گرفتار شدم

1393/05/18

یعنی چی؟ ؟
نکنه سارا داره باهام شوخی میکنه؟ولی نه این دس خطه نسیمه
مگه میشه یه همچین چیزی؟ آخه

دو روز بعد . . .
به سومین روز نکشید که عذاب وجدان به لجبازیم غلبه کرد دستم به هیچ کاری نمیرفت گیج بودم،منگ بودم ،نخورده مست بودم نمیدونستم باید چیکار کنم مثل دانش آموزای کنکوری تو یه مرحله ی گنگ از زندگی،زندگی میکردم دو روز بود که سرکار نرفته بودم مهمم نبود برام.
خونه سرد بود ؛پاشدم و یه چایی ریختم تا شاید یه گرمایی به زیر پوستم برسه این شومینه و آتیشش که کاری از پیش نمیبرد.
برگشتم کنار پنجره نشستم و به خیابون بی روح خیره شدم یه بار دیگه محتویات بسته رو جزء به جزء بررسی کردم، چیز تازه ای نبود فقط یه نامه با یه عکس سه در چهار از دختر زیبایی که با زاویه نشسته و به لنز دوربین خیره شده،چهره ی جذاب و گیرایی داشت که منو بی اراده یاد دفترم انداخت.دفتری که شعر های خودمو توش ثبت میکردم؛شغلم که آهنگسازی کلاسیک بود و با ساز و نوا کار میکردم و ملودی هارو میفروختم یا شراکتی ترانه میساختیم ولی از شاعری من کسی خبر نداشت،دفتری پر از شعر های غمگین عاشقانه که نهایتا به انتشار شعله ی کبریت میرسید.خیلی برام ارزشمند بود خیلی؛ مثل دفتر خاطرات یه شاعر بود.
با این که میدونستم مشتری براش زیاده هیچوقت حاضر به فروشش نبودم با این که خواننده های پاپ در به در دنبال یه همچین شعرایی بودن.فقط میدونستم قیمتش خیلی بزرگ تر از بزرگ ترین پولاست همین.
یه مدت بود که قطعه ای به اسم ‘زمستون’ و کار میکردم که با همنوازی پیانو و ویلون سروده بودمش خیلی زیبا بود از ته قلب و از عمق عشق بود با سوز بود محال بود نواختن و خوندنش منو به گریه نندازه البته گریه که نه ،مثل زار زدن مادر رو جسد بچه ش .همیشه زمزمه میکردمش.
تو همین افکار سرمو بلند کردم و از پنجره بیرون و نگاه کردم صحنه ی کثیفی دیدم؛یه دختر بود که داشت طول خیابون و طی میکرد و پسری به دنبالش بود؛پسره هراز گاهی متلکی بهش میگفت که من نمیشنیدم چیه
ولی دختر به جدیت قدم بر میداشت و به اون توجه ی نمیکرد پسر دنبال شهوت رانی بود ولی دخترک اینطوری به نظر نمیرسید.
دور شدن؛تا جایی که چشمم کار میکرد همین روال بود و بعد ناپدید شدن.دوباره حالم بد شد از نسل انسان،از خدا ،ازاین همه تجاوزای آشکار،از همه چی بدم اومد.
دیگه حالمم دست خودم نبود،تحت تاثیر محیط بودم. حال بدی داشتم.
رفتم شیر وان و باز کردم تا پربشه بعدش حوله و لباس آماده کردم. رفتم تو،به دیوار تکیه دادم تا سرامیک های سردشو تا استخونام حس کنم که شاید بهتر بشم ، که نشدم،سرد و دیوونه بودم و سرد تر و دیوونه تر شدم.دیگه وان پر شده بود، انگاری منتظر من بود به آرومی توش دراز کشیدم چشمام بی اراده بسته شد برای چند لحظه به یه حالت خلسه رفتم،مثل یه خواب واقعی،چند لحظه ی کوتاه اما طولانی،یه خوابی که اراده ی بیدار شدنش دست خودته.
اونجا خودمو تو یه دهکده ی سوخته پیدا کردم با کوخ هایه سوخته که دود بلند میکنن،انگار به اونجا حمله شده بود شایدم آتیش زده بودنش ؛موجود زنده ای به چشم نمیومد،زمین کوخ و خاکسر،آسمون پر دود و کبود تر؛من ساکت، و دنیا ساکت تر؛هیچکس نبود فقط من بودمو خودم سعی میکردم خودمو دور کنم ولی هر بار سر جای اولم برمیگشتم مثل مرغ سرکنده که به هر جایی بره بر میگردوننش!
بالاخره از ده خارج میشم و یکم دورتر کوخ ها تموم میشن و به یه بیابونی میرسم که تو دید اول به جز خاشاک و شن داغ و چند تا استخوان دنده ی اسب که نصفش بیرون از خاکه چیز دیگه ای به چشم نمیاد؛ جلوتر یه سگ زرد و لاغر میبینم که قسمتی از روده ش از دهنش بیرون زده و به آلت تناسلیش وصل شده،انگاری بی غرور داره دنبال شریک جنسی میگرده مثل خیلیا، مثل همون پسره.
دیگه پاهام نا نداشتن،احساس خستگی شدیدی میکردم؛به زمین افتادم،صورتم که به زمین که خورد دلم مور مور شد یه حس غریبی بود تماس صورت سرد با خاک داغ
مثل فشردن چهره ات به گونه های گرم خدا… زیبا… عمیق… رویایی… امید بخش… وصف نشدنی . . .
نمیدونم چقدر اونجوری موندم ولی وقتی بیدار شدم انرژی واسه چند کیلومتر دیگه رو هم داشتم،دوباره به راهم ادامه میدم یکم جلو تر بیابون تموم میشه و یه نسیم بهاری کوتاه شروع به وزیدن میکنه میدونم که نسیما وفایی ندارن مثل نسیم بهاری، مثل نسیم زندگی،مثل نسیم من.
سرمو که بالا میگیرم دختریو میبینم که در چند متری من ایستاده،پشت به من،با لباسی سیاه ابریشمی و توری که به بازیه باد گرفته شده و به قد بلندش جلوه ی تماشایی داده.نزدیک میشم اصلا متوجه من نیست به یه نقطه خیره شده.لبخندی ملیح و ناخود آگاهی گوشه ی لب داره مثل این که به فکر کس غایبی بوده باشه و اونجا بود که من اون چشمای افسونگر رو مستقیما دیدم همونایی که به انسان سرزنش تلخی میزد مضطرب بود یا متعجب یا نگران شایدم پریشان ،معلوم نبود چی توشه مثل دریایی سیاه که هر پری دریایی رو مبحوس خودش کرده؛دو تا گوی مشکی مثل سیاه چاله هایی که حتی نور رو هم جذب میکنن؛مورب و ترکمنی،مست مست بود.
گونه هایی برجسته با پیشانی بلند و ابرو های باریک و به هم پیوسته و لب های گوشتالوی نیمه باز . . .
مو های ژولیده ی سیاه و نامرتب که دور صورت مهتابی اونو گرفته بود و یک رشته از اون روی شقیقه ی عرق کردش چسپیده بود،خسته به نظر میرسید ولی هنوز بدون تکیه گاه سرپا بود
لباس سیاه چین خورده اش خاکی بود ، لکه هایی از خون هم در نیمتنه ی بالایی لباسش وجود داشت که به زحمت دیده میشد احساس میکردم که اونو قبلا دیدم ولی نمیدونستم کجا دلم نمیخواست مغزم کار کنه.
نزدیک تر شدم تا جایی که فقط چند بند انگشت بینمون فاصله بود.احساس میکردم یه رابطه ی عمیق و قدیمی بین ماست یه عشق واقعی نه مثل عشق لیلی و مجنون یه چیز خیلی بزرگ تر
اما همه ی این افکار در یه ثانیه محو شد،احساس پوچی کردم،خرد شدم.حس کردم که هیچی بینمون نیست حس کردم ما باهم غریبه ایم دیگه حالمم دست خودم نبود
خواستم صداش کنم تا شاید حرکتی بکنه،اما ترسیدم که به صدای آدما عادت نداشته باشه و از من متنفر بشه، آره،درسته اون برای من عین یه الهه بود یا یه خدا که گاهی بود و گاهی نبود
به آرومی چشماشو بست و بعد چند لحظه به سرعت باز کرد و من به شدت وحشت کردم؛چند کرم لاشه خوار تو چشماش می لولیدن چند تا زنبور طلایی هم از لا به لای دندان ها و لبای نیمه بازش بیرون اومدن و به دماغش وارد شدن.
خدای من اون مرده بود،بوی وحشتناک مرده میومد
ولی چه طور ممکن بود اون که چند لحظه ی پیش . . .
من توی خوابم گرفتار شده بودمو این عجیب بود برام، خیلی عجیب بود.
سراسیمه از حموم بیرون اومدم و لخت و خیس رفتم سر وقت همون بسته؛عکسو برداشتم…؛باورم نمیشد اون دختر،،، اون دختر همونی بود که الان عکسش تو دستمه . . .
هنگ کردم باورم نمیشد یعنی هیچکس باورش نمیشد شاید کار خدا بود شایدم یه توهم بود،بالاخره هرچی که بود منو درگیر کرده بود

مثل آدمای خوابنما و بی اراده ،به سرعت خودمو خشک کردم و لباس گرمی پوشیدم و با ماشین از خونه زدم بیرون آدرس اون دختره رو چند بار خوندم و با شتاب هر چه تمام تر به سمت محل حرکت کردم نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط مغز دستور میداد که پاتو رو پدال گاز فشار بده.

تا حالا اون طرفا نرفته بودم،کوچه ی هشتم نمیدونستم کجاست، پلاک صد و دو کجاست ،در سبز رنگ کجاست؛اصلا من خودم کجام؛
آدرسو به یه پیرمرد عابر نشون دادم و اونم دستو پا شکسته راهنماییم کرد
ساعت از دو شب گذشته بود و من به سرعت از سر کوچه ها رد میشدم و چشمم دنبال تابلو هایی بود که سر کوچه ها نصب میکنن که نام و شماره ی کوچه توش نوشته شدن
کوچه ی پنجم،ششم،هفتم، خودشه اینم از هشتم
تا چشمم به جلو افتاد یه چیزی مثل یه سایه دیدم که جلوی ماشینی که با سرعت صدو هشتاد تا در حال حرکته ایستاده؛با تمام توانم پامو رو ترمز فشار دادم،چشمامو بستم
.
.
فقط صدای جیغ لاستیک بود
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

ولی دیگه دیر شده بود من تصادف کرده بودم،شیشه ی جلویی ماشین تکه تکه بود خودم کمربند بسته بودم که طوریم نشد.
از ماشین پیاده شدم،آره من به یه عابر زده بودم که چند متر اون طرفتر پرتاب شده بود از دور زیر نور چراغ کمسوی تیر برق لباس سیاه رنگی دیده میشد که تن نحیفی درون اون قرار داشت لباسی که به شدت خاک آلود بود
خون گرم سرخ رنگ هاله ای از سرشو گرفته بود که برف های درشت اون شب که خرامان خرامان از بالا میومدن توش آب میشد.
به سختی خم شدم و شونشو به طرف خودم کشیدم تا صورتشو ببینم نمیدونم چرا بی اراده شعر زمستون و زمزمه میکردم . . .

بله من در اون لحظه دیدمش
گیج شدم،منگ شدم،نخورده مست شدم . . .
اون،،،،،،اون همون دختری بود که تو خواب و بیداری دیدم همونی که عکسش تو بسته بود همونی که الان دنبالشم!!

دیگه خون به مغزم نمیرسید فقط زیر برف بارون شدید و بی معنی خدا، از عمق قلبم تو کوچه ی تاریک زیر نور کم چراغ تیر برق و جسم بی جانی که تو آغوش گرفته بودمش نعره میکشیدم:

آمبولـــــــانس،،
آمــبولــــــــــــــانس . . .

 ادامه دارد • • •

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

نوشته: نویسنده


👍 2
👎 3
93615 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

430470
2014-08-09 05:16:52 +0430 +0430
NA

خدا بگم این فروغ رو چیکار نکنه .
ولش بابا پشت سر مرده خوب نیست آدم حرف بزنه اونم یه شاعره.
دیوانه شدی علی جون میخوای بگن نژادپرستی.؟ آیا…

0 ❤️

430471
2014-08-09 09:44:25 +0430 +0430
NA

بعد از چند خط حوصله ادم سر میره. از شومینه روشن کردنت شروع میشه!! بعد 10 خط در مورد شاعری کردن و ترانه سرا بودن و اشعارت که تو دفترچت “ثبت!!!” کردی و وان حموم و اماده کردن حوله!!! شما کتاب نمینویسی! یه داستان چند خطیه سکسیه!!! انشا هم نیست!!! فقط داستان!
حوصله سر بر و مزخرف!

3 ❤️

430472
2014-08-09 19:01:09 +0430 +0430

عزیزم شما تشیف ببر انجمن شعرا و نویسندگان و نوشته هاتو اونجا بنمایش بذار و مورد ارزیابی قرار بده چون اینجا بقول فرمایش دوستمون یه عده انسان جق زده و مجلوق البته بلانسبت کسانی که جقول نیستند البته اگرباشند ،چون اینجا خیلی بعید بنظر میرسه که کسی طالب اینگونه نگارش باشه و در آخر علی رغم اینکه نوشته تو غیراز چندین خط درمیون نخوندم یه نظر شهوانی میدم که با جو اینجا هم آشنات کرده باشم گلم . . . گوز هشت پای تانزانیایی و کیرفیل مغربی تو کونت عزیزم ؛ درضمن کیرجوجه تیغی و چس ابوالهول تو گوش و دماغت گلم کیربز کوهی تو کونت

3 ❤️

891923
2022-08-24 13:24:26 +0430 +0430

داستان ریبا و قشنگی و نوشتی متشکرم.
نسیم ها نه تنها بی وفا هستن بلکه خیانت و بی وفایی و از آنها می‌توان توامان مشاهده کرد . تجربه ای که مشابه اش را کم و بیش خیلی های دیگه هم دارند . من هم تجربه کردم البته گذشت و تمان شد همه اینها مربوط بود به گ؛شته ولی الان بهترین روزها رو تجربه میکنم و خوشحالم که زندگی قشنگی هایش راهن نشان داد بمن . باید تجربه کرد و گدشت و رفت. همیشه تلخ نیست گاهی هم شیرین و زیبا هست این زندگی . ممنونم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها