همراه يک چاک سکسى ازبغل تا بالارى رونش که اومده بود .
تو مسير که جفتمون عقب نشسته بوديم تمام تمرکزم روى رونش بود و زير چشمى هر وقت لباس ليز ميخورد من ديد ميزدم و خودش سنگينى نگاهمو حس کرده بود ، عجب رونهاى سفيد و کلفتى داشت لعنتى ، اما لباس رو ميکشيد روشون که اخر سر مجبور شد کلا تا برسيم لباس رو با دستش نگه داره !
وارد که شديم پالتو هاى مارو برداشتن نفرى يه دستبند کاغذى به دستمون بستن و رفتيم تو ، داخل که وارد مشديد يه محوطه بزرگ رقص داشت يه بار برزگ که جلوش صندلى داشت و طبقه بالا لژ وى اى پى بود و سمت ديگه بار که ٣/٤ پله ميخورد ميرفت بالا يک محوطه مبله بود و هر کسى ميخواست ميتونست بشينه ، اين کلاب علاوه بر ورودى گرونش ( قيمت نجومى نيست نفرى ٨٥ تا نسبت به بقيه جاها زياده که خيلياشون ورودى ندارن )حتما بايد لباس رسمى و کاپل باشى يعنى يک مرد و يک زن همراه که اجازه داخل شدن دارن ، من قبلا اومده بودم چندبارى ميدونستم ٢ ساعت که بگذره جمعيت مست بشن رو قسمت مبله هر کى مشغول بوسيدن و خوردن ميشه .
بايد تا ميتونستم قبل از داغ شدن اوضاع اينو با مشروب گرم ميکردم . دو شات که زديم کم کم ملينا راحتت شده بود انگار اون جلد ظاهرى فيک مزخرفشو کنده بود ، کاملا باحال و راحت و با خندهاى يهوى و زيباش که نشون ميداد مشروب خوب عمل کرده، کم کم جميعت رقصنده تعدادشون زياد شد و فضا به حدى تنگ ميشه که بمال بمال به راه ميفته ، ازش خواستم پاشيم برقصيم کمى مردد بود تا دستمو دراز کردم سمتش دستمو گرفت و بلند شد، رفتيم درست وسط شلوغى ، اوايل کمى خجالت ميکشيد اما جمعيت به حدى بود که قشنگ بعضى وقتا سينه هامو ميخورد بهم و چون مست هم بود زياد حرف ميزد و زود زود دهنشو مياورد کنار گوشم حين رقص يه چيزى بگه که هواى دهنش ميخورد به گوشم بيشتر تحريک ميشدم ديگه کلًا متوجه حرفاش نبودم فقط داشتم با يه لبخند ژوکوند اوضاع کيريمو در ظاهر عادى جلوه ميدادم ، ملينا کم کم يخش باز شده بود و گاها پشتش سمت من ميرقصيد ، باور نکردنى بود اين زن !! چقدر جذاب بود تو اين لباس ، چه باسن زيباى داشت و چه قر شهوتناکى ميداد .
اوضاع ديوانه کننده بود از يک طرف سرم گرم شده با مشروب از يک طرف يه زن جذاب داشت دلبرى ميکرد از يک سمت ارزوى خوابيدن با زنى که چند سانتى من بود از يک طرف تمام حس نفرت از شوهرش از طرفى گرايش عجيب من به خانم هاى بزرگتر از خودم که ملينا ٨ سال بزرگتر بود.
اين شايد اولين و اخرين فرصتم بود شايد ديگه هيچ وقت تن به کلاب اومدن که هيچ حتى بيرون رفتن ٢ نفرى هم نميداد ، با استرس وقتى داشت ميرقصيد با دستاى لرزون دوتا دسمون يواش گذاشتم روى پهلوهاش که بلافاصله حين رقص سرشو چرخوند سمت من و با يک لبخند خيالمو راحت کرد. ملينا گاها ميچرخيد سمت من و من باز دستمو ميذاشتم رو پهلوهاش ديگه چسبيدن سينه هاش به من بيشتر شد و گاها کير بزرگ شده من که داشت منفجر ميشد هم ميخورد به شکمش .
چند دقيقه به همين منوال گذشت و ما بيشتر اون وسط ايستاده بوديم نزديک هم در گوش هم ديگه حرف ميزديم که بتونيم صداى همو بشنويم بهش پيشنهاد دادم بريم باز بار و مشروب بخوريم .
وقت داشتيم سمت بار ميرفتيم چشمم به محل مبله بار افتاد که زوجا داشتن همديگرو ميبوسيدن ( بوسيدن که چه عرض کنم داشتن لباى همو وحشيانه ميخوردن و دستاشون هم از روى لباس همو ميمالوندن )
جلوى بار صندلى ملينارو طورى انتخاب کردم که من پشتم به محل عشاق 😅اون روبروى من و منظره زيباى پشت من رو ببينه ، حين حرف زدن به چشماش نگاه ميکردم تمام حواسش به اون پشت بود و نم نم مشروب رو هم ميزديم شهوت رو ميشد تو چشماش ديد ملينا زنى نبود که اسى يه دست بتونه سيرش کنه اما زن زرنگى بود ( هميشه يدونه دوست پسر داشته) . شهوت تو چشماش موج ميزد ولى اون نمى تونست شروع کننده باشه و من بايد حرکت اولو ميزدم . از صندلى بار اومدم پايين رفتن نزديکش گفتم اينجورى بهتر صداتو ميشنوم هم زمان بعضى وقتا هر جاى بدنش که امکانش ايجاد ميشد رو لمس ميکردم تا يهو خودش گفت بريم وسط باز برقصيم دستمو اينبار محکم گرفته بود انگار من متهم بودم اون پليس منو کشوندن دنبال خودش اون وسط ، شروع به رقصيدن کرديم ملينا زول زده بود تو چشمام و نزديک و نزديکتر ميشد دستاش رو شونه هام بود و ميشد تو چشماش خوند که منتظره و تلبکارانه داشت نگاه ميکرد دستمو گذاشتم روى پهلوهاش لبخندى زد و با حلقه کردن دستش دور گردنم قشنگ مثل دو نفر که تانگو ميرقصن وسط يه مشت مست با يه موزيک بى ربط بوديم دلو زدم به دريا و دستمو دور کمرش قفل کردم ، کاملا ديگه چسبيده بوديم بهم کيرم روى شکم ملينا داشت نبض ميزد و دهنمون نزديک گوش هم بود . عجب بدنى داشت اين همه سال اشتباه نکرده بودم تو دلم داشتم به اسى فحش ميدادم که حيف اين حورى حروم توى کله کيرى شده و نفرتش جراتمو بيشتر ميکرد کم کم شروع کردم با دهنم گوششو خوردن هيچى نگفت و فقط يه لحظه اون قر کمرشو کم کرد و ايستاد من راه برگشتى نداشتم بايد ادامه ميدادم باز با دهن و اينبار زبونم گوششو لمس کردم هنوز ثابت ايستاده بود تو بغلم ، من بيشتر و تندتر به خوردن گوشش ادامه دادم و اومدم سمت گردنش که يهو تو گوشم گفت اينجا نه بريم رو مبلا ، از وسط جمعيت رفتيم سمت مبلا من از بار دو شات مشروب گرفتم ولى فقط ساکت داشتيم همو نگاه ميکرديم ليوان مشروب رو برداشتم اون هم همزمان برداشت و بعد از خوردن مشروب تا ليوان رو گذاشتيم رو ميز من صورتشو با دو دست گرفتم و لبمو گذاشتم رو لبش ، بوى مشروب دهنامون و لباى زيباى ملينا عجب ترکيب نابى بودن ملينا اروم شروع به همراهى من کرد ديگه هيچ فهمى از هيچ چيز نداشتم کاملا اسير شهوت بودم اگر اونجا اجازه سکس داشتيم همونجا وحشيانه لباسشو در مياوردم ، دستم يکى رو پشت سرش گذاشتم و اون يکى روى چاک لباسش و کل رون خوشگلش رو داشتم ميماليدم همزمان ، ميخواستم فرياد بزنم اسى کجاى بيشرف .
به حدى وحشيانه داشتم لبشو و گردنشو ميخوردم که گفت يواشتر کبود ميشن ، اصلا حوصله جواب دادن بهشو نداشتم فقط ميخواستم به کارم ادمه بدم از چاک پايين لباسش دستمو تا ميتونستم بالاتر ميبردم ملينا تو يه حالت شهوت زياد همراه با خجالت ( اولين بار بود جلوى کسخ ديگه داشت عشق بازى ميکرد ) اما ملايمتر همراهمى ميکرد . کم کم ملت هر کسى زوجشو داشت ميبرد مکانش که ادامه شبو باهم باشن و خلوتر ميشد ماهم بايد ميرفتيم به بهونه دستشوى ملينا به عشق بازيمون پايان داد، و گفت ميخواد بره دستشوى منم همراهشى کردم تا در ورودى اگر لحظه ى چراغ روشن ميشد قشنگ کير باد کردم مشخص ميشد بعد از ٦/٧ دقيقه ملينا اومد گفت بريم خونه ، دستشو گرفتم دلمو صابون زدم که تا صبح قرار بکنمش اما زهى خيال باطل .
کيف و کت رو برداشيم ديد که توله سگش چندبارى تماس گرفته ، کمى از کلاب دورتر شديم که صداى موسيقى نياد باهاش تماس گرفت ( شايان ميدونست با منه و هميشه هم اخر هفته ٣/٤ شب برميگشت خونه ، اون شب نميدونم از شانس کيرى من زود برگشته بود ) همين که تلفن رو قطع کرد انگار اين زن برگشت به تنظيمات اوليه و خواست زودتر برسونمش خونه ، توى تاکسى کاملا ساکت بوديم من خواستم يه چيزى بگم که اون سردى بينمون از بين بره تا دهنمو باز کردم و گفتم ملينا ، گفت ميشه صحبت نکنيم سرم درد ميکنه !!!
تو دلم داشتم به اسى و خاندان اسى توله سگش و اون کيرش که اين تاپاله رو درست کرده بود فحش ميدادم ، فاصله خونه من با اونا ١٥ دقيقه پياده بود و قرار شد با تاکسى تا دم در خونشون بريم از اونجا من پياده برم .
وقتى رسيديم پياده که شد زود دست کرد تو کيفش کليدشو در اورد و حتى نگاهى هم نکرد به سمت من، درو باز کرد گفت ممنون و خداحافظ !!!
نمى تونستم بزارم اينجورى منو ول کنه بره صداش کردم ايستاد تا برگشت لبمو گذاشت رو لبش يه لب ريز کردمش و اومد عقب و بدونه گفتن هيچ حرفى رامو گرفتم رفتم ، اونم درو بست رفت بالا
٣/٤ دقيقه که با حال کيرى داشتم ميرفتم سمت خونه
پيام فرستاد
ملينا :لطفا همه چيز رو فراموش کن و فراموش کن امشب باهم بوديم .

ادامه...

نوشته: دکتر


👍 43
👎 6
44701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

908456
2022-12-28 01:50:07 +0330 +0330

اسی خان بیزحمت به بچه های تیمت بگو لازم نیست حتما همه کارا رو یازده نفره انجام بدن! توپ جمع کنا رو یکی یکی هم میشه کرد!!

2 ❤️

908467
2022-12-28 02:35:44 +0330 +0330

دکتر که هستی!!تیزهوش هم که بله.خارج هم که تشریف داری!!! بعد چشمت دنبال یه زن میانساله که اومده اونور؟؟
یعنی یه حسی بهم میگه یه چیزی تو مایه‌های احمدی نژاد هستی قیافه در حد تاپاله و اعتماد به سقف الکی در بالاترین سطح ممکن!!

6 ❤️

908471
2022-12-28 02:58:38 +0330 +0330

سوژه قدیمی ، بالاترین اولویته ، آفرین. 👍

2 ❤️

908473
2022-12-28 03:21:14 +0330 +0330

ادامه بده. خوب بود

2 ❤️

908489
2022-12-28 07:42:40 +0330 +0330

جز قسمتای بی ربطی که داشت در کل میشه گفت بد نبود

0 ❤️

908495
2022-12-28 08:43:12 +0330 +0330

من فکر میکنم اسی خان بهت قاقا داده

1 ❤️

908537
2022-12-28 17:02:37 +0330 +0330

وااای چقد ور میزنی سرم درد گرفت 😓

0 ❤️

908596
2022-12-29 04:23:47 +0330 +0330

ادامه بده بببينيم كى ميزارى توش 😂😂كاكو

1 ❤️

908628
2022-12-29 09:27:04 +0330 +0330

و من خدا بودم و همه را کردم 😁 😁

0 ❤️

908698
2022-12-29 23:35:06 +0330 +0330

عجب داستانی بود بزن فرزندم قسمت جدید را نیز بزن

2 ❤️