کمی دقت به زندایی (۲)

1401/09/16

...قسمت قبل

حدود 6 ماه گذشت.رابطه م با زندایی خیلی پررنگ نشد، توی این 6 ماه اگر اشتباه نکنم 4 بار سکس داشتیم و چند بار هم در حد دستمالی و لب بازی با هم بودیم. زندایی اصلن بهم رو نمی‌داد و تازه داشت اون روی جدیشو بهم نشون می‌داد.کم کم متوجه شدم که زندایی مهناز به من شبیه یه سرگرمی نگاه میکنه و برای تنوع گاهی سراغم میاد. منم از فاز جدی بودن تو رابطه باهاش اومدم بیرون و به دنبال تجربه های جدید بودم.

تقریبا یه روز بود که زندایی جواب اس ام اس هامو نمی‌داد، تا حالا همچین اتفاقی نیفتاده بود. نگران شدم، میخواستم ظهر که از خونه رفتم بیرون بهش زنگ بزنم. داشتم از خونه میرفتم بیرون که مادرم گفت: شب زودتر بیا خونه مهمون داریم. پرسیدم کی؟ گفت داییت، خواهر خانومش اومده تهران، خونه اوناست، همشونو دعوت کردم شب بیان اینجا. دو زاریم افتاد که مهناز خانوم مهمون داشته که جواب نداده. از اینکه قراره بود اون جمع مهمونمون باشن، خوشحال بودم. مامانم چند تا خرید بهم سپرد و از خونه زدم بیرون.

برگشتم خونه، یه ساعتی به مادرم کمک کردم تا اینکه مهمونا رسیدن. خانواده مهری خانوم رو یک سالی میشد ندیده بودم، گرمسار زندگی میکردن، مهری یه زن 34 ساله بود با یه شوهر سیبلو چهل و چند ساله، یه دختر 3-4 ساله خوشگل و بامزه هم داشتن که کپی خودش بود. تا اون موقع خیلی به اندامش دقت نکرده بودم ولی واقعن جذابیت خاصی داشت. پوست یه درجه روشن تر و هیکل یه کم درشت از زندایی مهناز داشت، سینه هایی که حداقل سایزشون 85 بود با یه کوچولو شکم و باسن یه کم بزرگ از مال مهناز خانوم. البته چهره مهناز زیباتر و ظریف تر بود.

مشغول صحبت و تعریف بودیم، که متوجه نگاه های بیخودی و زیر زیرکی مهری به خودم شدم. یه کم که حواسمو جمع کردم، دیدم تا اون موقع شب تقریبا 4-5 از دهنش آقاسعید شنیده بودم. بیشتر از هر کس دیگه ای منو صدا کرده بود و توجهش به من بود. بابام صدام زد و گفت پسرم آب بیار واسمون و پرت شدم وسط حرفاشون، آقاکاظم شوهر مهری یه زمین توی کهریزک خریده بود و داشت از دایی و بابام می‌پرسید که این چند وقته چقدر رشد کرده و قیمت ملک اون سمت چجوریاست. به نتیجه خاصی نرسیدن و با داییم قرار گذاشتن فردا وقتی دایی از سرکار اومدن برن کهریزک تا قیمت بگیرن و سر و گوشی آب بدن.

مهمونا خداحافظی کردن و رفتن اما من هنوز حواسم پی رفتار مهری بود. یاد قرار دایی با کاظم افتادم و تصمیم گرفتم فردا عصر که اونا رفتن، بعد از دانشگاه برم خونه دایی، تا ببینم توهم زدم یا واقعن خبریه. قبلش باید یه آمار ریز به زندایی جونم می‌دادم تا ازش اوکی بگیرم که اصلن خونه هستن و آیا بدش نمیاد وقتی با خواهرش تنهاست برم پیشش؟ از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد…

حدود ساعت 5 تو مسیر خونه دایی بودم، یک ربع راه داشتم تا برسم، زنگ زدم خونه دایی.
_سلام آقاسعید، خوبی؟
+سلام مهناز جون، خوبم شما خوبی؟ پارسال دوست امسال آشنا.
_ ممنون، آبجی مهری هم سلام میرسونه.
+آها گرفتم، ینی سر سنگین باشم دیگه، چشم، اجازه هست الآن برسم خدمتتون؟
_با داییت کار داری؟
+شما به مهری خانوم همینو بگو، ولی مقصود من از کعبه و بت خانه تویی تو!
_قدمت سر چشم، اره بیا ببرش اینجاست

  • دیگه داری گیجم میکنی، چند دیقه دیگه میرسم، خداحافظ
    _ممنون. خدانگهدار

حرفای مهناز یه کم بهم استرس‌ داد، چیکار باید میکردم؟ نه با مهناز لاس بزنم نه به مهری آمار بدم؟ پس اصن چرا داشتم میرفتم. بالاخره رفتن از نشستن و کاری نکردن بهتر بود. رسیدم یه کم سرسنگین رفتم بالا. جلو در مهناز یه چشم غره بهم رفت که فهمیدم با زندایی خانوم نباید کاری داشته باشم، خب منم هدفم چیز دیگه ای بود! بعد از سلام و احوال پرسی مستقیم رفتم تو اتاق دایی و فاز کار و درس برداشتم. نشستم و چند تا نفس عمیق کشیدم، میخواستم پاشم و از لای در ببینم اوضاع چطوره که تا بلند شدم، آتنا دختر مهری سر خورد تو اتاق. یه لبخند بهش زدم و اونم با خجالت یه لبخند زد که ازش کلی آرامش گرفتم. هنوز لبخند من جمع نشده بود که مهری اومد تو اتاق. گفت مامان جان بیا بریم بازی کنیم عموسعید کار داره اینجا. لبخندمو یه کم کنترل کردم و گفتم نه اشکالی نداره بذارید راحت باشه.

خم شده بود تا دست آتنا رو بگیره، یه نگاه زیرچشمی و صمیمی بهم کرد، با نگاهش فضا بینمون عوض شد.
_آخه مزاحمت میشه حواست پرت میشه
+نه بابا مزاحمت چیه منزل خودتونه، منم به اندازه کافی حواسم پرت هست
_خواهش میکنم، چی حواستو پرت میکنه مگه؟
+(با صدای آروم تر) چیزای مهم تر، مثلن مامان آتنا
_یعنی میگی من برم بیرون؟

فکر نمیکردم انقدر خنگ باشه، پیش بینی اخم و فحش میکردم اما این عکس العمل نه! چیزی نگفتم و چند ثانیه زل زدیم به همدیگه، یه لبخند ریز اومد گوشه لبش، خم شد، آتنا رو بغل کرد و بلند شد.یه نگاهم به سینه های بزرگ و جذابش بود یه نگاهم به در که مهناز نیاد تو که دوباره چشم تو چشم شدیم و هر دو لبخند زدیم، خیلی آروم گفت چند دیقه دیگه میام و رفت بیرون، منم از پشت مهو حجم بی نظیر اندامش شدم. تقریبا 10 دیقه گذشت و واسه من 10 ساعت بود، واقعن انتظار بد دردیه.

آتنا تو بغلش بود و از در اومد تو، تا چشم تو چشم شدیم خنده رو لب جفتمون اومد. وایساد بالا سر میز و گفت، دقیقن چی مامان آتنا حواستو پرت میکنه؟ گفتم مفصله الآن فرصت نمیشه بگم. یه کاغذ گذاشتم جلوش، خودکارو گرفتم جلوش ، گفتم شمارتو بنویس، نوشت و گفت ظهر به بعد اس ام اس بده، زنگ نزنی! گفتم چشم، دستشو گرفتم و بوسیدم و خودکارم ازش گرفتم. با یه لبخند از رضایت و شادی رفت بیرون.

یک ماه گذشت. توی این مدت راحت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم مخ مهری رو زدم و انواع پیامای عاشقانه و سکسی رو باهاش رد و بدل کردیم. به سرم زده بود که برم گرمسار پیشش اما خب مشکل اصلی این بود که جا نداشتیم. مهری بیشتر از من مشتاق بود و حسابی دنبال حل مسائل. یه روز صبح بهم پیام داد که میای خونمون؟ منم فکر کردم شوخی میکنه و گفتم با کمال میل!

20 دقیقه بعد از اتاق اومدم بیرون، مادرم صدام زد و گفت آخر هفته برنامه ای نداری؟ گفتم نه چطور؟ گفت مهری خانوم خواهر زنداییت الآن زنگ زد و ما رو با داییت دعوت کرد پنجشنبه و جمعه بریم گرمسار، گفت هم بیاید خونمون هم بریم باغ دوست آقاکاظم. از این همه تقلا و زیرکی مهری پشمام ریخت. پیام دادم و از مهری تشکر کردم و بهش گفتم آماده باش که قراره از خجالتت دربیام. یه پیامم به زندایی دادم و با اونم قرار گذاشتم. جالب این بود که زندایی واسه اولین بار نه نیاورد که توی جمع یا وقتی اوضاع خطریه شیطونی کنیم. نکنه دست دو تا خواهر تو یه کاسه باشه و دو تایی واسم نقشه کشیدن؟ دقیقن نمیدونستم قراره چه اتفاقی تو گرمسار بیفته، اصلن فرصت میشه که به مراد دلم برسم یا نه؟ غروب رفتم بیرون، یه بسته کاندوم خریدم که با خودم ببرم گرمسار…

نوشته: وال تنها


👍 35
👎 7
112001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

905715
2022-12-07 01:16:47 +0330 +0330

خیلی عالی نوشتی منتظر ادامش

3 ❤️

905790
2022-12-07 13:48:52 +0330 +0330

بهمین سادگی

وجدادن پیش خودتون چی فکر میکنین این حرفا رو میزنین

1 ❤️

905853
2022-12-08 01:50:19 +0330 +0330

کلا فکر نمیکنه خخخخخ

0 ❤️

906256
2022-12-11 03:53:43 +0330 +0330

میخوای بگی یه گوهی هستی زنا روت کراش دارند؟نه عزیزم ازبس جق زدی مثل عقب مانده ها شدی دلشون میسوزه غیر این باشه اونا چه جنده اند که به تو مشنگ مخ گوزیده کراش دارند دوزاری بیشتر نیستند

1 ❤️

915689
2023-02-17 17:49:09 +0330 +0330

جز فحش دادن به نویسنده به خودتون فحش بدین عجباااااااا هم میاین داستانو میخونید هم جق میزنید هم فش میدیم هذا فاذا دقیقا

4 ❤️

972063
2024-02-22 02:12:19 +0330 +0330

چرا ادامشو نمینویسی؟

1 ❤️

977391
2024-03-30 01:44:15 +0330 +0330

خوب یکم دیگه مینوشتی انگشتات پینه نبنده اینجوری رفتی باز تاااااا دوباره آپلود کنی

0 ❤️